وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...


تنهام ... خیلی تنها ...

 

همه بچگی میکنن ...ولی من نکردم . همه که از اولش عاقل و بالغ به دنیا نمیان ولی من از همون اولش خواستم با عقل تصمیم بگیرم... نمیگم با بقیه فرق دارم... ولی خیلی زود وارد بازی سرنوشت شدم...واسه چشیدن طعم عشق عجله کردم...

 
با صدای گوشیم بیدار شدم اههههههههههههههههه دیگه حالم از این آهنگ بهم میخوره ایشششش

با غرغر بلند شدم رفتم دسشویی دستو صورتمو شستمو یه نگا توآینه به خودم کردم اووووف چشام پف کرده بود.از دسشویی اومدم بیرون اولین سالی بود که بعد از تعطیلات عید هیچ علاقه ای به مدرسه رفتن نداشتم حتی واسه دیدن دوستامم هیچ ذوقی تو خودم نمیدیدم انگار خیلی خسته بودم .

یه کم صبحونه خوردم رفتم تو اتاقم چشمم به مانتوی مدرسم خورد رنگ سورمه ای رو هیچ وقت دوس نداشتم.  سریع لباسامو تنم کردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد پریدم سمتش ...

 

ارسلان بود ..."سلام رهایی صبحت بخیر " واییی همیشه دقیقه .حواسش هست که خواب نمونم . براش زدم"سلام صبح توم بخیر:-*" داشتم موهامو شونه میکردم که اس داد"امروز مدرسه میری؟"

"آرهL "

"حالا چرا ناراحتی؟میگذره غصه نخور عزیزم"

تو آینه به خودم نگاه کردم قیافم گرفته بود ... از وقتی اون حرفا رو شنیدم ...نه حقیقت نداره ... اونا درباره آرزو حرف میزدن نه من...

اشک تو چشای طوسی عسلیم جمع شد.حتی فکر کردن بهشم آزارم میداد ... لبامو جمع کردم نمیخواستم به اشکام اجازه بدم سقوط کنن حقیقت نداره اشتباه شنیدم ...

 
میخواستم به ارسلان  بگم فعلا بای ..ولی دلم نیومد ترجیح دادم گوشیمو با خودم ببرم مدرسه کفشای اسپرتمو پام کردمو زدم بیرون به مدرسه که رسیدم دیدم پرستو و امیر رضا داداشش جلو مدرسن .امیر رضا از پرستو خداحافظی کرد و رفت .دوییدم سمت پرستو تازه داشتم دلتنگیمو حس میکردم .پریدم بغلش.

 

من: - دختررر سلاممممم دلم برات یه ذره شده بود.

-  سلااااااااام منم همین طور .خوبی؟؟؟

-  آره عالیییییییییییم تو چطوری؟؟ آقاتون خوبه ؟؟؟دیدیش عید؟؟؟

-   وایییییی آره رها انقد دلم براش تنگ شده بوووووود . نمیدونی چقدر خوشتیپ کرده بود.

 

از دور نهال و درسا رو دیدیم که میومدن سمتمون باهم دست دادیمو بعد از سلام علیکو ابراز دل تنگی شروع کردیم حرف زدن پرستو گفت :

- واییییی اگه بدونی چقد حس خوبی نسبت به صادق دارم . درسای سال سومو خیلی خوب یادشهههههه کلی تو عید کمکم کرد. نهال:- اووووو خوش بحالت ماکه از این آقاها نداریم .

درسا:- آره والا ما اصن شانسم نداریم هرکی به ما میرسه یا کوره یا کچله.

 

به حرفاشون گوش میکردم اما زبونم بند اومده بود .. فکرم پیش  ارسلان بود که یهو نهال گفت:

- هووووو چته تو؟؟؟ بازم عاشقیو هزارو یک دردسر؟؟؟ میخواستم به نهال یه لبخند بزنم که پرستو دستمو گرفتو با حالت مسخره ای گفت :

- عزیزم درد یه عاشقو فقط یه عاشقِ که میفهمه درکت میکنم غصه نخور.

 با این حرفش همه شروع کردن خندیدن درسا زد پشتمون:

-  گمشین برین بابا اهههه شوهر ذلیلااا

 

رفتیم سر کلاس گوشیمو در آوردمو بردم زیر میز .اووووووووووف اینجارووو 10تا اس داده بیچاره بچه ..

بهش گفتم

"ببخشید ارسلان سر کلاسم دیگه میتونم اس بدم "

 

برام زد"اااااااا یعنی چی؟؟؟؟؟ خیلی کار بدی میکنی بذارش تو کیفت ..بعدا اس بده بای بای"

 

"نههههه مشکلی نیست "

 

 "خیلیم مشکلیه ااااا نمیخوام از درسا عقب بمونی بعد مدرست زنگ بزن بهم کارت دارم "

 

" باشهL"

 

" بای بای رها جان"

 

 "باییی"

          

زنگ اول افتضاح گذشت اصلا حوصله هیچی نداشتمم همش به حرفای عمو و زن عموم فکر میکردم .. راستش پدرو ماردم تو یه تصادف فوت کردن ... تقریبا میشه گفت دوازده سال پیش بود یه دختر 5_6 ساله بودم خاطرات زیادی با خانوادم ندارم چون منم تو اون تصادف با اونا بودم چند ماه اول بعد از بهوش اومدنم هیچی یادم نیومد از اون گذشته سنی نداشتم .ولی وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که عمو و زن عمو نمیتونن مثل پدر و مادر برام باشن اونام دوتا بچه داشتن. آرزو که چند سالی از من بزرگتره و آرین که تازه هفت ساله شده ... اونا وقتی نداشتن که صرف من کنن... تنها بودم خیلی تنها ... شبا گریه میکردم هر لحظه از خدا میخواستم منو ببره پیش مامان بابام  تا اینکه... یه روز سرد زمستونی بود برف میبارید و هوا واقعا سوزناک بود یه پسر کوچولو کناره خیابون پاهاشو بغل کرده بود از سرما میلرزید

درخشش اشکو تو چشاش دیدم دلم کباب شد...سمتش رفتم شالگردنمو باز کردمو پیچیدم دورش...دستاش یخ یخ بود هیچی نمیگفت خواستم پالتومم درارم که یه پسر قد بلند  با موهای قهوه ای که روشون برف نشسته بود  با چشمای درشت قهوه ایش بهم زل زد و اومد سمتم نذاشت پالتومو درارمو رو به پسر کوچولو گفت : عرفان اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ میدونی مامانت چه قد نگران شد؟ بیا بغلم ببینم ...

 

بچه رو بغل کردو روشو کرد سمتم شالمو به سمتم گرفت خواستم قدمی بردارم که شالو ازش بگیرم که پام لیز خوردو با مخ رفتم تو زمین ... چشامو که باز کردم عمو و زن عمو رو دیدم بالا سرم وایستاده بودن ... با صدای پسر کوچولویی که میگفت دایی ارسلان اون خانومه چش شده؟ سرمو چرخوندم... چشم افتاد بهش نگاهش اروم بود... خیلی آروم ..انگار... اون همونی بود که بهش نیاز داشتم...

 

دیگه بهش عادت کرده بودم هر روز تو خیابون میدیدمش یه کوچه با ما فاصله داشتن عاشقش شده بودم ... اونم انگار بهم حس داشت رفته رفته احساساتمون گر گرفتو شد اینی که الان هستیم.

 

- نهال :هوی دختره به چی فک میکنی ؟

- پرستو: پاشو دیگه زنگ خوردهاا

به پرستو نگاه کردم خیلی خوش حال بود . خوش بحالش... به عشقش میرسه ... ولی من ...

با اشک نگاش کردم فهمید حالم بده کنارم نشستو دست رو شونم گذاشت :

پرستو:- رها؟؟چی شده فرشته کوچولو ؟؟؟چرا چشات بارونیه آجی؟

همیشه آرزو داشتم یه خواهر مث اون داشته باشم

 

دیگه تحمل نکردم بغضم ترکید تو بغلش زار میزدمو اون مدام تو گوشم زمزمه میکرد که اروم باشم ...

 

همه چیزو بهش گفتم هر چی که از عمو و زن عمو شنیدم ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد