وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 9 چی شد که اینجوری شد؟

ثنا دوباره لبخندی زد و چیزی نگفت من با اینکه از حرف باباش عصبانی شده بودم ولی از اونجایی که فردا داشتیم می رفتیم حسابی شارژ شده بودم. هیربد رفت تو اتاق تا ماجرا رو به خواهرش بگه اونم دیگه بیرون نیومد هیربد گفت داره وسایلش رو جمع می کنه هوشنگ تا صبح تو بغلم گریه می کرد خیلی دوست داشتم اون رو هم با خودمون ببریم ولی حیف که به دست من نبود

فردا صبح اماده ی حرکت شدیم زیر چشمی نگاهی به دختره انداختم مانتوی سفید رنگی پوشیده بود با شلوار نقره ای و شال ابی روشن با احساس سنگینی نگام برگشت سمتم روم رو گرفتم.خانواده هیربد بی حوصله و با اکراه دم در ایستاده بودن حتی زورشون می امد بدرقه مون کنند.هوشنگ رو دوباره بغل کردم.بازم داشت گریه می کرد با بقیه دست دادم و سوار شدم دنیا هم فقط دست داد هیچ کس هم جز هوشنگ پیش قدم برای بغل کردنش نشد سوار شدیم و هیربد حرکت کرد.یکم که گذشت دنیا پرسید:

-زن داداش کی این گوگولی عمه دنیا میاد؟

ثنا از تو اینه لبخندی بهش زد

-ان شاءا... سه ماه دیگه دنیا جان.

-تا اون موقع من باید کارای خونتون رو انجام بدم؟

ثنا لبخند از رو لبش رفت امد چیزی بگه که هیربد گفت:

-اره.تو و سروش.

ثنا چپ چپی نگاش کرد بعد گفت:

-نه عزیزم شما درست رو بخون;فقط اگه زخمتی نمی شه،یکم با سروش تو کارهای خونه به من کمک می کنید.

دنیا دیگه چیزی نگفت و من فهمیدم هیربد این بشر با خواهرشم بده.مثل راه رفتن شب رسیدیم به خونه و من برای اولین بار ارامش شب رو تجربه کردم.هیچی قشنگ تر از این نیست که تو خونه خانواده هیربد نباشی.تجربه نکردین اگه نه درکم می کردین. دنیا پیاده شد و به ساختمون نگاه کرد کلش رو انقدر بالا گرفته بود که گفتم الان می افته ثنا با کمک هیربد رفت تو منم برگشتم سمت صندوق عقب

-نمی خوای بیای ساکت رو برداری ؟

تازه حواسش به من جمع شد امد سمتم شالش یکم عقب رفته بود و گردنش بیرون زده بود فاصله و من و گردنش 10 سانت بود سریع خودم رو کنترل کردم و قدمی عقب رفتم تا اون ساکتش رو برداره بعد مال خودم و مال ثنا رو برداشتم هیربد هم ساکت مسخره کوچیکش رو برداشت بود

دنیا-باورم نمی شه میخوام تو خونه اشرافی هیربد زندگی کنم.

سری تکون دادم و چندتا ساک دیگه رو برداشتم و حرکت کردیم بپر بپر کنان جلو تر می رفت 

-واستا منم بیام.اسانسور رو زودتر نبری،اون دو ساعتی طول می کشه تا برسه پایین.

-اخه ببخشید انقدر عجله داشتم که متوجه ت نشدم.بیا.

رفتیم تو اسانسور وقتی رسیدیم بالا دیدیم ثنا و هیربد در رو باز گذاشته بودند.رفتیم تو هیربد برگشت سمتمون به من گفت:

-برو وسایل رو جاسازی کن.

بعد رو به دنیا گفت: 

-اتاق کنار اتاق سروش رو برای تو در نظر گرفتیم.یاد وسایل نداره امروز باید رو زمین بخوابی ولی فردا باهم می ریم خرید.

-مرسی داداش.

بعد رفت سمت اتاق ها خیلی زود اتاقش رو پیدا کرد می دونستم تو اون اتاق جز یک قالی داغون ابی رنگ هیچ چیز دیگه ای نیست وسایل رو گذاشتم سرجاش بعد لباسم رو عوض کردم و رفتم تو اتاقم اخیش هیچ جا خونه ی خود ادم نمی شه 

+++

-سروش؟!

زیر لب گفتم 

-ای مرگ سروش!

بلند شدم و لباسم رو عوض کنم و رفتم بیرون هیربد رو دیدم که کت و شلوار قهوه ایش با پیراهن مشکی ش رو پوشیده بود و دم در داشت پاشنه کفشش رو درست می کرد

-چی شده؟

-علیک سلام.

-سلام صبح بخیر.

-سلام بدو با دنیا برو براش هرچی می خواد رو بخر.من باید برم سرکار فوریه.

چه داداش با غریتی! کارت رو که از اول حرفاش سمتم گرفته بود رو گرفتم و گفتم:

-باشه می رم حاظر می شم.

رفتم تو اتاقم یک پیراهن سفید پوشیدم با شلوار مشکی موهام رو به بالا شونه زدم و عطر به خودم زدم رفتم بیرون حالا دنیا هم امده بود اروم سلام کرد جوابش رو دادم با همون لباسای دیروزی بود 

-دنیا جان با سروش برو خریدات رو بکن.

-چشم داداش .

هیربد دوباره روی نحسش رو به سمت من کرد

چای رو گذاشتم،دم امد درست کن،صبحانه ی ثنا رو هم بچین بعد می تونین برین .

خودش رفت بیرون باهم رفتیم سر میز و صبحانه خوردیم بعد حرکت کردیم با ذوق به بازار ها نگاه می کرد

-تا حالا بازار ندیدی؟

یکم بهش برخورد منم از حرفم پشیمون شدم ولی دیگه هیچ کدوم هیچی نگفتیم به یک لوازم چوبی فروشی رسیدیم

-هر سرویسی می خوای انتخاب کن بخریم.

رفتیم تو مرد برامون عکس سرویس های چوبش رو اورد یک سرویس سفید و البالویی انتخاب کرد خدا رو شکر برعکس انتخاب لباسش انتخاب وسایلش خوب بود گفتن تا هفته ی دیگه بهش می رسونند بعد رفتیم تشک  انتخاب کردیم گفتیم همون هفته دیگه با وانت برامون بفرستند رو تختی یاسی با بالشت و پتو ست البالویی هم سفارش دادیم بفرستند.  قالی فانتزی البالویی هم گرفتیم

دنیا-من خیلی خوشحالم! خوب بریم؟

یک نگاه بهش کردم و رفتم تو فکر با تعجب پرسید:

-نریم؟!

-دنبالم بیا .

حرکت کردم اونم دنبالم امد

-کجا؟ کجا می ریم سروش اقا؟

رسیدیم دم یک مانتو فروشی رفتم تو با تردید دنبالم امد

-انتخاب کن.

-اخه..

-پولش رو داداشت می خواد بده.انتخاب کن.

 استین مانتوش رو گرفتم و کشیدم سمت مانتو ها نگاه گیجی به مانتو های رنگ وارنگ رو به روش انتخاب با دیدن نگاش که سمت زشت ترین مانتو می رفت زنگ خطرها به صدا در امد 

-نه!

با تعجب برگشت سمتم هول شدم

-چیزه...بزار خودم برات انتخاب کنم .

بعد قبل از اینکه حرفی بزنه رفتم سمت مانتو ها یک مانتوی شرابی تا روی زانو که سبک بود و رو استیناش سنگ دوزی داشت.مدل دامنش هم کلوش می شد رو گرفتم سمتش 

-این رو برو بپوش.

ازم گرفت و رفت تو پروی وقتی پوشید امد بیرون احساس کردم خیلی متین تر شده لبخندی زدم و شلوار مشکی و شال جیگری رو هم دادم دستش و دوباره فرستادمش تو پروی وقتی در رو باز کرد لبخندی زدم و ناخداگاه گفتم

-چه خانم  شدی؟

بعد شالش رو که داغون و الکی انداخته بود رو سرش رو براش درست کردم حالا شکل یک خانم متین و با وقار شده بود

-بریم؟

با خجالت سری تکون داد رفتیم سمت فروشنده قبل از حساب چشمم به یک ست کیف و کفش بادنجونی خورد رو به دنیا گفتم:

-سایز پات چنده؟

جا خورد 

-ها؟!

-سایز پات؟

-برای چی؟!

-اه بگو دیگه.

37-

-خیلی خوب.

رفتم سمت کفس و تهش رو نگاه کردم 37 بود جلو رفتم و با لبخند انداختم جلوش 

-ببین اندازته.

کفش رو پوشید.اندازه ی اندازه بود.اونا رو خریدیم و راه افتادیم سمت خونه وقتی رسیدیم حدود ساعت 2 بود رفتیم تو بعد از سلام دنیا یک دوری زد.

-خوبه؟

ثنا گفت:

-وای عزیزم عالیه!

هیربد یک تار ابروش رو بالا انداخت و به من نگاه کرد فهمیده بود که این سلیقه ی خوب از خواهرش نیست رفتم تو اتاقم از فردا کارها تقریبا مساوی تقسیم شده بود و کارهای من هم کمتر تنها مشکلم رفتار هیربد بود که به همون بدی که بود بود .

-هو!حواست کجاست؟

با تعجب نگاش کردم

-هان؟!

-غذا رو بپا.

حواسم جمع غذا شد ولی باز در حالی که داشتم سوالایی که تو کتاب بودو تو ذهنم تکرار می کردم حواسم پرت شد که یک کشیده ی محکم خوردم

-اخ!

با اخم گفت:

-اخ و مرگ!غذا رو سوزوندی.

نگاهی به دنیا کردم که اونور در حالی که داشت ضرف ها رو می زاشت زیر چشمی نگام می کرد زیر غذا رو خاموش کردم و با گلاب و رب مزه ی سوختگی ش رو بردم بعد هم فنو زدم دنیا غذا رو جا کرد و همه نشستیم وقتی با فاصله ی نزدیک تر با دنیا بودم وجود تاپ مشکی و شلوارک مشکی ش بیشتر اذیتم کرد با اینکه دستای خیلی بد ترکیب و پر از جوشی داشت ولی بازم من یک مرد بودم و با مشکلات مربوط به خودم با احساس سنگینی نگاه هیربد رو حالت معذب خودم وحشت کردم گفتم الان منو می گیره زیر مشت و لقدش بعد هم از خونه بیرونم می کنه ولی در کمال تعجب رو به دنیا کرد

-برو لباست رو عوض کن.اینجا پسر نامحرم دفعه ی اخرت باشه با همچین لباسی می گردی ها.

-وا توقع که نداری حجاب کنم و چادر بپوشم؟

-توقع ندارم.اجازه هم نداری با این تیپ بگردی.یالا برو لباست رو عوض کن.دفعه ی اخرتم باشه با من بحث می کنی.حالیت شد؟

-اما...

-دنیا.

-لاقل بزار غذام رو.

-دنیا عصبیم نکن برو.

با ناراحتی از سرجاش بلند شد و رفت نفس عمیقی کشیدم دنیا دیگه برای غذا نیومد هرچی هم ثنا صداش زد جواب نداد هیربد می خواست بره سر وقتش ولی ثنا نزاشت غذا ش رو براش تو یخچال گذاشت 

رفتم تو اتاقم و گیتارم رو ورداشتم شروع کردم به خوندن

دو روز دنیا برام قفس تر از قفسه بهم نفس برسون هوام دوباره پسه
هوامو داشته باش میگن تو مومنی و دم مسیحاییت نفس تر از نفسه

همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم
همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم

من که یادم رفته چی دردمه چی دوامه برام مهمم نیست کی نیستشو کی باهامه

همیشه میلنگه یه جای زندگیم یه مرگ تازه میخوام به جای زندگیم
نذار که کشته ی این زهر گزنده بشم میخوام تو این بازی یه بار برنده بشم

همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم
همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم

 محسن چاوشی هوام دوباره پسه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد