وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من7

 دستمو شستم ولی همین که برگشتم ....

فرزامو دیدم که تکیشو داده ب دیوار و نگام می کنه ...

لحظه اول که دیدمش جاخوردم .... ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و ب خودم مسلط شدم و از کنارش رد شدم ک صداشو شنیدم

فرزام ـ ماهتی ؟؟؟؟؟ ...... ماهتیسا صبر کن من باید دلیل کارمو بهت بگم .... ماهتیسا صبر کـــــــن

وقتی دید توجهی بهش ندارم اومدو دستمو گرفت ولی با نگاهی که من ب دستش کردم زود دستشو عقب کشید

ـ من با شما کاری ندارم اقای فروزانفر ...... خداحافظ و امید وارم دیگه دیداری با هم نداشته باشیم

فرزام ـ ماهتیـ......

ـ ببخشید ولی من خانم رادفر هستم جناب فروزانفر ....

و ب راهم ادامه دادم کمی که جلو تر رفتم دیدم روژان اینا دارن نهارشون رو میخورن ......

همین که رسیدم سر میز نادیا گفت ـ کجا بودی ی ساعته؟؟؟؟

ـ دستامو میشستم ....

نادیا نگاهی ب طرف روشویی انداخت که همون لحظه فزرام با حالتی کلافه از اون جا خارج شد

نادیا برگشت سمت من و با حالت مشکوکی گفت ـ اهـــاناونوقت فرزام اونجا چی کار داشــــت؟؟؟؟؟؟؟؟

همین جمله کافی بود که غذا بپره توی گلوی روژان و نازنین ......

برای هردوشون اب ریختم و دادم دستشون که ی نفس سرکشیدن

همین که ابشون تموم شد برگشتن طرف نادیا و همزمان گفتن ـ هـــــــــــــــان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

خندم گرفته بود ولی بُرُوز ندادم .... و در حالی که قاشقمو پر میکردم جواب نادیا رو دادم

ـ هیچی دستمو شسته بودم همین که خواستم بیام جلوم سبز شدو خواست باهام حرف بزنه که منم راهمو گرفتمو اومدم .... همـــــــــین .....(نگاهی بهشون کردم که دیدم متعجب دارن نگام می کنن).... چیـــه؟؟؟؟؟؟!!!!!!...... چی شده که شما تعجب کردین؟؟؟؟؟؟؟!!!

نازنین ـ وااااااا ..... خو تعجب هم داره دیگه نیم ساعت پیش می خواستی خرخره ی همین طرفو(فرزام) بجوی حالا اومدی انقدر ریلکس داری غذا می خوری ......از نظر تو این تعجب نداره؟؟؟؟؟؟؟

ـ نه!!!.....

نازنین سرشو تکون داد و با غذاش مشغول شد

                                   ************

ساعت ۲ بود که رفتم خونه ...

همین که وارد خونه شدم مامانو بابا حرفاشون رو قطع کردن ...

از فضولی در حال انفجار بودم .........

مستقیم بدون این که حرفی باهاشون زده باشم ب سمت پله ها رفتم روی اخرین پله بودم که حرفاشون باعث تعجبم شد...

 باباـ امروز توی شرکت جدید بودیم که فرید در مورد ماهتیسا ازم سوالی پرسید

مامان ـ مگه چی پرسید

بابا ـ پرسید قصد ازدواج داره یا نه!!!!!!!! منم که تعجب کرده بودم گفتم ن بابا فرید جان این دختر من هنوز بچس فکر این چیزا نیس که ......

مامان ـ وااااااا ........ ینی چی ؟؟؟؟؟

باباــ امممم ..... چیزه .... اخه میدونی چیه ؟؟؟؟

مامان ـ واااای ..... ارین زود باش حرف بزن دیگه مردم از فضولی

از حرف مامانم خندم گرفته بود ولی با حرف بابا کلا ب هم ریختم و با اخرین سرعتم خودمو رسوندم پیش بابا

باباـ هیچی دیگه ... بعد از یکمی مقدمه چینی ماهتیسارو برای فرزام خواستگاری کرد ...

با عصبانیت و حرص گفتم ـ ی بار دیگه تکرار کنین چی کار کرد؟؟؟؟؟؟

بابا نگاه شرمنده ای بهم کرد ـ تو رو برای فرزام خواستگاری کرد و ازم برای فردا شب اجازه خواست منم قبول کردم

با حرف اخر بابا دیگه امپر چسبوندم ـ چـــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!.......... ینی انقدر جاتون رو تنگ کردم که ب فکر شوهر دادنم افتادین؟؟؟؟؟

با ی پوزخند اضافه کردم ـ من همین فردا ی خونه برای خودم می خرم

و ازشون دور شدم و با دو خودمو ب اتاقم رسوندم و در اتاقمو محکم کوبیدم ب هم و درشم قفل کردم......

                                   ***************

از دیروز که وار اتاقم شدم ودرو قفل کردم   از اتاقم خارج نشدم با همون لباس دیروزی نشستم روی تختم و ب دیوار رو بروم زل زدم ....

حتی خواب هم باهام قهر کرده .....

 توی ۱۵ سالگی فرزام ....

از ۱۵ سالگی تا ۱۹ سالگی فکر و کابوس فرزام .....

و حالام که ۲۰ سالگی خود فرزامـــــــــــــ

خسته شدم از دستش ..... خستــــــــــــــــــــــه

دیگه داشتم جیغ میزدم

ـ میفهــــــــــــــمید؟؟؟؟؟؟..... خستم کردیــــــــد همتون ....

از همتون متنفـــــــــــــــــرم ... متنفــــــــــــــــر

...

نمی تونستم ی جابشینمو فقط داد بزنم برای همین بلند شدم و هر چی که دَم دستم بودو پرت کردم ب دیوار گوی خوشگلمو که از اولین اُردوم گرفته بودمو پرت کردم طرف اینه ی میز ارایشم .. که با صدای وحشتناکی شکست ....

یکی ب در میکوبید ولی نمی دونم کی ..... صدا ها داشت برام گنگ میشد که دای شکستن در اومدو بعدشم ی مرد وارد اتاق شد ........

و برای من همه چیز شد سیاهی ... سیاهی مطلق .....

*******

صدای گریه میومد ولی نمیدونم کی گریه میکرد .....

هر کی که بود صداش خیلی رو مخم یورتمه میرفت .....

چشمامو اروم باز کردم ولی نور چشممو زد برای همین زود بستمش

با صدایی که سعی کردم کمی بلند باشه ب زور گفتم ـ چراغو خاموش کنیــــد...

با شنیدن صدای خودم کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم  صدام کاملا گرفته بود ...

صدای کلید برق اومد وقتی چشمامو باز کردم همه جا ب نظر سفید بود ...

با گنگی داشتم ب اطراف نگاه میکردم که احساس کردم یکی منو کشید تو بقلش وقتی دقت کردم دیدم رکساناست که منو تو بقلش گرفته و داره زار میزنه ...

ازش جدا شدم و اشکاشو پاک کردم و بهش گفتم

ـ هیــــــش .... چرا گریه می کنی اجی خوشگله؟؟؟؟

رکسانا ـ اخه نمیدونی .....

پریدم وسط حرفش ـ من چیو نمیدونم؟؟؟؟

ی صدای اشنایی گفت ـ خسته نشدی از بس خوابیدی؟؟؟؟؟

ب گوشام اعتماد نداشتم با ناباوری ب رادان نگاه کردم که دیدم داره با ی لبخند کج نگام میکنه....

ـ نـــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!!

رادان که معلوم بود خندش گرفته بود گفت ـ چی نه؟؟؟؟؟

با گیجی گفتم ـ هــــان؟؟؟؟؟؟

که دیدم رکسانا زد زیر خنده منم خندم گرفته بود از این همه خنگ بازیم

برای همین دوتا صرفه ی مصلحتی کردم و رو ب رکی با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم ـ ببند نیشتو بچه

برای اولین بار صدای قهقه ی رادانو شنیدم .....

اخــــــــی .... اونم مثل من وقتی می خندید رو گونش چال میشد ولی با این تفاوت که برای من ی طرف صورتم بود ولی برای رادان دو طرف صورتش

با ب یاد اوردن اخرین چیز هایی که شنیدم رو ب رکی با لحن جدی گفتم

ــ ی سوال دارم ازت

رکی ـ  بپرس

ـ من اخرین بار توی اتاقم بودم ولــــــــی خو اخه الان این جام  ...

پرید وسط حرفم و گفت ـ چون بیهوش شده بودی  اوردنت بیمارستان .......

شما هم ناقابل ی هفته تو خواب ناز بودی

ـ ینی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رکی ـ ینی این ک شما بدلیل شوک عصبی که بهت وارد شده بود ی هفته بیهوش بودی....

                                         ****

امروز روز سومیه که ز بیمارستان مرخص شدم  هیچوقت اولین روزی که ب خونه اومدم رو یادم نمیره .......

تازه چن ساعتی میشد که  خونه رسیده بودم که مامانم اومد گفت مهمون اومده و برم پایین وقتی رفتم پایین و وارد سالن پزیرایی شدم ...

فرزام و پدرش (فرید) رو دیدم که نشستن روی مبلا وقت منو دیدن ب احترامم بلند شدن رفتم با اقا فرید دست دادم ولی ب فرزام هیچ اعتنایی نکردم

همین که نشستم روی مبل اقا فرید شروع کرد ب حرف زدن

فریدـ خب عروس گلم  ما کی خدمت برسیم برای امر خیر؟؟؟

با نقاب خونسردی که جلوی قیافه ی عصبانیم رو گرفته بود و با ابرویی بالا پریده گفتم ـ ببخشید متوجه نشدم عروستـــــــون؟؟؟؟؟؟؟

 فریدـ اره دیگه دخترم مگه نمیدونستی که قراره عروس خودم بشی؟؟؟

ـ اونوقت کی این حرفو ب شما زده؟؟؟؟؟

فرید ـ خب من از پدرت اجازه گرفته بودم برای خواستگاری که تو حالت بد شد

با پوزخند گفتم ـ ببخشید ولی من  قصد ازدواج ندارم و درضمن کس دیگه ای رو هم دوس دارم

بلند شدم و از جلوی قیافه ی فرزام که از عصبانیت قرمز و بقیه هم متعجب ب من نگه می کردن رد شدم و ب اتاقم رفتم ......
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد