ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
رسیدیم خونش... به باغ نگاه کردم...چطوری میتونم اینجارو خونه خودم بدونم؟؟؟
خدایا مامانم تنهام گذاشت... بابام تنهام گذاشت ... آقا جون (بابای زن عمو)تنهام گذاشت... عموم ازم رو برگردندون و زن عموم بهم نیشخند زد...دانیال بجای برادری بهم دست درازی کرد . تو تنهام نذار... کمکم کن ...
- به چی نگا میکنی؟؟؟
- (با نفرت نگاش کردم) ...
پشت سرش رفتم تو خونه...
خودشو رو مبل ولو کرد ... منم آروم از پله ها بالا می رفتم... از گریه شونهام میلرزید ... سرمو پایین بودو راه پلهرو اشکام شستشو میدادن... چه طور قبول میکردم که همه چیز تغییر کرده و حالا من زن سپهرم؟؟؟
- نترس دیگه کاریت ندارم اولین و آخرین بار بود...
سر جام ایستادم...
چشمام بخاطرگریه قرمز شده بود ... وقتی منو دید به سمتم اومد...
- همیشه انقد گریه میکنی؟؟؟
- ...(گفتنش برام سخت بود ولی آره! من از وقتی اون تو زندگیم اومد هرروز گریه کردم...)
از کنارم رد شد...
رفتم تو اتاق. جلوی آینه داشت کرواتشو باز میکرد...
رو تخت نشستمو کفشامو از پام در آوردم...کت لباسمَم در آوردم
احساس میکردم کثیفم جای انگشتای دانیال مایه ننگی بود که رو پوشتم مونده بود. رفتم سمت کمدم... یه بلیز استین بلند با یه شلوار برداشتم حولمو انداختم رو دوشمو از اتاق رفتم بیرون... هنوز از در فاصله نگرفته بودم که داد زد:
- حموم تو اتاقه.
برگشتم تو اتاق
از حموم که اومدم رو تخت دراز کشیده بود...
خدا شاهده با چه بدبختی لباسامو تو حموم تنم کردم.حوله دور سرم بود .موهامو خشک کردمو لبه تخت نشستم... داشت تو آیپدش کتاب میخوند...
خدارو شکر میکردم که کاری به کارم نداره و هـــی پاچه نمیگیره...
گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس دادم:
"خوابی عشقم؟"
"نه خانومی تا تورو نخوابونم که خوابم نمیبره"
" ممنونم واقعا بهت نیاز دارم "
" رها عکسامونو داشتم نگا میکردم... چه قد بزرگ شدیا :-D"
"اِاِاِاِاِ بچه پروووووووووووو"
"ههههههههه خب حالا جوش نیار بخوابیم نفسم؟"
"اممممم باشه بخوابیم"
"شب بخیر فرشته کوچولو"
"شب بخیر ارسلان"
با حد اکثر فاصله پشتمو به سپهر کردم ولی مگه خوابم میبرد؟؟از همه ترس داشتم از همه ی مردا . تک تک صحنه هایی که تو دستشویی بودم و اون دانیال عوضی به تنم چنگ میزد میومد جلو چشمم. چقدگریه کردم چه قدر زجه زدم ... چرا بازم کسی صدامو نشنید؟؟چرا همیشه انگار ته چاهمو هیچکس نه منو میبینه نه صدامو میشنوه؟؟چرا از چاه نمیام بیرون؟؟؟چرا کسی کمکم نمیکنه؟؟؟
اشکام بالشو خیس کرده بود .
آباژور کنار دستشو خاموش کرد. تنم به لرزه افتاد . خدارو صدا میزدم ...
صبح که بیدار شدم خوشبختابه سپهر تو اتاق نبود... از جام بلند شدمو دست و صورتمو شستم جلو آینه ایستادم موهامو شونه زدمو با دوتا پاپیون خوشگل از جلو صورتم جمشون کردم . گشنم بود ... رفتم سراغ یخچال .خوب بود همه چی داشت.
یه لیوان آب پرتغال خوردمو خواستم بشورمش که کلید تو در چرخید... سریع آب گرفتمشو به سپهر که تازه رسیده بود نگاه کردم
- سلامتو خوردی کوچولو؟؟؟
- ...
حتی نمیخواستم اندازه یه کلمه باهم مکالمه داشته باشیم.
گوشیمو برداشتمو زدم تو باغ . رو تاب نشستمو آروم خودمو تکون دادم... نفس عمیق کشیدم...
همه دنیام صفحه گوشیم بودو همه زندگیم ارسلان...
هر روز اس ام اس بازی...
"سلاممممممممممم دختر خانوووووم"
"سلاام عزیزم"
"چطوری خانومم؟"
"خوبم تو خوبی؟"
"عالیم . رها دلم برات لک زده .میای ببینمت؟"
"آخه ... چیزه.."
"چیه؟"
یه نگا به اطرافم کردم که صدای مهیب کشیده شدن لاستیک رو زمین به گوشم رسید .
- آقا مگه نگفتم در باغو باز کن؟
صدای داد سپهر بود ...
آخیش رفت بیرون . دسگه مستونم با ارسلان برم بیرون .
" باشه ارسلان کجا بیام؟"
"بیا دم کوچتون با ماشین میام دنبالت"
با خودم گفتم :وایییی من که راهم تا کوچه عمویینا زیاده چیکار کنم؟؟
" نه مکانو بگو من خودم میام"
"چرا؟"
"حالا بگو"
"بیا کافه ***"
"باشه"
یه رو سری مشکی با مانتو مشکی تنم کردم کفشای ورنی پاشنه 5 سانتی مشکیمو پام کردمو زدم بیرون...میخواستم ساده باشم . نه !شایدم میخواستم نباشم...این طوری بهتر بود .وقتی کسی صدامو نمیشنید برای چی جسمم باید تو این دنیا باشه؟؟؟برای چی باید جلب توجه کنه؟؟روحمو که کشتن...جسمم بمیرهه.
بعد از کلی ترافیک رسیدم کافه . جای خیلی شلوغی بود ، خیلی بزرگ و البته رویایی...
پشت به در ورودی کافه نشسته بود .
- سلام .
- بَــــــــــــــــــــه ! رها خانوم چه عجب اومدی .
- ببخشید ترافیک بود.
- هی میگم بذار بیام دنبالت نمیذاری .همین میشه دیگه .
فقط لبخند کم رنگی زدم.
- خوب خانوم ایشالا فردا مدرسه دیگه؟؟؟
- آره ...ولی هیچی درس نخوندم ... یه ماه دیگه ترم آخره ...
- مطمئنم مث همیشه عالی میشی.
- ممنونم .
بعد از تقریبا 10 دقیقه سکوتو شکستم.
- ارسلان چیزه.... اممممم...
- جونم؟چیه؟
- خب ... من ...
- ...؟؟!!
- راستش...( میخواستم همه چیزو بگم که یه مرد خیلی شیک پوش با لباس فرمش کنارمون ایستاد )
- چی میل دارین؟
- رها عزیزم سفارشتو بده.
- خب یه قهوه...
- رهاا تو که عاشق بستنی بودی ... میگم هر دوشو برات بیاره ...
مرد بعد از یادداشت رفت...
به ارسلان نگاه کردم کنجکاو بودو منتظر بود باقی حرفمو بزنم...
طولی نکشید که سفارشامونو آوردن...
قهوه و بستنی رو گذاشت جلوم .
- رها خر کودومو دوس داری بخور .
بی توجه به حرفش گفتم:
- خب ببین ارسلان .. اونجا موندن من درست نیست...
- چی ؟کجا؟
- خونه عموم.
- آهان... کی همچین حرفی زده؟؟
- خودم احساس میکنم...
- نه عزیزم این فکرارو نکن... اونا ولیِ توَن.
- ببین ارسلان تو حقته که بدونی... من...
- میشنوم بگو دیگه.
- خب چجوری بگم... سخته ... همه چیز از یه مهمونی شروع شد .
- خب؟
- بذار خلاصه بگم ...ببین ...(به بستنیم نگاه کردم آب میشد... آب میشدو پایین میرفت... مث من ... حرارت بدنم بالا رفته بودو از استرس لبه ی شالمو ریش ریش کرده بودم ... داشتم آب میشدم)
- تصمیم من نبود... مجبور شدم...
- چی میگی؟؟؟؟؟؟؟
- نمیخواستم اینطوری شه . نمیخواستم ...( شروع کردم گریه کردن)
- رها؟؟؟ نفسم چرا گریه میکنی؟؟؟
- ارسلان من دوست دارم بخدا راس میگم...
- باشه خانومم گریه نکن حالا...
- من ... (یه لحظه مخم تکون خورد ... یه ندا گفت : چرا میخوای بهش بگی؟؟؟تو که آزادی .هر وقت بخوای باهاش میای بیرون.هروقت بخوای حرف میزنی. چرا میخوای همه چیزو خراب کنی؟؟ جوابمو دادم: چون نمیتونم بهش دروغ بگم. چون حقشه که بدونه .منو اون چیز مخفی از هم نداریم... - دارین دارین دارین. - نه نداریییییم . – تو هیچ کسو نداری ارسلان تنها پناهته ... ازش فاصله نگیر...)
یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم :
- من ... تصمیم گرفتم با خالم زندگی کنم.
- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟مگه تو خاله داری؟
نظرم عوض شده بود. به ندای درونم گوش دادمو تصمیم گفتم چیزی نگم .این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید و گفتمش.
- آره . چند وقتیه فهمیدم دارم.
- اهان .خب حالا چرا گریه میکنی..
- اخه...آخه ...(وای حالا چی بگم؟؟؟ ندا گفت .بگو : دور میشین از هم .راهتون زیاده)
- آخه از هم دور میشیم؟؟
- چرا ؟خانواده خالت روت خیلی تعصب دارن؟؟
- نه ... ینی دارن ولی نه خیلی ...دور میشیم چون که راهمون زیاده.
- (خندید) اشکال نداره عشقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم قلبامون بهم نزدیکه.
فک میکنه بخاطر دوری گریه کردم...الان کلی تو دلش میخنده میگه این دختر دیوونس.
- ممنونم...
- واسه ی چی؟؟؟؟
- ممنونم که کنارمی...
- فدات بشم خانوم کوچولو...
گوشیش زنگ خورد...
- بله؟
- ...
- سلام
- ...
- بیرونم کار واجب دارم بعدا زنگ میزنم.
(یهو صداش کردم ارسلا... دستشو به سمتم گرفت که یعنی حرف نزنم)
- نه نه
- ...
- نه میگم
- ...
- وای مسخره نشو .
- ...
- خدافظ
قطع کرد.
- کی بود ؟؟
- هیچکی.
- وااااااا ینی با خودت حرف میزدی.؟؟
- (دستمو گرفت) نه خانومم قربون شیرین زبونیات . دوستم بود.
خیلی بد جوابمو داد از لحنش خوشم نیومد. من که میدونستم دوستشه میخواستم بگه چی کارش داشت ولی نگفت منم دیگه نپرسیدم.
قهوه م سرد شده بود ولی چیزی نگفتمو خوردمش... مث زهر بود . ولی من عادت داشتم... لحظه لحظه عمرم زهر چشیده بودم.
- اِاِاِاِاِ رها بسنتیت که آب شده بذار یکی دیگه بگیرم .
- نه میل ندارم .
- مگه میشه . صب کن ...
- نه بیا بریم بیرون هوای اینجا خفس.
چیزی نگفتو دنبالم راه افتاد. شونه به شونه هم راه میرفتیمو دستامون به هم گره خورده بود... عالی ترین حس دنیارو داشتم. تو اوج بدبختی و نا امیدی بودم ... یه ازدواج صوری با کسی که نمیشناسم، بی پدر،بی مادر، یه مادر که پناهم باشه ... بابایی که پشتم باشه... هیچ کسو نداشمو واسه همینم بد بخت بودم...واسه همین اون دانیال کثا*فت به خودش اجازه داد بهم تجاوز کنه.... افسرده شده بودم .اون موقع حالیم نبود ولی الان کاملا مطمئنم که روم تاثیر خیلی بدی گذاشته بود.
حتی از گرفتن دستای عشقمم میترسیدم. اینا همش تقصیر اون دانیال خیر ندیده بود... ولی ارسلان ... واسم مث یه پناه بود... نمیخواستم بی پناه شم.
باهم رفتیم میلادنور و کلی گشت زدیم برام یه خرس صورتی گرفت. عاشقش شده بودم تپلی بودو نرممممم اندازشم تقریبا اندازه یه بالش بود ...
*********************************************************
شب بود که رسیدم خونه زنگ درو زدم که با تاخیر آقا علی درو باز کرد . یه ممنون عمو جان سریع گفتمو از کنارش رد شدم.
به طرف ویلا رفتم ... هوا تاریک بود با احتیاط از پله های ورودی بالارفتم... در کمال تعجب دیدم در بازه . یه قدم جلو تر رفتمو درو پشت سرم بستم تاریکِ تاریک بود. حتما کسی خونه نیس دیگه .لابد آقا علی اومده یادش رفته درو ببنده یا....
با دیدن سایه روی دیوار افکارم متوقف شد... بدن ظریفی داشت ... صداش نمیومد اما حدس زدم دختره.. از پله ها بالا رفتم تو درگاه اتاق بغلی ایستاده بودو دستشم به کمرش بود. قیافش عادی نبود خیلی دست کاری شده بود . دماغش به شدت کوچیک و بد عمل شده بودو لباشم داشت میترکید .گونهاشم خیلی بالا بود و ابروهای تتو شده داشت.لباسشم یه تاپ جذذذذذذذذذذذذذب بود با ساپورت . خودمو جمو جور کردمو با اعتماد به نفس خاصی گفت:
- خوش اومدین ...
سپهر از اتاق اومد بیرونو یه نگاه سرد بهم انداخت. نیش خند زدمو گفتم:
- سپهر از مهمونت پذیرایی نمیکنی؟؟
دختره با لوندی گفت:
- شماا؟؟!!؟؟!!؟
- رها هستم
- مستخدمین؟؟
- امممم نَع.
- پس چی؟
خندیدم:
- مگه براتو فرقیم میکنه؟؟تو کارتو بکن برو.
- درس صبت کناا...
- اگه نکنم چی میشه؟؟؟
- بسهههههه
این سپهر بود که بین مکالمات منو اون دختره فاصله انداخت .
با بیخیالی سمت اتاقی رفتمو ساکی که توش خرسم بود گذاشتم رو زمین .سرمو از اتاق آوردم بیرونو لبخند شیطانی زدم براشون دست تکون دادم:
- خوش بگذره...
همزمان درو بستم بهش تکیه دادم که سپهر به در مشت زد:
- حالتو جا میارم ...
- اگه تونستی باوشه . راهِت باز...
- بلاخره میای بیرون دیگه. صب کن ...
رفتم رو تخت نشستمو به اتاق نگاه کردم ... جای بدیم نبودا اتاق خوبی بود فقط تراس نداشت ...خرسمو در آوردمو بوش کردم ... بوی پودر بچه میداد . باورکن راس میگمم خودِ خودش بود.
بغلش کردمو رو تخت مچاله شدم... یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم یه عروسک داشتم اسمش پشمک بود ... عمو و زن عمو میگفتن بابام برام خریده بوده و من عاشقش بودم... هرشب باهاش حرف میزدم ... روپام میزاشتمش ... تنهاییامو با اون پر میکردم...
بازم اشکای لعنتی بهم امون ندادن ... لوس نبودم ولی واقعا شرایط سختییه خیلی سخت...
چشمامو که باز کردم هوا همچنان تاریک بود ...چراغ اتاقو روشن کردمو چون چشم به نورش عادت نداشت کلی طول کشید تا بتونم بفهم عقربه های ساعت رو چنده...تقریبا 3 بود.
کنجکاویم گل کرد ...رفتم سرمو چسبوندم به اتاق سپهر
باورم نمیشههههههههههه اینا هنوز دارن حرف میزنن؟!!!!!
واییییی خدا چ فَک قویی . یه ندا تو مخم گفت : البته زمان واسه اونا زود میگذره. ندای ذهنمو بخاطر هوشش تحسین کردمو گفتم بله ثانیه ها با تو آسون میرن ، بازیه ماست که توش داغون میشم
دوباره باز به تو آروم میگم ، میخوام ساعت وایسه میخوام ساعت وایسه من و تو با هم بودیم از اولـــش نمیدونستیم یه روز میرسیم ، به تهـــــش .نداهه گفت : اهههههههههه رها چی میگی آهنگ زِدبازی میخونی؟؟؟؟؟گوشاتو تیز کن ببین چی میگن... گفتم :آهان باشه باشه خواستم دقیق شم که یهو در باز شد ...با مخ سقوط آزاد کردم از سپهر جدا شدمو بهش نگا کردم... همینجوری نگام میکرد. پسره یِ... استغفرالله
- چیه آدم ندیدی؟؟
- چرا فضول مث تو ندیدم..
دختر با اون صدای افتضاحش شروع کرد قهقه زدن.
- برو بابا اومدم از اتاقم چیزی بردارمممممممممممممم
دختره با صدای جیغ:- چیییییییی از اتاقت؟؟؟سپهر این چی میگه؟؟؟؟ مگه نگفتی خواهرته؟؟
- اِلِنا دخالت نکن.
- من برم دیگه خدافظ
- صب کن النا هنوز حرفامون تموم نشده.
- فعلا خدا حافظ
هُلمون دادو از خونه زد بیرون. این دختره هم که خل بود به مرحمت خداوند.
- هه میبینم که جی افتون قهرکرد.
- جی افم؟؟ تویه فوضول که خوب میدونی النا مث خواهرمه...
- آهان یادم نبود.شما به جی افاتون میگی آجی.همه جی افاتون خواهرتونن؟
- هوییی
کوبوندم به دیوار.:
- حواست باشه . تک تک حرفات این تو ضبط میشه(به سرش اشاره کرد) بخوام حالتو بگیرم بد میبینیاااااااا
- ولم کن برو اونور تو کی باشی که حال منو بگیری .
- ههه خیلی کمِش میدم عشقتو نعشه کنن.
- ساکت شوووووووووووووو .
- خیلی دوسش داری نه؟؟؟وقتی ببینی صد تا لگد پشت هم میخوره چه حالی میشی؟؟؟
- ولم کننننن.
- جوابمو بده
- ازت متنفرممممم
- وقتی ببینی التماس میکنه ولش کنیم چه حالی میشی؟؟؟
- (نتونستم طاقت بیارم فشار دستاش رو بازوهام زیاد بودو حرفاییم که میزد سوز به دلم میاورد واسه همین بغضم گرفت)
- جواب بدهههههههههه. وقتی ببینی که جونتو میفروشه واسه منافع خودش چه حسی بهت دست میده ؟؟؟
گریم گرفت ... ولم کرد .زانوهام سست شده بود افتادم زمین نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم... با مصیبت ایستادم ... بهش نگاه کردم با تمام قدرت زدم تو صورتش . صدای برخورد دستم با صورتش توی خونه پیچید . داد زدم:
- اون واسه من میمیرههههههههههههههههههههههه
- (نیشخند)
از کنارش رد شدمو رفتم تو اتاقم . عروسکمو بغل کردمو جای ارسلان باهاش حرف زدم...
ارسلان تو عاشقمی میدونم... میدونم تنهام نمیذاری... ارسلان نجاتم بده. نمیخوام عمرم با این پسره ی بی مغز تلف شه... خستممم به دادم برس...
احساس کردم کسی پشت دره ولی بعد از چند ثانیه فهمیدم توهم زدم.
صبح که پاشدم یه خانوم نسبتا مسن تو آشپزخونه بود که وقتی باهاش حرف زدم گفت میاد کارای اینجارو میکنه.. زن خوش قلبی بود... مهربون بود .. ازش خوشم اومد.
صبحونه که خوردم رفتم سمت تاب ... تو این مدت کم واقعا بهش وابسته شده بودم ... روش که میشستم حس آرامش بهم میداد آخه یه گوشه دنج باغ دور از دید بود و بخاطر فصل بهار همه درختا سبزو پر شکوفه بودن ...معرکه بود ...
بعد از نیم ساعت رفتم تو اتاقم.
لباس مدرسمو پوشیدمو زنگ زدم آژانس .تا برسم مدرسه یه نیم ساعتی طول کشید. وقتی دوستامو دیدم گل از گلم شکفت دوییدم سمتشونو بغلشون کردم ... باهم کلی حرف زدیم . طبق معمول درسا سعی میکرد منو از ناراحتی دراره و پرستو مدام سوال میپرسید نهالم شوخیای بامزه ای میکرد که باعث میشد کلیییی بخندیم...
- وایییی اگه بدونین تو اون خونه چی بهم میگذره.
پرستو:- راستییییییییییییییییی دختر بگو ببینم تو عروسی چرا اونجوری کردی بی جنبه؟؟؟حالا یه بوس کوچولو کردت دیگه ...
- نه قضیه چیز دیگه ایه..
باهم گفتن:- چــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟!!
- خب ...راستش ... (گریه امونم نداد یاد لحظه های ترسناکم افتادم ... داغون بودم داغون)
درسا:- اوااااااا دختر چی شد؟؟؟؟
- دانیالو میشناسین؟؟؟
نهال:- کی ؟همون پسر داییه آرزو؟؟همون که همش بهت نگاه میکرد ؟؟
- واییییییی پس شما متوجه نگاهاش شدین؟؟؟ خب اون ... اون...اون اون شب تو دسشویی اذیتم کرد...
- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟
- بچه ها دارم میمیرممممم(با گریه گفتم )
پرستو:- وایییییییییی قربونت بشممممم
نهال:- رهایی تو خوبی؟؟؟ تا کجا پیشرفت؟؟؟
- تا روحمو بُکشهههههه
- نزن این حرفو
- من مردم بچه ها خیلی وقته مردم... هیچ کسو ندارم... وایه اولین بار بود تو زندگیم داشتم احساس خوشبختی میکردم که عشقمو ازم گرفتن...با یه حیوون زندگی میکنم...
درسا:- رهااااااااا نا شکری نکن خدا بزرگه ...
نهال:- به سپهر گفتی؟؟
- نه...
- اِاِاِاِ چرا؟؟؟؟؟باید از دانیال شکایت کنی .
- نه ... گفت آبرومو میبره.
- اون تهدیدت کرده فقط دوست جونم.
- نه آبروم میره همه میفهمن.
- ینی چی؟؟؟خب بفهمن تو که تقصیر نداشتی.
پرستو:- نهال راس میگه باید شکایت کنین.
- الکی نیس که چجوری ثابت کنم؟؟؟باید شاهد داشته باشم..
درسا:- بچه ها بسه اذیت میشه .رها فراموشش کن.
زنگ اول شیمی داشتیم مخم سوت کشید ... زنگ دومم چرت تر زیست بود.
بعد از کلی خستگی رسیدم خونه...
********************************************
گوشیم زنگ خورد.ارسلان بود.
- سلام عزیز دلممممم
- سلام ارسلان خوبی؟؟
- مرسی .تو چطوری؟
- خوبم.
- رها چی شده؟چند وقتیه گرفته ای
- چیزی نیس
- چرا هست با من سردیو بی حالی جواب اسامم نمیدی چت شده؟
- (چی میگفتم ؟میگفتم یه عوضی تو مجلس عروسیم اذیتم کرده؟) نه نه اینطور نیست.
- عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب .خوب خونه ی خاله خوش میگذره؟؟
- (تو دلم خندیدم .خونه ی خاله؟؟؟)آره خوبه.
- خونه ی خاله حالا کودوم ور هست؟؟
- (خندیدم) ینی چی؟
- ینی خونشون کجاس؟
- بوکان
- آهان .پس اوضاع مالی سر به فلک کشیدس.
- بد نیست.
- خب رها جان چیکارا میکنی؟؟؟درساتو خوب میخونی دیگه؟؟
- اوهوم
- افرین فرشته خانوم .عزیزم من فعلا باید برم جایی کاری نداری؟
- نه
- خدا حافظ خانومم.
- خدافظ
خوب شد ارسلان گفتا برم درسمو بخونم.(با خودم گفت)
بعد از کلی درس خوندن دیگه مغزم سوت کشید...
سپهر اومده بود خونه... از سروصداهایی که میکرد معلوم بود. هی اینو میکوبید به اون اونو میکوبید به این .اصن روانی بود به خدا ...
از پله ها رفتم پایین.
- چته ؟؟؟ساکت باش دارم درس میخونماااا
- رها برو تو اتاق تا نزدم لهت کنم.
بطری مشروبو گرفت سر بکشه..
- بدش به من ببینم چه غلطی میکنی؟؟؟
- رها برو تو اتاق گفتم.
- این بطری رو بده به من
- میخوای بخوری تو انباری هست .
- من غلط بکنم از این چیزا بخورم . بدش به من
- بروووووووووووووو
- گفتم بدشششش
- چیه؟؟؟نگران حال من شدی.
- نگران حال تو نیستم . نگران حال خودمم. بدبختیاش مال من واسه تو نیس که .همینجوریش تهی مغز هستی اینم سر بکشی دیگه عاقبتم با اهل قبور گره میخوره بده به من اونو
از دستش کشیدم که افتاد زمینو بطری شکست و پودر شد...
عربده کنان گفت:
- چی کار میکنی لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ترسیدم .خیلی صداش بلند بودو مث یه شوک بود برام... با هر حرکت آسیب پذیر بودم...روحم داغون بود ... به سمت اتاق رفتمو داد کشیدم:
- همون بخوری بمیری بهترههههههه
دوییدم از پله ها رفتم بالا ...رفتم تو تراس ... جای رویایی بود .
رو صندلی چوبی لم دادم ... هوا سرد بودو باد میومد ...موهام تو هوا پریشون شده بود... باد موهامو نوازش میکرد.
گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس دادم :
"ارسلان؟"
"سلام رها خانومم .جانم؟"
"سرت شلوغه؟"
"نه عشقِ من .واسه تو همیشه وقت دارم"
نمیدونم چرا تازگیا اینجوری شده. ناراحت نیستم از اینکه انقد عشقم عزیزم میکنهااا. ولی خب حس خوبی بهم دست نمیده .احساس میکنم قبلا عشقش خیلی ساده تر بود ...
" ممنونم . "
"خانومم چرا انقد گوشه گیر شده؟"
" نه این چه حرفیه. ارسلان اینجا احساس تنهایی میکنم .هرچند همه عمرم تنها بودم ولی هیچ حس خوبی ندارم..."
"خب رها جان چرا برنمیگردی پیش عموت؟"
" نه نمیشه ."
"دعوات شده باهاشون؟"
"نه ... ولی نمیخوام برگردم اونجا"
(واقعا هم نمیخواستم .رفتار زن عمو اذیتم میکرد ولی دلمَم نمیخواست اسم این یالغوز تو شناسنامَم باشه)
" رها تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟"
"خب میگی چیکار کنم تنها که نمیشه"
"با خالت راجب من صحبت کن"
قلبم وایستاد.حالا چیکار کنم؟؟؟؟؟ چی بگم؟؟؟؟؟
"نه نمیشه"
"میشه عزیزم چرا نمیشه؟؟"
"چون بگم که چی بشه؟"
"که زنم بشی"
"چیی؟؟!!!؟؟ نمیشه که"
"چرا نمیشه خانومم؟"
"من میخوام برم دانشگاه"
"دانشگاهم میری عزیزم"
"خب خالم نمیذاره انقد زود ازدواج کنم"
"از کجا میدونی؟"
"میدونم دیگه .تازه مدرسمون متأهل ثبت نام نمیکنه اصن"
"خب صیغه میخونیم که باهم زندگی کنیم. بعدا عقد دائم میکنیم"
"نمیشه ارسلان"
"نگو نمیشه .بگو نمیخوام"
"نه ... باور کن از این زندگی خسته شدم. حتی حاضرم فرار کنم"
"منم پایه ام:-D"
"ینی فرار کنیم؟"
نفهمیدم جدی گفت ... شوخی کرد... چی بود؟؟؟
- هوی دختر هوا سرده بتمرک تو اتاق حوصلتو ندارماااااا.
- به توچه؟؟
- بیا تو بت میگم.
- نمیام
- نمیایی؟؟
- نچ
- باشه
- اِاِاِاِاِاِ ولم کنننن. بذارم پاییییییییین ولم کن نمیام تو..
- مگه دسته خودته.اینو بده به من ببینم(منظورش گوشیم بود)
گوشیمو پرت کرد یه گوشه ... ترسناک شده بود... چشاش کاسه ی خون بود . همش داد میزد ... روانیم کرده بود.
- سپهر تورو خدا برو اونور.
- میبینم خواهش میکنی... بگیر بخواب حوصلتو ندارم.
- خب گمشو اونور.
- بتمرک بت میگم.
- اِاِاِ چرا زور میگی؟؟؟؟
- که...
یهو صدای گوشیم بلند شد.
بدو رفتم برش دارم که زود تر از من از رو زمین برش داشت.
دستشو گرفته بود بالا که دستم نرسه.
من:- سپهر گوشیِ منه. به تو چه که کیه پشت خط. بدش.
سپهر:- ساکت شو .
من:- سپهررررررررر
سپهر:- الو بله؟
من:- وای سپهرررر چیکار میکنی؟؟
سپهر:- شما؟؟؟
ناشناس:- ...
سپهر:- به تو چه که من کیم . تو کیی؟
ناشناس:- ....
سپهر:- من شوهرشم .
ناشناس:- ...
قطع کرد.
داد زدم:- بدش به منننننننننننن . توکه کارتو کردی بدش.
(اس ام اسامو خوند)
- صب کن ببینم . کی میخواد فرار کنه ؟؟تو؟؟؟؟(چشماش خمار شده بود)
- به تو ربطی ندارههههههههههه.
- ببین دختر جون اگه هوس کردی واسه من دردسر بسازی باید بگم که کور خوندی نه تنها واسه من بد نمیشه بلکه یه حال اساسیم از تو و اون پسره ی ضیغی میگیرم. افتاد؟؟؟؟؟
- چرا بهش گفتی شوهرمی لعنتی؟؟؟ازت متنفرممممممم میخوام بمیریییییییییییی.(گریم گرفت)
- خفه شو . گوشاتو باز کن ببین چی بت میگم. من واسه تو و بچه بازیات وقتی ندارم. حوصله کل کل با تورم ندارم. پس مث بچه آدم بشین درستو بخون .به پرو پای منم نپیچ الکیم واسه خودت درسر نساز.
- به تو ربطی ندارههههههه هر کار بخوام میکنم. ناراحتی طلاقم بده .
- نمیشه .به سند ازدواجت نیاز دارم.
- چی؟چه نیازی؟؟
- دیگه به تو ربط نداره . گمشو برو نبینمتااا.
- کثافت عوضی خودت گمشووو.تو عشقمو گرفتی . انتقام میگیرم . عشقتو ازت میگیرم لعنتی. عزیزتو میکُشمممممممممم. حالم ازت بهم میخورهههههههههههه (یکی محکم زدم تو گوشش)
- تو غلط میکنی . از مادر زاییده نشده دختری که دستش رو من بلند شه .(یکی زد تو صورتمم .انقد محکم بود که گوشه لبم پاره شد.پرت شدم روتخت.)
روم خم شد.فکش منقبض بودو انگار از چشماش خون میچکید . یکی دیگه زد. بلند بلند داد میزد و دهنش تکون میخورد . ولی من هیچی نمیفهمیدم جز صدای گوشیم. ارسلان بود که پشت هم زنگ میزد .گِریَم اوج گرفته بود. زیر دستای قوی سپهر جون میدادم . صدای ضربات دستش تو خونه میپیچید اونم انگار حالش دست خودش نبود تا میتونست میزدو من هیچی حس نمیکردم... هیچی... آروم آروم چشمامو بستم...