وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 6 چی شد که اینطوری شد

  پست 6 چی شد که اینطوری شد

چی می گی؟! وازم می خوای کتکم بزنی؟!

بابا بلند شد و چپ چپی نگاش کرد مامان نیم خیز شد

-هومن ببین چی می گه؟

رفتم سمت مامان یکجور که بابا بشنوه گفتم:

-نه مامان نگران نباش. بابا شوخی کرد. پاشو بریم صبحانه بخوریم حرکت کنیم دیگه.

مامان برو بابایی گفت و دوباره دراز کشید بابا ساندویچ مامان رو اماده کرد

-بریم دنیا.

کلافه بلند شد و لباساشو پوشید بدون توجه به بقیه لباس هام فقط سویشرت مشکی م رو پوشیدم و کلاه یشمی م رو رو سرم گذاشتم مسخره نکنید خوب هوا یکم سرد بود رفتیم سوار ماشین شدیم همون موقه خانواده ی مامان از در خونه امدند بیرون انگار مامان هرطوری بود بهشون خبر داده بود بابا چپ چپی به مامان نگاه کرد و پاشو گذاشت روی گاز ماشین از جا کنده شد و با سرعت باور نکردنی حرکت کرد به خیابون که رسیدیم بابا سرعت ماشینو کم کرد مامان داشت گریه می کرد بابا گاهی نازش می کرد و گاهی اشکاشو پاک می کرد حتی با وجود بی محلی های مامان باش شوخی می کرد بعضی وقتا هم سمت من بر می گشت و حرفی می زد اهنگ اول رد شد اهنگ دوم رد شد به اهنگ سوم که رسید ناخداگاه بابا هم ساکت شد


آهنگ جدید بابک جهانبخش مدار بی قراری


مثله درد من تو دنیا هیچ درد مبهمی نیست


تو رو دارمو ندارم این عذاب درد کمی نیست


اینکه سهم من نمیشی یه عذابه ناتمومه


مثه پرتگاهی میمونه که همیشه پیشه رومه


زندگیم رویه مداره بی قراری سپری شد


این توافه بی هیاهو قصه ی در به دری شد


راه برگشتن ندارم


به جنون کشیده کارم


ای همه دار و ندارم


تو رو دارم یا ندارم


آخره نیا همینجاست


دیر یا زود دیر میشه


هر چی کابوس دیده بودیم دیر یا زود تعبیر میشه


فکر باختنت منو با دلهره درگیر کرده


زودتر از گذر عمر منو این غم پیر کرده


زندگیم رویه مداره بی قراری سپری شد


این توافه بی هیاهو قصه ی در به دری شد


راه برگشتن ندارم


به جنون کشیده کارم


ای همه دار و ندارم


تو رو دارم یا ندارم


بابا اهی کشید و دیگه حرف نزد مامان یک نیم نگاهی به بابا کرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد وقتی رسیدیم دم خونه بابا ماشینو نگهداشت سرشو به عقب پرتاب کرد و با خیال راحت خندید مامان داشت با اخم نگاش می کرد بابا با خوشحالی برگشت سمت ما

-رسیدیم.

لبخندی زدم مامان داشت بی حرف پیاده می شد که بابا صداش زد

-دنیای من؟

مامان برگشت سمتش بزور گفت

-بله؟

-اگه یک روز برگردم خونه ببینم نیستی می رم شکایت می کنم خود قانون می تونه برت گردونه به نفعت نیست.

بعد خودش پیاده شد و دوتا از ساکا رو برداشت

-هومن توهم اون دوتا رو بردار.

مامان پیاده شد و لقدی به ماشین زد بابا درو باز کرد رفتیم تو خونه دلم برای خونه تنگ شده بود لباسامونو عوض کردیم بابا برگشت سمت مامان

-این چند روز که ما از دستپخت شما محروم بودیم. امروز لطف می کنید یکی از اون غذا های خوشمزتونو به ما بدین.

مامان اول امد بی توجه باشه ولی بعد در حالی که لبخند کوچیکی رو لبش بود بلند شد و رفت سمت اشپزخونه وقتی داشت از کنار بابا رد می شد بابا دستشو یک طرف صورت مامان گذاشت و محکم گونشو بوسید مامان کنار زد

-برو گمشو.

بعد رفت تو اشپزخونه همین حرفم برای بابا حسابی ارامش بخش بود خودش رو مبل انداخت و دستاش رو بالا برد

-خدایا شکرت!

خندم گرفت شرط می بندم بابا تاحالا یکبارم خدا رو شکر نگفته بود ولی از وقتی داریم بر می گردیم سر راه ده بار خدا رو شکر گفت نگاش به قیافه ی خندون من افتاد

-چیه؟می خندید.

-خدایی تا الان چندبار خدا رو شکر گفتی؟

-چندبار؟خوب امروز گفتم.

-نه;غیر از امروز.

-می رهههههه تا روزی که تو دنیا امدی.


-دیگه؟

-دیگه بعدیشم وقتی با مامانت عقد کردیم.

خندیدم کوسن مبل رو بدراشت و سمتم پرت کرد

-گمشو بچه منو مسخره نکن.

خندیدم و رفتم بالا وسایلمو جاسازی کنم برگشتم بابا رفت از پشت مامانو که داشت غذا درست می کرد رو بغل کرد مامان چیزی نگفت و هیچ حرکتی نکرد یکم تو همون حالت موندن که مامان خودشو از پشت به بابا چسبوند همون حرکت کافی بود که لبای من و بابا به خنده باز شه اون شب بعد از چند روز دوباره مصل قبل کنار هم غذا خوردیم مامان پاشد که ضرفا رو جمع کنه که بابا نزاشت

-خانم من خسته ست. شما برو استراحت کن;من و هومن ضرفا رو می شوریم.

مامان نگاهی به من کرد با خوشحالی سر تکون دادم بعد دوباره نگاهی به بابا کرد و گفت:

-پس بزار سفره رو جمع کنم;شما بشورید.

-نخیر شما دست به هیچی نزنید.

بعد مامانو از اشپزخونه بیرون کرد سفره رو جمع کردیم و ضرفا رو شستیم شب با خیال راحت رفتیم خوابیدیم

فردا صبح رفتم پایین مامان و بابا نبودند یک خودم برای خودم صبحانه درست کردم و خوردم نیم ساعت بعد مامانو بابا امدن بلند سلام کردم

مامان-سلام عزیزم.


بابا-سلام هومن خان.

با مامان رو بوسی کردم در همون حال متوجه شدم یک کاکتوس کوچولو هم خریده کلا مامان عاشق انواع گل و گیاه بود بابا همینطور که می رفت تو اشپزخونه گفت:

-راستی هومن،کم کم باید به فکر خرید های مدرسه تو هم باشیم ها.

با اسم خرید های مدرسه لبخند زدم امسال داشتم می رفتم کلاس هشتم

-فردا بریم؟

-اگه مامانت مخالفتی نداره،اره.

به مامان نگاه کردم شونه ای بالا انداخت

-من مشکلی ندارم.

محکم گونش رو بوسیدم مامان رفت ناهار درست کنه بابا هم یک لیوان نسکافه برای خودش ریخت لب تاپ رو باز کردم و اهنگی گذاشتم یکم که گذشت بوی سوختنی از تو اشپزخونه امد بعد صدای مامان

-وای!

من و بابا بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده

-باید تو گینس ثبت کنند;دنیا خانم برای اولین بار غذاش سوخت.

بعد برگشت و چشمکی به من زد دوباره رو به اشپزخونه <مجاز از مامانی که توی اشپزخونه بود>گفت:

-بخیال خانمی;بیا زنگ می زنم غذا بیارند.

فردا بعد از ظهر رفتیم برای خرید مامان اهنگ رو روشن کرد و صداش رو زیاد کرد شروع کرد تو ماشین باهاش رقصیدن من و بابا با خنده نگاش می کردیم بابا معلوم بود از تغییر حالت مامان حسابی خوشحاله هی نگاش می کرد و با عشق با خوانده همراهی می کرد و براش می خوند رسیدیم بازار با هیجان انتخاب می کردیم بابا بیشتر دوست داشت مامان انتخاب کنه و از انتخاب مامان دفاع می کرد مثل همیشه باخره یک کوله ی مشکی با یک جفت کفش نقره ای گرفتم و چندتا دفتر و جامدادی سفید راه برگشت بابا یک دسته داوودی برای مامان گرفت گلی که مورد علاقه ی مامان بود

-کجا؟

-با بچه ها برم فوتبال.

مامان پوزخندی زد

-خوبه والا! اقا هرجا دلشون بخواد می رن،بعد من بدبخت تو خونه زندونیم

بابا که تازه می خواست کفشاشو بپوشه برگشت و نگاش کرد

-این چه حرفی خانمم؟ زندانی چی؟ه من کی گفتم تو از خونه نمی تونی بری بیرون؟

مامان روشو گرفت و گفت:

-کجا برم؟ من مثل اقا،دوستایی ندارم که باهاشون برم فوتبال.

بابا یکم فکر کرد بعد کفشاشو در اورد و امد تو

-باشه من بخاطر خانم نمی رم. الان بیرون بودیم;ولی اگه دوست داری بازم بریم بیرون.

-نه نمی خواد.

بعد رفت تو اشپزخونه


+++

-چرا نرم؟ بزار پل های پشت سرمو خراب کنم. این زندگی تو از اولم نباید توش پا می زاشتم.

دویدم بیرون

-چی شده؟!

بی توجه به من دعوا می کردند

-بست کن. چرا انقدر زود تحد تاثیر قرار می گیری؟

-خسته م کردی از نصیحت سروش.

بعد رفت تو اتاق و درو بست دیگه از بابا نپرسیدم چی شده و خودمم رفتم تو اتاقم

-هومن جان بیا کمک بابا.

رفتم بیرون بابا تولیدات مواد شوینده داشت الانم یک کامیون مواد شوینده اورده بودند

-امدم بابا.

رفتم بیرون باهم شروع کردیم بارا رو خالی کردن تموم که شد بابا عرق رو پیشونی شو پاک کرد

-دمت گرم بابا.دستت درد نکند.

لبخندی زدم چشمش به در بود منتظر بود مثل همیشه مامان براش یک لیوان شربت بیاره ولی از مامان خبری نبود دستش گذاشت رو سرش با ترس گفتم

-بابا سرگیجه داری؟

سری تکون داد

-چرا؟ الان که حالت خوب بود.

بعد با شوخی گفتم:

-نکنه از چرخش زمین سر گیجه گرفتی؟

زهرخندی زد و بی توجه به حال شوخم گفت:

-دلیل سرگیجه هام چرخش زمین نیست چرخش 180 درجه ی ادماست.

بعد بلند شد و رو به من گفت:

-من و مامانت وقتی کنار هم بودیم،همیشه چایمون سرد می شد و دلمون گرم.الان چایمون رو داغ داغ می خوریم;ودلمون سرد سرد.

بعد رفت تو شب رفتیم خونه یکی از دوستای بابا مامان واقعا تغییر کرده بود راحت با دوستای بابا شوخی می کرد جوری که اونام متعجب شده بودند ولی کیف می کردند که زن خوشگل بابا داره باشون راحت رفتار می کنه مامان رگ شوخی ش باد کرده بود و بابا رگ غریتش جوری که زود پاشد و رفت بابا تو خونه چیزی به مامان نگفت ولی معلوم بود ناراحته فردا به مامان گفت:

-ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﺍﺗﻮ می تونی بکنی …

-ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻟﻰ ﮐﻪ ﺍﺗﻮ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺩ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﻴﺮﻫﻨﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺁﺳﺘﻴﻨﻮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﯼ ﺑﺎﻻ ﺟﻠﻮﺷﻢ ﻛﻪ ﺻﺎﻓﻪ ﻳﻘﺖ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﻩ ﭘﺸﺘﺸﻢ ﺍﻻﻥ ﻟﻢ ﻣﻴﺪﯼ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺻﺎﻑ ﻣﻴﺸﻪ !اینکه نیاز به اتو نداره.

بعد لبخند سردی زد و لباساشو پوشید و رفت بیرون  بابا نگاهشو از در گرفت و به من دوخت

-ببین وقتی دیدی یک نفر سرد می خنده و سرد رفتار می کنه بزار بره اشتباه منو نکن من نمی تونم ولی تو سعی کن بتونی.

دلم براش سوخت چند دقیقه بعد صدای بلند اهنگ امد


عاشقیه من با تو نه دیگه تکرار نمیشه


دنیارم اگه بدی دلم ازت صاف نمیشه


تو برو از این به بعد خداس که یاورم میشه


نه دیگه دوست دارم محاله باورم بشه


به خدا جهنمم جایی نداره واسه تو


حیف آتیش که بخواد روی سر تو بباره


اصل مطلب همینه که برو پی کار خودت


هر چی دردو غمو غصس همگی مال خودت


به خدا جهنمم جایی نداره واسه تو


حیف آتیش که بخواد روی سر تو بباره


اصل مطلب همینه که برو پی کار خودت


هر چی دردو غمو غصس همگی مال خودت


حال حقته بری یه گوشوزار بزنی


از غم نبودنم هی دادو فریاد بزنی


حالا حقته بری تو دنیا آواره بشی


واسه درمون دلت دنبال راه چاره شی


اصل مطلب همینه که برو پی کار خودت


هر چی دردو غمو غصس همگی مال خودت


حال حقته بری یه گوشوزار بزنی


از غم نبودنم هی دادو فریاد بزنی


حالا حقته بری تو دنیا آواره بشی


واسه درمون دلت دنبال راه چاره شی


<آهنگ جهنم از شهاب مقدم>


دیگه چیزی تا شروع مدرسه ها نموده بود حالا سال هشتم بودم و درس ها سخت تر وسایل فردا رو اماده کردم مامان لباسا رو که پهن کرده بود جمع کرد بابا خودش اتو زد برام بلوز و شلوار ابی تیره روش یک جلیقه ی یخی داشت شب قبل از خواب به سالی که پیش رو داشتم فکر کردم حتی اگه رابطه ی بابا و مامان همچنان بد باشه من باید درسامو بخونم و حواسم به درسام باشه

فردا صبح زود بیدار شدم مامان و بابا هنوز بیدار نشده بودند یک صبحانه ی تند خوردم بعد کیفمو برداشتم و دویدم بیرون پویا دوید سمتم باهم دست دادیم

-سلام خوبی؟


هومن-سلام ممنون تو خوبی؟

-نه بابا!چه خوبی؟ دوباره شروع شد این بدبختی های ما.

-بریم انقدر غر نزن.

حرکت کردیم بهنام هم به ما پیوسط رسیدیم نگام رو کیفش افتاد که پیکسل نادر شاه افشار خندم گرفت بهنام عاشق پیکس بود هر سال هم یک پیکسل می زد با دیدن مدرسه لبخندی رو لبم نشست سر و صدای بچه ها تا ما که سر کوچه بودیم می امد جلوی مدرسه یک گروهی خوش و بش می کردند در مدرسه شلوغ بود از بچه هایی که می خواستند برن تو بچه ها با دیدن ما دست تکون می دادند و سلام می پروند ماهم جوابشون رو می دادیم تو حیاط بزرگ پر بود از بچه های یک رنگ دیوار های پر از جمله های قشنگ بود یک طرف یک سنگر درست کرده بودند و یک چشمه اب فانتزی با کلاه و پلاک خونه سرایدار هم اخر حیاط بود ساختمون مدرسه 3 طبقه و به رنگ سفید بود کم کم هرکسی دوستاش رو پیدا کرد هرچند که ما تابستونم باهم کلاس می امدیم

اقای شباهنگ <یاسین>مدیر مدرسه امد بیرون یک دور بچه ها رو از چشم گزروند بعد به چند نفر که منم جز اونا بودم اشاره کرد همه باهم رفتیم تو دفتر کار معاون پروشی مون به هر کدوممون یک چفیه داد با لباس سپاهی و یک اسلحه تا دم در گارد بگیریم به مهمونایی که از طرف اداره بودند خوش امد بگیم

درسای روز خوب بود بیشتر معلم ها خودشونو معرفی می کردند ظهر که شد دلم نمی خواست برم خونه ولی به هر بدبختی بود وسایلمو جمع کردم و با بچه ها راه افتادم بهنام گفت:

-بچه ها من باید زودتر برم;که می خوام بریم خونه خاله م.

-باشه.

باهم دست دادیم رفت پویا که نسبت به بهنام با من صمیمی تر بود دستمو گرفت و با مهربونی پرسید:

-چی شده هومن؟

یک نگاه سر سری بهش انداختم در حالی که سیبم رو از تو کیفم در می اوردم که تا رسیدن به خونه بخورمش گفتم

-مگه باید چیزی شده باشه؟

-یک نگاه به حال داغون خودت بکن. معلوم که باید چیزی شده باشه.

لبخند کوچیکی زدم

-نه داداش چیزی نیست،کیف منم کوک.

-حالا من غریبه شدم؟

یکم ساکت مونده بعد اروم گفتم:

-نه ولی.. بزار نگم.

دوست نداشتم کسی برام دلسوزی کنه همون موقه بهنام رو دیدیم که داره به سمتمون می دوه با تعجب نگاش کردیم رسید به ما در حالی که نفس نفس می زد می خواست چیزی بگه

پویا-بهنام چی شده؟! چرا برگشتی؟!

به من نگاه کرد بزور صداش در امد

-هومن..

از وحشت تو صداش ترسیدم

-چی شده؟!

-مامانت.

یک لحظه هرچی فکر بد بود تو ذهنم امد فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که کوله مو بدم به پویا و بدوم به سمت خونه نفهمیدم چطور رسیدم با دیدن وانتی که دم در بود و توش پر از وسایل و تاکسی که واستاده بود و مامان کنارش وحشت تمام وجودمو گرفت داد زدم

-مامان؟!

برگشت سمتم با لبخند گفت

-بیا عزیزم؟

بعد دستاشو از هم باز کرد به اغوشش پناه بردم در همون حال با تعجب پرسیدم

-اینجا چه خبره؟! اینا چیه؟!

یک نگاه به ماشین کرد

-ها اینا رو می گی؟ هیچی،راه نجات.

با بهت داشتم نگاش می کردم همون موقه ماشین بابا امد همون کنار پارک کرد و امد سمت مامان

-اینا چیه دنیای من؟!

-به هومن هم گفتم راه نجات.

-یعنی چی؟!

-یعنی رهایی.یعنی پایان دادن به زندگی که از اولم نباید شروع می شد.

-دنیا؟!

-دنیای تو سیاه سروش. دنیات برای من خیلی بده،خیلی دلگیره من دنیای پر از رنگای شاد می خوام.

بابا پوزخندی زد

-اره افرین دنیای من سیاه دنیای تو رنگارنگ اینو یکبار اول اشنایی خودم بهت گفته بودم ولی اینو بدون یک رنگی دنیا می ارزه به کل دنیای تو.

ببین سروش از یکجایی به بعد اگه نری خری قسمت ما این بود

-خیلی کلمه ی مظلومیه این قسمت.

مامان یکم ساکت موند بعد گفت

-شاید! تو هم زیاد بهش فکر نکن سروش جون اخر قصه ی ما رو از همون اول خدا لو داد همون جایی که گفت یکی بود یکی نبود.

-می دونی دنیا؟بعضی وقتا یک ادمایی ناراحتمون می کنند که رومون نمی شه از دستشو ناراحت بشیم

مامان پوزخند زد بابا با بغض گفت:

-اره واقعا می دونم بازی ما از اول غلط بود از اونجایی که من بخاطر تنهاییم و دردام لیاقت دادم به اونی که نداشت از اونجایی که طلب عشق کردم از یک بی سر و پا

-ببین سروش دیگه واسم خیلی اف داره که بخوام با تو باشم اصلا تف به روزایی که با تو داشتم

بابا درحالی که از شدت بغض بزور حرف می زد گفت:

-بیشتر از اونی که لایقش باشم بهم ضربه زدی فقط چون بیشتر از اونی که لایقش باشی عاشقت بودم

-اووو سروش جون این حرفو رو ول کن نمی خوای بدونی جایگزینت کیه

ایندفعه بابا پوزخند زد

-نه برام مهم نیست چون می دونم پسمانده های حیونای وحشی رو فقط لاشخر ها و کفتار ها می برند

مامان با انگشت اشاره زد به سینه ی بابا

-ببین اگه ادم بودی الان با من بودی می بینی دارم ترک می کنم برای اینه که هیچی نیستی

تو که انقدر می تونستی بد باشی غلط کردی که از اول انقدر خوب بودی ل..

اره تو خوبی من ل.. ولی هنوز ارزوت بام باشی

-دنیا تا اخر عمرت درگیرم می مونی

مامان امد چیزی بگه که بابا گفت

-انکار نکن مقایسه دیونه ت می کنه

-نه گلم درست که من هیچ وقت یهیچ چهره ای رو فراموش نمی کنم ولی درمورد تو خوشحال می شم استثنا قائل بشم

-یک رنگ بودن من رو پای بی عرضه بودم گذاشتی من فقط خودم نخواستم مثل تو باشم

-یادته تولد پارسالت ارزوی کردی یادته ازت خواستم ارزوتو بگی یادته چی گفتی

-گفتم بر اورده شدن ارزوی تو.

-خوب ارزوی من جدایی از تو بود.

-از اون وقت دنیا؟

-حتی از قبل ترش.

دیگه بغض بابا خیلی پر سر و صدا شده بود جوری که صداشو می لرزوند و قلب منو

-کاش بجای دلم دستمو می شکستی که نمک نداشت.Thanks for breaking my heart<مرسی که قلبمو شکستی>

-می دونم تو بدون من می میری.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد