جان بابا؟
-یک سوال بپرسم؟
-بپرس،ببینم چی ذهن هومن کوچولوی ما رو درگیر کرده.
اروم خندیدم اونم بم خندید لبخند کم کم از رو لبم رفت
-اون قرص ها چی بود؟
یک لحظه موند بعد گفت:
-سرما خوردم.
زل زدم بهش
-کاش باورمون می شد،دروغگو دشمن خداست.
سرشو پایین انداخت و دستی تو موهاش کشید
-بابا می شه نخوری؟ خواهش می کنم!
با صدای دو رگه گفت:
-نمی شه هومن من. ببین اخلاقمو;ببینچطور بات رفتار می کنم.
-اشکال نداره; منو بزن. ولی ارامش بخش نخور. برات خطرناکه.
لب به دندون گزید رفتم کنارش نشستم
-بابا خیلی از زن و شوهر ها باهم مشکل دارند اونا راحت تحمل می کنند. شما فقط بخاطر اینکه عاشق هم بودین انقدر اذیت می شین. یک چند وقتی تحمل کن برگردیم شهر همه چی درست می شه. حالا یک مدتی مامان کمتر حواسش بهمون هست. تازه وقتی برگردیم می تونی انقدر به مامان محبت کنی که دیگه اصلا یادی از اینجا نکنه.
با بغض گفت:
-نمی شه. دیگه نمی شه. دنیا دیگه دنیای من نیست. انگار طلسمش کردن. می ترسیدم این روز برسه
-بابا؟
اروم اروم گریه می کرد و دیگه چیزی نگفتم بلد نبودم چطور ارومش کنم یکم گذشت بعد برگشت سمت من
-تو چرا سکوت کردی؟ چرا اعتراضی نمی کنی؟ نکنه رازی هستی هومن؟
با لحن ارومی گفتم:
-سکوت کردم، نه از سر رضایت،اهل شکایت نیستم بابا.
بابا اشکاشو پاک کرد و سر منو بوسید بعد بلندم کرد و رفتیم توی خونه رو به مامان که رو مبل نشسته بود و پاش رو از استرس تکون می داد و مچ بند نقرش جلینق جلینق می کرد گفت:
-کوبیده می خوری خانم؟
مامان چپ چپی نکاش کرد و چیزی نگفت وقتی متوجه شد نگاه من و مامان هنوز روشه گفت:
-مگه نگفتم به من نگو خانم؟
بابا خنده ای کرد و رفت گونه ی مامان رو طولانی بوسید مامان با خنده کنارش زد
-برو اونور ببینم اه.
بابا دوباره خندید و به من نگاه کرد و چشمکی زد جواب چشمکش رو دادم رفت زنگ زد برای مون کباب بیارند سر میز شروع کرد جک تعریف کردن
-معلم پسر حیف نون اونو به مدرسه احضار میکنه ….فرداش حیف نون میره مدرسه و از معلم می پرسه
چی شده؟ پسرم چکارکرده ؟
معلم : پسر شما خیلی خنگه!!!
حیف نون : یعنی چی؟؟ پسر من خیلی هم با هوشه ….
معلم: الان بهتون ثابت می کنم…
به پسر حیف نون میگه :
برو ببین من تو حیاط مدرسه هستم یا نه ؟
پسره میره و بر می گرده میگه :
نه خانم معلم تو حیاط نبودید..
معلم : شاید تو دفتر مدیر باشم برو اونجا رو هم ببین
پسره باز میره و بر می گرده و میگه :
نه خانم معلم اونجا هم نبودید .
معلم : حالا دیدید بچه تون چقدر خنگه ؟
حیف نون : خوب شاید رفتید مسافرت خانم معلم !
من از خنده غش کردم مامان شروع کرد با لب هاش ور رفتن تا خنده ش معلوم نشه محبت های بابا فایده ای نداشت هر وقت بیرون می رفتیم مامان بیحال و حوصله رفتار می کرد هر وقت از خواب بیدار می شد یکجا می شست و انقدر منتظر می شد که بریم خونه مامانش اگه بابا می خواست یک کنار واستا تا حرفاشونو بشوه داد و بیداد راه می نداخت همیشه هم ساک کرمش اماده کنارش بود یعنی من اماده باشم برم خونه مامانم می دونستم بابا خیلی اذیت می شه داشت از درون می سوخت
-دنیا چرا با من اینطوری رفتار می کنی؟ قربونت بشم ما بهترین زندگی دنیا رو داشتیم.همه به ما حسودی می کردن.دنیا ما بازم می تونیم اون زندگی رو داشته باشیم.
یک روز بابا امد خونه یک گردنبد سنگین برای مامان خریده بود دور گردن مامان حلقه کرد مامان که تو فکر بود با تعجب به چیزی که دور گردنش حلقه می شد نگاه کرد
-وای سروش؟
بابا خندید مامان امد برگرده سمتش که بابا گفت:
-بزار ببندم.
بعد که بست مامان برگشت سمتش و محکم بغلش کرد بابا هم بغلش کرد از شدت ذوق اشک تو چشمام جمع شد بابا گفت:
-کاش می فهمیدم،چیه این حسی که تو رو داره از من می گیره.
مامان جوابشو نداد بجاش اروم ازش جدا شد و با ذوق به گردنبدش نگاه کرد رفت جلوی اینه و شروع کرد با گردنبدش ور رفتن بعد رو به بابا گفت:
-سروش می تونم برم به خانواده هم نشون بدم؟
-بزار ما هم بیام.
-زیاد طول نمی کشه;یک کوچولو دیگه میام.
بابا یکم فکر کرد بعد گفت:
-برو
و مامان دوید بیرون تا خود شب برنگشت و حسابی عصاب بابا خورد شد برای شام رفتیم اونجا بابا با دیدن مامان که رژ لب غلیظ قرمز رنگی که احتمالا مال خاله بود زده بود عصبانی بود عصبانی تر شد ولی چیزی بهش نگفت انقدر سر میز سر و صدا بود که داشتم سردرد می گرفتم ما تو خونه سر سفره خیلی باهم حرف می زدیم ولی نه با صدای بلند بعد از شام بابا به مامان اشاره کرد بریم خونه ولی مامان به ضرفا اشاره کرد که به بحانه ی اونا بمونه رفتند تو اشپزخونه بابا از در نگاه کرد مامان رو صندلی نشسته بود و داشت با صدای بلند با خاله که داشت ضرفا رو می شست حرف می زد و می خندید صدای قهقه ش تا سمت ما می امد صورت بابا از خشم سرخ شده بود رامتین امد دستم رو گرفت
-چیه اینجا نشستی؟بیا بریم بیرون بازی کنیم.
لبخندی زدم و بی حرف بلند شدم رفتیم بیرون ریلا که رژ لب غلیظ قرمز رو لبش بدجور خودنمایی می کرد توپ اورد شروع کردیم به فوتبال بازی کردن یک لحظه یکی صدام کرد تا برگشتم توپ رو زد به صورتم دستی رو صورتم کشیدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
-چته دیونه؟
چشمای وحشی شو بهم دوخت
-داشتم شوخی می کردم پسر خاله.
توپو برداشتم و رفتم سمتش
-این شوخیه؟پس بزار منم از این شوخی ها بکنم.
قبل از اینکه کسی بتونه جلوم رو بگیره توپ رو زدم به صورتش رامتین امد به سمتم خیز برداره که ریلا جلوشو گرفت
-ولش کن;می خوای اون بابای پتیارش رو، بندازی به جونمون؟
جلو رفتم و رو به روش واستادم
-چی گفتی؟ به کی گفتی پتیاره؟
یکم ترسید ولی به روی خودش نیاورد
-به بابات.
زدم تو دهنش یک مشت از رامتین خوردم بعد هم لقدی به کمرم از راشا ریلا هم دستشو از رو دهنش برداشت و خون تو دهنشو به صورتم تف کرد دعوامون شروع شد اونا ستا بودند من یکی صدای داد و بیداد از توی خونه بلند شد ما از حرکت ایستادیم چند دقیقه بعد دیدم بابا در حالی که که داره مامانو می کشه امد بیرون
-ولم کن عوضی. ولم کن بیشعور .نمی خوام بیام. سروشششش؟!
کلافه مامان رو در حالی که از پشت لباسش گرفته بود بیرون اورد
-بپوش کفشاتو.
-نمی خوام.
-بدرک.
بعد همینطور کشیدش پایین
-هووو چیکار داری با خاله مون؟
-هومن بریم.
ناخداگاه دنبالشون راه افتادم بابا درو باز کرد و مامانو اروم هل داد داخل بعد خودش رفت تو من هم دنبالش رفتم مامان دوید سمت اتاقش از مامانی که همیشه می موند و دهن به دهن می ذاشت این کار بعید بود بابا بی توجه به اون بازوی منو کشید و کلید اتاقا رو از روی جاکفشی برداشت منی که هنوز تو شوک بودم رو تو اتاق انداخت و درو روم قلف کرد سریع رفتم سمت در و چند ضربه زدم
-بابا؟! بابا؟!
چند دقیقه بعد صدای التماسا و گریه های مامان بلند شد چند ثانیه بعدشم صدای ناله هاش از شدت ترس و وحشت نتونستم تاقت بیارم و محکم به در می کوبیدم فایده نداشت دویدم سمت کیفم و گوشی مو در اوردم سریع شماره ی خونه ی میترا جون رو گرفتم
-بله؟
صداش عصبی بود
-کمک! تو رو خدا کمک! بابا داره مامان رو می کشه.
یک دفعه صدای دادش بلند شد:
-می کشه که می کشه. به درک که می کشه. چطور وقتی می خواست با این پسره ی امل ازدواج کنه که بهترین بود؟ حالا نوش جونش.
-میترا جون؟!میترا جون؟
گوشی رو قعط کرد گریه م گرفته بود همون موقه صدای ناله ی مامان قعط شد و جاشو به هق هق داد
-خیلی نامردی سروش! خیلی نامردی! اخ!به چه حقی من رو زدی؟! ازت بدم میاد! ازت متنفرم!
-لامذهب!همیشه سعی کردم درک کنم نفهمیدی.شاد کردم ندیدی.بجای تو گریه کردم نشنیدی.اونی که باید ازت متنفر باشه منم؛ولی نمی تونم.
بالاخره در باز شد پریدم بیرون و رفتم سمت اتاق مامان و بابا با دیدن مامان که گوشه ی اتاق چمنزار زده بود و زانوهاش تو بغلش داشت گریه می کرد حالم خراب شد برگشتم و رفتم توی هال
-این چه کاری بود؟! برای چی مامان رو زدی؟!
سرش رو از روی میز برداشت و نگام کرد
-با توم. یعنی چی این کارا بابا؟
همینطور نگام می کرد تو چشم هاش پشیمونی رو دیدم
-مامان بی کس نیست. اگه هم بقیه نباشند من هستم. نمی زارم کسی به مامانم بگه بالای چشمت ابروی; بابا کاری نکن روم تو روت باز بشه.
اهی کشید و روشو گرفت اروم بلند شد و رفت از جالباسی کتشو برداشت و زد بیرون برگشتم ولی صدای قلف در امد برگشتم سمت مامان هنوز داشت گریه می کرد کنارش نشستم خودمم گریه م گرفت
-چیکارت کرد؟ ببینم.
اروم دست انداخت و لباسشو داد بالا با دیدن رد کبودی ها رو کمرش زدم زیر گریه هردو گریه می کردیم تو همون حال گفتم:
-اخه چرا اینطوری می کنی مامان؟ چرا خانوادتو ول نمی کنی؟همین الان زنگ زدم به مامان جان می گه بدرک که می زنش. این همه سال با بابا زندگی کردی یکبار دست روت بلند نکرد; اصلا یکبار سرت داد نزد. چرا خنجر زدی به خوشبختی مون؟
-تو نمی فهمی هومن;هیچ کس خانواده ی ادم نمی شه.
-یعنی اون زندگی خوب و ارومی که ما داشتیم،نمی ارزید به دوری از خانوادت؟ این حرف مال کسایی که شوهر بدی دارند;مامان بابا واقعا دوستت داره.واقعا مرد خوبه.
-دیگه نیست. دیگه نمی خوامش.
-مامان؟!
-ولم کن هومن. تو درکم نمی کنی.
خواستم بگم این تویی که ما رو درک نمی کنی ولی بیخیال شدم و گفتم:
-می رم برات یخ بیارم بزاری رو کبودی های پشتت.
رفتم تو اشپزخونه قالب یخو از تو یخچال برداشتم و تو پلاستیک فیرزل ریختم بعد رفتم تو اتاق لباس مامان رو بالا دادم یخو گذاشتم رو کمرش اخی گفت و یکم صاف شد دوباره گذاشتم رو کمرش
-برای چی زدت؟ بخاطر همونایی که من دیدم؟
-نه.
-خوب برای چی؟
-برای چی باید بگم؟ توهم مثل بابای احمقت فکر می کنی.
-نه قول می دم چیزی نگم.
-هیچی بابا یک چیزی به خسرو طفلک گفتم خندش گرفت گونمو بوسید بابات هم فک اونو داغون کرد هم این رفتارو با من کرد خوب چیه می گه؟
یک لرزش خفیفی گرفتم ولی دیگه به روی خودم نیاوردم مامان یک ساعتی بعد خوابید هنوز رد اشک رو صورتش بود بابا هم امد یک سلام زیر لبی گفتم و
بدون اینکه محلش بدم رفتم تو اتاق صدای جواب سلام ارومش رو شنیدم یکم بعد صدای مامان رو شنیدم که داد زد:
-برو بیرون. حالم از خودت و کادو هات بهم می خوره.
از در اتاق رفتم بیرون دیدم بابا بیرون اتاق واستاده چند ثانیه بعد یک چیزی پرت شد و خورد به سینه ش رفتم جلو و برداشتمش یک دستبند نقره بود به بابا نگاه کردم با خجالتی که معلوم بود از کاری که کرده هنوز مونده بود نگاش رو از من گرفت و رفت سمت اشپزخونه
فردا از صبح زود داد و بیداد مامان و بابا بلند شد دیگه داشتم کلافه می شدم اخرش شنیدم مامان خودش می زد به در و می گفت این درو باز کن که می خوام برم بیرون صدای داد بابا بلند تر شد ترجیح دادم بیرون باشم تا نذارم بابا دوباره دست رو مامان بلند کنه. بابا رو دیدم که تو چشم هاش اشک جمع شده من رو که دید روش رو برگردوند و گفت:
-بیان میز صبحانه رو چیدم.
یکم واستادیم دیدم مامان به سرعت و با حالت تهاجمی از کنارم رد شد رفت همه ی وسایل میز رو بهم ریخت بعد هم وسایل اشپزخونه رو بابا با خونسردی نشسته بود و داشت نگاش می کرد مامان که انگار رازی نشده بود امد سمت بابا و شروع کرد سیلی به صورتش زدن و چنگ کشیدن خشک شده بودم نمی دونستم باید چه حرکتی انجام بدم بابا بعد از اینکه چند سیلی به صورتش خورد دستای مامان رو گرفت و تو یک دستش جا داد بلند شد تا مامان رو در اغوش بگیره که مامان رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
-چه گناهی کردم زنم؟ چه گناهی کردم که تو مردی؟
بابا کنارش رو زمین نشست
-قربونت برم دنیا من! مگه تا حالا با تو رفتاری کرده بودم،که این حس به وجود بیاد؟ ببخشید عزیزم بخاطر دیشب. غلط کردم. باور کن خودم از هرکسی بیشتر اذیت شدم. دنیا تو همه چیز منی! من دیگه چیزی بجز تو ندارم. یعنی نخواستم داشته باشم. این سالها به بهترین نحو زندگی کردیم بیا و بخاطر یک چیز مسخره خرابش نکن عزیزم پسرمون داره بزرگ می شه الان تو سن حساسی باشه گل من!
مامان نمی گذاشت بابا بغلش کن اخر سر خودش کشید کنار من همونجا واستاده
-بزار برم بیرون سروش.محدودم نکن.
-باور کن برای خودت لازمه. نه تنها خودت;برای هر سه مون. اصلا امروز باهم می ریم بیرون.خوبه؟
-نمی خوام;من کمرم درد می کنه.
بابا محکم بغلش کرد مامان تو بغلش هق هق می زد منم برگشتم بخوابم تا خود ناهار مامان کلافه بود و پیوسطه اصرار می کرد که بابا بزاره بره بیرون ناهار رو که خوردیم قبول کرد که هر ستایی بریم بیرون وسایل رو جمع کرد بابا نزاشت چیزی رو مامان برداره همشو باهم برداشتیم رفتیم پارک رفتار مامان نرم شد معلوم بود هوای تازه ارومش کرده من شروع کردم نقاشی کشیدن یکی از کارهای مورد علاقه م بود ولی کم شرایطش پیش می امد که انجام بدم مامان داشت با خاک های باغچه بازی می کرد
-بچه شدی دنیا؟
برگشت سمت بابا
-اره یاد بچگیم افتادم. یاد روستامون.
-پس هر چقدر می خوای بچگی کن.
لبخندی بهش زد و برگشت به کارش ادامه داد
-مامان میوه ها رو شستم.بیارم بخوریم؟
انگار منتظر این حرف بود بلند شد
-اره مامان.کجا شستی؟ که من برم دستامو بشورم.
به اب خوردی که نزدیک 20 متر با ما فاصله داشت اشاره کردم سری تکون داد و رفت اون سمت به بابا نگاه می کردم که با غم پشیمونی و محبت داشت مامان رو نگاه می کرد منم برگشتم سمت مامان مامان همزمان با برگشت سر من سمتش روشو برگردوند سمتمون یک نگاه به ما کرد بعد دوید سمت خیابونی که کنار پارک بود بابا هم بلند شد و دوید سمت ماشین منم بلند شدم و دنبالش دویدم سریع صندلی عقب نشستم بابا حرکت کرد مامان هنوز داشت کنار خیابون می دوید
-بابا مراقب باش ماشین نخوره بهش.
-مراقبم.
ماشین رو سریع یک کنار نگهداشت و از ماشین پایین پرید دوید سمت مامان مامان که هل شده بود سوار اولین ماشینی که نزدیکش بود شد
-برین! تو رو خدا برین!
نگاهی به داخل ماشین انداختم خدا رو شکر همشون زن بودند ماشین از جا کنده شد بابا دوباره سوار ماشین شد و دنبال ماشین اونا راه افتادیم رانندگی بابا تند و خوب بود چندبار ماشینو به کنار ماشین اونا برد و اشاره کرد نگهدارند حتی اروم به پشت ماشینشون زد ولی نتونست برخوردی با ماشین کنه که نکنه بلایی سر ماشین بیاره تا به خودمون بیام از تهران زدیم بیرون وسطای جاده معلوم بود گاز اونا تموم شده که ماشین ایستاد بابا نفس راحتی کشید و برای لحظه ای سرشو گذاشت رو فرمون همون موقه در عقب باز شد و مامان بیرون دوید و به سمت بیابون رفت بابا سرشو که بالا اورد در باز ماشینو دید فهمید چی شد به بیابون نگاه کرد با دیدن مامان پیاده شد و به اون سمت دوید من هم ناخداگاه دنبالش دویدم شال مامان از سرش افتاده بود هی بر می گشت عقب و به ما نگاه می کرد یکباره که نگاش به ما بود پاش گیر کرد به یک تیکه سنگ و از روی خاکریز قل خورد پایین بابا یک لحظه واستاد بعد وای بلندی گفت و دوید سمتش منم دویدم همش می ترسیدم سر مامان به سنگی چیزی خورده باشه بالای خاکریز که رفتیم با دیدن مامان که نیم خیز بود و داشت با ترس بابا رو نگاه می کرد نفس راحتی کشیدیم بابا از خاکریز که پشتش خیلی کوتاه تر از روش بود پایین رفت و رو به روی مامان نشست
-اسیبی دیدی؟
مامان همینطور با ترس و نفرت نگاش می کرد
-اینطوری نگام نکن.
توجه ای نکرد بابا مچ پای مامان رو تکون داد
-درد می کنه.
باخره مامان به حرف امد
-هیچ جام درد نمی کنی جز کمرم که اونم از صدقه سری شماست و البته..
دستشو رو قلبش گذاشت
-قلبم.
بابا چنان اهی کشید که دل من براش کباب شد مامانو مثل یک بچه تو بغلش گرفت مامان با ترس گفت:
-تو رو خدا ولم کن سروش! بزار برم.چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-همون روز که پای اون عقد نامه رو امضا کردم گفتم هرچی بشه دست از سرت بر نمی دارم بهت گفتم که تا ابد اسیر عشق منی.
-من نمی خوام. اسارت حتی به عشقت رو نمی خوام.
-خیلی بی انصافی دنیا.
بعد گذاشتش رو زمین و مچ دستشو گرفت
-بریم.
مامان یکم خودش کشید ولی فکر کنم بر اثر افتادن بدنش کوفته شده بود که بدون حرف دنبال بابا راه افتاد اون دخترا پایین امده بودند و به مامان نگاه می کردند یکی شون جلو دوید با استرس گفت:
-چیکارش دارید؟ شما کی هستید؟
-من شوهرشم کاریه م باش ندارم.
-اقا من زنگ زدم پلیس بیاد شما حق ندارید برید چون اگه برین دنبالتون می گردن و به جرمتو اضافه می شه.
مامان با لبخند بدجنس و مرموزی به بابا زل زد من زدم زیر خنده بابا نچی گفت و دستی تو موهاش کشید یک یک ربعی بعد پلیس امد رفتیم کلانتری با شاهدت های من و حرف مامان پزشک قانونی دستوری رو داد بابا پولی به مامان داد و سه روز هم طول درمان به مامان دادند هرچند که پشت مامان دیگه کبودی هاش کمرنگ شده بود تو راه هم من استرس گرفته بودم هم مامان البته معلوم بود نمی خواد نشون بده بابا درو باز کرد ما دوتا رفتیم تو بعد خودش امد درو پشت سرش قلف کرد برگشت سمت ما مامان نگاش نمی کرد وانمود می کرد بیخیال و فقط انگار داره کفشاشو در میاره تا بره تو خونه باخره بابا گفت:
-فردا بر می گردیم شهر. بدون هیچ توضیح و حتی خدافظی.
هردو برگشتیم سمتش
-برای چی بدون خدافظی؟
نگاه بابا رو به مامان بود
-دلیل دارم.
بعد همینطور که مامان رو نگاه می کرد گفت:
-گوشی تو بزار رو میز من.
رو به منم گفت:
-توهم همینطور هومن.
بعد رفت تو مامان رو کاناپه نشست و تو اتاق نرفت من هم رفتم خوابیدم صبح که بیدار شدیم دیدم مامان همون جا خوابش برده بابا خودش وسایل رو جمع کرد و میز صبحانه رو چیند و رفت بالای سر مامان یک تکیه از موهاش که رو صورتش بود رو کنار زد
-خانم گل؟ نازگل خانم؟
مامان تکون مختصری خورد ولی بیدار نشست بابا نشست و سرشو برد نزدیک تر
-عزیز دلم؟ دنیای من؟ نمی خوای چشمای نازتو رو برای من باز کنی نفسم؟
مامان دستشو گرفت جلوی صورتش با صدای خواب الود گفت:
-خر نمی شم سروش.
-تو وجود منی دختر خر چیه؟ پاشو،پاشو که دیگه همه چی تموم شد. از امروز برسیم خونه همه چی مثل اولش می شه.
مامان برگشت و پشتشو به بابا کرد
-دو قرون بده آش،به همین خیال باش اقا.
بابا بازوی مامان رو گرفت و برش گردوند سمت خودش یکم عصبی شده بود
-یعنی چی این حرف ها؟
مامان بازوش رو با تکون دادن دستش از دست بابا بیرون اورد و روشو برگردوند بابا نفس عمیقی کشید
-می شه دنیا. باید بشه.شده با زور و کتک باید بشه.
مامان با وحشت برگشت سمت بابا