وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 21 پریچهر<اخر>

جلوی پدرم ایستادم.

- چرا سرت پایینه پسر؟مگه کار بدی کردی؟ مگه کوتاهی کردی؟!

من- نه پدر اما کاری هم نتونستم براش بکنم.

پدرم- همون که تا آخر در کنارش محکم ایستاده بودی کار بزرگی بوده

سرم رو بلند کردم و به چشمان پدرم نگاه کردم.

پدرم- زندگی دست خداونده پسرم نه دست من و تو!

من- پدر خیلی تنها شدم!خیلی دوستش داشتم!

پدرم- همه دوستش داشتیم ولی باید به خواست خداوند تسلیم بود.

من- براش خیلی زود بود پدر! برای من هم خیلی زود بود که با این غم آشنا بشم!

پدرم- باید به خودت مسلط باشی. فکر این مرد رو بکن! حکمت وضعش خیلی بده!

برگشتم و به آقای حکمت نگاه کردم. به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. صدسال پیرتر بنظر می رسد. آروم به طرفش حرکت کردم و وقتی مقابلش رسیدم گفتم:

عاشق شما بود!

چشماشو باز کرد و نگاهم کرد و لحظه ای بعد در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد گفت:

و عاشق تو!

من- برام خیلی مشکله که قبول کنم فرگل دیگه نیست.

نگاهی به سالن شست و شو کرد و گفت:

تا چند دقیقه دیگه همه مون باید قبول کنیم!

من- کاش زودتر دیده بودمش !

- خیلی دلش می خواست با تو ازدواج کنه فرهاد! من از چشماش می خوندم! ممنونم فرهاد که آخرین آرزوش رو برآورده کردی!

من- آرزوی خودم هم بود!ولی حالا چکار کنم؟

- خاطره ها نمی میرن!

من- فقط خاطره؟!

- مگه چیز دیگه ای هم برامون مونده؟

من- ولی اینا خیلی کمه!

صدای شیون بلند شد.

هومن- وقتشه! آوردنش بیرون!

به چشمان پدر فرگل نگاه کردم. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

بریم این قسمت آخر رو هم تموم کنیم!

وقتی برای خواندن نماز صف کشیده بودیم یاد شبی افتادم که با فرگل در کلیسا بدرگاه خداوند دعا می کردیم!هومن کنارم ایستاده بود. بازوم رو محکم گرفته بود. نماز که تموم شد چشمهام به چشمهای مادر فرگل افتاد. سرم رو پایین انداختم. صورتش در اثر چنگهایی که زده بود خونین بود.

- فرهاد، فرگل ات رفت!

نشست. لیلا بود!

- فرهاد عروس قشنگت رفت!

موهام رو تو چنگم گرفته بودم و زار می زدم!

- فرهاد! اون چشمهای قشنگ بسته شد! گریه کن! زار بزن!حق داری!

دیگه از اشک چیزی تو چشمهام باقی نمونده بود.هومن

- ای بابا! لیلا بس کن! حالا چه وقته زبون گرفتنه؟! این بچه رو با بدخبت آروم کردیم! فکر پدر و مادر اون خدابیامرز رو بکن! آقایون کمک کنین جنازه رو بذارین تو ماشین!

لحظه ای بعد در ماشین بسته شد و حرکت کرد.هومن منو به دنبال خودش می کشید. همه چیز در نظرم محو و گنگ بود. چند دقیقه بعد کنار گودالی ایستاده بودیم و شخصی مشغول نوحه خوانی بود. به بسته ای که روزی زیباترین دختر روی زمین بود نگاه کردم. کیسه ای سفید با دو سر گره زده و طاق شالی روی اون! یعنی این فرگل منه؟!لحظه ای بعد فرگل، فرگلی که حتی وقت خواب می ترسید به دست قبرکن به داخل گودال فرو رفت و خاک اونو بلعید! جلوتر رفتم. به همین سادگی همه چیز تموم شد!

هومن- می خوای برای آخرین بار ببینیش؟

نگاهش کردم.

هومن- اگه بخوای می تونی بری توی قبر رو صورتش رو باز کنی!

آروم به داخل قبر رفتم.

قبرکن- بپا بردار! گوده! می افتی پایین خودم باز می کنم.

هومن- شوهرشه! خودش می خواد روشو باز کنه. شما برو کنار.

از کنار مرد قبر کن پایین رفتم و روی جسم بی روح فرگل خم شدم. دلم نمی اومد به کفن فرگل دست بزنم! از خودم خجالت می کشیدم!

هومن- فرهاد نمی تونی بگم خود قبرکن باز کنه

شروع کردم.

قبرکن- برادر نامحرم بره کنار! گناه داره!باز شد! وقتی پارچه سفید رو کنار زدم فرگل رو با همه زیبایی دیدم که با چشمان قشنگش منو نگاه می کنه و لبخند می زنه.

- سلام! کی بیدار شدی!

دوباره نگاهش کردم.این بار چشمانش بسته بود اما هنوز لبخند از لبانش محو نشده بود!

قبرکن- بابا می گم بذارین خودم روشو باز کنم ! این بیچاره حالش بد شد! کمک کنید بیاریدش بیرون!

من- بخدا زنده اس!فرگل زنده اس!چصدای صلوات تو گوشم پیچید. کسی به حرفهای من گوش نمی کرد و بزور از قبر بیرونم کشیدن.

من- هومن داشت با من حرف می زد!

قبرکن- خیالاتی شدی برادر!

من- هومن یه کاری بکن!فرگل زنده اس! پدر!فرگل زنده اس!

دکتر زرتاش- آقا اجازه بدید من پزشک هستم

قبرکن- برادر این حرفها چیه؟! شما که با کمالاتین چرا این حرفو می زنین؟

زرتاش- اشکالی نداره چون شک ایجاد شده من باید ایشون رو معاینه کنم.

قبرکن- صاحب اختیارید بفرمایید.

دقیقه ای بعد دکتر اول به طرف پدرم و بعد به طرف من نگاهی مایوسانه کرد و در حالیکه قطره اشکی گوشه چشماش می درخشید سری تکون داد و از قبر بیرون اومد.

قبرکن- خودتون ملتفت شدید؟ حالا ما کارمون رو بکنیم؟آقا تلقین بخون.

و آخرین قصه برای فرگل گفته شد! قصه ای نه از زبان من و نه از زبان پدرش!به یاد دارم که قبرکن به طرف من اومد و گفت:

پسرم بیا این رو بگیر و دو تا بیل خاک تو قبر اون خدابیامرز بریز و بیل رو به طرف من گرفت! چیزی در درونم به حرکتم در اومد. حال تهوع به من دست داد. بخاطر می آرم که هومن بیل رو به طرفی پرت کرد و دست منو گرفت و کشون کشون از اون جا دور کرد. ساعتی بعد که به اونجا برگشتیم اثری از کسی نبود. نه از جماعتی که برای تدفین فرگل اومده بودند نه از قبر کن پیر و نه از فرگل!دیگر فرگلی وجود نداشت! دیگر برای من هم گلی نرویید!بعد از چله فرگل به یاد پریچهر خانم افتادم.

دلم می خواست اونو ببینم و از غم خودم، از فرگل، از تنها شدنم براش بگم.وقتی به اونجا رفتم محل بساطش رو خالی دیدم. از مغازه بغلی سراغش رو گرفتم. متاسفاته فهمیدم که دو هفته قبل از اون زندگی محنت بار خلاص شده بود!پیش مرد مغازه دار نامه ای برای من به امانت گذاشته بود.

- فرهاد پسرم.زمانی تو این نامه رو می خونی که من دیگه نیستم. مدتها با دلشوره به انتطارت نشستم که نیومدی امیدوارم که مسئله مهمی برات پیش نیومده باشه. می دونم که دیر یا زود به سراغم می آیی.حالم چندان خوب نیست و امیدوارم که هر چه زودتر به جگر گوشه ام بپیوندم.خواهش که از تو دارم اینکه به همون اتاقی که دفعه آخر منو به اونجا رسوندی برو. کف اتاق زیر زیلو در کوچکیه که زیر اون یک صندوق خانه کوچک است. از پله ها پایین برو داخل یک جعبه چوبی یک قالیچه و یک قوطی سیگار و چند عکس می بینی. قوطی سیگار رو برای تو به یادگاری گذاشته ام. با عکسها هر چه خواستی بکن و اما قالیچه! اونو بفروش و با پولش هر چقدر که شد به جایی کمک کن که صرف تعلیم و تربیت کودکانی بشه که بضاعت دانش آموزی ندارند. این بهترین خیر و خیرات برای منه که هر چی کشیدم از نادانی و جهالت بود.امیدوارم با فرگل قشنگ و زیبا خوشبخت بشی. گاهی یاد من بکن.خدانگهدارپریچهر.با دلی شکسته به اتاق پریچهر خانم رفتم و همونطور که نشونی داده بود قالیچه و عکسها و قوطی سیگار رو پیدا کردم و طبق وصیتش قالیچه رو به مبلغ بسیار بالایی فروختم و همونطور که خواسته بود پولش رو به مصرف رسوندم.

عکسها رو یادگاری برداشتم. سه عکس از دوران جوانی پریچهر خانم بود. کهنه و زرد شده! اما تو اون سه عکس چشمهای فرگل رو دیدم!عکسهایی که انگار از فرگل در پنجاه سال پیش گرفته شده بود!امروز هفت سال از پژمردن گل زیبای من می گذره.هنوز تو خزون موندم! هنوز زمان نتونسته خاطره فرگلم رو حتی در ذهنم کمرنگ کنه. بعد از چله فرگل آقای حکمت در اثر سکته قلبی فوت کرد و شش ماه بعد از اون مادر فرگل هم فوت کرد.من موندم و خاطره ای کوتاه از عشقی کوتاه تر!سرگذشت من هم مانند پریچهر خانم این شد که اسیر شب دنبال کورسویی بگردم. ساعتها کنار قبر فرگل می نشینم و چشم به سنگ گورش می دوزم.به لحظاتی می اندیشم که چه کوتاه در کنارش گذشت.بیاد لحظه ای که از من خواست تا اون شعر رو براش بخونم.شعری که دیگر حتی یک کلمه اش رو به یاد ندارم!پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد