کنار پنجره اتاقم نشسته بودمو به خیابون و رفتو آمد ماشینا نگاه میکردصدای خندهای چندش دوستای مامانم از طبقهپایین می اومد دیگه از دست کاراش خسته شده بودم حالا خوب بود از خونه میرفت بیروناولی وقتی این دوست بازیا قمار بازیاشو می آورد تو خونه دیگه نمی تونستم تحمل کنم اعصابم خط خطی می شد به خدا ساعتو نگاه کردم 12:30بود تا دو ساعت دیگه از دستشون راحت میشدم .
گوشی رو برداشتم تا یه زنگ به ماهان بزنم شمارشو گرفتم دو تا بوق خورد گوشی رو برداشت
-سلام عزیزم خوبی خوشگلم
-سلام ماهان مرسی من خوبم تو چطوری کجایی؟
-من ااا مگه نمیبینی منو زیر پاتم دیگه خانمم
از این حرفش خندیدم هر وقت باهاش حرف میزدم کل غمو غصه هام یادم میرفت خدایی
-الو جیگرم خوابیدی چرا حرف نمیزنی ؟
-نه گلم بیدارم راستی نگفتی کجایی؟
یه نفس عمیق کشیدو گفت :
-خونه خاله ام به جون مهسا هر کاری کردم در برم نشد که نشد
-چرا در بری مگه چی شده؟
-هیچی خانم گل فردا برات توضیح میدم ...جمعه است میای بریم کوه
یه کم فکر کردم فردا برنامه خاصی نداشتم گفتم:
-آره ماهانم میام باهات
-مهساااااا
-جانم عزیزم
تعجب کردم ماهان امشب یه جوری بود انگار که از چیزی ناراحت باشه!!!!!!!!!!!
-جونت بی بلا عزیزم راستش فردا می خوام باهات راجع به زندگیمون حرف بزنم راستش نمی خوام از دستت بدم پس باید زودتر یه کاری بکنیم
دیگه شاخام داشت در میومد نه این ماهان واقعایه چیزیش بود نمی خوام از دستت بدم یعنی چی ؟مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ماهان مطمئنی چیزی نمی خوای بگی چی شده با حرفات داری منو میترسونی
دیگه اشکم داشت در می اومد بعد عمری عاشق شده بودیم اونم اینجوری
-نترس قربونت برم من باهاتم فردا همه چیرو برات توضیح میدم باشه؟
-باشه
با این که هنوزم گیج بودم از حرفاش ولی قبول کردمو باهم خداحافظی کردیم
رو تختم دراز کشیدمو رفتم تو فکر..........
با ماهان تو مهمونیه جشن تولد ستاره آشنا شده بودم اولش بهش محل نمیذاشتم ولی بعد کم کم ازش خوشم اومد قدش بلند بود موهای بلندیم داشت رنگ چشاش مشکی بود همینطورابروهای بلندی داشت و لبو بینی متناسب رنگ پوستشم سبزه بود.....در کل جذاب بود و من دوسش داشتم خیلی....تواین فکرا بودم که خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیدم که خوابه عجیبی دیدم(تو یه اتاق تاریک بودم کلی ترسیده بودم دو تا مرد در اون اتاق باز کردنو داشتن کشون کشون می بردنم منم جیغ میزدم کمک می خواستم از در اومدم بیرون ماهان رو دیدم ازش کمک خواستم ولی فقط بلند می خندید )جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم اونقدر عرق کرده بودم که تمام لباسام خیس شده بود به ساعت نگاه کردم 3:00صبح بود احساس تشنگی میکردم از اتاق اومدم بیرون که آب بخورم وقتی به سالن پذیرایی رسیدم مامان دیدم داشت سیگار میکشیدسرمو از تاسف تکون دادم یه وقتای دوسش داشتم اما بیشتر ازش بدم میومد رفتم تو آشپزخونه با صدای بسته شدن در یخچال مامان برگشت طرفم....
-چی شده مهسا ؟چرا بیدار شدی؟
-هیچی اومدم آب بخورم مهمونات رفتن؟
-آره تازه رفتن لعنتی دوباره به پری باختم
اینقدر از این حرفش حرص خوردم تمام زندگیش شده بود قمارو مهمونیو یکی نبود به من بگه این وسط چکارم اصلا چرا منو به دنیا آورده دیگه جوابشو ندادم سریع رفتم تو اتاقم ...بابام که قربونش برم بدتر از مامان بود سه ماه بود که رفته آلمان البته سفر کاری جون عمه اش رفته عشقو حال ....بیخیال بابا خون خودمو کثیف میکنم الکی دوباره رفتم تو تخت و خوابیدم .........................