وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من20

همین که جین از پزیرایی خارج شد صدای رادان اومد که داشت رادینو صدا میکرد

نمیدونم چرا ولی باز مثل قبلا با شنیدن صداش ضربان قلبم رفت رو 1000

رادان_رادین؟؟؟؟کجایی داداش؟؟؟

رادین از توی پزیرایی داد زد_توسالن پزیراییم بیا اینجا..

همین که خواستم پاشم برم بیرون رادان وارد شدو نگاهش به من افتاد....

جین با خنده وارد سالن شد و گوشیو گرفت سمتم...

جین_بیا گلم تموم شد....راستی یه چیزی!! ماهتیس مگه گوشیه تو دگمه دار نبود؟؟؟

با به یاد اوردن روزی که خوردم به نعیم اخمام غلیظ تر شدو گفتم _اره ... چطور مگه؟؟؟

جین _هیچی چون دیدم عوضش کردی پرسیدم... الانم داریش؟؟؟

نگاه چپی به نعیم انداختم که اول نفهمید چرا ولی بعد از تموم شدن حرفم لبخند مرموزی زد

_اره دارمش ولی تیکه هاشو. چون توی دانشگاه به یکی خوردمو باعث شد که گوشیم نابود بشه....

نادیا یهو گفت_ماهتیسا؟؟؟؟

_بله؟؟؟

نادیا_جک همون داداش جین بود

چشمکی به جین زدمو گفتم_اره خودش بود

نادیا نگاهی به رادان انداختو بعد رو کرد به منو گفت

نادیا_اهااان....

_درضمن من هنوزم از دست تو و این (و به رادین اشاره کردم)سه نقطه ناراحتم...

رادین_غلط کردی همین که اومدی یعنی این که ناراحت نیستی...

_خوبه خوبه .. تو یکی که اصلا اسم منو نیار....بچه پررو...بعد از عروسی نشونت میدم...

رادین یهو گفت_شنیدم حال یکیو تو دانشگاه گرفتی اونم اساســــــــــــی!!!! و به نعیم اشاره کرد...

نعیم چشم غره ای به رادین رفتو گفت_هیچکس نمی تونه حال منو بگیره ....

با به یاد اوردن ریختن قهوه تو صورتش خندم گرفت...

_بعله ایشون راست میگن من که نبودم توی بوفه قهومو خالی کردم تو صورتشون...

یهو رادین زد زیر خنده و گفت_ایول ماهتیسااا.....اخه نمیدونی که این چه ولوله ای بود اینجا...قبلنا هم یکی بود که خوب می تونست از پسش بر بیاد ولی خــب!!..

نعیم که اخماشم با تموم شدن حرف رادین غلیظ تر شده بود گفت_بحث بهتر از این نبود؟؟؟

رادین خندشو جمعو جور کردو یکی زد رو شونه ی نعیمو گفت_باشه داداشم ادامه نمیدم ....ولی اینو بدون که ارزش نداره بهش فکر کنی...وقتی رفته بزار بره به درک...

با چشمای ریز شده داشتم نگاشون می کردم که بحثو کلا عوض کردن....

تا ساعت هشت شب اونجا بودیم....

نزدیک شام بود که مامان پری زنگ زدو گفت که منتظر ما هستن تا شام بخورن...

از عمو و زنعمو و رادینو نادیا و بقیه خداحافظی کردمو همراه با جین بسمت خونه رفتم


امشب عروسیه نادیا و رادین بودو منم که این نادیا ی سه نقطه اورده بود ارایشگاه.....

ساعت 10 صبح اومدیم ارایشگاه و تا همین الان که ساعت 2.45 دیقست فقط موهای منو بابلیس کشیده...

من قرار بود موهامو با بابلیس فر کنمو یه ارایش مات هم روی صورتم برام انجام بدن...

با تموم شده کار موهام یکی از دستیارای ارایشگر اومدنو منو به یه جای دیگه بردن تا روی صورتم کار بشه....

بعد از تموم شدن ارایشم نذاشتن که خودمو توی اینه ببینم...

مردم چه هولن عروس یکی دیگست منو نمیزارن تا خودمو ببینم....

اوووووفــــــــــــ!!!!!

بعد از پوشیدن لباس مشکیم و کفشای پاشنه 12 شانتیم بالاخره اجازه دادن تا خودمو تو اینه ببینم....

اوهــــــــــــــــــــــ ـ مای گــــــــاد!!!!!!

این دیگه کیه؟؟؟؟

توی اینه دختری رو داشتم میدیم که با زیبایی و ظرافت خاصی روی چشماش خط چشم مشکی و سایه ی مشکی و نقره ای زده بودنو باعث شده بود که چشمای توسیش خوشگل تر بشن و با اون رژ نارنجی دخترونه و رژ گونه و کرم پودر برنزه خیلی شبیه فرشته ها شده بود...

به خودم که اومدم نگاهمو از آینه گرفتمو بعد از تشکر کردن از همشون بسمت اتاقی که نادیا توش بود رفتم...

درو که باز کردم نادیا بدون این که بهم نگاه کنه گفت...

نادیا_ماهتیسا تویی؟؟

_اره گلم ...

نادیا_بیا کمکم کن تا لباسمـــ.....

ولی با برگشتن بسمت من حرف تو دهنش اب شد....

با دهن باز داشت بهم نگاه می کردو اخر سر یه جیغـــی کشید که کـــــــر شدم...

نادیـا_جـــــــــــــــــ� �ــیـــــــــــــــــــــ� �ـــغ!!!!!!! خودتی ماهتیسا؟؟؟؟؟

_ای الهی که بپوکی نه پس عمه حشمت نداشتمه....

نادیا_خیلی خوشگل شدی روانی .....

_بالاخره خوشگل شدم یا روانیم؟؟؟؟

تا خواست جواب بده این خانوم عبادی مثل کفگیر نشسته پرید وسط...

خانوم عبادی_خب عروس خانوم بهتره که لباستو بپوشی دیگه الاناست که دوماد بیاد دنبالت...

نادیا_اواا خاک بر سرم مگه ساعت چنده؟؟

_با اجازتون نزدیک 3ونیم....

......

نادیا تازه لباسشو پوشیده بود که گفتن دوماد اومده....

توی سالن منتظر دوماد بودیم که رادین با طمئنینه وارد شد....

اخـــــــــی بیچاره بچم انقدر مظلوم سرشو انداخته بود پایین که خندم گرفته بود...

رادینو مظلوم بودن ؟؟؟؟؟؟!!!!

عمرا ًًًًًًًًًًًً!!!!!!!

به نادیا اشاره کردم که دارم میرم پایین که اونم زود گرفت منظورمو...

نادیا همون ارایشگاهی اومده بود که من برای جشن نامزدیم با رادان اومده بودم...

اهی کشیدمو با پوشیدن مانتوم و انداختن شال حریرم روی سرم از آرایشگاه خارج شدم....

از در ورودی ارایشگاه که خارج شدم دیدم یه نفر پشت به در آرایشگاه مونده و داره سیگار میکشه...

با صدای تق تق کفشم برگشت سمتم که هردو خشکمون زد....

ایـــــــــن که رادانه!!!!!

مگه رادان سیگار میکشیــــد؟؟؟جلل خالق!!

یه کت شلوار خوش دوخت مشکی با پیراهن توسی و کراوات توسی و نقره ای زده بود و با کفشای مشکی براق(همون ورنی)

به خودم امدمو با صرفه ی مصلحتی ای که کردم باعث شدم تا رادان به خودش بیاد...

سرمو انداختم پایینو از کنارش رد شدم ....

متوجه نفس عمیقی که کشیده بود شدم...

توی این یک سال خیلی تغییر کرده بود...

مغرور تر و از همه مهم تر جدی تر شده بود....

ولی توی قیافش تغییری ایجاد نشده بود فقط به غیر از چشماش که سعی میکرد سرد نشونش بده ولی نمیدونم چرا احساس می کردم که چشماش گرمای خاصی داره...

اه ه ه ه ه ه ه .....لــعــنــت بـهـت رادان که وقتو بی وقت فکرمو مشغول خودت میکنی....

من نباید به رادان فکر کنم....

نـــبــــایــــد!!!!

با اخمای درهم سوار ماشینم شدمو بسمت خونه ی عمو اینا روندم....

با رسیدن به جلوی خونه ی عمو اریا ماشینو پارک کردمو پیاده شدم....

وارد حیاط که شدم صدای اهنگ امید جهانو شنیدم که دیجی گذاشته بود...

بــیــا بــیــا عــشــقــ مــنــیـــ

......

اروم اروم اروم دســتــاتــو

مــیــگــرمــ....مـــیــمــ ونــمـــ بــا تــو

وقــتــیــ کــهــ عــشــقــ تــو مــنــ دارمــ

نــبــاشــیـــ مــنـــ اروم نــدارمــ

بــیــا بــیــا عــشــقــ مــنــیــ تــو کــهـــ داریــ دلــ مـــیــ بــریــ

بــیــا بــیــا عــمــر مــنــیــ نــریــ دلــمــ رو بــشـــکــنــیــ

بــیــا بــیــا عــشــقــ مــنــیــ تــو کــهـــ داریــ دلــ مـــیــ بــریــ

بــیــا بــیــا عــمــر مــنــیــ نــریــ دلــمــ رو بــشـــکــنــیــ

....

......

.....

مــنـــ بــا تــو بــودنــو بــا یــهــ دنــیــا عــوضــ نــمــیـــ کــنــمـــ

دلــگــرمـــمــ بــهــ عــشــقــــتـــ جــونــمــو فـــدایــ تــو مــیــ کــنــمــ

دلــ دلــ مــیــلــرزهــ واســهــ یــهــ لــحــظــه بــا تــو بــودنــ

دســتـــو پــاهــاشــو گــمــ کـــردشـــ وقــتـــیــ کــهــ از تــو خــونــدمــ

دلــ دلــ مــیــلــرزهــ واســهــ یــهــ لــحــظــه بــا تــو بــودنــ

دســتـــو پــاهــاشــو گــمــ کـــردشـــ وقــتـــیــ کــهــ از تــو خــونــدمــ

......

...

با دیدن مامانینا به سمتشون رفتم ....

بعد از این که باهاشون یکمی حرف زدم بلند شدمو رفتم و توی یکی از اتاقای پایین مانتو و شالمو برداشتم...

همین که از اتاق خارج شدم دختری رو دیدم که احساس کردم برام اشنا میاد...

یکم که فکر کردم اخمام رفت تو هم .....

اون دختر کسی نبود جز الهه خانوم...

دختر خوشگلی بود...

موهای رنگ کرده ی طلایی چشمای عسلی ....

پوست گندمی و قدشم از من کمی کوتاه تر بود ....

ولی از حق نگذریم خوشگل بود...

اوفـــــــــــــــ دیوونه شدم دارم درباره ی رقیبم حرف میزنم...

چـــــــــــــــــــــی؟؟ ؟

من گفتم رقیــــــب؟؟؟؟؟؟

امکان نداره.....

نـــــــــه....

سرعت قدم هامو بیشتر کردمو از خونه خارج شدم....

عروسو داماد هنوز نیومده بودن...

وارد حیاط که شدم چشمم خورد به رادان و نعیم که نشستن یه گوشه و دارن با هم حرف میزنن...

با به یاد اوردن این که چن دیقه پیش الهه رو دیده بودم اخمام غلیظ تر شدو بسمت میز مامان اینا رفتم...

پشت میز کنار جین نشستم ...

_جین؟؟

جین_جونم؟؟؟

_هنوزم توی کیفت سیگار برگ داری؟؟؟

جین که از حرفای من تعجب کرده بود گفت_اره خب دارم.... چطور؟؟

_میشه یکیشو بهم بدی تا بکشمش؟؟؟

جین_اوکی الان.. صبر کن تا برم کیفمو بیارم...

سری برای جین تکون دادم که اونم بلند شدو رفت توی خونه..

با اومدن جین یکی از سیگاراشو برداشتمو با فندکش اتیش کردمو پک محکمی بهش زدم.....

جین نگاهی به من کردمو برای خودشم یکی روشن کرد...

جین_چی شده؟؟؟؟ خیلی وقت بود که نمی کشیدی!!

_هیچی.....

جین_راستشو بگو..... من تورو خوب میشناسم...... وقتی خیلی عصبی یا ناراحت باشی یا سیگار برگ میکشی یا میری پیاده روی...

نگاهی بهش انداختمو گفتم_خیلی برات مهمه؟؟

جین نگاه مهربونی بهم کردو گفت_اره خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی ......... چون مثل خواهر نداشتم دوست دارم...

اهی کشیدمو گفتم_فکر کنم که....

با اومدن مهسا پیش ما حرفمو خوردم...

مهسا_ماهتیسا تو که باز شروع کردی؟؟؟دیگه چی شده؟؟

_هیچی نشده خواهری .....

مهسا_سعیدو ندیدی؟؟

_نه....ساینا و سپنتا کجان؟؟

مهسا_ساینا پیش مادر شوهرمه ....سپنتا و سعیدو هم نمی تونم پیداشون کنم...

_ولشون کن پدرو پسرن دیگه هر جا باشن مطمئنن با همن...

مهسا سری تکون دادو رفت سمت ندا(خواهر بزرگتر نادیا)

سیگارو انداختم زمینو خاموشش کردم...

داشتم به کسایی که ایرانی میرقصیدن نگاه می کردم که دستی جلوم دراز شد...

نگاه که کردم دیدم باز این خل شده....

اصلا انگار نه انگار که الان مثلا ً عروسه این مجلسه...

نادیا_افتخار میدین بانو؟؟؟

_نه!

نادیا_باز که تو سگ شدی!!!! پاشو بیا برقص دیگـــه....

_نادیا حوصله ندارم ولم کن ....

نادیا_اه ه ه ه اصلا نیا ..... به جهنم...

دیم ناراحت شده وداره میره که گفتم

_نادیا؟؟

نادیا که داشت میرفت با حرص برگشت سمتمو گفت_هـــان؟؟

_اوووو حالا انگار چی گفتم....اصلا جهنمو ضرر میام....

.....

دست نادیا رو گرفتمو بردم وسط پیست که صدای دستو صوت همه بلند شد...

دیجی با اومدن منو نادیا به پیست یه اهنگ شاد گذاشتو منو نادیاهم شروع کردیم به رقص...

خوشبختانه به رقص های تانگو سالسا و ایرانی خیلی علاقه داشتمو همشونو هم خوب میرقصیدم...

داشتم با نادیا میرقصیدم که رادان و رادینو نعیم هم به جمعمون اضافه شدن.....

همین که در حال رقصیدن دور زدم دیدم الهه هم داره میاد وسط پیست...

اخمام خود به خود رفت تو هم که از نگاه تیز بین رادان دور نموند...

اهمیتی به این که رادان فهمیده ندادمو به رقصم ادامه دادم...

اهنگ داشت به اخراش میرسید که نادیا به رادین یه اشاره کردو رادین هم براش یه چشمک زد...

مشکوک داشتم به نادیا نگاه میکردم که بهم چشمکی زدو خندید...

از کارای نادیا تعجب کرده بودم که با شروع شدن اهنگ بعدی دوهزاریم افتاد...

بیشعورا رفته بودن به دیجی گفته بودن تا یه اهنگ مخصوص رقص سالسا بزاره...

نگاه چپی به نادیا کردم که بهم خندید...

صدای نعیم از پشت میومد که داشت با رادین بحث می کرد..

نعیم_نه بابا رادین حوصله ی سالسا ندارم داداش...

رادین _گمشو ببینم نرقصی با من حرف نمیزنی...

داشتم ازپیست خارج میشدم که دستم توسط نادیا کشیده شد...

نادیا_بیا با نعیم برقص...

با چشمای گشاد شده برگشتم سمتش که لبخند بدجنسی زدو شونه ای بالا انداخت...

نعیمو هم که رادین راضی کرده بود...

نعیم_بلدید چطوری برقصید دیگه؟؟؟

لبخندی از حرص زدمو گفتم _از شما بهتر میرقصم...

نعیم هم لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدو گفت_خواهیم دید...

رادین به دیجی اشاره کرد تا اهنگو از اول پلی کنه....

با پلی شدن اهنگ از اول هماهنگ با نعیم شروع کردم به رقص...

.....

دستای همو گرفتیمو از هم دور شدیم که نعیم منو کشید سمت خودش و منم با خوردن یه چرخ وارد بغلش شدم....

منو روی دست راستش خم کردو دست چپشو روی یه طرفم کشید ...

........

چون رقص سالسا جوری بود که دستای طرف مقابل باید به بدنت می خورد

یا راحت بگم باید توهم میلولیدیم..

بعد از حدود 5 دیقه رقص که برای من یه سال گذشت بالاخره اهنگ تموم شد...

خیلی گرمم شده بود......

نادیا و رادین رفته بودنو روی جایگاه عروسو داماد نشسته بودن...

داشتم میرفتم سمت میزی که جین روش نشسته بود....

نگاهم افتاد به رادان که داشت با اخمای توهم و غلیظی نگاهم می کرد...

لبخند کجی زدم ولی با دیدن الهه که با اون لباس کوتاه طلاییش و ناز داشت میرفت سمت میز رادان باعث شد که لبخندم از بین بره و جاشو به پوزخند عمیقی بده....

کنار جین نشستم که جین روشو کرد سمتمو گفت_یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟؟؟؟

_نه بگو...

جین_تو .... تو ..... ام ...... تو رادانو دوس داری؟؟؟

زود سرمو برگردوندم سمت جین ولی تا خواستم دهن باز کنم جین گفت_گفتی که عصبانی نمیشی...

پوفی کردمو با فکر کردن به این احساسی که گریبان گیرم شده بود گفتم_نمیدونم.... نمــیـــدونــــم....خودمم توش موندم که این چه حسیه...

جین_ولی اون دوست داره..

متعجب به جین نگاه کردمو گفتم_تو از کجا میدنی؟؟

جین_از نگاه های خصمانش به اون پسره که باهاش رقصیدی ....و از همه مهم تر تو هم رفتن اخماش وقتی که دید تو داری با اون پسره سالسا می رقصی...

با شنیدن حرفای جین هم خوشحال شده بودم هم ناراحت....

خوشحال برای این که منو دوسم داره و ناراحت برای این که اگرم دوسم داشت الهه مانع بود برام...


به فکر فرو رفتم....

اگه الهه نبود شاید این عروسی عروسیه منو رادان بود...

نه نه نه این امکان نداره اگه الهه هم وجود نداشت بالاخره که نامزدی ما صوری بود...

درسته صوری بود ولی خب میتونستیم کاری کنیم که صوری نباشه چطور می تونستی کاری بکنی که نامزدیتون صوری نباشه؟؟؟

نمیدونم

چرا .... میدونی ولی نمی خوای که قبولش کنی

نه من نمیدونم......

چرا داری از حقیقتی که وجود داره فرار کنی؟؟؟

حقیقتی وجود نداره که من ازش فرار کنم....

وجود داره و اونم اینه که تو عاشق رادان هستی....

نه نه نه نـه نـــه این امکان نداره !!!!! من فقط یکمی ازش خوشم میاد همین....

پس اگه ازش خوشت میاد نباید بهش حساس باشی .....

نباید وقتی که می بینیش قلبت از سینه بزنه بیرون...

نباید بی تابش باشی....

من بی تاب رادان نیستم....

چرا هستی هستی هستــــــــــــی....

......

باید از این محیط دور میشدم.....

بلند شدمو بسمت باغی که پشت خونه بود برم....باید از اینجا دور میشدم......

همین که به باغ پشت خونه رسیدم .....

رادانو دیدم که داره با الهه حرف میزنه...

اوهوکی....مثلا من الان اومده بودم تا از فکر این در امان باشم ولی مثل این که بدتر شد...

خواستم برگردم که وسوسه شدم تا به حرفاشون گوش کنم..

گوشامو تیز کردمو به حرفای الهه و رادان گوش کردم که بدتر عصبانی شدم..

الهه_بسه دیگه رادان وقتی که بهت اهمـ....

رادان_خـفـه شو عوضی ....... همش تقصیر تو بود..... می فهمی؟؟؟

الهه_هه .... چرا ؟؟؟ .... تقصیر من بود که من حامله شدم؟؟؟اخه مگه من چی از اون دختره کم دارم؟؟؟زشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چی م؟؟؟

با شنیدن حرف الهه کُپ کردم.....

دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم.....

چشمام پراشک شد ولی حتی یه قطرش هم از چشمم نچکید.

رادان_هه..... اخه دختره ی (...) تو داری خودتو با ماهتیسا مقایسه می کنی؟؟؟

الهه_نه ..... چون میدونم توی خوشگلی و خیلی چیزای دیگه بهم نمیرسه.....

از حرف الهه حرصم گرفت....

رادان_نچ نچ نچ ..... اخه دختر ج*ن*د*ه...تو که از من حامله نبودی..... معلوم نیست با کدوم گرگ صفتی ه*م*ب*س*ت*ر شدی که حاملت کرده.....وگرنه رابطه ی ما که بر میگرده به یکسال و نیم پیش....

الهه_خفه شو رادان... ج*ن*د*ه اون دختره ی خ*ر*ا*ب*ه نه من .....فهمیدی؟؟؟....یادت میاد اون شبی رو که مست کرده بودیو اومدی خونه ی من؟؟؟

رادان_نه ....... من کلا حرفای تورو نمی فهمم ......من چیزی یادم نمیاد....شاید مست کرده باشم ولی مطمئن باش که سمت خونه ی تونیومدم..

الهه این بار صداش رنگ خواهش گرفت_رادان!!..... چرا نمی خوای باور کنی که من دوست دارم؟؟؟.....

رادان_خودمو دوس داری یا پولمو؟؟؟

الهه_کی پولتو خواست؟؟؟؟؟ پول تو برام هیچ اهمیتی نداره....من تو رو می خوام.... قلبتو.... جسمتو..... ه*م*ب*س*ت*ر شدن با تورو....مادر بچه هات شدنو می خوام عزیز دلم....بفهــــم...

به طرف رادان اینا که نگاه کردم دیدم الهه در حالی که داره این حرفارو میگه به رادان هم نزدیک میشه...

رادان از الهه فاصله گرفتو گفت..

رادان_کمتر حالمو بهم بزن..... دیگه هم حق نداری نزدیک من بشی.....

الهه متعجب گفت...

الهه_ولی رادا.....

یهو دیدم که رادان داره میاد دقیقا همون سمتی که من مونده بودم...

زود از بین درختا بیرون اومدمو از باغی که پشت خونه بود خارج شدم....

تازه نشسته بودم کنار جین که دیدم رادان با حالت کلافه از پشت خونه اومد....

تقریبا میشه گفت نیم ساعت بعدش هم الهه با ناز و عشوه ای که توی راه رفتنش بود از پشت خونه وارد مجلس شد....

داشتم به حرفایی که شنیده بودم فکر میکردم که با صدای جین به خودم اومدم...

جین_هووووووووی کجایی تو؟؟

_من؟؟؟همینجا...

جین _اره معلومه واقعا ً ....

_حرفتو بگو...

جین _تو که باز سگ شدی که....

_جیــن!حرفتو بگو...

جین_کجا بودی؟؟؟

_پشت خونه....

جین_ دقیقا همون جایی که راد....

تا خواست حرفشو ادامه بده گوشیش زنگ خورد...

......

وقتی دیدم جین داره با گوشیش حرف میزنه منم از فرصت استفاده کردمو نگاهمو بین جمعیت چرخوندم که چشمم به نازنینو روژان افتاد....

نشسته بودن کنر همو داشتن با هم دیگه حرف میزدن....

بلند شدم تا برم طرف نازنین اینا که جین گوشیشو قطع کرد...

جین_کجا به سلامتی؟؟؟

_دارم میرم پیش روژان و نازنین ....تو ام بیا بریم..

جین_باشه بریم...

با جین به سمت نازنینو روژان رفتیم...

منگولا اصلا نفهمیدن که منو جین داریم نزدیکشون میشیم....

بدون هیچ حرفی رفتمو نشستم کنار نازنین ....

همین که نشستم نگاه نازنین و روژان چرخید سمتم..

به چشماشون که داشت از کاسه میزد بیرون نگاه خونسردی کردم که جیغشون دراومد...

روژان_جـیــغ!!!!!!! ماهتیس؟؟؟؟خود بی شعورتـــــــی؟؟؟؟؟؟؟

نازنین_جــیـــــــــغ!!!!! کی رسیدی ؟؟

_واقعا ممنون از استقبال گرمتون.....هووووی روژان خانوم بیشعور خودتیو اون نامزد الدنگــــت......

یکی کوبوندم تو سر نازنینو گفتم_اخه سه نقطه......مگه من به تو زنگ که زدم نگفتم کی میرسم؟؟؟؟الان یه دو روزی میشه که اینجام... پس فردا صبحم پرواز دارم...

با صدای صرفه ی جین برگشتم سمتشو گفتم..

_معرفی میکنم این نازنین نخاله....(نازنینو نشونش دادم)...و اینم روژان دیونه ی معروف(روژانو با دست نشونش دادم).......رو کردم به نازنینو روژان و گفتم.....اینم جین....

روژان_سلام جین خوشبختم از اشناییت...

جین_منم همینطور...

نازنین_سلام گلم.....خوشحالم که باهات اشناشدم...

جین_من بیشتر...

نازنین_ماهتیسا تو اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟

_اره....کانادا بودم الانم در خدمتتونم..

نازنین خواست یکی بزنه تو سرم که زود انگشت اشارمو گرفتم سمتشو گفتم_جرأت داری بزن......این همه زحمت کشیدم رفتم ارایشگاه موهامو درست کردم ...

روژان_اوه مای دَد......خانوم رفته ارایشگاه....انگاری چه کار شاقی کرده حالا...

_بخف باوا..

انقدر با هم حرف زدیم که یهو دیدم مامانینا دارن مارو صدا میکنن....

مامان_دخترا؟؟ماهتیس؟

مامان _زود باشید یباید برید اماده بشید ....می خواییم عروسودومادو ببریم خونشون برسونیم...

روژان_جیــــــغ.....هورررررا .....عروس کشون داریــــم..


یه ساعتی میشد که از عروسی اومده بودیمو منم تاه از حموم در اومده بودم....

همین که دراز کشیدم روی تخت صدای گوشیم با وارد شدن جین داخل اتاق یکی شد....


گوشیمو که روی عسلی کنار تخت گذاشته بودمو برداشتم ..

نگاهم که به صفحش افتاد اخمام جمع شد....

دکمه ی پاسخو فشار دادمو برش داشتم...

_بله؟؟!!!

...._سلام....

_سلام...

...._خوبی؟؟؟

_شما؟!

...._تو فکر کن یکی از فامیلای نزدیکت که ازت خیلی دوره.....!

_فکر کنم اشتباه گرفتین جناب...

...._تا جایی که من میدونم شماره رو درست گرفتم.....

_خودتونو که معرفی نکردین ...اون به درک.....اگه کارتون همینه من وقتو حوصله ی گوش کردن به حرفاتونو ندارم..

...._اره خب راس میگی....کار من مهم تر از این حرفاست....اس ام اس هایی که برات فرستادمو خوندی؟

_چطور؟؟؟

...._خوندی یا نه؟؟

_اقای محترم ......شما مگه منو میشناسی؟؟؟

...._اره....کیه که ماهتیسا رادفر دختر ارین رادفر....نوه ی خسرو رادفرو نشناسه؟؟؟؟

از تعجب دهنم قفل کرده بود..

_تو .... تو اینارو از کجا میدونی؟؟؟

...._مهم نیست که من اینارو از کجا میدونم مهم اینه که به بابات بگی تا بیشتر مواضب خودش و زنش باشه...

_تو کی هستی؟؟؟

...._شاید یه روزی خودمو بهت معرفی و یا حتی نشون دادم ولی اینو بدون که اون روز الان و امروز نیســـت..

_من متوجه حرفات نمیشم....

...._مهم نیست.....فقط به ارین بگو دایان از خون خواهرش نمیگذره...

_الــو.....

همین که خواستم حرف بزنم صدای بوق گوشی نشون از قطع شدن تلفن بود..

متعجب به جین نگاه کردم که دیدم با لبای جمع شده و چشمای درشت شده داره نگام میکنه..

جین_کی بود؟؟؟

_نمی دونم..

جین_چی میگفت؟؟

_نفهمیدم...

جین یکی کوبوند تو سرمو گفت_اه ه ه ه .....خاک تو سرت کنن.....ینی چی که نمی دونم ..نفهمیدم؟؟؟؟پس این همه وقت چی داشتی به طرف می گفتی؟؟؟

_گیج شدم...بهم گفت که به بابام بگم «به ارین بگو دایان از خون خواهرش نمیگذره»...

جین_واااااا ......طرف دیوونه بودهااا.

_نه...

جین_ینی چی نه؟؟

_ببین این طرف هر کی بود منو میشناخت ....چون گفت ینی من تورو که دختر ارین رادفر و نوه ی خسرو رادفر هستیو نمیشناسم؟؟؟

جین_مالیخولیایی نخورده بود به پستمون که اونم خورد به پستمون..

کلا مشکلی که با رادان داشتم از یادم رفته بود...

یه دلشوره ی عجیبی تو دلم افتاده بود...

نمیدونم چرا ولی احساس می کردم که قراره اتفاقی بیفته..

_من دلم شور افتاده...

جین_اووووووووووووو ...... حالا انگار چی شده....ولش کن بابا زیاد بهش فکر نکن....هر کی بوده مردم ازاری بیش نبوده....خودتو نگران نکن..

سری تکون دادمو خودمو پرت کردم روی تخت....

جین هم بعد از دوشی که گرفت و عوض کردن لباسش اومد و کنارم دراز کشید...

_جین؟؟؟؟

جین_هوم؟؟

_خوابت میاد؟؟

جین که پشتشو بهم کرده بود برگشت سمتمو گفت_نه...

_من فکرم بد جوری مشغول این مرده دایان شده....

جین_ماهتیس میزنمتاااا......چن بار بهت بگم که بهش فکر نکن؟؟؟

_خو اخه این تقریبا یه ساله که مزاحمم میشه....حتی وقتی نامزد رادان بودم یه بار که اس ام اس داد رادان با دیدن اس ام اسش عصبانی شد..

جین که تو فکر بود گفت_موضوع یه جورایی بو دار شده...

_هاه؟؟؟؟ینی چی بود دار شده؟؟؟

جین _ینی مشکوک شده....

_بابا پروفسور . دانشمند . حقوقدان...من که نمی دونستم خوب شد تو گفتی....

جین_اوفــــ اصلا خوبی بهت نیومده .....بی ادبـــ

_باشه بابا اه ه ه اصلا نخواستم باهات حرف بزنم ....بخواااب...

بعد از چن دیقه جین به خواب رفت ولی من خوابم نمیبرد و فکرم درگیر تماس تلفنی ای باهام گرفته بودن شده بود..

دقیقا نمیدونم چه ساعتی بود که پلکام روی هم افتادنو به خواب رفتم...


صبح که بلند شدم وقتی به اطرافم نگاه کردم جینو ندیدم....

دستی به صورتم کشیدمو به بدنم کش و قوسی دادمو از روی تختم بلند شدم...

دیشب تو عروسی فکرم انقدر مشغول بود که حتی نفهمیدم روژان و نازنین کجا هستن...

امروز حتما باید بهشون زنگ میزدم..

بلند شدمو بسمت سرویس بهداشتی طبقه ی بالا رفتمو بعد از شستن دستو صورتم و زدن مسواک بسمت پایین و اشپزخونه روونه شدم...

همین که وارد اشپز خونه شدم بابا و مامان وجینو دیدم که دارن صبونه می خورن...

_سلام همگی....صبحتون بخیر...

بابا_سلام...

مامان_سلام دخترم صبحت بخیر باشه..

_ممنون مامانم.....رو کردم به جینو گفتم...تو هم که راحت باش افرین..

جین سری تکون دادو چیزی نگفت...

نشستم سر میز که یاد تلفن دیشب افتادم...

رو کردم به بابا و بهش گفتم_بابا؟؟؟

بابا_بله؟؟

_ام راستش.... دیشب که از عروسی اومدیــم...

بابا که داشت با چشمای ریز شده نگام میکرد گفت_خـــب؟؟

_ ام هیچی دیگه...راستش یه شمارهه بود که حدود یه سال میشد بهم زنگ میزدو اس ام اس های نا مفهومی میدا....دیشب هم زنگ زد......وقتی جواب گوشیو دادم .....هر چی گفتم خودتو معرفی کن معرفی نکرد ....ولـ...ولـــی....ولــــی .... خــب ...

نمیدونم چرا ولی از گفتن این حرف ترس داشتم....

بابا_ولـــی چــــی؟؟؟

_گفت که بهتون بگم ....به ارین بگو که دایان از خون خواهرش نمیگذره وگفت که بگم ....بیشتر مواظب خودش و زنش باشه....

یهو لقمه ای که دست بابا بود پرید تو گلـــوش....

همینجوری مونده بودم مثل منگولا نگاش میکردم که مامان پری از اون طرف خودشو رسوندو برای بابا یه لیوان اب ریختو تا اخر به خوردش داد تا حال بابا درست شد و تونست نفس راحتی بکشه.....

بابا_هووووف.......

مامان_چرا انقدر عجله داری اخه تو؟؟؟

بابا_خودتم میدونیی که این از عجله نبود.....فقط امیدوارم خدا خودش به خیر بگذرونه اخر این جریانو....

مامان به بابا نگاهی که من معنیشو نفهمیدم کردو سری تکون دادو رفت سمت سینک ....

_بابا؟؟

بابا بهم نگاهی انداختو گفت_بله؟؟

_دایان کیه؟؟؟؟

بابا به فکر فرو رفت......

بعد از چند ثانیه که تو فکر بود بلند شدو داشت میرفت بیرون که برگشت سمتمو گفت_بیا دنبالم تا بهت بگم...

ینی من الان شاخکای تعجب و فضولیم با هم داشتن جونه میزدن رو سرم......

واااا خو بگو همینجا دیگه.....

بدون این که لقمه ای بخورم از پشت میز بلند شدمو مثل جوجه های بی سرپناه راه افتادم پشت بابا که به سمت اتاق میرفت.....

وارد اتاقش شدو درو باز گذاشت تا منم برم تو...

بعد از این که وارد اتاق شدم درو بستمو زود رفتم نشستم روی یکی از مبل های چرمی که روبه روی میز کار بابا بود و زل زدم بهش تا به حرف بیاد....

بعد این که بابا نشست پشت میز شروع کرد به حرف زدن....

بابا_در باره ی مادر واقعیت همه چیزو رادان فک کنم که بهت گفت......بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.....به غیر از یه چیز.....

مثل بچه های فضول پریدم وسط حرف بابا و گفتم_چه چیزیو نگفته؟؟؟؟

بابا_بچه جان ارووم باش الان همشو بهت میگم.........

سری تکون دادم که بابا شروع کرد به حرف زدن.......

روی تختم دراز کشیده بودمو داشتم به حرفای بابا فکر میکردم....

دایان بِهوَرز برادر دلربا بِهوَرز بود...!!!!!!!

ینی دایی من.....

وقتی بابا بهم گفت که دایان میشه دایی من کم مونده بود ایست قلبی کنم...

من اصلا نمیدونستم که دلربا داداش داره.....

ولی مثل این که من دوتا دایی دارم...دانیال و دایان.....

دلربا کوچکترین عضو خانواده ی بهورز بوده....

وضعیت مالیشون خوب بود ولی ثروتمند نبودن....

فقط این وسط تنها مجهولی که تو ذهنم بدون جواب بود این بود که چرا باید بابا خسرو با ازدواج بابا و مامان دلربا موافقت نکرد....

روی تختم غلطی زدمو به پهلو دراز کشیدم.وقتی از اتاق بابا بیرون اومدم اونقدری حالم خراب بود و به تنهایی احتیاج داشتم که جین خودش فهمیدو نیومد پیشم.

عکس مامان دلربا رو از کیف پولم دراوردمو بهش نگاه کردم.مامانی؟؟چرا با خودت اینکارو کردی؟به فکر منه بدبختو فرزام بیچاره نبودی؟.چرا؟ینی انقدر دنیا برات تیره و تار شده بود که سکته کردی؟مگه چن سالت بود؟

الان که به گریه کردن احتیاج داشتم حتی یه اشکم از چشمام نمیومد....

توی همین فکرا بودمو داشتم به عکس مامان دلربا نگاه می کردم که صدای گوشیم بلند شد..با بی حالی دستمو دراز کردمو از کنارم برش داشتم.شماره روژان داشت روی صفحه خودنمایی می کرد.بی حوصله جوابشو دادم چون اگه جوابشو نمیدادم ول کن نبودو هی پشت سر هم زنگ میزد..

_بله ؟

روژان- سلام خوبی ماهتیس جونم؟؟

_اره مرسی بدک نیستم ....تو خوبی؟

روژان_مرسی گلم...

از طرز حرف زدنش یه ابروم مثل همیشه پرید بالا .مشکوک ازش پرسیدم_چیزی شده؟

روژان_ام....چیزه....وقت داری بریم بیرون برای گردش؟؟

_نه روژان.وقت دارم ولی حوصله ندارم.اگه بخوای به جین می گم تا باهات بیاد.هوم؟

روژان- ناسلامتی فردا پرواز داریااا..انگاری چی خواستم ازت!..اصلا ولش کن مهم نیس....بای..

بیشعور دس گذاشته بود رو نقطه ی حساسیت من.

-اوفــــــــــــــ.بمیری که فقط برام ضرری..اوکی بابا نمی خواد ناراحت بشی ...اماده باش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت تا بریم بیرون.

با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت- اخ من قربون اون دل سنگیت برم الهـــــــی...

از طرز قربون صدقه رفتنش خندم گرفتو همین هم باعث شد که لبخند محوی بشینه رو صورتم.

-نمی خواد تو قربون دل سنگی من بشی..برو به نازنینم زنگ بزن بگو اماده بشه.

روژان-نازنین که الان ور دل من نشسته.

-نچ نچ انگار نه انگار که تو نامزدیا نه؟شاید خواستی یه کاری با شوهرت بکنی اون اومده برای فضولی؟

روژان که از حرف من حرصش گرفته بود گفت-درد.بیشعور منحرف عوضی

-اووووی .مواظب حرف زدنت باشیاااا.از وقتی نامزد کردی زبون در اوردی...حالام زود باشین برین اماده شین که منو جین اومدیم یه ساعت جلو خونتون منتظرتون نمونیم.

و زود گوشیو قطع کردم.

در حالی که از روی تخت بلند میشدم غرغر هم میکردم.-ای تو روح اون شوهرت ..اخه الان چه وقت بیرون رفتنه دم صبحی.از اتاقم بیرون امدمو رفتم پایین که دیدم جین نشسته داره اهنگای پی ام سی رو نگاه میکنه.

رو کردم بهشو در حال که برای خوردن اب بسمت اشپز خونه میرفتم گفتم-پاشو برو اماده شو داریم با روژانو نازنین میریم بیرون..

متعجب سرشو برگردوند سمتمو گفت-واقعا؟

سرمو براش تکون دادمو وارد اشپزخونه شدم.بیچاره جین چه گناهی کرده بود مگه؟توی این دوسه روزی که اینجا بودیم یا تو خونه بود یا هم که شاهد حرص خوردنم..

بعد از خوردن یه لیوان اب رفتم تو اتاقم که دیدم جین داره شالشو میبنده.ماشالله سرعت عمل!همین5مین پیش بهش گفتم بره اماده شه.چه زود تموم شد کارش.ولی زهی خیال باطل.چون از کیفش لوازم ارایششو دراوردو شروع کرد به خط چشم کشیدن...

بسمت کمدم رفتم تا ببینم چیزی دارم برای پوشیدن یا نه.یکمی مانتو هامو اینورو اونور کردمو از بینشون یه مانتوی قهوه ای سوخته کشیدم بیرون.شلوار کرم رنگمو هم همراه با شال قهوه ای پر رنگ و کرم روشنمم برداشتم بعد از پوشیدنشون یه کفت تخت قوه ای که یه پاپیون یه وری جلوش داشتو برداشتم پوشیدم رفتم سمت اینه و به بخودم که نگاه کردم دیدم مثل میت شدم.پوستم انقدر سفید شده بود که ادم فکر میکرد روح سرگردانم.لوازم ارایشمو در اوردمو از وش کرم پودرمو برداشتمو خودمو یکمی بزرنزه کردم.یه رژمات کالباسی هم به لبم زدمو با رژگونه ی دخترونه ی قهوه ای و یه خط چشم هم بالای چشمام ارایشمو تموم کردمو.یکی از ادکنامو هم از روی میزم برداشتم خال کردم رو خودم. به اطرافم که نگاه کردم جینو ندیدم.احتمال میدادم که پایین باشه..

با برداشتن یه کیف ست کفشم و انداختن گوشیو کیف پولم توش از اتاق خارج شدم...


با رسیدن به جلوی خونه ی روژان اینا یه تک بهشون زدمو یه تک بوق هم زدم..

به دیقه نکشید که روژان مثل همیشه با اون تیپ خوشگلش و البته اون کفشای تق تقیش از در اومد بیرون...

پشتشم نازنین از در خارج شد...

شیشه رو کشیدم پایینو بهشون که داشتن میومدن سمتمون گفتم-شماره بدم خانومای زیبا؟؟

همین که خواستن جوابمو بدن امید(نامزد روژان) از در خارج شد...

امید برگشت و رو به من که تعجبمو مثل همیشه پشت نگاه سردو مغرورم قایم کرده بودم گفت...

امید-والله خانوم دیر رسیدین از دستون پرید..

روژان با حرص بهش نگاه کرد که رو کردم به امیدو گفتم- والله اقا امید فعلا که من دارم میدزدمش تا شب هم دس منه..

روژان که از حرف من خوشش اومده بود رو کرد به امیدو گفت-خوردی؟؟؟نوش جونت باشه..

امید سرشو تکون دادو گفت-باشه روژان خانوم...باشه یادم میمونه...من که شمارو تنها گیر میارم دیــگـــه!!....اون موقع می گم..

روژان زبونشو برای امید دراوردو اومد سوار ماشین شد.نازنین که سوار ماشین شد بوقی برای امید زدمو با گذاشتن پام روی گاز با سرعت از کوچشون اومدم بیرون..

جین- ماهتیسا؟؟

-هووم؟؟

جین-اهنگ بزارم؟؟

- اره ...پلیو بزن تو پلیر سی دی هست...

نازنین- اه اه حتما بازم از اون اهنگای انتیقه پره تو سی دیت..

از اینه نگاهی به نازنین که با اخم مصنوعی ای کرده بود قیافشو خنده دار کرده بود انداختمو زبونمو براش دراوردم...

خودم دستمو بردم و دکمه ی پلی رو زدمو رفتم رو اهنگ hmgسامی بیگی...

همین که اهنگ پخش شد جین صداشو زیاد کردو شیششو کشید پایین...

شیشه ی منم که پایین بود ...

صدای پلیرو کم کردم چون اصلا حوصله ی پلیسو نداشتم که از اون طرف صدای این سه تا بلند شد

جین- عـــــه!!! چرا کمش میکنی خو؟؟

نازنین-ماهتــــــیــــس!!!!

روژان- چرا کمش کردی؟؟؟زیادش کن ببینم ...

- بزارید کم بمونه می خوام برم خارج از شهر بعدش زیاد می کنم ... الان اصلا ً حوصله ی افسرپلیسو مدارم....

با این که قانع نشده بودن ولی دیگه چیزی نگفتم...

یه امروز می خواستم از همه ی مشکلات فارق باشم...برای همین شروع کردم با اهنگ زمزمه کردن...

دلــتــ بــا مــنــ....

هــمــاهــنــگــهــ...

نــگــاهــ تــو تــو چــشــمــامــهــ...

تــنــتــ بــا مــنــ مــیــرقــصــهـــ...

هــمــونــ حــســیــ کــهــ مــیــ خــوامــهــ...

تــو ایــنــ دنــیــا واســهــ شــبــ هــا جــز آغــوشــتــ پــنــاهــیــ نــیــســتـــ...

بــا ایــنــ حــالــیــ کــهــ مــنــ دارمــ جــز ایــنــجــا دیــگـــهــ جــایــیــ نــیــســتـــ...

هــمــنــجــا بــا تــو مــیــ مــونــمــ هــمــیــنــجــا کــهــ هــوا خــوبــهــ...

نــفــســ تــو ســیــنــهــ مــیــ گــیــرهــ دلــمــ واســهــ تــو مــیــکــوبــهــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

.........

بسمت پارکی که خودم تنهایی میرفتم روندم ....

هم جای سرسبزی بود .هم این که بقلش یه رستوران خوبو شیک داشت که می تونستیم نهارم اونجا بخوریم..

..........

دلــتــ بــا مــنــ....

هــمــاهــنــگــهــ...

نــگــاهــ تــو تــو چــشــمــامــهــ...

تــنــتــ بــا مــنــ مــیــرقــصــهـــ...

تــنــتــ بــا مــنــ مــیــرقــصــهـــ...

هــمــونــ حــســیــ کــهــ مــیــ خــوامــهــ...

تــو ایــنــ دنــیــا واســهــ شــبــ هــا جــز آغــوشــتــ پــنــاهــیــ نــیــســتـــ...

بــا ایــنــ حــالــیــ کــهــ مــنــ دارمــ جــز ایــنــجــا دیــگـــهــ جــایــیــ نــیــســتـــ...

بــا ایــنــ حــالــیــ کــهــ مــنــ دارمــ جــز ایــنــجــا دیــگـــهــ جــایــیــ نــیــســتـــ...

هــمــنــجــا بــا تــو مــیــ مــونــمــ هــمــیــنــجــا کــهــ هــوا خــوبــهــ...

هــمــنــجــا بــا تــو مــیــ مــونــمــ هــمــیــنــجــا کــهــ هــوا خــوبــهــ...

نــفــســ تــو ســیــنــهــ مــیــ گــیــرهــ دلــمــ واســهــ تــو مــیــکــوبــهــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

آهنــگــ hmgاز سامی بیگی...


یاد اخرین باری افتادم که اومده بودم اینجا.الانم نمیدونم که چی شد بچه هارو اوردم اینجا..ناخداگاه اخمام رفت توهم.فکرم رفت به روی که از رادان طلاق گرفتم..بدون توجه به بچه ها که داشتن با هم در باره ی خوشگلی و خلوت بودن اینجا حرف میزدن وارد پارک شدم رفتم سمت نیمکت همیشگی ای که وقتی میومدم میشستم روش و به زندگیم فکر میکردم.از وقتی که با رادان نامزد کرده بودم اخلاقم گرم تر و بهتر شده بود.ینی بیشتر کارا و شیطنتام واقعی بود . ولی الان هر شیطنتی که می کردم و هر بار که میخندیم همشون از روی اجبار بود. اجباری که حرف دلمو قایم کنه.تو حالو هوای خودم بودم که دیدم یه دختر بچه ی کوچولو مدنده جلوم و داره نگام میکنه..لبخندی بهش زدم که گفت- شلام یه فال میخلید؟؟

از شلام گفتنش دلم ضعف رفت.لبخندم پررنگ تر شد.- سلام خانوم خوشگله .اره چرا نخرم؟؟؟یکیش چنده؟؟

دختر کوچولو-2000تومن

از کیف پولم یه دو هزار تومنی دراوردمو دادم بهش که اونم در عوض بهم یه فال داد..

- اسمت چیه خوشگل خانوم؟

دختر کوچولو- دنیا...

- چه اسم قشنگی داری...

لبخند نازی بهم زد ..

همین که خواستم چیزی بهش بگم صدای روژان اینا باعث شد که بهشون نگاه کنم..

روژان- ماهتیسا معلوم هست کجایی؟؟؟؟

جین-یه ساعته مارو کاشته دم در پارک...

نازنین- مـ...

- اووووو .. حالا انگاری که چیشده...یه پنج مین سرپا موندین دیگه..کار بزرگی که نکردین..

صورت دختر کوچولو رو بوسیدمو فالی که ازش گرفته بودمو گزاشتم تو کیفم و رو کردم سمت روژان اینا-اینم از دنیا کوچولو..

نازنین با مهربونی اومد سمتشو گفت- الهــــی چه نانازی تو ....چه اسم قشنگیم داری..

همین که دنیا خواست جواب نازنینو بده که یه زنه از اونطرف گفت- دنـیـــــــــا!!!!....بیا اینجا ببینم!!

دختر بچه سرشو انداخت پایینو رفت طرف اون زنه که زنه گفت- مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن؟؟

دنیا- ولـی مـامـ...

زنه- حرف نباشه...بیا بریم ببینم..

دلم گرفت.. نه تنها از رفتار اون زن با دنیا دلم گرفت بلکه از این دنیای کثیفی که توش زندگی می کردیم هم دلم گرفت..سرمو بلند کردمو نفس عمیقی کشیــدم تا حالم یکم بهتر بشه. رو کردم به بچه ها و گفتم- نزدیک اینجا یه رستوران هست .. بیاین بریم اونجا من یه قهوه بخورم که صبونه هم نخوردم..

انگار امروز به من خوشی نیومده..اون از چیزی که بابا بهم گفت..اینم از اتفاقی که توی این پارک برام افتاد.....

وارد رستوران شدمو نازنین اینا هم به دنبالم اومدن..

رفتم پشت میزی که کنار دیوار شیشه ای بود نشستمو با دستم اشاره ای به گارسون کردم...

گارسون که اومد روژان اینا هم کنارم نشسته بودن..

گارسون- چی میل دارین..

نیم نگاهی بهش انداختمو گفتم-همون همیشگی..

گاسون - بله خانوم....و شما؟

خلاصه بعد از این که سفارشامونو گرفت رفت پی کارش..

داشتم به منظره ی بیرون نگاه میکردم که زنگ گوشیم توجهمو جلب کرد.از جیب مانتوم درش اوردم ولی نگاه کردن به صفحه اش همانا و جمع شدن اخمام هم همانا..

- بله؟

دایان- پیغاممو به بابات دادی؟؟..

از روی صندلی بلند شدمو درحالی که از رستوران بیرون میرفتم جوابشو دادم..

-اره.. بهش گفتم...

دایان- بهت گفت من کیم؟؟

- نباید می گفت .دایـــــی جـــــون؟؟

دایی جون رو با لحن مسخره ای گفتم که با حرص گفت- من دایی تو نیستم...

- اوه ... دایی من نیستی ولی داداش مامانمــی؟... یهو رفتم تو قالب جدی و یخی خودمو گفتم... چرا زنگ زدی؟؟

دایان - هه ... زنگ زدم به قول خودت حال دختر خواهرمو بپرسم..

- برو گمشو عوضی...تو اگه برادر مامانم بودی نمیومدی زهرتو سر پدر بچش خالی کنی... به تو هم میگن ادم؟.. تو حتی بلد نیستی ادمو درست تلفظ کنی...متأسفم که برادر مامانم محسوب میشی..

و گوشیو قطع کردم...حرصم گرفته بود. عصبانی بودم. وجودم پر از خشم بود.مطمئن بودم اگه الان اون مردک کنارم بود گردنشو به سه قسمت مساوی تقسیم میکردم..

بعد از حدود یه ربع که به خودم مسلط شدم وارد رستوران شدم.خوشبختانه بعد از نشستن پشت میز کسی بهم چیزی نگفت و پی گیر ماجرا نشد.ولی گه گاهی نگاه نگران جینو حس می کردم..

****

با بی میلی از تختم بلند شدمو رفتم تا توی سروین بهداشتی اتاقم صورتمو بشورم.ناسلامتی امروز ساعت 8 بلیت داشتیم..از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم جین رو هم بلند کردمو خودم بعد از اماده شدن رفتم پایین تا برای اخرین صبونه یه چیزی بخورم..

راستی مامانجون هم فقط برای عروسی نادیا اومده بود و دیروز صبح رفت..

دلم گرفته بود.نمی خواستم از اینجا برم ولی باید میرفتم.اگه میموندم غرورمو از دست میدادم.غرور . غرور . غرور . تنها چیزی که برام مونده بود همین غرورم بود.دیگه نمی خواستم خودمو جلوی کسی کوچیک کنم..سرمو تکون دادم تا این افکار از سرم بیرون برن..پشت میز اشپزخونه نشستم که جین هم اومد. مامان تو اشپز خونه بودو داشت به مونا و دستور میداد.بعد از خوردن صبونه رفتم بالا و دوتا چمدون های دستی خودمو جینو برداشتم.چون جین هم قبل از پایین اومدنش اماده شده بود مستقیم رفتیم تا بابا و مامان مارو تا فرودگاه برسونن..

توی ماشین بودیم که مامان پری به حرف اومد-ماهتیسا؟

نگاهمو دوختم به مامانو گفتم- بله مامانم؟

برگشتت موند برای کی؟

- نمیدونم ولی احتمالاتا اخرای پاییز مدرکمو بگیرمو بیام اینجا...

بابا در ادامه ی حرفم گفت- و شرکت منو مدیریت کنی..

پوف کردمو چیزی نگفتم...


توی یه خیابون خیلی خلوت داشتم با بابا قدم میزدم که یهو یه ماشین با سرعت بالایی وارد خیابون شد..با سرعت داشت میومد سمت من که بابا منو حلم داد و حل دادن من برابر شد با صدای برخورد چیزی به ماشین..با ضرب افتادم زمین . دست راست و پای راستم خیلی درد میکردن ولی وقتی دقت کردم احساس کردم که صدای برخورد یه چیزی اومده بود با گیجی و نامطمئن سرمو بلند کردمو به پشت سرم نگاه کردم که احساس کردم خون توی بدنم یخ بست.تپش قلبم به دیقه افتاد.گنگ و نامفهوم داشتم به بابام نگاه میکردم که صورتش غرق در خون بود. با هر جون کندنی بود خودمو رسوندم بالای سر بابا و چن بار تکونش دادم. ولی بابا حتی یک سانت هم تکون نخورد به اطرافم نگاهی انداختم که دیدم ماشینه داره با سرعت از خیابون میره بیرون.اگه توی شرایط دیگه بودم مطمئنن جلوشو میگرفتم ولی فعلا بابام مهم تر بود..دستمو که لرزش زیادی داشتو جلو بردمو گذاشتنم روی صورتش ولی وقتی دستم به صورت بابا خورد همون جا خشک شد.. این امکان نداشـــــــت..بدن بابا سرد بود. خیلی سرد. انگار که تازه به خودم اومده باشم یا این که تازه به عمق فاجعه پی برده باشم با صدای بلندی خدا رو صدا زدم..

یهو از خواب پریدم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم. تمام بدن و سر و صورتم عرق کرده بود.لیوان ابی که روی میز کنار تختم بود رو برداشتمو تا اخر سر کشیدم.یه احساس منگی داشتم . که حتی با خوردن لیوان اب هم از بین نرفت. اولین کاری که به ذهنم رسید گرفتن یه دوش سرد بود.بسمت کمدم رفتمو حوله لباسی کوتاهمو برداشتمو برای رفتن به حموم از اتاق خارج شدم.با دوش اب سردی که گرفتم حالم خیلی بهتر شده بود ولی فکرم هنوز هم درگیر خوابی بود که دیده بودم.میگن خواب زن برعکسه پس نباید نگران باشم این ینی این که فوق فوقش اگه اتفاقی بیافته این منم که میمیرم

باپوشیدن حولم البته اگه بشه بهش گفت حوله چون یه وجب از باسنم پایین تر بود از حموم خارج شدم ولی همین که خواستم بسمت اتاقم برم سایه ای رو دیدم که داره میاد سمت من..منی که دل نترسی داشتم نمیدونم چرا وهم و ترس برم داشت . یه قدم که عقب رفتم از شانس خوبم خوردم به دیوار.از ترس سکسکه گرفته بودم که اون سایه یهو ناپدید شد.نفسی از سر اسودگی کشیدم ولی این اسودگی زیاد دووم نداشت چون یهو چراغایراهرو روشن شدو منم برای این که صدای جیغمو توی گلوم خفه کنم دستامو گذاشتم جلوی دهنم.

چشمامو که از ترس بسته بودمو باز کردم که نگاهم افتاد به نگاه مات مونده ی جک روی یه جایی .. اول متوجه نشدم داره به کجا نگاه می کنه ولی وقتی یکم بیشتر دقت کردم دیدم که داره به پاهای لختم نگاه میکنه.

اوپس!دیگه از این بدتر نمیشد.یهو انگار که به خودش اومده باشه سرشو انداخت پایین که منم از فرصت استفاده کردمو دویدم سمت اتاقم ولی صدای ارومشو شنیدم که گفت-زود لباساتو بپوش تا سرما نخوردی.

خدا خفت نکنه ماهتیسااااا که ابروی نداشتتو بردی.همینجوری با خودم درگیر بودم که نگاهم به ساعت افتاد.ساعت 4.30 دیقه ی صبح بود.زود بسمت گوشیم رفتمو چون میدونتم الان اونجا حدودای ساعت 8 یا 9 شبه شمارشو گرفتم..

مونا گوشیو جواب داد که زود گفتم

مونا-سلام.بفرمایین؟

-- سلام مونا زود گوشیو بده به مامانم .

مونا- سلام خانوم چشم بروی چشم چن لحظه صبر کنید.

مامان-سلام دخترم خوبی؟

-- ممنون مامان شماها خوبید؟تو و بابا؟ فرزام؟ ماهان ؟ مهسا؟ کلا همگی منظورمه.

مامان که از حرفای من تعجب کرده بود گفت-اره گلم همه خوبیم .ولی. چیزی شده؟

-- راستش نه نگران نباشید یه خوابی دیدم یکم نگرانم کرد همین . فقط زنگ زدم که حالتون رو بپرسم.

....

یکم که با مامان حرف زدم باهاش خداحافظی کردم.


لباسامو که پوشیدم رفتم دراز کشیدم روی تختم ولی دیگه خوابم نبرد..

یهو فکرم رفت به دوما پیش که با جین توی فرودگاه بودیم.

اون روز انقدر خوش گذشت که برای اولین بار تمام مدت لبخند روی لبام بود ولی از یه چیزی ناراحت بودم و اونم این بود که رادان نیومده بود. البته میدونم که خواسته ی نابه جایی بود ولی .


ساعت 7 بود که بالاخره از روی تخت بلند شدم تا برم اماده شمو راه بیفتم سمت دانشگاه.دیگه این اخرین ترمی بود که توی کانادا بودمو خدا رو شکر از اینجا میرفتم.قبل از این که برای عروسی نادیا برم خیلی اینجارو دوس داشتم ولی وقتی که پامو توی ایران گذاشتم همه چی برام عوض شد.

من .ماهتیسا. کسی که توی غرور همتا نداشت به خودش اعتراف کرد که عاشق شده.کم حرفی نبود.ولی پشیمون بودم از این عاشقی.چون میدونستم که نه رادان برای منه و نه من برای رادان.و همین بود که باعث میشد تا از رادان دوری کنم و وقتی میبینمش اخمام بره توهم.هوفــــــــــ.

سری تکون دادم تا این افکار از ذهنم خارج بشه.

ساعت 8 بود که از خونه زدم بیرون. امروز هوس کرده بودم که پیاده روی کنم.برای همین زود تر از هر روز دیگه ای که به دانشگاه میرفتم از خونه بیرون اومدم.داشتم قدم میزدمو به رادان و خودم و اتفاقاتی که توی این چند وقت برام افتاده بود فکر میکردم.چی شد که من عاشق رادان شدم؟توی دوران کوتاهی که بهم محرم بود زیاد باهم راحت نبودیم که بخوام بگم عاشق محبت هاش شدم.و از این هم مطمئن بودم که عشق من به رادان یک طرفست.

سرمو که بلند کردم دیدم جلوی وردی دانشاهم.

وارد کلاس که شدم دیدم ماریا نشسته کنار فرانک و داره باهاش حرف میزنه.

فرانک تازه با خانوادش اومده بود کانادا و بچه ارومیه بود.خیلی دختر خوبو خون گرمی بود.

با لبخندی به سمتشون رفتمو گفتم-سلام .

فرانک-ســلام خانوم خوشگله.دیر کردیا!

--پیاده اومدم برای همینه.

ماریا-سلام .چرا پیاده اومدی حالا؟

شونه ای بالا انداختمو گفتم --همینجوری یهو هوس کردم.

......

بعد ازتموم شدن کلاس داشتم از کلاس خارج میشدم که یکی منو به فامیلی صدام کرد

---خانوم راد فر؟

بسمت صدا بر گشتم که دیدم اریایی داره صدام میکنه.

--بفرمایید؟

نعیم---سلام ببخشید میشه چن لحظه وقتتونو بگیرم؟

با این که تعجب کرده بودم ولی با ضاهری خونسرد گفتم--البته

نعیم---اگه میشه بریم یه جای خلوت.

این بار دیگه نتونستم تعجبمو قایم کنم.

--ببخشید اتفاقی افتاده؟

نعیم---قراره بی افته..

--ینی چی؟

نعیم---خودتون می فهمید .. البته اگه افتخار همراهی بدین.

--البته بفرمایید

بی شخصیت بدون این که بهم چیزی بگه جلو تر از من راه افتاد رفت بیرون.

سری تکون دادمو پشت سرش از کلاس خارج شدم.

از در سالن که رفت بیرون داشت میرفت سمت در وردی که منم راهمو کج کردم و به سمتی از حیاط دانشگاه رفتم که خلوت تر از جاهای دیگه بود و در همون حال بهش گفتم.

--اگه میشه از این طرف.

ینی یه جورایی بهش گفتم گمشو بیا این طرف.

روی یه نیمکت نشستم و منتظر موندم بعد از این که روی نیمکت نشست شروع به صحبت کنه.

بعد از صاف کردن صداش شروع کرد به حرف زدن.

نعیم---من کلا اهل مقدمه چینی نیستم ..ام .. ینی کلا بلد نیستم که مقدمه چینی کنم... پس اگه حرفمو یهویی زدم عصبانی نشو.

چیزی نگفتم که خودش ادامه داد..

نعیم-راستش..چجوری بگم؟.... من یه مدتیه که شمارو زیر نظر دارم .. و اینو میدونم که توی زندگی شما کسی نیست.. ینی عشقی ندارید..

همین که خواست ادامه بده با ابروی بالا پریده گفتم--منظور؟


نعیم نیم نگاهی بهم انداختو گفت--خب.. می خواستم اگر که بشه بیشتر باهاتون اشنا بشم.

با خونسردی که ازم بعید بود گفتم -- و اگه جواب من منفی باشه؟

نعیم-نمیدونم.

سری تکون دادمو بدون گفتن حرف دیگه ای بلند شدمو از دانشگاه خارج شدم..

همینطور که سرم پایین بود داشتم قدم میزدم که صدای بوق ماشینی اومد.

به بوق ماشین توجه نکردمو به راهم ادامه دادم که دیدم یکی داره صدام میکنه.

سرمو که بلند کردم و به راننده نگاه کردم . نمیدونستم که خوشحال باشم یا ناراحت یا دلخور!...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد