یه هفته مونده بود به محلت ثبت نام دانشگاه باید براش یه فکری میکردم باید مدارکمو کامل میکردم و میرفتم برا ثبت نام ولی مدارک پیش و دیپلمم و نداشتم خودم که نمیتونستم برم تهران یعنی کیارش این اجازه رو بهم نمیداد که برم تحقیقاتشون هنوز کامل نبود ولی پی برده بودن با گروه خطرناک و خیلی زرنگی سروکار دارن و هیچ ردیم ازشون نداشتن خلاصه بعد یکم فکر کردن تصمیم گرفتم به ستاره زنگ بزنم بگم مدارک مورد نیازمو برام بفرسته خیلیم دلم براش تنگ شده داشتم براش پر پر میزدم بالاخره با یه تصمیم انی گوشی رو از تو کیفم برداشتم یه یک ماهی میشد که خاموش بود سیم کارتمو نصب کردمو گوشی رو روشن کردم و سریع شماره تلفن ستاره رو گرفتم ولی هرچی بوق خورد کسی جواب ندادالبته جای نگرانی نداشت ستاره همیشه گوشیش روسایلنت بود.....اینبار زنگ زدم به گوشی سپهر بعد بوق اول جواب داد و من هنوز حرف نزده با هیجان و تعجب گفت:
-مهسا ...باورم نمیشه ...خودتی دختر کجایی تو چرا گوشیت خاموشه یه ماهه نه از تو خبری هست نه از ماهان ...من و ستاره داریم از نگرانی میمیریم....دم خونه تونم رفتیم ولی کسی نبود
دیدم نه من اگه چیزی نگم این سپهر می خواد یه ریز حرف بزنه که میون حرفش پریدم:
-وای سپهر اول سلام ....بابا دونه دونه بپرس ...من خوبم ...
ولی یه دفعه بغضم ترکید نمیدونم این گریه از کجا اومده بود نمیدونم شاید بعد یه ماه شنیدن یه صدای آشنا باعث شد گریه ام بگیره سپهرم که معلوم بود نگران شده گفت:
-مهسا ...چرا گریه میکنی ...چی شده ....برام بگو...
انقدر پشت تلفن گریه کردم که به هق هق افتاده بودم با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد گفتم
-ماهان..... سپهراون نامرد ...منو
دیگه ادامه ندادم دوباره گریه کردم سپهرم که معلوم بود هم تعجب کرده هم عصبانیو ناراحته گفت:
-مهسا آروم باش...تو الان کجایی ...تو وماهان چرا یدفعه غیبتون زد آروم باشو برام بگو
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به تعریف کل ماجرا براش ....بعدشم گفتم که بندر عباسمو اینجا پیش اون خانواده ای که پسرشون تصادف کردم زندگی میکنم که سپهر گفت:
-چرا نمیای تهران مهسا؟
-همون سرگردی که بهت گفتم اون نمیذاره تازه من اینجا خیلی راحتم سپهر باورت نمیشه تو این یه ماهی حسی رو که این خانواده بهم دادن تاحالا از پدرو مادرم ندیدم
-باشه ....مهسا هرطور راحتی ...اگه بدونی ستاره چقدر نگرانت بود کل تهرانو زیرپا گذاشتیم هرچی به گوشی تو واون نامردم زنگ میزدیم خاموش بود مهسا خوشحالم که برات اتفاقی نیوفتاد ...خیلی خوشحالم
یدفعه یادم اومد که اصلا برا چی زنگ زدم . گفتم:
-راستی سپهر؟
-جانم....
-من زنگ زدم بگم اینجا دانشگاه قبول شدم و به مدارکم احتیاج دارم میتونم خواهش کنم اونارو از مدرسه ای که منو ستاره میرفتیم بگیرین و برام پست کنین
-حتما ولی چرا پست خودمون میام اونجا دلمون برات یه ذره شده دختر
-خوشحالم میکنین .....مرسی سپهر ممنون بابت همه چی من منتظرتونم فعلا خدانگهدار
-خدا حافظ مراقب خودت باش
و قطع کردم و دوباره گوشیم زنگ خورد دیدم ستاره است جواب دادمو دوباره همون صحبت هایی که برای سپهر کرده بودم برا ستاره ام بازگو کردم و ستاره ام یه ریز گریه میکرد آخرشم گفت که مدارکمو میگیره با اولین پرواز میان بندر تا منو ببینن.....خیلی احساس راحتی میکردم که باهاشون حرف زده بودم سبک شده بودم و خوشحال بودم که خیلی زود میبینمشون.....................وجود این پسره سپهر داشت دیونه ام میکرد قاطی کرده بودم از دیروز که فهمیده بودم داره میاد اینجا انگار ته دلم خالی بود یه جوری بودم از طرفیم مهسا اصلا هیچ تمایلی نداشت که بامن هم کلام بشه یا هرچیزه دیگه اصلا با رفتارش جرات نمیکردم بهش نزدیک شم حالا چه برسه به دوکلوم حرف باید یه فکری میکردم نه این که بهش اعتراف کنم که دوستش دارم ....نه ...خیلی زود بود ولی وقتی میددم اینقدر از دیدن سپهرو ستاره خوشحال بود مخصوصا سپهررررررر.......دیونه میشدم فکر اینکه مهسا یه درصدم بهش فکر کنه عین خوره منو میخورد باید با کیارش حرف میزدم حتما یه راه حلی داشت یه نفس عمیق کشیدم و فکرمو جمع کردمو گوشیو برداشتم وشماره کیارش و گرفتم پشت خطیش بودم اومدم قطع کنم که جوابمو داد:
-الو ....سلام استاد...
-سلامو کوفت تو معلومه کجایی جناب سرگرد؟
-هان من زیر سایه تون دوست گرام....
-آره جون خودت والا تا یه هفته پیش شامو ناهار اینجا افتاده بودی اگه بهت یکم دیگه رو میدادم شبم میموندی حالا یه هفته است پیدات نیست....کیارش مشکوکیا...
یه لحظه ساکت شد اول فکر کردم ناراحت شد ولی نه کیارش آدم این حرفا نبودکه گفت:
-نوید ...باید راجع به یه مسئله مهم باهات صحبت کنم کی وقت داری؟
-راستش منم باهات کار دارم کیا.....بدجوری به بن بست خوردمو کمک می خوام کجایی تو؟
-تازه از اداره اومدم ...خونه ام
-پاشو بیا اینجا شامم بمون باهم حرف بزنیم
که برخلاف تصورم جواب داد:
-نه..نه...این دفعه تو بیا اینجا باشه
خندیدمو گفتم:
-چیه بابا؟تو چته از مادر پولاد زره میترسی
مکثی کردو گفت :
-خفه پاشو بیا اینجا حرفم نباشه
و قطع کرد هرچند تو شوک بودم از این کارشا ولی خوب بی خیال کیارش بود دیگه رفتاراش غیرقابل پیش بینی بود سریع اماده شدم رفتم پایین دیدم مامان داره تلویزیون نگاه میکنه و نوریاو مهسام نیستن به مامان گفتم:
-مامان....من میرم پیش کیارش...
-وا..... چرا اون نمیاد اینجا اصلا معلومه یه هفته است کجاست این پسر شام بیارش اینجا
-باشه مامان ولی قول نمیدم شاید شامو بیرون خوردیم ..راستی نوریاو مهسا کجان؟
-رفتن پیشه شیما ...الانا دیگه پیداشون میشه
-باشه مامان خداحافظ
-خداحافظ پسرم مراقب خودت باش از قول من به کیارش بگو خیلی بیمعرفت شدی
-از جلو در داد زدم
-باشه حتما....
سوار ماشینم شدمو راه افتادم سمت خونه کیارش بعد بیست دقیقه رسیدم و زنگ زدم و درو باز کرد
خونش تو طبقه اول بود از پله رفتم بالا دیدم دم در وایساده
دستامونو کوبوندیم به همو ماچش کردم یه هفته بود ندیده بودمش دلم براش یه ذره شده بود عجیب به این بشر عادت کرده بودم
-سلام چه طوری بی معرفت مامان سمیره گفت بهت بگم خیلی بی معرفت شدی
-سلام بشین .....راستش یه چیزایی شده که روم نمیشه بیام خونتون
از تعجب فکم افتاد
-حالت خوبه کیارش چته تو چی شده؟
لبخندی زدو گفت:
-چته بابا چرا حول کردی میگم برات حالا شربت چی میخوری
-آناناس اگه داری؟
-رورو برم ...
-تعارف اومد نیومد داره دیگه
هیچی نگفت و بلند شد رفت تو آشپزخونه و بعد چند دقیقه با سینی که توش شربت آناناس بود برگشت:
-خوب چه خبرا؟؟؟؟؟
-تو چه خبرا آقا کیا ...نمی خوای بگی چرا گمو گور شدی؟؟نمیای طرف ما...
با خونسردی شربتو برداشت و هم زد تا تهش سرکشید:
-خفه نشی
-تو نگران من نباش اول بگو ببینم تو چته بعد من میگم
نگاهی بهش کردمو گفتم:
-راستش کیا ....من ...چیزه....مهسا...
-وا چه مرگته درست حرف بزن...ببینم
-من مهسارو دوسش دارم....
سرمو بلند کردم که ببینم عکس العملش چیه که دیدم همونجوری خونسرد داره نگام میکنه و گفت:
-همین خوب اینو که منم میدونستم
با تعجب گفتم:
-تو از کجا میدونستی ...یعنی اینقدر تابلوئه
-نخیر تابلو نیست ولی من که میشناسمت میدونم چه مرگته از همون شب تو سید مظفر که داشتی با خدا دردودل میکردی با چشای گریه ایت فهمیدم
-اون موقع چشای توهم گریه ای بود
انگار که یاد چیزی افتاده باشه سرشو انداخت پایین گفت:
-نوید می خوام بگم چمه ولی از عکس العملت میترسم ...از این که بهم بی اعتماد شی وحشت دارم...از این که فکر کنی از اعتمادت سوءاستفاده کردم عذاب وجدان میگیرم...ولی به خدا اینجوری نیست...
با خودم گفتم وا.... این چی داره میگه چشه اصلا حرفاشو درک نمیکردم منو بی اعتمادی نسبت به کیارش ؟؟؟؟؟عمراااااا!!!!!!
-درست حرف بزن ببینم....
-نوید من .....نوریارو ....دوسش دارم من عاشقشم
انگار که به گوشام اعتماد نداشتم یه ابرومو دادم بالا و گفتم:
-نشنیدم یه بار دیگه بگو چی گفتی تو؟
سرش پایین بود معلوم بود کلافه است دوباره گفت:
-من نوریارو دوسش دارم...
اصلا نمیدونم چه مرگم شد اصلا نمی تونستم هضمش کنم این قضیه رو نوریا وکیارش...یه دفعهبا عصبانیت گفتم :
-تو غلط کردی.....خفه شو...
از جام پاشدم کیارشم بلند شدو گفت:
-نوید تورو خدا به اعصابت مسلط باش ...باشه من غلط کردم....ولی دوسش دارم می خوامش
با تمام اعصبانیتی که ازم بعید بود یه دونه خوابوندم تو گوشش و گفتم:
-مگه نمیگم خفه شو ....دهنتو ببند
وسریع قبل اینکه کیارش چیزی بگه از خونش اومدم بیرون درو محکم پشت سرم بستم مخم از حرفش هنگ کرده بود..................
با مهسا تازه از خونه شیما اومده بودیم مامان تو آشپز خونه بودرفتیم تو آشپز خونه به مامان سلام کردم
-سلام مامانی ....خوبی ؟
-سلام به دخترای گلم خوش گذشت؟
-مرسی مامان بد نبود شیما سلام رسوند .....مامانش میگفت چرا شما اونورا نمیرین...
-آره خیلی وقته نرفتم باید یه سری بهش بزنم
اومدم جواب مامانو بدم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کیارش یه ببخشید گفتم رفتم تو پذیرایی و جواب دادم
-الو سلام
-الو...سلام خانومم خوبی؟
-مرسی تو خوب باشی منم خوبم چه خبر؟
-نوریا ...نوید الان اینجا بود...
از این حرفش دلشوره بدی گرفتم آخه هردومون از عکس العمل نوید میترسیدیم و میدونم که وقتی رفته اونجا پس کیارشم حتما موضوعو بهش گفته از استرس قلبم داشت میومد تو دهنم که کیارش ادامه داد:
-خانومی خودتو اصلا ناراحت نکنیا ...من که بهش گفتم خیلی عصبی شدو از خونه رفت بیرون فکر کنم داره میاد خونه اگه اومد چیزی بهت گفت حرفی نزن خوب......من خودم میام اونجا
گریه ام گرفته بود پس نوید نتونسته بود با این موضوع منطقی برخورد کنه
-نوریا .....گریه نکن خوب.....خواهش میکنم .....دوست دارم ....الان میام اونجا....
با گریه گفتم:
-حالا چی میشه تو که این دیونه رو میشناسی عصبانی بشه هیچکی جلو دارش نیست
-باشه خودم درستش میکنم خوب تو خودتو ناراحت نکن فعلا.....
-باشه کیارش .....دوست دارم .....میبینمت
و قطع کرد تو فکر بودم که دیدم مهسا اومد کنارم و گفت:
-چته نوریا چرا ناراحتی ؟چیزی شده
بهش نگاه کردم بلند شدم رفتم سمت اتاقم که مهسام دنبالم اومد
-مهسا ....کیارش همه چیو به نوید گفته ...اونم عصبانی شده داره میاد خونه ....خیلی نگرانم مهسا خیلی....
گریه ام گرفت و مهسام اومد جلوترو بغلم کردو گفت:
-نگران نباش خواهری ...تو وکیارش همو دوست دارین پس مانعی نمی تونه وجود داشته باشه نویدم چی بگم ....نمی تونم قضاوت کنم ولی نگران نباش بهت قول میدم منو مامان باهاش صحبت میکنیم
اومدم جوابشو بدم که صدای بهم خوردن در هال خبر از اومدن نوید میداد اینقدر ترسیده بودم که قلبم عین گنجشک تند تند میزد فقط تو دلم گفتم :-خدا جون خودت میدونی منو کیارش همو دوست داریم پس کمکمون کن........
صدای نویدو شنیدم که از مامان میپرسید من خونه ام یا نه بعدشم سریع اومد در اتاقو باز کرد از قیافه اش معلوم بود که خیلی عصبانیه منم داشتم گریه میکردم که با صدای بلند گفت:
-چیه چرا داری کریه میکنی خبرش بهت رسیده آره ....نوریا اصلا ازت توقع نداشتم .....نه از تو...نه از کیارش دست مریزاد خوب داداشتو دور زدی ......من اگه کسیو آوردم تو این خونه به همتون اعتماد داشتم که آوردمش ...به اونم اعتماد داشتم .....ولی شماها....
مامان که از سرو صداها ترسیده بود سریع اومد دم اتاق و گفت:
-اینجا چه خبره نوید ......چرا داری داد میزنی؟
نویدم برگشت رو به مامان گفت:
-منم اومد همینو از نوریا بپرسم ....نوریا چه خبره چه توضیحی داری هان.....
اومدم حرف بزنم که نوید ادامه داد:
-خواهر من......با صمیمی ترین دوستم باید همو دوست داشته باشن و من الان بدونم آره؟؟؟؟؟؟؟؟د......حرف بزن .....لالمونی گرفتی چرا؟؟؟
باز اومدم حرف بزنم که زنگ آیفون به صدا در اومدو مامان سریع رفت درو باز کنه منم که میدونستم کیارشه نگران بودم و به نوید گفتم :
-نوید....به خدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست ...
-پس چجوریه هان مگه کیارشو دوسش نداری
سرمو انداختم پایینو گفتم:
-چرا داداش دوسش دارم....
که سریع نزدیکم شد و اومد بزنه تو گوشم منم چشامو بسته بودم منتظر سیلی که با صدای کیارش چشامو باز کردم دیدم بین منو نوید وایساده و دست نویدو گرفته:
-آفرین ازت توقع نداشتم دست رو نوریا بلند کنی
و دستشو ول کرد و نویدم گفت:
-منم ازت انتظار نداشتم که .....
-ببین نوید تو داری اشتباه میکنی ...چرا نمیذاری حرف بزنم پسر خوب بابا من نوریارو دوسش دارم درست .....می خوامش .....درست ولی قسم می خورم الان یه هفته است که دوتامون میدونم....من هیچوقت به حریم خونه ات خیانت نکردم پسر....اینم که میبینی کار دله نه دست من بود نه دست نوریا .....باشه راضی نیستی .....من کارم اشتباه بود....بیا منو بزن ...ولی نوریا مقصر نیست....هر بلایی دوست داری سر من بیار ولی ....به نوریا کاری نداشته باش
نوید کیارشو از بین منو خودش هول داد کنار و به من گفت:
-این داره راست میگه نوریا
سرم پایین بودحرف نمیزدم که با صدای فریاد عصبی نوید که گفت:
-مگه با تو نیستم....
یه متر پرییدم هوا و تند گفتم:
-آره داداشش ...منو کیارش دوساله همو دوست داریم ولی همین یه هفته پیش بهم گفت ...نوید تورو خدا یکم منطقی باش منو کیارش هیچوقت از اعتمادت سوءاستفاده نکردیم هیچوقت به روح.....بابا قسم میخورم...
اینو که گفتم انگار نگاهش آروم شد که مهسا گفت:
-آقا نوید تورو خدا منطقی باش این دوتا که کار بدی نکردن بچه ام که نیستن کیارش 32سالشه نوریام که 23ساله است فکر میکنین اونقدر بزرگ شدن که بدو خوبو از هم تشخیص بدن نیازی به این کارای شما نباشه......
دیگه نوید هیچی نگفت همونطور به مهسا خیره شده بود که مهسا دوباره گفت:
-فکر کنین اگه یه نفرو دوست داشته باشین ......دوست دارین باهاتون یه همچین رفتاری داشته باشن...
مامانم گفت:
-پسرم مگه کیارش چشه ...بخدا از خدامه دامادم باشه کی از اون بهتر...
منو کیارشم که سرمون انداخته بودیم پایین عین بچه مظلوما هیچی نمیگفتیم که یه دفعه نوید گفت:
-منو ببخشین ......من ...نباید اینقدر تند میرفتم ....کیا بهم حق بده دست خودم نبود
اینو گفتو سریع از جلوی هممون رد شدو رفت بعد چند دقیقه صدای در هالو بعدم صدای ماشینش اومد که خبر از رفتنش میداد مامان گفت:
-نگران نباش پسرم ...عین پدر خدابیامرزش وقتی عصبی میشه نمیفهمه داره چیکار میکنه ولی میدونم الان پشیمونه....
منو کیارشم بهم لبخندی زدیمو ...مامانم با گفتن میرم شامو آماده کنم از اتاق رفت بیرون مهسام با یه ببخشید رفتو من موندم و کیارش که و من تو دلم دعا میکردم نوید سر عقل بیادو میدونستم کیارشم تو همین فکره.......................
از در خونه که اومدم بیرون سوار ماشین شدم گیج گیج بودم از این کارام اصلا من چه مرگم شد یدفعه قاطی کردم رو این دوتا یعنی منم الان مهسارو دوست دارم ....دارم خیانت میکنم ...نه...احساسم نسبت بهش پاکه پاکه ...تو این فکرا بودم که دیدم جلو سید مظفرم از ماشین پیاده شدم ...اینجا عجیب بهم آرامش میداد رفتم تو حرم یه دل سیر گریه کردم از کارم از رفتارم حسابی پشیمون بودم بعد یه ساعت دردو دل کردن با خدا از حرم اومده ام بیرون حالا سبک شده بودم از کامم پشیمون بودم باید میرفتم از دل همه در میاوردم سوار ماشین شدم و رفتمسمت خونه وقتی رسیدم دیدم ماشین کیارش هنوز جلو در ماشینو پارک کردمو پیاده شدم و رفتم تو وقتی وارد پذیرایی شدم سلام کردم دیدم همه با تعجب دارن نگام میکنن که گفتم:
-چیه آدم ندیدین اینجوری نگام میکنین .....چتونه؟
مامان گفت :
-سلام پسرم ....شام خوردی؟
-آخ قربون دستت مامان دارم تلف میشم از گشنگی دستت درد نکنه...
نشستم پیش کیارش که یه دفعه بلند شد خیلی ازش خجالت کشیدم من چطور به دوستم اعتماد نکردم اومدم حرف بزنم که گفت:
-منو ببخش نوید من نباید میموندم الان میرم
دستشو گرفتم و گفتم:
-پسر دیونه شدی از کی تا حالا تو خونه ی ما غریبه ای؟
هیچی نگفت سرشو انداخت پایین که من ادامه دادم
-تو باید منو ببخشی من خیلی تند رفتم من از همتون معذرت می خوام
رو کردم به نوریا و گفتم:
-نوریا من شرمنده اتم ببخش که به تو کیارش بی اعتماد شدم
بعدم برای اینکه جو و عوض کنم به کیارش گفتم:
-تو مطمئنی از پس مادر پولاد زره بر میای ...خدا بهت رحم کنه پسر خل شدی می خوای بگیریش
که با جوابی که کیارش بهم داد دلم گرم شد
-جونمم براش میدم .....مطمئن باش خوشبختش میکنم
-پاشو ...پاشو ...فکر نکن چون دوستمی بدون گل و شیرینی و مراسم رسمی خواهرمو دو دستی میدم بهتا بو با گل و شیرینی بیا
که همه خندیدن و کیارش با لبخند گفت:
-تو فقط راضی باش من هر کاری بگی انجام میدم
-شرمنده اشتباه گرفتیا ..نوریا اونه من نویدم
دوباره همه خندیدن و کیارش گفت:
-الان میرم گل و شیرینیم میگیرم
-پسر تو چقدر هولی الان این نوریا فکر میکنه چه خبره برو فردا بیا
یه دفعه بغلم کردو گفت:
-نوکرتم نوید قول میدم خوشبختش کنم
-منو ببخش کیارش من خیلی تند رفتم
-بهت حق میدم تو منو ببخش
خیلی خوشحال بودم که با لاخره خواهر کوچولوم خوشبخت میشه مطمئن بودم که کیارش خوشبختش میکنه و به خاطر همین خدارو کلی شاکر بودم اون دیونه ام از هولش اونشب رفت گلو شیرینی گرفت و نوریارو رسما ازمون خواستگاری کرد و قرارشد که یه هفته دیگه یعنی اول مهر عقد کنن و عروسیم بذارن برا عید همه چیو به خوبی و خوشی تموم شدو من بیچاره ام تو مدت همش بخاطر رفتار بدم ازشون معذرت خواهی میکردم و تو دلم دعا میکردم که یه روزی بشه که منم به دختر چشم عسلی که بادل و جونم دوسش داشتم برسم همشم نگران فردا بودم که سپهرو ستاره دوستای مهسا می خواستن بیان و نگرانیامم بی مورد نبود...........
-نوید....نوید...کجا موندی تو زود باش بیا دیگه دیر شد الان اون بنده خداها میان میبینن ما نیستما.....
با خودم گفتم :به جهنم برن گم و گور شن اصلا به من چه
-اومدم بابا ...چقدر عجله دارین شما
و سویچ رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون هرکاریم کردم نتونستم بپیچونم اینارو خلاصه اینکه راه افتادیم سمت فرودگاه و من همش تو ذهنم یه سوال بود که این سپهر چجوریه تو همین فکرا بودم گوشیم زنگ خورد دیدم کیارشه
-سلام جناب سرگرد...
-سلام استاد خوبی چه خبر؟
-سلامتی خبر خاصی نیست با نوریا و مهسا خانم دارم میرم فرودگاه دنبال مهمونای مهسا خانم...
مهمونارو همچین با حرص و تابلو گفتم یه لحظه دیدم مهسا داره از تو آینه با اخم نگام میکنه کلا گند زدم .....کیارشم متوجه شدو گفت:
-نوید حالت خوبه ؟چته تو پسر معلومه...
-هان ...بی خیال کارتو بگو...
-آهان زنگ زدم گوشی نوریا خاموش بودکارش دارم
-آره دیگه خیالش راحت شده شوهر گیرش اومده دیگه گوشی می خواد چیکار....
نوریا گفت:
-چی میگی تو...
-جناب سرگردن میگن گوشیتون خاموشه کارتون دارن .....کیا گوشی.....فقط با گوشیه من معاشقه ممنوع گفته باشم
کیارش اومد جواب بده که نوریا با حرص گوشی رو گرفت:
-الو سلام خوبی...
-........
-آره باشه ....حتما .....امروز غروب میریم دیگه ....فردام نوبت داریم برا آزمایش.......منم همینطور........با نوید کاری نداری؟باشه خداحافظ ....
-چی میگفت کیارش؟
نوریا ابروشو انداخت بالاو گفت:
-اگه با تو کار داشت میگفت دیگه
-اینجوریه ....یادت باشه این شوهر خوشتیپ و خوشگل و از صدقه سریه من داریا....
-قربون داداشم برم ....منم برات یه خانم خوشگل پیدا میکنم
تو آینه به مهسا نگاه کردمو گفتم:
-لازم نکرده......خودم پیدا کردم
نوریا متوجه نگاه من به مهسا شدو یدفعه با تعجب انگار که منظورمو فهمیده باشه گفت:
-نههههههههههههههههههه.......... ......
-خفه دیگه بسه فکر نمیکنی داری زیاد حرف میزنی....
رو کردم به مهسا و گفتم:
-مهسا خانوم ...خیلی ساکتی...
-چی بگم مگه شما اجازه حرف زدنم میدین.....
کلی ضایعم کردوگفتم:
-خوب شما که حرف نمیزنی من مجبورم حرف بزنم جور شمام بکشم دیگه....
-بله قطعا همینطوره که شما میگین....
دوباره ساکت شدای خدا من چرا نمی تونستم با این حرف بزنم اصلا پا نمیداد برا حرف زدن....
نوریا گفت:
-مهسا غروب باید بریم خرید برا جشن
-باشه ...ولی ستاره و سپهرو چیکار کنیم؟
-وا ...خوب اونارم میبریم دیگه...
با این حرف نوریا ماهم رسیدیم فرودگاه و ماشین پارک کردم و وارد سالن شدیم ...زیاد طول نکشیدکه شماره پروازشونو اعلام کردن و گفتن که هواپیما به زمین نشسته تقریبا بعد بیست دقیقه با صدای مهسا به خودم اومدم که گفت :
-اوناهاشن نوریا ...
صداش میلرزید و دل من بدتر از صدای مهسا لرزید حس بدی داشتم خیلی بد....از دور یه دختروپسرو دیدم با ظاهر کاملا آراستهقد دوتاشون بلند بود کاملا شبیه هم ستاره قد بلندی داشت و با چشمهای سبزوپوستی برنزه و لبو و بینی متناسب و صورتشم کشیده بود و سپهر هم همین شکلی بود هم قد من بود با اندامی ورزیده اونم چشماش سبز بود و پوستش برنزه کلا از نظر ظاهزی شبیه به ستاره ولی با قیافه ای مردونه تر ...دیدم مهسا دوید سمتشون ستاره هم دوید سمتش همو محکم بغل کرده بودن و گریه میکردن از این که مهسا گریه میکرد دلم ریش شد و حالم بدتر.... ولی از دیدن اون حسی که تو چشای سپهر بود دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم نگاه سپهر به مهسا مهربون بود ...نه از روی دلسوزی...نه از روی مثلا یه دوست داشتن ساده ...نگاهش با دیدن مهسا برق میزدو آره تو نگاهش پر عشق بود و وقتی که مهسا از ستاره جدا شد سپهر محکم بغلش کردو من نابود شدم ...................
-الو سلام کیارش خوبی .....
-سلام استاد چه خبره اینقدر تو بهم زنگ میزنی دارم میام بابا...
-کجا داری میای؟
-وا نوید حالت خوبه .....قراره بریم خریدا مثلا...
-آهان حالا یادم افتاد بدو درو باز کن جلو درتونم...
کیارش باتعجب گفت :
-تو اینجا چیکار میکنی و بعدم دربا صدای تقی باز شد
انقدر آشفته بودم که نگو از فرودگاه که امدیم اونارو جلو در پیاده کردم ویه بهونه ای آوردم و اومدم خونه کیارش ....کیارش جلو در آپارتمان وایستاده بودحاضرو آماده...
-پسر تو اینجا چیکار میکنی
-نمی خوای بری کنار من بیام تو
و رفت کنارو گفت:
-نوید معلومه چته
-میترسم!!!!!!!!!!
-از چی؟؟؟؟؟؟
کلافه بودم حتی حوصله حرف زدنم نداشتم دست کشیدم تو موهام و بهم ریختمشون هرفقط نمی تونستم درست فکر کنم این کارو میکردم
-از...از اینکه مهسارو از دست بدم...کیارش...من دارم داغون میشم...یه ماه نشده این دختره اومده اینجا ولی به اندازه تمام عمر ذهنمو مشغول کرده ... امروز تو فرودگاه ...کیارش ....تو چشمای اون پسره سپهر یه چیزی فراتر از یه دوست داشتن ساده بود نمیدونی چطوری مهسارو بغل کرده بود من همونجا نابود شدم کیارش ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و در کمال تعجب اشکام در اومد کیارش دستاشو گذاشت رو شونه امو گفت:
-آروم باش مرد ....چرا گریه میکنی...میدونم چی میکشی ....میدونم چی میگی ولی این راهش نیست ....
آروم شدمو گفتم:
-تو میگی چیکار کنم هان یه راهی جلو پام بذار...
-ببین نوید...تو اول باید اعتمادشو به دست بیاری...اون تمام اعتمادشو نسبت به مردا از دست داده و باید بگم تو راه سختیو در پیش داری ...در مورد سپهرم .....فکر میکنم نگرانیت بی مورده ......مهسا با توجه به گذشته نه چندان دورش نمی تونه به هیچ پسر دیگه ای اعتماد کنه
گذشته؟؟؟؟!!!!!!! .....آره من هنوز نمیدونستم جریان از چه قراره و مهسا چرا اونروز اونجوری پرید جلو ماشین و بعدم صحبتاش با کیارش.......
-کیا....جریان این گذشته مهسا چی بود برام نگفتی؟؟؟؟؟؟
کیارش نفس عمیقی کشیدو گفت:
-مطمئنی می خوای بشنوی با این وضعیت...
-هر چی بوده گذشته بوده و مثل این سپهر که نیست تو حال داره زجرم میده.....
-باشه برات میگم ولی توی راه باشه؟؟؟؟....
-باشه بریم...
و توی راه تا خونه..... کیارش هرچیزی رو که راجع به مهسا بود رو برام توضیح داد ولی ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم که آشفتگیم از این بیشتر بشه نه به خاطر اینکه اون روزی عاشق یه پسری به اسم ماهان بوده که اینجوری به مهسا نارو زده...نه.... برای اینکه با این حرفا دیگه شانسی برا خودم نمیدیدمو اگرم شانسی بود نیاز به زمان داشت و من نمیدونستم چقدر باید صبر کنم تا یه روزی بتونم در کنار مهسا باشم برای همیشه ....نمیدونستم.....
-وای بچه ها دیگه خسته شدم بخدا نایی برام نمونده بقیه خریدارو بذارین برا فردا دیگه نمی تونم راه برم پاهام تاول زده به خدا
با این حرف نوریا همه برگشتیم سمتش و دیدیم کنار پله های مجتمع تجاری نشسته و خدایشم خیلی باحال نشسته بود و هممون خندییدیم که کیارش با اخم گفت:
-وا چرا به خانم من میخندین؟خوب خسته است دیگه
و دستشو دارز کردسمت نوریا و نوریارو بلندش کردو گفت:
-خرید دیگه تعطیل ...بریم خونه
و همه راه افتادیم سمت خونه خدایششم انگاری همه خسته بودن و منتظر اینکه یکی ابراز خستگی کنه ....وقتی رسیدیم خونه ساعت از 12گذشته بود و مامان سمیره ام غذا اماده کرد و خوردیم کیارشم از همه خداحافظی کرد و رفت حالا ما بودیمو مهمونای تازه وارد که یکیشون شده بود دشمن خونیمو می خواستم سربه تنش نباشه اما مهسا خیلی خوشحال بود نمیدونم چرا با اینکه خیلی دوست داشتم همیشه خوشحال ببینمش ولی چون میدونستم نصفف دلیل خوشحالیش وجود سپهره دلم میگرفت یه ده دقیقه گذشته بود که مهسا گفت من میرم تو حیاط یکم هوا بخورم و منتظر نظر کسی نشودو رفت یه چند ثانیه ای از رفتنش میگذشت که سپهرو ستاره در گوشه هم یه چیزی گفتنو سپهر راهیه حیاط شد و من داشتم از این حرکت دق میکردم خوب وقتی رفت دنبال مهسا یعنی باهاش حرف مهمی داشت و منم همش تو دلم دعا میکردم بتونم با یه بهونه ای برم حیا طو ببینم چه خبره؟؟؟؟؟؟نوریاو ستاره سرگرم حرف زدن بود و مامان تو آشپزخونه بودو رفتم تو آشپز خونه و از پشت دستامو حلقه کردم دور کمر مامان و گفتم:
-مامان جونم ...کمک نمی خوای ...دخترت که سرش گرمه و من مجبورم جور اونو بکشم دیگه برا دوروز دیگه ام که رفت خونه شوهر و شما موندی دست تنها خوبه من از الان خونه داری یادت بگیرم
مامان لبخندی زدو گفت:
-زبون بازی بسه ...کی بشه توهم سروسامون بگیری اونوقت من خیالم راحت میشه از بابت دوتاتون
یه هلو از تو ظرف میوه ها برداشتمو گفتم:
-نخیر مامان خانوم تا آخر عمر ور دلتم زنمم میارم تو این خونه...عین دخترت بی وفا نمیشم
مامان با گفتن :
-حالا تو زن بگیر اینجا موندنت پیشکش...... ظرف میوه رو برداشت که گفتم :
-بده من ببرم حالا چرا دوتاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-مهسا و سپهر تو حیاطن یکیشو میبرم براشون
منم خوشحال از اینکه فرصتو به دست آوردم تند ظرفو از دست مامان قاپیدمو گفتم:
-من میبرم
واز جلو نگاه متعجب مامان رد شدم و رفتم تو حیاط و دیدم سپهرو مهسا کاملا چسبیده به هم نشستنو حرف میزنن تو حیاطمون چند تا درخت نخل بود که اونام با فاصله نه چندانی نشسته بودن رو صندلیهای که تو حیاط بودمنم بدون جلب توجه آروم رفتم پشت نخلا و حتی اونقدر دیر نفس میکشیدم که صداشونو قشنگ بشنوم صدای مهسا میومد که میگفت:
-سپهر داغونم ....نمیدونی تو اون شب لعنتی چی بهم گذشت اصلا دوست ندارم یاد آوری کنم....
داشت گریه میکرد که سپهر دستشو گرفت گفت:
-گریه نکن مهسا اگه یادآوریش عذابت میده پس بیخیالش شو من از اولشم به این پسره عوضی شک داشتم ....مهسا وقتی عاشقش شدی من.....مهسا
مهسام با تعجب جواب داد....
-سپهرررررررررررررررر....نگو که هنوز نتونستی؟
صدای سپهرم کلافه بود:
-مهسا آخه چطوری ...تو یه راهی پیش پام بذار...تو بگو چیکار کنم بگو چطوری فراموشت کنم؟؟؟؟؟
-سپهر بس کن ما حرف زدیم تو قول دادی بهم ...ندادی
-آره بهت قول دادم قول دادم که برام مثل خواهر باشی سعی خودمو کردم ولی به خدا نشد
دیدم مهسا تند دستشو از تو دستای سپهر بیرون کشیدو گفت:
-نه...سپهر من تورو مثل برادرم دوست دارم نذار همه چی خراب بشه
-یعنی......یعنی.....به اندازه اون ماهان نامرددددددد
نذاشت حرفشو ادامه بده و گفت:
-باشه.....باشه پس بهم فرصت بده سپهر خوب
به گوشام اعتماد نداشتم که چی شنیدن این مهسا بود که بهش گفت بهم فرصت بده یعنی اون می خواست به سپهر فکر کنه این یعنی نابودی من نمیدونم چطوری خودمو رسوندم تو خونه میوههارو روی جا کفشیه دم حال گذاشتمو سریع رفتم تو اتاقم و درم محکم بستم اگه مهسا به سپهر فکر میکردو عاشقش میشد..... من ...........
نمیدونم چقدر اون بیرون تو حیاط نشسته بودمو هر چقدر فکر میکردم که آیا میتونم سپهرو دوست داشته باشم یا نه میدیدم نه من دوسش داشتم ولی فقط مثل یه برادر یا مثل یه دوست خوب اما نه به عنوان همسر یا شریک زندگی......تو همین فکرا بودم که صدای ستاره رو شنیدم
-عزیزم چرا اینجایی نمی خوای بخوابی؟
بهش نگاه کردم با لبخند گفتم:
-داشتم میومدم دیگه....بیا بشین اگه بدونی چقدر دلم هوای تهرانو کرده بعد اینکه آبا از آسیاب افتاد میام یه سر تهران
ستاره با تعجب گفت:
-مهسا ...یعنی چی یه سر میام ؟
-یعنی دیگه نمی خوام تهران زندگی کنم ؟دیگه نمی خوام برا همیشه برگردم من خاطره خوشی از اونجا ندارم تنها خاطرات خوشم تو و سپهرین ولی سپهر داره خرابش میکنه!!!!!
ستاره دستامو گرفت و گفت:
-چی شد باهات صحبت کرد؟
-آره الان داشتم به حرفاش فکر میکردم ..ولی ستاره نمی تونم بخدا نمی تونم به سپهر مثل شریک زندگی نگاه کنم اصلا بعد اون کاری که ماهان کرد همه احساسات و عواطفم کشته شده دیگه نمی تونم ستاره
-مهسا تو فعلا تو وضعییت بدی هستی درکت میکنم ...تازه اینقدریم که روحیه اتو حفظ کردی جای تعجبه ولی خوشحالم ....در مورد سپهرم چون برادرمه و خوشبختیشو می خوام تو بهترین گزینه ای ولی بازم هرجور دوست داری اگه واقعا می تونستی بهش احساسی داشته باشی تو این چند سال مشخص میشد سپهرم چون همیشه کنارش بودی و اکثرا تورو میدید بهت عادت کرده مطمئنم ولی اگه ازت دور باشه بهتره .....
-آره منم همین فکرو میکنم سپهر عاشقم نیست بهم عادت کرده ...یعنی امیدوارم و از خدا می خوام که بهترینهارو سر راهش قرار بده...
ستاره نفس عمیقی کشیدو گفت:
-ولی مهسا توهم باید بالاخره ازدواج کنی باید عاشق بشی باید دوست داشته باشی...همه که مثل ماهان نیستن منم امیدوارم خدا بهترینو سر راه تو قرار بده ...
-نمیدونم ستاره فکر میکنم دیگه نمی تونم دیگه نمی خوام
لبخندی زدو گفت:
-عزیزم داری زود قضاوت میکنی ...تو به خاطر کاری که ماهان کرد ...فقط بی اعتماد شدی من مطمئنم که یه روزی آمادگی اینکه یکی رو دوست داشته باشی پیدا میکنی و امیدوارم که ایندفعه خدا اونی رو که واقعا لایق تو باشه سر راهت قرار بده در مورد سپهرمنگران نباش اون خیلی منطقیه
-میدونم که همینطوره...
-راستی ما فردا میریم...
با تعجب گفتم:
-چی فردا میرین شما که تازه امروز اومدین هنوز هیجا رو خوب نگشتین...
-اره دیگه نمی خواستیم که بیایم بگردیم اومدیم فقط تورو ببینیمو مدارکتو بیاریم اونجا کلی کار داریم گلم
-باشه ولی خیلی دوست دارم که بمونین
-مهسا اینجا راحتی ...مشکلی نداره ...برات سخت نیست
-قربونت برم که اینقدر نگرانمی...ستاره شاید باورت نشه اونقدر که من با این خانواده احساس راحتی میکنیم با خانواده خودم اینجوری نبودم خیلی دوسشون دارم خیلی
ستاره چشمکی زدو گفت:
-حتی نویدددددد....
تعجب کردمو متوجه حرفش نشدم و گیج شدم از این حرفش:
-چی میگی ستاره ...نوید...خوب اونم برام مثل یه برادره خوب و مهربونه..
-حس تورو میدونم خانوممممممم ....تو فرودگاه متوجه نگاهش به تو شدم وقتی سپهر بغلت کرد همچین اخماش رفت تو هم اول فکر کردم شاید تعجب کرده براش عادی نیست این کار تو.... ولی وقتی برای خرید رفتیم بیرون نگاهاش به تو ...چهار چشمی رفتارتو با سپهر میپایید مهسا نمیدونم چی بگم ولی احساس میکنم ....نگاهش به تو بیشتر از یه نگاه معمولیه ....
از حرفای ستاره نزدیک بود شاخام در بیاد ولی باز با فکر اینکه حتما ستاره اشتباه کرده گفتم:
-تو هم که همیشه نگاهارو یجور دیگه تعبیر میکنی ......بی خیال حتما اشتباه فکر کردی
-آره شاید اینطور باشه...
-شاید نه...حتما همینطوره ...دیگه برم بخوابیم صبح شد
-باشه بریم
حرفای ستاره راجع به نگاههای نوید یه جورایی منو برد تو فکر تو این یه ماه که اینجا بودم زیاد باهاش برخوردی نداشتم یعنی خودم نمی خواستم ولی حرفایی که ستاره زد .....در کمال تعجب دیدم هوا داره روشن میشه و من هنوزم دارم به نوید فکر میکنم تو تخت جا به جا شدمو زیر لب گفتم:
-نوید....
ولی سریع دوباره گفتم:
-بی خیال ....قطعا ستاره اشتباه کرده .....ولی چرا من از این که گفت چهار چشمی منو سپهرو میپایید عصبانی نشدم!!!!!!!!!!!!!!!!.......
با گفتن بی خیال .........چشمامو بستم و خوابیدم.............
-مهسا جان دستم بنده میری نویدو بیدارش میکنی عزیزم
هان من برم بیدارش کنم عجب گیری افتادمااین نوریام که معلوم نیست کجا رفته
-باشه مامان سمیره الان میرم
داشتم با خودم غر غر میکردم که پسر به این گندگیو باید هرروز صبح بیدارش کرد ای بابا......راستش خجالت میکشیدم برم تو اتاقش پریروزم که ستاره بهم اون حرفو زد اصلا یه جوری شده بودم یه حس عجیبی بهش پیدا کرده بودم نه حس دوست داشتنو این حرفا ...خلاصه نمیدونم چی بگم هنوز اسمی براش پیدا نکردم به خودم اومدم دیدم جلو دراتاقشم و همینطور مات موندم انقدر با خودم کلنجار رفتم و خلاصه در اتاقو باز کردم دیدم رو شکم خوابیده رو تختو دستاشم زیر بالشتش بود نمیدونم چرا قلبم انقدر تند میزد اصلا نمیدونم چه مرگم شده بود رفتم کنار تختش و دیدم پیراهن تنش نیست چقدر تو خواب ناز بود تاحالا اینقدر بهش دقت نکرده به خودم نهیب زدم :چش هیزتو ببند دختر تورو چه به این حرفا.....آروم صداش کردم
-آقا نوید.....
ولی بیدار نشد حتی تکونم نخورد چندبار اینجوری صداش کردم ولی انگار فایده ای نداشت آروم دستمو گذاشتم رو بازوش از تماس دستم به بازوش قلبم تند تند میزد احساس خفگی میکردم واقعا من چه مرگم شده بود ......بازوشو تکون دادم و دوباره صداش کردم البته ایندفعه بدون لفظ آقا
-نوید ......نوید.....بیدار شو
وقتی بازوشو تکون دادم حرکتی کردو برگشت ولی چشاش هنوز بسته بود و با صدای خواب آلودش گفت:
-نوریا ...تورو خدا بذار بخوابم دیگه
لبخندی زدمو گفتم:
-آقا نوید مهسام ....نوریا با کیارش رفته لباسشو تحویل بگیره مامان گفت بیام بیدارتون کنم ساعت 10 باید برا سفارش غذابرین ........
از صدای من انگار که شوکه شده باشه یهو چشماشو باز کرد منم که داشتم حرف میزدم وقتی چشاشو باز کرد حرفم تو دهنم موندو زل زدم به چشاش نمیدونم چقدر همو همینطوری نگاه کردیم که من با احساس اینکه دیگه نمی تونم نفس بکشم نگاه ازش گرفتمو با یه ببخشید اومدم بیرون .....سریع رفتم تو اتاقم وا....خاکتوسرت مهسا چه مرگت شد یدفعه عین چی ....با چشات داشتی پسر مردمو می خوردی الان پیش خودش چی فکر میکنی الان ..ای خدا لعنتت نکنه ستاره چی بگم بهت من با حرفای اونشبت فکر این پسره داره منو عین خوره می خوره ....همینطوری داشتم به خودم بدو بیراه میگفتم که یکی زد به در اتاق و تمام افکارم تیکه پاره شدو گفتم:
-بله
در اتاق باز شد و نوید با یه لبخند اومد تو گفت :
-اجازه هست.....
یکم خودمو جمع و جور کردمو با اخم گفتم:
-شما که اومدی تو ...دیگه اجازه چرا؟
بلند خندیدو گفت:
-امان از دست تو مهسا خوب برم دوباره در بزنم اجازه دادی بیام تو....
بلههههه...مهسا ...این چه پسر خاله شده
-نه دیگه حرفتونو بزنین حالا که اومدین...
دست کشید تو موهاش که حالا مرتب و ژل زده بود با خودم گفتم :این چه سریع آماده شدکه صداشو شنیدم:
-اومدم ازت خواهش کنم باهام بریم برای سفارش غذا و کارتارو پخش کنیم ....میای؟
یکم مثلا الکی فکر کردم ...باید میرفتم چون صبح که نوریا بهم گفت بیا بریم لباس و تحویل بگیریم بهانه آوردم بعدشم گفت باشه پس با نوید برو سفارش غذا و ظرفا و اینارو بده کارتام پخش کنین
-باشه میام ...
-چقدر باید صبر کنم شما آماده شی
متوجه لحن کنایه ایش شدم کم نیاوردمو گفتم :
-اگه می خواین با من برین باید صبر کنین دیگه اگرم که نه من اسراری ندارم باهاتون بیام
لبخندی زدو گفت:
-ولی باعث افتخارمه که همراهم بیای پس صبر میکنم
و رفت منم از عمد نیم ساعت طولش دادمو یه شلوار جین آبی پوشیدم با یه مانتو سفید تنگ و کوتاه موهامم که مثل همیشه اتو کردم و پوش دادم و آرایشم کردمو یه شال سفیدم سرم کردم جلو آینه یه لبخند به خودم تحویل دادم گفتم بزن بریم برام عجیب بود که بعد مدتها دوباره وسواس به خرج دادم تو ظاهرم که گفتم حتما برا لجبازی با نوید بوده......از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان سمیره و نوید دارن باهم حرف میزنن سلام کردم وقتی صدامو شتیدن برگشتن سمتم دیدم نوید دوتا چشم داره دوتا دیگه ام قرض کرده زوم کرده رو من که بهش اخم کردمو سرشو انداخت پایین و گفت:
-اگه خداروشکر اماده این بریم دیگه دیر شد
-من که گفتم طول میکشه
نگاهی بهم کردو گفت:
-بله گفتین....
مامان سمیره گفت:
-ماشالله ...مراقب این دخترم باشا نوید گفته باشم
-مامان جان شمام نگی من مراقبشم
ازاین حرف نوید یه حالی شدم....دوباره مامان سمیره گفت:
-قربون دوتاتون برم...
که منو نوید باهم گفتیم خدا نکنه....... و مامان سمیره دوباره گفت:
-انشالله شمام دوتاتون سروسامون بگیرین من خیالم راحت شه.....
که نوید آروم گفت:
-یعنی میشه......
البته آروم گفت که نشنویم ولی من شنیدمو اونم در ادامه گفت:
-بریم.........
و با دست اشاره کرد که اول من راه بیوفتم و با مامان سمیره خداحافظی کردیمو سوار ماشین نوید شدیم و اونم حرکت کرد.......