وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 8 چی شد که اینجوری شد؟

پست 8 چی شد که اینجوری شد؟
یکم ازم فاصله گرفت تو چشمای خوشگلش اشک جمع شده بود دوباره تاکید کردم:
-ثنا جان باور کن خوبم.
بعد دستی رو صورتش کشیدم
-ببخشید حالت بد شد.
مشت اروم به سینه م زد
-دیونه.
لبخندی بهش زدم و رفتم تو اشپزخونه از جعبه ی کمک های اولیه باند برداشتم و دستمو باش بستم بعد هم یک مسکن از یخچال برداشتم و با اب خوردم صداش امد
هیربد-هوی میزو بچین.
ثنا-دستش درد می کنه;خودم می چینم.
قبل از اینکه هیربد دوباره چیزی بگه وسایل صبحانه رو رو میز چیدم و با گفتن اینکه نمی خورم رفتم سمت اتاقم رونیفرم کاکایویی م رو پوشیدم و کوله ی مشکیم رو برداشتم دم در کتونی های استخونیم رو پوشیدم و بعد از خدافظی سریعی از خونه بیرون زدم تا مدرسه نزدیک یک ربع پیاده راه بود رفتم تو و با از نظر گذروندن حیاط بزرگ مدرسه دوستامو پیدا کردم کیوان و شهاب قبل از اینکه بتونم برم پیششون بچه ها رو برای صف صدا زدند همه منتظر واستادیم
تو ردیف دوم نشستیم من و کیوان کنار هم اخرای زنگ بود که دستش  رو رو گردنم احساس کردم جای ویشگون هیربد رو بعد کشید رو زخم کنار لبم و سپس باند دستم به نیم رخش نگاه کردم ولی اون نگام نمی کرد امدم رومو برگردوندنم که دفترچه شو گذاشت وسطمون و روش نوشت
کار اون سادیسمیه
سری تکون دادم دوباره نوشت
چرا ایندفعه بهونش چی بود
مدادمو از تو جامدادی مشکی رنگم در اوردم و نوشتم
حق داشت دیر امده بودم خبر نداده بودم حال ثنا بد شد.
پوزخندی زد و نوشت
حق داره کجاش حق داره
نیم نگاهی بهش کردم و نوشتم
نمی دونم چیکار کنم
می خوای یک راه حل بهت بگم
معلومه
خیلی خوب زنگ تفریح بیا تا بگم
بعد کاغذو برداشت و مچاله کرد انداخت تو کیفش

زنگ تفریح رفتم سمتش

-خوب؟

تکیه شو به نیکمت داد

-بشین.

کنارش نشستم

-می خوای از شرش راحت شی؟

-یعنی چی شرش پسر؟!من می خوام از ازار و اذیت هاش راحت شم.

-زیاد فرقی نداره.

-مختصر فرقی که داره.

خندشو خورد

-خوب حالا راحلت رو بگو.

اروم اروم شروع کرد راحلشو گفتند تموم که شد عصبی از جام بلند شدم

-تو دیونه ای!دیونه!

تعجب کرد

-دیونه منم یا تو؟ چرا یکباره رم کردی؟!

-مطمئنی عقل تو کلته؟! من تو کار خدا موندم.می دونم وقتی داشت عقلو پخش می کرد از تو یادش رفته بود.

بعد رفتم سمت کلاس یکم بعد هم اون امد تا اخر زنگ باهم حرف نزدیم بعد کوله مو برداشتم و زدم بیرون دوید دنبالم

-سروش؟ سروش؟

از پشت شونه مو کشید برگشتم سمتش

-مرگ سروش! چته؟

-اخه چرا اینطوری رفتار می کنی؟! مگه من چی گفتم؟!یک پیشنهاد بود دیگه.

-تو جدی نفهمیدی چی گفتی یا داری خودت رو به اون راه می زنی؟!

-باور کن نفهمیدم.اشکالش چیه اخه؟بزار بفهمه همیشه یک نفر خر نمی مونه،یک روز گرگ می شه می درش.

-الان عصابم خورده حوصله توضیح دادن به توی روانی رو ندارم؛ولم کن بزار برم.

بعد بازوم رو از دستش در اوردم و رفتم سمت خونه تو راه همینطور بهش فوش می دادم رفتم تو هیربد با تعجب نگام کرد

-چته تو؟

زیر لب گفتم:

-هیچی سلام.

-علیک سلام جمع کن وسایلت رو.

به این زودی

باید از تو اجازه می گرفتم

ول کن جون عزیزت هیربد

بعد رفتم سمت اتاقم وسایلمو تو ساکم ریختم و گذاشتم کنار اتاق داد زدم:

-من اماده م;هر وقت حاظر بودین اطلاع بدین.

صدای ثنا امد

-سلام داداشی بیا ناهار.

لبخندی زدم

-سلام گلم امدم.

بعد لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون ناهار رو که خوردیم ضرفا رو شستم اونا هم وسایلشونو اماده کردند ثنا گفت:

-تا قبل از ساعت 11 می رسیم؟

-اره ان شاء الله بریم.

بعد به من اشاره کرد بی حرف رفتم لباسمو عوض کردم و ساکمو برداشتم دنبالشون راه افتادم تو ماشین هیربد قربون صدقه ی زنشو و بچه ش می رفت ثنا هم براش ناز می کرد همینطور که به اهنگ گوش می کردم با لذت به کاراشون نگاه می کردم و فکر می کردم چند هفته دیگه بچه کوچولوی خواهرم هم بهمون اضاف می شه

 درو باز گذاشته بودند رفتیم تو سه ماهی می شد که اینجا نیومده بودیم حیاط خونه نسبتا بزرگ بود با یک باغچه که فقط قفسه مرغ توش دیده می شد رفتیم تو هال مامان هیربد تو هال بود و داشت بافتنی ش رو می بافت من نگاهی به دور و بر کردم هال خونه کوچیک بود و فقط یک قالی قرمز رنگ می خورد دیوار ها هم گچی بود کلا خونه شون کوچیک بود که سهتا اتاق داشت تو یکی سه تا خواهرا می خوابیدن یکی هم مال مامان و باباش بود یکی هم مال هوشنگ دلیل اینکه هوشنگ یک اتاق داشت این بود که کسی حاظر به هم اتاقی باش نمی شد ثنا سلام کرد برگشت سمتون بدون اینکه بلند شه گفت:

-ا سلام امدین؟

هیربد و منم سلام کردیم نگاهی به ما کرد و جواب سلاممونو داد هیربد پرسید:

-پس بابا رو بقیه کوشند؟

-خوابند دیگه توقع داری ساعت 11 شب در چه حالی باشند منم خوابم نبرد گفتم یکم ببافتم تا خوابم ببره.

هیربد اخم کرد ولی ثنا لبخند زد خواهر گلم مهربون تر از اون بود که از کسی دلخور بشه هیربد دوباره گفت:

-ما کجا وسایلمونو بزاریم؟

اشاره ای به سه تا اتاق کرد و گفت:

-هر جا که دلت می کشه.چه سوال ها می پرسه.

اتاق قبلی هیربد رو  یکی از خواهراش به محض اینکه هیربد امده بود تهران غضب کرده بود ولی بازم هیربد بی توجه به اون سمت رفت.می دونستم تا دو دقیقه دیگه خواهرش از اتاق شوت می شه بیرون از تلاش ثنا برای منصرف کردن هیربد هم می شد سر این مسئله به یقین رسید.

-سروش تو برو اتاق هوشنگ.

ساکم رو دنبال خودم می کشیدم غر غر مامانش بلند شد:

-هووو ساکت رو بردار فرشم رو خراب کرد.

ساک رو برداشتم و رفتم  سمت اتاق هوشنگ برادر هیربد به محظ اینکه درو باز کردم یک چیزی چسبید بهم از خودم جداش کردم و کلافه گفتم:

-وای هوشنگ!

با چشمای براق زل زد بهم به قیافه ی عقب موندش نگاه کردم صورت گرد و سفیدی داشت با چشم های فوق العاده ریز مشکی و موهای کم پشت قهوه ای با خنده گفت:

-سروش؟

بعد دوباره بغلم کرد خندیدم و بغلش کردم

-پسر خوب نزدیک بود خفه ام کنی.

-نه،نه هوشنگ پسری خوبیه;کسی رو خفه نمی کنی.

-بله،اون که البته.

بعد ساکم رو گذاشتم کنار اتاقش نگاهی به دور و بر کردم.نه براش تخت گذاشته بودند نه هیچی حتی لباساشم گوشه اتاق بود و بوی بد عرق ازشون بلند می شد یک موکت داغون بادمجونی کف اتاق پهن بود و پنجره رو به روی در حفاظ های زنگ زده ای داشت که بجای پرده یک چادر نماز رنگ و رو رفته زده بودند از تمام امکاناتی که یک پدر و مادر می تونند و باید برای بچه شون بگیرند اون فقط یک بسته مداد شمعی داشت که همیشه باش رو دیوار ها نقاشی می کشید و خدایی قشنگ کشیده بود.اگه بچه من بود دنبال شکوفا کردن این استعدادش می رفتم.

سروش-یک بالشت و تشک بهم می دی؟

هوشنگ-اونو برای تو انداختم.

به بالشت و تشکی نگاه کردم که انداخت بود رو زمین  گونش رو کشیدم

-دستت درد نکنه.

بعد لباسامو عوض کردم

-برای خودتم پهن کن.

سریع رفت جاشو پهن کرد.لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم.

صبح با برخورد نور با صورتم بیدار شدم.هوشنگ نبود.رفتم بیرون داشتند سفره ی صبحانه رو می چیندند سلامی کردم هرچند که فقط هیربد و ثنا و هوشنگ جواب دادند باباش با لحن بدی گفت:

-هیربد این تو خونه خودتونم تا لنگ ظهر می گیره می کپه؟اینجوری تمام کارا می افته رو دوش ثنا که.

به ساعت نگاه کردم به کی بگم ساعت 8 و ده دقیقه بود؟

هیربد شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت فهمیدم چرا چیزی نگفت با همه ی مشکلاتی که با هم داشتیم خوشش نمی امد مثل عقده ای ها رفتار کنه و جلوی بقیه خرابم کنه از طرفی دوست نداشت جوری رفتار کنه انگار ما خیلی باهم خوبیم من کنار ثنا که کنار هیربد نشسته بود نشستم هوشنگ هم کنار من زیر چشمی به خانوادش نگاه کردم مامانش زن حدودا توپری بود با پوست سفید و موهای کوتاه لخت استخونی رنگ با وجود سن زیادش پوستشو کشیده بود که متاسفانه عملش بد شده بود و پوستشو داغون کرد و چشمای مشکی 

باباش پیرمردی شکم گنده بود که سر تاسی داشت و پوست سفید و چشمای مشکی سه تا خواهر داشت خود هیربد از همشون بزرگ تر بود و 30 سالش بود خواهر اولش هلن با قیافه ی فوقلاده زشت قد بلند هیکل متوسط چشمای مشکی پوست سفید و موهای شلاقی مشکی که مششون کرده بود و در کمال بی شرمی یک تاب خردلی پوشیده بود با شلوارک کاکائویی و 26 سال سن داشت

خواهر بعدیش درسا هم به اندازه ی اولی زشت بود قد بلند پوست سبزه هیکل متوسط چشمای مشکی و موهایی که نرمیش از اینجا معلوم بود و تنها زیبای کل وجودش بود به رنگ البته رنگ شده ی یخی اون 23 سال داشت

سومی 17 سالش بود و حدودا حسابی بد قیافه پوست سفید خیلی بدجور موهای مشکی که جنس بدی داشت و قد بلند و بد هیکل از اون دوتا بد قیافه تر بود فقط چشمای قهوه ایش بود که تا حدودی زیبایی داشت 

-بابا دنیا می خواد برای کنکور شرکت کنه؟

کنکور چی؟! اه،اه از این اداهای جدید انقدر بدم میاد!تو هم که سرتق بازی در اوردی،شرکت کردی این شدی.

هیربد معترض شد

-مگه من چمه؟!

-وقتی ادم فقط یک پسر سالم داشته باشه،دوست داره بیاد کنار خودش سر زمین کار کنه.ولی تو رفتی برای خودت تجارت راه انداختی;هیچی هم به این ننه و  بابای بیچارت نمی دی.

هیربد عصبی روش رو برگردوند ثنا با فشاری به رون پاش ازش خواست اروم باشه بعد از صبحانه دیدم هیربد و ثنا دارند مشکوک صحبت می کنند محل ندادم و به کار خودم مشغول شدم که هیربد صدام کرد:

-سروش؟

از طرز صدا کردنش متنفر بودم

-بله ؟

-لباس بپوش بریم سر زمین ها دوری بزنیم.

پوزخندی زدم و ابرویی بالا انداختم خودش گفت :

-بیا مراقب هوشنگ باش اونم بامون میاد.

-من نمیام.هوشنگ هم تو خونه سرگرم می کنم.

با تحکم گفت:

-سروش؟!

لبامو رو هم فشار دادم و کتابی که تو دستم بود رو کنار گذاشتم.

-اه!خیلی خوب.

بعد بلند شدم و رفتم حاضر شم هوشنگ با کمک هیربد حاظر شده بود و دستش رو گرفته بود و بپر بپر می کرد

هوشنگ اینور و اینور می رفت هی می افتاد رو زمین کمکش می کردم بلند شه بلند که می شد دوباره شروع می کرد با همه ی اذیتاش خیلی دوستش داشتم تنها کسی بود که تو کل کسایی که به اصطلاح قوم و خویشم به حساب می امدن دوستش داشتم بالاخره برای ناهار برگشتیم البته برای ناهار درست کردند ثنا رفت ناهار درست کنه منم که نمی تونستم در مقابل نگاه خشن و سرزنش گر اون ال سعود بشینم رفتم کمکش غذا که درست شد سفره رو هم خودم پهن کردم اه انگار نوکرم ها پوزخندی تو دلم به خودم زدم معلوم نوکری چی فکر کردی؟بعد ناهار هیربد بی مقدمه گفت:

-من می خوام دنیا رو با خودم ببرم.

باباش ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاش کرد 

-می خوام ببرمش به درسش ادامه بده.دختر با استعدادیه حیفه که استعدادش هدر بره.

باباش پوزخندی زد

-من نگفتم دوست ندارم دخترم درست بخونه؟

هیربد نگاهی به ثنا کرد که معلوم بود سنگاشون رو قبلا باهم وا کنده بودند بعد رو به دنیا گفت: 

-برو تو اتاق.

دنیا ایشی گفت بعد بلند شد و رفت تو اتاقش هیربد رو به باباش گفت:

-من ماهانه پولی برای شما می ریزم.

فهمیدم چرا به دنیا گفت بره تو اتاق نمی خواست احساس بدی پیدا کنه باباش یکم شل شد این دست و اون دست کرد بعد گفت:

-چقدر؟

-انقدر می ریزم که شما راضی باشید.

-خو..خوب درس خوندن برای دختر انقدرام بد نیست.نه؟

هیربد خندید

-مطمئنا.پس با اجازتون ما فردا حرکت می کنیم.شما که مشکلی نداری خانمم؟

ثنا لبخندی زد قبل از اینکه جواب بده باباش گفت:

-از زنش می پرسه.اه اه گند زد به تربیتم.

Related image

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد