وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان لالایی بیداری5


خودم و به دستشویی رسوندم و با آب و مایع دستشویی چند بار صورتم و دستم و شستم و خونها رو پاک کردم. اما برای مانتوم نمی تونستم کاری بکنم.
تو آینه به صورت خیسم نگاه کردم. مقالهی امروزم به چه فضاحتی کشیده شد. وای خدا صورت خونی فرهاد چقدر بد بود. چقدر ناجور. بهش فکر که میکردم دلم مچاله میشد.
هنوز روز تولدشون یادمه. وقتی شیوا جون حس کرد درد زایمان گرفتتش زنگ زد به مامان. آقا فرشاد خونه نبود و تلفنشم جواب نمیداد.
من و مامان زود خودمون و رسوندیم به شیوا جون. یه خونه با خونه امون فاصله داشتن. با مامان بردیمش بیمارستان. تو طول عمل به آقا فرشاد زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و گفتم بیاد که وقتشه. وقتی اون بچه های سرخ و کثیف و خونی و رو تختهای کوچولوشون از اتاق عمل بیرون آوردن با یه اخم غلیظ خیره شدم بهشون.
این بار اخمم به خاطر شباهت زیاد این دوتا بچهی قرمز بود که با وجود اون همه چیز میز سرخی که رو تنشون و صورتشون بود بازم شبیه بودن و با وجود زشتی اولیه ناز بودن.
یه مهری تو دلم نشسته بود. مثل سونیا دوستشون داشتم مخصوصا که برخلاف سونیا خیلی حرف گوش کن و آروم و مودب بودن.
و چون بزرگتر از سونیا بودن و من اون دوتا بچهی آروم و دیده بودم وقتی سونیا به حرف اومد و تونست راه بره و اخلاقای دخترونه اش گل کرد تا مدتها برام مثل یه موجود غریب بود. همه اش با خودم میگفتم آخه مگه چقدر بین سه تا بچه باید فرق باشه؟
از تو کیفم چند تا دستمال در آوردم و صورتم و خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم.
گوشیم زنگ زد. با دیدن شماره لبم و گاز گرفتم. شیوا جون بود. نفس عمیقی کشیدم و دکمهی وصل و زدم.
من: جانم شیوا جون؟
صدای آرومی تو گوشی پیچید.
-: الو آرام منم السا کجایی؟
من: سلام . بیمارستانم.
السا: فرهاد حالش چه طوره؟
من: خوبه سرش و بخیه کردن. فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه بیایم خونه.
صدای نگران السا تو گوشی پیچید.
السا: وای تروخدا زودتر بیاین شیوا جون داره خودش و میکشه. بدبخت فرزین و همچین بغل کرده می چلونه که بچه خفه شد. زود بیاید که ببینه حال فرهاد خوبه.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: مگه دست منه؟ باید اجازه بدن بیاریمش بعد. شما نگران نباشید حالش خوبه چیزی نیست. چون صورتش خونی شده بود بچه ها ترسیدن. سعی کن شیوا جون و آروم کنی ما هم زود خودمون و می رسونیم.
باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. عصبی چشمهام و مالیدم. صدای گریه زاری شیوا و آروم کردن همسایهها باعث میشد دلشورهام بیشتر بشه. درسته که من اینجا بودم و میدیدم فرهاد خوبه اما بیچاره مادرش اون که نمیدید فقط بی تابی می کرد. نگران وقتی بودم که بخواد بخیه های پسرش و ببینه.
پوفی کردم و با قدم های تند تر رفتم سمت اتاقی که فرهاد توش بود. آیدین با یه پرستار در حال حرف زدن بود. من که بهشون رسیدم از خانمِ تشکر کرد و برگشت سمت من.
منتظر نگاش کردم.
آیدین: انگار فرهاد خونها رو می بینه ضعف میکنه و بیهوش میشه. فشارش پایین بوده براش سرم وصل کردن. تا سرمش تموم بشه میمونیم.
من: یعنی چقدر دیگه؟ تو خونه همه برگشتن و نگرانن.
آیدین: کاریش نمیشه کرد. بهتره فرهاد و سر پا ببریم خونه تا دراز کش و بی حال.
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و دنبالش راه افتادم تو اتاق فرهاد. کنار تختش رو صندلی نشستم. بچه ام رنگش پریده بود. دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم. چشمهای بیحالش و باز کرد.
لبخندی زدم و گفتم: ما پیشتیم عزیزم راحت بخواب.
فرهاد: ما.. مانم....
الهی طفل معصوم تو این وضعیتشم نگران مادرش بود.
دستی به سمت سالم سرش کشیدم و گفتم: نگران نباش مامانم و السا و بقیه ی همسایه ها پیششن.
فرهاد: گفتین من خوبم؟ گریه ... نکنه....
بی اختیار لبخند عمیقی زدم. یه بچه ی 8 ساله ببین چه میفهمه.
من: آره گلم گفتیم.
خیالش که راحت شد چشمهاش و بست و تا تموم شدن سرم دیگه بازشون نکرد.

فرهاد و ترخیص کردیم و با یه آژانس برگشتیم خونه. کل مسیر آیدین فرهاد و بغل کرده بود و تو گوشش زمزمه می کرد. نمیفهمیدم چی میگه اما هر چی می گفت گه گداری باعث میشد فرهاد بلند بخنده و از خنده ی اون یه لبخند، رو لب من مینشست.
در خونه رو با کلید باز کردم و با باز شدن در یهو همه هجوم آوردن سمتمون. انگار تو همین حیاط نشسته بودن.
شیوا سریع فرهاد و از بغل آیدین گرفت و تند تند شروع کرد به چلوندن و بوسیدن بچه. فرزینم طفلی کنار پای مامانش ایستاده بود و با بغض به مادر و برادرش نگاه می کرد.
دست کردم و از تو جیبم دوتا کاکائو در آوردم. همیشه تو کیفم شکلات و خوراکی داشتم برای مواردی که بی خبر سونیا میومد خونه امون. بهتر بود دست خالی نباشم.
رفتم جلو و با لبخند آروم گرفتمشون سمت فرزین یه نگاهی به من و شکلاتا کرد و آروم خندید و هر دو رو گرفت.
-: فرهاد مُرد به فرزین شکلات میدی خاله؟
چشمهام گرد شد. لبم و گاز گرفتم و برگشتم سمت سونیای بی تربیت. بچه هنوز فرق مردن و سر شکستن و نمیدونه.
تند خم شدم سمتش تا آرومش کنم به نطق مردن مردنش ادامه نده.
من: کی گفته فرهاد مرده؟ زبونت و گاز بگیر. فرهاد سرش شکسته.
سونیا: همون دیگه سامان گفته صورتش خونی بود پس مرده.
لبم و گاز گرفتم و آروم گفتم: هیـــــــــــش زشته میشنون. فرهاد حالش خیلی هم خوبه. دیگه نگیا؟
یه ابروش و انداخت بالا و دست به کمر گفت: پس اگه نمرده و خوبه، پس چرا بهشون شکلات دادی و به من ندادی؟ اصلاًَ چرا شکلاتای منو دادی بهشون؟
پر حرص گفتم: مگه هر روز به تو شکلات میدم دور از جونت تو چیزیته؟ بعدم کی گفته شکلاتای جیب من برای توئه؟
دندوناش و ردیف بهم نشون داد و آروم گفت: خودم.
دست کردم تو کیفم و یه بسته شکلات هم برای سونیا در آوردم و دادم دستش. تا شکلاتا رو گرفت روشو برگردوند و یهو با ذوق از ته دل یه لبخند بزرگ زد و گفت: خوآن جونم ....
تند دویید سمت آیدین و همچین پرید تو بغلش که به یاد ندارم تا حالا تو بغل باباش این جوری پریده باشه.
دختره ی پررو شکلاتش و از من میگیره محبتش و به خوآن میکنه. یه ماچم نداد حداقل.
لب و لوچهی آویزونم و جمع کردم و رومو برگردوندم اما صدای رنجیدهی سونیا باعث شده بود حواسم بهشون باشه.
سونیا: چرا فرهاد و بغل کرده بودی؟
آیدین: چون مریض بود.
سونیا: یعنی هر کی مریض بشه بغلش می کنی؟
آیدین: آره خوب اگه نیاز داشته باشه ببرمش بیمارستان و خودش نتونه باید بغلش کرد و بردش.
سونیا: یعنی خاله آرام و عزیز بانو هم مریض شن بغلشون می کنی؟ یا بابابزرگ و؟
آیدین: حالا بستگی داره. مگه اینا مریضن؟
سونیا: عزیز بانو پاهاش درد میکنه بابا بزرگ کمرش، خاله آرامم صورتش.
آیدین: یعنی چی خاله ات صورتش درد میکنه؟
سونیا: صورتش چاقو خورده.
چشمهام گرد شد من چاقو خوردم؟ کی؟
آیدین: چاقو؟ کجاش؟
سونیا: اینجاش.
سعی کردم نامحسوس برگردم ببینم کجا رو میگه. با انگشت بین دوتا ابروشو نشون داده بود. بی اختیار دستم بالا رفت و کشیده شد بین دوتا ابروم. چاقو نخورده بود که هنوز سالم بود.
سونیا: اینجا. مامانم میگه چون خاله چاقو خورده همیشه اینجاش میره تو و خط میشه و برای همین ترسناکه.
فکم افتاده بود پایین. منِ بدبخت ترسناکم؟ من کجام ترسناکه؟ خوب اینم که اخمه چاقو کجا بود؟ چرا این افروز زلیل مرده جو سازی می کنه برام؟
داشتم با دهن آویزون بی اختیار آروم آروم با انگشت دست می کشیدم به خط ابروم که دیدم آیدین چرخید سمتم. سریع رومو برگردوندم که یعنی من حواسم به شماها نیست.
سونیا: حالا خاله رو میبری دکتر که خوب شه؟
آیدین: حالا باشه بعداً.
رگه های خنده ی تو صداش کفرم و در آورده بود. دستهام و مشت کرده بودم و دندونام و رو هم فشار می دادم. دختره ی نکبت حیثیت و رسماً به باد میده.
سونیا: من دوست ندارم کسی و بغل کنی.
بچه ی حسود.
آیدین: چرا؟
سونیا دلخور گفت: وقتی من میرم بغل عمو پژمان خاله السا بهم چشم غره میره و بعدم دعوام میکنه. بهم میگه بغل عمو پژمان فقط برای اونه. منم می خوام بغل خوآن فقط برای من باشه.
لبهام و گاز گرفتم و حس کردم صورتم از خجالت سرخ شد. آیدین با حرف سونیا قهقهه سر داد. جوری که همه نگاه ها برگشت سمتش و با تعجب بهش خیره شدن. اونم یه سرفه ای کرد و یه ببخشیدی گفت و با سونیا وارد ساختمون شد.
حالا من دیگه روم نمیشد حتی به این پسرِ چشم غره برم. سونیای بی آبرو.
بدون جلب توجه از کنار همسایه ها رد شدم تا برم خونه. کنار در ساختمون السا دستم و گرفت و گفت: اگه بدونی شیوا جون چه شیونی میکرد. به زور نگهش داشتیم نیاد بیمارستان. می خواست بیاد اگه میومد و فرهاد و میدید حالش بد میشد.
سری تکون دادم و گفتم: خوب کاری کردین. بهتر شد نیومد. میومد دوباره بیهوش میشد مثل اون باری که پای فرزین زخمی شده بود. چیز زیادی هم نشده بود ولی شیوا جون همچین خودشو میزد که آخرش یه شب خوابوندنش بیمارستان.
السا: آره فرزین سر پایی درمان شد ولی شیوا انقدر فشارش پایین بود که نگهش داشتن. تو چقدر خونی شدی.
من: فرهاد و بغل کرده بودم.
السا: برو خودتو بشور بوی خون و بیمارستان میدی.
سری تکون دادم و ازش جدا شدم و خودم و به خونه رسوندم. بهتر بود هر چه زودتر این خون و بوی بیمارستان و از خودم جدا میکردم بوش داشت حالم و بد میکرد.

چهار روز پیش با دخترا رفتیم و کلی پارچه خریدیم که بدیم فاطمه جون برامون لباس بدوزه. تو کل ساختمون یه ولوله افتاده. بعد از اینکه خبر بله دادن مهرانه به امید پیچید هیچکی دیگه رو پاش بند نبود.
اون جور که مهرانه تعریف می کرد روز خواستگاری با وجود استرسی که خودش نسبت به ظاهرش و عکس العمل خانواده ی امید داشت ولی کوچکترین رفتاری دال بر ناراضی بودن اونها به ظاهرش و آرایشش و لباس رنگیش ندیده.
علاوه بر اون وقتی باباش گفته مهریه ی دخترم 500 تا سکه است همه راضی بودن و حتی امید خودش یه سفر حجم بهش اضافه کرده.
واقعاً خوشحالم که امید تا این اندازه پای عشقش ایستاده و بقیه رو هم آماده کرده و به کسی هم اجازه ی دخالت تو زندگی و انتخابش نداده.
مهرانه هم با این رفتار امید دلش یک دله شده و همه ی تردیدهاش بر طرف. خوب درک میکردم که با اون آرایش و تیپ و خشک رفتار کردن نهایت سعیش و کرد تا امید و پشیمون کنه اما هر آدمی یا بهتر بگم هر دختری وقتی ببینه یکی انقدر بهش علاقه داره و پاش ایستاده بخواد نخواد نرم میشه.
اونم وقتی که تا حدودی به طرفت احساس هم داری.
از اونجایی که من کلاً لباسهای ساده رو می پسندم السا و شراره نزاشتن لباس آماده بخرم و با سلیقهی خودشون برام پارچه گرفتن و از تو ژورنال مدل انتخاب کردن و به فاطمه خانم گفتن که بدوزه. من فقط برای سایز گرفتن و پروف کردن باید حاظر میشدم.
در حال حاضر همه جمع شده بودیم خونهی فاطمه خانم و مامانها تو هال نشسته بودن و چایی میخوردن و حرف میزدن و ما دخترا هم تو اتاق کار فاطمه خانم مشغول پروف لباسهامون بودیم.
لباسم یه پیراهن بلند یقه رومی بود با ترکیب رنگ سفید و مشکی که از پهلوها از رو زانو چاک میخورد تا پایین. جوری که وقتی راه میرفتم پاهام از دو طرفش پیدا میشد.
پروف پاره پوره ی لباس که به نظر جالب میومد.
شراره لباس خودش و پوشید و با ذوق تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت: وای چه خوشگل شدم. ایشا... عروسی من.
به حرفش خندیدم. مگر اینکه خودش برای خودش آرزو کنه.
فاطمه خانم همون جور که با سنجاق گشادی پهلوهای لباس و میگرفت گفت: نه دیگه قبل تو آرام باید ازدواج کنه چون بزرگتره.
چشمهام گرد شد و یه نمه اخمام در شرف تو هم رفتن بود. زیاد دوست نداشتم که در مورد ازدواجم صحبت کنن اونم وقتی که هیچ خبری نه تنها از شوهر کردن نبود که بلکه خواستگاری هم نبوده.
فاطمه خانم: ایشا.و. عروس بشه خودم یه لباس نامزدی خوشگل براش میدوزم که همه انگشت به دهن بمونن.
طبق معمول از این بحث عصبی شده بودم. یهو نمیدونم سونیا کی وارد اتاق شد و چی شد که یهو دست به کمر پرید وسط حرفهای فاطمه خانم و گفت: نخیرم خاله آرام شوهر نمیکنه.
همه حتی خود منم چشمهامون گرد شد.
فاطمه خانم: اوا چرا شوهر نمیکنه.
سونیا: چون شوهر نداره. پس شوهر نمیکنه اصلا خاله نباید شوهر کنه من دوست ندارم.
به زور دهنم و جمع کردم که نزنم زیر خنده بچه برام غیرتی شده بود.
فاطمه خانم: این که نمیشه سونیا جون بالاخره هر دختری باید شوهر کنه بره دیگه تو عمو نمیخوای؟
سونیا با سماجت پاشو کوبید رو زمین و گفت: نخیر من عمو دارم عمو پژمان عمو سهیل عمو دیگه نمی خوام. خاله آرامم عمو نمیخواد. مگه نه خاله؟
برگشت و همچین بهم نگاه کرد که فقط تونستم شونه ای بالا بندازم.
فاطمه خانم با لبخند گفت: اما بازم یه روزی خاله آرامت باید برات یه عموی جدید پیدا کنه.
سونیا همون جور سیخ و بغ کرده و دست به کمر خیره موند به فاطمه جون. وقتی دید با نگاهش نمی تونه نظر اونو در مورد عمو دار کردنش عوض کنه برگشت و یکی یکی به هممون نگاه کرد و وقتی دید کمکی برای ازدواج نکردن من نداره یهو بغ کرده چونه اش لرزید و زد زیر گریه و با صدای بلند گفت: مامــــــــــــــــان.... خاله آرام و می خوان شوهر بدن....
چشمهام دیگه از این بازتر نمیشد. به محض خارج شدن سونیا از اتاق همه ترکیدن از خنده.
این دختر بچهی فسقلی هم فهمیده بود خاله اش شوهر بکن نیست.
قرار بود مراسم نامزدی 7 فروردین ماه باشه و من روز 2 فروردین با استادم می رفتم اصفهان برای همایش و عصر پنج شنبه یعنی 7 فروردین بر می گشتم. یعنی دقیقا همون روز نامزدی. البته یه چند ساعتی وقت داشتم که بیام خونه و آماده بشم و از اونجایی که مراسم تو پارکینگ و حیاط خونه ی خودمون برگزار میشد دیگه مشکلی نبود.
اصلا دوست نداشتم که به مراسم نرسم. مخصوصاً که مهرانه تهدید کرده بود اگه نرسم مو رو سرم نمیزاره و منم که علاقه ی زیادی به همین موهای فر کم پشت اما پر حجمم داشتم محال بود کاری بکنم که یه تارشونم به خطر بی افته.

به بدنم کش و قوسی دادم و از پشت میز بلند شدم. بالاخره کارهای انتهایی هم تموم شد و خلاص. فکر کنم مقاله ی خوبی از آب در اومده بعد از 5 بار ویرایش کردنش و نظارت دقیق استاد مگه میشه بد باشه؟
سرو صداهای بیرون باعث شد برم پشت پنجره و خیره بشم به حیاط.
از صبح همین بساط و داشتیم. آخرین چهارشنبهی سال بود و طبق رسم هر ساله باید آش درست می کردیم. البته آشش شمالی بود آش گزنه یا همون آش ترش.
همهی خانم های خونه از صبح کار و زندگیشون و ول کرده بودن و دور هم جمع شده بودن تا بساط آش و علم کنن. مردها هم از ساعت 5 اومده بودن خونه. اونایی که شغل آزاد داشتن مثل بابای من و بابای پژمان از ترس ترقه و فشفشه و سیگارت و نارنجک بچه ها در مغازه اشون و بسته بودن و یه جورایی در رفته بودن و پناه آورده بودن به خونه.
تقریباً همه خونه بودن و تو حیاط. تو این سرما آتیش روشن کرده بودن و همه دورو بر آتیش یا کار می کردن یا بازی و مردها هم که فقط حرف می زدن.
یاد سالهای قبل افتادم. از وقتی رفته بودم این رشته همهی سعیم و کرده بودم که حداقل تو محلهی خودمون اکثر سنن قدیمیمون و درست انجام بدیم مثل همین مراسم چهارشنبه سوری.
لبخندم عمیقتر شد. چه روزایی که به حکم بزرگتری زور میگفتم و دخترا رو میفرستادم برای قاشق زنی. انقدر که ماها این کارها رو کرده بودیم بزرگترها هم یاد گرفته بودن و با ما هماهنگ شده بودن. در هر خونه رو که میزدیم دست خالی بر نمیگشتیم.
لبخند عمیقی زدم و رومو از پنجره گرفتم و مانتو و شالم و برداشتم و از خونه زدم بیرون و رفتم تو حیاط.
دخترا یه موکت پهن کرده بودن و یه ورش نشسته بودن و حرف میزدن. اون سمتش هم خانمها مشغول بودن.
یه وری نشستم کنار السا.
مینا: آره دیگه جات خالی بود آیدا باید میبودی و میدیدی.
آیدا: چه جالب. کاش منم بودم.
شراره: آره اگه بودی خیلی بهت خوش میگذشت. این آرام به همهامون زور میگفت اما خودش هیچ کاری نمیکرد.
با استفهام نگاش کردم و گفتم: یعنی چی؟ دربارهی چی حرف میزنید؟
السا: داریم در مورد چهارشنبه سوری میگیم. ظاهراً آیدا غیر آتیش روشن کردن و پریدن از روش چیز دیگهای ازش نمیدونه.
ابروهام پرید بالا.
من: جداً؟
آیدا: آره من هیچی نمیدونم. بچه ها یه چیزایی گفتن اما میشه دوباره خودت کامل برام بگی؟ من چهار شنبه سوری و خیلی دوست دارم.
شراره: کیه که نداشته باشه. یادش بخیر توکوچه آتیش روشن میکردیم دخترا یه ور پسرا یه ور بعد تا آخر شب چشم هم و در میاوردیم. هـــــــــــی چه کیفی می داد.
همه بلند خندیدیم.
رو به آیدا گفتم: چهارشنبه سوری یه مراسم خیلی قدیمیه و چون وابسته به هیچ مذهبی نیست یعنی یه کار مذهبی نیست برای همین تقریباً همه ی مردم ایران انجامش میدن و ازش لذت میبرن.
از دو تا کلمهی چهارشنبه یکی از روزای هفته درست شده و سوری که تو زبان کردی به معنی سرخِ.
معمولاً از عصر آتیش و روشن میکنن و تا دم دمای صبح روشن نگهش میدارن. همه از رو آتیش میپرن و میگن: " زردی من از تو، سرخی تو از من" که یه نشونه برای تطهیره. در واقع این شعر و میخونن تا به جای زردی و مریضی و مشکلات از آتیش سرخی و گرمی و نیرو بگیرن.

اون زمانها آتیش و رو پشت بومها روشن میکردن که بنا به گفتهی بعضی از نیاکان این آتش که دود میکنه و شعله میکشه و روح مردهها رو به راه خودشون هدایت میکنه. یه چیزی مثل ... یه چیزی مثل فانوس روشن کردن و تو قایق گذاشتن مردم چین و ژاپن. اونا هم وقتی عزیزشون میمیره فانوس درست میکنن و میزارن تو قایق و میزارنش روی آب که از آب بگذره و روحشون راه خودشون و پیدا کنن. این جوری میگن روح عبور می کنه.
این آتیش روشن کردن و تو بعضی از کشورهای دیگه هم میتونیم ببینیم. مثل جنوب رومانی، آریاییان قفقاز که 7 تا آتیش روشن میکنن و از روش میپرن و حتی تو سوئد هم آتیش روشن کردن و داریم.
یه سری آیینم هست که تو شب سوری انجام میشه مثل: سال نو- کوزه ی نو، آجیل مشکل گشای چهارشنبه سوری، حلوا مالی، فالگوشی و گره گشایی، قاشق زنی و شال انداختن و حاجت خواهی از توپ مروارید.
آیدا متفکر و با کمی اخم گفت: کوزه ی نو چیه دیگه؟
سرم و خاروندم و گفتم: قدیما بر این باور بودن که همهی مشکلات و گرفتاریها و بلاها تو کوزه متراکم میشه. تو چهارشنبه سوری کوزه رو از بالای پشت بوم پرت میکردن و میشکستنش و یه کوزهی جدید جاش میزاشتن.
آیدا: حلوا مالی؟
من: تو بعضی از شهرها رسم بوده که مردم به سرو صورتشون حلوای داغ می مالیدن.
چمهای آیدا گرد شد.
آیدا: وا... خوب نمیسوختن؟
خندیدم و شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا. من هنوز امتحانش نکردم.
همه خندیدن.
آیدا: فالگوش چه ربطی به بخت گشایی داره؟
من: اون موقع میگفتن اگه دخترای جون و دم بخت نیت کنن و برن پشت دیوار فال گوش وایسن و به حرف رهگذرا گوش بدن بعدا می تونن با تفسیر اون حرفها جواب نیتشون و بگیرن.
شراره با یه کم اخم و تفکر پرید میون کلامم و گفت: اصولا من فکر می کنم این کار یکم زشت بوده اما خوب خیلی حال میداد.
این و گفت و نیششم تا بناگوش باز کرد و خوشحال به ماها نگاه کرد. با دست ضربه ای به شونه اش زدم و خندیدم.
آیدا با هیجان گفت: قاشق زنی چی؟ بچه ها میگفتن سالهای قبل انجام میدادین.
خنده ای کردم و گفتم: آره مجبورشون میکردم چادر سرشون کنن و برن در خونه همسایه ها قاشق زنی.
مینا: مامان من امسالم خودش و آماده کرده بود برای قاشق زنی یعنی چیز میزا رو آماده گذاشته رو جا کفشی کنار در ولی ظاهراً کسی نیومده برای قاشق زنی.
یه اخم ریز کردم و گفتم: چرا؟؟؟
به بچه ها نگاه کردم که هر کدوم به همدیگه نگاه میکردن.
مهرانه: خوب چیه؟ من درگیر مراسمم بودم بعدم من دیگه نیازی به بخت گشایی ندارم شوورم و پیدا کردم. السا هم که چند ساله نمیاد. تو هم که کلا نمیری. بقیه چرا نرفتن و نمیدونم.
به شراره نگاه کردم.
شراره دست برد تو جیبش و یه مشت آجیل در آورد و بدون اینکه به کسی تعارف کنه یه بادم انداخت تو دهنش و گفت: من و مینا قبلاً چند تا خونه رفتیم و آجیلامون و هم گرفتیم.
آیدا لب ورچیده آروم نشست.
یه نگاه به صورت غمگین شدش انداختم و گفتم: خوب شما که میرفتید چرا آیدا رو نبردید؟
شراره شونه ای بالا انداخت و گفت: خوب نمیدونستیم می خواد بیاد یا نه.
یه چشم غره بهش رفتم که صداش در اومد.
شراره: خوب الان چرا چشم غره میری. ما نمیدونستیم. اصلاً تو خودت چرا هیچ وقت نمیری؟ اصلاً بخوایم اصولی هم حساب کنیم تو باید پرچم دارمون باشی ولی همیشه جا خالی دادی. اصلاً من امشب باید تو رو بفرستم قاشق زنی. تو از پایین شروع کن آیدا هم از بالا. پاشو ببینم.
چشمهای گرد و متعجبم و دوختم به شراره ای که آمپرش زده بود بالا و داغ کرده بود و جدی جدی از جاش بلند شده بود و به سمت من میومد تا بلندم کنه.
هول گفتم: نه خوب چرا عصبانی میشی اصلاً بی خیال بشین سر جات شوخی کردم.
السا: نخیرم شوخی نداریم. پاشو ببینم. هر سال به این بدبختا زور میگی خودت بیکار میشینی. پاشو ببینم.
السا هم از پشت کمرم و هل میداد تا به شرارهای که دستهام و گرفته بود و سعی می کرد از زمین بلندم کنه کمک کنه.
بچه ها هم باهاشون هم صدا شده بودن و میگفتن پاشو. از اون ور آیدا هم ذوق زده از جاش پریده بود و هی میگفت: آره بیا بریم بیا بریم.
دخترا به زور دوتا دستهام و گرفتن و کشون کشون بردنم تا دم خونهامون و یه چادر سفید گلدار انداختن سرم و یه کاسه مسی و یه قاشقم دادن دستم و گفتن: برو...
هر چی گفتم تا بیخیال بشن اما کارگر نیافتاد و در آخر منو دم در خونه ی عزیز بانو ول کردن و رفتن. آیدا هم که زودتر از همهامون رفته بود طبقهی آخر و صدای قاشق زدنش میومد.
شراره با بدجنسی زنگ خونهی عزیز بانو رو زد و دخترا یهو در رفتن و از ساختمون خارج شدن. پر حرص نگاهی به راپله ها کردم و وقتی دیدم کار از کار گذشته مجبوری چادر سفید و رو سرم صاف کردم و دوباره زنگ زدم. میدونستم عزیز بانو پایینه ولی بابا حسین چی؟
صدای کیه گفتن بابا حسین و که شنیدم به ناچار شروع کردم به کوبوندن قاشق تو کاسهی مسی.
منتظر ایستادم پشت در. بابا حسین در و باز کردن و با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت: به به دختر گلم آرام جان. خوبی بابا؟
لبخندی زدم و گفتم: سلام بله ممنون.
بابا حسین یه نگاهی به دستم و کاسه ی تو دستم انداخت و یه خنده ای کرد و گفت: پس بالاخره تو هم قاطی اینا شدی.
لبخند شرمنده ای زدم و گفتم: بله.
بابا حسین: چقدر خوب دخترم. یه چند لحظه صبر کن تا بیام.
بابا حسین رفت تو خونه و با یه نایلون آجیل و گز و شکلات اومد بیرون و ریختشون تو کاسه. با دیدن شکلاتا چشمهام برق زد.
یه لحظه جا و مکان از دستم در رفت و همون جا دست بردم و یکی از شکلاتا رو برداشتم که صدای خندهی بابا حسین بلند شد. شرمنده شکلات و برگردوندم سر جاش.
بابا حسین با محبت گفت: چرا برش گردوندی دخترم همه اش مال خودته. نوش جونت.
لبخندی زد و با گفتن "موفق باشید" راهیم کرد که برم.
منم خیلی شیک تا در بسته شد نایلونی که شراره چپونده بود تو جیبم و در آوردم و همهی شکلات آجیلا رو ریختم تو نایلون که کاسهام خالی بشه. خوب زشت بود کاسه ی پر و ببرم در خونهی ملت. با این جثه می گفتن: "دختره چقده گامبوئه. این همه خوراکی داره بازم می خواد."


رسیدم به طبقه ی دوم. زنگ خونهی شیوا جون و دوبار زدم. اما خبری نبود. خوب نبایدم باشه. صدای فرزین و فرهاد و که بازی میکردن و از اینجا هم میشد شنید. آقا فرشادم پایین پیش بابا نشسته بود شیوا جونم بالا سر آش بود.
بی خیال اونا شدم و رفتم خونه بغلی و زنگش و زدم. دوتا زنگ زدم و منتظر موندم.
چادرم از رو سرم افتاده بود رو شونه هام. و به زور با یه دست نگهش داشته بودم که پخش زمین نشه.
کسی در و باز نکرد. دوباره زنگ و این بار طولانی تر فشار دادم. اصلاً اینجا خونه ی کی بود؟ اونقدر فکرم مشغول بود و اونقدر گیج بودم و سر این برنامه ی قاشق زنی از دست بچه ها حرص خورده بودم که هنگ کرده بودم و یادم نمیومد تو هر طبقه کی میشینه.
-: کیه؟؟؟؟؟ چرا این جوری زنگ میزنی؟ مگه سر آوردی؟
با شنیدن صدای خواب آلودیی که از تو خونه میومد تازه به خودم اومدم و فهمیدم که دم خونهی آیدا اینا هستم و اینی که خوب آلود داره داد میزنه است آیدینه و این جوری که شواهد نشون میده من از خواب پروندمش.
لبم و گاز گرفتم و هول برگشتم تا تند و با آخرین سرعتم جیم بزنم و برم طبقهی بالا. اما قبل از اینکه بتونم قدم از قدم بردارم در باز شد و صدای عصبانی آیدین: چیه؟
چشمهام و بستم و هم زمان با دندونام رو هم فشار دادم. دستهام و تا جایی که میشد مشت کردم.
وضعیت خیلی بدی بود. پشتم به آیدین بود با چادر گلداری که تا شونه هام یه وری ولو بود و یه حالت خم شدگی داشتم اونم برای سرعت بخشیدن به فرارم بود.
اما دیگه نمیشد. باید میموندم اگه میرفتم ضایع تر میشدم.
اول صاف ایستادم. دست آزادم و گرفتم به چادرم و با یه حرکت کشیدمش رو سرم و تا جایی که میشد رو صورتم و پوشوندم.
تنها جایی که پیدا بود مچ دستم بود که کاسه توش بود و دماغم و یه ریزه از چشمم اونم چون سرم و اونقدر بالا و عقب برده بودم تا بتونم یه کوچولو ببینم چی به چیه.
یه نفسی کشیدم و سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم و با یه حرکت همچین برگشتم سمت در که آیدین یه لحظه ترسید و یه تکونی خورد.
یه نگاه مشکوک به سر تا پام انداخت و با دست موهاش و زد کنارو برای اولین بار دوتا چشمهاش بیشتر از چند دقیقه تو دید موندن چون موهاش برنگشت رو چشمهاش.
یه ابروشو داد بالا و مشکوک گفت: شما؟
هنگ کرده بودم یادم نمیومد برای چی اومدم.
آیدین: با کی کار دارید؟
چشمهام و گردوندم تا یادم بیاد چی کار می خواستم بکنم.
آیدین: چیزی میخواین؟
آهان یادم اومد. شکلات... شکلات میخواستم. خوب الان باید قاشق میزدم به کاسه ولی دستهام بند بود.
چی کار کنم؟
کاسه امو که محکم با دستم گرفته بودم و بالا آوردم و تکون دادم. با تکون کاسه قاشق توش تکون خورد و صداش در اومد. خوبه پس قاشقم زدم.
آیدین یه نگاه متعجب با چشمهای گرد به کاسهی تو دستم که بالا اومده بود تا جلوی چشمهاش انداخت و با شک گفت: گدایید شما؟
انقدر بهم برخورد که بی اختیار دستم محکم پایین اومد و سیخ ایستادم. گدا خودتی و ... استغفرولله.
دوباره این بار با قدرت بیشتری دستم و بالا آوردم و گرفتم جلوش و تند تند تکون دادم.
گیج سرش و خاروند و گفت: خوب این کاسه چیه؟ الان من باید یه چی بفهم؟؟؟
نگاهش و از کاسه گرفت و به صورت من که فقط دماغم پیدا بود دوخت و گفت: فکر نمی کنی به جای کاسه تکون دادن حرف بزنی راحت تر باشی؟
عمراً اگه حرف میزدم صدام و تشخیص میداد میفهمید کی هستم بعد از فردا داستان داشتیم. هر وقت منو میبینه میخواد پوزخند بزنه. عمراً حرف بزنم.
دوباره کاسه رو تکون دادم و با سر و دست بهش اشاره کردم.
سرش و کج کرد و گفت: الان این یعنی حرف نمی زنی خودم باید بفهمم؟
سری تکون دادم. زیر لب پوفی کرد و گفت: همه دیوانه ان.
انقدر دوست داشتم یه لگد به ناکجاش بزنم که معنی واقعی دیوانه رو بفهمه.


سرش و بلند کرد و گفت: الان این کاسه رو جلوم گرفتی یعنی یه چیزی می خوای.
فقط نگاه کردم.
آیدین: پول می خوای؟
نگاه کردم.
آیدین: خوراکی؟
نگاه کردم.
کلافه سری تکون داد و گفت: حداقل سرت و تکون بده بفهمم چی میخوای.
سری تکون دادم.
آیدین: خوبه. حالا پول میخوای یا خوراکی؟ اگه اولیه یه بار سرتو تکون بده اگه دومیه دوباره.
تند تند سرمو چند بار تکون دادم.
یهو زد زیر خنده.
آیدین: باشه خوب فهمیدم خوراکی میخوای. اما چی؟
یه نفس عمیق کشید و کلافه و گیج سری چرخوند. در حال فکر کردن بود که صدای قاشق زدن از طبقه ی بالا بلند شد.
ابروهاش پرید بالا و متعجب گفت: عجب... پس گروهی هم کار میکنید.
فقط لبهام و تو هم جمع کردم.
دستی به صورتش و بعد گردنش کشید. موهاش ژولی پولی بود. با اون لباس توخونه که تیشرتش یه ورش بالا بود و یه ورش پایین کاملاً پیدا بود که بدبخت و از خواب خوش پروندم.
خوب شد فحشم نداد.
متفکر دستی به چونه اش کشید و آروم گفت: یه جورایی مثل هالووینه.
یهو براق شد سمتم و خوشحال گفت: ببینم شکلاتی آجیلی میوه ای چیزی میخوای.
خوشحال از اینکه این خنگ به دور از رسومات قدیم بالاخره فهمیده من چی میخوام سرم و تند تند تکون دادم.
خوشحال گفت: صبر کن ببینم.
رفت تو خونه. چون در و 4طاق باز گذاشته بود میدیمش. دور خودش گشت و از روی ظرف روی میز یه مشت چیزمیز برداشت و اومد سمت در.
خوشحال کاسه رو گرفتم جلوش. بدون اینکه خوراکی ها رو بریزه تو کاسه ام تکیه اش و داد به در.
یه لبخند کج زد که بیشتر از اینکه تعبیر خوبی داشته باشه بهش میخورد خباثت توش باشه.
نگاهش و دوخت به کفشهام و آروم آروم بالا آوردش تا رسید به سرم و صورتم و دماغ بیرون مونده از چادرم.
نمیدونم چرا ترس برم داشت. سعی کردم مظلوم نگاش کنم اما یادم نبود که از پشت چادر نمیتونه ببینه.
زبونش و تو دهنش چرخوند و دستش و بالا آورد. خوشحال کاسه رو گرفتم جلوش که دستش و تند برد عقب.
آیدین: ببین من اینا رو بهت میدم به یه شرط.
چشمهام گرد شد.
آیدین. اینا رو حتی بیشترش و میدم به شرطی که چادرت و از رو صورتت برداری.
یعنی چی؟ سرم و کج کردم.
آیدین: می خوام صورتت و ببینم.
عمراً........
سرم و تند تند به نشونه ی نه تکون دادم.
آیدن: چرا؟ چیزی ازت کم نمیشه که. ببین اینا رو بگیر.
آجیلا رو ریخت تو کاسه.
آیدین: خوب حالا صورتت و نشونم بده.
پسره ی خنگ.
کاسه رو کشیدم عقب و از پشت چادر یه چشم غرهی توپ بهش رفتم و بی حرف برگشتم که برم و بی محلش کنم اما با دومین قدم صدای آیدین و شنیدم که همراه شد با حس ولو شدن چادرم.
آیدن: کجا می ...
از پشت چادرم و کشید و چون انتظارش و نداشتم و بی هوا بود چادر از سرم سر خورد و ولو شد تا روی کمرم.
با بهت برگشتم و چشم دوختم به آیدینی که کج شده رو به جلو و چادرم تو مشتش مونده و با ابروهای بالا رفته زل زده بود به منِ عصبانیِ برگشته.
چشمهام و ریز کردم و یه چشم غرهی توپِ اساسی بهش رفتم و با حرص چادرم و از تو دستش بیرون کشیدم و دومین چشم غره رو هم نثارش کردم و بی حرف و پر حرص برگشتم و از پله ها سرازیر شدم پایین.
دیگه حس و حال بالا رفتن و نداشتم. همین دوتا خونه که حیثیتم و به باد داده بود برام کافی بود.
تو پیچ پله های طبقهی اول چرخیدم و رخ به رخ مهدی شدم.

یه هنی گفتم و از ترس یه قدم عقب برداشتم.
شرمنده لبخند خجالت زدهای زد و گفت: وای ببخشید نمیخواستم بترسونمتون. شنیدم رفتین قاشق زنی میخواستم خودم بیام و تنقلات و بدم خدمتتون.
با هر کلمه اش کلی تف پاشید به صورتم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چشمهام و به حالت نیمه بسته بکنم تا تف کمتری تو چشمم بره تا جلوی دیدم و نگیره.
حرفش که تموم شد تند گفتم: نه دستتون درد نکنه ممنون. نمیخواد زحمت بکشید تموم شد. من برم پایین.
نزاشتم دیگه ادامه بده و تند از پلهها اومدم پایین و خودم و به حیاط رسوندم.
خدا رو شکر در رفتم. با چادرم صورت خیسم و پاک کردم و نفس زنون خودم و رسوندم به موکت پهن شده و ولو شدم کنار السا و از بغل تکیه دادم بهش.
مینا با دیدن صورت من گفت: آرام چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
با حرف مینا همه به سمتم برگشتن.
بی توجه به چشمهای کنجکاوشون سعی کردم تنفسهامو تنظیم کنم و تو همون حالت گفتم: هیچی.
نایلون آجیلهایی که بابا حسین داده بود و از دستم در آوردم و گذاشتم کنار کاسه بغل دستم.
شراره با دینشون چشمهاش برقی زد و گفت: آخ جون چقدر کاسب بودی.
اومد که هجوم بیاره سمت آجیلا که تند کاسه و نایلون و برداشتم و گذاشتم تو بغلم و با دستهام ازشون محافظت کردم.
با چشمهای گرد گفت: چرا همچین کردی یه شکلات میخواستم.
پر حرص گفتم: کوفت بخواه. برو خودت بگیر. من برا اینا جون دادم دیوونه شدم، گدا شدم، لال شدم.
آرومتر تو دلم گفتم: کشف حجابم کردن و از فردا سوژه هم میشم.
پر حرص از جام بلند شدم. موندن پیش این قوم عجوج مجوج برام خوب نبود. میترسیدم یا یه بلایی سر خودم بیارن یا سر آجیلای زحمت کشیدهام.
بهتر بود میرفتم پیش مامان اینا مینشستم.
تا من پاشم و یه تکونی به خودمو چادر گلدارم بدم در خونه با کلید باز شد و صدای دعوت پژمان اومد.
گردن کشیدم ببینم پژمان به کی تعارف می کنه که با شنیدن صدای سونیا فهمیدم که اون و ننه ی زلزله اش اومدن.
سونیا زودتر از همه وارد حیاط شد و پر سر و صدا دون دون به سمت ما اومد از دور که منو دید یه جیغ خوشحال کشید که کلی ذوق زده شدم. چون معمولا من و سونیا چندان روابط پر شوری با هم نداشتیم نه که بد باشیما اما سعی میکردیم زیاد دم پر هم نباشیم، برامون بهتر بود.
سونیا خوشحال با یه لبخند عمیق اومد سمتم و منم ذوق زده دستهام و همراه چادرم باز کردم و یکم خم شدم که بغلش کنم. یه لبخند خیلی ملیح و قشنگم زده بودم که ملت حض می کردن.
سونیا به دو قدمیم که رسید داد زد.
سونیا: خوآن جون من اومدم.
چشمهای من گرد شد. خوآن کجا بود؟ خیره به سونیا نیشم در حال بسته شدن بود که با کج شدن مسیر سونیا و دور زدن من باعث شد کامل بسته بشه. برگشتم و چپکی نگاه کردم ببینم این بچه کجا رفت که دیدم این همه ذوق و شوق و هیجان نه به خاطر من که خالهاشم بلکه به خاطر عشق عزیزش خوآن میگل بوده که تازه لباس پوشیده و شیک از در ساختمون بیرون اومدن و دستهاشون و باز کردن که بچه رو بغل کنن.
یعنی حال میکنه من و ضایع کنه این پسر.
یه چیشی گفتم و برای اینکه خودم و خالی کنم زیر لبی گفتم: جفتشون برا هم خودشیرینی میکنن انگار قراره بهشون چیزی برسه. بچه لووسا.
رومو برگردوندم و با افروز و شوهرش سلام علیک کردم و همراه افروز رفتم پیش مامان اینا نشستم.
آیدین هم سونیا بغل همراه پژمان و سعید رفتن تو آلاچیق پیش مردا.

اصولا درک نمیکنم چرا مردا باید تو آلاچیق و رو صندلی بشینن بعد ما زنا مثل کنیزا پایین پاشون رو زمین.
بی خیال همیشه همین بوده اول مردا بعد اگه شد ما زنای بیچاره. مثلا هنوز که هنوزه خیلی جاها میبینم که تو مراسمات و مجالس و عروسیها به جای اینکه به خانمها که همیشه بچه ها رو دنبالشون راه می ندازن زودتر غذا بدن میرن اول به مردا شام میدن. نمیگن این زنای بیچاره بچه همراهشونه و اونا زود گرسنه میشن. بیایم شکم اونا رو سیر کنیم. یعنی شکم مردا انقدر مهمه؟
سعی کردم زیاد وارد این مقولات نشم و ذهنم و منحرف کنم. چشم چرخوندم و نگاهم افتاد به آیدین که کنار پژمان و سعید نشسته بود و چرخیده بود سمت اونها ولی در واقع نگاهش به سمت موکت و ماها بود.
چشمهام و ریز کردم و یه اخم کوچیک رو پیشونیم نشست تا تونستم مسیر دقیق نگاهش و تشخیص بدم. نگاهش روی چادر گلدار من و کاسه ای که هنوز بین دستهام باقی مونده بود ثابت بود.
به خاطر دنبال کردن مسیر نگاهش سرم پایین افتاده بود و نگاهم رو کاسه و محتویاتش بود.
بی اختیار لبخندی زدم.
کاسه پر بود از بادم هندی و بادم زمینی و پسته و فندق.
یعنی ناخالصیش صفر بود. حالا فهمیدم چرا شراره اون جوری حمله کرد بهش. سرم و بلند کردم و دوباره نگاهش کردم. هنوز چشمش و برنداشته بود.
زل زدم به اون چیزی که فکر میکردم چشمهاشه و بی توجه به نگاه خیره اش دوتا مشتم و کردم تو کاسه و هر چی مغز بود و برداشتم و خیلی شیک بردمشون و خالی کردم تو جیبم.
حس میکردم ابروش رفته بالا و نگاهش متعجب و رو لبش کمی لبخند نشست.
ابروهام و انداختم بالا و دهنم و جمع کردم و بلافاصله اخمهام و کشیدم تو هم.
خوب حیف بود این مغزها نصیب شکم شراره و السا بشه. خودم دوستشون داشتم.
عزیزبانو: نمیدونم عمرم کفاف میده یه روز به جای اخم رو پیشونی تو یه لبخند عمیق و شاد ببینم؟ به خدا دلم تنگ شده برای قهقه زدنات.
برگشتم و پر محبت به عزیز بانو نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم: عزیز جون شده عادت. دیگه دست خودم نیست.
عزیز بانو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: آخه اخمم چیزیه که بخوای بهش عادت کنی؟ حالا لبخند باشه یه چیزی. به خدا برات حرف در میارن. صدات می کنن دختر عنقه.
تک خنده ای کردم و دستهام و حلقه کردم دور کتفش و بغلش کردم و یه ماچ نشوندم رو گونه ی چروکش.
خیلی دوستش داشتم. شاید بیشتر از مادربزرگ واقعیم. چون عزیز جون فقط السا و آرمین و دوست داشت. اما عزیز بانو همه امون و دوست داشت.
مامان همیشه میگفت تو خیالاتی شدی مگه میشه مادر بزرگ بین نوه هاش فرق بزاره؟
دقیقا حرفش به اندازه ی اینکه میگفت مادر پدرا بین بچه هاشون فرق نمی زارن مسخره بود. وقتی من به چشمم میدیدم که بینمون فرق می زارن و محبتشون به بعضیها بیشتره چه طور میشه حرفشون و باور کنم.
از بچگی یادمه آرمین چون تک پسر بود هر چی می خواست مامان براش فراهم می کرد. شاید علت اصلی اینکه آرمین این جوری لوس بار اومده بود همین محبت بی جهت مامان بود که انقدر این پسر و جری کرده بود که باور کنه هر چیزی و که اراده کنه می تونه بدست بیاره. برای همینم سر هر موضوعی لج می کرد و با داد و بی داد به خواسته هاش می رسید.
السا هم برای رسیدن به خواسته هاش راه خیلی خوبی بلد بود. فقط کافی بود یکم بغض کنه و تو چشمهاش اشک حلقه بشه تا مامان هر چیزی که می خواد و براش بخره.
یه روز جلوی چشم خودم گفت: من اصلاً دل دیدن اشکهای السا رو ندارم. یه قطره اشک که میریزه دل من به درد میاد.
و همین شد که من فهمیدم اشکهام هیچ ارزشی نداره و برای همینم هیچ وقت از زمانی که عقلم رسید گریه نکردم. برای هیچ چیز. همه ی عصبانیت و ناراحتیم و با چشمهام نشون میدادم با اخم، چشم غره یه نگاه تند اما اشک.... هیچ وقت.
در هر حال فایده ای هم نداشت.

با تکونهای دست آیدا به خودم اومدم.
سرم رو بلند کردم و با استفهام نگاش کردم.
آیدا: میگم می خوایم آتیش روشن کنیم بچه ها پا شدن می خوان از رو آتیش بپرن تو نمیای؟
سری تکون دادم و گفتم: چرا میام بزار اول آتیش رو روشن کنن بعد. الان بریم باید کمک کنیم چوبها رو بیاریم یکم کثیف کاری داره.
آیدا یک نگاهی به پشت سرش و دخترایی که مشغول جابه جایی کنده هایی که از دو روز پیش پسرها برای امشب آماده کرده بودن کرد و وقتی حس کرد حرفم درسته گفت: آره بهتره بشینیم تا آتیش رو روشن کنن.
یک لبخندی زد و کنار من نشست.
با آیدا به دخترا نگاه می کردیم. چشمم رو السا بود که سعی می کرد نزدیک پژمان باشه و پژمانی که زیر زیرکی از فرصت استفاده می کرد تا با نامزدش حرف بزنه. به زور زدن شراره نگاه کردم که با همه ی توان و قدرتش سعی می کرد یک کنده ی گنده ی خشک رو تکون بده و بیاره سمت جایی که قصد داشتن آتیش روشن کنن.
آخرم وقتی دید زورش نمیرسه با حرص مینا رو صدا کرد تا بیاد کمکش.
مینا هم اومد و دوتایی به زور کنده رو بلند کردن و تا خواستن حرکت کنن یهو نمیدونم کدوم یکی از پسرها زیر پاشون سیگارت انداخت که ترکید و به خاطر صدای مهیبش این دوتا دختر هم سکته کردن و کنده از رو دستشون افتاد و یک گوشه اش رو نوک انگشت شراره نشست که باعث شد یک جیغ ترسناکتر از صدای سیگارت بکشه و شروع کنه به داد و بیداد کردن و ناله و نفرین پسری که نمیدونست کیه و برای همینم همه رو نفرین می کرد.
من و آیدا این سمت مرده بودیم از خنده. میرفتیم سینما و یک فیلم کمدی میدیدم آنقدر نمیخندیدیم که با این تصاویر زنده خندیده بودیم.
آیدا که یکم آروم شد گفت: ما تا حالا با همسایه هامون آنقدر جور نبودیم. سالهای قبل چهارشنبه سوری با فامیلای مامانم دور هم جمع میشدیم و شام جوجه می خوردیم و اگه کسی حوصله داشت از رو آتیش می پرید. هیچ وقت این روز رو انقدر جدی نمیگرفتیم.
همه ی چهارشنبه سوری من خلاصه شده بود تو دور دور کردن با ماشین تو کیان پارس و دیدن شادی و هیجان دختر پسرا.
پارسال که به کل نه چهارشنبه سوری داشتیم و نه عید.
به نیم رخش نگاه کردم. تو خاطراتش غرق شده بود و صورتش رو غم گرفته بود.
دلم نمی خواست امشب ناراحت باشه. امشب می تونست براش یک شب خاطرهانگیز از اولین حضور جدیش تو جمع همسایهها باشه.
برای بیرون آوردنش از اون حال گفتم: شما قبلاً کجا زندگی می کردین؟
سری تکون داد و گفت: نمیدونم. شاید همه جا. تهران. یک چند سالی اصفهان، چند سال هم اهواز. حالا هم که دوباره برگشتیم تهران.
من: کیان پارس مال کجاست؟
لبخندی زد و سرش و چرخوند سمتم و گفت: برای اهوازه. تقریباٌ خیلی ها برای دورزدن میان اونجا. شبهاش خیلی قشنگه. باید بیای ببینی.
بهش لبخند زدم. دلم می خواست بدونم چرا پارسال خوب نبود و چهارشنبه سوری نداشتن اما دلمم نمی خواست فضولی کنم. دوباره چشم دوختم به دخترا.
آیدا: میدونی پارسال خیلی بد بود. مامان تقریباً نبود. نمی خوام هیچ وقت اون روزا بیاد. از پارسال متنفرم. همه جوره بد بود. اون از مامان که بیشتر سال رو بیمارستان بود و اون هم از آیدین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد