وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست دو چی شد که اینطوری شد؟

-اصلا من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگم رو ببینم.
بابا بلند شد و به سمت پله ها رفت پشتش راه افتادم و شروع کردم به غر غر کردند نمی دونم بحث چقدر ادامه پیدا کرد به با سوختن یک قسمت از صورتم متوجه ی وخامت اوضاع شدم صورتم به یک طرف کج شده بود دو دستم رو روی گونه م بود نگامو از رو مامان که یک  ر روی دهنش گذاشته بود و با وحشت نگاهم می کرد برداشتم و برگردوندم سمت بابا با بهت داشت نگام می کرد با دیدن نگام روش رو یک ور دیگه برگردوند اروم صدام کرد جواب ندادم با خشم به مامان که دیگه اشک تو چشم هاش جمع شده بود نگاه کرد.
-کارت درست بود؟
مامان که انگار از شوک در امده بود به خودش اشاره کرد.
-من؟!
-درست بود که این بچه رو برای کار خودت بفرستی جلو و سپر بلاش کنی؟ درست بود دنیا؟
مامان سرش رو به دو طرف تکون داد
-زدیش..تو زدیش!
شروع کرد به جیغ جیغ و سرزنش بابا بابا هم بساط داد و بیدادش رو پهن کرد من که هنوز باورم نمی شد کتک خورده باشم دویدم بالا با دویدن من هردو ساکت شدن رفتم تو اتاق و رو تخت نشستم زانوهام رو تو بغلم جمع کردم و سرمو روشون گذاشتم سعی کردم خودمو دلداری بدم<هومن حق داشت لابد تقصیر خودت بود حتما حرف بدی زدی یا صدات رو بالا بردی اصلا شاید عصبانی بود تو که نباید بخاطر همچین چیز کوچیکی از بابات ناراحت شی تا حالا که از این کار ها نکرده بابا های بقیه کلی پسراشون رو کتک می زنند تو زیادی لوس شدی>همینطور اروم اروم گریه می کردم که صداهش امد
-هومن؟
سرم رو بالا نیاوردم فهمیدم رو تخت نشست
-خیلی دوست داری بری؟
سرم رو بالا نیاوردم و جوابی ندادم دست انداخت و زیر چونم رو گرفت و سرم رو از رو پام بلند کرد و به صورتم چشم دوخت بعد گونه ی خیس و سوزانم رو بوسید و سرم رو گذاشت روی سینه ش
-ببخشید پسرم!
اروم گفتم:
-اشکالی نداره.
محکم تر من رو به خودش فشار داد یکم ساکت موندیم بعد گفت:
-اشتها داری؟
-نه هیچی.
-پس بخواب.
درازم کشوند و پتو رو رویم کشید
-بخوابم کنارت؟
-مامان چی؟
-اشکالی نداره.
-نه گناه داره.
-هومن!
ترسیدم و چیزی نگفتم احساس کردم دلش برام سوخت چون دوباره گونمو بوسید بعد موهامو بهم ریخت
-واقعا دیگه از من ناراحت نیستی؟
-ناراحت هستم؛ولی اشکال نداره تا فردا یادم می ره.
یکجور خاصتی نگاهم کرد مثل اینکه به یک ادم بزرگ فهمیده داره نگاه می کنه احساس خوبی پیدا کردم کنارم دراز کشید و چشماش رو بست اما نگاه من هنوز روش بود پوست سفیدم به بابا رفته بود همینطور موهای مشکی م ولی مال بابا از مال من مشکی تر بود و چشم هاش هم مشکی بود از اونایی که رنگ شبه و ته ریش داشت که حسابی بهش می امد نصف شب متوجه شدم مامان امد تو اتاق بابا که تو اون موقع چشماش باز بود چشماش رو بست مامان اروم صداش کرد
-سروش؟ سروش جان؟
من به بابا نگاه کردم جوابی نداد حتی چشماش رو باز نکرد مامان سرش رو پایین انداخت و رفت بیرون و درو بست فردا صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم تو این دو روز اولین بار زیاد داشتم بلند شدم و لباسامو پوشیدم هدفون مشکی م رو رو گردنم گذاشتم و صداش رو زیاد کردم تا به گوشم برسه اهنگ های مهراب بود عاشق اهنگ هاش بودم زدم از خونه بیرون پویا امد سمتم
پویا-سلام.
-سلام دیروز نیومده بودی.
پویا-اره مریض شده بودم. 
بعد کنار هم حرکت کردیم
-خوبی هومن؟ احساس می کنم یک جوری هستی.
-نه نه کاملا خوبم.
-معلومه.
-فقط خسته م دیشب دیر خوابیدم. 
-دروغ گو.
چیزی نگفتم رسیدیم سر کوچه ی بهنام اینا باهم دست دادیم و حرکت کردیم نگاه متعجب بهنام رو صورتم بود نزدیک متوسطه که رسیدیم تعداد بچه ها خیلی زیاد شد همهمون با اون روپوش های سورمه ای و متوسطه با اون در ابیه بزرگ و ساختمون نباتی رنگ به متوسطه مون نگاه کردم چقدر بچه اینجا بود تا حالا به این فکر نکرده بودم که شاید هر کدوم از اینا یک درد داشته باشند رفتیم سر کلاس اقای شباهنگ دبیر ریاضی مون سر کلاس بود با اینکه ریاضی درس مورد علاقه م بود ولی اون موقع اصلا نمی تونستم حواسمو جمع کنم
-اقای اقبالی حواستون کجاست؟
سرم رو بالا اوردم
-بله؟
-از شما بعیده حواستون روجمع درس نباشه.
-معذرت می خوام اقا.
سری تکون داد و به ادامه ی درس رسید سعی کردم هرطوری شده حواسم رو بدم به درس زنگ تفریح یکی از بچه های لوس کلاس به سمت امد و دستش رو دور گردنم انداخت
-خوب ببینید چی داریم. اقای اقبالی برای اولین بار توهم بود. 
-اخ اخ بچه لوس مامانی نکنه مامانت دعوات کرده؟ 
-نه بابایی جیزش کرده.
-نه بابا اینطوریا نیست کسی به این بالا چشمت ابرو نمی گه؛ احتمالا مامانی یا بابایی رفتند مسافرت اقا از غم دوری شون بغ کرده.
دستش رو از روی شونه م کنار زدم 
-نچ نچ نچ کاش تو این دکه مدرسه که هست،یکم شعور برای فروش می زاشتند تا من از جیب خودم برای شما بخرم.
بعد داشتم می رفتم بیرون که یقه م رو گرفت و برم گردوند.
-چی گفتی؟ 
مچ دستش رو گرفتم مشتش رو برد بالا که بزنه تو صورتم که پویا دستش رو گرفت.
-بکش دستت رو تا لهت نکردم.
بعد هلش داد عقب باهم رفتیم بیرون بهرام هم منتظرمون بود اروم و سر بزیر کنار پسر ها حرکت کردیم انقدر حواسم پرت بود که صدای خدافظی بهنام رو نشنیدم و یادم رفت با پویا خدافظی کنم رفتم تو خونه یک لحظه سرمو بالا اوردم با دیدن مامان دم پنجره دویدم سمت در انقدر با هیجان رفتم تو که کفش هام شوت شد تو خونه مامان دستاش رو باز کرد پریدم بغلش با اینکه وضع خونه فقط یک روز بد بود برای من چند سال گذشت بعد برگشتم سمت صندلی بابا نگاهش غمگین بود ولی بازم بهم اشاره کرد که برم جلو سرم رو بوسید و بهم گفت برم وسایلم رو بزارم رفتم بالا لباسم رو عوض کردم چشمم خورد به تابلوی جدیدی که روی دیوار اتاقم بود یک عکس از بچگیم که داشتم رو برگ های پاییزی می دویدم خیلی از بابا خواسته بودم این رو بزرگ کنه ولی وقت نکرده بود معلوم بود برای به دست اوردن دلم بزرگش کرده چند تا کتاب هم رو میزم گذاشته بود می دونست من عاشق کتاب خوندم با ذوق رفتم سمتشون ولی قبل از اینکه بتونم نگاه کنم چیه اند چند ضربه به در خورد مامان سرش رو اورد تو.
-اجازه هست؟
با ذوق گفتم:
-اره بیا تو.
امد تو و روی تخت نشست
-حدث بزن چی شده؟
کنارش نشستم.
-چی شده؟
-بابات قبول کرد که بریم.
لبخند بزرگی زدم.
-ایول!
-اره واقعا ایول!وایی هومن ازت متشکرم!
-از من؟!چرا؟!
موهام رو از جلو صورتم کنار زد جوری که انگار داشت با خودش حرف می زد به رو به رو خیره شد

-اگه دیروز اون اتفاق نمی افتاد بابات عذاب وجدان نمی گرفت و قبول نمی کرد.وای خدا خیلی خوب شد!
بهم برخورد یعنی چون زده بود تو گوش من خوب شد البته بابا می گفت من زیادی حساسم پس نباید خیلی خودم رو ناراحت کنم با هم رفتیم پایین بابا با وجود دلخوریش از غذای مامان تعریف کرد و سعی می کرد بامون گرم رفتار کنه بعدم گفت که عصر می خوام حرکت کنیم رفتم بالا من هیچی درباره ی خانواده ی مامان نمی دونستم حتی عکساشون رو ندیده بودم هی می رفتم بالا و می امدم پایین از مامان سوال می پرسیدم: 
-نوه دارند؟

-چندتا پسر هم سن و سال من هستند؟

-سلیقه ی مامان و بابات چطوریه؟چیزی می خوام بخریم؟ 
اخر سر با تشر بابا بیخیال سوال پرسیدن شدم مامان و بابا رفتند تا برای هر کدومشون یک چیزی بگیرند می خواستم بهترین لباسمو بپوشم کت و شلوار خردلی مو برداشتم با پیراهن مشکی کتمو تو دستم گرفتم و کوله مو تو اون دستم و اماده شدم امدند بابا یک نگاه به تیپم کرد و چیزی نگفت سوار ماشین شدیم مامان خیلی هیجان زده بود مدام حرف می زد و می گفت چقدر خوشحال که می ریم دیدن خانوادش باباهم با حال بهتری که معلوم بود فقط برای ناراحت نشدن ما اینطوری صحبت می کنه صحبت می کرد
5 ساعت تا اونجا راه بود فقط برای شام و نماز نگهداشتیم من و مامان تا اون موقه از ذوق تو ماشین خوابمون نبرده بود تو ماشین از راه طولانی کلافه شده بودم ساعت های ده شب رسیدیم مامان زنگ زد و گفت رسیدیم رفتیم تو یک کوچه جلوی یکی از خونه ها چند نفر بیرون منتظرمون بودند به محظ اینکه بابا ماشین رو

Image result for ‫عکس نوشته غمگین‬‎


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد