وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من3

نیم ساعته که داریم با روژان و نازنین و رکی و نادیا توی ی پاساژ رژه میریم ولی دریغ از اون چیزی که مورد پسندمون باشه .......


دیگه دارم کلافه میشم


_اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه........ من که از چیزی خوشم نیومد میگم چطوره بریم ی جای دیگه ؟؟؟؟ هوووم؟؟؟؟


رکی_اره منم باهات موافقم


_بقیه هم موافقن؟؟؟؟؟؟؟؟


نادیا_ اره بابا بریم ی جا دیگه بیخودی داریم وقتمونو تلف میکنیم


روژآنو نازنین هم با تکون دادن سرشون موافقتشون رو علام کردن برای همین رفتیم ی پاساژ دیگه همین که رسیدیم ......نادیا از ی پیراهن که بلندیش تا یکم بالای زانوهاش بود خوشش اومد و خریدش ....من که زیاد ب مدلش دقت نکردم


داشتیم میگشتیم که چشمم خورد به ی لباس توسی که بلند بود و روی سینش کاملا سنگ دوزی شده بود ی چاک هم تا زانو می خورد از کمر ب پایینش هم تمام کلوش بود که از چن لایه حریر استفاده شده بود ب رکی و بچه ها نشونش دادم که همشون خوششون اومد .....


ب فروشنده که ی پسر جوون بود گفتم که برام لباسو بیاره ...وقتی اورد لباسو ازش گرفتم و وارد اتاق پرو شدم اول از همه نگاه کردم داخل اتاق پروو که متاصفانه دیدم بچه پررو توی اتاق پرُو دوربین گذاشته بود از من پررو تر بازم خودمم چون دوربینو کندمش و لباسو تنم کردم کیپ تنم بود خیلی از رنگش خوشم اوومده بود ....


لباسامو که عوض کردماز اتاق پرو خارج شدم و دوربین رو با ی پوزخند گذاشتم روی پشخون


بد بخت رنگش پرید ولی نتونست چیزی بگه...


پول لباسو حساب کردمو  از مغازه خارج شدیم رکی چن دس لباس راحتی و مانتو شلوار خرید نازنین هم ی کفش و کیف ستش و ی شال خرید روژآن هم یکمی لوازم ارایشو بعدش هممنون راهی خونه ی ماشدیم اولش روژان می خواست بره ولی وقتی کلید ماشینشو برداشتم مجبور شد که بیاد بالا ........


******


وااااااااااااااااااااااااایییییییییییی ... مردم از خستگی ........


دیروز رادین اومد و مامان منم برای امروز ی جشن ب افتخار ورود عمواینا گرفته .....خوب شد من اون لباس توسی رو  خریدمش وگرنه باید بازم میرفتم خرید..


ب رکسانا نگاه کردم که تازه از ارایشگاه رسیده بود لباس شب البالویی رنگی پوشیده بود و ارایش دخترونه ای هم روی صورتش خودنمایی می کرد ....


منم چون حوصله ی ارایشگاه رو نداشتم خودم موهامو درست کردم .....ی سایه ی خیلی کم توسی زده بودم پشت چشمام و رژگونه ی صورتی ملایم و رژلب کالباسی زده بودم با ی خط چشم .....موهامم از حموم که اومده بودم بیرون حالت دهنده زده بودم که الان موهامو فر کرده بود.....


ساعت ۸ بودو کم کم مهمونا داشتن میومدن ...


ساعت۳۵/۸ دیقه بود که از اتاق خارج شدیم و از پله ها اومدیم پایین ....


همین که سالن رو دیدم اولین کسایی که ب چشمام خوردن رادان و رادین بودن هر دوتاشون کتو شلوار پوشیده بودن .... من نمیدونم حکمت خدا از افریدن این دو برادر چی بوده ...چون این دوتا درست نقطه ی مقابل هم دیگه بودن رادان چشمو ابرو مشکی قد بلند و خوش تیپ مغرووور و از خود مچکر و جدی و رادین چشم های عسلی با موهای قهوه ای رنگ و قدی که از رادان یکم کوتاه تر بود اخلاق خیلی گرمی داشت و همیشه لبخند ب لب بود تنها چیزی که توی این ی هفته توی صورت رادان ندیده بودم(لبخند)......


رادین وقتی منو رکی رو دید اومد ب سمتمون و صوتی زدو گفت ـ به به چه کردین شماها ایولا بابا یکی از یکی خوشگل تر


رکی خندید ولی من ی لبخند زدم همین..............  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد