وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت سوم رمان عشق مقدس

  قسمت سوم رمان عشق مقدس
..همونطور که زیر لب‬ ‫هرچی فحش بلد بودم نثار آرش میکردم مانتو مشکی بلندم که توش با طرح های سنتی طلایی‬ ‫کار شده بود با شال مشکی رنگی که موج طلایی میزد سرم کردم و کامل موهامو‬ ‫پوشوندم...همیشه لباسامو باهم ست میکردم...کفش عروسکی مشکی مو هم پوشیدمو و کیف‬ ‫دستی مو برداشتم و زدم از اتاق بیرون...‬
‫آرش توی حیاط ایستاده بود و داشت با موبایلش صحبت میکرد...با دیدنم لبخندی زد و اشاره کرد‬ ‫برم نزدیکش....‬

‫نفسمو فوت کردم بیرون و با کلافگی رفتم طرفش و ایستادم روبروش و با پام ضرب گرفتم ...‬

‫بالخره آقا رضایت داد و گوشی شو قطع کرد و گفت:معذرت..تماس کاری بود...‬

‫رومو برگردوندمو به سمت در رفتم و گفتم:مهم نیست...‬

‫درب حیاطو باز کردمو رفتم بیرون...خبری از پورشه اش نبود...با تعجب نگاهش کردم...‬

‫-با دیدن قیافه ام خندید و گفت:نترس قرار نیست پیاده بریم...وبعد با دست اشاره کرد به سانتافه‬ ‫ی سفید رنگی که کنار جدول پارک شده بود و گفت:سوار شو...‬

‫هردو سوار شدیم...مشغول بستن کمربند بودم که گفت:دوست ندارم چهار چشمی نگاهم کنن...با‬ ‫اون ماشین اذیت میشم...‬

‫چیزی نگفتمو و به بیرون زل زدم....شده بودم مثل این عروسکهای خیمه شب بازی که هر جور که‬ ‫دلشون میخواست حرکتم میدادن...چرا لال شده بودم...چرا اینقدر راحت جلوی بابا کوتاه‬ ‫اومدم...من سرتق که هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفتم حالا چه آسون راضی به این ازدواج‬ ‫اجباری شده بودم...من که هدفم ازدواج نبود کلی برنامه های جورواجور واسه آینده داشتم...اما‬ ‫حالا میخواستم با کسی ازدواج کنم که کلی باهام فرق داشت...کسی که راحت اعتقاداتمو مسخره‬

‫میکرد...گیج بودمو و منگ ...خدایا چه اتفاقی داره می افته...این پسره چشم سبز وسط زندگی و‬ ‫آینده من چیکار میکنه؟...‬

‫آرش بامشت آروم زد رو شونه امو و گفت:کجایی خانومی؟‬

‫جا خوردمو با اخم بهش نگاه کردم...‬

‫لبخندی بهم زد و گفت:اوه اوه ترسیدم...تروخدا اینجوری نگاهم نکن....یه بار پس می افتم‬

‫اخمم پررنگ تر شد و گفتم:بی مزه...‬

‫با همون لبخند نگاهم کرد و با لحن داغی گفت:ولی معلومه تو خیلی خوشمزه ای...‬

‫مو به تنم سیخ شد...خدایا این دیگه چه آدمی بود...به قول نیاز هات دو آتیشه به این آدما‬ ‫میگن...از لحنش چندشم شد ...با تنفر بهش نگاه کردم...‬

‫خندید و عینک آفتابی شو زد و گفت:چیه؟خوشت نیومد؟‬

‫تنفرمو تو لحنم جای دادم و گفتم:حالم ازت بهم میخوره....‬

‫قهقهه ای زد و گفت:اما من عاشقتم جوجه کوچولو...‬

‫بغضم گرفته بود..نگاهمو ازش گرفتم و دوباره زل زدم به بیرون...من واین آدم دو تا وصله ناجور‬ ‫بودیم...نباید اینده مو تباه همچین آدمی بکنم...باید دوباره با بابا صحبت میکردم...فوقش کتک می‬ ‫خوردم...تنبیه می شدم ...اصلا شاید بابا ماشینمم ازم میگرفت...هرچی باشه بهتر از ازدواج با این‬ ‫پسره ی لعنتیه...‬

‫جلوی یک پاساژتوقف کرد و گفت :اول بریم لباس تو رو بخریم....‬

‫با بی میلی از ماشین پیاده شدم...همراه آرش رفتیم داخل پاساژکه تقریبا تمام مغازه هاش‬ ‫مخصوص لباس های شب و مجلسی بود...آرش رفت سمت بزرگترین مغازه و به من که مات‬ ‫ومبهوت به اطراف زل زده بودم گفت:بیا دیگه....‬

‫با هم داخل مغازه شدیم...یک دختر با آرایش غلیظ اومد طرفمونو وگفت:بفرمایید ....‬

‫آرش بی مقدمه گفت:ممکنه لباس نامزدی هاتونو ببینیم؟‬

‫دختر لبخندی زد و با کلی عشوه گفت:بله...بفرمایید طبقه بالا..‬

‫بیشتر لباسها دکلته بودن و پشت شونم تا کمر باز بود...آرش به یکی از لباسها که فیروزه ای رنگ‬ ‫بود روش کار شده بود اشاره کرد و گفت:اون چطوره...به رنگ پوستتم میاد...‬

‫اخمی کردم و بی توجه به آرش رو به دختر کردم و گفتم:من یک لباس پوشیده میخوام....چیزی‬ ‫دارین؟‬

‫دختر پشت چشمی برام نازک کرد وبا کلی افاده گفت:تو مدل های اروپایی مون چند تا موجوده...و‬ ‫بعد یه ژورنال داد دستم و چند تا از صفحه هاشو رد کرد و روی یک مدل ایستاد و با ناخن های‬ ‫مانیکور شده اش زد روشو و گفت:این تازه برامون رسیده...‬

‫یک لباس نباتی رنگ دانتل بود که یقه ایستاده بود وآستین سه ربع...تا کمر چسبون بود و بعد از‬ ‫اون باز میشد و دنباله داشت...آستین هاش و یقه اش تا روی سینه فقط گیپور تنها بود...‬

‫دختر که نگاه منو دید با لحن تحقیر آمیزی گفت:دیگه از این پوشیده تر نداریم...‬

‫جدی نگاهش کردم...سری تکان دادم و گفتم:بیارینش لطفا...‬

‫چاره ای نبود...حوصله گشتن بین مغازه هارو هم نداشتم...حضور آرش کنارم زجر آور بود...فقط‬ ‫میخواستم زودتر برگردم خونه...‬

‫دختر لباسو گرفت طرفمو و اشاره کرد به اتاق پرو و گفت:برو تا بیام کمکت...‬

‫اخم کردمو و گفتم:کمک نمیخوام....ممنون..‬

‫و رفتم تو اتاق پرو..لباسو پوشیدم ...زیپ پشتشو با هزار بدبختی بستم....حالا میمردی دختره می‬ ‫اومد کمکت...یک دنده لجباز...تن خورش عالی بود...بی اراده لبخندی زدم و لباس رو در آوردم...و‬ ‫از اتاق رفتم بیرون...‬

‫آرش نگاهی بهم انداخت و گفت:چطور بود...‬

‫با اخم گفتم:خوبه ... و لباس و دادم به دختر فروشنده...و از مغازه زدم بیرون...‬

‫حالم بد بود...نشستم روی پله های ورودی پاساژ تا آرش بیاد...یکم سرگیجه داشتم...احساس‬ ‫کردم دوباره تب کردم..سرمو گذاشتم روی زانو هاموچشمهامو بستم ...نمیدونم چقدر گذشت که‬ ‫آرش صدام زد و گفت:بلند شو خانوم بد اخلاق...اینجا چرا نشستی...‬

‫سرمو بلند کردمو بدون اینکه نگاهی به آرش بندازم رفتم سمت ماشین و نشستم و سرمو تکیه‬ ‫دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم....آرش جعبه ای که توش لباس قرارداشت رو روی‬ ‫صندلی عقب گذاشت و اومد نشست پشت فرمون...هرچی منتظر شدم راه نیافتاد...چشم هامو باز‬ ‫کردم ببینم چه خبره که صورتشو نزدیک صورتم دیدم...داشت با یه لبخند خیره نگاهم‬ ‫میکرد...چشمش رو کل صورتم در نوسان بود....سرمو کشیدم عقب وبا چشمهای گرد شده ام‬ ‫نگاهش کردم و گفتم:چیه ؟؟‬

‫لبخندی زد و گفت:هیچی...و بعد سرشو کشید عقب و عینک آفتابی شو زد و شروع به حرکت‬ ‫کرد...‬

‫وای خدا این دیگه کیه...بوی عطر تند و خنکش تو کل ماشین پیچیده بود...حس کردم نفسم داره‬ ‫میگیره... شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو کمی بردم بیرون...انقدر هوا آلوده بود و دود اگزوز‬ ‫ماشینها رفت تو حلقم که بی خیال شدم و شیشه رو دادم بالا....‬

‫دوباره جلوی یه پاساژبزرگ که توش پر از طال و جواهر بود نگه داشت ...به اجبار پیاده شدم و‬ ‫همراهش رفتیم توی یکی از مغازه های پاساژکه طبقه هم کف بود...‬

‫آرش به فروشنده دست داد و گفت: سامیار جون جدید ترین حلقه هاتونو میخوام ببینم...‬

‫پسر چشمکی زد به آرش و گفت:مبارک باشه...دیگه داری میری قاطی مرغها...‬

‫آرش خندید و گفت:چاکریم...قسمت شما بشه ...‬

‫سامیار خندید و گفت:خدا نکنه ...‬

‫اصلا حوصله شوخیهای بی مزه شونو نداشتم...‬

‫پسر یک جعبه مخملی از توی گاو صندوق در آورد و گفت:اینها تازه از ایتالیا برامون اومده...‬

‫در جعبه رو باز کرد و گذاشت جلوی من روی میز...وای خدای من ..چه حلقه هایی..همه اشون‬ ‫جواهر بودن و شیک...نمیدونستم کدومو انتخاب کنم ...‬

‫آرش بهم نگاه کرد و گفت:خب عزیزم...چیزی پسندیدی؟‬

‫همونطور که ماتو مبهوت به حلقه ها نگاه میکردم یکی شون که روش یه تیکه کوچیک الماس‬ ‫داشت و دور رینگش پر از نگین های برلیان ریز بود رو برداشتم و میخواستم بکنم دستم که آرش‬ ‫از دستم کشیدش و گفت:اجازه بده...‬

‫بعد دست چپمو گرفت توی دستشو و حلقه رو کرد توی انگشتم ...از تماس دستهای داغش با‬ ‫دستم مور مورم شد ...اومدم دستمو بکشم که محکمتر فشارش داد و با لبخند بهم گفت:چقدر به‬ ‫دستت میاد...همینو دوست داری؟‬

‫به زور جوری که جلوی دوستش تابلو نشه دستمو کشیدم بیرون از دستشو گفتم:آره و حلقه رو از‬ ‫انگشتم کشیدم بیرون و دادم دست سامیار...‬

‫آرش واسه ی خودش یه رینگ ساده انتخاب کرد و بعد از حساب کردن پول حلقه ها از مغازه زدیم‬ ‫بیرون...‬

‫آرش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:تو گرسنه ات نیست؟بهتره بریم نهار بخوریم...‬

‫انقدر گرسنه بودم که مخلافتی نکردمو و با هم رفتیم رستوران و نهار خوردیم...‬

‫بعد از خوردن نهار دوباره سوار ماشین شدیم...آرش گفت:دیگه نوبت کت و شلوار منه...‬

‫خسته شده بودم و گفتم :من باید نمازمو بخونم...در ضمن خیلی هم خسته ام علاقه ای هم ندارم‬ ‫بیام واست کت شلوار بخرم...خودت برو منم برسون خونه مون....‬

‫آرش خندید و گفت:رفیق نیمه راه نباش دیگه...وبعد شروع به حرکت کرد و گفت:موافقی بریم‬ ‫امامزاده صالح اونجا هم نمازتو بخون هم کمی استراحت کن...‬

‫اوه نه بابا ...مگه تو از این کارها هم بلدی....؟بی اختیار لبخندی زدم و گفتم باشه...‬

‫خیلی وقت بود نرفته بودم زیارت...با دیدن ضریح خودمو چسبوندم بهش وبی اختیار اشکهام‬ ‫سرازیر شدن...کلی استخون سبک کردم و از ته دل خودمو دست خدا سپردم و دعا کردم عاقبت‬ ‫این ازدواج ختم بخیر بشه...انگار جون تازه گرفته بودم...آرش بیرون منتظرم ایستاده بود و داشت‬ ‫با موبایلش حرف میزد...‬

‫آرش هم یه کت و شلوار قهوه ای خرید با پیراهن کرم و کروات قهوه ای سوخته..مثال میخواست با‬ ‫لباس من هماهنگ باشه...و از این قرتی بازیا!!!‬

‫دیگه غروب شده بود وهوا داشت تاریک میشد که از باقی خریدها فارغ شدیم...دیگه جون تو بدنم‬ ‫نمونده بود...حسابی خسته شده بودم...آرش هم دوباره با رفتاراشو کارهاش رفته بود رو مخمو‬ ‫داشت دیوونه ام میکرد...می دونست من حساسم از لجم مدام دستهامو می گرفت ...هی‬ ‫میخواست خودشو بچسبونه بهم و...منم هر دفعه با کلی اخم و ترشرویی ازش فاصله میگرفتم‬ ‫واونم تیرش به سنگ میخورد...‬

‫توی ماشین تو پمپ بنزین نشسته بودیم و آرش هم کارتشو داد که مسئول جایگاه برایش بنزین‬ ‫بزنه که گوشی ام زنگ خورد...نیازبود..جواب دادم:‬

‫-الو‬

‫نیاز با لحن کشداری که کار همیشگی اش بود و میخواست مثال ادای پسرای هیزو درآره و منو‬ ‫اذیت کنه گفت: ای جوووووون...‬

‫خندیدمو گفتم:اه نیاز...چندشم شد..‬

‫نیاز خندید و گفت:چطوری عروس خانوم؟ کم پیدا شدی..‬

‫-خندیدم و گفتم :ای بابا...چه خبرا؟‬

‫-چیه ؟نمی تونی الان صحبت کنی؟‬

‫-اوهوم...‬

‫-باوشه پس خودت بهم بزنگ...‬

‫-اوکی ...‬

‫-فی امان اهلل...‬

‫از لحن عربی نیاز خنده ام گرفت و گفتم:کوفت...‬

‫نیازم خندید و گفت: جووووون جیگرم...قوربون خنده هات خانومی...فدااات...‬

‫-بس کن نیاز...‬

‫-اوکی...فعال بای عشق من...ماچ ماچ...بوس بوس...بوق بوق (اینا سانسوریاش بود)‬

‫-خندیدمو و گفتم:برو دیگه...خداحافظ...‬

‫هنوز لبخند رو لبم بود ..‬

‫آرش بهم نگاهی انداخت وراه افتاد و گفت:پس بلدی بخندی و همه اش واسه ما اخم میکنی؟‬

‫چیزی نگفتمو و خودمو با گوشی مشغول کردم و گفتم:منو برسون خونه مون..‬

‫آرش خندید و گفت:بابا دعوتت کرده شام ...میریم خونه ما...‬

‫(یا باب الحوائج همینم مونده با این برم خونه شون...این همین جوری داشت منو میخورد )اخمی‬ ‫کردمو و گفتم:از پدرتون معذرت خواهی کنین ...من باید برم خونه...‬

‫-خونه چه خبره؟‬

‫-هیچی..فقط خسته ام ...میخوام استراحت کنم....‬

‫آرش که دیگه انگار واقعا از رفتارام کلافه شده بود وملایمت صبح و نداشت گفت:ببین خانوم‬ ‫کوچولو...بابام دعوتت کرده تو هم باید بیای ...تا الان خیلی باهات راه اومدم...من همیشه اینقدر‬ ‫آروم نیستم...نذار بزنم به سیم آخر...‬

‫چپ چپ نگاهش کردمو و گفت:وای که چقد ترسیدم....نمی خوام بیام مگه زوره...‬

‫آرش زد کنار وبرگشت به طرفمو و گفت:آره زوره...‬

‫نگاهی بهش انداختمو و گفتم:به باباتون بگین بعد از اینکه محرم هم شدیم خدمت میرسم.....‬

‫آرش نیش خندی زد و گفت:اینجوریاست...نکنه می ترسی دختر کوچولو...‬

‫از لحنش بدم اومد و با اخم گفتم:از چی باید بترسم مثال؟‬

‫آرش خم شد طرفمو و در کمتر از ثانیه که بتونم تکون بخورم لبهامو بوسید و گفت:از این...‬

‫شوکه شده بودم...تازه فهمیدم چی شده...آرش با یه لبخند مرموز داشت نگاهم میکرد...مثل‬ ‫مجسمه خشکم زده بود...انگار خون تو رگهام یخ زد...‬

‫یکدفعه به خودم اومدم وبا کیفم محکم کوبیدم تو صورت آرش و داد زدم:خیلی آشغالی.... و اومدم‬ ‫درو باز کنم که آرش دستم و کشید و درها رو قفل کرد...دوباره با کیفم زدم تو صورتشو هرچی‬

‫فحش بلد بودم نثارش کردم... خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که محکم با پشت دستش‬ ‫کوبید تو دهنم...شوکه شدم...دستمو گذاشتم روی لبهام که تازه متوجه شده الیه درونی لبم‬ ‫ترکیده و دهنم مزه شور خون میداد... زدم زیر گریه...خدایا گیر چه آدمی افتاده بودم...‬

‫آرش داد زد:اگه بخوای به این رفتارات ادامه بدی دیگه روی خوش منو نمیبینی...فهمیدی؟‬

‫دستهام می لرزیدن و از لبم خون می اومد...یه دستمال از کیفم در آوردمو و گذاشتم رو زخم لبم...‬ ‫دندونهامو بهم فشار دادم و از بینش غریدم:ازت متنفرم...‬

‫دستمو بردم سمت قفل در تا بازش کنم که دوباره آرش محکمتر از قبل کشیدم طرف خودشو‬ ‫گفت:مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم؟‬

‫دستمو ا ز دستش کشیدمو وبا گریه گفتم: ولم کن کثافت...نمی خوام بیام خونه تون...نمی خوام‬ ‫زنت بشم...حالم ازت بهم میخوره ...ازت متنفرم...میخوام برم خونه مون...‬

‫آرش محکم پاشو رو گاز فشار داد وداد زد:خونه مون خونه مون.....باشه...میرسونمت خونه‬ ‫تون...اما بدون بد میبینی...‬

‫تا رسیدن به خونه نه من حرف زدم و نه آرش...تا جلوی در رسوندم...منم زود پریدم از ماشین‬ ‫بیرون ودربشو محکم کوبیدم....صدای جیغ الستیکهای آرشو شنیدم که رفت....‬

‫درو باز کردمو ودر حالی که گریه میکردم با سرعت دویدم توخونه ای که همیشه خالی بود..‬

‫تمام طول سنگ فرشو دویدم...در ساختمونو باز کردم واومدم برم تو که محکم خوردم به کسی و‬ ‫چون تعادل نداشتم خوردم زمین...هیراد بود...گریه ام شدت گرفت...‬

‫هیراد زانو زد جلومو و گفت:چی شده هیال؟چرا گریه میکنی...بعد زیر چونه امو گرفت و سرمو داد‬ ‫بالاو با دیدن لبم که پاره شده بود گفت:چرا حرف نمیزنی ...چی شده ؟؟؟‬

‫پریدم تو بغلشو با هق هق گفتم:هیراد تروخدا کمکم کن... من از آرش متنفرم... من ازش بدم‬ ‫میاد... نمیخوام زنش بشم...چرا هیچکی نمیفهمه...‬

‫هیراد با خشم منو از خودش جدا کرد و گفت:آرش این بال رو سرت آورده؟‬

‫سرمو به نشونه آره تکون دادم...‬

‫یکدفعه جوش آورد و ایستاد و داد زد :آشغال عوضی...به چه حقی رو تو دست بلند کرده...بعد‬ ‫دوباره زانو زد جلومو با لحن آرومی بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه با من و من‬ ‫پرسید:بهت...بهت دست درازی که نکرده؟هان؟‬

‫اول منظورشو نگرفتمو و با گریه گفتم :چرا دیگه...مگه نمیبینی؟‬

‫چشمهاشو تا جایی که باز میشد گشاد کرد و دادزد:آره؟؟؟‬

‫بعد یهو انگار عقلم اومد سر جاشو منظورشو گرفتم ولپ هام گل انداخت وسرمو انداختم زیر و‬ ‫گفتم:نه ...نه بابا...غلط میکنه...‬

‫هیراد پوفی کرد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت:گوشیتو بده...‬

‫اشکهامو پاک کردمو و گفتم:میخوای چیکار کنی؟‬

‫هیراد گفت:میفهمی حالا...بده من گوشیتو...‬

‫گوشیمو گرفتم طرفش...شماره آرش رو برداشت و با گوشی خودش زنگ زد بهش...‬

‫نمی دونستم چی میخواد به آرش بگه...تمام طول سالن و هی میرفت و بر میگشت...‬

‫-الو...آقا آرش...‬

‫-....‬

‫- من هیرادم...برادر هیال...‬

‫-....‬

‫-اونش به تو ربطی نداره...به چه حقی روش دست بلند کردی؟فکر کردی صاحب نداره‬

‫-....‬

‫صدای هیراد اوج گرفت و تقریبا فریاد زد:احترام نداشته ات و حفظ کن...ازدواج با هیال رو تو خواب‬ ‫ببینی...من نمیذارم...‬

‫-....‬

‫- این موضوع به تو هیچ ربطی نداره عوضی...‬

‫نمیدونم چی میگفت که معلوم بود حسابی داره رو اعصاب هیراد دراز نشست میره...تا حالا ندیده‬ ‫بودم هیراد اینطور بد با کسی حرف بزنه...یک دفعه با صدای هیراد به خودم اومدم...نعره زد:خفه‬ ‫شوووووو‬

‫و گوشی شو محکم کوبید تو دیوار روبه روش...نشست رو راحتی توی سالن و در حالی که نفس‬ ‫نفس میزد سرشو گرفت توی دستهاش...‬

‫نشستم کنارشو گفتم:چی شد هیراد ؟چی میگفت؟‬

‫هیراد یکدفعه با خشم نگاهم کرد و بلند شد و رفت سمت در خروجی...‬

‫دنبالش رفتم و گفتم:کجا میری هیراد؟؟!!چی شده...؟؟؟‬

‫هیراد به سرعت سنگ فرشها رو طی کرد و از در زد بیرونو اونو محکم بهم کوبید...‬

‫درو باز کردم و بدو بدو دنبالش کردمو و دستشو کشیدم و گفتم:کجا میری داداشی...‬

‫سرم داد کشید:برگرد تو خونه....‬

‫منم دادزدم:کجا داری میری با این لباسها...چی شده...؟‬

‫تازه نگاهی به خودش انداخت...یه تی شرت چسبون قرمز پوشیده بود با شلوارک طوسی...کلافه‬ ‫دستی تو موهاش کشید و با عجله برگشت تو خونه...منم مثل این جوجه مرغابیها که دنبال‬ ‫مادرشون میرن دنبالش کردم و گفت:ترو خدا بگو چی گفت بهت هیراد؟‬

‫هیراد عصبی برگشت طرفمو و در حالی که دندونهاشو محکم بهم فشار میداد غرید :باهاش ازدواج‬ ‫کن...‬

‫دوباره راهشو گرفت که بره سمت اتاقش...دویدمو و جلوشو گرفتم و با تعجب گفتم:چی؟؟؟چیکار‬ ‫کنم؟‬

‫هیراد بدون اینکه نگاهم کنه زدم کنارو و گفت:همین که شنیدی...‬

‫دوباره دویدم جلوش و گفتم:خل شدی هیراد...نمیبینی با من چیکار کرده...تو که تا الان مخلاف‬ ‫بودی‬

‫چطور شده که حالا میگی باهاش ازدواج کنم....؟‬

‫هیراد دوباره زدم کنار و گفت:همین که گفتم...باید باهاش ازدواج کنی...‬

‫عصبانی شدم و داد زدم:نمیخوای بگی چی شده ؟داری دیوونه ام میکنی هیراد...د حرف بزن‬ ‫لعنتی...‬

‫هیراد یکدفعه برگشت و اومد سمتم...نفس نفس میزد و اخم کرده بود...منتظر نگاهش‬ ‫کردم...دستهاشو مشت کرده بود...اومد چیزی بگه اما پشیمون شد و سریع رفت تو اتاقشو درو‬ ‫محکم بست....‬

‫با مشت کوبیدم به در اتاق و با حرص فریاد زدم:باشه آقا هیراد نگو...من که میدونم با اون عوضی‬ ‫آبم تو یه جوب نمیره...اما حالا که همتون اینقدر اصرار دارین که زنش بشم ...باشه...قبول....تا ته‬ ‫این راه میرم ببینم اون چیزی رو که همه تون میدونین و به من نمیگین....‬

‫رفتم توی اتاقمو در را محکم کوبیدم بهم....اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست جیغ بزنم و همه‬ ‫ی وسایل اتاقمو نابود کنم....نگاهم به ادکلنی افتاد که هیراد بهم کادو داده بود...برداشتمش و‬ ‫محکم کوبیدمش تو آیینه قدی اتاقم تا بلکه خشمم فرو بشینه....آیینه ترک برداشت ...تصویر هزار‬ ‫تیکه ی خسته ام توی آیینه افتاد و بوی خنک و شیرین ادکلن فضای اتاقمو پر کرد...‬

‫تا صبح خوابم نبرد...اینقدر فکرای جورواجور کرده بودم که سرم داشت منفجر میشد...بعد از نماز‬ ‫بود که سر سجاده چشمهام گرم شد...اواخر شهریور بود و هوا کمی خنک شده بود...‬

‫.‬

‫.‬

‫.‬

‫.‬

‫هیال....هیال....با توام ...هیال...‬

‫چشمهامو باز کردم...آفتاب داغ توی صورتم میخورد و از گرماش احساس تهوع کردم...سر‬ ‫سجاده خوابم برده بود...مامی با بادبزنش که همیشه دستش بود زد رو شونه امو و گفت:بلند شو‬ ‫دیگه...ظهر شد...‬

‫نشستم سر جام...گردنم درد میکرد...حیاط حسابی شلوغ بود...کارگرا صندلی و میزها رو داشتن‬ ‫میچیدن توی باغ...یکدفعه یادم اومد چه خبره...غمگین به مامی چشم دوختم....‬

‫-باز که زل زدی به من...پاشو یه دوش بگیرباید زودتر بری آرایشگاه...از سیمین برات وقت‬ ‫گرفتم...بدو دیر میشه...ساعت شش قراره عاقد بیاد...‬

‫با تعجب پرسیدم:عاقد؟!!!(اینطور که معلوم بود قرار بود امروز همه چیز تموم بشه)‬

‫-آره دیگه ..‬

‫و بعد در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:تا نیم ساعت دیگه آماده باش رحمانی میرسونتت....‬

‫(رحمانی راننده بابا بود...)‬

‫سیمین ماسک بعد از اصلاح رو روی صورتم مالید و گفت:حیفه این پوست صاف تو که جوش‬ ‫بزنه...این ازش محافظت میکنه...‬

‫یکدفعه صورتم شروع کرد به خنک شدن...بی اختیار لبخند زدم...‬

‫سیمین به خودش برداشت و گفت:ده دقیقه دیگه بشورش...یکی از دخترهای آرایشگاه با کلی‬ ‫وسیله اومد و روبروام نشست و مشغول دیزاین ناخن هام شد....بعد از اون یکی دیگه اومد و‬ ‫موهامو سشوار کشید...بعد از اون سیمین اومد و مشغول آرایش صورتم شد...نمی دیدم چیکار‬ ‫میکنه تقریبا نیم ساعتی افتاده بود روی صورتم و هزارتا رنگ و روغن با قلمومیزد تو‬ ‫صورتم....آیینه پشت سرم بود...با صندلی چرخوندم و گفت:چطوره عروس خانوم؟‬

‫چقدر عوض شده بودم...لبخندی زدم و گفتم:خوبه...‬

‫سیمین جلوی موهامو ازفرق باز کرد و بعد پشت سرم مشغول بستن شد...وقتی کارش تموم شد‬ ‫فرستادم تو اتاق تا لباسمو بپوشم...لباس رو که پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همه با تحسین‬ ‫نگاهم کردن...‬

‫ساعت سه بعدازظهر بود....آرش زنگ زد به گوشی امو و گفت جلوی در آرایشگاه منتظرمه...‬

‫شالمو برداشتم بپوشم که سیمین جلومو گرفت و گفت:چیکار میکنی؟موهات خراب میشه...‬

‫بی تفاوت و سرد گفتم:مهم نیست..‬

‫سیمین با تعجب نگاهم کرد و گفت:بذار یه شنل دارم اونو برات میارم...‬

‫شنل و پوشیدمو از آرایشگاه رفتم بیرون...آرش اومد طرفم...کت و شلوارشو پوشیده بود....چقدر با‬ ‫تیپ رسمی تغییر میکرد...دسته گل را گرفت طرفمو و گفت:چقدر خوشگل شدی عشق من...‬

‫نگاه سرد و بی تفاوتمو تو صورتش پاشیدم و دسته گلو از دستش چنگ زدم...‬

‫دستشو آورد سمت دستم که بگیرتش..سریع دستمو کشیدمو و سوارماشین شدم...آرش کنارم‬ ‫نشست و گفت:هنوز دلخوری...‬

‫چیزی نگفتمو و به بیرون زل زدم...‬

‫دست داغشو گذاشت روی دستهای سردم و گفت:معذرت میخوام دیگه...عروس اخمو..‬

‫دستمو و کشیدم و چیزی نگفتم...نفسشو فوت کرد و با حرص پاشو رو گاز فشار داد...‬

‫جلوی در خونه توقف کرد درب باز بود...چقدر سرد و بی تفاوت شده بودم...چشم هام که همیشه از‬ ‫زور شیطنت برق میزد انگار تبدیل به دو تا گوی یخی شده بود....آرش درب ماشینو برام باز‬ ‫کرد...پیاده شدم...دسته گلو واژگون توی دست چپم گرفته بودم...آرش کنارم ایستاد...توی یک‬ ‫حرکت ناگهانی شنلو از سرم کشید و پرت کرد توی جوی آب...آب زلال جوی شنلو با خودش برد...‬

‫سرش داد زدم:چیکار میکنی دیوونه...‬

‫آرش خندید و گفت:اوه معذرت میخوام...عقیده تونو آب با خودش برد...‬

‫با خشم نگاهش کردمو ودسته گلو کوبیدم توی صورتش و سریع رفتم تو ...‬

‫از روی سنگ فرشها دویدم که دیدم جمعیت فامیل همه انتهای سنگ فرش و جلوی درب ورودی‬ ‫ساختمون ایستادن...ایستادم....آرش دوان دوان اومد و کنارم ایستاد و روبه جمع خطاب به من‬ ‫گفت:کجا عزیزم...عجله نکن از دستم نمیدی...‬

‫با خشم بهش نگاه کردم...همه ی جمع زدن زیر خنده...و از گوشه و کنار متلک بارونم کردن...‬

‫داشتم زیر نگاه هاشون ذره ذره آب میشدم...حالا خوب بود لباسم باز نبود...اما....اما موهامو‬ ‫چیکارمیکردم...خدایا به فریادم برس...چرا اینقدر بی اراده شده بودم...سرمو انداختم پایین تا‬ ‫بلکه از زیر آتیشبار نگاه ها بیام بیرون....‬

‫توی سالن پذیرایی قسمتی که جایگاه عروس و داماد رو مشخص کرده بود کنار آرش نشسته‬ ‫بودم... بالای سرم پارچه ی ساتن سفیدی گرفته بودن وخاله فرشته داشت قند می سابید...‬

‫عاقد شروع کرد....‬

‫دوشیزه خانوم هیال راد...آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرش جاوید به انضمام یک جلد قران‬ ‫کریم...یک جام آیینه و شمعدان...‬

‫آرش نزدیک گوشم زمزمه کرد:حالا واقعا دوشیزه ای ؟!!!وبعد نیش خندی زد و به هیراد که روبه‬ ‫روی ما ایستاده بود و دست به سینه به ستون کناری اش تکیه داده بود زل زد...‬

‫با تنفر بهش زل زدم...قفل دهنم شکست و با حرص از الی دندونهای بهم فشرده ام گفتم:نه‬ ‫پس...مثل تو هرزه ام عوضی....(وای خدا...مطمئنم آرش سادیسم داشت...)‬

‫وقتی از گالب گیری و گل چیدن که خاله فرشته با تمام ذوق اداشون میکرد برگشتم عاقد‬ ‫پرسید:برای بار سوم...عروس خانوم وکیلم بنده؟؟؟‬

‫به هیراد نگاه کردم...نگاهش پر از غم بود...دیگه مهم نبود...من تنها بودم و مجبور شدم که به‬ ‫این ازدواج تن بدم....باید تمومش میکردم....سرمو انداختم پایین و گفتم:بله....‬

‫صدای سوت و دست کر کننده بود...عاقد صیغه عقد رو جاری کرد و بعد از اون دفتر بزرگی رو‬ ‫جلومون باز کردن تا امضا کنیم.....‬

‫تموم شد...تمام آرزوهام خاک شدن...مطمئن بودم خوشبختی ای در کنار آرش در انتظارم‬ ‫نیست... امضاها که تموم شد نوبت به حلقه ها رسید....‬

‫آرش دستشو گرفت به طرفم...حلقه رو با نفرت تا نیمه انگشتش کردم و رهاش گذاشتم...نگاه‬ ‫بدی بهم انداخت و حلقه رو تا ته برد....بر عکس من دست چپم رو محکم گرفت و چرخوندم طرف‬ ‫خودشودر عین حالی که حلقه رو با آرامش توی انگشتم میکرد صورتشو آورد نزدیک صورتم و‬ ‫جلوی جمع لبهامو بوسید وزیر چشمی به هیراد نگاهی انداخت..‬

‫حس کردم تمام بدنم یخ زد...از خجالت آب شدم...زیر چشمی به هیراد نگاه کردم...از خشم‬ ‫داشت منفجر میشد...تمام پوست لبشو کنده بود...میدونستم فقط به خاطر اجبار بابا و حضور‬ ‫مهمانها بود که ایستاده بود و این نمایش مسخره آرش رو نگاه میکرد...اما چرا کمکم نکرد..چرا‬

‫اصرار کرد این ازدواج حتما انجام بشه؟چرا برعکس همیشه پشتمو خالی کرد...اون که میدید بودن‬ ‫کنار آرش برام زجر آوره...‬

‫بدتر از اون نمی فهمیدم این آرش چه پدر کشتگی با هیراد داشت...می دونستم تمام منظورش از‬ ‫این کارا حرص دادن منو هیراده...نگاه پر از کینه و تمسخر جمع رو حس میکرم...انگارهمه از‬ ‫اینکه منو تو اون حالت می دیدن خوشحال بودن و از تحقیر شدنم لذت میبردن...‬

‫به هزار ترفند از زیر رقصیدن در رفتم...فقط دوست داشتم مراسم زودتر تموم بشه... دلم‬ ‫میخواست فرار کنم...اما...اما دیگه فرار فایده ای نداشت...‬

‫.‬

‫.‬

‫.‬

‫نیمه شب بود...دو ساعتی از رفتن مهمونها و پایان مراسم گذشته بود...آرش رو هم دک کرده‬ ‫بودم...با اینکه مایل بود شب پیشم بمونه...‬

‫غمگین گوشه بالکن نشسته بودم و تو خودم مچاله شده بودم....حتی نای عوض کردن لباسمو هم‬ ‫نداشتم....تمام اتفاقات رو توی ذهنم مجسم میکردم و حرص میخوردم...انگار چشمه اشکم‬ ‫خشک شده بود...گلوم از زور بغض می سوخت...چرا این بغض لعنتی نمی شکست....یاد پاتوق‬ ‫بچگی هام افتادم...ته باغ بود و پشت ساختمون...‬

‫یک درخت با تنه ی پهن ...همونی که هروقت ناراحت میشدم و قهر میکردم توش قایم‬ ‫میشم...چقدر دلم هواشو کرد...چند سالی بود که بهش سر نزده بودم...درست از وقتی که بزرگ‬ ‫شدم...شایدم حس کردم بزرگ شدم ...بی سرو صدا از اتاق بیرون اومدم و از ساختمون زدم‬ ‫بیرون و رفتم تا ته باغ سمت پاتوق ... ..‬

‫پشت لباسم کشیده میشد روی برگهای ریخته شده روی چمنها و صدای دلنشینی رو تولید میکرد‬ ‫...‬

‫صدای ضعیف موسیقی ای شنیده میشد...سرعت قدم هامو کم کردم...هر چی به پاتوق نزدیک‬ ‫میشدم صدای موسیقی واضح تر میشد..معلوم بود از موبایل داره پخش میشه...دیگه نزدیک‬ ‫پاتوق بودم...‬

دل دیوونم ازتو تنها نشونم ازتو‬

‫یه عکس یادگاری که خودتم نداری‬

‫شده رفیق شبهام وقتی که خیلی تنهام‬

‫میگیرمش رو به رو بازم میشی آرزوم‬

‫پشت یکی از درختهای نزدیک به پاتوق مخفی شدم...کسی به تنه قطور درخت پاتوق تکیه داده‬ ‫بود... بیشتر دقت کردم...هیراد بود...زیر درخت نشسته بود وپاهاشو بغل کرده بود...پیراهن و‬ ‫شلوارش که برای جشن پوشیده بود هنوز تنش بود...از کنار می دیدمش...‬

‫وقتی تورو ندارم وقتی که بی قرارم‬

‫چشامو باز میبندم شاید بیای کنارم‬

‫دل دیوونم ازتو تنها نشونم ازتو‬

‫یه عکس یادگاری که خودتم نداری‬

‫شده رفیق شبهام وقتی که خیلی تنهام‬

‫میگیرمش رو به رو بازم میشی آرزو‬

‫ال ال ال الی...‬

‫بیشتر دقت کرده ام...شونه هاش داشت میلرزید...انگار داشت....نه واقعا داشت بی صدا گریه‬ ‫میکرد...‬

‫داره بارون می باره اما چه فایده داره‬

‫وقتی تو رو ندارم که بشینی کنارم‬

‫چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم‬

‫تورو صدا میزنم شاید بیای دیدنم‬

‫سرشو از پشت آروم به درخت کوبید و گریه اش شدیدتر شد...باورم نمی شد...چرا داشت گریه‬ ‫میکرد...اصلا این موقع شب اینجا چیکار میکنه...تا حالا گریه هیرادو ندیده بودم...کلا این چند‬ ‫وقته بدجور مشکوک و مرموز میزد....‬

‫یه عکس یادگاری شده رفیق شبهام‬

‫میگیرمش رو به روم وقتی که خیلی تنهام‬

‫چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم‬

‫رفیق خستگی ها باز به تو دل میبندم‬

‫(مازیار فالحی)‬

‫آهنگ که تموم شد دوباره پلیش کرد...رفتم و بالای سرش به درخت تکیه دادم...اصلا متوجه‬ ‫حضورم نشد....از دستش خیلی دلخور بودم....با لحن سرد و خشکی گفتم:هیچ وقت فکر نمیکردم‬ ‫پشتمو خالی کنی داداشی....‬

‫یکدفعه برگشت طرفمو با چشمهای سرخ و پر از اشکش بهم نگاه کرد....‬

‫وای اون گوی های صیقلی عسلی اش چقدر توی قرمزی چشمهاش دلربا شده بود...‬

‫بلند شد ایستاد وسرشو انداخت پایین...موسیقی رو قطع کرد و گفت:کاری از من ساخته نبود....و‬ ‫از کنارم رد شد...‬

‫مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم: اما تو خودتم مجبورم کردی که با آرش ازدواج کنم...‬

‫دستشو از دستم کشید و گفت:اینطوری برای همه بهتر بود....‬

‫-چرا؟مگه جای کسی رو تنگ کرده بودم....؟ هر چند الان دیگه مطمئن شدم یه سودی براتون‬ ‫داشته که اجبارم کردین....اما نمیدونم چه سودی در کاره که حمایت تورو هم از دست دادم...‬

‫هیراد دستشو کرد الی موهاشو ونگاهی بهم انداخت و با لحنی که دلمو آتیش زد گفت:اینطور‬ ‫نیست هیال...‬

‫و ازم دور شد...‬

‫دلم میخواست یکی صدام بزنه و بگه همه ی این اتفاقات یه خواب بد بوده و از این خواب لعنتی‬ ‫بیدارم کنه....اما حیف که اینطورنبود...این واقعیتی بود که هیچ راه گریزی برام نذاشته بود...حتی‬ ‫رفتن به پاتوق هم آرومم نکرد...بغضم هنوز به قوت خودش باقی بود و نمی شکست....انگار غم باد‬ ‫گرفته بودم..دو روز از عقدم گذشته بود...توی این دو روز نه جواب تلفن های آرشو داده بودم و نه‬ ‫حاضر شده بودم ببینمش...خیلی گرفته و پکر بودم... تنها فعالیتم خلاصه میشد تو رفتن به‬ ‫دستشویی و وضو گرفتن...نماز خوندن...خورن کمی شام و نهار و خواب ...حتی عادت هرروز‬ ‫دویدنمو هم ترک کرده بودم...شده بودم یه آدم سرد و بی روح...‬

‫روز سوم بود و دم دمای غروب...آرش به زور اومد دیدنم... روی تخت نشسته بودمو و طبق معمول‬ ‫کاغذ خط خطی میکردم...یه تی شرت چسبون آستین بلند قرمز پوشیده بودم با شلوار برمودای‬ ‫مشکی... موهامم با کلیپس بالای سرم جمع کرده بودم...در زد و اومد تو اتاقم....حتی جواب‬ ‫سلامشم ندادم...نشست کنارم ...خودمو کشیدم عقب تا ازش دور بشم....بهم زل زد و گفت:چیه‬ ‫عزیزم...چرا اینجوری میکنی با من...‬

‫عزیزمو و کوفت...کل آینده مو نابود کرده حالا واسه من مظلوم نمایی میکنه‬

‫مدادوبا حرص محکم فشار دادم روی کاغذ..نوکش شکست و خورد گوشه چشمم...دردم‬ ‫اومد..آخی گفتمو و دستمو گذاشتم روی چشمم...‬

‫یکدفعه آرش با خشونت کشیدم توی بغلشو و محکم فشارم داد و کشدارگفت: جاااانم....‬

‫دلم قیلی ویلی رفت...گرمای تنش انگارداشت یخمو آب می کرد...انقدر محکم فشارم میداد که‬ ‫قولنجم شکست...یه جورایی مور مورم شد...تا به حال اینقدر به یه مرد نزدیک نشده‬ ‫بودم...نمیدونم چرا اما خوشم اومد....بی حرکت توی بغلش گیر افتاده بودم....در واقع فیکس شده‬ ‫بودم....‬

‫اونم که مقاومتی از من ندید جسور شد و آروم یکی از دستهاشو دورانی روی پهلوم حرکت‬ ‫داد...ضعف کردم...از بچگی بدجور روی پهلوم حساس بودم ...انگار فهمید و فشار دستشو بیشتر‬ ‫کرد..از همه بدتر گرمای نفس هاش بود که به گردنم میخورد و داشت دل و دینمو به باد میداد...‬

‫به خودم اومدم...هی هیال...جمع کن خودتو....اما خب چه اشکلای داره...اون که حالا‬ ‫شوهرمه....بدبخت به همین زودی وا دادی...اون از اولم واسه همین اومده جلو...نذار آتو بیاد‬ ‫دستش...بذارش تو خماری...حالا حالا ها باید واسه بدست آوردنت جون بکنه...‬

‫آرش از حرکات خودش و بغل من واقعا لذت می برد...از نفس های عمیقی که میکشید کاملا‬ ‫مشخص بود...به زور هولش دادم عقب و از بغلش اومدم بیرون...گیج و منگ نگاهم کرد و‬ ‫گفت:چی شد ...خوب نبود...‬

‫از روی تخت بلند شدم و گفتم:نه ...حالا هم برو و راحتم بذار....‬

‫آرش که انگار واقعا خورده بود تو حالش نفسشو محکم و با صدا داد بیرون و گفت:با هم میریم....‬

‫با تعجب نگاهش کردم ....دستی به موهاش کشید و چند تا نفس عمیق کشید تا حسش بپره و‬ ‫گفت:شام خونه ی ما دعوتی....یادته دفعه قبل قول دادی بعد از عقد بیای...‬

‫رفتم سمت کتابخونه امو و کتابارو مرتب کردمو و گفتم:حوصله مهمونی ندارم..‬

‫آرش کنارم ایستاد و گفت:اونجا خونه اته ....مهمون نیستی...‬

‫-خونه من اینجاست....‬

‫آرش بازوهامو گرفت توی دستهاشو و گفت: خونه ی تو جاییه که شوهرت توش باشه....‬

‫پوز خندی زدم و گفتم :هه... شوهر.....‬

‫فشار دستش بیشتر شد...صورتشو آورد نزدیک صورتم و گفت:چیه؟ مسخره ات میاد؟‬

‫تازه تونستم به صورتش نگاه کنم....به لبهای گوشتی اش ...به مژه های فرخورده اش..به ته‬ ‫ریشی که گذاشته بود و واقعا بهش می اومد....به ابروهای پر پشت مشکی اش که به یه حالت‬ ‫قشنگ مردونه مرتبش کرده بود...آخه مگه مدل ابروی مردونه هم داریم...مرد که دست به‬ ‫صورتش نمیزنه...وای خفه شو ندای درون..تازه دارم شوهرمو دید میزنم....شوهر؟؟؟انگار واقعا‬ ‫داشتم می پذیرفتم اون شوهرمه...‬

‫اصلا حواسم نبود که زل زدم به آرش و دارم حسابی براندازش میکنم...انگار خوشش اومده‬ ‫بود...اخمش باز شد ولبخندی بهم زد و گفت:چی شد؟؟پسندیدی عروس خانوم....‬

‫نمیدونم چرا اما حس کردم گونه هام گل انداخت...سرمو انداختم پایین...‬

‫منو کشید توی بغلشو و گفت:دختر کوچولوی خجالتی...و بعد ریز خندید و موهامو نوازش کرد...‬

‫(وا اینم روش باز شده ها...هی زرت و زورت میندازه منو تو بغلش....)به زور از بغلش خودمو‬ ‫کشیدم بیرون و رفتم سمت تخت....‬

‫آرش از پشت بازومو کشید و برگردوندم وتو چشمهام زل زد و گفت:تو چته؟‬

‫شونه هامو بالا انداختم و گفتم:واقعا نمی دونی چمه؟‬

‫-نه عزیزم...نمی دونم....‬

‫باز این گفت عزیزم...اخمی کردم و گفتم:انگار یادت رفته با من چیکار کردی....‬

‫ارش اخمی کرد و گفت:مگه چیکار کردم...تو زنمی....‬

‫جوش آوردمو داد زدم..هی زنم زنم نکن...حالم ازاین واژه بهم میخوره...من زنت نیستم...من یه‬ ‫اسیرم توی دستهای تو....فراموش نکن که من هیچ علاقه ای بهت ندارم و نخواهم داشت...‬

‫آرش عصبانی شد و اومد سمتم و محکم کوبید به شونه ام که تعادلم بهم خورد افتادم روی‬ ‫تخت...خم شد رومو و گفت:تو فکر کردی کی هستی ....هان؟؟پیش خودت فکر کردی خیلی جذابی‬ ‫؟تو دل برویی؟منم چندان راضی به این ازدواج نبودم....‬

‫بعد یهو مکث کرد و لب پایینشو گاز گرفت...مثل اینکه نباید این حرفو میزد...یک مشت محکم زد‬ ‫به شونم و از روم بلند شد...‬

‫آخی گفتم و دستمو کشیدم رو شونم...این پسره هم تعادل روانی نداشتا...نه به اون بغل کردنش‬ ‫...نه به این زدنش...وحشی...‬

‫دستی الی موهاش کشید و گفت:زود باش آماده شو....‬

‫نشستم روی تخت و گفتم:من جایی نمیام...‬

‫یکدفعه خیز برداشت طرفمو و محکم دستمو و کشید و پرتم کرد سمت کمد لباسام و گفت: اینقدر‬ ‫زر نزن هیال...‬

‫محکم از پشت با کمر خوردم به در کمد...ضعف کردم...کمرم تیر کشید بدجور...داد زدم:هوی‬ ‫..چته وحشی...؟‬

‫دوباره اومد طرفم و یقه لباسم و گرفت و کشیدم بالا و گفت:تو وحشی ام میکنی ...حالا هم زودتر‬ ‫بند و بساطتو جمع کن بریم....‬

‫دستشو گرفتم و از یقه لباسم کندم و گفتم:مگه نشنیدی چی گفتم....‬

‫-مثل اینکه تو نشنیدی من چی گفتم....حالا هم زودتر آماده شو ....و بعد با لحن مسخره ای‬ ‫گفت:مسواکتم بردار...شب خونه ی ما می مونی....‬

‫دستمو کشیدم رو کمرم و گفتم:عمرا اگه بمونم....الانم به احترام پدرت میام...‬

‫ارش نیش خندی زد و گفت:دیدی راضی شدی بیای...واسه موندنم راضیت می کنم....حالا هم‬ ‫آماده شو...بعد نشست روی تختم و گفت:مامان بابات هم میان...واسه شام...اما آخر شب خود تی‬ ‫و خودم...حسابی واسم خوشگل کن...و بعد بهم چشمک زد...‬

‫واه واه روتو برم اعتماد به سقف..چشم حتما اینکارو می کنم برات...چه رویی داره اینم...از اینکه‬ ‫شنیدم مامان و بابا هم میان خوشحال شدم...اصلا دوست نداشتم تنها برم خونه شون...‬

‫در کمدمو باز کردمو و گفتم:برو بیرون میخوام آماده بشم....‬

‫از رو تخت بلند شد و اومد طرفم....پشتمو بهش کردمو و مشغول وارسی لباسای تو کمد شدم که‬ ‫از پشت بغلم کرد....مو به تنم سیخ شد...دستهاشو محکم فشار داد دورم و گفت:بذار لباساتو من‬ ‫انتخاب کنم...بعد زیر گلومو بوسید و ولم کرد و مشغول وارسی لباسام شد...یه تاپ ودامن دکلته‬ ‫زرد رنگ در آورد و گفت:اینو آخر شب واسم بپوش...فکر کنم خیلی بهت بیاد...‬

‫تاپو از دستش کشیدمو وپرت کردم رو زمین و گفتم:چشم...دیگه چی؟زیادیتون نشه یه بار...می‬ ‫ترسم رو دل کنی...‬

‫مستانه خندید و تاپو از رو زمین برداشت و گفت:بدو آماده شو...‬

‫کلافه چشمهامو چرخوندم توسرم و گفتم:برو بیرون دیگه...‬

‫آرش نگاه داغی بهم انداخت و گفت:چرا؟....‬

‫-چونکه چ چسبیده به را....برو بیرون ببینم...‬

‫قهقهه زد و گفت:بی نمک ...‬

‫دو تا ضربه پشت سر هم به در اتاق خورد ...هیال...هیال...‬

‫صدای هیراد بود...چه به موقع..مشتاقانه رفتم سمت در که بازش کنم که یکدفعه آرش منو کشید‬ ‫توی بغلشو و محکم فشارم داد و با هم رفتیم سمت درو بازش کرد...‬

‫هیراد با دیدن من توی بغل آرش چشمهاش کمی گرد شد ...بعد به آرش زل زد...‬

‫آرش لبخندی زد و گفت:به سلام آقا هیراد...‬

‫هیراد به خودش اومد و به اجبار لبخند زد و گفت :سلام و با آرش دست داد و زود دستشو کشید...‬

‫آرش پرسید:بفرمایید مثل اینکه کاری داشتین....‬

‫هیراد آب دهنشو قورت داد و گفت:بله ...‬

‫بعد رو به من کرد و گفت:هیال میشه یک دقیقه بیای؟‬

‫باهاش قهر بودم...سرد گفتم:کجا؟‬

‫از لحن سردم جا خورد و گفت:توی...تو اتاقم...‬

‫آرش منو محکم تر فشرد به خودشو و گفت:مشکلی پیش اومده هیراد خان؟‬

‫هیراد بد به آرش نگاه کرد که مثال به تو چه...بعد دستمو و گرفت و کشیدم از بغل آرش بیرون و‬ ‫گفت:نه ..مشکلی نیست...‬

‫هیراد منو کشوند تو اتاقشو درو بست...نگاه سردی بهش انداختمو وگفتم:بله...چیکار داری...‬

‫کلافه نگاهم کرد...دستی تو موهاش کشید واب دهنشو قورت داد...سرشو انداخت پایین...دوباره‬ ‫نگاهم کرد...‬

‫خسته شدم و گفتم:چیه هیراد...کارتو بگو دیگه...‬

‫هیراد گفت:هان؟‬

‫-وا هیراد ...حالت خوبه...بگو میخوام برم...‬

‫هیراد اومد طرفمو و گفت:خب...چیزه...‬

‫-چیه؟‬

‫نشست روی تختشو وگفت:صدات می اومد...آرش...آرش اذیتت میکنه؟‬

‫نیش خندی زدم و گفتم:مهمه؟‬

‫هیراد لبشو جوید و به زور گفت:شب می مونی خونه شون...‬

‫با تعجب نگاهش کردم که گفت:اتفاقی شنیدم...‬

‫-نمی دونم....‬

‫-اگه موندی خیلی مواظب خودت باش...‬

‫سرمو انداختم پایین...گرفتم منظورشو و گفتم:مثال اون شوهرمه هیراد...‬

‫هیراد یکدفعه با اخم نگاهم کرد و گفت:هر چی ...تو ارزش خودتو باید حفظ کنی...‬

‫از غیرت خرکی اش خوشم اومد...پس هنوزم میخواست هوامو داشته باشه...اما دیگه چه فایده ای‬ ‫داشت...حس کردم لپ هام گل انداخته...‬

‫لبخند سردی زدم و گفتم:باشه...و از اتاق اومدم بیرون...‬

‫آرش با اخم دستهاشو کرده بود تو جیب شلوارشو به چهارچوب در تکیه داده بود وبهم نگاه کرد...‬

‫رفتم تو اتاقم که دوباره پشت سرم اومد و گفت:چیکارت داشت؟‬

‫با اخم نگاهش کردمو و گفتم:خصوصی بود...‬

‫آرش لب هاشو جمع کرد و با خشم بهم نگاه کرد و گفت:آماده شو بریم ...‬

‫-باشه ...تو برو بیرون...‬

‫آرش با خشم دستمو گرفت وکشید طرف خودش..اینقدر شتاب حرکتش بالا بود که پرت شدم‬ ‫توی بغلش...‬

‫با حرص تی شرتمو از تنم کشید بیرون و پر کرد توی صورتم و گفت:دیگه دیدم بدنتو...مسخره‬ ‫بازی بسه ...زودتر لباسهاتو بپوش بریم...‬

‫خجالت کشیدم....تا به حال جلوی هیچ کس اینطوری نبودم...پشتمو کردم بهش و تو خودم جمع‬ ‫شدم...و تند تند لباسهامو از تو کمد کشیدم بیرون...حوصله جر و بحث نداشتم...یه بلوز آستین‬

‫بلند صورتی تور توری که یقه اش پاپیونی بود برداشتم و زود تنم کردم...از زور خجالت داشتم‬ ‫آتیش می گرفتم...دمای بدنم به شدت بالا رفته بود...آرش با یک اخم جلوم ایستاده بود و حرکاتمو‬ ‫نگاه میکرد....‬

‫رفتم پشت درب کمد و شلوارمو از پام کشیدم بیرون....نمیخواستم جلوی آرش عوضش کنم....یه‬ ‫شلوار جین که رنگش صورتی چرک بود برداشتمو و داشتم می پوشیدمش که ارش با خشم اومد‬ ‫کنارم...‬

‫تند تند شلوارو کشیدم بالا و گفتم :چته؟‬

‫یکدفعه حس کردم فکم جا به جا شد و سوخت....آرش محکم کوبوندم به دیوار روبروم وبا خشم‬ ‫به چشمهام زل زد و از بین دندونهای بهم فشرده اش غرید:حق نداری با این رفتارات بهم توهین‬ ‫کنی...فهمیدی ؟‬

‫با سیلی که بهم زده بود حسابی منگ شده بودم....به چشم های سبز وحشی اش زل زدم...حس‬ ‫کردم بالای لبم خیس شد...دستمو کشیدم روش...بله ...بینی ام داشت خون می اومد...آرش‬ ‫هنوزم نفس نفس میزد...بغضم شکست...اما تبدیل به اشک نشد...بلکه قلبمو شکوند...از بی‬ ‫رحمی آرش دلم شکست...‬

‫حس کردم سمت چپ سینه ام تیر کشید...از زیر دستهای آرش لیز خوردم و کنار دیوار نشستم و‬ ‫تو خودم جمع شدم...دستهام یخ کردن و شروع کردن به لرزیدن...فهمیدم فشارم شدیدا افت‬ ‫کرده...آرش انگار ترسید...زانو زد جلومو و گفت:چی شد؟‬

‫چیزی نگفتم....یه دستمال کاغذی داد دستم ...گرفتمش رو بینی ام....اما بدجور سردم شده‬ ‫بود...لرز کردم...دیگه تمام بدنم میلرزید...آرش شونه هامو گرفت و تکونم داد و گفت:چی شد‬ ‫هیال؟حالت خوبه...‬

‫دفعه اولم نبود...به زور با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:آب قند بیار برام....‬

‫آرش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت....چند دقیقه بعد با سوده اومد تو اتاقم....‬

‫آرش دستمو گرفت ونشوندم رو تخت...سوده لیوان اب قند و که انگشتر طالشو داخلش انداخته‬ ‫بود هم میزد و در عین حال غر هم میزد:چند بار گفتم اینقدر به خودت فشار نیار....شام و نهارو که‬ ‫کرده بود یکی ...گفتم بهش خانوم شما فشارت پایینه باید بخوری گوش نداد که....‬

‫آرش لیوانو از دست سوده کشید بیرون و گفت:چقدر حرف میزنی...برو بیرون...‬

‫لیوان اب قند و گرفت جلوی دهنم و گفت بخور....کم کم خوردم...‬

‫سوده همونجور وایساده بود...آرش با تحکم گفت:تو که هنوز اینجایی؟‬

‫به آرش نگاه کردم و با بی حالی گفتم:با سوده خانوم درست حرف بزن....‬

‫بعد به سوده نگاه کردم و لبخند بی جونی زدم و گفتم:ممنون ...می تونین برین دیگه...‬

‫سوده سرشو تکون داد و رفت....دراز کشیدم روی تخت و دست چپمو به صورت قایم گذاشتم رو‬ ‫پیشونی ام...‬

‫حس کردم دست آرش رفت سمت کمر شلوارم...سریع دستمو بردم کنار و بهش نگاه‬ ‫کردم...لبخندی زد و گفت:چته بابا...زیپشو نبسته بودی...بستم برات....‬

‫دوباره گونه هام گل انداخت...آرش ریز خندید و گفت:بهت نمیاد اینقدر خجالتی باشی...‬

‫از روی تخت بلند شد و رفت سمت کمد لباسام و یه مانتوی کتی زرشکی رنگ که خیلی وقت بود‬ ‫نمی پوشیدمش در آورد و گرفت طرفم و گفت:پاشو بپوش بریم....‬

‫چشمهامو بستم و گفتم:بذار یکم حالم جا بیاد ..بعد...در ضمن من دیگه این مانتوهارو نمی پوشم...‬

‫آرش دستمو کشید و نشوندم روی تخت و گفت:حالا بپوش....واسه ی من....‬

‫گفتم:این خیلی کوتاهه...‬

‫آرش گفت:چه اشکلای داره...ما با ماشین میریم...و بعد مانتو رو گرفت طرفم....‬

‫اهلل اکبر...اهلل اکبر....‬

‫صدای اذان یه لبخند روی لبم نشوند...همیشه احساس آرامش بهم دست میداد...دست آرشو پس‬ ‫زدم و گفتم:بذار نماز بخونم بعد....و از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت دستشویی....‬

‫به اجبار آرش همون مانتو زرشکیه رو پوشیدم...جون کل کل کردن نداشتم...موهامو با کش بالای‬ ‫سرم بستم...این مدل خیلی بهم می اومد...شال صورتی کم رنگ براقمم پوشیدم و تمام موهامو‬ ‫پوشوندم....‬

‫کیف دستی مو برداشتم...همراه آرش از پله ها پایین اومدم...مامی و بابا روی کاناپه توی هال‬ ‫نشسته بودن....‬

‫آرش رو به بابا و مامی کرد و گفت:تشریف نمیارین....‬

‫بابا گره کرواتشو کمی محکم کرد و گفت:چرا آرش جان...شما بفرمایین ماهم پشت سرتون‬ ‫میایم...‬

‫.‬

‫.‬

‫.‬

‫روی کاناپه روبروی آقای جاوید و بابا نشسته بودم...گرم صحبت بودن....مامی هم با عمه ی آرش‬ ‫که تازه فهمیدم باهاشون زندگی میکنه گرم صحبت بود...آرش چسبم نشست و گفت:اونو از سرت‬ ‫بردار...‬

‫-نمیشه...اینجا پر از مرده...‬

‫-خدمتکارا که کاری به تو ندارن...‬

‫به آرش نگاه کردم و با تحکم گفتم:نه...‬

‫صدای آقای جاوید مارو به خودمون آورد:هیال جان راحت باش...‬

‫لبخند کم جونی زدم و گفتم:ممنون راحتم...‬

‫آقای جاوید خندید و پیپشو روشن کرد و گفت:با سفر به فرانسه موافقی؟‬

‫با تعجب پرسیدم:سفر به فرانسه؟‬

‫آقای جاوید لبخندی زد و ایستاد و گفت:بله...برای ماه عسلتون دیگه...‬

‫-ولی ما که هنوز ازدواج نکردیم؟‬

‫بابا کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت:قرار شده به جای جشن ازدواجتون برین ماه عسل...‬

‫آقای جاوید بلند شد و اومد طرفمو و گفت:هفته ی آینده...اول میرین ترکیه...اونجا ویزا راحت تر‬ ‫میدن...‬

‫-هفته ی آینده؟‬

‫آرش گفت:خوب نیست؟‬

‫-یکم زود نیست؟‬

‫عمه ی آرش با لحن بدی که توش غرور موج میزد گفت:وقتی بزرگترا تصمیم می گیرن کوچیکترا‬ ‫هیچ دخالتی نمی کنن...فکر نمی کنم فهمش سخت باشه...‬

‫به مامی نگاه کردم...توقع داشتم نسبت به تحقیر شدن دخترش واکنش نشون بده...اما هیچی‬ ‫نگفت...حتی ناراحتم نشد...خدایا ...اینو وبابا چشون شده بود...‬

‫تا آخر شب دیگه حرفی نزدم...عمه ی آرش بدجور آدمو ضایع میکرد...موقع رفتن شده بود...اماده‬ ‫شدم برای رفتن که آرش دستم وکشید و گفت:کجا...‬
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد