قسمت سوم رمان عشق مقدس
..همونطور که زیر لب هرچی فحش بلد بودم نثار آرش میکردم مانتو مشکی بلندم که توش با طرح های سنتی طلایی کار شده بود با شال مشکی رنگی که موج طلایی میزد سرم کردم و کامل موهامو پوشوندم...همیشه لباسامو باهم ست میکردم...کفش عروسکی مشکی مو هم پوشیدمو و کیف دستی مو برداشتم و زدم از اتاق بیرون...
آرش توی حیاط ایستاده بود و داشت با موبایلش صحبت میکرد...با دیدنم لبخندی زد و اشاره کرد برم نزدیکش....
نفسمو فوت کردم بیرون و با کلافگی رفتم طرفش و ایستادم روبروش و با پام ضرب گرفتم ...
بالخره آقا رضایت داد و گوشی شو قطع کرد و گفت:معذرت..تماس کاری بود...
رومو برگردوندمو به سمت در رفتم و گفتم:مهم نیست...
درب حیاطو باز کردمو رفتم بیرون...خبری از پورشه اش نبود...با تعجب نگاهش کردم...
-با دیدن قیافه ام خندید و گفت:نترس قرار نیست پیاده بریم...وبعد با دست اشاره کرد به سانتافه ی سفید رنگی که کنار جدول پارک شده بود و گفت:سوار شو...
هردو سوار شدیم...مشغول بستن کمربند بودم که گفت:دوست ندارم چهار چشمی نگاهم کنن...با اون ماشین اذیت میشم...
چیزی نگفتمو و به بیرون زل زدم....شده بودم مثل این عروسکهای خیمه شب بازی که هر جور که دلشون میخواست حرکتم میدادن...چرا لال شده بودم...چرا اینقدر راحت جلوی بابا کوتاه اومدم...من سرتق که هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفتم حالا چه آسون راضی به این ازدواج اجباری شده بودم...من که هدفم ازدواج نبود کلی برنامه های جورواجور واسه آینده داشتم...اما حالا میخواستم با کسی ازدواج کنم که کلی باهام فرق داشت...کسی که راحت اعتقاداتمو مسخره
میکرد...گیج بودمو و منگ ...خدایا چه اتفاقی داره می افته...این پسره چشم سبز وسط زندگی و آینده من چیکار میکنه؟...
آرش بامشت آروم زد رو شونه امو و گفت:کجایی خانومی؟
جا خوردمو با اخم بهش نگاه کردم...
لبخندی بهم زد و گفت:اوه اوه ترسیدم...تروخدا اینجوری نگاهم نکن....یه بار پس می افتم
اخمم پررنگ تر شد و گفتم:بی مزه...
با همون لبخند نگاهم کرد و با لحن داغی گفت:ولی معلومه تو خیلی خوشمزه ای...
مو به تنم سیخ شد...خدایا این دیگه چه آدمی بود...به قول نیاز هات دو آتیشه به این آدما میگن...از لحنش چندشم شد ...با تنفر بهش نگاه کردم...
خندید و عینک آفتابی شو زد و گفت:چیه؟خوشت نیومد؟
تنفرمو تو لحنم جای دادم و گفتم:حالم ازت بهم میخوره....
قهقهه ای زد و گفت:اما من عاشقتم جوجه کوچولو...
بغضم گرفته بود..نگاهمو ازش گرفتم و دوباره زل زدم به بیرون...من واین آدم دو تا وصله ناجور بودیم...نباید اینده مو تباه همچین آدمی بکنم...باید دوباره با بابا صحبت میکردم...فوقش کتک می خوردم...تنبیه می شدم ...اصلا شاید بابا ماشینمم ازم میگرفت...هرچی باشه بهتر از ازدواج با این پسره ی لعنتیه...
جلوی یک پاساژتوقف کرد و گفت :اول بریم لباس تو رو بخریم....
با بی میلی از ماشین پیاده شدم...همراه آرش رفتیم داخل پاساژکه تقریبا تمام مغازه هاش مخصوص لباس های شب و مجلسی بود...آرش رفت سمت بزرگترین مغازه و به من که مات ومبهوت به اطراف زل زده بودم گفت:بیا دیگه....
با هم داخل مغازه شدیم...یک دختر با آرایش غلیظ اومد طرفمونو وگفت:بفرمایید ....
آرش بی مقدمه گفت:ممکنه لباس نامزدی هاتونو ببینیم؟
دختر لبخندی زد و با کلی عشوه گفت:بله...بفرمایید طبقه بالا..
بیشتر لباسها دکلته بودن و پشت شونم تا کمر باز بود...آرش به یکی از لباسها که فیروزه ای رنگ بود روش کار شده بود اشاره کرد و گفت:اون چطوره...به رنگ پوستتم میاد...
اخمی کردم و بی توجه به آرش رو به دختر کردم و گفتم:من یک لباس پوشیده میخوام....چیزی دارین؟
دختر پشت چشمی برام نازک کرد وبا کلی افاده گفت:تو مدل های اروپایی مون چند تا موجوده...و بعد یه ژورنال داد دستم و چند تا از صفحه هاشو رد کرد و روی یک مدل ایستاد و با ناخن های مانیکور شده اش زد روشو و گفت:این تازه برامون رسیده...
یک لباس نباتی رنگ دانتل بود که یقه ایستاده بود وآستین سه ربع...تا کمر چسبون بود و بعد از اون باز میشد و دنباله داشت...آستین هاش و یقه اش تا روی سینه فقط گیپور تنها بود...
دختر که نگاه منو دید با لحن تحقیر آمیزی گفت:دیگه از این پوشیده تر نداریم...
جدی نگاهش کردم...سری تکان دادم و گفتم:بیارینش لطفا...
چاره ای نبود...حوصله گشتن بین مغازه هارو هم نداشتم...حضور آرش کنارم زجر آور بود...فقط میخواستم زودتر برگردم خونه...
دختر لباسو گرفت طرفمو و اشاره کرد به اتاق پرو و گفت:برو تا بیام کمکت...
اخم کردمو و گفتم:کمک نمیخوام....ممنون..
و رفتم تو اتاق پرو..لباسو پوشیدم ...زیپ پشتشو با هزار بدبختی بستم....حالا میمردی دختره می اومد کمکت...یک دنده لجباز...تن خورش عالی بود...بی اراده لبخندی زدم و لباس رو در آوردم...و از اتاق رفتم بیرون...
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت:چطور بود...
با اخم گفتم:خوبه ... و لباس و دادم به دختر فروشنده...و از مغازه زدم بیرون...
حالم بد بود...نشستم روی پله های ورودی پاساژ تا آرش بیاد...یکم سرگیجه داشتم...احساس کردم دوباره تب کردم..سرمو گذاشتم روی زانو هاموچشمهامو بستم ...نمیدونم چقدر گذشت که آرش صدام زد و گفت:بلند شو خانوم بد اخلاق...اینجا چرا نشستی...
سرمو بلند کردمو بدون اینکه نگاهی به آرش بندازم رفتم سمت ماشین و نشستم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم....آرش جعبه ای که توش لباس قرارداشت رو روی صندلی عقب گذاشت و اومد نشست پشت فرمون...هرچی منتظر شدم راه نیافتاد...چشم هامو باز کردم ببینم چه خبره که صورتشو نزدیک صورتم دیدم...داشت با یه لبخند خیره نگاهم میکرد...چشمش رو کل صورتم در نوسان بود....سرمو کشیدم عقب وبا چشمهای گرد شده ام نگاهش کردم و گفتم:چیه ؟؟
لبخندی زد و گفت:هیچی...و بعد سرشو کشید عقب و عینک آفتابی شو زد و شروع به حرکت کرد...
وای خدا این دیگه کیه...بوی عطر تند و خنکش تو کل ماشین پیچیده بود...حس کردم نفسم داره میگیره... شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو کمی بردم بیرون...انقدر هوا آلوده بود و دود اگزوز ماشینها رفت تو حلقم که بی خیال شدم و شیشه رو دادم بالا....
دوباره جلوی یه پاساژبزرگ که توش پر از طال و جواهر بود نگه داشت ...به اجبار پیاده شدم و همراهش رفتیم توی یکی از مغازه های پاساژکه طبقه هم کف بود...
آرش به فروشنده دست داد و گفت: سامیار جون جدید ترین حلقه هاتونو میخوام ببینم...
پسر چشمکی زد به آرش و گفت:مبارک باشه...دیگه داری میری قاطی مرغها...
آرش خندید و گفت:چاکریم...قسمت شما بشه ...
سامیار خندید و گفت:خدا نکنه ...
اصلا حوصله شوخیهای بی مزه شونو نداشتم...
پسر یک جعبه مخملی از توی گاو صندوق در آورد و گفت:اینها تازه از ایتالیا برامون اومده...
در جعبه رو باز کرد و گذاشت جلوی من روی میز...وای خدای من ..چه حلقه هایی..همه اشون جواهر بودن و شیک...نمیدونستم کدومو انتخاب کنم ...
آرش بهم نگاه کرد و گفت:خب عزیزم...چیزی پسندیدی؟
همونطور که ماتو مبهوت به حلقه ها نگاه میکردم یکی شون که روش یه تیکه کوچیک الماس داشت و دور رینگش پر از نگین های برلیان ریز بود رو برداشتم و میخواستم بکنم دستم که آرش از دستم کشیدش و گفت:اجازه بده...
بعد دست چپمو گرفت توی دستشو و حلقه رو کرد توی انگشتم ...از تماس دستهای داغش با دستم مور مورم شد ...اومدم دستمو بکشم که محکمتر فشارش داد و با لبخند بهم گفت:چقدر به دستت میاد...همینو دوست داری؟
به زور جوری که جلوی دوستش تابلو نشه دستمو کشیدم بیرون از دستشو گفتم:آره و حلقه رو از انگشتم کشیدم بیرون و دادم دست سامیار...
آرش واسه ی خودش یه رینگ ساده انتخاب کرد و بعد از حساب کردن پول حلقه ها از مغازه زدیم بیرون...
آرش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:تو گرسنه ات نیست؟بهتره بریم نهار بخوریم...
انقدر گرسنه بودم که مخلافتی نکردمو و با هم رفتیم رستوران و نهار خوردیم...
بعد از خوردن نهار دوباره سوار ماشین شدیم...آرش گفت:دیگه نوبت کت و شلوار منه...
خسته شده بودم و گفتم :من باید نمازمو بخونم...در ضمن خیلی هم خسته ام علاقه ای هم ندارم بیام واست کت شلوار بخرم...خودت برو منم برسون خونه مون....
آرش خندید و گفت:رفیق نیمه راه نباش دیگه...وبعد شروع به حرکت کرد و گفت:موافقی بریم امامزاده صالح اونجا هم نمازتو بخون هم کمی استراحت کن...
اوه نه بابا ...مگه تو از این کارها هم بلدی....؟بی اختیار لبخندی زدم و گفتم باشه...
خیلی وقت بود نرفته بودم زیارت...با دیدن ضریح خودمو چسبوندم بهش وبی اختیار اشکهام سرازیر شدن...کلی استخون سبک کردم و از ته دل خودمو دست خدا سپردم و دعا کردم عاقبت این ازدواج ختم بخیر بشه...انگار جون تازه گرفته بودم...آرش بیرون منتظرم ایستاده بود و داشت با موبایلش حرف میزد...
آرش هم یه کت و شلوار قهوه ای خرید با پیراهن کرم و کروات قهوه ای سوخته..مثال میخواست با لباس من هماهنگ باشه...و از این قرتی بازیا!!!
دیگه غروب شده بود وهوا داشت تاریک میشد که از باقی خریدها فارغ شدیم...دیگه جون تو بدنم نمونده بود...حسابی خسته شده بودم...آرش هم دوباره با رفتاراشو کارهاش رفته بود رو مخمو داشت دیوونه ام میکرد...می دونست من حساسم از لجم مدام دستهامو می گرفت ...هی میخواست خودشو بچسبونه بهم و...منم هر دفعه با کلی اخم و ترشرویی ازش فاصله میگرفتم واونم تیرش به سنگ میخورد...
توی ماشین تو پمپ بنزین نشسته بودیم و آرش هم کارتشو داد که مسئول جایگاه برایش بنزین بزنه که گوشی ام زنگ خورد...نیازبود..جواب دادم:
-الو
نیاز با لحن کشداری که کار همیشگی اش بود و میخواست مثال ادای پسرای هیزو درآره و منو اذیت کنه گفت: ای جوووووون...
خندیدمو گفتم:اه نیاز...چندشم شد..
نیاز خندید و گفت:چطوری عروس خانوم؟ کم پیدا شدی..
-خندیدم و گفتم :ای بابا...چه خبرا؟
-چیه ؟نمی تونی الان صحبت کنی؟
-اوهوم...
-باوشه پس خودت بهم بزنگ...
-اوکی ...
-فی امان اهلل...
از لحن عربی نیاز خنده ام گرفت و گفتم:کوفت...
نیازم خندید و گفت: جووووون جیگرم...قوربون خنده هات خانومی...فدااات...
-بس کن نیاز...
-اوکی...فعال بای عشق من...ماچ ماچ...بوس بوس...بوق بوق (اینا سانسوریاش بود)
-خندیدمو و گفتم:برو دیگه...خداحافظ...
هنوز لبخند رو لبم بود ..
آرش بهم نگاهی انداخت وراه افتاد و گفت:پس بلدی بخندی و همه اش واسه ما اخم میکنی؟
چیزی نگفتمو و خودمو با گوشی مشغول کردم و گفتم:منو برسون خونه مون..
آرش خندید و گفت:بابا دعوتت کرده شام ...میریم خونه ما...
(یا باب الحوائج همینم مونده با این برم خونه شون...این همین جوری داشت منو میخورد )اخمی کردمو و گفتم:از پدرتون معذرت خواهی کنین ...من باید برم خونه...
-خونه چه خبره؟
-هیچی..فقط خسته ام ...میخوام استراحت کنم....
آرش که دیگه انگار واقعا از رفتارام کلافه شده بود وملایمت صبح و نداشت گفت:ببین خانوم کوچولو...بابام دعوتت کرده تو هم باید بیای ...تا الان خیلی باهات راه اومدم...من همیشه اینقدر آروم نیستم...نذار بزنم به سیم آخر...
چپ چپ نگاهش کردمو و گفت:وای که چقد ترسیدم....نمی خوام بیام مگه زوره...
آرش زد کنار وبرگشت به طرفمو و گفت:آره زوره...
نگاهی بهش انداختمو و گفتم:به باباتون بگین بعد از اینکه محرم هم شدیم خدمت میرسم.....
آرش نیش خندی زد و گفت:اینجوریاست...نکنه می ترسی دختر کوچولو...
از لحنش بدم اومد و با اخم گفتم:از چی باید بترسم مثال؟
آرش خم شد طرفمو و در کمتر از ثانیه که بتونم تکون بخورم لبهامو بوسید و گفت:از این...
شوکه شده بودم...تازه فهمیدم چی شده...آرش با یه لبخند مرموز داشت نگاهم میکرد...مثل مجسمه خشکم زده بود...انگار خون تو رگهام یخ زد...
یکدفعه به خودم اومدم وبا کیفم محکم کوبیدم تو صورت آرش و داد زدم:خیلی آشغالی.... و اومدم درو باز کنم که آرش دستم و کشید و درها رو قفل کرد...دوباره با کیفم زدم تو صورتشو هرچی
فحش بلد بودم نثارش کردم... خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که محکم با پشت دستش کوبید تو دهنم...شوکه شدم...دستمو گذاشتم روی لبهام که تازه متوجه شده الیه درونی لبم ترکیده و دهنم مزه شور خون میداد... زدم زیر گریه...خدایا گیر چه آدمی افتاده بودم...
آرش داد زد:اگه بخوای به این رفتارات ادامه بدی دیگه روی خوش منو نمیبینی...فهمیدی؟
دستهام می لرزیدن و از لبم خون می اومد...یه دستمال از کیفم در آوردمو و گذاشتم رو زخم لبم... دندونهامو بهم فشار دادم و از بینش غریدم:ازت متنفرم...
دستمو بردم سمت قفل در تا بازش کنم که دوباره آرش محکمتر از قبل کشیدم طرف خودشو گفت:مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم؟
دستمو ا ز دستش کشیدمو وبا گریه گفتم: ولم کن کثافت...نمی خوام بیام خونه تون...نمی خوام زنت بشم...حالم ازت بهم میخوره ...ازت متنفرم...میخوام برم خونه مون...
آرش محکم پاشو رو گاز فشار داد وداد زد:خونه مون خونه مون.....باشه...میرسونمت خونه تون...اما بدون بد میبینی...
تا رسیدن به خونه نه من حرف زدم و نه آرش...تا جلوی در رسوندم...منم زود پریدم از ماشین بیرون ودربشو محکم کوبیدم....صدای جیغ الستیکهای آرشو شنیدم که رفت....
درو باز کردمو ودر حالی که گریه میکردم با سرعت دویدم توخونه ای که همیشه خالی بود..
تمام طول سنگ فرشو دویدم...در ساختمونو باز کردم واومدم برم تو که محکم خوردم به کسی و چون تعادل نداشتم خوردم زمین...هیراد بود...گریه ام شدت گرفت...
هیراد زانو زد جلومو و گفت:چی شده هیال؟چرا گریه میکنی...بعد زیر چونه امو گرفت و سرمو داد بالاو با دیدن لبم که پاره شده بود گفت:چرا حرف نمیزنی ...چی شده ؟؟؟
پریدم تو بغلشو با هق هق گفتم:هیراد تروخدا کمکم کن... من از آرش متنفرم... من ازش بدم میاد... نمیخوام زنش بشم...چرا هیچکی نمیفهمه...
هیراد با خشم منو از خودش جدا کرد و گفت:آرش این بال رو سرت آورده؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم...
یکدفعه جوش آورد و ایستاد و داد زد :آشغال عوضی...به چه حقی رو تو دست بلند کرده...بعد دوباره زانو زد جلومو با لحن آرومی بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه با من و من پرسید:بهت...بهت دست درازی که نکرده؟هان؟
اول منظورشو نگرفتمو و با گریه گفتم :چرا دیگه...مگه نمیبینی؟
چشمهاشو تا جایی که باز میشد گشاد کرد و دادزد:آره؟؟؟
بعد یهو انگار عقلم اومد سر جاشو منظورشو گرفتم ولپ هام گل انداخت وسرمو انداختم زیر و گفتم:نه ...نه بابا...غلط میکنه...
هیراد پوفی کرد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت:گوشیتو بده...
اشکهامو پاک کردمو و گفتم:میخوای چیکار کنی؟
هیراد گفت:میفهمی حالا...بده من گوشیتو...
گوشیمو گرفتم طرفش...شماره آرش رو برداشت و با گوشی خودش زنگ زد بهش...
نمی دونستم چی میخواد به آرش بگه...تمام طول سالن و هی میرفت و بر میگشت...
-الو...آقا آرش...
-....
- من هیرادم...برادر هیال...
-....
-اونش به تو ربطی نداره...به چه حقی روش دست بلند کردی؟فکر کردی صاحب نداره
-....
صدای هیراد اوج گرفت و تقریبا فریاد زد:احترام نداشته ات و حفظ کن...ازدواج با هیال رو تو خواب ببینی...من نمیذارم...
-....
- این موضوع به تو هیچ ربطی نداره عوضی...
نمیدونم چی میگفت که معلوم بود حسابی داره رو اعصاب هیراد دراز نشست میره...تا حالا ندیده بودم هیراد اینطور بد با کسی حرف بزنه...یک دفعه با صدای هیراد به خودم اومدم...نعره زد:خفه شوووووو
و گوشی شو محکم کوبید تو دیوار روبه روش...نشست رو راحتی توی سالن و در حالی که نفس نفس میزد سرشو گرفت توی دستهاش...
نشستم کنارشو گفتم:چی شد هیراد ؟چی میگفت؟
هیراد یکدفعه با خشم نگاهم کرد و بلند شد و رفت سمت در خروجی...
دنبالش رفتم و گفتم:کجا میری هیراد؟؟!!چی شده...؟؟؟
هیراد به سرعت سنگ فرشها رو طی کرد و از در زد بیرونو اونو محکم بهم کوبید...
درو باز کردم و بدو بدو دنبالش کردمو و دستشو کشیدم و گفتم:کجا میری داداشی...
سرم داد کشید:برگرد تو خونه....
منم دادزدم:کجا داری میری با این لباسها...چی شده...؟
تازه نگاهی به خودش انداخت...یه تی شرت چسبون قرمز پوشیده بود با شلوارک طوسی...کلافه دستی تو موهاش کشید و با عجله برگشت تو خونه...منم مثل این جوجه مرغابیها که دنبال مادرشون میرن دنبالش کردم و گفت:ترو خدا بگو چی گفت بهت هیراد؟
هیراد عصبی برگشت طرفمو و در حالی که دندونهاشو محکم بهم فشار میداد غرید :باهاش ازدواج کن...
دوباره راهشو گرفت که بره سمت اتاقش...دویدمو و جلوشو گرفتم و با تعجب گفتم:چی؟؟؟چیکار کنم؟
هیراد بدون اینکه نگاهم کنه زدم کنارو و گفت:همین که شنیدی...
دوباره دویدم جلوش و گفتم:خل شدی هیراد...نمیبینی با من چیکار کرده...تو که تا الان مخلاف بودی
چطور شده که حالا میگی باهاش ازدواج کنم....؟
هیراد دوباره زدم کنار و گفت:همین که گفتم...باید باهاش ازدواج کنی...
عصبانی شدم و داد زدم:نمیخوای بگی چی شده ؟داری دیوونه ام میکنی هیراد...د حرف بزن لعنتی...
هیراد یکدفعه برگشت و اومد سمتم...نفس نفس میزد و اخم کرده بود...منتظر نگاهش کردم...دستهاشو مشت کرده بود...اومد چیزی بگه اما پشیمون شد و سریع رفت تو اتاقشو درو محکم بست....
با مشت کوبیدم به در اتاق و با حرص فریاد زدم:باشه آقا هیراد نگو...من که میدونم با اون عوضی آبم تو یه جوب نمیره...اما حالا که همتون اینقدر اصرار دارین که زنش بشم ...باشه...قبول....تا ته این راه میرم ببینم اون چیزی رو که همه تون میدونین و به من نمیگین....
رفتم توی اتاقمو در را محکم کوبیدم بهم....اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست جیغ بزنم و همه ی وسایل اتاقمو نابود کنم....نگاهم به ادکلنی افتاد که هیراد بهم کادو داده بود...برداشتمش و محکم کوبیدمش تو آیینه قدی اتاقم تا بلکه خشمم فرو بشینه....آیینه ترک برداشت ...تصویر هزار تیکه ی خسته ام توی آیینه افتاد و بوی خنک و شیرین ادکلن فضای اتاقمو پر کرد...
تا صبح خوابم نبرد...اینقدر فکرای جورواجور کرده بودم که سرم داشت منفجر میشد...بعد از نماز بود که سر سجاده چشمهام گرم شد...اواخر شهریور بود و هوا کمی خنک شده بود...
.
.
.
.
هیال....هیال....با توام ...هیال...
چشمهامو باز کردم...آفتاب داغ توی صورتم میخورد و از گرماش احساس تهوع کردم...سر سجاده خوابم برده بود...مامی با بادبزنش که همیشه دستش بود زد رو شونه امو و گفت:بلند شو دیگه...ظهر شد...
نشستم سر جام...گردنم درد میکرد...حیاط حسابی شلوغ بود...کارگرا صندلی و میزها رو داشتن میچیدن توی باغ...یکدفعه یادم اومد چه خبره...غمگین به مامی چشم دوختم....
-باز که زل زدی به من...پاشو یه دوش بگیرباید زودتر بری آرایشگاه...از سیمین برات وقت گرفتم...بدو دیر میشه...ساعت شش قراره عاقد بیاد...
با تعجب پرسیدم:عاقد؟!!!(اینطور که معلوم بود قرار بود امروز همه چیز تموم بشه)
-آره دیگه ..
و بعد در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:تا نیم ساعت دیگه آماده باش رحمانی میرسونتت....
(رحمانی راننده بابا بود...)
سیمین ماسک بعد از اصلاح رو روی صورتم مالید و گفت:حیفه این پوست صاف تو که جوش بزنه...این ازش محافظت میکنه...
یکدفعه صورتم شروع کرد به خنک شدن...بی اختیار لبخند زدم...
سیمین به خودش برداشت و گفت:ده دقیقه دیگه بشورش...یکی از دخترهای آرایشگاه با کلی وسیله اومد و روبروام نشست و مشغول دیزاین ناخن هام شد....بعد از اون یکی دیگه اومد و موهامو سشوار کشید...بعد از اون سیمین اومد و مشغول آرایش صورتم شد...نمی دیدم چیکار میکنه تقریبا نیم ساعتی افتاده بود روی صورتم و هزارتا رنگ و روغن با قلمومیزد تو صورتم....آیینه پشت سرم بود...با صندلی چرخوندم و گفت:چطوره عروس خانوم؟
چقدر عوض شده بودم...لبخندی زدم و گفتم:خوبه...
سیمین جلوی موهامو ازفرق باز کرد و بعد پشت سرم مشغول بستن شد...وقتی کارش تموم شد فرستادم تو اتاق تا لباسمو بپوشم...لباس رو که پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همه با تحسین نگاهم کردن...
ساعت سه بعدازظهر بود....آرش زنگ زد به گوشی امو و گفت جلوی در آرایشگاه منتظرمه...
شالمو برداشتم بپوشم که سیمین جلومو گرفت و گفت:چیکار میکنی؟موهات خراب میشه...
بی تفاوت و سرد گفتم:مهم نیست..
سیمین با تعجب نگاهم کرد و گفت:بذار یه شنل دارم اونو برات میارم...
شنل و پوشیدمو از آرایشگاه رفتم بیرون...آرش اومد طرفم...کت و شلوارشو پوشیده بود....چقدر با تیپ رسمی تغییر میکرد...دسته گل را گرفت طرفمو و گفت:چقدر خوشگل شدی عشق من...
نگاه سرد و بی تفاوتمو تو صورتش پاشیدم و دسته گلو از دستش چنگ زدم...
دستشو آورد سمت دستم که بگیرتش..سریع دستمو کشیدمو و سوارماشین شدم...آرش کنارم نشست و گفت:هنوز دلخوری...
چیزی نگفتمو و به بیرون زل زدم...
دست داغشو گذاشت روی دستهای سردم و گفت:معذرت میخوام دیگه...عروس اخمو..
دستمو و کشیدم و چیزی نگفتم...نفسشو فوت کرد و با حرص پاشو رو گاز فشار داد...
جلوی در خونه توقف کرد درب باز بود...چقدر سرد و بی تفاوت شده بودم...چشم هام که همیشه از زور شیطنت برق میزد انگار تبدیل به دو تا گوی یخی شده بود....آرش درب ماشینو برام باز کرد...پیاده شدم...دسته گلو واژگون توی دست چپم گرفته بودم...آرش کنارم ایستاد...توی یک حرکت ناگهانی شنلو از سرم کشید و پرت کرد توی جوی آب...آب زلال جوی شنلو با خودش برد...
سرش داد زدم:چیکار میکنی دیوونه...
آرش خندید و گفت:اوه معذرت میخوام...عقیده تونو آب با خودش برد...
با خشم نگاهش کردمو ودسته گلو کوبیدم توی صورتش و سریع رفتم تو ...
از روی سنگ فرشها دویدم که دیدم جمعیت فامیل همه انتهای سنگ فرش و جلوی درب ورودی ساختمون ایستادن...ایستادم....آرش دوان دوان اومد و کنارم ایستاد و روبه جمع خطاب به من گفت:کجا عزیزم...عجله نکن از دستم نمیدی...
با خشم بهش نگاه کردم...همه ی جمع زدن زیر خنده...و از گوشه و کنار متلک بارونم کردن...
داشتم زیر نگاه هاشون ذره ذره آب میشدم...حالا خوب بود لباسم باز نبود...اما....اما موهامو چیکارمیکردم...خدایا به فریادم برس...چرا اینقدر بی اراده شده بودم...سرمو انداختم پایین تا بلکه از زیر آتیشبار نگاه ها بیام بیرون....
توی سالن پذیرایی قسمتی که جایگاه عروس و داماد رو مشخص کرده بود کنار آرش نشسته بودم... بالای سرم پارچه ی ساتن سفیدی گرفته بودن وخاله فرشته داشت قند می سابید...
عاقد شروع کرد....
دوشیزه خانوم هیال راد...آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرش جاوید به انضمام یک جلد قران کریم...یک جام آیینه و شمعدان...
آرش نزدیک گوشم زمزمه کرد:حالا واقعا دوشیزه ای ؟!!!وبعد نیش خندی زد و به هیراد که روبه روی ما ایستاده بود و دست به سینه به ستون کناری اش تکیه داده بود زل زد...
با تنفر بهش زل زدم...قفل دهنم شکست و با حرص از الی دندونهای بهم فشرده ام گفتم:نه پس...مثل تو هرزه ام عوضی....(وای خدا...مطمئنم آرش سادیسم داشت...)
وقتی از گالب گیری و گل چیدن که خاله فرشته با تمام ذوق اداشون میکرد برگشتم عاقد پرسید:برای بار سوم...عروس خانوم وکیلم بنده؟؟؟
به هیراد نگاه کردم...نگاهش پر از غم بود...دیگه مهم نبود...من تنها بودم و مجبور شدم که به این ازدواج تن بدم....باید تمومش میکردم....سرمو انداختم پایین و گفتم:بله....
صدای سوت و دست کر کننده بود...عاقد صیغه عقد رو جاری کرد و بعد از اون دفتر بزرگی رو جلومون باز کردن تا امضا کنیم.....
تموم شد...تمام آرزوهام خاک شدن...مطمئن بودم خوشبختی ای در کنار آرش در انتظارم نیست... امضاها که تموم شد نوبت به حلقه ها رسید....
آرش دستشو گرفت به طرفم...حلقه رو با نفرت تا نیمه انگشتش کردم و رهاش گذاشتم...نگاه بدی بهم انداخت و حلقه رو تا ته برد....بر عکس من دست چپم رو محکم گرفت و چرخوندم طرف خودشودر عین حالی که حلقه رو با آرامش توی انگشتم میکرد صورتشو آورد نزدیک صورتم و جلوی جمع لبهامو بوسید وزیر چشمی به هیراد نگاهی انداخت..
حس کردم تمام بدنم یخ زد...از خجالت آب شدم...زیر چشمی به هیراد نگاه کردم...از خشم داشت منفجر میشد...تمام پوست لبشو کنده بود...میدونستم فقط به خاطر اجبار بابا و حضور مهمانها بود که ایستاده بود و این نمایش مسخره آرش رو نگاه میکرد...اما چرا کمکم نکرد..چرا
اصرار کرد این ازدواج حتما انجام بشه؟چرا برعکس همیشه پشتمو خالی کرد...اون که میدید بودن کنار آرش برام زجر آوره...
بدتر از اون نمی فهمیدم این آرش چه پدر کشتگی با هیراد داشت...می دونستم تمام منظورش از این کارا حرص دادن منو هیراده...نگاه پر از کینه و تمسخر جمع رو حس میکرم...انگارهمه از اینکه منو تو اون حالت می دیدن خوشحال بودن و از تحقیر شدنم لذت میبردن...
به هزار ترفند از زیر رقصیدن در رفتم...فقط دوست داشتم مراسم زودتر تموم بشه... دلم میخواست فرار کنم...اما...اما دیگه فرار فایده ای نداشت...
.
.
.
نیمه شب بود...دو ساعتی از رفتن مهمونها و پایان مراسم گذشته بود...آرش رو هم دک کرده بودم...با اینکه مایل بود شب پیشم بمونه...
غمگین گوشه بالکن نشسته بودم و تو خودم مچاله شده بودم....حتی نای عوض کردن لباسمو هم نداشتم....تمام اتفاقات رو توی ذهنم مجسم میکردم و حرص میخوردم...انگار چشمه اشکم خشک شده بود...گلوم از زور بغض می سوخت...چرا این بغض لعنتی نمی شکست....یاد پاتوق بچگی هام افتادم...ته باغ بود و پشت ساختمون...
یک درخت با تنه ی پهن ...همونی که هروقت ناراحت میشدم و قهر میکردم توش قایم میشم...چقدر دلم هواشو کرد...چند سالی بود که بهش سر نزده بودم...درست از وقتی که بزرگ شدم...شایدم حس کردم بزرگ شدم ...بی سرو صدا از اتاق بیرون اومدم و از ساختمون زدم بیرون و رفتم تا ته باغ سمت پاتوق ... ..
پشت لباسم کشیده میشد روی برگهای ریخته شده روی چمنها و صدای دلنشینی رو تولید میکرد ...
صدای ضعیف موسیقی ای شنیده میشد...سرعت قدم هامو کم کردم...هر چی به پاتوق نزدیک میشدم صدای موسیقی واضح تر میشد..معلوم بود از موبایل داره پخش میشه...دیگه نزدیک پاتوق بودم...
دل دیوونم ازتو تنها نشونم ازتو
یه عکس یادگاری که خودتم نداری
شده رفیق شبهام وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش رو به رو بازم میشی آرزوم
پشت یکی از درختهای نزدیک به پاتوق مخفی شدم...کسی به تنه قطور درخت پاتوق تکیه داده بود... بیشتر دقت کردم...هیراد بود...زیر درخت نشسته بود وپاهاشو بغل کرده بود...پیراهن و شلوارش که برای جشن پوشیده بود هنوز تنش بود...از کنار می دیدمش...
وقتی تورو ندارم وقتی که بی قرارم
چشامو باز میبندم شاید بیای کنارم
دل دیوونم ازتو تنها نشونم ازتو
یه عکس یادگاری که خودتم نداری
شده رفیق شبهام وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش رو به رو بازم میشی آرزو
ال ال ال الی...
بیشتر دقت کرده ام...شونه هاش داشت میلرزید...انگار داشت....نه واقعا داشت بی صدا گریه میکرد...
داره بارون می باره اما چه فایده داره
وقتی تو رو ندارم که بشینی کنارم
چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم
تورو صدا میزنم شاید بیای دیدنم
سرشو از پشت آروم به درخت کوبید و گریه اش شدیدتر شد...باورم نمی شد...چرا داشت گریه میکرد...اصلا این موقع شب اینجا چیکار میکنه...تا حالا گریه هیرادو ندیده بودم...کلا این چند وقته بدجور مشکوک و مرموز میزد....
یه عکس یادگاری شده رفیق شبهام
میگیرمش رو به روم وقتی که خیلی تنهام
چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم
رفیق خستگی ها باز به تو دل میبندم
(مازیار فالحی)
آهنگ که تموم شد دوباره پلیش کرد...رفتم و بالای سرش به درخت تکیه دادم...اصلا متوجه حضورم نشد....از دستش خیلی دلخور بودم....با لحن سرد و خشکی گفتم:هیچ وقت فکر نمیکردم پشتمو خالی کنی داداشی....
یکدفعه برگشت طرفمو با چشمهای سرخ و پر از اشکش بهم نگاه کرد....
وای اون گوی های صیقلی عسلی اش چقدر توی قرمزی چشمهاش دلربا شده بود...
بلند شد ایستاد وسرشو انداخت پایین...موسیقی رو قطع کرد و گفت:کاری از من ساخته نبود....و از کنارم رد شد...
مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم: اما تو خودتم مجبورم کردی که با آرش ازدواج کنم...
دستشو از دستم کشید و گفت:اینطوری برای همه بهتر بود....
-چرا؟مگه جای کسی رو تنگ کرده بودم....؟ هر چند الان دیگه مطمئن شدم یه سودی براتون داشته که اجبارم کردین....اما نمیدونم چه سودی در کاره که حمایت تورو هم از دست دادم...
هیراد دستشو کرد الی موهاشو ونگاهی بهم انداخت و با لحنی که دلمو آتیش زد گفت:اینطور نیست هیال...
و ازم دور شد...
دلم میخواست یکی صدام بزنه و بگه همه ی این اتفاقات یه خواب بد بوده و از این خواب لعنتی بیدارم کنه....اما حیف که اینطورنبود...این واقعیتی بود که هیچ راه گریزی برام نذاشته بود...حتی رفتن به پاتوق هم آرومم نکرد...بغضم هنوز به قوت خودش باقی بود و نمی شکست....انگار غم باد گرفته بودم..دو روز از عقدم گذشته بود...توی این دو روز نه جواب تلفن های آرشو داده بودم و نه حاضر شده بودم ببینمش...خیلی گرفته و پکر بودم... تنها فعالیتم خلاصه میشد تو رفتن به دستشویی و وضو گرفتن...نماز خوندن...خورن کمی شام و نهار و خواب ...حتی عادت هرروز دویدنمو هم ترک کرده بودم...شده بودم یه آدم سرد و بی روح...
روز سوم بود و دم دمای غروب...آرش به زور اومد دیدنم... روی تخت نشسته بودمو و طبق معمول کاغذ خط خطی میکردم...یه تی شرت چسبون آستین بلند قرمز پوشیده بودم با شلوار برمودای مشکی... موهامم با کلیپس بالای سرم جمع کرده بودم...در زد و اومد تو اتاقم....حتی جواب سلامشم ندادم...نشست کنارم ...خودمو کشیدم عقب تا ازش دور بشم....بهم زل زد و گفت:چیه عزیزم...چرا اینجوری میکنی با من...
عزیزمو و کوفت...کل آینده مو نابود کرده حالا واسه من مظلوم نمایی میکنه
مدادوبا حرص محکم فشار دادم روی کاغذ..نوکش شکست و خورد گوشه چشمم...دردم اومد..آخی گفتمو و دستمو گذاشتم روی چشمم...
یکدفعه آرش با خشونت کشیدم توی بغلشو و محکم فشارم داد و کشدارگفت: جاااانم....
دلم قیلی ویلی رفت...گرمای تنش انگارداشت یخمو آب می کرد...انقدر محکم فشارم میداد که قولنجم شکست...یه جورایی مور مورم شد...تا به حال اینقدر به یه مرد نزدیک نشده بودم...نمیدونم چرا اما خوشم اومد....بی حرکت توی بغلش گیر افتاده بودم....در واقع فیکس شده بودم....
اونم که مقاومتی از من ندید جسور شد و آروم یکی از دستهاشو دورانی روی پهلوم حرکت داد...ضعف کردم...از بچگی بدجور روی پهلوم حساس بودم ...انگار فهمید و فشار دستشو بیشتر کرد..از همه بدتر گرمای نفس هاش بود که به گردنم میخورد و داشت دل و دینمو به باد میداد...
به خودم اومدم...هی هیال...جمع کن خودتو....اما خب چه اشکلای داره...اون که حالا شوهرمه....بدبخت به همین زودی وا دادی...اون از اولم واسه همین اومده جلو...نذار آتو بیاد دستش...بذارش تو خماری...حالا حالا ها باید واسه بدست آوردنت جون بکنه...
آرش از حرکات خودش و بغل من واقعا لذت می برد...از نفس های عمیقی که میکشید کاملا مشخص بود...به زور هولش دادم عقب و از بغلش اومدم بیرون...گیج و منگ نگاهم کرد و گفت:چی شد ...خوب نبود...
از روی تخت بلند شدم و گفتم:نه ...حالا هم برو و راحتم بذار....
آرش که انگار واقعا خورده بود تو حالش نفسشو محکم و با صدا داد بیرون و گفت:با هم میریم....
با تعجب نگاهش کردم ....دستی به موهاش کشید و چند تا نفس عمیق کشید تا حسش بپره و گفت:شام خونه ی ما دعوتی....یادته دفعه قبل قول دادی بعد از عقد بیای...
رفتم سمت کتابخونه امو و کتابارو مرتب کردمو و گفتم:حوصله مهمونی ندارم..
آرش کنارم ایستاد و گفت:اونجا خونه اته ....مهمون نیستی...
-خونه من اینجاست....
آرش بازوهامو گرفت توی دستهاشو و گفت: خونه ی تو جاییه که شوهرت توش باشه....
پوز خندی زدم و گفتم :هه... شوهر.....
فشار دستش بیشتر شد...صورتشو آورد نزدیک صورتم و گفت:چیه؟ مسخره ات میاد؟
تازه تونستم به صورتش نگاه کنم....به لبهای گوشتی اش ...به مژه های فرخورده اش..به ته ریشی که گذاشته بود و واقعا بهش می اومد....به ابروهای پر پشت مشکی اش که به یه حالت قشنگ مردونه مرتبش کرده بود...آخه مگه مدل ابروی مردونه هم داریم...مرد که دست به صورتش نمیزنه...وای خفه شو ندای درون..تازه دارم شوهرمو دید میزنم....شوهر؟؟؟انگار واقعا داشتم می پذیرفتم اون شوهرمه...
اصلا حواسم نبود که زل زدم به آرش و دارم حسابی براندازش میکنم...انگار خوشش اومده بود...اخمش باز شد ولبخندی بهم زد و گفت:چی شد؟؟پسندیدی عروس خانوم....
نمیدونم چرا اما حس کردم گونه هام گل انداخت...سرمو انداختم پایین...
منو کشید توی بغلشو و گفت:دختر کوچولوی خجالتی...و بعد ریز خندید و موهامو نوازش کرد...
(وا اینم روش باز شده ها...هی زرت و زورت میندازه منو تو بغلش....)به زور از بغلش خودمو کشیدم بیرون و رفتم سمت تخت....
آرش از پشت بازومو کشید و برگردوندم وتو چشمهام زل زد و گفت:تو چته؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:واقعا نمی دونی چمه؟
-نه عزیزم...نمی دونم....
باز این گفت عزیزم...اخمی کردم و گفتم:انگار یادت رفته با من چیکار کردی....
ارش اخمی کرد و گفت:مگه چیکار کردم...تو زنمی....
جوش آوردمو داد زدم..هی زنم زنم نکن...حالم ازاین واژه بهم میخوره...من زنت نیستم...من یه اسیرم توی دستهای تو....فراموش نکن که من هیچ علاقه ای بهت ندارم و نخواهم داشت...
آرش عصبانی شد و اومد سمتم و محکم کوبید به شونه ام که تعادلم بهم خورد افتادم روی تخت...خم شد رومو و گفت:تو فکر کردی کی هستی ....هان؟؟پیش خودت فکر کردی خیلی جذابی ؟تو دل برویی؟منم چندان راضی به این ازدواج نبودم....
بعد یهو مکث کرد و لب پایینشو گاز گرفت...مثل اینکه نباید این حرفو میزد...یک مشت محکم زد به شونم و از روم بلند شد...
آخی گفتم و دستمو کشیدم رو شونم...این پسره هم تعادل روانی نداشتا...نه به اون بغل کردنش ...نه به این زدنش...وحشی...
دستی الی موهاش کشید و گفت:زود باش آماده شو....
نشستم روی تخت و گفتم:من جایی نمیام...
یکدفعه خیز برداشت طرفمو و محکم دستمو و کشید و پرتم کرد سمت کمد لباسام و گفت: اینقدر زر نزن هیال...
محکم از پشت با کمر خوردم به در کمد...ضعف کردم...کمرم تیر کشید بدجور...داد زدم:هوی ..چته وحشی...؟
دوباره اومد طرفم و یقه لباسم و گرفت و کشیدم بالا و گفت:تو وحشی ام میکنی ...حالا هم زودتر بند و بساطتو جمع کن بریم....
دستشو گرفتم و از یقه لباسم کندم و گفتم:مگه نشنیدی چی گفتم....
-مثل اینکه تو نشنیدی من چی گفتم....حالا هم زودتر آماده شو ....و بعد با لحن مسخره ای گفت:مسواکتم بردار...شب خونه ی ما می مونی....
دستمو کشیدم رو کمرم و گفتم:عمرا اگه بمونم....الانم به احترام پدرت میام...
ارش نیش خندی زد و گفت:دیدی راضی شدی بیای...واسه موندنم راضیت می کنم....حالا هم آماده شو...بعد نشست روی تختم و گفت:مامان بابات هم میان...واسه شام...اما آخر شب خود تی و خودم...حسابی واسم خوشگل کن...و بعد بهم چشمک زد...
واه واه روتو برم اعتماد به سقف..چشم حتما اینکارو می کنم برات...چه رویی داره اینم...از اینکه شنیدم مامان و بابا هم میان خوشحال شدم...اصلا دوست نداشتم تنها برم خونه شون...
در کمدمو باز کردمو و گفتم:برو بیرون میخوام آماده بشم....
از رو تخت بلند شد و اومد طرفم....پشتمو بهش کردمو و مشغول وارسی لباسای تو کمد شدم که از پشت بغلم کرد....مو به تنم سیخ شد...دستهاشو محکم فشار داد دورم و گفت:بذار لباساتو من انتخاب کنم...بعد زیر گلومو بوسید و ولم کرد و مشغول وارسی لباسام شد...یه تاپ ودامن دکلته زرد رنگ در آورد و گفت:اینو آخر شب واسم بپوش...فکر کنم خیلی بهت بیاد...
تاپو از دستش کشیدمو وپرت کردم رو زمین و گفتم:چشم...دیگه چی؟زیادیتون نشه یه بار...می ترسم رو دل کنی...
مستانه خندید و تاپو از رو زمین برداشت و گفت:بدو آماده شو...
کلافه چشمهامو چرخوندم توسرم و گفتم:برو بیرون دیگه...
آرش نگاه داغی بهم انداخت و گفت:چرا؟....
-چونکه چ چسبیده به را....برو بیرون ببینم...
قهقهه زد و گفت:بی نمک ...
دو تا ضربه پشت سر هم به در اتاق خورد ...هیال...هیال...
صدای هیراد بود...چه به موقع..مشتاقانه رفتم سمت در که بازش کنم که یکدفعه آرش منو کشید توی بغلشو و محکم فشارم داد و با هم رفتیم سمت درو بازش کرد...
هیراد با دیدن من توی بغل آرش چشمهاش کمی گرد شد ...بعد به آرش زل زد...
آرش لبخندی زد و گفت:به سلام آقا هیراد...
هیراد به خودش اومد و به اجبار لبخند زد و گفت :سلام و با آرش دست داد و زود دستشو کشید...
آرش پرسید:بفرمایید مثل اینکه کاری داشتین....
هیراد آب دهنشو قورت داد و گفت:بله ...
بعد رو به من کرد و گفت:هیال میشه یک دقیقه بیای؟
باهاش قهر بودم...سرد گفتم:کجا؟
از لحن سردم جا خورد و گفت:توی...تو اتاقم...
آرش منو محکم تر فشرد به خودشو و گفت:مشکلی پیش اومده هیراد خان؟
هیراد بد به آرش نگاه کرد که مثال به تو چه...بعد دستمو و گرفت و کشیدم از بغل آرش بیرون و گفت:نه ..مشکلی نیست...
هیراد منو کشوند تو اتاقشو درو بست...نگاه سردی بهش انداختمو وگفتم:بله...چیکار داری...
کلافه نگاهم کرد...دستی تو موهاش کشید واب دهنشو قورت داد...سرشو انداخت پایین...دوباره نگاهم کرد...
خسته شدم و گفتم:چیه هیراد...کارتو بگو دیگه...
هیراد گفت:هان؟
-وا هیراد ...حالت خوبه...بگو میخوام برم...
هیراد اومد طرفمو و گفت:خب...چیزه...
-چیه؟
نشست روی تختشو وگفت:صدات می اومد...آرش...آرش اذیتت میکنه؟
نیش خندی زدم و گفتم:مهمه؟
هیراد لبشو جوید و به زور گفت:شب می مونی خونه شون...
با تعجب نگاهش کردم که گفت:اتفاقی شنیدم...
-نمی دونم....
-اگه موندی خیلی مواظب خودت باش...
سرمو انداختم پایین...گرفتم منظورشو و گفتم:مثال اون شوهرمه هیراد...
هیراد یکدفعه با اخم نگاهم کرد و گفت:هر چی ...تو ارزش خودتو باید حفظ کنی...
از غیرت خرکی اش خوشم اومد...پس هنوزم میخواست هوامو داشته باشه...اما دیگه چه فایده ای داشت...حس کردم لپ هام گل انداخته...
لبخند سردی زدم و گفتم:باشه...و از اتاق اومدم بیرون...
آرش با اخم دستهاشو کرده بود تو جیب شلوارشو به چهارچوب در تکیه داده بود وبهم نگاه کرد...
رفتم تو اتاقم که دوباره پشت سرم اومد و گفت:چیکارت داشت؟
با اخم نگاهش کردمو و گفتم:خصوصی بود...
آرش لب هاشو جمع کرد و با خشم بهم نگاه کرد و گفت:آماده شو بریم ...
-باشه ...تو برو بیرون...
آرش با خشم دستمو گرفت وکشید طرف خودش..اینقدر شتاب حرکتش بالا بود که پرت شدم توی بغلش...
با حرص تی شرتمو از تنم کشید بیرون و پر کرد توی صورتم و گفت:دیگه دیدم بدنتو...مسخره بازی بسه ...زودتر لباسهاتو بپوش بریم...
خجالت کشیدم....تا به حال جلوی هیچ کس اینطوری نبودم...پشتمو کردم بهش و تو خودم جمع شدم...و تند تند لباسهامو از تو کمد کشیدم بیرون...حوصله جر و بحث نداشتم...یه بلوز آستین
بلند صورتی تور توری که یقه اش پاپیونی بود برداشتم و زود تنم کردم...از زور خجالت داشتم آتیش می گرفتم...دمای بدنم به شدت بالا رفته بود...آرش با یک اخم جلوم ایستاده بود و حرکاتمو نگاه میکرد....
رفتم پشت درب کمد و شلوارمو از پام کشیدم بیرون....نمیخواستم جلوی آرش عوضش کنم....یه شلوار جین که رنگش صورتی چرک بود برداشتمو و داشتم می پوشیدمش که ارش با خشم اومد کنارم...
تند تند شلوارو کشیدم بالا و گفتم :چته؟
یکدفعه حس کردم فکم جا به جا شد و سوخت....آرش محکم کوبوندم به دیوار روبروم وبا خشم به چشمهام زل زد و از بین دندونهای بهم فشرده اش غرید:حق نداری با این رفتارات بهم توهین کنی...فهمیدی ؟
با سیلی که بهم زده بود حسابی منگ شده بودم....به چشم های سبز وحشی اش زل زدم...حس کردم بالای لبم خیس شد...دستمو کشیدم روش...بله ...بینی ام داشت خون می اومد...آرش هنوزم نفس نفس میزد...بغضم شکست...اما تبدیل به اشک نشد...بلکه قلبمو شکوند...از بی رحمی آرش دلم شکست...
حس کردم سمت چپ سینه ام تیر کشید...از زیر دستهای آرش لیز خوردم و کنار دیوار نشستم و تو خودم جمع شدم...دستهام یخ کردن و شروع کردن به لرزیدن...فهمیدم فشارم شدیدا افت کرده...آرش انگار ترسید...زانو زد جلومو و گفت:چی شد؟
چیزی نگفتم....یه دستمال کاغذی داد دستم ...گرفتمش رو بینی ام....اما بدجور سردم شده بود...لرز کردم...دیگه تمام بدنم میلرزید...آرش شونه هامو گرفت و تکونم داد و گفت:چی شد هیال؟حالت خوبه...
دفعه اولم نبود...به زور با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:آب قند بیار برام....
آرش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت....چند دقیقه بعد با سوده اومد تو اتاقم....
آرش دستمو گرفت ونشوندم رو تخت...سوده لیوان اب قند و که انگشتر طالشو داخلش انداخته بود هم میزد و در عین حال غر هم میزد:چند بار گفتم اینقدر به خودت فشار نیار....شام و نهارو که کرده بود یکی ...گفتم بهش خانوم شما فشارت پایینه باید بخوری گوش نداد که....
آرش لیوانو از دست سوده کشید بیرون و گفت:چقدر حرف میزنی...برو بیرون...
لیوان اب قند و گرفت جلوی دهنم و گفت بخور....کم کم خوردم...
سوده همونجور وایساده بود...آرش با تحکم گفت:تو که هنوز اینجایی؟
به آرش نگاه کردم و با بی حالی گفتم:با سوده خانوم درست حرف بزن....
بعد به سوده نگاه کردم و لبخند بی جونی زدم و گفتم:ممنون ...می تونین برین دیگه...
سوده سرشو تکون داد و رفت....دراز کشیدم روی تخت و دست چپمو به صورت قایم گذاشتم رو پیشونی ام...
حس کردم دست آرش رفت سمت کمر شلوارم...سریع دستمو بردم کنار و بهش نگاه کردم...لبخندی زد و گفت:چته بابا...زیپشو نبسته بودی...بستم برات....
دوباره گونه هام گل انداخت...آرش ریز خندید و گفت:بهت نمیاد اینقدر خجالتی باشی...
از روی تخت بلند شد و رفت سمت کمد لباسام و یه مانتوی کتی زرشکی رنگ که خیلی وقت بود نمی پوشیدمش در آورد و گرفت طرفم و گفت:پاشو بپوش بریم....
چشمهامو بستم و گفتم:بذار یکم حالم جا بیاد ..بعد...در ضمن من دیگه این مانتوهارو نمی پوشم...
آرش دستمو کشید و نشوندم روی تخت و گفت:حالا بپوش....واسه ی من....
گفتم:این خیلی کوتاهه...
آرش گفت:چه اشکلای داره...ما با ماشین میریم...و بعد مانتو رو گرفت طرفم....
اهلل اکبر...اهلل اکبر....
صدای اذان یه لبخند روی لبم نشوند...همیشه احساس آرامش بهم دست میداد...دست آرشو پس زدم و گفتم:بذار نماز بخونم بعد....و از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت دستشویی....
به اجبار آرش همون مانتو زرشکیه رو پوشیدم...جون کل کل کردن نداشتم...موهامو با کش بالای سرم بستم...این مدل خیلی بهم می اومد...شال صورتی کم رنگ براقمم پوشیدم و تمام موهامو پوشوندم....
کیف دستی مو برداشتم...همراه آرش از پله ها پایین اومدم...مامی و بابا روی کاناپه توی هال نشسته بودن....
آرش رو به بابا و مامی کرد و گفت:تشریف نمیارین....
بابا گره کرواتشو کمی محکم کرد و گفت:چرا آرش جان...شما بفرمایین ماهم پشت سرتون میایم...
.
.
.
روی کاناپه روبروی آقای جاوید و بابا نشسته بودم...گرم صحبت بودن....مامی هم با عمه ی آرش که تازه فهمیدم باهاشون زندگی میکنه گرم صحبت بود...آرش چسبم نشست و گفت:اونو از سرت بردار...
-نمیشه...اینجا پر از مرده...
-خدمتکارا که کاری به تو ندارن...
به آرش نگاه کردم و با تحکم گفتم:نه...
صدای آقای جاوید مارو به خودمون آورد:هیال جان راحت باش...
لبخند کم جونی زدم و گفتم:ممنون راحتم...
آقای جاوید خندید و پیپشو روشن کرد و گفت:با سفر به فرانسه موافقی؟
با تعجب پرسیدم:سفر به فرانسه؟
آقای جاوید لبخندی زد و ایستاد و گفت:بله...برای ماه عسلتون دیگه...
-ولی ما که هنوز ازدواج نکردیم؟
بابا کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت:قرار شده به جای جشن ازدواجتون برین ماه عسل...
آقای جاوید بلند شد و اومد طرفمو و گفت:هفته ی آینده...اول میرین ترکیه...اونجا ویزا راحت تر میدن...
-هفته ی آینده؟
آرش گفت:خوب نیست؟
-یکم زود نیست؟
عمه ی آرش با لحن بدی که توش غرور موج میزد گفت:وقتی بزرگترا تصمیم می گیرن کوچیکترا هیچ دخالتی نمی کنن...فکر نمی کنم فهمش سخت باشه...
به مامی نگاه کردم...توقع داشتم نسبت به تحقیر شدن دخترش واکنش نشون بده...اما هیچی نگفت...حتی ناراحتم نشد...خدایا ...اینو وبابا چشون شده بود...
تا آخر شب دیگه حرفی نزدم...عمه ی آرش بدجور آدمو ضایع میکرد...موقع رفتن شده بود...اماده شدم برای رفتن که آرش دستم وکشید و گفت:کجا...