وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

یگانه قسمت1

 کاش می شد به عقب برگشت و اشتباهات را جبران کرد

بنام خدایی که آمرزنده اشتباهات ماست



 

اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود.انگار یه اتفاق خوبی میخواست بیوفته.صبح با لبخند بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی کاملی که مامانم مثل همیشه برام آماده کرده بود به سمت ماشین سرویسم رفتم و با خنده به همه سلام دادم.تو مدرسه با روحیه ای شاد برخلاف همیشه که دوستام منو به جمع دعوت میکردن،من خودم جمع رو به خنده انداختم.نمیدونم چرا ولی روز خوبی به نظرم میومد.و وقتی که من این حس رو داشته باشم یعنی اون روز یه اتفاق خوب میوفته.
از دور فرشته رو دیدم که با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بود به سمتم میومد:به به یگانه خانوم!نمردیم و خنده شما رو هم دیدیم!
-نکنه فکر کردی فقط خودت میخندی؟؟
فرشته-نخیر،بنده بیجا بکنم از این فکرا کنم.
-فری به نظرت امروز چه اتفاقی میوفته؟
فرشته-نمیدونم.حالا فعلا بیا بریم سر کلاس تا ببینیم چی میشه.
فرشته بهترین دوستمه،خیلی دوسش دارم.دختر ماهیه. اول راهنمایی باهاش آشنا شدم.تقریبا پنج سالی هست که باهم همکلاسیم.در کل بچه خیلی خوبیه!
اون روز تو مدرسه به خوبی گذشت و اون اتفاق که من فکر میکردم خوبه زمانی افتاد که الناز بهمون گفت با پدرام،دوست پسرش،قرار داره و اگه تنها بخواد بره مادرش بهش اجازه نمیده.واسه همین به من و فرشته هم گفت که همراهش بریم.من و فرشته با بیرون رفتن مشکلی نداشتیم اگه مدتش طولانی نمی شد.به خاطر همین قبول کردیم که باهاش بریم.
پدرام با چندتا از دوستاش اومده بود،بین دوستای پدرام یکیشون نظر منو جلب کرد.عادت نداشتم کسی اونجوری بهم نگاه کنه در کل اصلأ عادت نداشتم به جمعهای اونجوری برم،ولی اون روز چون از صبحش حس خوبی داشتم به خاطر الناز قبول کردم باهاش برم.
پدرام متوجه ما شد که وارد کافی شاپ شدیم،برای الناز دست تکون داد که بریم کنارشون.بعد پدرام شروع کرد به معرفی دوستاش.اولین پسری که کنارش با یه تی شرت و شلوار جین وایساده بود رو کاوه معرفی کرد.نفر بعدی سینا بود که اصلأ نگم چه مدلی بود سنگین ترم!!نفر بعدی پسری که نیما معرفی شد پسر ساده ای که با پیراهن چهارخونه سفید و آبی و شلوار لی معمولی اومده بود همون پسری بود که منو تو اون جمع معذب میکرد.نمیدونم هدفش چی بود از اونطور نگاه کردن به من ولی به ظاهرش میخورد که پسر ساده ای باشه نه از اوناش.
من و فرشته هم توسط الناز به همه معرفی شدیم.
الناز:این دوستم یگانه،و ایشون هم فرشته.اینا هم که دوستای پدرامن.
اون روز با نگاه های اون پسر که دیگه میدونستم اسمش نیماس،گذشت.موقع خارج شدن از کافی شاپ شماره ی خودشو روی یه تیکه کاغذ نوشت و به من داد.پرسیدم:این چیه؟
نیما-خب...شاید یه موقعی لازم بشه
زیر لب خدافظی کردم و به همراه فرشته به سمت خونه رفتم.تموم مدت به اون پسر فکر میکردم.اصلأ چه معنی میده که اون به من نگاه کنه اونم اونطوری!اصلأ من چرا دارم به اون فکر میکنم؟کلی سوال بی جواب تو ذهنم بود که نمیدونستم چیکارشون کنم.به خاطر همین بی خیالش شدم و به درسام رسیدم.تا اونجا رو خیلی خوب اومده بودم.معدل پارسالم 19.90 بود.و این معدل برای سال اول دبیرستان خیلی خوب بود.
آره درسته.من تازه دوم دبیرستان بودم که نیما رو برای اولین بار دیدم.
بعد از اون هر بار که پدرام رو با الناز میدیدم نیما هم همراهش بود.خیلی برام عجیب بود که چرا اینقدر دنبال منه.نمیدونستم نمیفهمیدم یا نمیخواستم که بفهمم.حتی الآنم نمیدونم.
دو ماه بود که نیما رو دم در مدرسه یا تو کوچه یا...بالاخره هرجایی دور و بر خودم میدیدم.طاقتم طاق شد و رفتم جلو باهاش حرف زدم.
-شما چرا اینقدر دنبال من هستین؟من نمیفهمم
نیما-خب...همینجوری
-شما با این کارتون خیلی منو اذیت میکنید.
نیما-معذرت میخوام
-لطفا دیگه اینجا نیاید
نیما-اما خانوم سلطانی من باید بگم که...
-بگید که چی؟؟
نیما-خب...هیچی...بفرمایید
-نه جملتون رو کامل کنید
نیما-خب...من به شما علاقه دارم...
بقیه حرفشو نشنیدم.آروم گفتم:بیخیال شید و اونو تو حال خودش رها کردم و رفتم.
تا دو ماهه بعد نیما هرروز و هرروز اونجا بود.نمیدونم کار و زندگی نداشت؟دانشگاه نداشت؟معلوم نبود چی از جون من میخواست؟ولی نه اون گفت بهم علاقه داره.درست نیست دربارش اینجوری فکر کنم.دوباره باهاش صحبت کردم.ولی بازم حرف خودشو زد.
نیما-میشه دیگه ازم نخواید که فراموشتون کنم؟
-نه شما باید بیخیال من شید.من هنوز خیلی بچم واسه علاقه و عشق و این حرفا.
نیما-ولی دوست که میتونیم باشیم
-خب...
نیما-این شماره منه...اگه هر موقع به یه دوست احتیاج داشتین،رو من حساب کنید.
شماره رو ازش گرفتم.دربارش با فرشته حرف زدم.اون گفت:خب تو که تنهایی،اون داداشتم که به من رو نمیده(!!!)میتونی باهاش دوست شی.اونم که عاشققق!
-خب آخه من...نمیدونم
فرشته-یعنی چی نمیدونم؟شمارشو بگیر و بهش بگو پیشنهادشو قبول کردی.به همین راحتی.
-باشه.ولی الآن نه.بعدأ
فرشته-باشه هرجور راحتی.
اون شب شماره نیما رو گرفتم.بعد از چندتا بوق صداش تو گوشم پیچید.
نیما-بله؟
-...
نیما-بفرمایید
-نیما...منم...یگانه(چرا به اسم کوچیک صداش زدم؟؟آها خب چون اسم بزرگشو نمیدونستم!!)
نیما-یگانه تویی؟
-آره منم.زنگ زدم که بگم پیشنهاد دوستیتو قبول میکنم
نیما-واقعا؟؟
-آره...
نیما-مرسی یگانه...تو خیلی خوبی.راستی این شماره خودته دیگه؟
-آره مال خودمه
نیما-باشه.بهت اس میدم.
-باشه خدافظ
نیما-خدانگهدار
چند لحظه بعد اس ام اسش اومد که نوشته بود:عشق منی تو یگانه.خیلی دوستت دارم.
یه چیزی ته دلم وول میخورد.از اینکه اونجوری بهم ابراز علاقه میکرد خوشم میومد.نمیدونم چرا ولی منم ازش بدم نمیومد!!!
روز بعدش دم مدرسه دیدمش.اومد جلو و سلام کرد و گفت:میای تا خونه ببرمت؟؟
-پس سرویسم چی؟؟
نیما-بهش بگو با دوستت میری.
-باشه
اون اولین باری بود که سرویسمو پیچوندم.اونم به خاطر یه پسر...فرشته ازم پرسید با کدوم دوستم میخوام برم؟...خب اون از دوستی من و نیما خبر داشت،واسه همین بهش گفتم نیما ازم خواسته که باهاش برم.اونم یه لبخند بهم زد و رفت.منم با نیما راه افتادم به سمت خونه.تو راه نیما سوال میکرد و من جواب میدادم.
نیما-یگانه تو چجور پسری دوست داری؟
-امممم...خب هنوز بهش فکر نکردم...
نیما-خب الآن فکر کن...یه پسر ساده و آس و پاس مثل من؟یا یه پسر جیگول و فشن پولدار؟؟
سوال سختی پرسیده بود خب!!درسته که پول مهمه ولی خب سیرت آدماس که مهمتر از پوله.و همین جواب رو به اونم دادم
-درسته که پول مهمه ولی خب سیرت آدما مهمتره.
نیما-خب پس حاضری با من بمونی؟
-نیما الآن واسه زدن این حرفا زوده
نیما-نه یگانه زود نیست...حتی فکر یه لحظه زندگی دور از تو برام سخته.من واقعا بهت علاقه دارم
-من احتیاج به فکر کردن دارم نیما.خواهش میکنم بهم فرصت بده
نیما-هرچقدر بخوای بهت وقت میدم.فقط منو پس نزن.
-خب دیگه رسیدیم.کاری نداری؟
نیما-بهت زنگ میزنم
-باشه.خدافظ
نیما-خدانگهدار
تو خونه کلی بهش فکر کردم.پسر بدی به نظر نمیومد.از یه طرف عقلم بهم میگفت خریت نکنم و عاشق نشم،ولی از طرف دیگه دلم بهم میگفت تو بهش علاقه داری(چه اعتماد به نفسی هم داره این دل من!!)
بین عقل و دلم مونده بودم.نمیدونستم چیکار باید بکنم...صبح روز بعد تو مدرسه فرشته رو دیدم.در حالیکه کله شو تو کتاب زیست کرده بود و سعی داشت دو،سه کلمه ای رو به خاطر بسپره!من که درسمو خونده بودم و نیازی به نگاه کردن به کتاب هم نداشتم.
رفتم سر نیمکت فرشته و گفتم:فری به مشورت نیاز دارم.
فرشته به من نگاه نکرد و گفت:میبینی که دارم میدرسم
روی میز کنار کتاب فرشته نشستم و گفتم:بیخیال فری.ضروریه.
فرشته گفت:خب بگو میشنوم.
-فری موندم چیکار کنم.
فرشته-در مورده...؟
-در مورد نیما
فرشته چشماشو گرد کرد و نگاشو از کتاب گرفت و به من دوخت و گفت:مگه چی شده؟
در حالیکه سعی میکردم تعجبشو نادیده بگیرم گفتم:چیزی نشده.اون میگه عاشق منه ولی من نمیدونم،نمیدونم میتونم عاشقش باشم یا نه؟
رنگ نگاه فرشته تغییر کرد و گفت:واسه این انقدر مغشوشی؟
-آره...خب دلم میگه عاشقش شم.ولی مغزم نمیذاره...نمیدونم به حرف دلم گوش کنم یا به حرف عقلم
فرشته لبخند زد و گفت:این که کاری نداره دوست جونی.به حرف دلت گوش کن.
-اخه فکر نمیکنی من واسه عاشقی و این حرفا بچم؟
فرشته-نه عزیزم بچه چیه؟مگه ندیدی بیشتر بچه های کلاس واسه خودشون یه عشقی دارن.ولی بازم هرجور خودت صلاح میدونی.
و دوباره کله شو کرد تو کتاب زیست.منم عصبی شدم.کتابو از زیر دستش کشیدم و بستم و گذاشتم طرف دیگه ی میز که دستش نرسه.
فرشته جیغ زد و گفت:یگااانه...داشتم میخوندم بابا.الآن امتحان شروع میشه من هیچی بلد نیستم.
-نترس بابا خودم بهت میدم
فرشته خندید و گفت:ای شیطون...باز درس خوندی؟
-من که همیشه درس میخونم
فرشته گفت:واسه جون من بدبخت...قبل از امتحان میگی میدم ولی بعدش عین سرخپوست خیمه میزنی رو برگه امتحانیت.
-خیله خب بابا.عصبی نشو.این بار بهت قول میدم
فرشته-باشه.رو قولت حساب میکنم...خانوم عاشق!!!
اینو که گفت یه حسی ته دلم وول خورد.چرا انقدر دوست داشتم طعم عاشق بودنو بچشم خدا میدونه...
زنگ امتحان رو زدن و من و فرشته دوتا نیمکت خالی پشت سر هم نشستیم و امتحان شروع شد.تا مراقبه میچرخید یه تیکه کاغذ از بالای سرم میوفتاد رو میز.بله فرشته خانوم تقلب نیاز داشتن!!
منم همه کاغذاشو جمع کردم و تو یه فرصت مناسب که مراقب برای عوض کردن شیفت بود نمیدونم واسه چیکار رفت بیرون.من و فرشته هم برگه هامونو عوض کردیم!
از بالا تا پایین برگه سفید بود.کلا این عقل فرشته کار دستش نده خوبه!همه رو واسش نوشتیم و برگه ها رو دادیم به مراقب و اومدیم بیرون.
بیرون مدرسه نیما رو دیدم که منتظر من وایساده.فرشته یه چشمک واسه من زد و گفت:بهانه با من.برو خوش باش.
منم بهش خندیدم و رفتم که با نیما برم خونه
تو راه نیما بهم گفت:یگانه.یه چیزی بهت بگم؟

 

-بگو
نیما-میشه...یکمی پول بهم قرض بدیقول میدم پول تو دستم اومد بهت پس بدم.
-مگه خودت پول نداری؟
نیما-خب...یکم بیشتر لازم دارم.داری بهم بدی؟
-آره دارم...چقدر میخوای؟
نیما-اگه داری،یه چهارصدتا بهم بده!
-باشه...بریم بانک تا برات بردارم
نیما-واقعا؟؟!!؟؟
-آره واقعا.فقط زود بهم پس بده.مامان حسابمو چک کنه میفهمه.
نیما-عاشقتم یگانه!باشه قول میدم زودی بهت پس بدم
من تو حساب عابر بانکم یک میلیون تونم پول داشتم.واسه خودم،هرچقدر که میخواستم میتونستم خرج کنم.رفتیم بانک و من چهارصد تومن از حسابم برداشتم و به نیما دادم.کلی هم بهش سفارش کردم که زود بهم برگردونه.
هفته بعدش باز هم نیما ازم پول خواست.این بار هم دویست هزار دیگه بهش دادم.نمیدونم این همه پول واسه چی می خواست ولی رو حساب علاقه ای که به هم داشتیم بهش اعتماد کردم و بهش دادم.
یه ماه گذشت و حساب من خالی شد...در طی یک ماه همه پول رو خورد خورد به نیما دادخ بودمف و اون حتی اهمیت هم نمی داد که داره از یه دختر پول میگیره و باید پس بتده...!این دیگه چه مدل بود؟نمیدونم.
راستش من...خیلی سعی کردم مثل بقیه دوستام فقط باهاش دوست باشم و بهش علاقه پیدا نکنم اما من دختر خیلی احساساتی بودم.هیچ کسی نبود که من دوسش نداشته باشم.من همه آدمای اطرافمو به نحوی دوست داشتم.به قول فرشته من با احساس ترین دختر دنیا بودم!
واسه همین چشمامو رو همه کارای مشکوک نیما بستم و سعی کردم به خوبیاش و سادگیش فکر کنم.به علاقه ای که اون ازش برام می گفت فکر کنم.اما ای کاش این روزای خوب ادامه داشت...ای کاش...
*******************
اون روز زمستونی رو هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم از عرش به فرش سقوط کرد.در واقع شروعش از اون روز زمستونی و برفی بود،که خسته و کوفته از مدرسه رفتم خونه و مادرم دست به سینه و اخم کرده و عصبی دم در حال منتظر من وایساده بود.هر وقت مادر من این شکلی می شد یعنی یگانه یه جای کارت داره لنگ میزنه!!
بدون توجه به قیافه عصبی مامان سلام کردم و خواستم برم سمت اتاقم که مامان صدام زد:یگانه وایسا...باهات کار دارم.
یه نفس عمیق کشیدم،چشمامو بستم و برگشتم سمت مامان:چیزی شده مامانی؟
مامان-حسابت خالیه...چرا؟(وای نه اینو از کجا فهمیده بود؟؟!)
-حساب من؟...خب چیزه...به یکی از دوستام قرض دادم...
مامانم عصبی تر شد و یه لحظه فکر کردم الآنه که از گوشای مامان دود بزنه بیرون از شدت عصبانیت!
مامان-یگانه به من دروغ نگو.به کی قرض دادی؟
-خب به یکی از دوستام
مامان یه نفس عصبی کشید و گفت:باشه...من امشب با پدرت در میون میذارم،اون میفهمه به کی دادی.
وای نه.اگه به پدر می گفت گورم کنده بود!بدبخت می شدم.ولی اگه جلوشو می گرفتم که ضایع می شد مشکوکم.اما هرجور بود نباید میذاشتم به پدر بگه.پدر تا ناکجا آبادو چک میکرد واسه امنیت!
مامان منو به خودم آورد و گفت:باید به پدرت بگم؟
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و گفتم:نه لازم نیست.گفتم که به دوستم قرض دادم
مامان تو چشمام زوم کرد و چند ثانیه بی حرکت نگام کرد.چشمام منو لو دادن...
مامان گفت:کیه یگانه؟
-کی کیه مامان؟
مامانیه پسر؟...
-پسر؟؟!!
مامان-آرههمون پسری که پول دادی بهش
-پسر نیست مامان.پولا دست النازه.زود بهم پس میده.
مامان-دروغ نگو یگانه.قرار بود پس بده تا حالا داده بود.یه ماهه تو داری بهش پول میدی و حتی یه قرونش هم پس نیومده
با چشمای گرد بهش نگاه کردم.یعنی همه چی رو میدونست؟
مامان گفت:بله میدونم.یه ماهه داری خرجشو میدی از پول حساب بانکیت.حالا بگو کیه؟
-مامان گیر نده بهم.میگم کسی نیست.پولا دست النازه.
مامان اصلا به من توجه نمیکرد.واسه خودش حرف میزد و سوال می کرد:چند وقته یگانه؟...تا کجا پیش رفتی؟...چرا بهش پول دادی؟
-ماماااان تورو خدا بیخیال شو
مامان از کوره در رفت وگفت:یا میگی یا با پدرت صحبت میکنم.
حرفی نزدم.مامان دوباره پرسید:علاقتون در چه حده؟
در تعجب بودم مامان همه چیو خیلی خوب فهمید!ولی من باید چه جوابی بهش میدادم؟؟میگفتم تو این سن عاشق شدم؟
میگفتم از الآن فکر آیندمو با نیما کردم؟
مطمئن بودم که میگفت واسه این کارا هنوز کوچیکم.
ولی اگه هم جواب نمیدادم با پدرم در میون میذاشت و خر بیار باقالی بار کن!
سر دو راهی مونده بودم بدجور!
چیکار باید میکردم؟
ساکت می موندم و بعدش دعوای پدر رو جمع میکردم یا حرف میزدم و غرغرای مامانو تحمل میکردم؟...
مونده بودم جواب مامانو چی بدم.مامان دوباره تکرار کرد : چند وقته با هم دوستین؟
خیلی آروم جواب دادم:یه ماه و نیم.
مامان-چندسالشه؟
دوباره آروم گفتم:23
مامان-یگانه تو چی کار کردی؟اون جای پدرته دیوونه
سرمو پایین انداختم و حرف نزدم.
مامان-تو هنوز بچه ای یگانه.نمی فهمی تو جامعه چی میگذره.
زیرچشمی مامانو نگاه کردم که گفت:دوستیتو باهاش بهم میزنی...فردا بهش میگی که دیگه نمیخوای به این رابطه ادامه بدی.
این بار جواب دادم:ولی من...دوسش دارم
مامان دوباره عصبانی شد و شمرده گفت:تو..هنوز..بچه ای یگانه.
صدامو بالا بردم و گفتم:من 17 سالمه مامان.بچه نیستم دیگه.میدونم چی خوبه و چی بده.میفهمم کی رو دوس دارم.
چشمای مامان قرمز شد و با عصبانیت سرم داد زد:یا باهاش بهم میزنی یا به پدرت میگم
منم با همون لحن جواب دادم:من دوسش دارم و باهاش می مونم.
مامانم دستشو بالا برد و یکی خابوند تو گوشم.دستمو رو صورتم گذاشتم و با لحن مظلومانه ای گفتم:مامان...باور کن من دوسش دارم،اون پسر خوبیه.از شما انتظار نداشتم اینجوری برخورد کنی
لحن مامان آروم شد و گفت:من میدونم آخر این دوستی چی میشه.من صلاحتو میخوام که میگم باهاش بهم بزن.تو هنوز خیلی بچه ای واسه اینکه بدونی عشق و علاقه چیه.
-مامان تورو خدا این کارو ازم نخواه
مامان-یگانه من مادرتم.حداقل به حرمت این کلمه به حرفم گوش کن
-مادر من،احترامتون سر جاش ولی من نیما رو دوست دارم و باهاش بهم نمیزنم.
کوله پشتیمو که در اثر سیلی مامان از رو شونم پرت شده بود رو زمین رو برداشتم و رفتم تو اتاقم.جلوی آینه نشستم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
جای انگشتای مامان رو پوست سفیدم مونده بود.ناخود آگاه لبخند زدم.فرشته و دوستام منو سفیدبرفی صدا میزدن به خاطر سفیدی پوستم!!
دلم واسه خودم میسوخت.هرکس دیگه ای صورت خوشگل و باریک و چشمای درشت و مشکی منو داشت با این همه پول و امکانات،قطعا خوشبخت تر از من بود.
دستمو رو جای سیلی مامان کشیدم و به خودم دلداری دادم:آروم باش یگانه...امروز برو با نیما حرف بزن،بهش بگو اگه پدرت از رابطتون بویی ببره کار جفتتون تمومه.اون میدونه چیکار کنه.حتما یه راهی پیدا میکنه واسه خلاص شدن از این بدبختی.
خسته بودم واسه همین لباسامو عوض کردم و خواستم یه چرتی بزنم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.نیما بود نوشته بود:سلام عزیزم.از مدرسه برگشتی؟خسته نباشی.
تو جوابش نوشتم:نیما مامان از دوستیمون با خبر شده چیکار کنیم؟
نیما زنگ زد و بدون سلام و علیک گفت:چطوری فهمیدن؟
جواب دادم:مامان حسابمو چک کرده.بهت که گفتم خطرناکه
نیما زیر لب یه چیزی گفت که من نشنیدم.من گفتم:فعلا خسته ام.فردا باهات حرف میزنم.
نیما با حالت نگرانی گفت:باشه عزیزم.فردا در مدرسه میبینمت..
از خستگی و غصه زیاد تا فرداش خوابیدم و حتی واسه شام هم بیدار نشدم...
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.کش و قوسی به بدنم دادم وبه خودم گفتم:ماشالا به خودم!از دیروز عصر تا حالا یه سره خوابیدم!!به خودم خندیدم و بعد از چندتا حرکت نرمشی و چرخشی و اینا حوله هامو برداشتم و پریدم تو حموم!یه ساعتی واسه دوش گرفتن و بقیه ی کارها وقت داشتم.یه دوش آب گرم اول صبحی گرفتم و اومدم بیرون.هرروزی که صبحش دوش میگرفتم سرحال بودم و مطمئنن باید بعد از دوش باید آهنگ گوش میدادم!واسه همین سیستم صوتی رو روشن کردم و باس بلندگوهاشو تا آخر زیاد کردم و یکی از سی دی های سامی بیگی مورد علاقه مو انداختم روش و پلی زدم.صداشو تا آخرین حدی که می شد زیاد کردم و خودم تو خوندن و رقصیدن همراهیش کردم!
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو
دیوونه بازی کن و بازی کن و باز دلو راضی کن و برو
موهاتو افشون کن،بیا باز دلو پریشون کن و برو
شیدا شو و غوغا کن و بیا آتیشو برپا کن و برو
نمون اینجا برو نمون اینجا برو
نمون اینجا برو نمون اینجا برو
در حالیکه خوانندگی و رقصندگی میکردم رفتم جلو آینه و سشوارمو زدم به برق و حولمو از رو سرم برداشتم و انداختم رو صندلی.شروع کردم به خشک کردن موهای صاف و بلندم.در حین سشوار کشیدن هم سامی رو ول نمیکردم و همراهش میخوندم!
این یه حس موندگار نیس برو
به این عشقا اعتبار نیس برو
نه گناه منه نه تقصیر تو
این زمونه سازگار نیس برو
نمون اینجا برو
نمون اینجا برو
رقص اول صبحی خیلی حال میداد!ولی خودمونیما صدای منم خوبه!
یه نگاه به موهام کردم.خوب خشک شده بود.گیره ی موهامو برداشتم و موهامو بستم.تقریبا نیم ساعتی وقت داشتم.باید از خیر صبحونه میگذشتم،چون الآن مامان و بابا و فربد سر میزن حتما.برم پایین واسه صبحونه مامان یه چیزی میگه و بدبختم میکنه.پس گفتم برم یه نگاهی به کتابام بکنم ببینم چیزی کم و کسر نداشته باشن!کتابامو مرتب کردم و واسه خریدن صبحونه یکم پول گذاشتم تو کیفم.
به ساعت اتاقم نگاه کردم.پنج دقیقه به اومدن سرویسم مونده بود.منم حاضر بودم.سیستم صوتی رو خاموش کردم و رفتم پایین.مامانم و فربد سر میز بودن.پدرم رفته بود.مامان که اصلا منو جز آدم حساب نکرد.ولی فربد واسه صبحونه صدام زد و منم رد کردم و گفتم:ببخشید داداشی امروز نمیتونم باهات صبحونه بخورم.کاری نداری؟
فربد عین دخترا یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت:نه که هر روز ور دل من صبحونه میخوری که امروز نخوری؟برو سرویست منتظره
هول شدم و گفتم:زودتر نمیتونی بگی؟
اینو گفتم و با کله رفتم بیرون از خونه.این ور خیابون و نگاه کردم،اون ور خیابونو نگاه کردم ولی خبری از ماشین آقای میری سرویسمون نبود.یکمی که فکر کردم تازه دو زاریم افتاد که سرکارم!!یه جیغ کشیدم و رفتم تو.فربد پشت در وایساده بود واسه همین در رو که با شدت باز کردم خورد بهش و آخش بلند شد!نمیدونست باید بخنده واسه اینکه منو گذاشته سر کار؟یا باید از درد دستش گریه کنه؟!منم رفتم یکی کوبوندم به همون دستش که در خورده شده بود که باعث شد اشکش در بیاد!همونجوری که میزدمش با حرص گفتم:فربد میزنم لهت میکنم.مرض داری منو میزاری سرکار؟
فربد در حالیکه دستشو می مالید گفت:تو مرض داری در رو میکوبونی به من؟
منم از رو نرفتم دوباره گفتم:تو مرض داری که وایسادی پشت در!
یکی اون میگفت یکی من میگفتم.رابطمون با هم خیلی خوب بود ولی شوخی زیادی با هم داشتیم و همیشه هم به دعوا و جیغ کشیدن من و خندیدن اون تموم می شد.اون ده سال از من بزرگتر بود.واسه همین خیلی هوامو داشت.خب خواهر برادر بودیم دیگه!دعوا زیاد میکردیم ولی بازم همدیگرو دوست داشتیم.خلاصه اینقدر گفتیم و گفتیم که صدای بوق ماشین آقای میری اومد که معلوم بود خیلی وقته منتظر منه!
-فربد زنده ت نمیذارم.از مدرسه که برمیگردم.من میدونم با تو!
فربد زبونشو برام در آورد و گفت:هیچ کاری نمیتونی بکنی بچه کوچولو!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:حالا میبینی بچه کیه!
رفتم سوار ماشین شدم.به فرشته و لادن سلام دادم و از آقای میری عذر خواهی کردم و گفتم به خاطر دعوا با فربد دیر رسیدم!
آقای میری سرویس خصوصی من و فرشته و لادن،دختر خاله م بود.من و فرشته که خونمون دو کوچه با هم فاصله داشت و لادن هم یه خیابون بالاتر از ما زندگی میکرد.لادن دانشجو بود یعنی یکم از فربد خودمون کوچیکتر.یه چند وقتی هم تو فامیل شایع شده بود که فربد و لادن همدیگرو دوست دارن.دیگه این شایعه تا چه حد درست بود.خدا عالمه!!
تو مدرسه دو زنگ اول رو بیکار بودیم.منم نشستم با فرشته در مورد نیما اختلاط کردم.
اون گفت:مامانت تو بد منگنه ای گذاشتت یگانه!یا باید قید خونوادتو بزنی یا باید نیما رو فراموش کنی.
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:یا اون یا خونوادم؟
فرشته خیلی خونسرد جواب داد:اره دیگه.اگه نیما رو دوست داری باید از خونوادت دل بکنی چون با اون پدری که تو داری محاله بتونی با نیما بمونی.اگه هم میخوای با خونوادت بمونی باید نیما رو واسه همیشه فراموش کنی.
-ولی آخه...من چطور باید از خونوادم جدا شم؟
فرشته:خب تو که پول به اندازه ی کافی داری.میتونی با نیما فرار کنی.

چشمام چهارتا شد و فکم خورد زمین.با ناباوری گفتم:فرار؟؟؟؟؟؟؟
فرشته با خونسردی گفت:آره راه دیگه ای نداری...داری؟
-ولی بعدش؟...بعدش چطور باید زندگی کنیم؟پدر و مادرم چی میشن؟فربد چی؟
فرشته شونه هاشو بالا انداخت و گفت:دیگه اونشو نمیدونم.من میدونم اگه بخوای با نیما باشی باید از خونوادت بگذری
دیگه حرفی نزدم.میشه گفت کپ کرده بودم.مونده بودم سر دو راهی.نیما رو انتخاب میکردم باید جدایی خونوادمو تحمل می کردم.اگه خونوادمو انتخاب می کردم باید نیما رو بیخیال می شدم...
بعد از مدرسهمنتظر نیما بودم که کاوه دوست پدرام و نیما رو دیدم.داشت به فرشته نگاه می کرد.یا بهتر بگم فرشته رو قورت میداد با چشماش!منم خواستم فرشته رو بکشم ببرم از اونجا دورش کنم دیدم نخیر فرشته با چسب دو قلو چسبیده به زمین و نمیاد.نگاش کردم دیدم داره با اشاره با کاوه حرف میزنه.یعنی به معنای واقعی فکم افتاد!فرشته...کاوه؟؟فرشته نگاهشو از کاوه گرفت و به من که با دهن باز بهشون نگاه میکردم یه لبخند زد و به سمت سرویس راه افتاد.با اینکه داشتم شاخ در میاوردم ولی دخالتی نکردم.مگه من کاشف بودم یا فضول محله؟واسه همین بیخیال شدم.
اون روز نیما نیومد در مدرسه.منم رفتم خونه و با کلی افکار مغشوش و قاطی پاتی سر و کله زدم.تا عصر کسی خونه نیومد.منم دیدم به امید فربد یا مامان بشینم باید از گرسنگی بمیرم.برای همین خودم رفتم یه چیزی گرم کردم که بخورم.داشتم غذا رو تو بشقاب می کشیدم که صدای گوشیم اومد.همچین شیرجه زدم روش که فکر کنم گوشی بدبختم سکته کرد!نیما بود.جواب دادم و بلافاصله گفتم:نیما امروز چرا نیومدی؟
نیما-اولا سلام.دوما امروز اومدم ولی کاوه اونجا بود من دیگه نیومدم تو کوچه
-آها راستی کاوه اونجا چیکار میکرد؟
نیما-اومده بود دوست دخترشو ببینه خب
-دوست دخترش؟؟؟؟
نیما-آره فکر کنم بشناسیش اسمش فرشته س.
نا خود آگاه جیغ کشیدم:فرشته؟؟؟؟
نیما-آروم دختر پرده ی گوشم پاره شد...آره فرشته.میشناسیش؟
-دوستمه...ولی چطوری؟از کی با همن؟
نیما-خیلی وقته...گوش کن یگانه میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم
-بگو دارم گوش میدم.
نیما-تو منو دوست اری یا نه؟
-واسه چی؟
نیما-خب میخوام بدونم
-خب...آره دارم
نیما خندید و گفت:آها دقیقا چی داری؟
-تو رو دوست دارم دیگه
نیما-خب پس حاضری با من باشی؟
-چطور؟
نیما-واسه زندگی.حاضری؟
-نیما...واسه زدن این حرفا زوده هنوز
نیما-زود نیست یگانه.مهم عشق و علاقه ایه که بین من و توئه.من حاضرم با تو باشم.تو حاضری؟
-ولی خونوادم...
حرفمو قطع کرد و گفت:من باهاشون حرف میزنم.خوبه؟
- اگه مخالفت کردن؟
نیما-خب اگه مخالفت کردن من و تو با هم فرار می کنیم
-فرار؟؟؟آخه چطوری؟
نیما-اگه کارمون به اونجا کشید یه فکری دربارش می کنیم.من فردا میام در خونتون با پدر و مادرت حرف میزنم.
-باشه.
نیما هم در مورد فرار حرف زد.یعنی واقعا باید فرار می کردیم؟
***
فردای اون روز فربد خونه نبود.طرفای ساعت 11 صبح بود که نیما اومد.بابام رو کاناپه نشسته بود و با تلویزیون ور می رفت و مامانم مشغول کتاب خوندن بود.با صدای زنگ در مامانم دم در رفت و منم پشت سرش.در رو که باز کرد دید یه پسر غریبه دم دره بهش گفت:بفرمایید؟
پسر گفت:من نیمام.فکر کنم یگانه در مورد من با شما صحبت کرده.
مامانم با شک بهش نگاه کرد و گفت:خب اینجا چیکار داری؟
از اون طرف صدای بابام اومد که گفت:کیه دم در؟
مامانم جواب داد:یکی از دوستای یگانس.بعد رو به نیما کرد و گفت:اگه زندگیتو دوست داری از اینجا...
بابام حرفشو قطع کرد و گفت:ایشون دوست یگانه س؟ عینکشو پایین آورد و از رو. عینک یه نگاه به ما سه تا که داشتیم از ترس سکته می کردیم انداخت و گفت:از کی تا حالا دوستای یگانه پسر شدن؟بعد به مامانم گفت:مهری این پسر کیه؟اینجا چیکار داره؟
مامانم گفت:من نمیدونم.بعدشم سرشو پایین انداخت و رفت.
من که داشتم قبض روح می شدم.حال نیما رو نمیفهمیدم چون خیلی ریلکس رفت جلوی بابام،دستشو دراز کرد و گفت:من نیمام.
بابام با خونسردی جواب داد:خب باش.
نیما دستشو عقب کشید و گفت:اومدم در مورد یگانه باهاتون حرف بزنم.
بابام یه نگاه تحقیر آمیز به سر تا پای نیما انداخت و با یه پوزخند گفت:تو میخوای در مورد یگانه حرف بزنی؟با این سر و ریخت فکر کردی در حدی هستی که بتونی در مورد یگانه حرف بزنی؟
یعنی وقت سر و ریخت نیما مهم بود؟اینکه من دوسش داشتم چی؟من مهم نبودم؟
بابا یه نگاه به من و نیما کرد و گفت:یگانه این پسر چی میگه؟
سرمو پایین انداختم.جوابی برای سوالش نداشتم
بابام با فریاد گفت:دارم میگم این کیه؟میشناسیش؟
از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم!با ترس جواب دادم:آره میشناسم
بابا:از کجا؟
حرفی نزدم.بابام بلندتر داد زد:دارم میگم از کجا میشناسیش؟
نیما که دید من جواب نمیدم خودش حرف زد:آقای سلطانی من و یگانه خیلی وقته که همدیگرو میشناسیم.
بابام داد زد:من از تو سوال کردم؟من از تو سوال کردم که تو جواب میدی؟
نیما از رو برو نبود دوباره حرفشو تکرار کرد:من و اون همو دوست داریم
بابام جری شد و یکی خوابوند تو گوش نیما.بعدم اومد طرف من و کشون کشون بردم تو اتاقم و درو روم قفل کرد.صدای داد و فریادش میومد که داشت به نیما میگفت اگه یه بار دیگه دور و بر یگانه پیدات شه خونت پای خودته
رفتم کنار پنجره و نیما رو که داشت می رفت نگاه کردم.با خودم گفتم:چرا اینطوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟یعنی هیچ راهی نمونده؟
لب پنجره نشستم زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روشون.به حال زندگی خودم و نیما که الآن داشت به بدبختی کشیده می شد اشک ریختم.به گذشته هام فکر کردم.وقتی بچه بودم و با مامانم میرفتم پارک و بستنی میخوردم.روزی که هنوز وضعمون اینقدر خوب نشده بود و نیاز داشتیم پول پس انداز کنیم واسه سرمایه گذاری بابام.اون روزا من بچه بودم و مثل همه ی بچه های دیگه به شیطنت و بازی کردن علاقه داشتم.هیچوقت اون روزا رو فراموش نمیکنم روزی که با مادرم رفته بودم پارک که دست یکی از بچه هایی که اونجا بازی میکردن یه عروسک خیلی خوشگل دیدم.با هزار خواهش و تمنا مامانمو راضی کردم تا رفت و آدرس مغازه ای رو که اون عروسکو ازش خریدنو از مادر اون دختر بپرسه.با هر بدبختی بود آدرس رو پیدا کردیم اما وقتی قیمت رو از فروشنده پرسیدیم سر مامانم سوت کشید و گفت:یگانه از فکر این عروسک بیا بیرون خیلی گرونه بابات عصبانی میشه اگه بخریمش.منم هیچی سرم نمی شد،پامو کوبیدم زمین و گفتم:الا و بلا من این عروسکو میخوام.اونقدر دم اون مغازه گریه کردم تا بالاخره مامانم رفت و خریدش.
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.تا شب همه چی خوب بود.ولی شب که بابام اومد خونه و اون عروسک به اون گرونی رو دست من دید...کلی داد و بیداد کرد که چرا مامان اون همه پول رو داده عروسک؟از سر اون عروسک من یعنی یه دختر بچه ی 5ساله سه روز تموم تو اتاقم زندونی بودم.بعد از اونم اون عروسکو ندیدم و نفهمیدم بابام چه بلایی سرش آورد..!
میشه گفت از اون به بعد رابطه ی من و پدر و مادرم خراب شد.وقتی یاد اون شب میوفتم از همه ی دنیا متنفر میشم.از اون به بعد فهمیدم که پدر و مادر من با بقیه ی پدر و مادرا فرق دارن.اونا من براشون مهم نبودم.فقط پولشون براشون مهم بود.فقط پول...
با صدای گوشیم از گذشته هام بیرون اومدم.اشکامو پاک کردمو جواب دادم.صدای نیما تو گوشم پیچید:یگانه...حالت خوبه؟
با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:آره من خوبم.تو کجایی؟بابام چی بهت گفت؟
نیما-گفت دیگه حق ندارم تو رو ببینم یا حتی بهت فکر کنم.یگانه فکر کنم دیگه راهی برامون نمونده.
-نیما باز شروع نکن.میشه بگی بعد از اینکه فرار کردیم کجا بریم؟با کدوم پول زندگی کنیم؟
نیما-عاقل باش یگانه.اگه میخوای با من باشی راهی جز این نداری.من خونه دارم.بزرگ نیست ولی واسه زندگی دو نفر خوبه.میتونیم بریم اونجا.تو هم که پدر و مادرت کم پول ندارن،یکمشو تو بردار و بیار.
-آخه این کار درست نیست...
نیما-دیگه خودت میدونی.شاید تا فردا بیشتر نتونی فکر کنی.فکراتو بکن ببین علاقه ات به من در چه حده.میتونی به خاطرش از خونوادت جدا بشی یا نه.در هر حال هر تصمیمی تو بگیری تو احساس من بهت تغییری ایجاد نمیشه.ولی اگه حاضر بودی بهم خبر بده..
دوباره به همون دوراهی رسیده بودم.پدر و مادرم رو دوست داشتم اما نه اونقدری که نیما رو میخواستم.پدر و مادرم منو دوست نداشتن اونا عاشق پولاشون بودن.ولی نیما نه.نیما منو دوست داشت.منم دوسش داشتم.اما واقعا باید چیکار میکردم؟اگه باهاش میرفتم از زندگی شاهانه و مرفه خبری نبود.دیگه از این همه ثروت و امکانات خبری نبود.خودمم تو کار خودم مونده بودم.
تا شب تو اتاقم بودم و به این موضوع فکر میکردم.یه چندساعتی گذشت که یکی در اتاقو زد.اهمیت ندادم حتما مامان بود میخواست سوال پیچم کنه.اما در باز شد و فربد اومد تو اتاق.
با دیدنش ذوق کردم و دویدم طرفش.اونم دستاشو برام باز کرد و منو تو آغوش کشید.همیشه وقتی اونجوری بغلم میکرد آروم می شدم.اما اون بار سرمو رو شونش گذاشتم و گریه کردم.فربد که فهمید دارم گریه میکنم سرمو از رو شونش برداشت و اشکامو پاک کرد و گفت:باز چی شده ابجی کوچیکه؟بازم بابا؟
سرمو تکون دادم و گفتم:مگه جز این من ناراحتی دیگه ای هم دارم؟
خندید و گفت:بازم مثل همیشه.این بار چی شده؟نمیخوای تعریف کنی؟
دوباره سرمو تکون دادم و گفتم:نه ولش کن.
فربد-برم از بابا بپرسم؟
-گفتم ولش کن.بیخیال
فربد-رفتم از بابا بپرسم. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.اگه بابا بهش میگفت نیما اومده اینجا چی؟فربد چیکار میکرد؟نه..اون منطقی تر از این حرفا بود که عصبانی بشه و بهم بپره.
چند دقیقه که مثل چند سال گذشت فربد اومد.از چهره ی شادش خبری نبود اما اثری هم از عصبانیت تو صورتش دیده نمی شد.رو کاناپه نشست و گفت:بابا میگه یه پسره امروز اومده اینجا.آره؟
حرفی نزدم.فربد ادامه داد:چرا به من نگفتی؟اگه اولش به من میگفتی الآن این اتفاقات نمی افتاد.حالا واقعا دوسش داری؟
با سر جواب دادم:آره.
فربد:مامان و بابا از کجا فهمیدن؟
اگه میگفتم به نیما پول دادم باید سرکوفتای فربدم تحمل میکردم.پس قسمت حساب بانکی رو سانسور کردم و گفتم:نمیدونم.شاید گوشیمو دیدن.
فربد:امروز اینجا چیکار داشت؟
-اومده بود به مامان و بابا بگه که ما همو دوست داریم و میخوایم باهم باشیم.
فربد-یگانه تو میدونی که برای این کارا هنوز کوچیکی؟
-تو هم که داری حرفای مامانو میزنی.من 17 سالمه.بچه نیستم.خوب و بد رو تشخیص میدم.
فربد:ولی به نظر من بهتره فراموشش کنی.هنوز برای تو زوده که درگیر این مسائل شی عزیزم.
-حالا میشه تو یکی نصیحت کردن منو بیخیال شی؟
فربد-باشه.من بیخیال میشم ولی تو به حرفای من و مامن فکر کن.حالام بیا اینجا بشین که حرف باهات دارم.
رفتم نزدیکش نشستم.دستشو رو شونم گذاشت و گفت:تو باید الآن به فکر داداش بزرگت باشی.
-چرا؟
فربد-دیگه دارم پیر میشم بابا.باید یه آستینی برام بالا بزنی دیگه نه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:داری جدی میگی؟
با دوتا انگشت بینیمو کشید و گفت:مگه من با توی فسقلی شوخی دارم کوچولو؟
با دهن باز بهش نگاه کردم.گفت:چیه؟باورت نمیشه؟
من همونجوری با چشمای گشاد شده نگاش میکردم.اون گفت:بابا ببند اون دهنو!!
به خودم اومدم و دهنمو بستم و گفتم:دروغ که نمیگی؟
فربد-نه!
-سر کارمم که نذاشتی؟
فربد-نه!
-پس یعنی واقعا...زن میخوای؟
فربد-آره دیگه!
-که اون کی باشه؟
فربد-خودت بگو
-میشناسمش؟
فربد-کمی تا کوتی!
ابروهامو بالا بردم و گفتم:دروغ میگی؟؟؟؟؟؟؟؟لادن؟؟؟؟؟؟؟؟
فربد-به چه خواهر باهوشی!
پریدم و بغلش کردم:میدونستم میدونستم.خیلی مشکوک بودین دوتاتون!
فربد-آره بابا!میدونم.فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونست که اونم الآن با این جیغی که تو کشیدی فهمید.
-ای جان!یه عروسی افتادیم پس؟!!
فربد-دیوونه.عروسی برادرته ها!افتادن نداره.خودت میشی اجاق گاز و مجلس گرم کن.
از بغلش اومدم بیرون و گفتم:جمع کن بابا!عمرا من تو عروسی تو نمی رقصم.
فربد-حالا میبینیم
زبونمو براش در آوردم و گفتم:نمیبینی.من از فردا دونه دونه موهای لادنو میکنم.یه خواهر شوهری بشم براش که حال کنه.
از حرفم خندش گرفت و گفت:اوهو،کی میره این همه راهو؟بزار طرف بشه زن داداشت بعد خواهر شوهر بشو براش!
-نخیر دیگه.باید قبلش زهر چشم بگیرم ازش که بعدش برام شاخ نشه
فربد-بابا خدا لادنو از دست تو نجات بده!!
-نمیتونه.حالام پاشو برو خونتون که وقت لا لاس!
داشت میرفت صداش کردم و گفتم وایسه.وقتی وایساد بغلش کردم و گفتم:داداشی خیلی دوستت دارم.
موهامو نوازش کرد و گفت: چی شد یهو؟
تو دلم گفتم شاید این آخرین باره که نزدیکتم.ولی هیچی به زبون نباوردم.
فربد شب بخیر گفت و رفت.منم طبق معمول با شکم گرسنه به رختخواب رفتم و با کلی فکرای عجق وجق خوابیدم.
صبح بازم با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دوش گرفتم و آهنگ گوش دادم.شاید اون آخرین باری بود که میتونستم تو اتاق خودم باشم و اهنگ گوش بدم.مثل ادمایی که میدونستن چیزی به آخر عمرشون نمونده شده بودم.دلم میخواست از همه ی لحظه هایی که تو خونه بودم استفاده کنم.چون اگه با نیما میرفتم دیگه امیدی نبود که برگردم اونجا.حاضر شدم و رفتم مدرسه.با فرشته حرف زدم و بهش گفتم چه اتفاقاتی افتاده.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد