وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من14

همین که اهنگ تموم شد سرمو از روی پشت صندلی برداشتم و به روبرو چشم دوختم تا این که رادان منو جلوی ازمایشگاه پیداه کرد و خودشم رفت تا ماشینو پارک کنه و بیاد .....

کنار در ورودی ازمایشگاه مونده بودم که دیدم یگی دستمو گرفت همین که برگشتم تا چن تا چیز تپل بارش کنم قیافه ی اخموی رادانو دیدم یه ابرومو انداختم بالا و گفتم ــ اتفاقی افتاده؟؟؟؟

رادان ــ نه .....

شونه ای بالا انداختم و با هم وارد شدیم  ....

دستمو ول کرد و خودش رفت کنار پزیرش منم رفتم نشستم روی صندلی که خالی بود یکم بعد رادان هم اومد و نشست کنارم که بعد از یک ربع نوبت ما شد ....

ووووووویــــــــی من از امپول میترسم .....

کم خونم که هستم دیگه نور الا نور....

ولی غرورم اجازه نداد که به رادان بگم تا بیاد باهام ....

وارد که شدم یه دختر جوون بود که از یه در دیگه وارد شد ....

دختره ـ عزیزم اگه میشه بشین روی اون صندلی ....

با ترس رفتم نشستم روی صندلی که یکم بعد اومد و گفت که استینمو بزنم بالا همین کارو انجام دادم که برگشتو بهم گفت ــ خانومی از امپول میترسی؟؟؟؟... کم خونیم که حتما داری چون از رنگو روت معلومه مگه نه؟؟

 سرمو تکون دادمو گفتم ــ اره کم خونی دارم .... یکم من من کردم و بالاخره گفتم ..... از امـ .... امپــ .... امپول هم میترسم ..... هوووووف......

دختره لبخندی زدو گفت ــ یجوری  خون میگیرم که زیاد دردت نیاد باشه؟؟

درررررررررررررد انگار داره با بچه حرف میزنه (اخــــــــــی بمیرم برات نکه خیلی بزرگی!!!!!! برا همینه )

یه چپ چپی بهش نگاه کردم که اومد و با یه چیزی کش مانند بست و امپولو فرو کرد توی دستم ....

واااااااااااااااااااااااااای پدررررررررررررررررررم در اوووومد ...

این الان بدوووووون دردش بووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

از درد چشمامو بستمو لب پایینمو گاز گرفتم تا جیغم در نیاد که مزه شور خون رو توی دهنم حس کردم .....

کارش که تموم شد احساس بی حالی میکردم ...

 به هر ترتیبی بود استینمو درست کردم  ولی همین که خواستم بلند شم سر گیج رفت و داشتم می افتادم که یکی منو گرفت ...

با بی حالی برگشتم که رادانو دیدم داره با نگرانی نگام می کنه

رادان ــ خوبی؟؟

سرمو تکون دادم و گفتم اره

سوار ماشین که شدم رادان رفت سمت سوپر مارکتی که روبه روی دروازه ی ازمایشگاه بود ...

وقتی نشست توی ماشین یه شیرموز پاکتی باز کرد و گرفت طرفم که گرفتمش و تا اخرش خوردم ....

بعد از تموم شدن شیرموز حالم بهتر شده بود ....

رادان ـ بهتری؟؟؟

ــ اره ممنون .....کجا داریم میریم؟؟؟

رادان ــ دارم میبرمت یه جایی تا صبحونه بخوریم چون مطئنم تو صبونه نخوردی منم که نخورده بودم ....

به پلاستیکی که رادان روی صندلی عقب گذاشته بود نگاه کردم که دیدم دوتا شیرموز دیگه با تو تا کیک توش هست دستمو دراز کردمو برش داشتم و رو به رادان گفتم

ــ نمی خواد بری جای دیگه همین جا نگه دار همین شیرموز با کیک برای صبحونه خوبه ...

رادان ــ ولی اخه ....

خواست حرفشو ادامه بده که با چشم غره ای که بهش رفتم ساکت شد و گفت ــ باشه بابا دیگه چرا میزنی؟؟؟

ــ چون حرف گوش نمی کنی ...

رادان با حالت مظلومی گفت ــ ببخش دیگه تکرار نمیشه ...

که من خندم گرفت و یه لبخند نشست رو لبم ....

یکی از کیکا رو با یه شیر موز گرفتم طرفش و یکه کیک و شیر موز هم برای خودم برداشتم ...

ام گرفت و بازش کردو شروع کرد به خوردن منم همینطور

بعد از خوردن شیرموز با کیک برگشتم سمتش و گفتم

ــ امروز که کاری نداری؟؟؟

رادان با تعجب بهم نگاه کردو گفت ــ نه چطور؟؟!!

ــ بریم یکم بگردیم؟؟؟

رادان ــ اوکی بریم ولی کجا؟؟؟؟

......

                                 ****

اونروز به من خیلی خوش گذشت چون اول با رادان رفتیم یکمی توی یه پارک که توی مسیرمون بود قدم زدیم و یکمی هم خرید کردیم برای من ....

نهار رو هم به زور رادان جیگر خوردم ....

کلا انگار یادمون رفته بود که این نامزدی تاریخ انقضا داره ....

                                ****

اوووووووووووف امروز جشن نامزدیم برگزار میشد و منم الان توی ارایشگاه بودم ....

ارایشگر ــ پاشو خانومی می تونی لباستو بپوشی ....

پاشدم رفتم به کمکه مهسا که باهام اومده بود ارایشگاه لباسمو پوشیدم ...

همین که رفتم جلوی اینه از دیدن خودم ماتو مبحوت موندم

 من توی یه  لباس بلند شیری و دکتلته که روی سینش کاملا سنگ دوزی شده بود و از دور برق میزد با ارایش ملایم شیری و توسی که روی چشمام پیاده شده بود شبیه پرنسسا شده بودم (کم برا خودت کوکاکولا باز کن خواهرم)در حال بررسی خودم بودم که ارایشگر اومد گفت داماد اومده ....

مهسا ـــ خیلی بیشعورررررری

ــ چرا؟؟؟

مهسا ــ تو چرا همیشه از من سر تر و خشگل تری هاان؟؟؟

اینا رو داشت به شوخی می گفت که منم خندم گرفته بود

پشت چشمی براش نازک کردمو با ناز گفتم

 ــ تا چشت دراد

همین که مهسا خواست جوابمو بده ارایشگر اومدو گفت ــ وااااا عروس خانم اقا دوماد منتظره هاااا

 مهسا بهم چپ چپی اومدو گفت ــ بیا برو دیگه بلا گرفته می خوای پسر مردومو پیرش کنی جلو در؟؟

 رویمو درست کردم و شالی که داشتو روی سرم انداختم .....

از حرفش جندم گرفت و با خنده به سمت در ارایشگاه رفتم برای این که از ارایشگاه خارج بشم باید از چن تا پله پایین میومدم ویه پیچ کوچولو رو رد می کردم ...

از پله ها که پایین اومدم همین که خواستم از اون پیچه کوچولو رد شم احساس کردم رفتم توی بغل کسی .........
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد