وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عشق خون اشام پست چهار

عشق خون اشام پست چهار فصل چهارم کالج عجیب ,,چی می خوای چرا تو کلاس نیستی؟,, صدایش نرم بود ولی هنوز هم ترسیده بودم لباس هایش نشان میداد مستخدم سرایدار یا همچین چیزی است ,,من دانشجوی جدید هستم،میخوام برنامه کلاسیمو بگیرم ولی نمیدونم باید کجا برم, , ,,کافیه به در و دیوار نگاه کنی خانم جوان برو ته راهرو اخرین در پیش خانم کلین,, حتی میترسیدم مژه بزنم ,,ممنونم,, جوابی نداد و با همان چشم های ترسناکش به من نگاه کرد به سمت ته راهرو تقریبا دویدم روی دیوار را نگاه کردم راست میگفت راهنمایی درباره کلاس ها و دفاتر گذاشته شده بود پشت در شیشه ای ایستادم خانمی حدود 45ساله روی صندلی نشسته ،و مشغول کار با کامپیوترش بود قیافه ای شبیه فرانسوی ها داشت موهای قرمزش به زیبای تا زیر گوش هایش رها شده بود خط پر رنگ اخمش نشان میداد که آنچنان خوش اخلاق نیست،چند تقه به در زدم و به داخل اتاق رفتم سرش را بلند کرد و با نگاه بی احساسی نگاهم کرد ,,سلام خانم کلین مدیس سانچز (madeys sanchez)هستم دانشجوی جدید برنامه کلاس ها رو میخواستم ,, عینکش را از روی بینیش بالا تر گذاشت ,,چند لحظه صبر کن ,, دوباره با کامپیوترش مشغول شد بعد از پنج دقیقه یک برگه از کشوی زیر میزش و برگه ای از روی میز را برداشت و به دستم داد ,,این برنامه کلاس هاته و این هم راهنمای کلاس هاست کلاس ها طبقه دوم و سوم برگزار میشن غذا خوری و بهیاری و اتاق مدیریت طبقه اول و ازمایشگاه ،کتابخانه،بخش علوم شناسی و ستاره شناسی و آمفی تئاترطبقه چهارم موفق باشی,, با چنان سرعتی این حرف ها را میزد که مرا به یاد منشی تلفنی می انداخت انگار در روز بار ها آن کلمات را تکرار می کرد برگه را از دستانش گرفتم ,,ممنونم خانم,, جوابی نشنیدم به طبقه دوم رفتم برنامه و راهنما را نگاه کردم کلاسم را پیدا کرده بودم پشت کلاس cایستادم تپش قلبم را میشنیدم چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم چند تقه به در زدم و وارد شدم استاد روی وایت برد چیزی می نوشت با دیدن من ایستاد نگاهش به سمتم برگشت هنوز همان لبخند به لبم بود در کلاس حدود 30دانشجو نشسته بودند و به من نگاه میکردند کمی خجالت زده بودم قبل از اینکه دهانم را باز کنم و چیزی بگویم پسری گفت ,,لبخند مونالیزارو ببینین افتخار اومدن به کلاس مارو بهمون داده ,, همه خندیدند لبخندم جمع شد ,,اومممم من امشب شام فقط هویج می خورم ,, این را پسری گفت که به سر تا پایم نگاه میکرد منظورش کافشن نارجی و کلاه سبزم بود ,,بلوزتو با رنگ چشمات و موهات ست کردی,, خب این کنایه زیاد هم بد نبود! ,,بسه آقایون دارین اذیتش میکنین ،بفرمایید بنشینین دوشیزه؟؟؟....,, با لکنت گفتم: ,,سانچز هستم مدیس سانچز,, اسم استادم را در راهنما دیده بودم اسمش آقای همیلتن بود هنوز ایستاده بودم یکی از دختر ها به سمتم آمد و دستم را گرفت ,,من نمی دونم چرا شما پسرا عادت کردین تو اولین برخورد همه کمبود هاتون و نشون بدین,, مرا روی صندلی کناریَش نشاند دستش را به سمتم گرفت ,,ناتالی ریورا,, ,,مدیس سانچز خوشبختم,, ,, از کجا میای؟,, ,,مکزیک,, ,,خدای من اگه قرار بود تا فردا هم حدس بزنم امکان نداشت اسم مکزیک و بیارم با این رنگ پوست جایی تو قطب شمال بیشتر بهت میومد مگه مکزیکی ها پوست برنزه ندارن؟,, ازرک بودنش تعجب کردم ،پوستم رنگ پریده بود شاید بخاطر این بود که خورشید افتخار دیدن پوستم را کسب نکرده بود آقای همیلتن روی میزش کوبید ,,دوشیزه سانچز نظرتون چیه خودتون رو بغیر از دوشیزه ریورا برای ما هم معرفی کنین؟,, نظرم کاملا منفی بود! ,,مدیس سانچز هستم از مکزیک اومدم و .....,, حرف هایم ته کشید ,,واو شهر های زیبای مکزیک ولی اصلا قیافه ی یک مکزیکی اصیل رو ندارین ,, ,,مادرم فرانسوی بود,, ,,بود؟,, نباید اسمَش را می آوردم خاطرات مثل یک زنجیره به مغزم هجوم آورد و به تابوتش ختم شد واضح و روشن انگار همین لحظه در مراسم خاک سپاری بودم مطمین بودم اَثرِ غم در صورتم مشخص بود آقای همیلتن زمزمه کرد ,,میتونین بنشینین دوشیزه,, آرام نشستم و گوشه چشمانم را که تر شده بود پاک کردم تا آخر کلاس که زیاد هم طول نکشید ساکت نشستم برای اولین روز افتضاح بودم نگاه بیشتر دانشجویان را روی خودم حس میکردم به محض تمام شدن کلاس ناتالی دستش را روی بازویم گذاشت ,,بیا بریم غذا خوری ،کلاس بعدی 20دقیقه ی دیگست,, ,,باشه,, همراهش از پله ها پایین رفتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد