وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

لپ های خیس و صورتی 4


- پس داماد من کو؟؟
- گفتم که دایی!!.........خونه ی دوستشه
- یعنی خونه ما احساس غریبگی میکرد که رفته خونه دوستش
- والا من نمیدونم دایی.........
صدای تعارف چای تو سینی و تشکر یه اقا و دو تا خانوم اومد
گوشمو محکم تر به در چسبوندم تا بهتر بشنوم
- خودت چه میکنی؟؟ درسا حالشون چطوره؟
- خوبه .......
صدای یه خانومه اومد : دامادم که امسالو گل کاشته .....اسمش همه جا سر زبوناس به خاطر معدل بیستش......نریمان! زنگ بزن بیاد
دو دقیقه صدایی نبود و من رفته بودم تو فکر،که یهو صدای گوشی از تو اتاق بلند شد و همزمان جیغ زدن من از ترس.......
دایی ماهیار (نریمان) اومد پشت در و دستگیره رو چند بار داد پایین و گفت : صدا از اینجا میاد!!!!موبایلش اینجاس یا خودش هم اینجاس و دوس نداره مارو ببینه
- نه دایی موبایلش اینجاس
-دایی!! نمیخوای بیای این درو باز کنی.....ماهدخت بره تو یه دوری بزنه .....دخترم خسته شد داداش تو ام که همه اش فکر درسه نمیاد اینو ببره بگردونه
-شرمنده دایی اون تو به هم ریخته اس .......
از در فاصله گرفتم و رفتم بالا روی تخت و دوباره کتابامو باز کردم ...........
نمیدونم چقدر عقربه ها دنبال هم کردن و چقدر گذشت که خوابم برد و یهو با صدای در بلند شدم........در رو باز کردم وبا دیدن ماهیار برگشتم سر جامو خوابیدم......
نمیدونم ساعت چند بود ؟؟نمیدونم کجا بودم؟؟فقط احساس میکردم دارم خفه میشم ...انگار گذاشته بودنم توی یه خلا بدون هوا یا یه چیزی مثل طناب دار گذاشته بودن دور گردنم و هی فشار میدادن ......چند بار که قفسه سینه امو بالا و پایین کردم و با دستام اون چیزی که روم بودو زدم کنار بلند شدم و نشستم........بلند بلند نفس میکشیدم .....که یکی گفت : چت شده هانا؟؟ حالت خوبه؟؟
هوا تاریک بود و منم نفسم بالا نمیومد .......ترسیده بودم ....صدا از تراس میومد که درش تو اتاق ماهیار بود ، یهو چراغا روشن شد و منم چشمامو جمع کردم .ماهیار اومد کنار تخت ایستاد و گفت : چی شده ؟؟ خواب بد دیدی؟؟
-نه ، این پتو .....یعنی اره اره خواب بد دیدم خیلی بد
ماهیار مشکوک نگام کرد و گفت : میخوای برات اب بیارم؟؟
احساس کردم ناراحته،گفتم : نه
-پس بگیر بخواب!!
-میشه بیام بیرون یه هوایی بخورم؟؟
یه لبخند غمگین زد و گفت : فکر نکنم اونجا هوایی باشه که بخوای بخوری
اروم از تخت اومدم پایینو و چراغو خاموش کردم و رفتم تو تراس
تراس کوشولویی بود اما ارتفاعش از زمین زیاد بود و اخه خونه ماهیار اینا ذاتی از زمین فاصله زیادی داشت زیرش یه زیر زمین گنده بود که سونا و جکوزی و استخر داشت و حتی اتاق کار پدرش هم اونجا بود ، من که نرفته بودم ، ماهیار تعریف کرده بود .
نشستم رو زمین سرد تراس و زانو هامو بغل کردم ...ساعتو قبلش دیده بودم دو و نیم بود ...ماهیارم کنارم رو زمین نشست یه نخ سیگار روشن کرد راست میگفت تو تراس هوایی نبود که من بخوام تنفس کنم همه اش دود سیگار بود ........
- فکر نمیکردم سیگاری باشی؟؟
- نیستم ، بار اوله
- منم بار اول همینو گفتم
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت تو هم میکشی؟؟
خندیدم و گفتم : نه بابا شوخی کردم
روشو برگردوند و گفت : خوش به حالت که تو بدترین شرایط بازم میخندی
- پس به نظرت شرایط من بدترین شرایطه.....دستت درد نکنه!!
یه کام خوشگل از سیگار گرفت و گفت : یکی از بدترین شرایطه
اه کوتاهی کشیدم و گفتم : شاید
و به اسمون خیره شدم .....خدایا!! واسه همه شرایط افریدی واسه ما هم افریدی .....یکی مثل این نی قلیون باید تو بهترینش باشه منم تو بدترین
بنازم عدالتو !!
زشته دختره !! غیبت نکن
-امروز الوند چیکارت داشت ؟؟


الوند گفته پیش خودمون بمونه؟؟ باید بگم؟؟ اره ، بابا ......اتفاقا باید ماهیار بدونه شاید این الونده یه تخته اش کمه و بقیه چیزی به من نمیگن
بلند شدم و کادو رو اودرم و دادم به ماهیار
-چیه این؟؟
ماشالله دستور زبان ......برود در حلقم
-الوند داد برا از دل دراری
-نه بابا؟؟ الوند؟؟
کادو رو نگاه کرد و دو دقیقه بعد دوباره گفت : جون من؟؟ شوخی نمیکنی؟؟الوند؟؟
-اره بابا چیش اینقد تعجب داره ماهیار جعبه رو باز کرد و به داخلش خیره شد و دوباره پرسید : الوند؟؟
ماهیار یه کاغذی از توش دراورد و گفت : نامه ی عاشقونه اشو!!!!
جدا پشیمون شدم از اینکه به ماهیار گفته بود اومدم ازش برگه رو بگیرم که اونم کشیدم وبرگه پاره شد .....وقتی صلح برقرار شد تیکه ها رو گذاشتیم رو زمین و نامه رو خوندیم یه خط من یه خط ماهیار
گرچه فقط دو خط بود
" خودتو خسته نکن.......دنبال هدیه نگرد
همون جعبه از سرت زیاد بود،اخه امثال تو دلی ندارن که بخوام از دلشون درارم"
ماهیار و من به طرز فجیعی عصبی بودیم
اونکه مدام پوک میزد و منم که دیگه داشتم منفجر میشدم
البته از خنده
یهو بلند بلند شروع کردم به خندیدن
-چیشد ؟؟جنی شدی؟؟
لابه لای خنده هام گفتم : خیلی با حال بود
-مرتیکه دستت انداخته ....تو میگی باحال بود
خنده رو خوردم و گفتم : ماهیاری یه وقت به روش نیاری ها ...گفته بود به کس چیزی نگم
-واقعا که یه چیزیت میشه
-راستی!! تو چرا امشب اینقدر غم الودی؟؟
-صداشونو شنیدی؟؟
-صدای کیا رو؟؟
-دایی نریمانو و زن دایی رو ؟؟
-نه اینکه فالگوش بایستما .....اما گوش دادم
چشمامو از اسمون برداشتم و به صورت ماهیار که جلوشو دود گرفته بود نیگا کردم و پرسیدم : راستی دامادشون کیه؟؟
احساس کردم یه قطره اشک از چشمای ماهیار اومد پایین...برای اینکه مطمئن بشم گردنمو جلوی صورتش خم کردم و از پایین نیگاش کردم...این جور مواقع شبیه بچه های تخس و فوضول میشم ...خودمم میدونم
انگار منم بغض گرفتم صورتمو جمع کردم و با حال ناراحتی گفتم : داری گریه میکنی؟؟
ماهیارم عین بچه ها صورتشو کرد اونور و گفت : دامادشون برادرمه...
-این که گریه نداره.......ولی فکر نمیکردم داداشت خیلی زن داشته باشه
-نداره، اونم چهارمه ، زن داییم خیل اصرار داره ماهدختو بده به اون
با تعجب گفتم : وا....یعنی چی؟؟مگه میشه تو و داداشت توی یه سال باشین
-جهشی خوندم
-مثل من....البته من دوسالو جهشی خوندم....
وقتی دو عدد نخبه به هم میرسن این میشه
-خوب داشتی میگفتی
اب دهنشو غورت داد و سیگارو رو زمین فشار داد و خاموشش کرد
اشکاش دونه دونه پایین اومد :ماهدختو دوس دارم هانا!!....اما اون داداشمو میخواد...اگه من پا پیش بذارم همه چی خراب میشه .....رابطه ام با مامان اینا با داداشم با دایی اینا با کل فامیل .....با عذاب وجدان خودم
وقتی میدیدم داره گریه میکنه دلم کباب میشد تاحالا گریه یه پسر به سن و سال خودمو ندیده بودم
ماهیار ژیشونیشو گذاشت رو شونه امو و ادامه داد : دلم گرفته هانا.....هیچکی حرفمو نمیفهمه ...همه چی بهم ریخته
- کی میرن سر خونه زندگی خودشون؟؟
- داداشم راضی نیس.....از ماهدخت خوشش نمیاد.....اصلا به این چیزا فکر نمیکنه اون بیشتر تو فاز درسه ....ولی اگه راضی بشه ....یه سال بعد کنکور داداشم ٰوقتی که تکلیفشون با درسا روشن شد
- این که حله ......غصه نداره....تا اون موقع خدابزرگه...تازه هانا رو دست کم گرفتی.....خودم برات ردیف میکنم ....البته اگه تا اون موقع از گرسنگی و فقر توی این بدترین شرایط نمردم
ماهیار بلند شد و گفت : راس میگی هانا؟؟
-چرا باید دروغ بگم ......(اندکی مکث)...ام ...ماهیار ....یه چی هست که هی میخوام بپرسم اما ....بنظرت این بچه های گروه از دستم ناراحت شدن؟؟
- نه بابا ٰچرا همچین فکری کردی؟؟ راستی برو پیغام گیرو بزن مهرسام باهام کار داشت ...برو تامنم برم قهوه درست کنم...مثل اینکه ما خیال خواب نداریم
بلند شدم و رفتم پیغام گیرو زدم قبلا دیده بودم ماهیار چیجوری روشنش میکنه .....اولین پیام مال مامان ماهیار بود که بعد درمیان اون همه قربون صدقه و سفارش نکته ی بدرد بخورش برای من این بود که ده روز دیگه میان
تا پیام بعدی بیاد ماهیار گفت : راستی امروز به گوشتون رسید المپیاد افتاده واسه ده روز دیگه؟؟
مثل اینکه این ده روز دیگه قراره دنیا برا من تموم شه
خدا به خیر بگذرونه اون ده روز دیگه رو
پیام بعدی مهرسام بود: سلام ماهیار .....میخواستم بهت بگم اصلانی برا دو روز دیگه برنامه چیده ...خودتو اماده کن ......راستی این دخترخاله ات چرا اینجوری بود .....؟؟ یه ذره قیافه داشت بیچاره چه قدر خودشو دست بالا گرفته؟؟...ناراحت نشیا اما ازش خوشم نیومد سعی کن دفعه ی بعدی نیاریش ...معلومه ازون عقب مونده هاس که باید براش ده بار بازی رو توضیح بدی ....البته نظر من بود باز تو سرگروهی......تا دو روز دیگه...فعلا
با حالت طلبکارانه ای برگشتم به ماهیار که مبهوت ایستاده بود نگاه کردم و گفتم : تحویل بگیر
چه شب مزخرفی بود ..فشارای عصبی بهم هجوم اورده بود ...اونقدر به حرف و حدیثا عادت داشتم که اینا ناراحتم نمیکرد .
بیشتر طرز فکر غلطتشون بود که رو مخم بود.......


روپوش سفید ازمایشگاه رو دراوردم و به طرف الینا که صدام میکرد برگشتم
سرشو خاروند و گفت : راستش هیچی از این تحقیقی که بهادری به من سپرده حالیم نیس...میشه یه ذره برام توضیح بدی
با این که دیشب یه ثانیه هم نخوابیده بودم ولی با مهربونی قبول کردم و باهم رفتیم تو کتابخونه تا براش توضیح بدم.....
از قضا جایی نشستیم که توی قفسه جلویی مون یه کتابی بود به اسم خواب زیر درخت البالو.....منم که خواب الود شیطونه هم هی وسوسه ام میکرد همینجا بلندشم رو یکی از میزهای کتابخونه دراز بکشم ، تخت بخوابم ....البته با اجازه تون یدونه خوابوندم تو دهن شیطونه تا یادبگیره جلوی من از این بیجنبه بازی ها درنیاره ....
هر دو خطی که واسه الینا توضیح میدادم یه وجب رو صندلی میرفتم پایین تا اینکه کم کم داشتم از رو صندلی میوفتادم ...وقتی کارم با الینا تموم شد یکی از بچه ها خبر اومد که معلم کامپیوترمون نیومده و منم همون جا سرمو گذاشتم رو میز که متوجه شدم خیلی ضایع اس دانش اموز سال چهارم با ان هیکل و ابهت بگیره زرتی بخوابه واسه همین رفتم همون کتابه رو برداشتم و خودم رو کردم که یعنی دارم میخونم عینکم هم زدم و چشمامو اروم بستم ولی لامصب تا چشمام گرم میشد دستم شل میشد و من با ملاج میرفتم تو میز...دیگه طاقت نداشتم گور پدر حرف مردم سرمو گذاشتم رو میز ...حالا که همه چی جوره خوابم نمیبره ....بمیری ماهیار که دیشب نذاشتی دو دقیقه کپه امونو بذاریم
اداشو در اوردم عاشق شدم عاشق شدم......شدی که شدی ...
والا ...من چه کنم؟؟
اقا برا من نصف شبی تیریپ لاو برداشته ...حیف که دیشب نمیخواستم اون فضای شاعرانه رو خراب کنم و بزنم تو فاز رمانتون وگرنه دیشب همچین خوشگل میزدم توشیکمش که عاشقی از سرش بپره بره بگیره بتمرگه
عشقشم عین ادم نیس
من که میدونم اینا فقط حس گذراس....من این ماهیارو بزرگ کردم
هر کی ندونه شما که میدونید چه روزایی تو کالسکه اینو هل میدادم و چه شبایی تا صبح بالا سرش بیدار میموندم ....نمونه اش همین دیشب ....
این دو روز دیگه منو یادش میره چه برسه به ماهدختو
اصلا فرض کن یادش نره ...من که میدونم سر سفره عقد همه منتظر جواب اقان اونوقت این گرفته خوابیده....اخه این همیشه داستان به جاهای مهم که میرسه تازش یادش میوفته خسته اس...عین این معتاداس......کی به این زن میده اخه .....اونوقت میگه همه بین من و داداشم فرق میذارن........ولی خدایی این ماهیار خیلی مهربونه خیلی بامرامه اخه کی حاضر میشد به یه دختر بی سر پناه بدبخت و اواره و یتیم و صغیر و دربه در که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد جا بده .....خیلی هم از اون داداشش سره
اون بزمجه چیه اخه؟
انگار از رو پلیپ دماغ یه فیله اومده پایین ( از دماخ فیل افتاده )...با اون چشاش ...والا
یه ذره گذشت که نازی تکونم داد و گفت : بیا بابا ما که شانس نداریم یکی دیگه رو برای کامپیوتر فرستادن ...پاشو
منم خمیازه کشون رفتم دنبالش...


بعد مدرسه وقتی ماهیار ریخت وارفته امو دید تصمیم کبری گرفت که تاکسی بگیریم و وقتی رسیدیم خونه من بدو بدو رفتم بخوابم و چون حوصله نداشتم برم بالا رو همون تخت ماهیار که پایین بود خوابیدم ...کثافت چقد جاش گرم و نرمه ...بگو چرا نمیاد بالا!!
- اه هانا پاشو برو بالا میخوام دراز بکشم
با صدای کش داری گفتم : برو بالا بخواب...
- من ترس از ارتفاع دارم
- باشتو زدم تو سرش و گفتم : خاک تو سرت ، من خوابم میاد ، هرکی عاشق میشه پای ارتفاعش هم میخوابه
- چی میگی هانا؟؟ جون ماهیار پاشو برو بالا
ولی من دیگه خوابیده بودم و کار از کار گذشته بود
طرفای چهار بعد از ظهر بود که ماهیار اونقدر سر و صدا کرد که من بلند شم
امروز چهارشنبه بود و مادرس نداشتیم منم که نقشه کشیده بودم بگیرم تخت بخوابم که این ماهیار گند زد به هرچی نقشه بود و نبود
- پاشو برو دست و صورتتو بشور ، فردا بازی داری ها
- میخوام بخوابم ...ولم کن
دستامو کشید و عین این گونی برنج های محسن کشیدم که منم با جیغ و داد لقد پرونی میکردم......
بردم تو اشپزخونه و صورتمو شست ، اما بیشتر صورتمو با اب ناز میکرد تا شستن ....
بعد هم که حوله رو برداشت و کشید رو صورتمو و هولم داد تو اتاق تا لباس های مدرسه رو درارم
ماهیار بعد از این که بازی رو بهم یاد داد و دو دست باهام بازی کرد و من بردم بساط بازی رو جمع کرد و رفت تخمه و پفک ویه عالمه قره قوروت اورد ، شبکه سه فوتبال داشت و ماهم که هردو سوباسا !! عشق فوتبال
لنگامونو دراز کرده بودیم وسط حال و رفته بودیم تو زمین ...
ماهیار: فردا من زود تر میرم و تو هم خودت باید تنها بیای ، اونجا هیچکدوم از ما هم دیگه رو نمیشناسیم ...راستی از کدوم یکی از دخترا بیشتر خوشت اومد؟؟
من که رفته بودم تو نخ این داور منگوله هیچ چی نمیفهمیدم
ماهیار یه بار دیگه سوالشو پرسید که من گفتم :اون شبنمه که همه اش جیغ و داد میکرد این مهرسام هم که ابه زیر کاهه ...نیلیا ولی اروم بود
ماهیار: حدس میزدم ، پس فردا میم بیاد اینجا کمکت کنه لباساتو عوض کنی و اماده شی
دوباره ساکت شدیم ...دستمو بردم رو زمین و میخواستم تخمه بردارم که دستم خورد به یه چیز خاصی ...توجه نکردم اوردمش بالا که .....
با جیغ پرتش کردم طرف ماهیار و بلند داد زدم : سوسک
ماهیار : کو ؟؟ کجاس؟؟
- اوناها... اوناها
ماهیارم پرید رو مبلی که بهش تکیه داده بودیم ..منم همون طور
به اینم میگن مرد اخه ؟؟
- بکشش
- فعلا فوتبال مهم تره ببینیم یه ربع اخره بعد میکشیمش
بگو چرا اقا اومد رو مبل ...فکر فوتباله
- تا اون موقع فرار میکنه
یهو سوسکه از مبل اومد بالا ...لامصب سوسک نبود که کوروکودیل عصر ژوراسیک بود !!
و دقیقا همون موقع گوینده اعلام گل داد
از زور هیجان و ترس ماهیارو یهو بغلم کرد و منم که از گل خوشحال بودم جیغ میزدم من که توبغل ماهیار بودم مبل سنگین شد و یهو پوف
به فنا رفتیم
همه جا تاریک بود و من احساس خفه گی میکردم ...دقیقا مثل همون موقع هایی که پتو رو دماخم بود ....
صورت من طرف پایین بود و صدای نفس نفس زدن های ما دو تا و تکرار صحنه ی گل از بیرون میومد ....
من : ماهیار اینجایی
یه صدای مبهمی از ماهیار دراومد که میگفت داری خفه ام میکنی
بدبخت با ارنج رفته بودم رو گردنش ...
دستمو برداشتم که گفت : نمیتونی مبل رو تکون بدی؟؟
- میدونی من کی ام؟؟
- این سوالا چیه؟؟ وقت گیر اوردی ها؟ خوب تو هانایی دیگه
- گفتم شاید با بروسلی اشتباه گرفتی منو
با جفت پا اومدم مبل رو پرت کنم که ماهیار گفت : مبلمون خراب نشه
- اون موقع که ابراز هیجانات میکردی باید فکر مبل خونتون هم میبودی
- زپرشک...
- هیس......
- چی شد؟؟
- فکر کنم یه چی داره رو دستم راه میره
- نه؟؟ یعنی کی میتونه باشه
- مسخره ...برو هیجانات خودتو مسخره کن......فکر کنم (اب دهنمو قورت دادم و گفتم )فکر کنم سوسکه
ماهیار یه خنده سریالی زد( از اینا که دنباله داره ) و منم این قدر ورجه وورجه کردم تا مبل رفت کنار
خودمو تکوندم و وقتی سوسکی ندیدم گفتم : چرا میخندیدی؟
ماهیار مبلو چپه کرد و نشست روش و گفت : اخه من داشتم رو بازوتو قلقلک میدادم
چشمام از خشم زده بود بیرون کوسن رو برداشتم و اینقد زدم تو سر ماهیار که به غلط کردن افتاد
ولی خوبما که اخرش نفهمیدیم این سوسک الهی کجا رفت؟؟
واستا دفعه ی بعدی ببینمت با دمپایی های دستشویی یک انتقام زیبایی ازت میگیرم که تو تاریخ ایران و جهان بنویسن اسمتو.........


نیلیا دو تا کوچه مونده بود به منطقه که فعلا باهام بای بای کرد و منو با یه من ارایش که سنمو بیشتر میکرد و البته کاملا عمدی و برنامه ریزی شده بود تنها گذاشت بابا منو تنها نذار .....من 16 ساله رو چه به اعمال بالای 18
نیلی که خیلی خوشش اومده بود میگفت ماه شدی
منم گفتم پ چرا هنوز رو زمینم؟؟
اقا خلاصه من با یه صورت رنگین کمونی و مانتوی تنگ و کوتاه سرمه ای و یه شال شل و ول با یه کفش پاشنه ده سانتی بین اون همه نگاه خیره مونده بودم باید چیکار کنم
خلاصه ترش کنم ، رسیدیم
مانتو و شال و کیفمو دادم به اونی که دم در بود و خودم رفتم تو
یه اخم کمرنگ داشتم و فوق العاده مغرور قدم میزدم همون جوری که بهم یاد داده بودن یه گوشه پیدا کردم که مشرف به بقیه جاها باشه
پارو پا انداختم و نشستم ...یه جوراب شلواری رنگ پوست پوشیده بودم و یه پیراهن مشکی دکلته... ماشالله سلیقه ماهیار
نور های قرمز و بنفش و رنگ رنگی هم دور سالن میچرخید ...ناخود اگاه لبخند زدم و مشغول دید زدن شدم...
اکثرا برای خوشگذرونی اومده بودن و گله ای ریخته بودن وسط
بعضی ها هم مثل من نشسته بودن....و مینوشیدند حالا چی ؟؟ من که تو لیوانشون نیستم
گوشه های دیگه میز های بازی بود و یه عده هم اونجا جمع بودن
بلند شدم و شروع کردم به قدم زدم
امروز چه همه مهربون شدن ...اقا پسرا لبخند میزنن
میخوان با ما اشنا شوند گرچه ما افتخار نمیدهیم
میرسام دستاشو مثلا برای رفع خستگی کشید بالا
یه علامت بود یعنی میز داغه
با همون ارامش رفتم سمت میز و از بانکدار اجازه گرفتم که بشینم
بانکدار یه پسر 25 ساله بود تقریبا و با یه لبخند بهم گفت که بشینم
میرسام در حالی که به برگه ها نگاه میکرد گفت :امشب چه شب سردی بود
سرد بازم یه علامت یعنی عدد 11پس جمع کارت ها یازده یه دهی لازمه
پاهامو زیر صندلی تکون میدادم و با قاطعیت شرط میبستم
میدونستم میرسام و بقیه که سر میزها اول میرن شرط های کوچیک میبندن اما ما باید میزو جمع کنیم ...
بانکدار که اسمش کیوان بود تر و فرز بازی میکرد و منم تر و فرز میشمردم
حالا نوبت سهراب بود
-خانوم نوشیدنی میل ندارین؟
- چرا ..تکیلا لطفا
من که نمیدونستم چیه؟؟فقط مثل طوطی چیزایی که یادگرفته بودم میگفتم
سهراب رفت و برام یه لیوان پایه دار اورد که توش یه نوشیدنی بود و رفت
منم یه ذره خوردم و متوجه پوزخند کیوان شدم
الان تو دلش میگه این که الان پخ پخ میشه و بازی رو میبرم
واستا ...الان یک پدری ازت درارم
با انگشتام میزدم رو میز و منتظر بودم کارتا رو برگردونه
باید از بیست و یک بیشتر بشه
اونجوری که من حساب کردم باید اون ببازه
اصطلاحا (هر وقت از بیست و یک بزنه بالا میگن سوز شده)
کارتارو برگردوند
جمع مال من که بیست و یکه
ده...سه...تک........بیست و چهارشنبه یه جیغ کشیدم و ژتون ها رو از وسط برداشتم و رفتم سمت یه میز دیگه
شبنم اشاره داد که میز داغه
به محض اینکه نشستم یه جیغ خفیفی کشید و گفت : وای خدا انگشترم گم شده؟؟
انگشتر یعنی جمعشون ........
و به همین ترتیب گذشت تا این که یه چیزی کشیدن رو سرم و بردنم یه گوشه
من فقط دست و پا میزدم و میگفتم که اشتباه کردم ...من کاری نکردم
دیگه گریه ام گرفته بود صدای خشن یه مرده اومد: جمعش چند بود؟؟
-من چیزی نمیدونم ......ولم کنین
-میگم جمعش چند بود؟؟
-یازده
یهو یکی اون پارچه رو از سرم برداشت و من با دیدن بچه ها یه نفس راحت کشیدم
یهو همه شون خندیدن و البرز گفت : به گروه ما خوش اومدی؟؟
- دیوونه ها نمیگین قلبم میگیره میمیرم میوفتم رو دستتون
ماهیارو که تا اون لحظه ندیده بودم جلو اومد و گفت : خدا نکنه ...کارت عالی بود ...
و من هنوز قلبم مثل گنجشک میزد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد