ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اول کیک یا کادو؟
من و دنیا شروع کردیم دست زدن
-کادو،کادو،کادو.
خنده ای کرد نگاهی به کادو ها انداخت و کادوی هیربد که تو جعبه البالویی رنگی به شکل قلب بود برداشت و اروم بازش کرد
-وای هیربد خیلی نازه!
یک انگشتر فانتزی از طلای سفید و طلایی گونه ی هیربد رو بوسید بعد کادوی دنیا رو برداشت و باز کرد یک گلدون گل با گل داخلش هرچند که از شکل کادو معلوم بود ولی با دیدن گل هر سه لبخند زدیم عجیب بود خوش سلیقه شده بود شاید هم دوستاش بجاش انتخاب کردن.
دنیا-دوستش داری؟
صورتش رو بوسید
-عالیه عزیزم!
بعد دستش رفت به کادوی من نگاهی به کاغذ کادوی لیمویی ش انداخت رنگ مورد علاقه ی مامان از لبخندش کم نزاشت و بازش کرد با دیدن گردنبد نقره دهنش باز موند
-وای سروش! شکل همونیه که تو نوجوونیم داشتم.چطور یادت مونده؟!
دستی تو موهام کشیدم
-ما اینیم دیگه.
بلند شد و گونم رو بوسید و دوباره نشست هیربد گفت:
-اون یکی رو باز نمی کنی؟!
هر سه با تعجب به کادوی دیگه نگاه کردیم
-این دیگه از طرف کیه؟!
هیربد اشاره ای به شکم ثنا کرد
-از طرف کوچولو موچولومون.
لبخند روی لبمون نشست ثنا کادو رو باز کرد خندش گرفت و دو پلاک یکی کوچیک و یکی بزرگ به شکل جغد رو در اورد چند ثانیه نگاش کرد بعد برگشت سمتش هیربد
-از کجا معلوم دختر باشه؟!
-دختره.یک دختره خوشگل مثل مامانش.
ثنا لبخندی زد
-عزیزم!
بعد پلاک ها رو سرجاش گذاشت و کادو ها رو برد تو اتاقش نشسته بودیم تا بیاد کیک رو بخوریم که یک لحظه صدای جیغیش رو شنیدیم بلند شدیم و به اون سمت دویدیم هیربد از همه مون تند تر می دوید
ثنا رو زمین افتاده بود و جیغ می کشید هیربد خم شد و سرش رو تو بغلش گرفت
-ثنا؟!چی شدی؟!ثنا؟!
دنیا با وحشت گفت:
-احتمالا زایمان زود رسه.
هیربد سریع دوید سمت کمد و یک مانتوی صورتی بلند با شال چروک نقره ای برداشت و سریع تنش کرد بعد بغلش کرد و دوید بیرون ما هم دویدیم سمت در وسط راه واستادم و بازوشی دنیا رو گرفتم نزدیک بود سکندری بخوره برگشت سمتم و با بهت پرسید:
-چیکار می کنی؟!
-با این وضعت می خوای بیای؟!بدو یک چیزی بپوش.
-هیربد رفت.
-من می دونم دکترش کدوم بیمارستانه;باهم می ریم. زود باش،برو لباس بپوش.
دوید تو اتاق چند ثانیه بعد امد بیرون باهم دیگه رفتیم پایین می دویدیم یک لحظه احساس کردم دیگه قدرتش برای دویدن کم شده ناخوداگاه دستش رو گرفتم و هم پای خودم کشیدمش رسیدیم بیمارستان دویدیم تو از پرستار پرسیدم گفت بردنش اتاق عمل دویدیم تو سالن اونور هیربد رو صندلی نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود دنیا رفت جلو و دستش رو روی شونه ش گذاشت
-هیربد چرا زانوی غم بغل گرفتی داداشی؟! الان باید خوشحال باشی،بچه ت داره دنیا میاد.
با چشمای نگران به دنیا نگاه کرد
-فکر می کنی اتفاقی براشون نمی افته؟
-اا داداش؟!این چه حرفیه؟! بجاش خوشحال باش تولد مادر و بچه تو یک روزه،برای جیبتم عالیه.
-اگه دنیا نیاد چی؟!
-بجای این خیال پردازی ها برو یک چیزی برای خانمت بخر.
هیربد لبخندی زد امد بلند شه که همون موقع صدای جیغ های مکرر ثنا امد هیربد و دنیا از جا پریدن هر سه کنار هم ایستادیم و به در نگاه می کردیم بعد از چند ثانیه صدای جیغ قعط شد ولی صدای گریه ی بچه نیومد هزار جور فکر امد تو ذهنم در باز شد و دکتر بیرون امد دویدیم سمتش هیربد پرسید:
-زنم چی شد دکتر؟!
دکتر با چشمای غمگین نگاش کرد
-زنت سالمه.
هیربد نفس راحتی کشید دنیا گفت:
-بچه؟!
دکتر سرش رو زیر انداخت دنیا زد زیر گریه من تلو تلویی خوردم و همون جا روی زمین نشستم هیربد چند قدم عقب رفت و روی صندلی نشست بعد زد زیر گریه دنیا برگشت و دوید سمت انتهای سالن نگا هم به هیربد بود و چشم هام اشکی برای اولین بار تو عمرم دلم براش سوخت سرشو بالا اورد و رو به دکتر گفت:
-می تونم برم خانممو ببینم.
-فقط مراقب باش جوش نزنه.
سری تکون داد و رفت تو اهی کشیدم و اروم اروم حرکت کردم سمت حیاط بیمارستان هم کنار در دنیا رو دیدم که کنار باغچه نشسته بود دستشو رو قلبش گذاشته بود و با دهن باز زار می زد تو دلم گفتم
-چه زشت تر شده.
اروم رفتم سمتش
-دنیا؟!
با گریه نگام کرد
-دیدی چی شد سروش؟!چقدر فکر برای اون بچه تو ذهنم داشتم،می خواستم براش مثل یک خواهر بزرگتر باشم،می خواستم برم خیاطی یاد بگیرم براش لباس بدوزم سروش؟!
اروم رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم روی شونه ش مثل کار خودش
-منم مثل تو غمگینم.حتی شاید بیشتر از تو تو چند ماهی بیشتر نیست که اینجایی ولی من چند ساله من هم پا به پای هیربد و ثنا نگران و منتظر بچه بودم منم پا به پاشو صبر کردم جوش خوردم خدا رو التماس کردم پس حال من بدتره.
یک لحظه بلند شد و من رو تو اغوش گرفت هنگ کردم جوری که دستام تو هوا موند ولی وقتی دیدم داره تو بغلم زار می زنه منم اروم بغلش کردم یکم که گذشت از خودم جداش کردم و رفتم بالا از دکتر اجازه گرفتم برم اتاقی که ثنا بود اروم در زدم و رفتم تو بیحال به بالشتش تکیه داده بود و هیربد هم دستشو تو دستش گرفته بود هردو نگام کردند نمی دونستم چی بگم پس فقط نگاشون کردم اخر سر هیربد سکوت رو شکست
ثنا رو زمین افتاده بود و جیغ می کشید هیربد خم شد و سرش رو تو بغلش گرفت
-ثنا؟!ثنای من؟!چی شد یکباره؟!
دنیا با وحشت گفت:
-بچه!بچه داره دنیا میاد!
هیربد سریع دوید سمت کمدش یک مانتوی بلند با شال در اورد و تنش کرد بعد بغلش کرد و دوید بیرون ما هم دویدیم سمت در وسط راه واستادم و بازوی دنیا رو گرفتم نزدیک بود سکندری بخوره برگشت سمتم و با بهت نگام کرد
-چیکار می کنی؟!
-با این وضعت می خوای بیای؟!برو یک چیزی بپوش.
-هیربد رفت؟!
-من می دونم دکترش کدوم بیمارستانه.زود باش برو لباس بپوش.
دوید تو اتاق چند ثانیه بعد امد بیرون باهم دیگه رفتیم پایین می دویدیم یک لحظه احساس کردم دیگه قدرتش برای دویدن کم شده ناخوداگاه دستش رو گرفتم و مپای خودم کشیدمش رسیدیم بیمارستان دویدیم تو از پرستار پرسیدم گفت بردنش اتاق عمل دویدیم تو سالن اونور هیربد رو صندلی نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود دنیا رفت جلو و دستش رو روی شونه ش گذاشت
-هیربد چرا زانوی غم بغل گرفتی داداش؟!الان باید خوشحال باشی بچه ت داره دنیا میاد.
با چشمای نگران به دنیا نگاه کرد
-فکر می کنی اتفاقی براشون نمی افته؟
-اا این چه حرفیه؟!بجاش خوشحال باش تولد مادر و بچه تو یک روزه،برای جیبتم عالیه.
-اگه دنیا نیاد چی؟!
-بجای این خیال پردازی ها برو یک چیزی برای زنت بگیره.مگه این اولین بچه ای که تو 7 ماهگی داره دنیا میاد؟!
هیربد لبخندی زد همون موقه صدای جیغ های مکرر ثنا بلند شد هیربد و دنیا از جا پریدند به در نگاه می کردیم بعد از چند ثانیه صدای جیغ قعط شد ولی صدای گریه ی بچه نیومد همینطور به در خیره شده بودیم که دکتر امد بیرون دویدیم سمتش هیربد پرسید:
-زنم چی شد دکتر؟
دکتر با چشمای غمگین نگاش کرد
-زنت سالمه.
هیربد نفس راحتی کشید دنیا گفت:
-بچه؟!
دکتر سرش رو زیر انداخت دنیا زد زیر گریه یک لحظه دلم ریخت دستم رو تو موهام فرو کردم و به دیوار تکیه دادم هیربد چند قدم عقب رفت و رو صندلی نشست بعد زد زیر گریه دنیا برگشت و سمت حیاط دوید نگام به هیربد بود و چشم هام اشکی برای اولین بار تو عمرم دلم براش سوخت سرش رو بالا اورد و رو به دکتر گفت:
-می تونم برم خانمم رو ببینم؟
-فقط مراقب باش جوش نزنه.
سری تکون داد و رفت تو اهی کشیدم و اروم اروم حرکت کردم سمت حیاط بیمارستان هم کنار در دنیا رو دیدم که کنار باغچه نشسته بود دستشو رو قلبش گذاشته بود و با دهن باز زار می زد تو دلم گفتم
چه زشت تر شده
اروم رفتم سمتش
-دنیا؟
با گریه نگام کرد
-دیدی چی شد سروش؟!چقدر فکر برای اون بچه تو ذهنم داشتم؛می خواستم براش مثل یک خواهر بزرگتر باشم،می خواستم برم خیاطی یاد بگیرم براش لباس بدوزم سروش!
اروم رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم روی شونه ش مثل خودش
-من از تو بیشتر غمگینم؛تو چند ماهی بیشتر نیست که اینجایی ولی من چند ساله من هم پا به پای هیربد و ثنا نگران و منتظر بچه بودم،منم پا به پاشون صبر کردم،جوش خوردم،خدا رو التماس کردم؛من خیلی از تو داغون ترم دنیا.
یک لحظه بلند شد و من رو تو اغوش گرفت یک لحظه هنگ کردم جوری که دستام تو هوا موند ولی وقتی دیدم داره تو بغلم زار می زنه منم اروم بغلش کردم یکم که گذشت اروم از خودم جداش کردم و رفتم بالا از دکتر اجازه گرفتم برم اتاقی که ثنا بود اروم در زدم و رفتم تو بیحال به بالشتش تکیه داده بود و دستش تو دست هیربدی که رو صندلی کنار تخت نشسته بود بود حالا هر دو نگاهشون به من بود نمی دونستم چی بگم پس فقط نگاشون کردم اخر سر هیربد سکوت رو شکست: