وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من11

وارد کافی شاپ شد و نگاهی ب اطراف انداخت وقتی منو دید ب سمتم اومد و نشست رو ب روی من ....

بعد از چن دیقه گارسون هم اومد ..

گارسون ــ سلام چی میل دارین؟؟؟

ــ ی قهوه ی تلخ لطفا ....

رادان نیم نگاهی ب من انداخت و گفت ـ منم  قهوه ی تلخ می خورم....

......

نشسته بود رو بروم داشتن بهم زل زل نگا میکرد اخر سر دیگه عصبی شدمو با ابروی بالا پریده گفتم

ــ چ چیزی انقدر نگاه کردن داره؟؟؟؟

رادان نگاهشو برای چن ثانیه ازم گرفتو  باز نگاهشو توی چشمام دوختو گفت ــ خــــب؟؟؟؟؟؟

ــ ب جمالتون ..

رادان با پوزخندی گفت ـ دختر عمو فکر نمی کنی ما برای مسائل واجب تری این جا باشیم؟؟؟؟

ینــــــــــــــــــــ-ی با این حرفـــــــش می خواستم زنده زنده دفنش کنم بیشعورووو.......

منم با خونسردی ضاهری گفتم ــ خب اره میدونم ولــی فکر می کنم شما ی سوالاتی از من داشته باشید مگه نه؟؟؟؟

رادان ــ مسلما اره ......

 ــ خب میشنوم و اگه بتونم جواب میدم ...

رادان لبخند مرموزی زدو ابروهاشو دادبالا و خیلی رک و جدی گفت ــ چرا از فرزام بدت میاد؟؟؟

بازم یادم انداختن حماقتی که چن سال پیش انجام دادم ....بازم بهم یاد اوری کردن که چ احمقی بودم ...

نگاهم ب رادان افتاد که مشتاقانه داشت منو نگاه می کرد

بالاخره که باید بهش میگفتم... چون همه می خواستن که بدونن چه اتفاقی برای من افتاده برای همین بهش گفتم

ــ جریانش مفصله ..... می خوایین گوش کنین؟؟؟

رادان ـ اره

جریان برمیگرده ب وقتی که من ۱۵ سالم بود و تازه ی سالی میشد که از پاریس برگشته بودمو با نادیا اینا صمیمی شده بودم .....

ما (نادیا/نازنین/روژان/من) ی قرار گذاشتیم که ههر هفته بریم شام بیرون ....

درسته اولش خانوادهامون قبول نمی کردن ولی بعدش قانع شدن که ما هفته ای ی بار برای خودمون خوش باشیم ........

همه ی قضیه هم از همین بیرون رفتنا شروع شد و باعث اشنایی منو (باحرص)فرزام شد....

بهم شماره داد منم چون زیاد با پسرای این جا اشنایی نداشتم قبول کردم  .. چون فکر می کردم همه مثل خواهرشون بهم نگاه می کنن یا دیگه خیلی پیش برن میان خواستگاری که جواب منم میشه نع...

ولـــــــــــی ...........

ی نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم ...

ــ  چن بار بهم اسرار کرد که باهم بریم بیرون ولی من هیچوقت قبول نمی کردم...تا این کهانقدر گفتو گفت که من باهات کاری ندارمو این جور چیزا راضی شدم برم خونشون....

وارد خونه که شدیم رفت و برای من ی لیوان شربت و برای خودش ی لیوان ویسکی اورد...

بهش گفتم نخوره ولی گوش نکرد ....

بعد از خوردن چند گیلاس ویسکی اخلاقش عوض شد توی چشماش نفرت لونه کرد....

اشک توی چشمام جمع شد....

برگشتم طرف رادان و گفتم ـــ میشه رادامشو بعد براتون بگم ؟؟؟؟؟

رادان که توی فکر رفته بود  با تکون دادن سرش قبول کرد که دیگه ادامه ندم......

حالم خیلی خراب بود تا حالا این جریان رو غیر از مهسا و ماهان و نادیااینا برای کس  دیگه ای نگفته بودم ولی نمی دونم چرا از این که تقریبا نصف جریان رو برای رادان گفته بودم احساس پشیمونی نمی کردم که هیچ احساس سبکی بهم دست داده بود...

ــ من میتونم برم خونه؟؟؟؟؟

رادان که توی فکر بود یهو با حرف من بخودش اومدو گفت ـــ چیزی گفتی؟؟

ــ گفتم میتونم برم خونه؟؟

رادان ــ البته ببخش اگه ناراحتت کردم ..راستی می تونم شمارتو داشته باشم؟؟؟؟؟

ـ البته ........۰۹۱۱ ....... (بقیش برا شما نیس دیگه )

رادان ـ اوکی ممنون ....میتونم بهتون زنگ بزنم دیگه؟؟؟

ــ این چه حرفیه البته که می تونید ..

رادان ـ  بازم ممنون

بعد از یکم دیگه طارف تیکه پاره کردن بلند شدیم وبعد از پرداخت صورتحساب از کافی شاپ خارج شدیم  ...

سوار ماشینم شدم وروشنش کردم و با تک بوقی که برای رادان زدم ب سمت خونه راه افتادم .....

همین که رسیدم خونه رکسانا پرید جلومو بغلم کرد و گفت ـ خوبی زن داداشی؟؟

خندم گرفت من قرار بود زن رادان و زن داداش رکسانا بشم ولی بجای این که بخندم ی لبخند زدم و به رکسانا گفتم ــ ممنون اجی ... حالا ولم میکنی برم تو اتاقم؟؟؟سرم درد میکنه ..

رکسانا با نگرانی  ـــ می خوای بریم دکتر ؟؟؟

ــ نه بابا دکتر چی چیه؟؟یکم استراحت کنم خوب میشم

رکسانا ـ باشه بیا برو استراحت کن

ـ اوکی من رفتم اتاقم اگه خواستی تو هم با عمو اینا امشب بیان خونمون ولی بابا نمیدونست که عمو اینا میان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد