وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من12

وایــــــــــــــــــــــی خدایا خودت کمکم کن امروز روز اخر از روزی بود که بابا بهم وقت داده بود وقرار بود عمو اینا امشب بیان خونمون ولی بابا نمیدونست که عمو اینا میان .......


ساعت ۴ بعد از ظهر بود که رفتم توی سالن تا قهوه بخورم ....


نشستم روی مبل تک  نفره و ی قهوه برداشتم بدون زدن شکر داشتم می خوردمش که صدای بابا رو شنیدم...


بابا ــ خب فک کنم بدونی که تا امشب ساعت ۸ بیشتر وقت نداری مگه نه؟؟؟؟


ـــ اره میدونم


باباـ خب نتیجه؟؟؟؟؟بالاخره ما میتونیم داماد ایندمونو ببینیم یا نه؟؟؟


ــــ اره ولی من ی سوال ازتون دارم....


بابا ــ بپرس اگه بتونم جواب میدم ...


ــ چرا دوس دارین من یا با ارمان (عـــــــــق)و یا با فرزام(اه اه  حالم بد شد) ازدواج کنم؟؟؟؟؟


بابا ــ چون هم میشناسمشون و هم بهشون اعتماد دارم و هم وضع مالی همشون خوبه.....


ــ ینی شما یک درصد ب فکر من نیستید؟؟؟


بابا ـ اگه بفکرت نبودم این حرفارو نمیزدم...


یهو عصبانی شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم بلند شدم  و فنجون قهومو کوبیدم روی سرامیکای کف سالن و بلند گفتم


ــ نــــــــه نــــــــــه نـــــــــه .... شما اگه یک درصد ب فکر من بودین می فهمیدین که من تمایلی به ازدواج نداشتم و ندارم .... من هنوز بیست سالمه می فهمید ینی چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟


نه خب نمی فهمید اگه می فهمیدید که یادتون میومد فرزام به خاطر شما بود که کم مونده بود ابروی منو ببره


(به وضوح دیدم که رنگ بابام پرید.. ولی من ادامه دادم)


یا نه حداقل میدید که ارمان روزو شبشو با چند تا دختر میگذرونه ....لعنـــــــــــــــــت ب این زندگی مـــــــن ....لعنــــــــــــــت....


و با دو خودمو رسوندم ب اتاقم و ب ضرب درشو بستم ....


نمی خواستم مثل دفعه ی قبل بیفتم به جون درو دیوار اتاقم برای همین حولمو برداشتم و ب سمت حموم اتاقم ب راه افتادم....


اب سردو باز کردم و رفتم زیرش وایسادم ...


لحظه اول لرزی کردم ولی اهمیت ندادم....


بعد از ۱۵ دیقه موندن زیر دوش اب سرد با زدن ی شامپو سر و ی شامپو بدن ب خودم از حموم بیرون اومدم و ب ست کمدم رفتم چون ساعت ۵ بود و اماده شدن منم دو ساعتی وقت میبرد مخصوصاای روزا که نمدونم چرا روی لباس پوشیدنم حساس شده بودم....


در کمدمو باز کردم و به لباس هام نگاه کردم ... می خواستم امشب تک باشــــــــــم....


از بین لباسام ی کتو شلوار صدفی و نقره ای انتخاب کردم با کفش پاشنه ۱۲ سانتی نقره ای و ی شال سفید که طرح های نقره ای داشت رو برداشتم و همشونو روی تختم انداختم ....


سشوارو  برداشتمو افتادم ب جون موهای بلندم که تا گودی کمرم  بود......


بعد از حدود نیم ساعت کارم تموم شد و پاشدم لباسامو پوشیدم .....


ی دور جلوی اینه ی قدیم زدم که نگاهم ب ساعت افتاد اوووووووووووووووووف ساعت ۷ بـــــــــود ینی من این توی این همه وقت تازه تونسته بودم لباسمو بپوشم؟؟؟؟


بی خیالش شدم و رفتم سمت میز ارایشیم  با کشیدن ی خط چشم کلفت ب بالای چشمام و مداد چشم توی چشمام  بای برق اب ارایشمم تموم شد ..


به ساعت نگاه کردم و دیدم که ۷/۳۵دیقه  هستش دیگه الانا بود که رادانینا برسن برای همین از اتاق خارج شدم و بسمت پایین روونه شدم...


همین از اخرین پله اومدم پایین صدای ایفون اومد و نفس منم توی سینه حبس شد...


مونا خانم بسمت ایفون رفت و بازش کرد ...


همین که دگمه ی ایفون رو زد ازش پرسیدم


ــ کی بود؟؟؟؟


مونا خانم ــ خانواده ی محمدی بودن


بادم خالی شدددددددددددد.....


اینا این جا چی می خوان؟؟؟؟؟؟


محمدی اسم فامیل ارمان بوووووود......


بی حرف بسمت پزیرایی رفتم و شونه ای بالا انداختم ...


به جهنم که وجه ی خوبی نداره اگه ب استقبالشون برم ...


روی مبل نشستم که صدای احوال پرسیشونو شنیدم بعد از گذشت چند مین ارامه و ارمان و عمه ارشین و بعدشم عمو عرفان که مرد خیلی نازنینی بود و پشت سرش هم مامان و بابا بودن وارد سالن شدن ....


با اکراه از روی مبل بلند شدم و ب سمت عمع رفتم و باهاش سلام و علیک مختصری کردم که ارامه با عشوه ی خاص خودش و لبخند مصنوعی که ب لب داشت بهم نزدیک شد


آرامه ـ ســـــلام عزیــــزم خوبـــی؟؟؟؟


ــ ممنون تو خوبی؟؟؟


آرامه ــ منم خوبم مرســـــــــــــــی هانـــــــــی


و بعد از کنارم رد شد روی مبل نشست ...


همین که خواستم برگردم صدای اهم اهم کردن آرمان رو شنیدم با اکراه و اخمای تو هم صورتمو برگردوندم سمتش


آرمان ــ سـ....


ولی همین که خواست حرفشو ادامه بده صدای زنگ ایفون بلند شد .....


نگاهم کشیده شد سمت بابا که فکر می کرد من منظورم از دوس پسرم ارمان بوده ولی الان قیافش شده بود علامت سوال و به من نگاه می کرد ....


پوزخندی ب بابا زدم و به سمت در ورودی رفتم و منتظر اومدن عمو اینا شدم که صدای مونا خانمو هم شنیدم


مونا خانم ـــ آقای رادفر هستن ....


الان قیافه ی بابا دیدن داشت .......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد