وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من18 (پست طولانی)

رمان قلب یخی من
*
از در ورودی که وارد خونه شدم مامانو صداش کردم و گفتم که دارم با نادیا و روژان و نازنین مثل هر دوشنبه میرم شام بیرون ....

رفتم توی اتاقم و یه شال سفید با کفشو کیف ست سفید و مانتوی سفید مشکی که بلندیش تا یه وجب پایین تر از باسنم بود رو با شلوار مشکی پوشیدم و بعد از یه خط چشم و مداد چشم و برق لب صورتی و یکمی رژگونه ی صورتی ملایم زدم و کیلین بنزمو که خیلی وقت بود ازش استفاده نمی کردمو برداشتمو راه افتادم طرف پارکینگ و بعد از سوار شدن و باز شدن در با یه تکاب کوچولو از پارکینگ خارج شدم و بسمت همون رستوران همیشگی براه افتادم...

ساعت هفتونیم بود که رسیدم جلوی رستوران و بعد از پارک کردن ماشین توی پار کینگ رستوران داخل رستوران شدم و نگاهم کشیده شد سمت میزی که توسط یه عده پسر نشستن روش زیاد بهشون توجه نکردم و رفتم سمت روژان اینا که دقیقا میز روبه رویی اونا نشسته بودن و از شانس خوشگل منم یه صندلی برا من گذاشته بودن که مستقیم بسمت میز پسرا بود .....

بعد از سلام کردن و نشستن روی صندلی روژان دلقک بازم به حرف اومد....

روژان سوتی زدو گفت _ خانم شماره بدم بزنگی؟؟؟؟

نازنین _ اوه اوه .... اقاشون بشنوه برات بد میشه بچه سوسول پیشته برو یه جا دیگه ....

نادیا_وااااااااااااای .. چن لحظه دوتاتونم شاتاپ ببینم چی شده..... بعد رو کرد سمت منو با نگرانی گفت .. چی شد؟؟؟هنوزم زنگ نزده؟؟؟؟

با بیخیالی و خونسردی همیشگیم گفتم _ نه...

روژان _ ماهتیس ینی خااااااااااااک رس اب دیده توی فرق سررررررررت....

نازنین _ چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نادیا _روژان بخف بِوینَم....

به گارسون اشاره کردم که بیاد برای سفارش

_ شماها گشنتونه؟؟؟

نادیا _ نه من که گشنم نیست ....

روژان هم با نیش باز اضافه کرد _ من یکم گشنمه ولی زیاد مهم نیس ....

برگشتم و منتظر به نازنین نگاه کردم که فک کنم منظورمو گرفت و با سرش گفت نه....

روژان که کنارم نشسته بود اخماشو یهو کشید تو هم ...

برگشتم طرفش _ چی شدی تو یهو؟؟؟؟

روژان _ روبه روتو نگاه کنی میبینی ....

همین طور که سرمو به سمتی که گفته بود برگردوندم گفتم _چیو میبینم؟؟؟....

که با دیدن نگاه اشنایی حرف توی دهنم ماسید....

با حیرتی که توی چهرم معلوم نبود داشتم نگاش میکردم که بهم زل زده بود ....

نگاهمو با سردی ازش گرفتم که گوشیم به صدا دراومد....

به گوشیم که نگاه کردم شماره ی رادانو دیدم و یه پوزخند نشست روی لبم.....

رد تماس زدم و بعدشم جلوی چشماش خاموشش کردم. نادیا که هنوز رادانو که روی میز روبه روی ما نشسته بودندیده بود از کارای من تعجب کرده بود.....

نادیا متعجب گفت _ کی بود؟؟؟

با بی حوصلگی _ رادان ....

نادیا با صدای نسبتن بلندی گفت _ پس چرا خاموشش کردی؟؟؟؟

منم مثل اون ولی جوری که فقط اون میز صدامو بشنوه گفتم چون مهم نبود . و نگاه سردمو دوختم به نگاه غمگین و متعجب رادان ....

بالاخره گارسون اومد و سفارش قهوه با کیک دادیم که من مثل همیشه قهوه ی تلخ سفارش دادم ولی بقیه قهوه ی شیرین سفارش دادن ....

ساعت نُه و نیم بود که شامو سفارش دادیم ....

گوشیمو که روشن کردم از یه شماره ی ناشناس یه پیامک داشتم ...

با این متن ((مراقب خودت باش که عقاب شکارت نکنه))

جاااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!.....

با تعجب داشتم به شماره نگاه میکردم که یکی گوشیو از دستم گاپید....

فک کردم کار روژان بوده تا برگشتم سمتش که بهش تشر بزنم با قیافه ی برزخی رادان که زل زده بود به گوشی مواجه شدم ...

اخم غلیظی ناخداگاه نشست روی پیشونیم.....

نگاهمو دوختم به رادان تا توضیح این کارشو بده ...
رادان بدون توجه به نگاه من گوشیمو گذاشت روی میز و بسمت در خروجی رستوران رفت

خیلی گیج بودم ....مگه رادان بهم نگفته بود که رفته سفر کاری!!!!...
انقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم کِی غذامون رو اوردن تازه وقتی متوجه اطرافم شدم که دیدم نادیا و روژان و نازنین دارن با اخم و حرص غذاشون رو می خورن.....
انقدر فکرم مشغول بود که بیشتر از چن تا قاشق نتونستم غذا بخورم و زود بلند شدمو رفتم تا صورتحسابو پرداخت کنم ....
به خونه که رسیدم ماشینو توی پارکینگ پارک کردم و بسمت در ورودی خونه رفتم....
با وارد شدن من به خونه مونا بطرفم اومدو گفت که رادان به خونه زنگ زده و گفته که اگه من خونه اومدم بهم بگه تا گوشیمو روشن کنم چون باهام کار مهمی داره.....
دیگه از دستش کلافه شده بودم مثلا تازه داشت رابطه ی خواهر برادری که بینمون بود بهتر میشید و منم تازه داشتم بهش اعتماد می کردم که خودش با این پنهان کاریش تمام اعتمادی که بهش داشتمو پرپر کرد ....
رفتم توی اتاقم و بعد از دوشی که گرفتم و پوشیدن لباس های راحتیم دراز کشیدم روی تخت که تازه یادم افتاد قرار بود گوشیمو روشن کنم .....

با اکراه دستمو دراز کردم و از روی عسلی کنار تختم برش داشتم ...



++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

روشن کردن گوشی همانا و زنگ زدن رادان هم همانا ...

اول خواستم جوابشو ندم ولی نمیدونم چرا زیاد نتونستم در مقابل این حسم مقاومت کنم و دکمه ی سبزو فشار دادم....

_بله؟؟؟

رادان با صدای گرفته ای که نشون از خستگیش بود گفت _سلام ....بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد ...... حالت خوبه....

پوزخندی زدم و با بی تفاوتی گفتم _ ای میشه گفت خوبه...ممنون

رادان _ می خوام اگه فردا وقت داری باحات حرف بزنم.....

_خــــــــــب؟؟؟؟....

نمیدونم چرا صدام انقدر دلخور شده بود... مگه ما قرار نزاشته بودیم که کاری به کار هم نداشته باشیم؟؟!! پس چرا الان از این که بهم دروغ گفته بود ناراحت بودم؟؟!! خب حالا چرا این مسءله که رادان درمورد کارهاش بهم دروغ گفته بود باعث ناراحتیم شده بود؟؟؟

از این همه خود درگیری و کار های خودم تعجب کرده بودم که با صدای رادان به خودم اومدم..

رادان _ ام.... خب ... فردا نزدیکای غروب یعنی حدود ساعت 4 یا 5 بیکاری؟؟

_بیکارم...

رادان که دیگه از صداشم معلوم بود از طرز حرف زدن من حرصش گرفته گفت_پس باشه فردا ادرس رو برات اس ام اس می کنم ...کاری نداری باهام؟؟

_باشه منتظرم....

رادان _مواظب  خودت باش .... خدا حافظ تا فردا..

_اوکی بای

++++++



امروز ساعت 2 بعد از ظهر بود که رادان محل قرارمون رو اس زد بهم....

دیگه کلملا دلشوره گرفته بودم که رادان می خواد چی بهم بگه...

ساعت 3 بود که بلند شدم تا اماده بشم....

یه مانتوی قهوه ای از کمدم همراه با یه شلوار راسته ی قهوه ای روشن برداشتم و بسمت کشوی شالهام رفتم و یه شال کرم قهوه ای هم از اونجا برداشتم....

کفش های پاشته 10 سانتیمو هم با کیف ستش گذاشتم کنار و بهد از پوشیدن لباسام و ارایش مختصری که توی یه خص چشمو رژگونه و رژلب و سرمه خلاصه میشد هم کردم و با برداشتن کلیدclass coupe بسمت ادرس مورد نظر راه افتادم.....

نـــــــــــــــه این امکان نداشت از حرفایی که رادان بهم زده بود هیچی سر در نیاوردم ....

حرفاش توی سرم داشت اکو میشد.......

یعنی فرزام که من ازش تا بی نهایت بخواطر کاری که باهام کرد متنفر بودم برادرم بــــــــــــــــــــــــود؟؟؟؟؟؟

هیـــــــــــــچ شُکی بزرگتر از این برام وجود نداشـــــــــــت...

داشتم دیونه میشدم بایدم میرفتم یه جای ساکت و ارامش بخش تا خودمو خالی کنم تا تمرکز کنمو به واقعیت گفته های رادان پی ببرم....

برای همین بسمت خونه روندم تا یکم لباس با کلید ویلای شمالمو که طرفای استان گیلان بود رو بردارم و بسمت شمال راه بیفتم....

به خونه که رسیدم مستقیم بسمت اتاقم رفتمو بعد از برداشتن مقداری لباس و مهم تر از همه کلید ویلا از خونه خارج شدم.....





نزدیکای ساعت 3 صبح بود که رسیدم ویلا و بعد ا پارک کردن ماشینم جلوی ورودی ویلا بسمت دریا حرکت کردم....

همین که رسیدم کنار موج های بلندو کوتاه دریا احساس ارامشی تمام وجودمو فرا گرفت که وصف ناپذیر بود......

روی شن های دریا دراز کشیدمو چشمامو بستم تا به حرف هایی که رادان بهم زده بود فکر کنم.....

رادان_ درست نمیدونم ولی فک کنم 60 یا 70 سال پیش بود که پسر اردشیر خان رادفر با راحله که دختر کوچکتر شهریار محمدی یکی از بزرگترین تاجر های اون زمان بود ازدواج کرد....

2سال بعد از ازدواجشون بود که دکتر بهشون گفت نمیتونن بچه دار بشن برای همین رفتن دنبال این که دختر یا پسری رو به فرزندی قبول کنن که بعد از گذشت 10 سال دختر چشم توسی ای که خیلی هم زیبا بودو 2سال بیشتر نداشت رو به فرزندی قبول کردند......

دختر هر چقدر بزرگتر میشد زیبا تر میشد تا این که وقتی دختر 8 ساله شد راحله باردار شد و بعد از رفتن به سونوگرافی معلوم شد که بچه ی راحله دوقلو هستش .....

دوقلو های راحله هم بزرگ شدن .... راحله دوتا پسر بدنیا اورده بود که یکیشون چشم های ابی داشت و دیگری چشمهای مشکی .... اسهاشون هم اریا و ارین بود ....

ارین که به سن 22 سالگی رسید عاشق یه دختری از خانواده ی سطح متوسطی شد که وقتی خبر به اردشیر خان و خسرو(پدر ارین و اریا) رسید هر دو به سختی در برابر ارین قرار گرفتن و ارین رو مجبور به ازدواج با پریا که دختر یکی از دوستان نزدیک و ثروتمند خسرو بود کردند....

ارین وقتی دید که نمی تونه در برار پدر و پدر بزرگش مقاومت کنه مجبور به ازدواج شد ولی از طرف دیگه هم رفت و دختری که عاشقش بود رو به سیغه ی خودش دراورد ....

5 سال از زندگی ارین با پریا میگذشت  که پریا و دلربا(همون دختری که ارین عاشقش بود)هر دو با هم باردار شدن.....

اسم پسر دلربا رو گذاشتن فرزام و اسم دختر پریا رو گذاشتن مهسا....

سالهای طولانی گذشته بود و پریا یه پسر هم به اسم ماهان بدنیا اورده بود که اردشیر خان متوجه ازدواج ارین با دلربا شد و این خبر همزمان شد با بارداری دلربا که دختری رو در بطن خودش حمل میکرد ....

اردشیر خان با فهمیدن این موضوع ارین رو تهدید کرد که اگر دلربا رو طلاقش نده هم دلربا رو میکشه و هم ارین رو از ارث محروم می کنه ...

ارین اول زیر بار حرف زور نیرفت ولی چون دیوانه وار عاشق دلربا بود قبول به طلاق دادن دلربا شد.....

و ختری رو هم که دلربا بدنیا اورده بود رو هم خسرو پدر ارین از دلربا گرفت و با دادن پول کلانی به دلربا اون رو به خارج از کشور فرستاد.....

دختر کوچکتر هرچقدر که بزرگتر میشد بیشتر و بیشتر شبیه دلربا که دختری شروشیطون و البته خیلی زیبا بود میشد و همین باعث ناراحتی ارین میشد چون با هربار دیدن دختر کوچیکش که اسمش ماهتیسا بود(به معنی ماه تنها ویا دختر زیبا رویی که همتا ندارد)به یاد دلربا می افتاد....

...........

سرم دیگه داشت منفجر میشد.....رادان این همه اطلاعات رو از کجا اورده بود ؟؟؟؟؟

دیگه واقعا داشتم از این زندگی نکبتی که داشتم خسته میشدم ...

یه لحظه تصمیم گرفتم که خودمو توی اب دریا غرق کنم....

کسی که از اومدن من به اینجا خبر نداشت .....

توی یک تصمیم فوری از روی شن های دریا بلند شدم که چشمم به طلوع زیبای خورشید خورد.....

بعد از این که کمی به طلوع خورشید نگاه کردم بسمت اب دریا رفتم و اروم اروم جلو رفتم که اب رسید تا زیر چونم.....

با صدای ترمز ماشینی بسمت عقب برگشتم که بابا رو دیدم که داره میاد توی اب ولی من بایه جهش بزرگ دیگه که توی اب کردم زیر اب فرو رفتم.....

احساس خفگی و تنگی نفس شدیدی داشتم .....

وقتی دیدم که نمیتونم تحمل کنم خواستم خودمو به روی اب برسونم که پام لیز خودو به زیر اب دریا رفتم و چشمهام رفته رفته بسته شد ...

و همه جارو سیاهی مطلق فرا گرفت و من خوشحال از این که روحم از بدنم جدا شده از حال رفتم ..

احساس سنگینی  ای توی سرم حس می کردم ....

به زور چشمامو باز کردم که با خوردن نور لامپی که توی اتاق بود زود بستمشون......

کم کم چشمام به نور اتاق عادت کرد و من تونستم اطرافمو ببینم ....

کل اتاق سفید بود ...

فک کنم توی بیمارستان بودم ولی چرا؟؟؟؟

مگه چه اتفاقی برام افتاده بود که توی بیمارستان بود ....

همین که خواستم دستمو بلند کنم سوزشی توی دستم احساس کردم که زود لبمو گاز گرفتم ...

به دستم که نگاه کردم دیدم سرم وصل کردن به من.....

من باید بدونم که اینجا چیکار می کنم .....

کم کم همه چیز یادم اومد از حرفای رادان گرفته تا غرق کردن خودم توی دریا .....

توی فکرای خودم بودم که احساس کردم رفتم توی بغل یکی.......

بعد از این که خوب منو ابلمبو کرد ولم کرد که تازه تونستم چشمای اشکی بابارو ببینم ...

نمیدونم به چه دلیل ولی با دیدنش یاد مامانم افتادم و تمام وجودمو نفرت فرا گرفت ....

اولش با تعجب به من که داشتم با نفرت نگاهش میکردم کرد ولی بعدش لبخند تلخی زدو گفت _ پس رادان بالاخره همه چیزو بهت گفت اره؟؟؟

هیچ چیزی نگفتم و فقط با همون حالت قبلی نگاهش کردم که شروع کرد به گفتن ادامه حرفش...

بابا _ وقتی خسرو بهم گفت که یا طلاقش بده یا میکشمش اولش زیر بار نرفتم ولی بعد از گذشت یک ماه فهمیدم که پدر دلربا یه قاچاقچی خیلی ماهر بوده ....

با عصبانیت گفتم _نمی خوام چیزی بشنوم.....

از صدای خشدار و سرد خودم .خودم تعجب کردم دیگه چه برسه به بابا...

بابا با لبخندی گفت _ دقیقا همه ی اخلاقت مثل مادرته .....

برای اول بار بعد از 5 سال یه قطره اشک از چشمم چکید که بابا با نوک انگشتش اونو گرفت ....

با چشمایی که از اشک لبالب پر بود بهش چشم دوختم و با صدای که ضعف بای اولین بار توش مشهود بود گفتم _ می ... می خوا... می خوام ....عکسشو ببینم.....

از توی جیب کتش یه عکس در اورد و گرفت جلوم ...

داشتم با تعجب به عکس نگاه میکردم ...

توی عکس زنی رو میدیدم که چشمای توسیش از همه بیشتر جلب توجه می کرد .....

یه زن جون با چشمای توسی و پوست سفیدو موهای بلند مشکی که تا گودی کمرش بود و یه لباس توسی که با چشماش همخونی خیلی زیبایی به وجود اورده بود پوشیده بود......

بیشتر خصوصیات چهرش توی چهره ی من بود ......

با حیرت برگشتم و به بابا که با چشمای اشکی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم.....

اشکهام یکی یکی از هم دیگه سبقت می گرفتن ....

برای اولین بار توی عمرم از ته دل زار زدو...

زار زدم برای بدون مادر بودن و در عین حال مادر داشتن خودم...

مادری که 20 سال زحمت منو کشیده بود مادر من نبود .....

این ها همه برام شُوک بزرگی بود......

انقدر گریه کردم که چشمام خود به خود روی هم افتاد....


وقتی از خواب بیدار شدم کسی توی اتاق نبود ....

توی فکر فرو رفتم ...

مگه بابا چیکار کرده که من ازش متنفر شدم؟؟؟ من الان باید از خسرو و بابای خسرو متنفر باشم ...

مگه من همون ماهتیسا نبودم که بعد از اون همه بلایی که به سرم اومد از سنگ شدم و قلبم از یخ شد؟؟؟؟

پس باید بازم همون ماهتیسا رو توی وجودم پیدا کنم ....

اره همینه ...

از تخت پایین اومدم و بسمت کمدی که توی اتاق قرار داشت رفتم و لباس هامو که توش بودو برداشتمو پوشیدم ..

با خارج شدن از در بیمارستان فهمیدم که هنوز توی شمال هستم...

یه تاکسی گرفتم و بسمت ویلا رفتم با پولی که توی جیبم بود کرایه ی تاکسی رو حساب کردمو تازه یادم افتاد که کلید ویلا رو ندارم....

اوفــــــــــــــــ....

بسمت پشت ویلا که یه قسمت از دیوارش نسبتا کوتاه بود رفتم و از دیوار وارد حیاط ویلا شدم .....

متعجب به  در ورودی ویلا که باز بود نگاه کردم ....

یعنی کی می تونه توی ویلا باشه؟؟؟؟

شونه ای بالا انداختم و داخل ویلا شدم که احساس کردم یه نفر داره از پله ها پایین میاد بدون این که بترسم با چشمایی ریز شده از کنجکاوی منتظر موندم تا پایین بیاد که با پایین اومدنش و دیدن من شوع کرد مثل پیر زنا دادو بیداد کردن

رادین _ جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ.....کُم....کُمک ..... رو ....رو...روح.... خدایا غلط کردم خدایا گُه خوردم.....بسم الله الرحمن الرحیم (بعدشم فوتش کرد به طرف من که مونده بودم و داشتم بهش نگاه میکردم)....خدایا اخه چرا بایـ....

خواست ادامه بده که با صدای من صداشو تو گلو خفه کرد....

_بســــــــــــــــــــــه!!!!! اهــَـه هی هیچی نمی گم....بعدم با چشمای ریز شده اضافه کردم ...تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

رادین شونه ای بالا انداختو گفت _با عمو و رادان اومدم..

با این که تعجب کرده بودم ولی بروز ندادم و بسمت اتاقم که طبقه ی بالا بود رفتم ...

به لباسام که دست نزده بودم ....ولی باید یه حمومی میرفتم برای همین از ساکم یه دس لباس برداشتم و بعد از گربه شور کردن خودم زود هر چی که اورده بودمو ریختم توی ساک و با برداشتن کلید ماشینم بسمت پارکینگ راه افتادم ...

وقتی توی پارکینگ سوار ماشین شدم همین که ماشینو روشنش کردم صدای رادین اومد که داشت صدام میکرد ولی من بی توجه به اون با یه تکاب کوچولو از دروازه خارج شدم و بسمت تهران روندم....

++

مطمئن بودم که رادان خونشو عوض نکرده پس برا همین مستقیم بسمت خونه ی چن سال پیشش روندم ...

زنگ در رو که زدم بعد از چن لحظه جواب داد ..

فرزام_بله؟؟

_باز کن منم ....

در باصدای تیکی باز شد و من بسمت خونهی ویلایی که داشت رفتم....

در ورودی خونش باز شد و فرزام که از حضور من تعجب کرده بود نمایان شد...

_سلام داداشی خوبی؟؟

این جمله رو انقدر با بقض گفتم که چشمای فرزام هم اشکی شد و بسمت من اومدو منو در اغوش کشید...

نمیدونم چرا ولی احساس خوبی از این که فرزام منو بغل کرده بود دس داد دیگه اون تنفری که ازش داشتم خبری نبود سرمو گذاشتم روی سینش و با همون بغض گفتم _ خوشبحالت ...

فرزام هم با صدایی که سعی میکرد بغضش معلوم نباشه گفت _ چرا؟؟

_چون مامانو دیده بودی....

فرزام با مهربونی بوسه ای روی موهام زد و. گفت _ ای کاش من جای تو بودم ...

با تعجب سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم که با لبخند تلخی اذامه داد _چون شاهد اب شدن لحظه به لحظه ی مامان بودم....

قلبم با شنیدن این حرف فشرده شد....

فرزام به خودش اومدو منو به داخل خونه راهنمایی کرد ولی نزاشتم که به اشپزخونه بره چون من اومده بودم که باهاش حرف بزنم نه این که ازم پزیرایی کنه....

_فرزام؟؟

فرزام _ جانم ابجی؟؟؟

_میشه یه سوال ازت بپرسم؟؟؟

فرام لبخند مهربونی زد که توی این چن سای که میشناختمش روی صورتش ندیده بودم وگفت _ میدونم که سوال های زیادی ازم داری پس بدون خجالت همشونو بپرس من به همه ی سوالاتت جواب میدم....

_چرا میخواستی بهم تجاوز کنی؟؟

رنگ نگاهش عوض شد و این بار با لحن که کمی خشن شده بود گفت _ جریانش مفصله می تونی به همشون گوش کنی؟؟؟

سرمو تکون دادم که شروع کرد به حرف زدن

فرزام_.....


فرزام_ بچه که بودم همیشه شاهد گریه های مامانم که دور از چشم من میکرد بودم...

یکم که بزرگتر شدم و به سن12 سالگی رسیدم از مامانم دلربا درمورد بابام پرسیدم که بهم گفت اگه بزرگتر شدی بهت می گم هنوز برای درک خیلی چیزا بچه ای.....بهم برخورد که مامان چرا بهم میگه که هنوز بچم ولی خب واقعا هم بچه بودمو نمیدونستم .....گذشت تا من به سن 18 سالگی رسیدمو مامانو راضی کردم که از خودش و بابام و کلا خانوداش و خانواده ی پدریم بهم بگه.....

مامانم بهم گفت که وقتی 19 سالش بود عاشق یه پسر چشم ابی شد ...

همدیگرو خیلی دوس داشتن ....به هم نامه میدادن و حتی شده بود که باهم تعداد انگشت شماری هم بیرون برن...وقتی پسره خواسته بود که با مامان دلربا ازدواج کنه پدر و پدربزرگ ارین(همون کسی که عاشق دلربا شده بود)از ماجرا با خبر میشن و به زود براش زن یه تاجر پول دارو میگیرن....ارین قبل از این که به اجبار خانوادش ازدواج کنه میاد و مامانو صیغه ی خودش میکنه و بهش اطمینان میده که ازدواجش با ثریا یه ازدواج صوری و اجباریه...بعد از این که چن سال از زندگی مامان دلربا با ارین میگذشت مامان دلربا منو حامله شد و این همزمان شد با حامله شدن ثریا که مهسارو توی شکمش داشت.....

.......قطره اشکی که می خواست از چشماش بچکه رو با دستش گرفتو ادامه داد حرفشو:توی تمام خاطاتی که برام تعریف کرد فقط یه چیزی رو به وضوح میتونسی توش ببینی اونم زجری بود که کشید.....فک کن تو با مردی ازدواج کنی که یه زن دیگه هم داره .....یا مثلا تو تا هَوو با هم حامله بشن....ارین خان به مامانم گفته بود که هیچ رابطه ی جنسی ای با ثریا نداره ولی خبر حامله بودن زن دومشو برای زن اولش که مادر من باشه میاره....هه..... مگه یه ادم چقدر میتونه پست باشه؟؟؟؟

بگذریم ... اینا مهم نیس.... وقتی داستان زندگی مامانو با ارین رادفر شنیدم با خودم قسم خوردم که انتقام زجر هایی که مادرم کشیدو از خاندان رادفر بگیرم...یادته اولیش بار که توی رستوران دیدمت چطوری برای چن لحظه بهت خیره شدم؟؟؟؟؟....

با تکون دادن سرم حرفشو تصدیق کردم که ادامه داد_تو درست مثل مامان دلربا بودی....برای همین وقتی دیدمت جاخوردم ولی بعد ها فهمیدم که تو دختر ارینی ....به تنها چیزی که فکر نکرده بودم این بود که امکان داره که تو زنده باشی چون مامانم گفت که وقتی تورو به دنیا اورده اونو فرستادن به کانادا...و دیگه هیچ خبری ازت نداشته...وقتی برای بار دوم دیدمت که تمام اطلاعاتت رو داشتم که چن سالته .. کلاس چندمی ... خیلی برای تقاص انتقام من بچه بودی ...ولی چاره ای نداشتم چون میدونستم که مهسا ازدواج کرده به ماهان هم که نمیتونستم نزدیک بشم پس برای همین نقشمو جوری تنظیم کردم که باهات دوس بشم و کاری کنم که بهم اعتماد کنی...بعداز تجاوز بهت برمو خودمو یه جایی گموگور کنم ولی تو زرنگ تر از این حرفا بودی... من وقتی چن تا گیلاس نوشیدنی خوردم مست نشدم ولی تو فک کرده بودی من مستم و برای همین زنگ زده بودی به علیرضا...وقتی که پک دوم رو دادم بالا همه ی زجر هایی که پدرت به مادرم داده بود جلوی چشمام زنده شدن و همین باعث تنفرم از تو شد...

دوست داشتم همون لحظه بکشمت برای همین بود که یهو مثل روانیا بلند شدم و به سمتت حمله ور شدم و تا می خوردی زدمت....ولی با پولی که به پلیس و پاسگاه و چند جای دیگه دادم از افشای هویتم جلو گیری کردم ینی به غیر از تو و چن تا از دوستات که منو دیده بودن نفهمیدن که  این من بودم که این کارو در حق تو کرده بودم....بعد از گذشت چن سال که همین پیارسال بود فهمیدم که تو خواهر منی ...همون خواهری که همه می گفتن قل دوم مامان دلربا هستی.... می ترسیدم که بهت واقعیتو بگم .... ترس این که بهم بگی ازم متنفری .... وبا لبخند مرموزی گفت ... حتی می دونم که تا چن روز پیش هم ازم متنفر بودی مگه نه؟؟؟

با این که جاخورده بودم ولی خیلی رک و سریح جوابشو دادم ...

با خونسردی زاتیم گفتم _ دقیقا همینطوره....

فرزام _ که از من متنفر بودی اررره ضعیفه؟؟؟؟

و با حالت با مزه ای بلند شدو افتاد دنبالم ......

منم که دیدم اوضاع قمر در خورشیده بسمت اشپز خونه رفتم....

اوفـــــــــــــــــــــ ینی جا قهط بود که من اومدم تو اشپز خونه هااااااااا!! دیدم هیچ راه فراری ندارم که یه جرقه توی ذهنم زده شد..... همیشه میدونستم که فرزام از این که خیس بشه بدش میومد برای همین بسمت شیر اب رفتم و با حالت تهدید امیزی گفتم _نزدیک شدنت به من برابره با خیس شدنت.....

فرزام با حرص گفت _ درست مثل مامان که هیچ وقت نقطه ضعفای من یادش نمیرفــــــــــت.....

دلم برای خودمو فرزام گرفت ....واقعا راست گفتن که کسایی که پول دارن توی زندگیشون خوشی ندارن ...

 



وامااااااااا ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد