وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان لالایی بیداری3


اصولاً آدم فضولی نیستم ولی این دلیل نمیشه که نخوام بدونم دور و برم چه خبره. بنابر این تلاشی برای نشنیدن صحبتهای مامان و کیمیا خانم مامان مهرانه نکردم.
چایی به دست رفتم سمت میز و نشستم پشتش. از جایی که نشسته بودم به دوتا مامانا دید داشتم. مخصوصاً حالت حرف زدن کیمیا خانم باعث شده بود که حواسم بیشتر بره سمتشون.
کیمیا خانم: چی بگم آخه مینو جان خواهر شوهرم معرفیش کرده بود قرارم شده بود یه جلسه خونه ی خودش دختر و پسر همو ببینن اگه خوششون اومد رسماً بیان خواستگاری.
اولش که اصلاً زیر بار اومدن نمی رفت. با کلی تهدید و داد و بیداد و آخرشم نفرین حاضر شد که بیاد و فقط پسره رو ببینه بدون اینکه یک کلام حرف بزنه.
نفسی کشید و دستی به موهای کوتاهش زد و سری تکون داد و گفت: چشمت روز بد نبینه دختره اومد و نشست و از اول تا آخر سرش و انداخت پایین و روسریشم کشید جلو. یعنی من به زور نوک دماغش که نزدیک کف زمین بود و میدیدم چه برسه به پسره.
پسره که اومد بهش تشر زدم که سرش و بالاتر بگیره.
ابروهاش ناراحت رفت تو هم و سری از روی ناراحتی تکون داد و گفت: چه سر بلند کردنی. سرش و یکم بالا گرفت اما چشماش پایین بود یهو دیدم گوله گوله اشک می ریزه و آروم آروم پاکش می کنه که مثلاً ما نفهمیم. من که فهمیدم مطمئنم اونا هم فهمیدن. یعنی آبرو برام نذاشت.
مامانمم ناراحت شده بود. دستی به شونه ی کیمیا خانم زد و گفت: خوب آخه چرا؟ دردش چیه؟
یهو کیمیا خانم عصبانی شد و گفت: دردش کوفته. مرضه. دردش اون پسره ی بی همه چیزه که الهی یکی مثل خودش بیاد سراغ خواهراش.
اخمام تو هم رفت. از نفرین کردن آدم ها خوشم نمیومد. به قول عزیز " نکبتی زود سر آدم میاد."
لیوان چاییم رو بالا آوردم و یه قلوپ ازش خوردم.
مامان: مگه اون موضوع تموم نشد؟
کیمیا خانم عصبی سری تکون داد و گفت: من چه میدونم؟ به ما که میگه تموم شده اما خدا عالمه. همه اش تو اتاقش نشسته. این خواهرای پسره هم ولش نمی کنن. غلط نکنم یه وقتهایی بهش زنگ می زنن و از پسره بهش خبر میدن. خدا خودش جوابشون رو بده با این برادرشون زندگیمون رو بهم ریختن.
مامان: خوب باهاش حرف بزنید ببینید چی میگه؟
کیمیا خانم عصبی با کف دست کوبوند رو پاش و گفت: چی می خواد بگه؟؟ میگه من این رو دوست دارم و دلم به بقیه رضا نیست. منم آب پاکی و رو دستش ریختم گفتم مگر من و بابات و کفن کنی که بتونی با این پسره ازدواج کنی. آخه من نمیدونم دلش و به چی این پسر خوش کرده. نه قیاقه داره نه پول داره نه کار داره نه خانه.....
با شنیدن صدای زنگ گوشیم تکونی خوردم و کیمیا خانم هم حواسش پرت من شد و حرفش رو قطع کرد. منم مثل آدمهایی که در حین سرقت گرفته باشنش سریع گوشیم رو از رو میز برداشتم و با دیدن شمارهی شراره تو دلم 4 تا چیز خوب بارش کردم و با یه ببخشید سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم.
دیگه از اینجا به بعد حرفهاشون و از حفظ بودم 10 بار از خودش و 100 بار از زبون مهرانه شنیده بودم.
من: بله شراره چیه؟
شراره: چیه چیه عشقم لباس بپوش بیا دلم برات تنگ شده.
ابروهام پرید بالا. شراره و محبت؟
من: می خوای من رو کجا ببری؟
سریع لحن اغفال کننده ی صداش رفت و صدای معمولی خودش شد و گفت: فهمیدی؟
من: من بعد این همه سال با 4 تا کلمه خام حرفهای تو بشم که آرام نیستم.
خندید و گفت: خوب حالا، حاضر شو بیام بریم من می خوام کفش بخرم.
قیافه ام شد ناله. من تازه دو ساعت بود که از آموزشگاه برگشته بودم می خواستم یکم کتاب بخونم و استراحت کنم.
من: خوب چرا من؟ خودت برو دیگه.
طلبکارانه گفت: تنها برم؟ نخیرم باید باهام بیای زود. تا 10 دقیقه ی دیگه پایینم بیرون باش.
دوباره گوشی رو روم قطع کرد. آرزو به دلم موند که فقط برای یک بارم که شده من تماس و رو یکی قطع کنم که حداقل ببینم لذتی داره یا نه؟
گوشی رو پرت کردم رو تخت السا و رفتم که حاضر شم.

حس آرایش کردن نداشتم. اول خواستم به یه رژ زدن رضایت بدم اما وقتی رفتم جلوی آینه و برگشتم دیدم مداد و ریمل و رژگونه هم زدم.
درسته که همه اش کم بود اما خوب آرایش بود دیگه.
آماده شدنم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید. کیفم و گوشیم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم و به مامان گفتم: با شراره میرم بیرون.
با کیمیا خانم خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
5 دقیقه که گذشت و از شراره خبری نشد به خودم لعنت فرستادم.
من که ذات خراب این دختر رو می شناختم همیشه میگفت 5-10 دقیقه اما همیشه دو برابرش طول میکشید.
ترجیح می دادم به جای حرص خوردن کار دیگه ای انجام بدم.
دست تو جیبم بردم و گوشیم رو در آوردم.
مثل خلافکارا یه نگاهی به دور و بر کردم و وقتی دیدم از کسی خبری نیست رفتم رو پله ی اول رو به پایین نشستم و رفتم تو قسمت کتابهای گوشیم و کتاب مورد نظر رو انتخاب کردم و روش کلیک کردم. صفحه ی کتاب باز شده.
خودم زیاد اهل رمان خوندن نبودم اما تنها چیزی که غیر آهنگ تو گوشیم میتونستم بریزم و همراهم باشه و تو اتوبوس و مترو و این جور وقتها که معطل میشدم بتونم ازش استفاده کنم و تایم رو بگذرونم همین کتابها بود.
کتابهایی هم که می خوندم به اصرار السا بود. کافی بود یه کتابی بخونه هر چند اون براش فرق نمی کرد هر کتابی رو می خوند خوب و بدشم حالیش نبود. بعد وقتی از یکی خیلی خوشش میومد کلافه ام می کرد تا حتما بخونمش. بعدم مینشست 2 ساعت در موردش حرف می زد و بحث یک طرفه می کرد.
یعنی اون حرف می زد و من در حالی که نشون می دادم سعی می کنم به حرفاش گوش کنم به کار خودم می رسیدم.
پوفی کردم و اخمهام تو هم رفت. این دختره ی تو داستان شورش رو در آورده بود همه اش گند می زد و خرابکاری می کرد اونقدر احمق بود که به شدت دلم می خواست باهاش برخورد فیزیکی کنم و بدتر اینکه مدام در حال گریه و زاری بود.
عصبی دستی به چشمهام و پیشونیم کشیدم و بی خیال کتاب خوندن شدم. الان اعصابم نمی کشید.
یکی از دلایلی که خیلی با آرمین بحث نمی کردم و ترجیح می دادم فقط گوش شنوا براش باشم همین بود. اینکه می دونستم با حرص خوردن و گلو پاره کردن و نصیحتهای من اخلاقش رو درست نمی کنه بدتر ازم دور میشد و دیگه چیزی رو به من نمی گفت.
بهتر این بود که کنارش باشم تا در مقابلش و به وقت نیاز بتونم کمکش کنم.
صدای قدم هایی روی پله بهم فهموند که انتظارم تموم شده. از جام بلند شدم و منتظر چشم دوختم به پله ها تا شراره پایین بیاد.
اونقدر خرامان از پله ها پایین میومد و دستش و رو نرده ها نرم می کشید که یکی نمیدونست فکر می کرد الان مثل این خارجیها برای مجلس رقص آماده شده و دوست پسرشم اومده دنبالش.
بی تفاوت به اون همه زیبایی اهدایی آرایشش نگاه کردم و گفتم: بیست دقیقه دیر کردی.
جوابی جز دندونهای سفید و ردیفش نداشتم. یادم میاد وقتی دندوناش ارتودنسی بود دستش و می برد جلوی دهنش بعد می خندید اما الان با سخاوت و گاهی غلو دندونهای ردیف شده اش رو نشون می داد.
بدون کوچیکترین احساس ناراحتی از منتظر گذاشتن من گفت: بریم دیگه. میدونم نمی تونی چشم ازم برداری اما خوب بزار وقتی برگشتیم خونه خوب دیدات رو بزن.
یه چشم غره بهش رفتم و بی حرف دنبالش راه افتادم.
بعد 3 ساعت گشتن بازار بالاخره یه کفش باب میل پیدا کرد و خرید. کلا نظر منم ارزش نداشت چون یه بارم ازم نپرسید. من فقط در حد همون همراه بودم که وقتی موقع دیدن ویترینها در مورد کفشها بلند بلند نظر می داد بقیه فکر نکنن دیوونه است و با خودش حرف می زنه.
کرایه ی ماشین رو حساب کردم و پشت سر شراره که یه بند حرف می زد از ماشین پیاده شدم.
شراره: خلاصه اینکه من آخرشم نفهمیدم زن دکتر موثق چه جوری تونست یه همچین دکتر خوب و خوشتیپ و با فرهنگ و خانواده داری و تور کنه. حق با مامانمه که میگه نه قیافه نه اخلاق نه خانواده به درد آدم نمی خوره فقط باید سیاست خوب داشت تا همه چیز رو بدست بیاری. سوپروایزرمون که از اون قدیمیهای بیمارستانه میگفت تازه باید می بودین اوایل این زن رو می دیدید حتی لباس پوشیدن درستم بلد نبود حالا ببینید زن دکتر شده چه دک و پوزی به هم زده. یه پرستار ساده ی شهرستانی اومد و قاپ دکتر رو دزدید و به هر ترتیبی بود زنش شد و سریع هم بچه دار شد که خانواده ی شوهرش نتونن کاری بکنن.
چشمهام و گردوندم و نفسی از سر کلافگی کشیدم. شراره وقتی رو دور حرف زدن می افتاد موتورش خاموش نمیشد. چشمهام رو که چرخوندم چشمشم خورد به سر کوچه همون جای قبلی و همون مرد منتظر قبلی. یه لبخند محو از این همه سماجت رو لبم نشست.
شراره برگشت سمتم که نظر منو در مورد حرفهاش بدونه و با دیدن لبخند نادر من ابروهاش بالا پرید و رد نگاهم رو گرفت و رسید به مرد منتظر.
با چشمهای گرد گفت: این هنوز اینجا وایساده؟ فکر کردم از اون محل که بریم اینم بی خیال بشه؟
بدون اینکه نگاهم و از پسره بردارم گفتم: عاشق هم که شدی، مثل زلیخا سمج باش، آنقدر رسوا بازی در بیاور، تا خدا خودش پادر میانی کند.
شراره سری تکون داد و گفت: واقعاً. اما خداییش این پسره هم بد استقامتی داره. چند روز پیشم دیدمش.
من: منم دیدمش. داشتم سونیا رو می بردم کلاس همین جا ایستاده بود.
شونه ای بالا انداخت و گفت: خدا شانس بده. نمیدونم چرا این سیبها رو میده دست چلاغ آخه؟ خداجون نمی گی حیف و میل میشه اصرافه؟ گناهه به خدا گناهه.
لبخند کجی زدم و با دست هدایتش کردم که پیش بره. تا رسیدن به در دکتر و زنش رو بی خیال شد و در مورد این مرد منتظر نظر داد و نطق کرد.

با کلید در رو باز کردم و رفتیم تو. فقط منتظر بودم از دستش خلاص شم تا سرم یکم آروم بگیره.
از ورودی شیب دار که بالا رفتیم در آپارتمان باز شد و آیدین و مهدی اومدن بیرون. ابروم پرید بالا. نه انگار این پسر جدیده خوب با همه جور شده بود.
مهدی از همون دور با ذوق و هیجان سلام کرد و این پسره فقط در حد سر تکون دادن. چقدر بدم میومد که ملت زورشون میومد یه سلام خشک و خالی هم نکنن. یعنی انقدر بی حوصله بود؟ یا ماها رو عددی نمی دید تا سلام کنه؟
پسره دو قدم جلو تر از مهدی بود مهدی جلوی ما ایستاد و رو به من گفت: سلام آرام خانم خوب هستید؟ مامان اینا خوبن؟ پدر حالشون خوبه؟
با اینکه همیشه می خواستم مودب باشم اما این مهدی نمی ذاشت. بدون اینکه خودم بخوام سرم رو یکم کشیدم عقب و اخمام رفت تو هم. گوشه ی لبهام یکم رفت بالا چیزی شبیه لبخند.
فقط سر تکون دادم. ترجیح می دادم دهنم رو باز نکنم. چشمم خورد به آیدین که دو قدم جلوتر از ما ایستاده بود. با یه پوزخند دست به سینه به من و مهدی نگاه می کرد. از فرم ایستادنش و پوزخندش خوشم نیومد. اخمام بیشتر تو هم رفت.
شراره که حالم رو فهمید سریع رو به مهدی گفت: خوب آقا مهدی به مامان اینا سلام برسونید. دستم رو کشید و دنبال خودش برد.
چقدر خدا رو شکر کردم که الان شراره بود تا نجاتم بده. تو پله ها که رسیدیم دستمالی از تو کیفش در آورد و داد بهم.
سریع صورتم و پاک کردم. دوباره تونستم درست نفس بکشم. کی می خواست آب پاشی این پسر تموم بشه؟
شراره زودتر از من زنگ واحدمون رو زده بود و مامان در رو باز کرده بود. مشغول سلام علیک با مامان بود. منتظر بودم از جلوی در بره کنار که برم تو خونه و خداحافطی کنم اما اون جلوتر از من وارد خونه شده بود.
چرا فراموش کردم؟ محال بود شراره وسیله ای بخره و قبل از اینکه به یکی مثل السا یا مهرانه یا مینا نشون بده بزاره بره خونه اشون. الان هم که السا در دست ترینشون بود. مطمئنن الان هم خونه بود.
شراره خودش راهش رو به سمت اتاق پیدا کرد و منم رفتم صورتم رو تو دستشویی شستم و رفتم تو اتاق. شراره کفشهاش رو نشون السا داده بود و اونم داشت تعریفشون رو می کرد.
شراره اما تو فکر بود. با قیافه ی متفکری گفت: این پسره یه حالیه. منظورش رو میدونستم اما السا پرسید: کدوم پسره؟
شراره: همین جدیده. آیدین رو میگم. با اون مدل موهاش. درسته که بهش میاد اما خوب خودش سختش نیست که همیشه چند تاری از موهاش رو چشمهاش ریخته باشه؟ من کنه روانی میشم موهام بره تو چشمم.
درسته که من همیشه می گفتم چشمهاش معلوم نیست اما خوب اغراق می کردم اونم نمیدونم شاید به خاطر اینکه حس می کردم موهاش زیادی قشنگ بود اونم برای یه پسر. داشتن این همه موی پر پشت و خوش حالت برای یه پسر خیلی ستم بود اونم وقتی که من مدتی میشد که همه اش توهم کچلی میزدم و ریزش موهام رو حس کم شدن موهام شده بود برام مثل یه کابوسی که شبها تا صبح خواب رو ازم می گرفت.
شراره: خیلی دلم می خواد درست و حسابی چشمهاش رو ببینم.
سرش رو چرخوند و رو به ما گفت: ببینم شماها تا حالا چشمهاش رو درست دیدید؟
من و السا به نشونه ی نه سری تکون دادیم. شراره ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی چشمهاش چه شکلیه؟
یاد صورتش افتادم و چشمهایی که پشت اون موهای خوش حالتش پنهون شده بود. موهاش... موهای پر پشتش... وقتی کلاهش رو برداشت حقیقتاً مثل آبشار ریخت پایین.
پر حرص گفتم: شاید چشمهاش چپوله که زیر موهاش پنهونش کرده.
شراره و السا بهم نگاه کردن. یکم هول شدم. سریع شونه ای بالا انداختم و گفتم: فقط یه حدسه.
شراره: نمی دونم شاید.
دستی به چونه اش کشید و تو فکر فرو رفت. منم دیگه مزاحمش نشدم. یه حوله برداشتم و به بهانه ی حمام اما در واقع برای فرار از پر حرفیهای شراره زدم بیرون.

دستی به صورتم کشیدم و دستم رو همون بالا رو بالشت ول کردم. نهایت سعیم رو میکردم که خواب شیرینم توسط هیچ صدایی خراب نشه. مخصوصاً صدای یکنواخت مامان که آرام.. آرام.. از دهنش نمیافتاد.
به اندازه ی کافی همسایه ی مزاحم طبقهی بالامون من رو از خواب شبانه انداخته بود دیگه نمی خواستم خواب ظهرمم از دست بدم.
اما مگه مامان می ذاشت؟
برای ساکت کردنش یه اوهومی گفتم و همین کافی بود تا مامان شروع کنه به گفتن چند تا دستور پشت هم که من چیزی ازشون نفهمیدم و فقط با همون اوهوم گفتنها تاییدش کردم و در نهایت مامان ساکت شد و به گمونم رفت و من تونستم به ادامه ی خواب زیبام بپردازم.
هنوز سیر خواب نشده بودم که صدای زنگ خونه مثل میخ رفت تو سرم. هر چی سعی کردم بهش بی توجه باشم نشد. بالشتم رو گذاشتم رو سرم اما بازم صدای زنگ میومد.
سرم رو از زیر بالشت بیرون اوردم و داد زدم.
من: مامان ... السا.... آرمین.... بابا یکیتون در رو باز کنید... مامان....
اما نه صدایی از کسی اومد و نه زنگ در قطع شد. ناچاراً از جام بلند شدم و از رو تخت پایین پریدم و به جای اینکه وقتم و صرف غر زدن کنم و خوابم رو بپرونم به اخم کردن با چشم بسته اکتفا کردم.
جلوی در که رسیدم داد زدم: کیه؟
-: خانم شمس...
به زور لای چشمهام و باز کردم. مرد غریبه؟ پشت در؟
نگاه اجمالی به دور تا دور اتاق انداختم و کنار مبل تک نفره یه چادر گلدار سفید پیدا کردم و با یه قدم رفتم سمتش و برش داشتم و انداختمش رو سرم و با یه دست زیر چونه ام سفتش کردم با دست دیگه کشیدم به چشمهام و موهام و فرستادم زیر چادر که پیدا نباشه و در خونه رو باز کردم.
چشمهای خمارم و دوختم به پسری که پشت در بود. سرم رو بالا گرفتم و چشمم خورد به خرمن موهای خوش حالت.
ابروهام بالا پرید.
این اینجا چی کار می کرد؟
هنوز مست خواب بودم. مخم هنوز بیدار نشده بود. اما با اون مغز خواب رفتم می تونستم تشخیص بدم که چشمهاش رو کل بدنم چرخید. از سر تا به پا و رو پاها مکثی کرد. سرش و بلند کرد و پوزخندی نشست گوشهی لبش.
از پوزخند متنفر بودم. اخمهام بیشتر رفت تو هم.
با تحکم گفتم: فرمایشی داشتین؟
دستش رو بالا برد و با یه حرکت موهای روی پیشونیش و به بالا هدایت کرد تا از جلوی چشمهاش دور بشه. چشم منم همراه دست و موهاش رفت.
برای چند ثانیه تونستم چشمهای خوش حالت و کشیده و تیره ای رو تشخیص بدم و بعد موها دوباره برگشتن به جای اولیه خودشون.
خوب حداقل مشخص شد که چپول نیست.
آیدین یه تک سرفه ای کرد که باعث شد حواسم رو جمع کنم و دوباره اخمهایی که از هم باز شده بودن رو تو هم گره کنم.
آیدین: ببخشید فکر کنم کلید خونهی ما اینجا باشه.
چشمهام باز و ابروهام بالا پرید.
با یه عصبانیت ناگهانی گفتم: یعنی چی آقا؟ مگه ما دزدیم که کلید خونه ی مردم رو داشته باشیم؟ بفرمایید آقا این وصله ها به ما نمی چسبه.
پوزخندش بیشتر شد اما سریع گفت: نخیر خانم منظورم این نبود. می خواستم بگم که مادرم اینا رفتن بیرون و من کلید ندارم الان پشت در موندم. فکر کنم شما کلید داشته باشید.
دوباره عصبی گفتم: بله چون حرفهی پدرم دزدیه ما شاه کلید داریم اجازه بدین الان خدمتتون میارم.
و اخمهای درهمم رو با یه چشم غره ی تیز فرو کردم تو صورتش. لبخندش رو به زور جمع کرد و گفت: مادر من با مادر شما رفتن بیرون. به منم زنگ زدن گفتن کلید خونه رو می ذارن پیش شما.
دهنم نیمه باز موند. یه صداها و کلمات محوی توسرم پیچید.
" ما... بیرون... کلید... اپن... "
سری کج کردم و دستم و بالا آوردم و انگشت اشارهام رو نشونش دادم و گفتم: یه لحظه...
در رو گرفتم و یکم خودم رو کشیدم عقب که بتونم از جلوی در اپن رو ببینم. بله ...
کلید روی اپن بود. یه ببخشید گفتم و رفتم کلید رو از روی اپن برداشتم و اومدم دم در. کلید رو بالا گرفتم و گفتم: بفرمایید کلیدتون.
جدی گفت: ممنونم.
دستش رو بالا آورد که کلیدش و بگیره نگاهی به دستهای گنده اش کردم و از فکر برخورد دستش بهم قبل از رسیدن دستش نزدیکم کلید ها رو ول کردم.
خودمم فهمیدم زود کلید ها رو ول کردم اما خوب کاری بود که شده بود. اونم تو یه لحظه هول کرد و برای اینکه کلید ها رو زمین نیوفته خم شد و تو یه حد فاصلی نزدیک زمین و متمایل سمت من کلید رو تو هوا قاپید.
سرم رو پایین انداخته بودم و به حرکتش نگاه می کردم. ایول گرفتش.
هنوز چشمم بهش بود و حواسم پی حرکت قشنگش. مطمئن نبودم وقتی برگشت باید بهش چشم غره برم برای بیدار کردنم از خواب ناز و یا به خاطر حرکت قشنگش بی خیال بشم.
دوباره نگاش کردم دیدم تو بلند شدن تاخیر داره. چشمهام رو ریز کردم جوری که اخمهام بیشتر تو هم رفت. چرا این پسره بلند نمیشه؟
به صورتش نگاه کردم. نگاهش و صورتش سمت پاهام بود. پاهام؟
اومدم پایین چادر و بگیرم و رو پاهام درستش کنم و از هر گونه دید زدن احتمالیش جلو گیری کنم اما دستم به چادر نمی گرفت نیم دونم چرا. هر چی دنبال چادر تو قسمت پایین می گشتم خبری ازش نبود.
یهو چشمهام گرد شد و سریع خم شدم و با دیدن پاهام که بدون چادر در معرض دید بود و حتی بیشتر از اون با وجود شلوارک تا زانوم خیلی بیشتر نمایان شده بود دهنم باز موند و علت پوزخند و تاخیر این پسره رو فهمیدم.
هنوز به خودم نیومده بودم که با تومأنینه از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد و زل زد بهم.
یکم خودم رو پشت در کشیدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: دیگه امری ندارید؟
سری تکون داد و گفت: نه.
یکم نگاش کردم که شاید یه تشکر و یا عذرخواهی بکنه اما نه کودن تر از این حرفها بود.
منم بدون خداحافظی خودم رو کشیدم تو خونه و در رو بستم و تکیه دادم به در. دستم و از زیر چونه ی خفت شدهام برداشتم.
سرم رو خم کردم وبه پاهام نگاه کردم. خدایا شکرت که دیروز حمام بودم و شیو کرده بودم.
یاد حرف عزیز افتادم.
" بالا لا هِدا پایین وا هِدا"
یعنی بالا پوشونده پایین باز که مصداق بارز این لحظه ام بود. بالا رو انقدر سفت چسبیده بودم و غافل از پاهای عریان.
شونه ای بالا انداختم. با اینکه خیلی ناراحت شده بودم اما غصه خوردن فایده داشت. حالا یه بار دید، نمیره همه جا جار بزنه که.
چادر کوتاه و کوچیک رو از سرم برداشتم و به این مایه آبرو ریزی نگاه کردم. دلم خوش بود خودم رو پوشوندم. اونم با چی؟ ظاهراً که با چادر سونیا خانم بوده.
چادر رو گوله کردم و پرت کردم همون جا که بوده. از دست چادر عصبانی بودم برای همینم فکر می کردم مجازاتش ول شدن و چروک شدن همون پایین مبله.
یاد صورت آیدین افتادم که جلوی پاهام گیر کرده بود. لبهام جمع شد تو هم. نیمدونم چرا با اینکه به شدت از دست خودم و نگاه خیرهی اون عصبانی بودم اما چرا این لبهام خود به خود به سمت بیرون کش میومد. باورم نمیشد که بخوام به همچین سوتی عظیمی بخندم اما دست خودم نبود. برای اولین بار بعد مدتها تک خندهی بلندی کردم. که سریع بعدش با تک سرفه ای جمعش کردم. به خودم اخم کردم. دختر خجالت بکش. بی آبرویی خنده نداره.
رفتم تو اتاق و خودم و رو تختم ولو کردم تا شاید ادامه ی خوابم رو برم اما با سر و صدای همسایه ی بالا خوابِ دوباره، حرومم شد.

کل امروز سرم به شدت درد می کرد. اونقدری که تو کلاس حتی حوصلهی اداهای همیشگی و کنجکاوی های شخصی مدام دخترها رو هم نداشتم. واقعاً درک نمی کنم علت اینکه من چرا ازدواج نکردم یا اینکه آیا تا حالا عاشق شدم یا دوست پسر داشتم چه ربطی به درس عربی داره و یا اینکه چه کمکی به بهتر یادگیری اونها می کنه.
برعکس همیشه که سعی می کردم خونسرد جوابشون رو بدم اما امروز اصلاً حال خوبی نداشتم که بخوام دل به دلشون بدم.
سر همون سوال اول گفتم: امروز حالم خوب نیست و ممنون میشم که امروز رو بدون دخالت تو زندگی شخصی من یا طرح سوالات برای مشاوره ی زندگی عشقیتون بگذرونیم.
خدارو شکر اونقدر شعورشون رسید یا اونقدر حالم رو درک کردن که تا اخر ساعت کلاس سوال اضافی نپرسیدن.
تو مسیر برگشت تو اتوبوس چشمهام رو بسته بودم و سعی می کردم ذهنم رو خالی کنم. خالی از این همه نارضایتی. خالی از مشکلاتی که به من ربط نداشت و در عین حال به شدت رو زندگیم تاثیر داشت.
از اتوبوس پیاده شدم. دستهام و تو جیبم فرو بردم و از سردی هوا به گرمی کم جون پالتوم پناه بردم. من عاشق سرمام. یخبندون .. برف....
السا میگه اونقدری که سرما رو دوست داری خودتم سرد شدی.
گرمای من کو؟
به فکرم پوزخند زدم. گرما؟؟ مدتهاست که دیگه حس نمیکنم زندگی گرما و شوری داشته باشه. نه وقتی رشته ای که دوست داشتم در نظر بقیه چرت به نظر میاد. نه وقتی که همه تمام خصوصیات فکری و روحیت رو ول میکنن و میچسبن به 4 کیلو اضافه وزنت. نه وقتی که تمام ذهن مادرم شوهر دادن منه و همه ی درد من اینکه که جلوی برادر کوچیکم رو بگیرم که بفهمه حقیقتاً رفتار درست چیه؟ و ترس از نشون دادن این پسر و مشکلاتش و طرز حرف زدن ناجور و بی احترامش به یه آدم غریبه که شاید بشه همراه همه ی زندگیم.
ترجیح می دادم همین جور سرد بمونم و مشکلاتمم با سرمام منجمد کنم و کوچیک جلوه اشون بدم.
سر کوچه به جای همیشگی مرد منتظر نگاه کردم. امروز خبری ازش نبود. به ساعت نگاه کردم. زود بود برای اومدنش.
کلید انداختم و وارد حیاط شدم. نگاه آرزومندی به آلاچیق انداختم. قدمهام سست شد. چقدر دلم می خواست ساعتها اینجا بشینم و تو سکوت چشمهام رو ببندم و خودم رو رها کنم. اما نمیشد. هنوز به این خونه اونقدری عادت نکرده بوم. مخصوصا که فکر می کردم این آلاچیق ملک شراکتیه و ...
از لذتش کم میشد.
از پله های ساختمون بالا رفتم و کلید انداختم و به محض باز شدن در موج صداهایی که همیشه دوست داشتم نادیده بگیرمشون تو گوشم فرو رفت.
اخمهام کشیده شد تو هم. نفس عمیقی کشیدم و پا تو خونه گذاشتم.

آرمین: شما به من چی دادین هان؟ چی کار کردین برام؟ نه ماشینی نه پول درست و حسابی نه سرگرمی. با دوستامم که میرم بیرون هی گیر میدین. یه شام و ناهار درست و حسابی هم که بهمون نمیدین همه اش همون غذاهای تکراری. تازه همونم نمی ذارین از گلومون پایین بره. خسته شدم به خدا بریدم. همه پدر و مادر دارن ما هم داریم.
در رو آروم پشت سرم بستم. آرمین جلوی بابا که رو به تلویزیون روی زمین نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار ایستاده بود و کمی خم شده بود سمتش و با صورت قرمز شده هوار می کرد. واقعاً انگار افسار بریده بود. مامان سمت راستش بود و خیره بهش و سعی می کرد با زور و التماس کمی به عقب هولش بده و اون رو از نزدیک شدن به بابا دور کنه.
و بابا....
به صورت درهم، کبود شده، با شونه هایی افتاده، با چشمهایی به اشک نشسته خیره شده بود به جوون نوجونی که پسرش بود اما هیچ احترام پدرانه ای براش قائل نبود. به میوه ی زندگیش نگاه می کرد که چه جوری با بزرگ شدن قدش زور و بازوش رو نشون این پدرخسته می داد و برای جنگش حریف می طلبید.
بریده و خسته چشمهام و رو هم فشار دادم. نفسی کشیدم و کیفم رو از گردنم در آوردم و همون جا جلوی در پرتش کردم زمین. بی توجه به التماسهای مامان که سعی می کرد با قسم دادن و قربون صدقه رفتن آرمین و مهار کنه به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خنک برداشتم و تند به سمت بابا رفتم و خم شدم و لیوان رو گرفتم جلوی لبهاش. چشمهای اشکی و پر غم و خسته اش رو دوخت به من و لیوان رو با دست گرفت و سر کشید.
از جام بلند شدم و با یه حرکت بازوی مامان و گرفتم و از آرمین جداش کردم. با دست محکم کوبیدم به سینه ی آرمین و با تحکم گفتم: گمشو بیرون.
شاخ شد جلوم و سینه اش رو جلو آورد و گفت: نمی رم. چرا من برم؟ اینا باید برن.
با دست به بابا اینا اشاره کرد. دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم: این همه سال خرجت رو کشیدن. ناراضی؟ برو بیرون هر غلطی دلت می خواد بکن. با اینا کاری نداشته باش. خجالت نمیکشی تن این پیرزن پیرمرد رو این جوری می لرزونی؟ چه گناهی کردن که تو پسرشون شدی؟ برو بیرون... برو هر وقت آروم شدی برگرد. اینا هیچ وظیفه ای در قبال زیاده خواهی تو ندارن. گمشو بیرون.
با دست محکم هولم داد و گفت: برو بابا تو چی کاره ای اصلا؟ خودتم تو این خونه زیادی.
سعی کردم آروم باشم. از لحاظ زورِ بازو خیلی قوی تر از من بود.
آروم تر گفتم: آرمین برو بیرون. بابا حالش خوب نیست. ممکنه فشارش افتاده باشه. برو تا هم خودت آروم شی هم بابا. برو...
یه نگاه آتیشی به من و بعد به بابا انداخت و با یه داد چرخید و قبل از بیرون رفتن از خونه یه لگد به جا کفشی زد و در و هم محکم پشت سرش کوبوند. سریع برگشتم سمت بابا. به زور از جاش بلند شد و رفت سمت دستشویی . گوله ی اشک و رو گونه اش دیدم. رفت که ما اشکهاش رو نبینیم.
مامان یه گوشه نشسته بود و آروم آروم غر میزد.
من هیچ وقت نفهمیدم مامان طرف کیه. شوهرش یا پسرش.
آروم و سست به سمت در رفتم و کیفم رو از رو زمین برداشتم. به سمت اتاقم رفتم. باید یکم آروم میشدم و خودم رو آماده ی شرح حال گفتن مامان می کردم. می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه میاد تو اتاق تا ریز ریز داستان رو اون جور که خودش دوست داره تعریف کنه و عجیب اینکه بیشتر وقتها کفهی ترازوی قضاوت رو گناه تو سمت بابا سنگین تر بود. نمیدوم عشق مادرانه بود یا نه ولی هر چی که بود آرمین همه مون رو لهم می کرد بازم مامان میگفت جوونه و سرش پر باد.
آخر می ترسیدم این سر پر باد هم خودش و هم ماها رو به باد بده.
سریع لباس عوض کردم و موهام رو باز کردم و ریختم دورم. هندزفریم رو در آوردم وصل کردم به گوشیم و از زیر لباسم رد کردم و گوشیهاش رو گذاشتم تو گوشم تا موقع حرف زدن و گلگی مامان به آهنگ گوش بدم و آروم بشم.
لبه ی پنجره نشستم و زانوهام رو گرفتم تو بغلم و به حیاط خیره شدم.
2 دقیقه ی بعد مامان اومد و شروع کرد به حرف زدن. به زور صداش رو میشنیدم. صدای حرفهاش بین کلمات آهنگ محلی گم شده بود.
آرامش کلام خواننده تو تنم رسوخ کرد. زمان و گم کردم. بابا رو دیدم که لباس بیرون پوشیده از ساختمون زد بیرون. از حیاط رد شد و از خونه رفت بیرون.
باز هم صدای موسیقی و ساز محلی و صدای آواز محلی خواننده و گروهش....
هوا داشت کم کم تاریک می شد. مامان هنوز داشت برای خودش حرف می زد و من خیره به بیرون. در حیاط باز شد و آیدین و پشت سرش پژمان وارد شدن. آیدین تند جلو میرفت و پژمان دنبالش می کرد. ظاهراً در حال بحث بودن. پژمان حرف می زد و آیدین بی توجه پیش می رفت. جلوتر از آلاچیق پژمان به آیدین رسید و بازوش رو گرفت به سمت خودش برگردوند و به حرفهاش ادامه داد. آیدین نگاش نمیکرد. سرش یک سمت دیگه بود. پژمان بازوهاش رو گرفت و تکونش داد. مجبور شد نگاش کنه. دستی تو موهاش کشید و کلافه با حرکت دست و سر چیزی به پژمان گفت.
پژمان آروم سر شو تکون داد و شمرده شمرده حرف زد و نمیدونم چی میگفت و یا بحث سر چی بود. هر چی که بود بعد 5 دقیقه حرف زدن مداوم پژمان، آیدین سرش رو تکون داد و انگار چیزی رو قبول کرد که هر دو آروم شدن. پژمان سری تکون داد و دستش رو انداخت پشت آیدین و به سمت ساختمون حرکتش داد.
برام عجیب بود. یعنی این دوتا در مورد چی صحبت می کردن. اونم با این غلظت؟
بی توجه به اونها چرخیدم سمت مامان...
اما مامان نبود... چشمهام و رو هم گذاشتم دوباره ناراحتش کردم. همیشه همین بود وقتی می دید به حرفهاش چندان توجهی نمی کنم ناراحت میشد و از اتاق می رفت. حالا باید می رفتم منت کشی و از دلش در میاوردم. اما نه با اخم و چشم غره. با لبخند. تنها چیزی که مختص مامان و بابا و موارد خاص و نادر بود.
از جام بلند شدم. گوشی رو از تو گوشم در آوردم و موبایل رو گذاشتم رو میز. دستی به موهام کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. یه لبخند بی جون و بیشتر کج.
نفس عمیقی کشیدم و تو آینه به خودم روحیه دادم و سعی کردم پر انرژی از اتاق خارج شم. بعد 10 دقیقه تونسته بودم صدای خنده های مامان رو بلند کنم. پس هنوز مهارتم رو از دست نداده بودم. جای تعجب داشت.

با اومدن السا نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر السا بیشتر نقش دخترای دلسوز رو می تونست بازی کنه تا من.
از جام بلند شدم و حوله به دست رفتم تو حمام. روز پنج شنبه ی مزخرفی بود. دلم سرگرمی می خواست نه تنهایی اما خوب سرگرمی در کار نبود. از حمام که بیرون اومدم السا با تلفن حرف می زد.
السا: آره بابا ما کجا رو داریم بریم؟
السا: آقامون رفتن مهمونی.
السا: آره کوفتیا. یه تعارفم نکرد بهم. درسته که من نمی رفتم ولی خوب.... دلم که خوش میشد.
بلند خندید و گفت: آره بیاین جن و روح ظاهر کنیم بخندیم. خوردنی هم با خودتون بیاریدا. خرج ماها رو زیاد نکنید.
با حوله نم موهام رو میگرفتم و کنجکاو نگاش میکردم. هر چند حدس می زدم باید با کی حرف بزنه اما قضیهی مهمونی چی بود؟
تماس رو که قطع کرد پرسیدم: کیا رفتن مهمونی؟
برگشت نگام کرد و دمغ گفت: پژمان و آیدین.
ابروهام پرید بالاو عجب...
من: بعد شما هم میخواستین برین؟
سرش رو بلند کرد و شونهاش رو برد بالا و نیشش رو باز کرد و گفت: تنها که نه. تو هم میومدی خوب.
چشمهام گرد شد.
من: من به گور خودم بخندم با این پسرا برم مهمونی دیگه چی؟ همین یک کارم مونده بود که بعد این همه سال انجام بدم.
السا: خوب حالا یه بار که هزار بار نمیشه تازه تنها هم که نبودیم پژمانم باهامون بود.
تو ذهنم گذشت " و آیدین".
من: همون دیگه چون پژمانم بود باید بیشتر خودم رو می پوشوندم. فکر می کنی برای همچین مهمونی چادر گلدار مامان خوبه؟ همون که برای خواستگاری افروز سرش کرده بود.
السا یه نگاه مات به قیافه ی جدی من انداخت و بعد که نگاهش رفت سمت لب کج شده ام رو به بالا و ابروی بالا رفتم یهو پق زد زیر خنده و گفت گمشو تو هم. حالا من یه چیزی گفتم نه ما رفتیم نه اونا حتی دعوتمون کردن.
سری تکون دادم و مشغول لباس پوشیدن شدم.
السا: بچه ها دارن میان پایین.
برگشتم سمتش و گفتم: آپاچی ها رو میگی؟ همه اشون؟
السا دوباره نیشش رو باز کرد و گفت آره همه اشون قراره آیدا رو هم بیارن.
نه موضوع داشت جالب میشد.
من: اونو دیگه چرا؟
دستی به موهاش کشید و گفت: خوب زشته وقتی همهی دخترای ساختمون جمع میشن اون بیچاره تنها تو خونه بمونه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خوشم میاد هیچکی بدبخت تر از ما نیست که پنج شنبه رو تو خونه بمونه سماق بمکه.
تا من لباس بپوشم و یه چایی برای خودم بریزم گروه ارازلم تشریفشون رو آوردن. من موندم چه جوری زمانهای قدیم 10-15 تا خانم تو اندرونی با هم سر می کردن. ما همین 5-6 تا دختر وقتی یه جا جمع میشدیم سر و صدامون همه رو کلافه می کرد.
با اومدن دخترا اونم با سرو صدا مجبور شدم به جای یه چایی 6 تا چایی بریزم و ببرم تو اتاق یا به قول شراره مقر فرماندهیمون.
دست هر کدومشون یه نایلون تنقلات بود. نشسته شروع کردن به بحث کردن و چرت و پرت گفتن. بعضی وقتها از دستشون نمیشد آروم نشست و نخندید. خود به خود با لبخند نگاهشون می کردم.

وسط بحث بودیم که یهو شراره تو هوا بشکنی زد و گفت آهان یه چیزی. بعد خیلی شیک برگشت سمت مهرانه که کنارش نشسته بود و محکم با دست کوبید پس کله اش جوری که سر بدبخت پرت شد جلو و خودشم خم شد.
ماها مات مونده بویدم بخندیدم یا ببینیم مغز مهرانه جا به جا نشده باشه. مهرانه خودش رو کشید عقب و با بهت گفت: دیوونه شدی دخترهی خنگ؟
شراره یه اخم غلیظ کرد که ازش بعید بود معمولا اونی که اخم میکنه منم.
شراره: تو یکی خفه. چرا ملت رو آواره ی کوه و بیابون میکنی دختر؟ یکم عقل تو سرت نیست؟
لبخندم رو با دلستر قورت دادم و به مهراوه که گیج دست به سر با چشمهای لوچ شده نگاش می کرد خیره شدم.
کاملا حرف و عصبانیت شراره رو درک می کردم اما ظاهراً کسی غیر من موضوع رو نگرفته بود.
مهرانه نگاهی به تک تکمون انداخت و دوباره رو به شراره گفت: یعنی چی؟
شراره ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی تو نمیدونی؟
مهرانه سرش رو به نشونه ی نه تکون داد.
شراره پوفی کرد و گفت: ببینم این هفته از خونه رفتی بیرون؟
مهرانه تو فکر رفت و گفت: آره دوبار یک بار رفتیم بیرون شام یک بارم رفتیم خونهی خالهام اینا.
شراره سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: بیچاره رسماً غاز چرونده پس.
وقتی قیافه ی پر سوال مهرانه رو دیدم بطری دلسترم رو پایین گذاشتم و گفتم: مردِ منتظر، اینجا هم منتظره.
یکم گیج نگام کرد و یهو اخماش رفت تو هم دست به سینه شد و گفت: بذار منتظر باشه خودشو علاف کرده.
شراره رفت که دوباره بزنتش که خودش رو کشید کنار و گفت: خوب چیه؟ من دوستش ندارم.
شراره پر حرص گفت: بله ما همه کلهی خراب و دل داغونت رو می شناسیم تو اون چُلمَنگ رو دوست داری همونی که 4 ساله علافت کرده.
مهرانه با حرص گفت اون من رو علاف نکرده.
شراره: نه پس من رو علاف کرده. آخه تا کی می خوای براش صبر کنی؟ هنوز نفهمیدی این آدم به دردت نمی خوره؟
مهرانه: شراره تو نمیفهمی، من دوستش دارم.
شراره پر حرصتر گفت: بس که خنگی دیگه توی احمق...
دیدم همین جوری بخواد ادامه بده کم کم دلخوریهاشون زیاد میشه.
وسط حرفش پریدم و رو به مهرانه گفتم: مهرانه جان همه ی ما که اینجاییم تو رو دوست داریم. تقریباً تو جریان کامل همه چیزم هستیم. ماها درک می کنیم که حسی که تو به شهرام داری شاید خیلی عمیق باشه. درک علتش برای ما سخته اما چیزی که ما میبینیم حقایقه. ما از نگاه یه شخص سوم به ماجرا نگاه می کنیم. درسته که ما خوبیهاش رو نمیبینیم ما کارهایی که برات کرد رو نمی بینیم حسی که تو وجودت کاشت رو درک نمی کنیم اما باور کن.
باور کن چیزی که ما از بیرون میبینیم به قشنگی چیزی که تو وسط این رابطه ی گیج کننده میبینی نیست.
الان 4 ساله که باهاش دوستی این یه سال آخر رو کمتر در ارتباط بودیم اونم به خاطر تحریمها و درگیریهایی که با خانواده ات داشتی. چرا؟ چون این آدم دیگه داشت تابلوت می کرد.
از اون روزی که قول دادی تمومش کنی تا الان حقیقتاً چند شب رو بدون فکر کردن بهش خوابیدی؟
نگاهِ زیر زیرکی بهم کرد.
لبخند آرومی زدم و خودم جواب دادم: هیچ شبی. تو هیچ شبی رو خالی از فکر اون نخوابیدی. پس چه جوری می خوای با ذهن باز به زندگیت نگاه کنی وقتی لحظه هات با یاد اون پر شده؟
ببین من زیاد احساساتی نیستم ولی می تونم واقعیت تلخ رو بهت بگم. شهرام شاید دوستت داشته باشه اما یه جورایی نمیدونم حس می کنم مطمئنه که تو رو از دست نمیده. چون می دونه تو براش می جنگی همون طور که تا حالا جنگیدی. به خواستگارات جواب رد دادی. خودت رو به بهانه ی درس خوندن مشغول کردی تا کاری باهات نداشته باشن اما حتی یه ذره هم درس نمی خونی. چرا؟
چون می ترسی. می ترسی ارشد قبول بشی و اونوقت موانع بینتون فاصله اتون اونقدر زیاد بشه که حتی نتونی تصور بودن کنارشم بکنی. درست نمیگم؟
سرش رو بیشتر خم کرد.
نفسی گرفتم و ادامه دادم.
من: ببین اونقدری که تو براش تلاش نکردی اون کاری نکرده. 4 سال یه عمره یه عمر می فهمی؟ می تونست به خاطر تو یه حرکتی بکنه. نمی گم خیلی فقط یه دونه. اما چی کار کرد؟ هیچی.
می تونست درس بخونه. حداقل فوق دیپلم بگیره اما یه دیپلم ردی که به زور پول و پارتی اون رو پاس کرده...
سری تکون دادم.
من: زیاد جالب نیست اونم در حالی که تو لیسانس داری. یا می تونست بره سربازی. این جوری 2 سالم اضافه میاورد. ولی اونم نرفت. چرا؟
آروم و سر به زیر گفت: نمیخواد بره سربازی. باباش گفته معافیش رو میگیره.
شراره پر حرص غرشی زیر لبی کرد و من فقط یه لبخند ریز زدم.
من: تا کی؟ فکر می کنی گرفتن این معافی چند سال دیگه طول بکشه؟ اصلا مگه معافی گرفتن به همین راحتیاست؟
خوب از اینم می گذریم. توی این 4 سال نمی تونست یه کاری دست و پا کنه؟ قراره اگه یه درصد بابات اینا راضی شدن و اوکی دادن خرجت رو از کجا و کی بگیره؟ از باباش؟ از حقوق باباش؟ خوب چه کاریه؟ خونهی بابات باشی که بهتره.
علاوه بر اون سنش. دقیقا هم سنید و این برای اون خوب نیست. سن تو مناسبه چون یه دختر همیشه بیشتر از سنش می فهمه اما یه پسر؟ تازه اول جوونی کردنشه.
دیگه نمی خوام از غرور جریحه دار شده اش بگم که میدونم برای اثبات کردن و از نو ساختن غرورش با اون زبون نرمش مخ خیلی از دخترها رو زده و تو هم خبر داری.
آروم زانوهاش رو بغل کرد و حتی صداشم در نیومد.

سعی کردم مهربون تر باشم.
من: حالا شهرام رو می ذاریم کنار. امید چی؟ یادمه وقتی دبیرستانی بودی خیلی دوستش داشتی. پیداست که اون هیچ وقت فراموشت نکرده.
اخم کرد و پر حرص گفت: اون مال اون زمان بود. مامان من و مامان اون خرابش کردن. بعدم که رفتم دانشگاه و شهرام اومد. دیگه حسی به امید ندارم.
من: مگه میشه؟ مگه میشه بدونی هنوزم بهت فکر می کنه و هیچ حسی نداشته باشی؟ آخه دلت برای این بچهی یتیم نمی سوزه؟ به خاطر تو درس خوند به خاطر تو کار کرد. به خاطر تو حتی با وجود اینکه می دونه کس دیگه ای تو زندگیت بوده صبر کرد. کم این و اونو واسطه گرفت؟ باور کن اگه یکی منو این جوری دوست داشت یه روزم معطلش نمی کردم.
هنوز که هنوزه تو کوچه منتظره تا بلکم تو رو یک نظر ببینه. من یک هفته ای میشه که می بینمش.
شراره نطقش باز شد.
شراره: منم میبینمش. بدبخت ساعت و روز از دستش در رفته انقدر سر کوچه منتظر میمونه تا بلکم حاجت روا بشه و یه نظر این دختره ی شفته رو ببینه.
با حرص اما آروم دستش و گذاشت رو سر مهرانه و فشار داد پایین.
حرکت جالب بود جوریکه همه مون رو به خنده انداخت. مهرانه هنوز تو فکر بود. فکر کنم امشب برای اولین بار به شهرام فکر نکنه. شاید حرفهامون یه تلنگری باشه برای اینکه یک بارم که شده جدی به امید فکر کنه.
السا از حالت مهرانه دلش سوخت و گفت: گناه داره بیچاره خوب چرا اذیتش می کنید. شاید واقعاً نمی تونه امید رو دوست داشته باشه زور که نیست.
شراره تند گفت"کی گفته نیست؟ اتفاقاً زورم هست. از کجا می تونه یه همچین پسر خوب و آقایی رو پیدا کنه که این همه هم دوستش داشته باشه اونم تو این قحطی شوهر. همه که مثل تو خوش شانس نیستن که وقتی پوشک پاشونه بعضیها ببیننشو فکر کنن خدا براش عروسک فرستاده و عاشق عروسکشون بشن.
السا لبخند گشادی زد و سرش رو انداخت پایین که مثلاً خجالت کشید. دوباره همه امون خندیدیم.
مینا: کاش یه وردی جادو جنبلی چیزی بود که آدم می خوند بختش زرتی باز میشدا.
خنده ام گرفته بود. شراره رو به من گفت: تو اون بساط تاریخ شناسی و ایران شناسیت به یه جادویی بر نخوردی؟ به کار ما بیاد؟
یهو السا سریع سرش رو بلند کرد و گفت: چرا اتفاقاً من دیدم توی اون کتاب قهوه ایه بزرگه نوشته بود. چی بود؟؟؟ ام.. دخترای بی شوهر که سنشون داره میره بالا چادر سرشون می کنن و ... ام... چی بود آرام؟
با یه لبخند کوچیک گفتم: اینا همه اش خرافاته.
شراره که مشتاق شده بود گفت: نه خوب همین خرافات رو بگو می خوایم بدونیم. از قدیم گفتن هر خرافاتی ریشه تو واقعیت داره.
بلند خندیدم خیلی جدی گرفته بود. اون قسمت رو یادم بود.
به چهره های مشتاقشون نگاه کردم و گفتم: دخترای جوون دم بخت که به نوعی سنشون رو به بالا بود چادر سرشون می کنن و با یه قفل می رن دم در خونه میشینن و این قفل رو میزنن به گوشهی چادرشون و کلیدش رو میندازن وسط کوچه و منتظر میمونن.
هر پسر جوونی که رد میشه ازش می پرسن اسمشون چیه. اگه اسمشون محمد یا علی بوده ازشون میخوان که با اون کلیدی که تو کوچه انداختن قفل بختشون رو که زدن به پایین چادرشون رو باز کنه. اون موقع معتقد بودن که این کار باعث میشه گرهی بختشون باز بشه و زود شوهر کنن.
شرارهی مشتاق با چشمهایی که ازش برق می زد بیرون گفت: عجب.. عجب... چقدر خوب چقدر خوب.. میگم چادر گلدار مامانم هستا. ولی علی و محمد رو از کجا پیدا کنیم؟
سوپوری سر کوچه قبلیمون اسم پسرش علی نبود؟
مینا: همون که چل بود؟
شراره صورتش جمع شد و گفت نه اون خوب نیست. الکتریکیه چی؟ اسمش محمد نبود؟
مهرانه گفت: اون یکم هیز بود.
شراره دوباره گفت نه پس بختمون عوض اینکه از کوری در بیاد با این آدمها قرو قاطی میشه سیاه بخت میشیم.
همه دوباره خندیدن. از جام بلند شدم و با لبخند رفتم دوباره تو جای مورد علاقه ام روی بیرون زدگی پنجره نشستم. تو خونه قبلیمون عادت داشتم که کنار پنجره به همین صورت بشینم و زل بزنم به کوچه و یا آسمون. علت انتخاب این اتاقم دقیقاً وجود همین پنجره بود.
نگاهی به دخترا کردم. هنوز شراره چرت و پرت می گفت و بقیه هم بلند می خندیدن. دلم باز شده بود. به آیدا نگاه کردم. با اینکه اول غریبی می کرد و در کل اصلاً حرف نزده بود اما الان حداقل راحت می خندید و معذب نبود.
ساعت نزدیک 12 شده بود و هوا تاریک تاریک بود و چراغهایی که تو حیاط روشن گذاشته بودن باعث میشد بتونم کل حیاط و آلاچیق رو ببینم.
حرکت دوتا سیاهی کنار در توجهم رو جلب کرد. سیاهی ها از شیب حیاط بالا اومدن و یکیشون رفت سمت آلاچیق و سیاهی دوم هم دنبالش. وقتی نور به صورتهاشون رسید و خوب که دقت کردم تشخیص شون دادم. پژمان و آیدین بودن.
آیدین کلافه و عصبی می زد. صدای دادش رو میشنیدم البته خیلی ضعیف و نا مفهوم. اما پیدا بود که خیلی عصبانیه.
پژمان سعی می کرد آرومش کنه اما نمی تونست.
آیدین با حرکات دست و صورت یه چی به پژمان می گفت و دستش رو مدام می زد تو سینه ی پژمان و جالب این بود که پژمان سر به زیر و مقصر در برابر همه ی این حملات آروم مونده بود و کوتاه میومد. فقط سعی می کرد با حرف آیدین رو آروم کنه .
اما نتیجه ی همه ی تلاشش ضربه ای شد که آیدین با همه ی قدرتش کوبوند به ستون آلاچیق.
اونقدر شدتش زیاد بود که منی که از این فاصله هم نگاه می کردم تکونی خوردم. پژمان سریع رفت سمتش و خواست دستش رو ببینه که آیدین دستش رو پس زد و رفت تو آلاچیق و دیگه نمیتونستم ببینمش.
شراره: خانم والا جاتون خوبه؟ اون بیرون چی داره که تو 2 ساعته زل زدی بهش و کوتاه نمیای؟
خواست بلند شه که من سریع از جام بلند شدم و با یه لبخند ملیح نادر گفتم: هیچی بابا چیزی نبود. بچه ها میوه می خورید؟ برم براتون بیارم.
نمیدونم چرا ولی دلم نمی خواست کسی متوجهی حال بد آیدین بشه. برای خودم عجیب بود اما...
بچه ها نیم ساعت دیگه هم موندن و بعد بلند شدن و بعدِ یک خداحافظی 10 دقیقه ای رفتن خونه هاشون.
بعد انجام کارهام رفتم و رو تختم دراز کشیدم و خیره شدم به سقف.
السا اونقدر خسته بود که زود خوابش برد اما من تا دم دمهای صبح پا به پای صاحب اتاق بالایی بیدار بودم و با هر قدم اون که عرض اتاق رو طی می کرد یه سوال . یه مجهول تو ذهنم شکل می گرفت.

بی حوصله کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کردم. هیچ کوفتی نداشت. کلافه بودم. دلم یه چیزی می خواست که آرومم کنه.

از سر بیکاری و بی حوصلگی بلند شدم رفتم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم و بی خودی توش سرک کشیدم. چیز قابل جذبی توش نبود. یه سیب سرخ از توش در آوردم و یه گاز بهش زدم و در رو بستم. بی هدف در کابینتها رو باز کردم.

تو یکی از کابینتها چشمم خورد به پاکت آرد و ظرف شکر. از بیکاری که بهتر بود. سیب نصفه ام رو گذاشتم توی یک بشقاب و دستهام رو شستم و دست به کار شدم.

حداقل آرامش میگرفتم. اونقدر این کار رو انجام داده بودم که نیازی به دستورالعمل نداشتم. تند تند مواد رو با هم قاطی کردم و تخم مرغها رو هم زدم و در عرض یه ربع مایع کیکم حاضر بود. تو قالب ریختمش و گذاشتمش تو فر.

همه ی سرگرمیم و عشقم این بود که وقتی کیک می پزم چراغ فر رو روشن کنم و بعد بیست دقیقه بشینم جلوش و به رنگ گرفتن کیک نگاه کنم.

رفتم از تو اتاق کتابم رو برداشتم و اومدم نشستم جلوی فر. تکیه دادم به کابینت و زانوهام رو بالا آوردم و خم کردم و کتاب رو گذاشتم روش و مشغول خوندن شدم.

هر وقت عصبی و بی حوصله ام کیک و شیرینی درست می کنم. بیشتر برای آرمین که دوست داره وگرنه خودم زیاد نمیخورم. السا هم همیشه غر میزنه که اینا رو درست می کنی و ماها می خوریم چاق میشیم. بابا هم قند داره و مامان به خاطر چربی خونش نمیخوره. در کل فقط و فقط به هدف آرمین درست میشه.

یه صفحه از کتاب رو خوندم و چشم دوختم به کیک داشت رنگ می گرفت، پف می کرد. عاشق این قسمتش بودم.

اونقدر تو آشپزخونه موندم تا مطمئن شدم کیکه حاضر شده و پخته و خاموشش کردم.

روز جمعه بود و من طبق معمول تو خونه نشسته بودم. یادمه وقتی مدرسه میرفتم چقدر دلم جمعه می خواست اما الان؟

فقط وقتی بهم حال میده که خواب باشم. در غیر این صورت خیلی کسل کننده است. مخصوصا غروبهاش. وقتی تو خونه تنهایی.

مثل الان که فقط من و مامان تو خونه بودیم. السا رفته بود خونه ی دوستش. آرمینم طبق معمول با دوستاش بیرون بود و بابا هم همین طور. من بودم و مامان تنها و بی حوصله تو خونه.

فر که سرد شد کیک رو در آوردم و تو سینی برش گردوندم. قالبی بیرون اومد.

آروم آروم شروع کردم به برش زدنش. بعد چیدمشون تو یه پیرکس و گذاشتمش تو یخچال.

مامان با تلفن حرف می زد. تماس رو که قطع کرد اومد تو آشپزخونه و رو به منی که داشتم ظرفهای کثیف کرده ام رو میشستم گفت: کیکه درست شد؟

من: آره.

مامان: بیرون نمیخوای بری؟

من: نه.

مامان: حوصله ات سر رفته؟

من: آره.

اخماش رو برد تو هم و گفت: کاملا پیداست از این مدل جواب دادنت. من و شهناز داریم میریم بالا خونهی مژگان اینا تو هم بیا که تو خونه تنها نباشی. فکر کنم آیدا هم خونه است.

دستهام رو آب کشیدم و شیر آب رو بستم. بهتر از بیکاری بود. شایدم فهمیدم چرا انقدر شبها سر و صدا می کنن و خواب رو کوفتم می کنن.

سری تکون دادم و رفتم که لباس بپوشم. مامانم رفت دنبال چادرش و از همون جا داد زد: کیکم بیار بالا با چایی بخوریم.

لباس پوشیدم و برگشتم تو آشپزخونه. کیکا رو دوتا ظرف کردم و یکیش رو برگردوندم تو یخچال و اون یکیش رو با خودم بردم بالا. دم در خونهی مژگان خانم اینا شهناز جونم رسید و بعد از سلام علیک کردن در زدیم.

راستش زیاد مطمئن نبودم چرا این بالام. یعنی همه اش به خاطر بی حوصلگیه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد