وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 7 چی شد که اینجوری شد

  پست 7 چی شد که اینجوری شد
می میرم؛اما مثل بید مجنون ایستاده. 
سرشو برد دم گوش بابا
-زخمی که می خوری مزه مزه کن شاید بازگشتش اشناست.
بابا چشماشو بست من معنی حرفشو نفهمیدم اما نگار خود بابا فهمید بعد گفت
-من هرکاری کردم بخاطر عشق تو بود.می گن عشق عشق میاره دنیا ولی عشق تو...اشک.
-اره،می دونم.
بابا با التماس گفت
-بیا برام موندن رو تحمل کن!رفتن که کار اسونیه.
-دیگه دیر عزیز دلم.
بابا دستشو گذاشت رو صورت مامان که باعث شد مامان رو یک لرزه ی خفیف گرفت
-چطور تو چشمای به این زلالی جا دادی اینهمه نامردی رو؟
مامان دستشو کنار زد و بدون جواب درو باز کرد بعد برگشت سمت من
-به دادگاه بگو که دوست داری با من باشی؛چون سنت خوبه قبول می کنند.حالا هم با من بیا.
با تردید به بابا نگاه کردم با فشار پلکاش اشاره کرد برو در دیگه ی ماشین رو باز کردم و سوار شدم ماشین که روشن شد یک لحظه انگار بابا تازه عمق فاجعه رو درک کرده باشه با گریه داد زد
-دنیا نرو!
مامان محلش نداد و روشو گرفت بابا دستگیره ی درو گرفتامد باز کنه که مامان درو قلف کرد
-دنیاااااا؟! نرو،نرو!
مامان اشاره کرد که حرکت کنه راننده تاکسی در حالی که دل خودشم سوخته بود حرکت کرد از اینه بابا رو دیدم که دنبال ماشین می دوید و گریه می کرد صدای دادش تا داخل ماشین می رسید
-دنیا نرووو!
سروش
 تلو تلو خوران وارد خونه شدم برقو روشن نکردم و رو کاناپه رو به روی ویو خودمو انداختم امروز اخرین دادگاه بود دنیا طلاق گرفت هومن هم به انتخاب خودش و با رضایت طرفین رفت با دنیا 
نگهش نداشتم برای چی نگهش دارم کسی رو که باید بزور نگهداشت همون بهتر که بره به میز چوبی نگاه کردم یک قاب عکس تصویر سه نفرمون سوار یک شتر و یک لیوان و یک پارچه اب برای خودم اب ریختم و قرصمو باز کردم گذاشتم تو دهنم بعد لیوان اب رو برداشتم کم کم شروع کردم به نوشیدن همینطور از خودم پرسیدم چی شد که اینطوری شد
+++
کلاه دودی م رو کشیدم تا زیر گوش هام هیربد لعنتی هرچی بهش گفته بودم پول بده تا یک شال گردن بخرم امروز و فردا کرده بود گردنم داشت یخ می زد داشتم قدم می زدم که صدای اس مس گوشی بلند شد از تو جیب شلوار مشکی م درش اوردم با دیدن شماره سریع بازش کردم
<سیب زمینی،دوغ،گوجه فرهنگی ومرغ تا نیم ساعت دیگه خونه باش>
نگاهی به ساعت کردم خدا رو شکر نزدیک خونه بودم سرعتمو بالا بردم با استرس و عجله خریدا رو می کردم جوری که صدای فروشنده و دیگر مشتری ها رو در می اوردم در حالی که پلاستیک های سنگین تو دستم بود به سمت خونه دویدم می دونستم اگه دیر برسم چه فاجعه ای در انتظارمه کلید انداختم و درو باز کردم دفعه ی پیش در زدم اونم به بحانه ی اینکه نشنیدم معتل کرد تا وقتی که گفته بود بگذره کفشامو شوت کردم تو جا کفشی اول از همه نگاهی به ساعت کردم هنوز 3 دقیقه تا وقتی که گفته بود مونده بود با خیال راحت کفشامو جفت کردم و رفتم تو تو دلم خدا خدا می کردم خواهرم باشه خوشحال از اینکه سوژه دستش ندادم سلام بلند بالایی گفتم
رو کاناپه نشسته بود و داشت کتاب می خوند با شنید صدام همینطور که در حال در اوردن عینکش بلند می شد علیکی گفت این علیک کش دار فقط یک معنی می تونست داشته باشه من اگه حال تو رو نگیرم هیربد نیستم پلاستیک ها رو رو اپن گذاشتم نبودن بوی غذا تو خونه نشون می داد که به ارزوم نرسیدم و ثنا نبود حضورشو کنارم حس کردم بندم ناخداگه از وحشت لرزید اینو خودشم احساس کرد داشت خریدا رو چک می کرد ترسیده بودم همیشه وقتی از سه قدم بیشتر بهم نزدیک بود می ترسیدم یک قدم فاصله گرفتم و ادمس رو از تو جیبم در اوردم در حالی که دستام می لرزید یکی گذاشتم تو دهنم چک کردنش که تموم شد با اخم برگشت سمتم
-چه بوی گندی می دی. 
هل شدم مشکوک نگام کرد
-باشگاه بودی؟ 
اگه می فهمید باشگاه بودم می کشتم می گفت می ری باشگاه که بتونی تو روی من واستی خوب واقعا هم همینجوری بود
-نه مسابقه دادیم با بچه ها.
-مسابقه؟
چه فوضولی بود جوابشو ندادم بیخیال شه وقتی سنگینی نگاشو رو نیم رخم حس کردم گفتم 
-دو.
-خیلی خوب.بیا اینا رو ببر بشور بزار سرجاش خواهر طفلکت گناه نکرده با اون حالش اینهمه کار انجام بده. 
دل خوش بودم لاقل هیچ وقت متلک نمی گفت فوش می داد ولی متلک نه رفتم سمت پله ها
-کجا؟!
-می رم دوش بگیرم.خودت گفتی بو می دم.
-نمی خواد حالا. می خوای خواهرت بیاد همه ی کارها بیوفته گردنش؟ یک لباسی عوض کن بعد بیا.بجنب.
زیر لب اروم گفتم
-نکبت.
با از کار واستادن دستاش فهمیدم شنید سریع برگشتم تا در برم که با یک دست از پشت پشت گردنمو گرفت و فشورد اخ ارومی گفتم که با عصاب داغون گفت 
-چی گفتی؟
جواب ندادم خدایی زبونم بند امده بود فقط دعا می کردم ثنا برسه تکونم داد
-با توم.
با صدای لرزونی گفتم
-ببخشید! 
هلم داد جلو با لقدی به رون پام بخش زمینم کرد دستمو رو رون پام گذاشتم و شروع کردم مالش دادن

هری بدو لباساتو عوض کن.
همینطور که لنگ می زدم وارد راهروی کوچیک سمت راست خونه شدم که اتاق ها اونجا بود راهرو کفپوش یشمی داشت با یک قالی عسلی وسطش سه تا اتاق خونه اونجا بود یکی مال من یکی مال خواهرم و شوهرش اون یکی هم فعلا اتاق مطالعه بود در اتاقم رو باز کردم و رفتم کاغذ دیواری های پسته ای با خطوط کاهویی اتاق یک پنجره ی بزرگ داشت که پرده ی پسته ای رنگ می خورد فرش بلوطی پر از نقش نگار رو زمین بود تخت از چوب ماهور بود با ست رو تختی ابریشم استخونی کمد گوشه اتاق کنار پنجره بود و روش اینه داشت یک میز کوچیک هم کنار تخت قرار داشت علاوه بر کمد یک چوب لباسی فلزی عسلی هم کنار در بود و میز تحریر پوست پیازی که رو به روی پنجره بود یک کتاب خونه کوچیک لیمویی و سبز روشن کنار میز بود و گیتار هم بالای تخت وصل شده بود رو دیوار کنار تخت هم عکس من و ثنا رو یک تپه ایستاده بودیم و به منظره شهر زل زده بودیم وسایل اتاق گرون و شیک بودند برای هیربد اوف داشت که برادر زنش وضع بدی داشته باشه صدای دادش امد
-سروووش؟
سریع لباسمو با یک تیشرت کرم و شلوار بلوطی عوض کردم و دنپایی رو فرشی های یشمی م رو پوشیدم و  پریدم بیرون مستقیم رفتم سمت پلاستیک ها همینطور زیر چشمی به هیربد نگاه می کردم خوش هیکل بود و قد بلند پوست سفیدی داشت با ته ریش و موهای خوش حالت خرمایی همیشه دوست داشتم این شکلی شم زیاد هم جای نگرانی نبود چون من هم صورت کشیده ای داشتم ولی یکخورده کشیده تر از هیربد موهام هم همیشه شکل موهای اون می کردم چشمای ریز نقره ای داشت همیشه هم تو خونه تیشرت جذب و شلوار مشکی می پوشید هیچ وقت با تیشرت نخی نمی دیدمش الان هم تیشرت سفیدی تنش بود همون موقع صدای در امد با ذوق برگشتم سمت در هیربد هم خنده ای کرد و کتابشو گذاشت رو زمین و رفت سمت در صدای شاد و پر نشاط ثنا امد
-سلام،سلام،سلام.
هردو با لبخند جوابشو دادیم این دختر ته انرژی بود هیربد شروع کرد سر به سرش گذاشتن و قربون صدقه ش رفتن خوشحال بودم که باش خوبه خوشحال بودم رفتارش با ثنا مثل رفتارش با من نبود داشتم وسایل رو سرجاش می زاشتم که دستایی دور کمرم حلقه شد در حالی که رو پنجه های پاش بلند می شد سرشو زیر گوشم اورد
-داداش کوچولوی خوشگلم چطوله؟
برگشتم سمتش و بغلش کردم بعد سرشو بوسیدم یکخورده تو بغل هم موندیم مثل خودش اروم گفتم:
-اگه نمی خوای امشب زیر مشت و لقد شوهرت له بشم،بزار یک فکری برای ناهار امروز کنم.
ازوم جدا شد در حالی که بسته ی ماکارونی رو بر می داشت گفت:
-الهی بگردم اذیتت کرد؟
باید می گفتم؟نه برای چی باید می گفتم؟ که دعواشون می شد؟ همین که تا الان ننداخته بودم بیرون اقایی کرده بود
-نه.
-من که می دونم اذیتت می کنه تو چیزی به من نمی گی.
-بیخیال ابجی.
-بقیه ش با من برو یکم استراحت کن نا نداری.
گونشو بوسیدم
-مرسی گلم.
بعد یک دست چای ریختم مال خودم رو همونجا سر کشیدم مال ثنا و هیربد رو رفتم گذاشتم رو میز جلوی هیربد و رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم خواب و بیدار بودم که کشیده شدن پتو رو روی خودم احساس کردم بعد بوسیده شدن پیشونی مو ازش ممنون بودم از خواهر 24 ساله م که نقش مادر رو برام داشت ممنون بودم  
+++
-این چه حرفی اقا هیربد؟ دختر من اهل این کارا نیست.
-اقای شکیبایی این همه سر و صدا نداره من فقط ذکر دادم حواستون ب دخترتون باشه.
- دختر من همش حواسش پی درسش،به کسی نگاه نمی کنی.
-بله،معلومه.
درو باز کردم و رفتم بیرون ثنا و هیربد با اقای شیکبایی همسایه واحد رو به رو و بقیه ی همسایه ها که دورشون جمع شده بودند
-می شه یکی به من بگه اینجا چه اتفاقی افتاده؟
حرکات چشم و ابروی هیربد رو دیدم با حرکت سر پرسیدم چیه اشاره به پاهام کرد نگاه کردم هینی کشیدم وای شلوارک داشتم پریدم تو خونه و درو بستم صدای خنده چند نفر بلند شد دیگه روم نشد برم بیرون داشتم سفره ی صبحانه رو می چیندم که با صدای داد هیربد پریدم بالا
-همه جا باید ابروی منو ببری؟
طبق معمول ثنا پیش قدم شد دستشو گذاشت رو سینه ی شوهرش
-دختری که نبود عزیزم.
بعد پشت سفره نشست
-ببین داداش گلم چیکار کرده.
ماهم نشستیم ثنا نیم خیز شد سمتم و گونمو طولانی بوسید بعد گونه ی هیربد رو بوسید ولی اون بوسه کجا این بوسه کجا شروع کردیم به خوردن پرسیدم:
-ماجرای دعوا چی بود؟
قبل از ثنا هیربد گفت:
-تو فوضولی؟
ثنا چپ چپ نگاش کرد
-این چه طرز حرف زدن؟
بعد برگشت سمت من
-دختر اقا شیکبایی چندبار به هیربد...یعنی چیزی پرونده هیربد هم به اقای شکیبایی گفته که اونم این سر و صدا رو راه انداخت.
سرمو تکون دادم شروع کردیم به خوردن هر چند لقمه یکبار به ثنا نگاه می کردم خواهرم قد بلندی داشت با هیکل لاغر صورت کشیده سفید موهای مشکی و چشمای مشکی هر دو به بابامون از نظر قیافه رفته بودیم ثنا ده سال از من بزرگ تر بود و 28 سال داشت  سروش هم 2 سال از ثنا بزرگ تر یکخورده که خوردیم هیربد رو به ثنا گفت:
-برای تعطیلات بریم سر به خانواده م بزنیم؟
واییی که گفتم بی اراده بود چنان زد تو دهنم که یک لحظه برق از سرم پرید ثنا جیغ خفه ای کشید دستمو رو صورتم گذاشتم و رفتم سمت دستشور که صداشو شنیدم
-اه اونجا نه.
راهمو کج کردم سمت دستشویی صدای اعتراض ثنا رو می شنیدیم هیربد سعی می کرد ارومش کنه دیگه نرفتم سر سفره و رفتم تن اتاقم
با اینکه هیربد خودش همدان زندگی می کرد ولی خانوادش تهرانی بودند سه تا خواهر داشت با سن های 23 20 16 به اسمای هلن نادیا و دنیا برعکس اسماشون خودش اصلا قیافه ای نداشتند هیربد خودش 27 سال داشت و بچه بزرگشون بود یک برادر هم داشت به اسم هوشنگ که با اونا زندگی می کرد و عقب مونده ی ذهنی بود فکر اینکه بریم اونجا عصبیم می کرد رفتن به اونجا مساوی بود با شکنجه شدن من
فردا وسایل مدرسم رو تند حاظر کردم و دویدم بیرون هیربد رو دیدم که سوار ماشینش شد حتی یک تعارف نزد که برسونمت البته نه توقعی بود نه علاقه ای رسیدم مدرسه صدای بچه ها می امد
-به به بچه یتیم.
برگشتم سمتش
-چی گفتی؟
دست به کمر و با پوزخند نگام کرد با لحن مسخره ای گفت:
-یتیم بودنت رو تو سرت زدم.
کوله مو در اوردم امدم به سمتش خیز بردارم که یکی دستمو از پشت گرفت برگشتم کیوان بود دوست صمیمیم
-ولم کن.
بی توجه به من رو به پسره کرد
-گورتو گم کن ارتین.دنبال دردسری؟
پوزخندی زد و چیزی نگفت کیوان وقتی دید اون رفتنی نیست دست منو گرفت و کشید رفتیم یک طرف دیگه
-ولش کن سروش.
-ببین چی می گه.
-بیخیال بگو ببین چه خبرا؟
-برو بابا!چه خبرا؟ بدبختی.با اون شوهر خواهر عزیز من خبر خوشی برات بیارم؟
-نه،حق داری.
-حالا حق و نا حقش زیاد مهم نیست دارم دیونه می شم از دستش.
زد رو شونه م

-درست می شه.
-درست می شه وقتی که این خواهر ما اجازه بده از این خونه برم.
-سال دیگه راحت می شی می ری دانشگاه.
-نمی شه.
چرا

-ثنا خیلی به من وابسته ی نمی تونه قبول کنه ازش دور شم.

-خوب دور نمی شی.

-حتی یک خونه اونور تر هم قبول نمی کنه.

-انقدر وابسته ی؟

-ماجرا فقط وابستگی نیست اون تنها بزرگ تره منه می ترسه به راه خلاف برم.
-ای بابا چه فکرایی می کنه خواهر تو.
-چی بگم والا؟بحرحال دلنگرونه.
-شوهرت خواهرت نمی تونه مجبورش کن؟
-خودش رو به هر دری زد،قبول نمی کنه که نمی کنه.
همون موقه زنگ خورد زد رو شونه م
-بریم دادا.
بعد از کلاس خودم برگشتم راه خونه کیوان که سمت ما نبود از طرفی با بقیه ی بچه ها هم رابطه ی خوبی نداشتم رسیدم خونه ثنا امده بود امدم برم تو اتاقم که یادم امد یکی از کتابای کمک درسیم تو اتاق مطالعه ی رفتم تو اتاق مطالعه شروع کردم به گشتن انقدر عجله داشتم که حواسم نبود که کتابا رو داشتم بهم می ریختم داشتم همینطور می گشتم که یک لحظه یک طرف صورتم داغ شد با بهت برگشتم سمت هیربد با عصبانیت گفت:
-ببین چه بلایی سر اینجا اوردی؟
با ناراحت گفتم:
-خودم مرتبش می کردم.
-می خوام صد سال سیاه مرتبش نکنی;برو گمشو بیرون.
یک قدم عقب رفتم رو بهش گفتم:
-بی انصاف.
بعد برگشتم و رفتم بیرون ثنا رو دیدم که داشت به بچه ی تو شکمش حرف می زد من که از کار هیربد عصبی شده بودم رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن می خواستم وقتی هیربد بیرون رفت اون اتاق رو جمع و جور کنم که صدای دادش امد:
-هووو بیا کثافط کاری تو جمع کن.
ناچار رفتم تو اتاق مطالعه همینطور که کتاب ها رو سرجاش می گذاشتم کتاب کمک درسیم رو پیدا کردم و برگشتم تو اتاقم
+++
امدند بیرون با ذوق از جام بلند شدم و گفتم:
-چی شد؟
ثنا گفت:
-بچمممم...
-بگو دیگه.
-دختره.
خنده ای کردم و گونشو بوسیدم نگاه حسود و حرصی هیربد گونمو می فشورد
-مبارکه عزیزم!
-اسمش رو چی می خوای بزاری؟
ثنا به هیربد زل زد اونم زل زد به ثنا و دستشو دورش حلقه کرد
-هرچی تو بخوای؟
بعد رو به من گفت:
-خوب ما می ریم.
یعنی تو نیا سری تکون دادم
-باشه.
-رو بالکن برگای درختا ریخته;بعدا جارو کن.
-بازم باشه.
سری تکون داد و رفت ثنا هم نگاهی به من کرد لبخندی بهش زدم جواب لبخندم رو داد بعد از خدافظی اونم رفت راه افتادم سمت خونه همون موقع گوشیم زنگ زد کیوان بود
-بنال.
-بنال رو مرگ!مرتیکه اعین ادم حرف بزنه.
-خودتو لوس نکن کیوان بگو چه مرگته.
-گمشو بیا اینجا؟
-اکی.
-چه زودم قبول کرد.
-بای.
-مرگ.
قعط کردم و راهمو کج کردم سمت خونشون زنگ زدم درو زد رفتم بالا خونشون دو طبقه بود طبقه پایین خانوادش می شستند طبقه ی بالا خودش و داداشش خونه شون حالت قدیمی داشت چند ضربه به در زدم
-بیا تو در بازه.
رفتم تو هردوشون بودند و کیوان داشت با دوربینی که باباش برای تولدش براش خریده بود ور می رفت با هردوشون دست دادم داداشش سه سال ازش بزرگت تر بود و عشق کیوان خیلی باهم حال می کردند هرچند که کیان یکم بد اخلاق بود یعنی خیلی کلا هر وقت از دست کیوان حرصش می گرفت کتکش می زد با همه ی اینا کیوان جونش بود و داداشش رو مبل خودم رو پخش کردم کیوان دوربین رو رو میز گذاشت و پرسید:
-چی شد؟
-دختره.
-اووو مبارکه!
چشمکی زدم
-اسمشو چی می خوان بزارند؟
شونه ای بالا انداختم
-معلوم نیست.
-اهان.
کیان نی قلیونشو گرفت سمت من
-می کشی؟
-اهلش نیستم.
-اوه،اوه.
بی توجه رو کردم به کیوان که به حرف داداشش می خندید
-برای امتحان فردا خوندی؟
صورتش جمع شد
-فیزیک؟
-هوممم.
-نه کثافط چقدر هم سخته.
-اره کاش اسون تر بود.
-می دونی چطور اسون تر می شه؟
-نچ.چطوری؟
-اینکه بحای سیب خود درخت می افتاد رو سر نیوتن.
قهقه زدم و تیکه مو دادم به پشتی همون موقه دوباره زنگ زدند شروین رفت درو باز کرد صداش امد
-به به چه عجب!
کلم رو کج کردم و نگاه کردم چندتا دیگه از بچه های مدرسه بودند بلند شدیم و باهم سلام احوال پرسی کردیم و نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردند تا حرفمون گرم شد
-بر و بچ می خوان؟
با چشمای براق به شیشه های تو دستش نگاه کردیم..
چشمام رو باز کردم سرم رو شونه ی شروین بود سرمو بلند کردم و نگاهی به سیگار کف دستم انداختم خاموش شده بود پرتش کردم رو میز بلند شدم بلند شدنم همانا بالا اوردنم همانا با چندش به میز کثیف شده نگاه کردم بعد به بقیه ی بچه ها نه اونا هم بالا اورده بودند پس مشکلی نبود یکی رو می اوردند تا تمیز کنه نگاهی به ساعت کردم اوه اوه 11 مثلا من قرار بود برم خونه لباسمو بو کردم بوی دودش با بوی خراب کاریم قاتی شده بود با حال داغون حرکت کردم تلو تلو می خوردم به اپارتمان که رسیدم دستمو رو در گذاشته همینطور که سنگینی تنمو رو در انداخته بودم کلید رو از جیبم در اوردم و رفتم تو بزور خودم از رو پله ها می کشیدم بالا به در که رسیدم همینطور نشسته درو باز کردم بعد بزور بلند شدم و رفتم تو نگام به هیربد افتاد که تو اشپزخونه داشت اب می خورد از ترس همون جا خشک شدم ولی اون انگار صدای مختصر باز شدن در رو شنیده بود که برگشت سمت در با دیدن من لیوان رو کنار دستشور گذاشت و امد سمتم از شدت وحشت مغزم قفل کرده بود و فرمان فرار نمی داد رو به روم واستاد و با صدای ارومی غرید:
-کدوم گوری بودی؟
ناخداگاه حاظر جوابی کردم:
-سر گور تو.
به سمتم خیز برداشت و یک ویشگون از گردنم گرفت مستی از سرم پرید
-اخ!
از بوی لباسم صورتش جمع شد و خودشو یکم عقب کشید در همون حال گفت:
-احمق بهت نگفته بودم ثنا نباید جوش بخوره؟ نگفتم اگه بخوای باعث شی اذیت بشه می کشمت؟
با ترس گفتم:
-مگه حالش بد شد؟!
سری تکون داد بعد زیر لب غرید:
-می کشمت سروش.
کشیدم سمت اتاق...
-این چه کاری بود هیربد؟! مگه ازت نخواستم کاریش نداشته باشی؟ من نگفتم طوریم نشده؟
-عزیز من؟ ثنا جان من  که کاری نکردم اصلا بیا راجب این قضیه دیگه صحبت نکنیم.
-چه پرو!همین هی کوتاه امدم که..
-ثنا؟
امدم نیم خیز بشم که درد کل بدنمرو گرفت جوری که مجبور شدم چشمام رو ببندم بدنم کوفته بود هرطوری بود بلند شدم رفتم سر کمد یک پیراهن استین بلند سفید برداشتم تا کبودی های دستم دیده نشه رفتم بیرون هیربد کلافه تو طول هال راه می رفت ثنا هم رو مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود با صدای در هردو به سمتم برگشتند ثنا بلند شد و به سمتم امد و بغلم کرد
-ثنا خوبم.

عکس نوشته های فاز سنگین و مغرورانه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد