وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

لپهای خیس و صورتی قسمت1

میدونی بهترین یونجه مال کجاست..............؟
اشکال نداره میرم از یه گاو دیگه میپرسم
ای کثافت بی شعور!!
این اس ام اسای جلف چیه برا من میفرستن!! اه اه.......
اس ام اس رو هنوز کامل نخونده بودم که صدای بلبل بلند شد........چَه چَه می زد لاکردار!!
زنگ بلبلی هم عالمی داره!!
چادرمو برداشتم و با دنپایی های نارنجی پاره پوره کنج حیاط دویدم سمت در و داد زدم:کیه؟؟
مملی از پشت در گفت:اون توپ ما افتاده تو خونه ات ....بدش بیاد اینور!!
این ور و اون ورو نگاه کردم کنار باغچه افتاده بود انداختم بالا و خواستم شوت کنم که یادم افتاد برادران محترم کفتر باز درحال دید زدن ان!!و این بود که منصرف شدم........
توپ رو از بالای دیوار پرت کردم براش و گفتم:حواست باشه دیگه اینورا نیوفته ها!!
داشتم بر میگشتم طرف خونه که تالاپ یه چی خورد تو سرم...... ای بر پدرت لعنت!!
چادرمو زدم به کمرم و به قول مامان خدا بیامرزم عین این هِتِه ها (لات ها) زدم بیرون..........:چرا حواست نیست بچه؟؟
یه چاقو که گوشه ی دیوار حیاط بود برداشتم و توپو خالی کردم.......و پرت کردم طرفش...
والا...فکر کرده من اعصاب دارم........
انجمن شورای سبزی پاک کن ها دم در بودن و داد زدن:هو دختره!!چیکارش داری؟؟بچه یتیمو میزنی؟؟
تو دلم گفتم شما خفه!!فعلا من از همه یتیم ترم......
برگشتم تو خونه و به در تکیه دادم و سرم رو گرفتم تو دستام....همیشه این طور بودم...اعصابم در حد شعبون بی مخ بود!!
اخوی کفتر باز از بالای بوم اطلاع رسانی کرد:بچه ها جیم شین نادر داره میاد!!
حالا مثلا نادر کدوم خریه .... اینا ازش میگرخن!!
صرفا جهت اطلاع: نادر برادر مملی (مخفف محمد علی)بود یعنی پسرای شمسی جووون صاب خونه محترم من!!
همون جور به در تکیه داده بودم که بی شرف با مشت افتاد به جون در:باز کن درو ....د بهت میگم باز کن
درو باز کردم و گفتم:بله؟؟فرمایشی بود؟؟
نادر نگام کرد و گفت:شنیدم اشک مملی رو دراوردی؟؟
من:پو!!من؟؟برو عمو دلت خوشه!!اون برادر تو رو غرق شدن تایتانیک هم ناراحت نمیکنه چه برسه به من!!
نادر صداش رفت بالا...و همزان با افزایش ولوم ،،،زوم اراذل و اوباش کوچه هم رو ما بیشتر شد!!
نادر:پس توپشو عمه ام اومده بود جر داده بود دیگه؟؟
من:صداتو برا من نبر بالاها!!بخوام ببرم بالا گوش اسمون کر میشه...افتاد؟؟
نادر:ولوم پایین واسه ادمای زبون فهمه نه واسه امثال توی زبون نفهم...
من:زبون نفهم هستم که هستم تورو سننه ؟؟
نادر نگام کرد و گفت:ننه ام پیغام داده باید بزنی تو فاز تخلیه وگرنه به خاک بابات قسم با خاک این جا زیر و روت میکنم!!
من:چرا اونوقت؟؟
نادر:زکی!!یه دختر تنها...کم سن و سال...بی ننه بابا....بی پول...به پیشنهاد من که جواب منفی دادن خانوم....صداش رو هم که واسه ما میبره بالا....بازم بگم؟؟
چه بهتر...گورمو گم میکنم میرم یه جای بهتر...
من:باش!! وقت میخوام
نادر:نوچ ....فردا که میری مدرسه تون خانوم کوچولو دیگه نباس بیای اینجا ....میری خونه جدید
من:فردا؟؟چی میگی نادر؟؟من کجا برم؟؟
نادر برگشت و راهشو کشید ونرفت و گفت:اگه بیشتر عقل داشتی بیشتر رو پیشنهاد من فکر میکردی ؟؟....مهلت تا فردا
من:شتر در خواب بیند پنبه دانه...مهلت تا قیامتم بهم بدی جواب من همونه!!
نادر خنده ی بلندی کرد و این دفعه دیگه رفت.......
پچ پچ ها شروع شد و اخوی های کفتر باز نمایان شدند.....

چراغا رو خاموش کردم و کنار کیف مدرسه ام سرمو گذاشتم زمین....
هوا یه خورده سرد بود...و من افتاد بودم به بالا کشیدن دماغ
نگاهی به قاب عکس بابا کردم.....بغض گرفتم.......شاید باورتون نشه اگه بگم یه هفته پیش مرده....درست یه سال بعد از مرگ مامان........
بابا معلم بود ....اما چون برای عمل مامان کلی بدهی بالا اورده بود مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و بیایم اینجا...یه محله پایین و بی فرهنگ!!
بابام دق کرد...البته بعد از اینکه بدهیاشو داد...بیچاره بعد مرگش هم به فکرم بود!!
حالا من موندم و خودم.....
یه اواره ی بیخیال.....
"لا اله الا الله...این چه غلطی بود من کردم"
یا خدا!!این صدای کی بود؟؟؟....نکنه صبح شد دارن اذان میگن....خدایا نمیذاری حداقل کامل به خواننده ها معرفی بشیم بعد قیامت بشه....
اروم از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم
از گوشه ی پرده یه نگاه کردم....فقط با یه نگاه.....هیچی نفهمیدم!!
مقنعه مدرسه رو زدم و رفتم تو
روی یارو طرف دیگه بود و حواسش نبود...زدم رو شونه اشو گفتم:هوی !چیه این ساعت شب اذان میگی تو خونه ی من ؟؟
برگشت و جلوی دهنم رو گرفت و کشوندم تو خونه!! تو همون اتاقخودم انداختم و بعد یه نگاه بهم کرد و پقی زد زیر خنده!!
ای زهرمار....مرتیکه دلقک!!
نگاهش کردم
یه پسر جوون همسن و سال خودم بود...یعنی 16.....17 رو داشت
پسره:توی خاله ریزه چی میگی به من اخه...
من:حالا نه که تو زیر ذره بینی و گنده ای...اینجا چه غلطی میکنی؟؟
پسره:ساکت شو بابا...وگرنه مجبور میشم یا دهنتو ببندم یا اون فکتو بزنم خورد کنم
یه نگاهش کردم.... لاغر مردنی بود بیچاره....مال این حرفا نبود غضمیت خان!!
من:بدبخت بگیرم اون دماغتو که به دیار باقی میپیوندی....اینجا چیکار میکنی تو اخه؟
پسره:مشخص نیس ؟دزدم
دزدی که دزدی هر کی که میخوای باش...
من:شازده زدی به کاهدون....این قبری که داری روش گریه میکنی محتویاتش همین بنده ی حقیر و کیف مدرسه امه
نکنه میخوای مارو بدزدی؟؟
و پقی زدم زیر خنده......
یه نگاه به چهار دیوار من انداخت و گفت:مادر و بابات خونه نیستن؟؟
اوهو..مادر و بابا؟؟..ادبت بره تو حلق و لوله گوارشیم!!
منم با خنده گفتم:نه پاپی و مامی هر دو رفتن مسافرت ...اون دنیا...
اول نگرفت چی میگم بعد نگام کرد و گفت:فوت شدن؟؟
من:به تو چه اقا دزده؟؟تو مگه گفتی چرا اینجایی؟
اقا دزده:با بچه ها شرط بسته بودیم بریم از یه دختره لوس از دماخ فیل سر خورده یه چی بدزدیم که خوردیم به مامور بازار.......و الانم در خانه ی شما پناهنده شدیم
من بلند شدم و گفتم"جناب عالی بیخود کردی........
دزده:من گفتم حالا تو بگو.........مامان و بابات مردن؟؟
من:پ نه پ ....زنده انو و من به این فلاکت افتادم؟؟
دزده:خدا رحمتشون کنه؟؟حتما قضیه اعتیاد و ایناس دیگه
من:خفه شو....تو چی میدونی اخه...سر قرض و بدهی بود
و اون هی سوال پرسید و جواب دادم . کل زندگیمو ریختم رو ذوزنقه!!

اشک هام که همراه با صحبت هام میریختن تمام صورتمو خیس کرده بودن....اما سبک شده بودم
سرمو بلند کردم.....دزده هنوز نشسته !!فک کنم تو شوکه!!
اشکامو ا پشت دست پاک کردم و گفتم :حالا نوبت توهه...از خودت بگو
تکونی نخورد.....بسه دیگه بابا!!من اونقدرا هم بدبخت نیستم
تکونش دادم و گفتم:هو هو
اوخی.....خوابیده
خوابیده؟؟غلط کرده ........بیشعور!!مگه من لالایی میگم براش؟؟
اصلا مگه اینجا جای خوابه؟؟
نکنه فیلمشه؟؟
(نه بابا خوابه طفلی نیگا کن چشماشو بسته....مگه من قصه حسن کرد میگفتم که این خوابید؟؟عجب ادمیه؟؟)
حرصم گرفته بود
خنده م گرفته بود
دستشویی ام هم گرفته بود
بلند شدم و رفتم دستشویی .....تو دستشویی بودم که بلبل شروع کرد نغمه بهاری سر داد(استعاره از زنگ خونه)
این وقته شب ؟؟یعنی کدوم الاخی میتونه تویله اشو گم کرده باشه؟؟(کنایه از یهنی کی میتونه باشه؟؟)
{ادبیاتم دارم بهتون درس میدم.....ایه اینجا ....ایه اونجا.....ایه همه جا}
رفتم دم در که وسط راه دزده بیشعور دستمو کشید و گفت:مامورن؟؟
من:نمیدونم ....اخه ایفون تصویریمون خرابه؟؟
والا....فکر کرده اومده تو کاخ سفید قایم شده!!که من بدونم پشت در چه خبره؟؟
دزده:سوتی موتی ندیا!!شترو دیدی ندیدی
من:خوبه خودتم میدونی شکل شتری؟؟یه خنده هم کردم در حد لبخند مونالیزا و رفتم درو باز کردم خودمو زدم به خواب الودگی و رفتم دم در
راست میگفت مامور بودن.....البته ماموت نه مامور
این هیکله اینا دارن؟؟
ماموره:سروان اکبری ..هس.....برو بگو بزرگترت بیاد
من:این خونه کسی رو بزرگتر از من نداره
با تعجب نگام کرد و گفت:تنهایی دختر خانوم؟؟
من:بله
ماموره:مورد مشکوکی ندیدی؟؟خونه ات کسی نیس
من:نه
اون یکی ماموره:این خودش مشکوکه ها
من:تو که خودت بیشتر مشکوک میزنی....همین الان داشتم میدیدمت .....تو خوابم بودی.......داشتی پشت سر این سروان اکبری بد میگفتی
سروان اکبری:پشت سر من بد میگفتی؟؟
اون یکی:نه والا
سروان اکبری:من که میدونم اون حرفا رو تو پشت سرم تو اداره در اوردی
اون یکی:هی هیچ چی نمیگم پرو بشو
فهمیدم بزرگی به هیکل ماموتی نیس
به عقله که اینا ندارن
درو بستم و رفتم تو.......
دزده:رفتن؟؟
من:نه ......لوت دادم.....باید بری دم در
دزده:خیلی بی معرفتی
اومد بره که گفتم
من:شوخی کردم بشین تو تعریف کن
دستمو گرفت و گفت:راس میگی
من:نیشتو ببند دستمو ول کن...خودتم جمع کن......
دستمو کشید و گفت:بریم بشینیم برات تعریف کنم
من:باز که دست منو گرفتی؟؟؟
دزده:من اسمم ماهیاره......با بابا و مامانم تو یه خونه ویلایی زندگی میکنیم تو زعفرانیه
من:خوب؟؟
ماهیار:بابام دکتر مغز و اعصابه.......مامان یه شرکت دارو سازی داره........داداشم هم درس میخونه
من:خوب؟؟
ماهیار:امشب هم با رفقا زده بودیم بیرون چون مامانم اینا رفتن حج و نیستن......
من:حج؟؟
ماهیار:من این هممه حرف زدم تو فقط از همین خوشت اومد
من:نمیدونی چه قدر دوز دارم برم ماهیار
ماهیار:همین دیگه تو اسمتو نگفتی....
من:هانا....البته اسم واقعیم نیس......ولی برای اینکه تو محل اسممو ندونن همه هانا صدام میکنن
ماهیار:اسم واقعیتو نمیگی؟؟
من:نه اینجوری راحت ترم
پشتش یه خمیازه کشیدم و گفتم:نمیخوای بری؟؟
ماهیار:نمی بینی مگه چه مامور بازاریه ........نمیتونم برم
من:نکنه.........؟؟نکنه میخوای اینجا بمونی
ماهیار:تورو خدا........همین یه شب
من:من چه جوری به تو اهتماد کنم
ماهیار:اهتماد نه اعتماد......ثانیا نکنه جدی جدی فک کردی من دزدم.......
من:فعلا که هستی
ماهیار:اخه من کجا برم هانا؟؟
من:خونه ی عمه ام..........چه میدونم هرجا غیر اینجا.......
ماهیار:نمیشه برم بیرون میگیرن منو
من:الهی بگیرن راحت شم
ماهیار مشتشو زد رو قالی رنگ و رو رفته اتاق و گفت:خدایا!!اینم ادم بود مارو انداختی پیشش همه میخوان من یه شب پیششون باشم.......این برا ما افه میاد
فکر شیطانی زد تو سرم:قبول...با یه شرط
یه فیگور پسر مایه دار گرفت که درسته تو حلقم و بعد گفت:به چه شرطی؟
من:شب تا صبح که میخوام برم مدرسه باید تو دستشویی بخوابی و درم ببندم
ماهیار:ها؟؟؟؟؟

ساعت شش صبح بود که بلند شدم و رفتم سمت دسشویی
چند تا تقه زدم......صدایی نیومد
به خاطر فشاری که داشتم متحمل میشدم عصبی شده بودم و رو زمین درجا میزدم
یه چند تا تقه دیگه زدم
چرا این پسره الدنگ باز نمیکنه درو ؟؟بیشعور اومده رفته تو دستشویی درم نمیاد
دیگه نمیدونستم چیکار کنم ،خودمو تکون تکون میدادم تا شاید یادم بره دستشویی دارم اما .....
یهو رو در الومینیومی دستشویی ضرب گرفتم و بلند میخوندم:
هلی دان دان .........هله یه دانه یه دانه
(ادما بعضی وقت ها به خاطر فشار دسشویی چه کارهایی که نمی کننن!!)

ماهیار با یه قیافه وحشتناک یهو دررو باز کرد و یدونه پس گردنی حواله من کرد
(بی شعوری چه قدر!!!!
حد اقل قبلش یه زنگ خطری ......یه چیزی
اخه چرا بی مقدمه عمل میکنی ؟؟؟؟؟
فعلا وقت جر و بحث نداشتم .......سریع رفتم تو دسشویی و...و دست و رومو شستم
و اومدم بیرون .......(نه تورو خدا می موندی اون تو)
یه اخیشی تو دلم گفتم و با اعصاب اروم رفتم طرف ماهیار:چرا زدی منو؟؟
ماهیار:خوب کاری کردم !!چی میگی تو اصلا؟؟از شب تا صبح منو گذاشته تو دسشویی میگه چرا زدی؟؟
من:میخواستی قبول نکنی......در ضمن کجا از شب تا صبح ؟؟2 -3 ساعت اون تو بودی دیگه.....
ماهیار:اونجا هم جا بود اخه........تمام بدنم درد گرفت ......الانم که یه راست باید برم حمام
من: حد اقل یه خوبی داشت که تو مجبور شی بری حموم.....چند قرنه به اون موهات شامپو نزدی؟؟
سریع یه نماز مفید-مختصر خوندم و کیفمو برداشتم و قبل از این که همسایه ها بخوان متوجه حضور ماهیار بشن ما زدیم بیرون ......
لباس هام رو هم گذاشتم تو کیف مدرسه ام....از این به بعد باید مثل حلزونا تو خودم زندگی میکردم؟؟
(ها؟؟تو خودم دیگه چیه دختر؟؟یه ذره با ملاحظه حرف بزن.......همون ،منظورم مثل لاک پشت بود که تو لاکش زندگی میکنه اشتباهی گفتم خلزون......خلزون چیه؟؟.......اه بابا همون حلزون.........من امروز زرت و پرت میکنم فقط.......خوبه خودتم میدونی)
رفتیم تا سر خیابون مدرسه و اونجا از هم جدا شدیم
ماهیار کلی تشکر کرد و گفت که جبران میکنه.....منم تو دلم گفتم تو اول دعا کن خدا بهت عقل و شعور بده ...نمیخوام جبرا کنی!!اخه پسره لندهور تو که زندگی داری ......خونه داری.......پدر و مادر داری........چه مرگته پس؟؟
دیشب استعدادهاشم شکوفا شد .......تو دستشویی برا من کنسرت گذاشته بود
اومده بود رو دست زنگ بلبلی خونه....همچین چه چه میزد که نگو و پرس
راستی دلم واسه اون زنگ بلبلی خیلی تنگ میشه
دلم واسه اون خونه فکسنی و زندگیم خیلی تنگ میشه
یعنی واقعا من باید امشبو کجا سر کنم؟؟کجا برم؟؟
این چند ساعتی که ماهیار بود اینقدر در گیر بودم که یادم رفت ته فلاکتم!!
وای..حالا چیکار کنم؟؟
نکنه بلایی سرم بیاد؟؟ ........نکنه منم بشم مثل این بیخانمان های ولگرد و کارتون خواب بدبخت که سر چهار راه ها گل میفروشن؟؟(بسه دیگه هر چی انرژی مثبت داشتیم تو زندگی با موج منفی خنثی کردی)
خدایا کمکم کن!!
اسمونو نگاه کردم و گردنمو کج کردم و گفتم : با شما بودما !!
زنگ مدرسه باعث شد که مثل افتا پرست رنگ عوض کنم
کارم همین بود ............تو مدرسه یه ادم مغرور و با اصالت جلوه میکردم نه اینکه همه شون یه جوری بودن ،منم باید همرنگشون میشدم......هیچ کی هم وضع زندگی مو نمیدونست ...اصلا به بقیه چه مربوطه؟؟حتی نزدیک ترین دوستام!
و این ک همیشه باید ساکت بمونم و این چیزا رو تو دلم نگه دارم باعث میشد دردام بیشتر و زخمام عمیق تر بشه
اه کشیدم و از جلوی ناظممون که ناخون ها رو چک میکرد گذشتم و وارد کلاس شدم........

زنگ شیمی بود و ما همه داشتیم به این فکر میکردیم که این فرمولایی که معلممون(خانوم بهادری) تند تند پای تخته مینویسه ....چیجوری میشه که اینجوری میشه!!که یهو یکی تق تق در زد و معلممون یه مکثی کرد و گفت بفرمایید ودوباره شروع کرد به نوشتن!!درکل براش مهم نبود که کی پشت دره!!مهم نوشتن خودش بود....ما هم سرامون یهو چرخید سمت در که یهو مدیرمون اومد داخل (کلا همه چی یهویی شد)
الینا:برپا..
مدیرمون بعد از اینکه از خانوم بهادری معذرت خواهی کرد که وقت کلاسشو گرفته حرفاشو شروع کرد!!

مدیر: کارنامه های شما حاضره بچه ها.......نمره های همه تون خوبه!!.....کارنامه ها رو داد به الینا که بهمون بده و خودش دوباره ادامه داد:در ضمن خانوم احسانیا امسال باعث سر بلندی مدرسمون شدن!!معدل بیست سال چهارم اونم توی مدارس تیزهوشان واقعا جای تحسین داره!!
جیغ بچه ها رفت بالا....و شروع کرد به تبریک
ولی خانوم بهادری همچنان فرمول مینوشت
الینا کارنامه ام رو که اخر همه بود داد و تبریک گفت ......
کارنامه رو گرفتم و نگاه کردم ..وای همه اشون بیسته
باورم نمیشه !!اخ جون
سرمو میخواستم بیارم بالا که سنگینی سایه یکی رو حس کردم
خانوم بهادری بود!!کارنامه امو ازم گرفت و نگاه کرد و گفت:دانش اموز خوبی هستی !(منتظر بودم تو بگی)!موفق باشی(مثلا اگه تو به نمی گفتی موفق باشی من نمی شدم؟؟)
گلاره یکی دیگه از بچه های کلاس که میون خوبی باهام نداشت بلند شد و گفت:خانوم شنیدیم امسال یکی از بچه های مدرسه پشتی هم تو چهارم ریاضی بیست شده......مثل اینکه احسانیا رقیب پیدا کرده
بهادری:بله ...آقای مهرگان هم ممتاز شدن ...واقعا من کسی به زرنگی این دو تا ندیدم!!تو المپیاد علمی رقابتشون تنگ تر هم میشه
وای نه!! دیگه حوصله المپیادو ندارم توی این هیری ویری!!
بهادری دوباره رفت پای تخته تا فرمول بنویسه و من هم کما بیش چرت میزدم......دیشب اصلا خوب نخوابیده بودم!!
وقت هایی هم که هوشیار بودم سر کلاس فقط به این میفکریدم که امشبو باید چه کنم!!!
در کل بگم نه از بهادری نه از فرمول هاش هیچ چی حالیم نشد!!
المپیاد علمی رو باید چیکار کنم ؟؟
البته تا پنج روز دیگه خدا بزرگه ولی..............

الینا مدادشو تو دهانش کرده بود و چرت می زد.
نازی و قزی هم در گوش هم حرف میزدن....
گلاره هر از گاهی به من نگاه میکرد
ولی من تمام حواسم به ساعت بود
10(انگار میخواد تحویل سالو اعلام کنه)
9
8
7
6(بابا فهمیدیم شمردن بلدی!! ول کن جون هر کی دوس داری)
5
4
3(چی میشد از همون اول از سه شروع میکردی !!حتما باید از ده شمارش معکوس میگفتی حالا!!)
2
1
و 0(یا خدا........الان منفجر میشم)
زیین........آغاز بی خانمانی من ..
(تا حالا دقت کردین زنگ مدرسه چه خاصیت عجیبی داره ؟وقتی زنگ اول باشه و باید بری سر صف،برات عذابه!!اما زنگ اخر حکم آزادی رو داره)
و حالا زنگ آخر هم خورد و همه مشغول پوشیدن سویشرت ها و فرار کردن از مدرسه بودن..(به معنای واقعی فرار از زندان!!)..
اما من دلم نمیخواست برم...
برم کجا آخه ......کدوم قبرستون؟؟
قبرستون؟؟
اره ......خودشه......سر قبر مامان و بابام که اجازه دارم برم!!
کارنامه ام رو هم بهشون نشون میدم(دیگه فیلم هندی نیست که!!)
در هر حال یه اخ جون بلندی گفتم و شروع کردم به حمله طرف در کلاس
یهو ایستادم.......ولی تا اون موقع چی کار کنم من که تو شلوغی قبرستون نمیتونم درس بخونم؟؟
اها!!کتابخونه ......با بچه ها میرم کتابخونه..........اینه
همون طور که بادو سمت در میرفتم نازی و قاضی مرادی (قزی) رو هم صدا زدم....همیشه بعد مدرسه مستقیم آبادی کتابخونه میرفتن!!
:نازی........قزی.......وایسین
نازی:خودتو نکش!!ما ایستادیم
من:میخوام باهاتون بیام کتابخونه
نازی:وا!!شما که کلاستون به ما نمیخوره
قزی با ارنج زد به نازی و گفت:اِ.....چی میگی نازی؟؟خانوم شاگرد اول مدرسه میخواد بیاد باهامون.....چه پُزی بدیم ما!!
نازی هم دستمو کشید و گفت:راست میگه قزی......بریم دوست عزیز و گل...تاحالا تو کجا بودی؟قربونت بشم من
و من هم با دهن باز به دنبالشون میرفتم........

قزی:بیا بریم تو دیگه
من:اینجا کجاست؟؟من گفتم کتابخونه
نازی پغی زد زیر خنده و گفت:تو واقعا باور کرده بودی ما هر روز میریم کتابخونه.......بابا ایول داری!!
من:خوب حداقل بهم میگفتین!!
قزی:یه روز که هزار روز نمیشه!!بریم تو حالا
بعد هم یه نگا به این ور و اونور کرد که یعنی ما اینجا ابرو داریم .....بریم تو تا کسی ندیده
(میگن فقط با یه نگا کلی حرف میشه زد همینه!!)
من:بچه ها فردا کلی درس داریم آخه!!!نمیشه.......من رفتم
نازی دستمو کشید :کجا؟؟شما میمونی ؟؟با بچه ها اشنا میشی ؟؟اونوقت شب میری خونتون
کدوم خونه؟؟اینم دلش خوشه ها؟؟حالا من چیکار کنم؟؟ برم تو؟؟جای دیگه ای هم ندارم!!حداقلش اینجا بچه ها پیشم ان!!
سرمو با عجز انداختم زیر با اخرین ولوم ممکن گفتم:بریم
رفتیم تو از همون جلوی در دونه دونه سلام میدادن و با نازی و قزی دس میدادن و بعضی ها هم روبوسی میکردن یه پسره که به نظر صاحب گیم نت بود اومد جلو و گفت:جای همیشگی رو براتون خالی کردم ...(یه نگاه به من انداخت و گفت)البته نمیدونستم که مهمون دارین !!!معرفی نمیکنین؟؟
نازی گفت:پَ...
که یه سقلمه حوالی پهلوش کردم و گفتم : هانا هستم .....
پسره دستشو اورد جلو و گفت:میرسام ام!!خوشبختم از اشناییتون
- منم همین طور !!
برام جالب بود که نه دست داد نه سوسه اومد نه چیزی!!انتظار خیلی چیزا رو داشتم البته برا من توفیری نداشتا اما.......
نازی و قزی رفتم پشت دو تا کامپیوتر نشستن و منم رو یه صندلی دیگه
یه پسره دیگه اومد و گفت:چیزی نمیخواین؟؟
نازی و قزی یه اسم سخت خارجی گفتن که نفهمیدم چیه !!اما من شیر کاکائو داغ میخواستم!!
اونا مشغول بازی شدن و منم به در و دیوار نگاه میکردم........در و دیوارش مشکی و قرمز بود با قلب های سفید ریز ریز !!
نه خوشمان امد!!کامپیوتر ها هم که همه ال سی دی بزرگ بودن!! و هر میز دور تا دور سالن بزرگی چیده شده بودن......انتهای سالن که همینجا باشه یه دست مبل به دیوار تکیه دادن و جلوش یه میز شیک گذاشتن !!در کل بالا شهری کار کردن دیگه.....یه گوشه دیگه هم یه اشپزخونه کوچولو هست که همراهای علافی مثل من یه چیزی بزنن تو رگ!!
یعنی هم کافی شاپ هم گیم نت....بابا کلاستون تو حلق و معده و روده ی کوچیکم !!

شیرکاکائو داغمون هم رسید و من هم رو همون میزه بساط کتابامو پهن کردم و شیر کاکائوم هم قلوپ قلوپ میخوردم .......البته یه نی خیلی خوشگل داشت که من درش اوردم و انداختمش تو اشغالی........من با قلوپی خوردن بیشتر حال میکنم !!(دهاتی بازی چرا درمیاری اه اه)
به حرفای نازی هم گوش میدادم یعنی به صورت یه ماشین چند کاره عمل میکردم !!
نازی:اره خانوم شاگرد اول !!ما هر هفته یه بار میایم اینجا یه جورایی پاتوقمونه دیگه ، ما هم با اینجا حال میکنیم.......مثل شما که با درس ها و کتاب دفترات حال میکنی...........
یه نگاه به قزی کردم که هد فون تو گوشش بود و گفتم:واقعا با این چیزا حال میکنین؟؟
نازی:قزی که تموم کرد پاشو بیا جاش یه دستی به موس ببر مطمئنم که خوشت میاد!!
یه قلوپ از اون چیزه رو خورد و ادامه داد:با بچه های اینجا همه هم محله ایم...همه ما رو میشناسن تو هم که معرفی کردیم ...پس دیگه غریبگی نکن ،بدون ما هم خواستی برای تعویض روحیه پاشو بیا اینجا ...دلت وا میشه دو دست بازی کنی!!
دلم میخواست بپرسم مزنه چنده واسه هر دست؟؟که دیدم خیلی ضایع بازیه......پشیمون شدم!!
سرمو یه دور دور سالن چرخوندم کماکان همه اخم کرده بودن و تا ستون فقرات رفته بودن تو مانیتور و بازی میکردن یه هر از چند گاهی هم با مشت میزدن رو میز و بلند میشدن!!(اینا با چی حال میکنن ما با چی؟؟والا قباحت داره)
یهو همین حرکتو قزی انجام داد و بلند شد ....
نازی:خوب قزی که گیم اور شد.....تو بلند شو ببینم چه گلی میزنی سر ما!!
رفتم نشستم پشت میز ....یه لبخند گل و گشاد زدم و گفتم:خوب که چی حالا ؟؟من چه کنم؟؟
نازی:چرا عین افغانیا حرف میزنی هانا؟؟نگا کن ببین چه میکنم
بازی باحالی بود شوالیه که من باشم(خواهش میکنم بلند نشین ...استدعا دارم)میرفتم سوار یه اسب لیزینگی و فول اتومات میشدم و میرفتم خر میروندم تا قصر ملکه اونا پیاده میشدم میجنگیدم با یه چند تا قزمیت خفن!!و تو این مرحله دیگه اکثریت میسوختن ......
من:نازی جون دستتو بکش که میخوام سوسکشون کنم .....
ای وای چه سوتی !!
من:منظورم اینه که میخوام نفله نه نه یعنی میخوام رکورد بزنم !!
نازی با یه صورت خندون بهم گفت که فهمیده دیگه بیشتر از این زر مفت نزنم که هر چی پته دارم بره رو اب
محو مانیتور شده بودم و بازی میکردم عینکی بودم اما چون عینکم شیکسته بود و پول مول تو بساطم نبود بیخیل شده بود و روز به روز کور تر میشدم
اوه اوه برامن غمه میکشی مرتیکه قزمیت .....بکش کنار بذار باد بیاد .......
هی!!نکنه این چیزا رو نازی و قزی شنیده باشن بازی رو زدم رو پازو و برگشتم عقبو نگا کنم که دیدم نه اینا اون جا نیستن یا به عبارتی اونا اینجا نیستن ...........اما یکی دیگه اینجاس ای خاک هر دو عالم بخوره تو ملاجت هانا که بدبخت شدی!!
چه حرکاتی هم انجام میده!!ای بابا!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد