وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 20 پریچهر

  پست 20 پریچهر
هومن از صبح زود بیدار شده بود و دنبال کارها بود. البته ترتیب کارهارو قبلا داده بود. ساعت 9 تو فرودگاه بودیم. قرار بود با یه پرواز خارجی به ایران برگردیم.

من- تابوت رو تو قسمت بار می ذارن؟

هومن- آره انگار سردخونه دارن.

من- با ایران تماس گرفتی؟

هومن- آره خیالت راحت. همه چیز درست و مرتبه!

من- مرتب و درست اون موقع بود که فرگل رو سالم می رسوندم ایران!

هومن- خودت رو این قدر عذاب نده. تو که مقصر نیستی!

من- خودت دیدی که تابوت رو بردن داخل هواپیما؟

هومن- آره مطمئن باش. 

من- کاش سوال می کردی ببینی اجازه می دن من برم اونجا تو قسمت بار؟

هومن- اولا اجازه نمی دن. ثانیا گیرم اجازه دادن تا چند ساعت دیگه چی؟ وقتی رسیدیم ایران و رفتیم بهشت زهرا چی؟ وقتی دفنش کردن چی؟ اونجا می خوای چکار کنی؟ تو که دیشب تا صبح پیش فرگل بودی!

نگاهش کردم و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد.

من- نمی دونستم می تونی اینقدر سنگدل باشی!

هومن- سنگدل نیستم قربون اون اشکهات برم! اگه قرار باشه پر به پر تو بدم که باید جنازه تو ببریم ایران!

من- کاش اینطور می شد!

هومن- این چیزها رو می گی و این کارهایی که می کنی فرگل از هیچکدوم راضی نیست! پاشو بریم سوار شیم.

صدا کردن.سوار هواپیما شدیم و هواپیما بدون تاخیر آماده پرواز شد.

من- یادمه موقعی که داشتیم با فرگل از ایران می اومدیم اینجا موقع پرواز طفل معصوم خیلی ترسید. دستم رو گرفته بود می گفت وقتی کوچک بوده هر وقت می ترسیده پدرش براش قصه می گفته تا خوابش ببره! از من خواست همین کار رو بکنم تا شروع به قصه گفتن کردم خوابید.

هومن- بمیرم برای دل پدر و مادرش! همه فرودگاه جمع می شن که مسافرشون از سفر برگرده! اون وقت اون بیچاره ها واسه بردن چی باید بیان فرودگاه!

من- هومن ترو خدا یه کاری بکن! الان هم وقت پروازه! فرگل تنها می ترسه!

هومن- آخه قربونت برم چکار کنم؟ می خوای بری پیش تابوت بشینی؟

با حلقه اشک در چشم نگاهش کردم.

هومن- باشه خیلی خب می رم ببینم چکار می شه کرد!

چند دقیقه بعد برگشت و گفت:

پاشو اجازه دادن! انگار هر چی می خوام شما دوتا رو از هم جدا کنم نمی شه!

بلندش دم و همراه هومن و یک مهماندار به قسمت بار رفتیم.

میهماندار- داخل سردخونه فکر نکنم بتونید بمونید.خیلی سرده!

هومن- اگه سردمون شد می آییم بیرون. متشکرم. ممنون از همکاریتون!

مهماندار- البته موقع اوج گیری مسئله ای پیش نمیاد ولی محکم بنشینید.

هومن- خب حالا راضی شدی؟

من- ممنون برادر!

هومن بغلم کرد و منو بوسید.

هومن- بشین همین کنار.هواپیما بلند می شه سرت به تابوت نخوره.

دستم رو روی تابوت گذاشتم.

من- من اینجام فرگل!نترس! دیدی بالاخره با هم برگشتیم ایران! عزیزم تا اونجا که بتونم تنهات نمی ذارم تا به ایران برسیم و تو رو به پدر و مادرت برسونم!

هومن فقط نگاهم می کرد.

من- هومن فکر نکن دیوانه شدم! یعنی امیدوارم درک کنی که کاری که می کنم برای چیه!

هومن- مگه می خوای چکار کنی؟ نکنه می خوای در تابوت رو باز کنی؟! پلمپ شده!

من- می خوام برای فرگل قصه بگم!هواپیما داره بلند می شه!می ترسه!

زیر نگاه ناباور هومن دستم رو روی تابوت گذاشتم.

- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود!فرگل قشنگم می خوام برات قصه غم رو بگم! غمی که تو برای من گذاشتی و رفتی! بقیه اون قصه رو حالا می تونم برات بگم!

************************

فرودگاه خلوت بود. تنها پروازی بود که در اون ساعت در مهرآباد به زمین نشسته بود. مراحل ورودی سریع انجام شد و تابوت از همونجا داخل آمبولانس یک شرکت خصوصی قرار گرفت و خودم کنارش نشستم. هومن به سالن رفت و همراه بقیه که تقریبا همه اقوام فرگل و خودم و هومن بودند بیرون از فرودگاه به ما ملحق شدند. آمبولانس گوشه ای ایستاده بود تا بقیه برسن. کنار تابوت نشسته بودم و نمی دونستم چطوری باید با پدر و مادر فرگل روبرو بشم که در باز شد.پدر فرگل بود!

- ممنون فرهاد جون! ممنون که دخترم رو برگردوندی!

من- طعنه می زنید آقای حکمت؟! نمک روی زخم می پاشید؟!

سرم رو روی تابوت گذاشتم و گفتم:

فرگل کاش بودی! دیگه طاقت ندارم!

حکمت- بریده باشه زبونی که اینکار رو بکنه ! پسرم می دونیم تو اونجا چی کشیدی! من مدیون تو هستم! کاری نموند که تو نکرده باشی!

سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم و بغضم ترکید.

- شرمنده ام! نتونستم سالم برش گردونم! امانت داری نکردم!

حکمت- این چه حرفیه می زنی؟ خواست خدا این بود!

هومن- فرهاد دیگه بیا بیرون! حالا دیگه رسیدیم ایران!

من- نه! بگو حرکت کنه. من همین جا هستم.

در حالی که در ماشین رو می بستم دیدم که پدر فرگل دستش رو جلوی صورتش گرفت و شنیدم هومن هر چی دلش می خواست به روزگار می گفت!نیم ساعت بعد بهشت زهرا بودیم. ماشین جلوی سالن شست و شوی اموات نگه داشت. چند دقیقه بعد همه رسیدن. وقتی می خواستن تابوت رو به داخل ساختمان ببرند جلوشون رو گرفتم و با خشم نگاهشون کردم طوری که مامورین عقب رفتند! هومن که این منظره رو دید جلو پرید و گفت:

چیه فرهاد ؟! اینجا می خوای چکار کنی؟

شروع به گریه کرد و همونطور با گریه گفت:

اینجا که دیگه تو رو راه نمی دن! اینجا برات چکار کنم؟ می خوای تابوت و فرگل رو برداریم با خودمون ببریم خونه؟!

برگشتم و به دور و برم نگاه کردم. همه با گریه به من نگاه می کردند!

هومن- بگو دیگه؟ بگو چکار کنم؟ بخدا قسم هر کاری بگی برات می کنم!

پدر فرگل با گریه جلو اومد و گفت:

پسرم حالا دیگه بسپرش دست من! اجازه بده که به آرامش برسه! اینطوری آزار می کشه! یاد حرف فرگل افتادم که تو خواب به من گفت!هومن و چند تا از اقوام من رو به کناری بردند و تابوت فرگل به داخل حمل شد. همه به طرف دیگه سالن رفتند و خانمها وارد شدند و ما بیرون موندیم. صدای شیون مادر فرگل و لیلا رو چند دقیقه بعد شنیدم که از تمام دیوارها عبور کرد و بیرون رسید! فرگل رو به داخل سالن پشت شیشه های قسمت شست شو آورده بودند!

هومن- بیا بریم اون طرف فرهاد، سر صدای گریه زنها اعصابت رو خرابت می کنه.من- همونطور که گفت شد!

هومن- چی؟

من- فرگل! دیگه براش بهار نشد. تو خزون موند!

هومن- بیا بریم اونطرف.به طرف دیگه ای رفتیم. تا اون موقع از نگاه کردن به چشمان پدر و مادرم شرم داشتم. می ترسیدم با پدرم صحبت کنم. می ترسیدم در چشمانش سرزنش فرزند رو ببینم! گوشه ای روی سکو نشستم و سرم رو پایین انداختم که شنیدم پدرم اسمم رو صدا کرد.- فرهادبلند شدم و همانطور که سرم پایین بود


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد