وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من15


همین که پیچو رد کردم احساس کردم رفتم توی بغل کسی .....

یه قدم عقب اومدم و سرمو بالا اوردم که بگم میشه برید کنار ولی با بالا اوردن سرم حرف توی دهنم ماسیــــــــــــــد....

واااااااو ..... چه تیپی زده بود ایــــــــن !!!!!!! از تجب کم مونده بود دهنم باز شه ولی زود جلوشو گرفتم و شروع کردم به بررسی کردنش ....

کت و شلوار مشکی با کراوات مشکی و پیراهن شیری که رنگ لباس من بود ...

دیدم حرفی نمیزنه سرمو بالاتر اوردم و توی چشماش نگاه کردم که چطوری  گنگ و منگ مونده داره منو نگاه میکنه خندم گرفت ....

چن تا صرفه ی مصلحتی کردم که بالاخره زبونو مبارکو چرخوندو  به حرف اومد

رادان ــ خودتی ماهتیسا؟؟؟

الان یَـــــــــــــــــــک دلم می خواست از اون پَـ نَـ پَـ های معروف روژان بیام بهش ولی بجاش بهش گفتم ــ تا جایی که من یادم میاد اسمم ماهتیسائه...

رادان ــ چقدر عوض شدی تو !!!!!!!!!!!!!!!

یهو زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند که انگار رادان هم فهمید که گیج بازی دراوره و با صدایی که سعی میکرد جدی باشه گفت ــ بسه دیگه حالا توام حالا من یه حرفی زدم

خندم که تموم شد خودمو جمع و جور کردمو  خیلی جدی گفتم ــ میتونستی نزنی که منم خندم نگیره ....نمی خوای بری پایین؟؟؟؟؟؟؟؟

رادان ــ اخ اخ حواس نمیزاری که برای من بیا برو بریم پایین که این فیلم برادره منو کچم کرد ....

بدون هیچ حرفی با هم از در ورودی ارایشگاه خارج شدیم که همزمان شد با دستورات مضخرف فیلمبردار...........

با کمک رادان سوار ماشین شدم .....

بعد از سوار شدن من خودشم اومد و سوار ماشین شد و ماشینو روشن کرد و براه افتاد ....

بعد از گذشت حدود نیم ساعت جلوی اتلیه ی دوست زنعمو که الان دخترش اونجارو مدیریت میکرد رسیدیم و رادان ماشینو پارک و باهم پیاده و بسمت ورودی آتولیه به راه افتادیم...

همین که وارد شدیم دختر دوست زنعمو که اسمش روشنا بود مارو دید یا نه بهتر بخوام بگم رادانو دید و نیشش باز شد ...

روشنا اومد جلو و رو به رادان گفت _ سلام رادان جووون خوبی؟؟

رادان _ممنون روشنا خانوم ... ما باید کجا بریم؟؟؟

روشنا با گیجی گفت_ما؟؟؟

رادان و با خونسردی و جدیت _ بله من و همسرم ...

روشنا همون جا انگار که بادش خالی شده باشه و منو تازه دیده باشه چون یه نگاه مثلا ترسناک به من کرد و با صدایی که به زور به گوش میرسید گفت _ مگه تو ازدواج کردی؟؟

رادان _خانم رضوانی امشب جشن نامزدی ما هستش و ما هم الان برای عکسای جشن نامزدی خدمت شما رسیدیم ....

روشنا نمیدونم چرا یهو جدی شد و با جدیتی که از ش بعید بود گفت_ بله اقای رادفر بفرمایید از این طرف ....

و دری رو به ما نشون داد..

با رادان بسمت همون دری که به ما نشون داده بود رفتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم ....

چن دیقه بعد روشنا هم اومد ....

اول عکسای تکی منو گرفت و بعدش هم عکسای تکی رادن بعد از تموم شدن تکی ها نوبت رسید به عکسای دونفری ...

اولاش عکسای ساده ای بود که مثلا باید رادان منو از پشت بغلم میکرد و منم سرمو میزاشتم روی شونش و چن تا دیگه مثل همین ولی بعد از چن تا عکس دو نفری نوبت رسید به عکسی که نمی دونم از کجا پیداش شد چون من که این مدل ژست رو انتخاب نکرده بودم یه نگاه به رادان کردم که دیدم لبخند خبیثی روی لباشه یه چشم غره بهش رفتم که لبخندش عریض تر شد ....

به گفته ی روشنا رادان باید کمرمو می گرفت و منم به عقب متمایل میشدم و رادان هم خم میشد تا گردن منو ببوسه ....

و قتی من به عقب خم شدم و رادان اومد که گردن منو ببوسه احساس می کردم که قلبم می خواد از توی سینم بزنه بیرون و خیلی گرمم شده بود

وقتی نفسای داغش به گردنم میخورد مور مورم میشد ....

روشنا _ خب رادان خان حالا گردنشو ببوسید و تا وقتی من نگفتم عقب نکشید .....

زمانی که لب های رادان روی گرنم قرار گرفت به طور غیر ارادی چشمام بسته شد ....

بعد از چن ثانیه که برای من چن سال گذشت روشنا گفت که کافیه و عکسای ما هم تموم شد ....

*****

وارد باغ رادان که شدیم صدای دستو صوت و صدای بلند اهنگ با هم قاتی شده بود .....

زن عمو رو دیدم که با ظرف اسفند داره میاد طرفمون

زن عمو_ مبارکتون باشه .... ماشالله .. ماشالله عروسم ماهه ماه...ایشالله خوشبخت بشید ....

بعد از این که زن عمو کنار رفت منو رادان باهم به سمت میز ها رفتیم و به همه سلام کردیم و در این بین فیلمبردار بود که عصاب منو خورد کرده بود که دست رادانو بگیرم و گَه گاهی بهش نگاه عاشقونه بندازم ....... اونم منی که یخیم ..... ویه قلب دارم که از سنگو یخه ...... خیلی برام خنده دار بود که بخوام نقش یه عاشق رو بازی کنم حتی فکر این که من یه روزی عاشق بشم هم برام خنده دار بود.....

بعد از حدود یک ربع همراه رادان و بزرگترای مجلس و فامیل نزدیک داخل خونه ی ویلایی که توی باغ وجود داشت رفتیم تا خطبه ی عقد بینمون جاری بشه چون م هنوز عقد نکرده بویم و فقط صیغه ی محرمیت بینمون وجود داشت......

وقتی نشستیم سر سفره ی عقد تازه اونموقع بود که پی به کار بچه گانه ای که داشتیم انجام میدادیم بردم و از کارم پشیمون شدم ولی نباید عقب می کشیدم اگه الان عقب میکشیدم مطمئنن بابا به زور هم که شده مجبورم میکرد با فرزام و یا ارمان ازدواج کنم و منم اصلا دلم نمی خواست که گیر دوتا گرگ بیفتم .....

همینجوری توی فکر بودم که با صدای عاقد به خودم اومدم

عاقد _ دوشیزه ی محترمه و مکرمه رادفر ایا بنده وکیلم که شمارا با محریه ی یک جلد کلام الله مجید و اینه و شمعدان ودویست سکه بهار ازادی و بیست شاخه گل رز به عقد دائم اقای رادان رادفر دربیاورم؟؟؟

روژآن _ عروس رفته گل بچینه ...

عاقد _ سرکار خانم راد فر برای بار دوم عرض میکنم ایا به بنده وکالت میدهید که شمارا با محریه ی معلوم به عقد دائم اقای راد فر دربیاورم؟؟؟؟؟؟

رکسانا _ عروس رفته جهازشو کامل که.....

همه خندشون گرفته بود اخه این چه حرفی بود این زد؟؟؟ حتی منم خندم گرفته بود با این حرف رکسانا ....

عاقد_ دخترم ایا بنده وکیلم؟؟؟

همین که خاستم بله رو بگم زن عمو با یه سرویس طلا بسمتم اومد و بهم هدیه داد که منم با لبخندی که زدم ازش تشکر کردم و جواب عاقد رو دادم

_بله...

بعد از گرفتن کادو ها و تشکر کردن از مهمونا و فامیلو دوستو اشنا بسمت باغ و جایگاه عروسو دوماد که سفید و شیری بود و توی تزئیناتش از گل یاس سفید که من عاشقش بودم استفاده شده بود رفتیم و نشستیم ....

تازه وقتی نشستیم تونستم اطرافو یه دید کامل بزنم که نگاهم به نگاه فرزام و ارمان افتاد که کنار هم مونده بودن و داشتن به طرف منو رادان نگاه میکردن که وقتی متوجه نگاه من شدن لبخند فرزام عمیق تر شد و ارمان هم چشمکی حوالم کرد که منم زووود نگاهمو دوختم به یه طرف دیگه که این بار نگاهم با نگاه عصبی رادان گره خورد .......

همین طوری داشتم با بیخیالی به رادان نگاه میکردم که یهو رادان نمی دونم چی شد که گوشیشو از جیبش در اورد و بهش نگاهی انداخت و نمی دونم کی پشت خط بود که زود بلند شد و بسمت پشت ویلا رفت ...

جایی که ما جشنمون رو گرفته بودیم یه باغ بزرگ بود که به نام رادان بود و بابا بزرگ ینی بابای بابام بهش داده بود ...

از دروازه که وارد میشدی حدود سیصد متر رو باید طی میکردی تا به ویلای دوبلکسی که ته باغ قرار داشت برسی..

داشتم به این فکر میکردم که ینی کی بود که به رادان زنگ زد؟؟؟؟

شاید شیما بوده باشه ولی وقتی دقت کردم دیدم که شیما خانوم نشسته دقیقا رو به روی ما و داره منو برانداز می کنه و وقتی دید که دارم بهش نگاه میکنم پوزخندی بهم زد ...

همیشه بدم میومد کسی بهم پوزخند بزنه و الان هم این جوجه فکلی بهم پوزخند زده بود ......

خواستم خودمو بی خیال نشون بدم که حساس کردم کسی نشست کنارم منم که فک کرده بودم رادانه برگشتم سمتش تا یه چیزی بگم که دیدم روژان نشسته کنارم ...

روژان :اوووووووووووی خوردی منو .....

:شاتاپ بابا .....

روژان: میبینم که این نامزدی سوری خیلی رو رفتارت اثر گذاشته هاااااااااا

: روژان میبندی عزیزم یا ببندم؟؟؟

روژان : اوکی باوا تو هم ...... حالا براچی اونجوری غضبناک برگشتی سمتم؟؟؟

:بعد برات میگم...

روژان : اوکی هانی منم دیگه برم پیش نادیا اینا .....

: باشه....

بعد از حدود نیم ساعت رادان پیداش شد و حالتشم خیلی کلافه بود

ساعت 9 بود که منو رادانو اومدن و بلندمون کردن تا برقصیم

سه سالی میشد که توی هیچ عروسی ای نرقصیده بودم ولی به لطف کلاس های رقصی که توی 13 سالگی رفته بودم رقصم هنوزم خوب بود

از رقص رادان واقعا خوشم اومد چون مردونه میرقصید نه مثل این تازه به دوران رسیده ها که ابروشونو هم تاتو می کنن

بعد از رصیدن ما که کلا چن تا اهنگ شد و دیگه منم خسته شدم برای خوردن شام به داخل ویلا رفتیم چون غذای عروس و دومادتوی ویلا بود ولی برای مهمونا بیرون و توی باغ سلف گذاشته بودن ......

اووووووووووووف .....

شامم کوفتم شد انقدر که این فیلم بردار که دماغ عملی هم بود بهمون دستور داد ......

دیگه ساعت 12 بود که جشن کلا تموم شد و خودمون ینی مامان بابای من و رادان و نادیا اینا و یه چن تا از فامیلای نزدیکمون
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد