وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان پرتگاه ناپیدا پست ششم

  رمان پرتگاه ناپیدا پست ششم

از خرم اباد تا مشهد خیلی راه بود و مجبور بودیم سر راه چند جا توقف کنیم که البته این از خدا برای من بود چون می تونستم جاهای جدید رو ببینم تو ماشین شیدا و نیهاد که جلو نشسته بودند حرف نمی زدند ولی کامیار و مریم تا حدی حرف می زدند ولی من خیلی بیشتر از حدی حرف می زدم


سر شب رسیدیم تهران نیهاد و کامیار رفتند مدرسه بگیرند برای شب هنوز تعطیلی های عید تموم نشده بود و ستاد اسکان ها فعال بود با ذوق پیاده شدم ولی قبل از اینکه حتی یک قدم بردارم مچ دستم لای مشت قدرتمندی اسیر شد با مظلومیت به نیهاد نگاه کردم همینطور که غلیظ اخم کرده بود سرشو جلو اورد و دم گوشم گفت


-شوخی بات ندارم تبسم یک قدم و یک لحظه هم از ما دور نمی شی متوجه شدی؟!


مظلوم تر سری تکون دادم شیدا در حالی که ساکشو از صندوق عقب در می اورد گفت


-این یعنی متوجه نشده.


با حالت زار گفتم


-چرا فهمیدم ولی اخه..


-ولی اخه یعنی نفهمیدی. تبسم فقط بگو چشم.


-اه چشم.


-فقط چشم!


-چشم.


-خوب؟


بعد دستمو ول کرد


-برو ساکو بردار.


رفتم سمت صندوق عقب کامیار سقلمه ای بهم زد نگاش کردم لبخندی تحویلم داد جواب لبخندشو دادم رفتیم تو کلاس هایی که گرفته بودند یکی ش مال ما دخترا بود یکی مال پسرا وسایلمو یک کنار گذاشتم یک یخچال کوچیک تو کلاس بود و بالشت و پتو شیدا گفت


-وسایلو بزارید شب می ریم بازار.


پریدم هوا


-اخ جون!


یکم خودمونو سرگرم کردیم حق نداشتم حتی تنها حیاط برم می ترسیدند با کسی دوست بشم لو بدم رازامونو البته وازم می دونستم که شیدا نگران بود که احساساتم فروران کنه شب دوباره لباس پوشیدیم و بی اطلاع پسرا رفتیم بیرون تا نصف شب تو بازارا بودیم منم تا جایی که می تونستم خرید می کردم البته پولشو شیدا می داد بازم زیاد اجازه ی خرید نداشتم ولی بازم برای من همون زیاد بود یک مچ بند گرفتم یک گردنبد و دستبند که البته همشون برنز بود یک کیف شکل گیتار گرفتم دو ستا تیشرت گرفتم یک جفت صندل گرفتم با کلی خوراکی هر چند که ما خوراکی های محلی زیاد می خوردیم ولی اینجور خوراکی ها کم پیدا می شد شام هم پیتزا خوردیم و برگشتیم هر چند که من دلم رازی نبود ولی خوب کی به دل من اهمیت می ده؟


فردا صبح دوباره حرکت کردیم تو ماشین من از خریدام تعریف می کردم و بقیه هم گوش می کردند هر جوری شد رسیدیم شاهرود هر چی منتظر شدم که یکی از دختر حرف بیرون رفتن بزنه کسی چیزی نگفت خودم پیشنهاد دادم فقط با نگاه شیطون در عین حال بی حوصله نگام کردند و فردا رسیدیم مشهد با عشق از شیشه ی ماشین دنبال گنبد حرم می گشتم یکجا نیهاد اهنگو خاموش کرد


-رو به روی حرمیم.


سرمو عین غاز کشیدم جلو حرمو که دیدم جیغ جیغم رفت هوا


-حرم! حرم! اونهاش. حرم! اخ جوننن!!


جز نیهاد که نیشخندی گوشه لبش نشست بقیه شروع کردند به خندیدن


-نیهاد؟ نیهاد جونم؟ خواهش می کنم یکجایی نزدیک حرم بگیر.


سری تکون داد


-سعی مو می کنم اگه هم نشد فقط یک شب تو مدرسه می مونیم تا یک سوییت بگیرم.


رفت تو ستاد اسکان بعد از چند دقیقه برگشت


-نزدیک حرمه.


حرکت کردیم جلوی یک مدرسه واستاد با دیدن اسم امام رضا ع رو سر در مدرسه لبخندی زدم و رفتم تو حیاط خیلی بزرگی داشت وسایلمونو گذاشتیم اینبار خود دخترا هم برای بیرون رفتند ذوق داشتند کامیار گفت


-ااا چیه این چند شب زنمو ازم دور کردین؟ منم میام.


بعد به نیهاد نگاه کرد که لبخند رو لبش بود این حالت نیهاد یعنی ارامش داره چیزی که کمتر پیدا می شد تو صورتش


-اقا نیهاد؟


صدای شیدا بود نیهاد برگشت سمتش


-باشه.


باهم راه افتادیم بیرون مستقیم رفتیم سمت حرم همه پیاده شدیم و سر خم کردیم و سلام دادیم نیهاد برگشت سمتمون


-به شهر من خوش امدین.


جز شیدا بقیه با تعجب نگاش کردیم


-شهر تو؟! ایول بابا!


بعد رفتیم سمت حرم دوباره داخل حرم سلام دادیم و رفتیم تو از صحن خوشم امد تا اون موقه جایی به این قشنگی ندیده بودم ما تو خونه تلوزیون داشتیم ولی معمولا شیدا برای کاراش ازش استفاده می کرد انقدر هم صفحه ش کوچیک بود که اصلا فیلم دیدن باش حال نمی داد بعدش هر وقت جایی رو می دیدم حسرت می خوردم که چرا من نمی تونم برم و غر غرم به هوا می رفت برای همین در تحریم به سر می بردم


چشمم به کبوتر ها خورد صدای شیدا رو می شنیدم که زیر لب می خوند


هر چند حال و روز زمین و زمان بد است

یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی فرشته ای که به پابوس آمده

انگار بین رفتن و ماندن مردد است

اینجا مدینه نیست، نه، اینجا مدینه نیست

پس عطر و بوی کیست که مثل محمد (ص) است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای

اینجا برای عشق شروعی مجدد است

هر جا دلی شکست به اینجا بیاورید

اینجا بهشت، شهر خدا، شهر مشهد است

 رضا عابدین زاد


رسیدیم به در بزرگ درو بوسیدیم و هر سه رفتیم تو چادرمو که برای حرم پوشیده بودم تو مشتم فشوردم اقا جان منم جا دارم اینجا؟ هر سه به ضریح نگاه می کردیم می خواستم برم دست بزنم بهش پس زودتر از اونا حرکت کردم انگار اونا هم تردیدشون شکست دنبال من امدند دستمون جلو بود و خودمونو به امواج عاشقان سپردیم هر جوری بود رفتم جلو دستمو چسبوندم شیدا داشت دستای دیگه ای که به سمت ضریح دراز شده بودند رو می چسبوند به ضریح و با وجود نزدیکش به ضریح هنوز وقت نشده بود دستشو به ضریح بزنه دستمو محکم کردم بعد اروم ول کردم و سریع عقب امدم تا بقیه هم بتونند دعا بخونند تو همون حال گفتم


-فقط کاری کن که همه خوشبخت باشند.توهم خوشحال باشی خداهم رازی باشه.


بعد از جمعیت خارج شدیم و رفتیم یک کنار نشستیم مریم شروع کرد نماز زیارت خوندن ماهم یک قرآن برداشتیم و شروع کردیم به خوندن بعد از نیم ساعت شیدا گفت


-الان دیگه پسرا امدند بیرون حتما تبسم نمازتو بخون تا بریم.


نمازمونو خوندیم بعد رفتیم بیرون مستقیم رفتیم مدرسه شامو قرار بود باهم بخوریم تموم که شد شیدا دستشو رو پای مریم گذاشت که می خواست بلند شه تا سفره رو جمع کنه بعد گفت


-اقا نیهاد؟


نیهاد با تعجب نگاش کرد


-بله؟


-این یک ماموریت نیست.


چشمای نیهاد گرد شد و بهت زده نگاش کرد


-می دونم که نیست چون هیچ ماموریت وجود نداره که اولا اسلحه با خودمون نیاورده باشیم و وسایل رسانه مخصوص دوما هیچ کس سراغمونو نمی گیره سومند هیچ مسئله ی زمانی وجود نداره راستشو بگو ماجرا چیه؟


نیهاد چند ثانیه نگاش کرد بعد بلند شد و رفت بیرون


-اقا نیهاد؟


ی تو موهاش کشید بعد زیر لب گفت


-من برای انتقام امدم. هیچ مامورتی هم در کار نیست. اصلا کسی اطلاعی از گذشته من نداره که بدونه برای چی امدم. شما هم می تونید برگردین البته اگه کمکم کنید ممنونتون می شم.


بعد درو باز کرد و رفت بیرون


+++


-اووووو چقدر کتاب!


اقای ارمانی با غرور سرشو بالا گرفت


-بله اینجا یکی از بزرگترین کتاب خونه های شهره.


به فضای سفید و نارنجی کتاب خونه نگاه کردم


-و شیک ترین. باعث افتخاره که قراره اینجا کار کنم.


اونکه انگار خودشو صاحب این کتاب خونه می دونست لبخندی زد و کلید رو انداخت کف دستم و بیرون رفت چند نفری تو کتاب خونه بودن به فروشگاه بیشتر تا کتاب خونه می موند یک اتاق اخر کتاب خونه قرار داشت که برای درس خوندن و کتاب خوندن مناسب بود هیمنطور که دستام تو جیبم بود دوری دور خودم زدم تا همه ی فشای کتاب خونه رو ببینم یک لحظه به طور عبوری چشمم به یک چهره ی اشنا افتاد دوباره برگشتم همون موقه همون موقه سرعت گرفتن اون شخصو دیدم تو اون سکوت صدای دویدنش راحت به گوش می رسید من هم دنبالش دویدم و رفتم و از کتاب خونه بیرون رفتم اسانسور همون موقه حرکت کرد از پله ها دویدم پایین اخرای پله ها صدای حرکت ماشین رو شنیدم وقتی رسیدم پایین هیچ کس نبود


دوباره دویدم بالا سر لیست اونایی که کتاب گرفتن با دستای لرزون شروع کردم به گشتن


-ارژنگ ارام؟ ارژنگ ارام؟ 


خشک به اسمش نگاه کردم دستی روش کشیدم و نگاهی به تاریخ کتاب گرفتناش کردم اخری رو همین دیروز پس داده بود رو صندلی ولو شدم احساس کردم حالا که منو دیده دیگه نمیاد از طرفی دوست داشتم دوباره ببینمش از طرفی می ترسیدم از دیدار دوباره دیدار دوباره با اون به قول خاوین هلولا


زهرخندی زدم هلولا؟داداش ارژنگ؟نزدیکای ظهر کارم تموم شد درحالی که تمام حواسم پی ارژنگ بود سوار جستین مشکی م شدم و رفتم خونه خونه ما حالت خونه های زمان قاجار رو داشت و حسابی دلواز بود تنها چیز جدید تو خونه ما ایفوم بود اونم از قدیمی ها از حیاط بزرگ خونه رد شدم دیگه خودتون باید بدونید چهارتا باغچه تو حیاط بود و حوض بزرگی وسطش درختای بلند سایه انداخته بودند رو گل های قرمز و یاسی و زرشکی در شیشه ای رو باز کردم و رفتم تو کفشامو  رو دم دری ابی روشن در اوردم و تو جاکفشی چوبی گذاشتم صاف که شدم اول از همه کاغذ دیواری های فیروزه ای با طرحای یخی افتاد بعد رفتم تو جز فرشی که جلوی در پهن بود و حکم فرش راهرو رو داشت چهارتا فرش تو هال پهن بود فرشا به رنگ ابی روشن بودند و سه دست سرویس کامل مبل تو هال به چشم می خورد یک دست بالای هال به رنگ ابی تیره یک دست گوشه هال به رنگ یخی یک دست سمت چپ رو به روی اونا به رنگ فیروزه ای تلوزیون با تمام امکانات جای سرویس مبل بالا با میز خاکستری و مشکی یک در بدون در سمت چپ هال بود که برای خودش حکم راهرو داشت و می خورد به یک هال کوچیک دیگه با 7 اتاقش یکی برای مامان و بابا یکی برای فدا یکی برای خاوین و خشیار و خوشیار یکی هم برای من یکی دیگه هم اتاق مهمون بود  به انباری تو حیاط نگاه کردم که یک روز اتاق ارژنگ بود و اشپزخونه هم سمت راست در قرار داشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد