وارد رستوران شدیم و سفارش غذا دادیم و هر دو با اشتها خوردیم وقتی حسابی سیر شدیم گفتم:
خانم شب زنده دار ! می دونی ساعت چنده؟
فرگل- چنده؟
من- دو بعد از نیمه شب!
فرگل- عالیه! باید از هر دقیقه اش لذت ببرم! توقدر لحظه ها رو نمی دونی! من که از سفر مرگ برگشتم می دونم ثانیه ها چقدر قیمت دارن!
من- دیگه منو یاد اون وقتها نینداز. به اندازه کافی بدبختی کشیدیم. حالا پاشو بریم.
بلند شدیم و بعد از پرداخت صورتحساب بیرون اومدیم و با یک تاکسی به هتل برگشتیم وقتی وارد اتاقمون شدیم فرگل گفت:
فرهاد خیلی هتل قشنگیه! همه چیزش نو و تمیزه. چه حمام تمیز و قشنگی داره!
من- تا تو از اتاق و هتل تعریف می کنی من یه دوش بگیرم.
فرگل- برو . بعد من هم می خوام حمام کنم. می خوام تمام غصه هارو از تنم بشورم!
بهش خندیدم و به حمام رفتم.
نیم ساعت بعد هر دو اماده خواب بودیم تو رختخواب نشسته بودیم و صحبت می کردیم.
من- بذار یه تلفن بزنم برامون چایی بیارن
فرگل- خدارو خوش نمی اد این موقع شب مزاحم خدمتکارها بشیم.
من- دختر سرویس اینجا شبانه روزیه!
چند دقیقه بعد پیشخدمت با یه سینی پشت در بود. سینی رو ازش گرفتم و بهش انعام دادم. چشمهاش برق زد. انعام خوبی دادم. رادیو رو روشن کردم. موزیک ملایم و قشنگی پخش می شد. برای هردومون چایی ریختم.
فرگل- فرهاد باورم نمی شه! انگار همه این چیزهارو تو خواب می بینم . دیشب تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم!
من- احتمالا امشب تا صبح می خوای بخوابی؟!
نگاهم کرد و خندید.
من- بیا چایی تو بخور
فرگل- بیار تو رختخواب می خوام اینجا بخورم! چراغهارو هم خاموش کن فقط آبازور رو روشن بذار!
من- اوووه!
فرگل-می خوام مثل فیلم های خارجی شاعرانه باشه آقا موشه!
من- بخدا فرگل اگه یه بار دیگه به من بگی آقا موشه ها...|!
فرگل- چیکار می کنی؟
من- هیچی |! می گم هر چقدر دلت می خواد بهم بگو آقا موشه!
فرگل- تو مرد منی! تو شوهر منی! تو شیر منی! تو امتحان خودت رو پس دادی ، عالی!( چراغهارو به جز یه آباژور خاموش کردم و چای رو به دستش دادم)
فرگل- امشب شب ماست! حالا می خواد صبح بشه یا نشه! دیگه فرقی نداره.
خندیدم و گفتم:
امیدوارم همیشه ترو خوشحال ببینم.
فرگل- پس قندت کو عروس خانم؟
من- باید ببخشید اینجا چایی رو با شکر می خورن ( براش شکر ریختم)
فرگل در حالیکه چای رو می خورد گفت:
چه با قند ف چه با شکر! همه چیز عالی و رویایه فرهاد!
هر دو در حالیکه به موسیقی گوش می کردیم چایی مون رو خوردیم.
فرگل- حالا دیگه اون آباژور رو هم خاموش کن!
*************************
صبح با صدای فرگل از خواب بیدار شدم. بالای سرم نشسته بود و بهم می خندید تا چشمم به صورتش افتاد دنیا به من خندید!
فرگل- پاشو تنبل خان از گرسنگی دارم تلف می شم
من- چقدر خوبه که با صدای تو از خواب بیدار بشم و اولین چیزی رو که می بینم صورت تو باشه!
فرگل- نیم ساعته که بالای سرت نشستم و نگاهت می کنم!
من- چرا بیدارم نکردی؟
فرگل- دلم می خواست همونطوری نگاهت کنم!
خندیدم و گفتم:
دلت می خواد صبحانه رو توی اتاق بخوریم یا بریم توی رستوران؟
فرگل- نه توی اتاق بخوریم می خوام با تو تنها باشم.
تلفن زدم و سفارش صبحانه رو دادم تا د.وش گرفتم صبحانه رو آوردند. دوتایی با هم پشت میز نشستیم و صبحانه رو با اشتها خوردیم.
فرگل- فرهاد نمی خوای منو ببری و شهر رو بهم نشون بدی؟
من- چرا نمی خوام؟ کارهاتو بکن بریم.
فرگل- خیلی دلم می خواد جاهای دیدنی اینجارو ببینم.
من- دلت نمی خواد کمی هم خرید کنی؟
فرگل- راستش چرا ولی خجالت کشیدم بگم.
من- عزیزم خجالت نداره. صبحانه ات که تموم شد لباس بپوش بریم.
در همین موقع تلفن زنگ زد. از بیمارستان بود دکتر از ما خواسته بود برای تعدادی آزمایش به بیمارستان بریم.
رنگ فرگل به طور محسوس پرید!
من- خودت رو ناراحت نکن یکی دو ساعت بیشتر طول نمی کشه.
لباس پوشیدیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر با رویی گشاده جلو اومد و بعد از سلام گفت:
باید چند تا آزمایش دیگه هم انجام بدیم. متاسفم که برنامه تون رو خراب کردم.
فرگل همراه دو تا پرستار به طبقه بالا رفت وقتی با دکتر تنها شدیم دکتر گفت:
من واقعا متاسفم که مجبورم حقیقت رو به شما بگم.
من- دکتر مشکلی پیش اومده؟
دکتر- همون مشکل سابق! تومور داخل سر همسر شما!
من- ولی شما دیروز گفتید که
دکتر- بله نخواستم که قبل از این تومور ترس و نا امیدی شمارو از بین ببره! یعن همسر شمارو. اون دیروز به قدر ترسیده بود که با مردن فرقی نداشت.
من- دکتر من فکر کردم که همه چیز اشتباه بوده!
دکتر- ای کاش اینطور بود
دیگه نتونستم بایستم.پس همه چیز حقیقت داشت. به فرگل فکر کردم که امروز چه خیال ها برای خودش داشت! که فردا چه برنامه ها برای خودش درست کرده بود! که آینده رو مال خودش می دونست!
دکتر – باید صبور باشید. شما تنها تکیه گاه همسرتون هستید. خودتون رو کنترل کنید. ما و شما با کمک هم باید طوری رفتار کنیم که روحیه همسرتون از بین نره. شما باید به او بگید که توموری که در ایران تشخیص دادن فقط یه کیست چربی بوده که همون باعث سردرد می شده.
من- دکتر این تومور چقدر خطرناکه؟
دکتر- باز هم متاسفانه باید بگم خیلی. وقت زیادی نداریم. شما اجازه جراحی به ما می دید؟
من- ما برای همین کار اینجا آمدیم. مگه خطری داره؟
دکتر- متاسفانه بله.بقدری متاستاز زیاد و سریعه که باعث تعجب ما شده. احتمال داره که بدون هیچ علایمی تا چند روز دیگه بیمار فلج بشه!
من- دکتر آخه چطور امکان داره؟!
دکتر- این یک نوع نادر سرطانه!
من- دکتر خطر جراحی چیه؟
دکتر- خطر جراحی؟ پنجاه درصد خطر داره. باید تارهای نخ مانندی رو از روی مغز برداشت . خیلی مشکله! و خطرناک!
من- دکتر نمی دونم چی باید بگم. باید با پدر و مارد همسرم صحبت کنم.نمی تونم تنهایی تصمیم بگیرم. قدرتش رو ندارم اگر عمل نشه چی میشه دکتر؟
دکتر- اگه منظورتون اینه که چه مدت زنده می مونه باید بگم حدود یک ماه!تقریبا! اما در چند روز آینده معلوم نیست چه اتفاقی می افته!
من- نمی دونم چی بگم! من غافلگیر شدم!
دکتر- شما با هر کس می خواهید مشورت کنید. یکساعت آزمایشهای همسرتون طول می کشه ولی اگر قرار بود من تصمیم بگیرم حداقل این شانس رو به این دختر می دادم که شاید، دقت کنید، گفتم شاید بشه کاری کرد! یعنی سعی خودمون رو بکنیم. نظر من اینه که جراحی بشه. خیلی زود! علیرغم خطرهایی که وجود داره! وقت رو نباید تلف کرد! عجله کنید.
از بیمارستان خارج شدم و با ایران تماس گرفتم. با خونه فرگل آقای حکمت بود.
- آقای حکمت!
حکمت- فرهاد!سلام . خوبی پسرم؟
من- نمی دونم چکار کنم؟ تنهام! نمی تونم تصمیم بگیرم!
حکمت- پسرم خودت رو کنترل کن. چی شده؟ فرگل کجاست؟
من- بیمارستانه. دکتر گفته باید عمل بشه وگرنه تا یک ماه دیگه بیشتر زنده نیست. چه کنم؟
حکمت- فرهاد آروم باش. ما همه این مسئله رو می دونستیم. تو تنها کسی هستی که فرگل اونجا داره اگه تو هم سست باشی همه چیز خراب می شه!
من- دکتر به من گفته باید اجازه عمل رو بدم ولی من می ترسم!
و شروع به گریه کردم.مدتی حکمت چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت:
حالا آروم شدی؟ گوش کن فرهاد. این آخرین شانس فرگله! اجازه بده.
من- دکتر گفته ممکنه زیر عمل تموم کنه.می فهمید؟!
حکمت مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
فرهاد ما همه این رو می دونستیم دکتر زرتاش به ما گفته بود که فرگل تنهایی پیشش رفته و از موضوع باخبر شده! این برنامه رو ترتیب دادیم که فرگل امیدواری پیدا کنه! هم تو هم فرگل! حالا آروم باش. فهمیدی چی گفتم؟ ما تموم این چیزها رو می دونستیم!
جوابی نداشتم بدم.
حکمت- فرهاد! گوش می کنی؟
من- متوجه شدم. همه جیز رو!
حکمت- اجازه عمل رو بده. خواهش می کنم. تنها شانسیه که فرگل داره. اگه خدا بخواد شاید معجزه بشه!
من- من باید برم فرگل منتظره.
حکمت- برو پسرم. قوی باش. ما روی تو حساب می کنیم. برو به امید خدا. از طرف ما ببوسش .
ودیگه نتونست خودش رو نگه داره!
تلغن رو قطع کردم و به بیمارستان برگشتم.دکتر منتظر بود.
وتی داشتم ورقه رو امضا می کردم دستم می لرزید.صبر کردم. دکتر که متوجه شده بود گفت:
- این تنها راه ممکنه!
امضا کردم.
به اتاق فرگل برگشتم. باید خودم رو کنترل می کردم اگر فرگل من رو با حالتی عصبی و غمگین می دید حتما همه چیز رو می فهمید.
چند دقیقه بعد فرگل به اتاق برگشت و با دیدن من گفت:
فرهاد اتفاقی افتاده؟
من- نه چطور مگه؟
فرگل- دکتر به تو چیزی نگفته؟
من- اصلا! مگه قراره چیزی بگه؟
فرگل-نمی دونم فقط دلم شور می زنه.
من- بازم که ترسیدی خاله سوسکه! خوبه دکتر دیروز خیالت رو راحت کرد!
فرگل- می ترسم باز همه چیز خراب بشه.
من- ایندفعه دیگه چیزی خراب نمی شه. مطمئن باش.
در این موقع دکتر همراه یکی از همکارانش اومد و بعد از معرفی همکارش شروع به صحبت کرد.
- دخترم مشکل شما تومور نیست.قطعه ای از استخوان جمجمه رشد کرده و باعث می شه به مغز فشار بیاد. خیلی راحت و بسهولت می تونیم اوم قطعه رو بتراشیم. تمام مدت عمل شاید بیشتر از دو ساعت طول نکشه.
برای فرگل ترجمه کردم و در دل آرزو کردم که ای کاش همین طور بود. دکتر نقش خودش رو بقدری طبیعی بازی کرد که برای خودم هم تولید شک کرد.
فرگل- فرهاد بپرس اگر عمل نکنم چی می شه؟ اگر فقط این سردردها ادمه داشته باشه اصلا مهم نیست تحمل می کنم.
ترجمه کردم. دکتر جواب داد:
ممکنه در آینده این زائده رشد بکنه و تولید ضایعاتی روی مغز بکنه. اون موقع ممکنه مشکلاتی پیش بیاره در اون صورت باید جراحی کنید.حالا که چیز مهمی نیست بهتره همین جا این کار رو بکنید.
برای فرگل ترجمه کردم. با اکراه قبول کرد.
دکتر- نهراحت نباشید ظرف یک هفته از بیمارستان مرخص می شید خوب و سالم! بعد از اون دکتر دستور بستری شدن فرگل رو داد. قرار شد فردا صبح زود جراحی انجام بشه.
پرستار فرگل رو با خودش به اتاقی که قبلا برای ما در نظر گرفته بودند، برد. بعد از رفتن فرگل دکتر گفت:
بعد از ناهار برای اینکه آروم باشه دستور تزریق مسکن دادم. شب هم همینطور. شما باید فقط بهش روحیه بدید به خودتون هم همینطور نباید نا امید بود.
چند دقیقه بعد پرستار خبر داد که می تونم به اتاق برم. وقتی وارد اتاق شدم فرگل با یک لباس سفید قشنگ روی تخت خوابیده بود.
فرگل- این هم لباس عروسی!
من-چقدر رنگ سفید بهت می آد فرگل!
فرگل- گردشمون هم خراب شد.
من- یه هفته دیگه! چه فرقی می کنه.
فرگل- با ایران تماس گرفتی؟
من- نه بذار برم به پرستار بگم از همین جا تلفن بزنیم.
از اتاق بیرون اومدم و از بیرون دوباره با ایران تماس گرفتم. چند دقیقه ای طول کشید تا تماس برقرار شد. خود آقای حکمت بود. جریان رو بهش گفتم ازش خواستم وقتی خود فرگل تلفن زد طوری وانمود کنه که هیچی نمی دونه و به فرگل نگه که من قبلا با او صحبت کردم. بعد از خداحافظی با اتاق برگشتم.
من- اجازه گرفتم. هزینه تلفن روی صورت حساب منظور می شه. اگر می خواهی تلفن کن. بهشون خبر بده. حالا دیگه خیالمون راحته! بذار اونهام خیالشون راحت بشه.
فرگل- بهشون چی بگم؟
من- حقیقت رو! هر چی دکتر گفت.
خودم شماره ایران رو گرفتم. بعد از یکی دو بار شماره گیری تماس برقرار شد.
من- الو. جناب حکمت! سلام
حکمت- سلام خودم هستم.
من- حالتون چطوره؟ خبر خوش دارم!
حکمت- سکوت!
من- شکرخدا نتیجه آزمایشها معلوم شد تمام اون چیزها اشتباه بود! اصلا موضوع تومور منتفیه!
حکمت گریه می کرد. من با هیجانی ساختگی صحبت می کردم تا فرگل شک نکنه.
من- بله، بله! خودم هم اول باور نمی کردم! خواهش می کنم شما این خبر رو به پدر و مادرم وهومن و لیلا بدید بگید خیالشون راحت باشه.
دکتر گفته یه زائده استخوانیه! کمی به مغز فشار می آره! می خوان فردا جراحی کنن و اون قسمت رو بتراشن. چیز مهمی نیست. یه جراحی ساده! اصلا خودتون با فرگل صحبت کنید گوشی .
تلفن رو به فرگل دادم و گفتم:
از خوشحالی دارن گریه می کنن بیچاره ها چی کشیدن این چند وقته!
فرگل تلفن رو گرفت و شروع به صحبت کرد.
گوشه ای ایستادم و همونطور که فرگل رو نگاه می کردم آروم گریه کردم دیگه دست خودم نبود. نمی تونستم اشکهامو کنترل کنم. فرگل بعد از آقای حکمت با مادرش صحبت کرد. هم صحبت می کرد ، هم گریه!
بعد از چند دقیقه به مادرش گفت که پول تلفن زیاد می شه بهش اشاره کردم که فکر این چیزها نباشه ولی فرگل خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. لحظه ای به من نگاه کرد و بعد گفت:
تو چرا گریه می کنی؟
من- داشتم فکر می کردم که اگر واقعا تشخیص دکتر درست بود و تو سرت تومور داشتی من چکار می کردم؟!
فرگل- باید تسلیم خواست خدا می شدی. تو و خانوادت از هیچ چیز کوتاهی نکردید من واقعا مدیون شماها هستم. اگر عمری برام باقی موند حتما جبران می کنم فرهاد.
من- تو به هیچ کس مدیون نیستی ولی به امید خدا وقتی خوب شدی حتما جبران کن!
فرگل- جبران کارهای تو خیلی مشکله ولی سعی خودم رو می کنم.
من- شوخی کردم دختر!
در همین موقع ناهار آوردند و دوتایی مشغول خوردن شدیم. هیچ اشتها نداشتم ولی مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده با اشتها تموم غذامو بخورم و تموم کنم! فرگل در چهره من بسیار دقیق می شد. می دونست که اگر مسئله ای باشه من نمی تونم خودم رو کنترل کنم. وقتی غذا تموم شد بشقاب من رو نگاه کرد و گفت:
چه با اشتها خوردی؟
من- هنوز گرسنه ام! تو چرا غذاتو تموم نکردی؟
فرگل- زیاد اشتها ندارم بیا تو بخور!
مجبور شدم بقیه غذای فرگل رو هم به زور بخورم عجیب اینکه همین عمل اعتماد فرگل رو جلب کرد و برای اولین بار بعد از ورود به بیمارستان خندید. نیم ساعت بعد پرستار یه تزریق انجام داد و گفت:
شما باید استراحت کنید. باید برای فردا قوی و سرحال باشید. خواهش می کنم بخوابید.
وقتی رفت فرگل پرسید:
این چی بود به من زد؟
من- مسکن! گفت که باید بخوابی
فرگل- شیطون اگه خوابم برد نری بیرون و یاد دوران مجردیت بیفتی ها!
من- اتفاقا خیال داشتم وقتی تو خوابی یه سری به رفقای قدیمی بزنم. از بیمارستان که مرخص شدی حتما باید با اونها آشنا بشی. چندتاشون همین جا ازدواج کردن. زن خارجی گرفتن! حتما از بعضی هاشون خوشت می آد. بچه های خوبی هستن.
فرگل- شوخی کردم فرهاد. اگه خوابم برد تو برو.اینجا حوصلت سر می ره. برو یکی دو ساعت خستگی در کن. روحیه ات هم عوض می شه.
من- مگه روحیه ام بده؟
فرگل خندید و گفت: شکر خدا نه. از اشتهات معلوم بود. یادمه قبل از ازدواجمون موقعی که باهات سر مهمونی شهره قهر کرده بودم و تو ناراحت بودی اصلا غذا نمی خوردی!
من- باور کن فرگل هنوز کاملا سیر نشدم! غذای اینجا خیلی کمه!
فرگل- برو رستوران یه چیزی بخور.
من- عصری می رم. تو فعلا استراحت کن.
فرگل- باشه چون خوابم هم گرفته. انگار دارو اثر کرد.
چند دقیقه بعد فرگل خوابش برد و من نیم ساعتی بالای سرش نشستم و فکر کردم. بعد از اتاق بیرون رفتم و به پرستار گفتم که اگر فرگل بیدار شد بهش بگه که من از بیمارستان بیرون رفتم. می خواستم وانمود کنه هیچ مسئله ای فکرم رو مشغول نکرده تا خیال فرگل هم راحت بشه! ولی غم توی گلوم چنگ انداخته بود و داشت خفه ام می کرد. به طبقه پایین رفتم و یه گوشه نشستم. گریه ام گرفته بود. بلند شدم و به باغ بیمارستان رفتم و یه گوشه خلوت پیدا کردم و نشستم به گریه کردن.
ترس تمام وجودم رو گرفته بود. ترس از دست دادن فرگل! ترس تنها شدن. هیچ عشقی رو بی وجود رقیب نمی شناختم. متاسفانه رقیب عشق من مرگ بود! رقیبی که بسیار قدرتمند با من به مبارزه پرداخته بود! دلم حتی از اسمش آشوب می شد.
یکساعتی که گذشت سری به فرگل زدم. خواب بود. آروم بیرون اومدم و به باغ برگشتم. دقیقه ها مثل سال برایم می گذشت. هیچ کاری از دستم ساخته نبود و این زجرم می داد. صدای فرگل ، چهره فرگل، نگاه فرگل یه لحظه منو رها نمی کرد. گاهی فکر می کردم باید تمام حقیقت رو بهش بگم! ولی دوباره منصرف می شدم. یاد ترس اون از مرگ دیوانه ام می کردم. کاش من جای او بودم.
خوشحال بودم از اینکه فعلا خوابیده و غصه نمی خوره. خودم هم چشمهامو بستم شاید بتونم مدتی بخوابم اما با اضطراب و غمی که یک لحظه ولم نمی کرد خواب سراغم نمی اومد. در همین افکار بودم که یکی سلام کرد برگشتم و متوجه یک پرستار شدم که با یه فنجون کنارم ایستاده بود. دختری همسن و سال فرگل بود بهش سلام کردم.
پرستار- براتون قهوه آوردم. اجازه می دید کنارتون بنشینم؟
بلند شدم و تعارف کردم و نشست.
پرستار- اسم من ماریاست. من واقعا از بابت همسرتون متاسفم. یعنی تمام پرسنل بخش از این مسئله متاسف هستند و آرزوی سلامتی ایشون رو می کنند.می دونید همسر شما خیلی زیباست! در صورت ایشون حالتی وجود داره که هر کی یکبار این صورت رو می بینه تحت تاثیر قرار می گیره!
من- اسم من هم فرهاده. از آشنایی شما خوشبختم. تشکر به خاطر لطف شما نسبت به همسرم و تشکر به خاطر قهوه، ممنون که فکر من بودید. از طرف من از همه همکاراتون تشکر کنید. اینجا همه نسبت به ما لطف دارن.
ماریا- شما خیلی عالی به زبان ما صحبت می کنید. حتی به زحمت می شه لهجه رو در زبان شما فهمید! می شه گفت اصلا لهجه ندارید. خیلی جالبه!
من- من تحصیلاتم رو در این کشور در همین شهر تموم کردم. بخاطر همین خوب صحبت می کنم.
ماریا- چه جالب! با همسرتون که اینجا آشنا نشدید؟ چون شنیدم که ایشون به زبان ما آشنایی ندارند.
من- من با همسرم، فرگل، در ایران آشنا شدم.
ماریا- ببخش که سوال کردم. اگر مزاحم هستم لطفا بگو. احساس کردم که خیلی تنها هستید این بود که اینجا اومدم.
من- نه شما اصلا مزاحم نیستید. برعکس خیلی لطف کردید. راستش خیلی غمگین هستم.
ماریا- کاملا حق دارید. اما هنوز اتفاقی نیفتاده. شما باید به لطف خداوند امیدوار باشید.
من- هستم، اما اگر برای همسرم اتفاق بدی بیفته نمی دونم چکار باید بکنم!
ماریا- شما برای تنهایی خودتون غمگین هستید! یعنی از تنها شدن می ترسید!
من- هم این مسئله و هم بخاطرفرگل. اون خیلی جوونه!
ماریا- من امیدوارم که ایشون حالشون بزودی خوب بشه و جراحی با موفقیت انجام بشه ولی در هر صورت شما نباید خودتون رو از بین ببرید! زندگی برای شما تموم نشده! من فکر نمی کنم که همسرتون هم راضی باشه که شما اینقدر زجر بکشید!
من- حرف شما کاملا منطقیه اما ما شرقی هستیم!
خندید و گفت:
درسته شما شرقی ها تابع احساساتتون هستید و این به شما خیلی لطمه می زنه.
من- شما می دونید که یک شرقی با احساساتش زنده اس!
ماریا- کاملا! شما اینجا دوستی ، آشنایی ندارید؟
من- چرا خیلی زیاد! اما اگه قرار باشه بدون همسرم باشه باز تنهام! کسی نمی تونه جای فرگل رو در قلب من بگیره. این عادلانه نیست! ما فقط چند روزه با هم ازدواج کردیم! فرگل هنوز از زندگی چیزی نفهمیده! م با دیدن فرگل زندگی رو دیدم! نمی خوام اونو از دست بدم.
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. لحظه ای بعد ماریا بلند شد و گفت: متاسفم، و رفت.
باز با خودم و غم فرگل تنها شدم. سیگاری روشن کردم و به فردا فکر کردم.
***************************
ساعت حدود 6 بعداز ظهر بود که فرگل بیدار شده بود. پرستارها به من خبر دادند. صبر کردم تا یک ربع گذشت بعد سراغش رفتم. تا منو دید گفت:
بیرون رفته بودی؟
من- آره خوب خوابیدی؟
فرگل- آره. کجا رفته بودی؟ پرستار گفت از بیمارستان بیرون رفتی.
من- رفتمی به یکی از دوستان سر زدم. وقتی جریان رو بهش گفتم هم خوشحال شد و هم ناراحت. می خواست بیاد اینجا. نذاشتم. در هر صورت دعوتت کردند برای شام البته بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی.
فرگل- اینجا حوصله ام سر رفته فرهاد ! کاش می شد بریم هتل.
من- هتل با این جا چه فرقی می کنه؟! هر چی اونجا داره اینجام داره. می خوای تلویزیون رو برات روشن کنم؟
فرگل- نه. بیا بشین پیشم و برام حرف بزن.
کنارش نشستم و پرسیدم:
چی بگم؟ از چی برات حرف بزنم؟
فرگل- از آینده!
بغض گلوم رو گرفت.می فهمیدم منظورش چیه. باید طوری باهاش حرف می زدم که شک از دلش بیرون بره.
من- راستش یه حرفایی دارم! البته بعدا باهات صحبت می کنم. حالا و�ت کردیم.وارد بیمارستان که شدیم فرگل نگاهی به در و دیوار کرد و گفت:
نمی دونم باز هم می تونم از این بیمارستان بیرون برم یا نه؟!
من- چرا نتونی؟!
فرگل- مثل اینکه در و دیوار اینجا دارن منو می خورن فرهاد!
من- اینا همه به خاطر اینه که فردا قرار جراحی بشی! اضطراب داری!
با هم به اتاق رفتیم و چند دقیقه بعد شام آوردند. طبق معمول فرگل شام خیلی کم خورد و بالاجبار هم غذای خودم رو خوردم و هم غذای فرگل رو !
من- دلت برای ایران تنگ شده؟
فرگل- خیلی! غربت اینجا منو آزار می ده.
من- فردا که عمل تموم شد زنگ می زنم بیست سی تا ایرانی بیان عیادتت! دیگه احساس غربت نمی کنی.
در این زمان فرگل چشمهاشو بست و سرش رو به طرف آسمون گرفت !
سکوت کردم. مدت یک ربع با خدا راز و نیاز کرد. گریه می کرد و چیزهایی زیر لب می گفت. سخت بخودم فشار آوردم تا بغضم نترکه!
نگاهش می کردم و درون خودم اشک می ریختم. چنان با صداقت دعا می کرد که دلم خون شد. بعد از اینکه دعاش تموم شد اشکهاشو پاک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
فرهاد اگر اتفاقی برای من افتاد اجازه نده اینجا بمونم! منو هر جور هست با خودت ببر! می دونم خیلی سخته اما این آخرین آرزویی که دارم!
من- دست بردار فرگل!داری خودت رو لوس می کنی!می خوای نازت رو بکشم؟!
فرگل مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
نه فرهاد، نمی دونم چرا همش فکر می کنم که فردا شب رو نمی بینم! می دونی خودم هم خسته شدم! دلم می خواد تکلیفم معلوم بشه.
من- اینا همه بخاطر احساس غربته! اعصابت ضعیف شده!
فرگل- فرهاد باید به من قول بدی که اگر اتفاقی برای من افتاد بلایی سر خودت نیاری. باید به زندگیت ادامه بدی و عاشق بشی، ازدواج کنی، بچه دار بشی! باور کن نصفه غصه های من به خاطر توئه! همش نگران تو هستم!
تو باید بدونی که بعد از من زندگی تموم نمی شه! من هر جا که باشم تو رو دوست دارم و برات نگرانم!عشق ما کوتاه بود! اما بدون که چندین سال تو رو دوست داشتم! شاید از بچگی! از همون روز که سوار دوچرخه ات شدم!
فرهاد اگه خوب شدم که خودم هستم اگر زنده نموندم باید قول بدی که برای خودت یه فرگل دیگه پیدا کنی! اجازه نده روح من زجر بکشه! من تو رو شاد و خوشحال می خوام! طقت ناراحتی تورو ندارم.
فرهاد، فرهاد دلم خیلی گرفته! کاش پدر و مادرم هم اینجا بودند. کاش پدرم بود که برام حرف بزنه و مثل قدیمها ترس و غصه رو از دلم بیرون کنه! اینجا هیچی ندارم! من خاکم رو می خوام! من خونه مونو می خوام!
و شروع به گریه کرد.
حالا موقعی بود که جای پدرش رو هم پر کنم. کنارش نشستم و گفتم:
عزیزم، قشنگم چرا گریه می کنی؟ حیف از این مرواریدها نیست که اینجوری هدرشون می دی؟! آروم باش می خوای دلم رو برات از تو سینه در بیارم تا ببینی که اندازه همه اونهایی که دلت براشون تنگ شده دوستت دارم؟!
ببین شب چقدر قشنگه! ببین ستاره ها بهت چشمک می زنن!
من پروانه توام که دورت می گردم! تو که راضی نبودی ناراحتی منو ببینی ! پس چرا این حرفها رو می زنی؟چرا به فردا و فرداها فکر نمی کنی که من و تو با هم از دست غم فرار می کنیم!
امشب هم یه شبه مثل دیشب! مثل شبهای دیگه! باز هم صبح می شه، باز هم خورشید در می آد غم ها رو آب می کنه و می بره. ببین اگر قرار بود اتفاقی برای تو بیفته من اینجوری آروم بودم؟! تو هیچ طوریت نمی شه بهت قول می دم. قول می دم که بعد از فردا سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم. من و تو با هم!
حالا اشکهاتو پاک کن و بخند تا دنیا بهت بخنده!
سرش رو بلند کرد و گفت:
کاش هنوز بچه بودم! کاش تو عالم بچگی می مردم!چه خوشی از روزگار دیدم؟! تا درس بود که باید خودم رو می کشتم تا بهترین باشم که پول پدرم که با بدبختی به دست می آورد حروم نشه!
از خونه به مدرسه! از مدرسه به خونه! توی راه سرم رو بلند نمی کردم نکنه مردم پشت سرم حرف در بیارن! چه آرزوهایی که نداشتم!
همیشه با خودم می گفتم وقتی بزرگ شدم و ازدواج کردم چه کارها که نمی کنم!
آرزو داشتم وقتی شوهرم از سرکار خسته و ناراحت برگشت خونه ، وقتی غم دنیا تو دلش سنگینی کرد، باهاش حرف بزنم، خستگی رو از تنش در کنم. براش چایی بیارم! بهش امید بدم! پشتش باشم تا احساس تنهایی نکنه!
حالا اسیر این شب شدم! حالا این شوهرمه که باید به من امید بده!
آرزو داشتم بچه دار شم و بچه مو بزرگ کنم! آرزو داشتم یه خونه گرم و پر از محبت برای شوهر و بچه ام درست کنم! فرهاد من نمی خوام بمیرم! فرهاد من هنوز به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم!
من باید به تو نشون می دادم که می تونم خوشبختت کنم! تو باید می دیدی که من می تونم برات همسر خوبی باشم! فرهاد این زمانی که به من دادن خیلی کم بود!
در همین موقع برگشتم و دکتر رو در چهار چوب در دیدم. با غم فرگل رو نگاه می کرد. بلافاصله حالت چهره اش عوض شد و وارد اتاق شد.
دکتر – چه اتفاقی افتاده که شهرزاد قصه گو داره گریه می کنه؟
ترجمه کردم.
فرگل- شهرزاد خیلی غمگینه دکتر!
دکتر- چرا؟ می ترسه دیگه قصه ای برای گفتن نداشته باشه و شاه خشمگین دستور قتلش رو بده؟ می ترسه دیگه خورشید فردا رو نبینه؟
فرگل به من نگاه کرد و گفت:
یکی از غصه های من اینه! دلم نمی خواد تنهاش بذارم!