وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من2

همین که وارد حیاط خونه شدم ی پوزخند نشست رو لبم

(ایشششششششش تو فقط پوزخند بزن افرین کار دیگه ای انجام نده باشه؟؟_اوکی_دررررو اوکی فارسی را پاس بدار بچه)

ماشینو بردم تو پارکینگو ب ماشین های نا اشنا نگاه کردم ...

ی مرسدس بنزcls بود که منم ی زمانی می خواستم از اینا بخرم ولی نشد که بشه ..

ی بنز دیگه هم بود که رنگش بادمجونی بوود .... اصلا انگار اینا نمایشگاه بنز دارن ......... اههههه اصلا ب من چه؟؟؟؟

زنگ درو زدم. ثریا خانم درو برام باز کردوبا روی باز ازم استقبال کرد منم گونشو بوسیدم و بازم رفتم توی جلد خشکو جدی والبته از همه مهم تر مغرورم....و وارد سالن شدم.

اولین کسایی که دیدم ی دخترو ی پسر بودن احساس کردم پسره برام اشناست ولی زیاد بهش فکر نکردم

ولی از حق نگذریم خیلی خوشگل بودن ..

دختر موهای قهوه ای داشت  با چشمای عسلی ... لب و دهن کوچیک و صورت گرد و پوست گندمی

پسره هم چشمو ابرو مشکی و خوشتیپ بود....

با صدای کاملا سردی گفتم _سلام....

که همه ی سر ها برگشت سمت من .......

ناخدا گاه نگام کشیده شد سمت پریا خانم (مامانم)که دیدم داره با غرور زایدوالوصفی نگام می کنه ی پوزخند زدم و نگاهمو ب بابا دوختم که شروع کرد ب معرفی.....

بابا_ایشون اقای اریا رادفر هستن .....

مثل همیشه از تعجب یه ابروم پرید بالا ...... اریا رادفر؟؟؟

اها اره همون عمومه که توی پاریس زندگی می کردن.....همون تکدانه عموم هه چ مصخره تازه بعد از 9 سال یاد ما افتاده بود؟؟؟

بابا ادامه داد_که برای همیشه از پاریس اومدن تا توی ایران زندگی کنن ...

سرمو تکون دادم وب دختری که الان مطمئن بودم رکساناست چشم دوختم همه اون بازیگوشی ها و شیطنت هامون مثل ی فیلم از جلوی چشمام رد شد ..... ی آه کشیدم ......ای کاش همون قدی میموندم و بزرگ نمیشدم با فکر ب این چیزا لبخند تلخی زدم ..... ب سمت رکسانا رفتم و لبخند مهربونی زدم و سعی کردم مثل گذشته رفتار کنم ..

_به به به سلام ب دوست بی معرفت من خوبی؟؟؟

به مامان نگاه کردم که دیدم داره با ی لبخند نگام میکنه ...زود رومو کردم طرف رکی(رکسانا)...

رکسانا هم ی لبخند شیرین زدو گفت_ من نامردم یا تو؟؟؟؟؟...... خیلی بی معرفتی ب خدا خوبه دو سال تو پاریس پیش مامان جونت بودیا بعد هفته ای ی بار البته اونم ب زور بهم زنگ میزدی....

دستشو گرفتم و ب سمت اتاقم بردمش و شروع کردیم ب حرف زدن اون گفت که ی هفته ای میشه که اومدن و توی تهران هستن ولی وقت نمی کردن که بهمون سر بزنن ....... ازش پرسیدم رادینو رادان چطورن که گفت

_وااااا... ماهتی ؟؟؟؟ ....... رادان که پایین نشسته بود مگه نشناختیش؟؟

منو میگی؟؟؟؟ ینی فکم تو زیر زمین بووووود

_ نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اونم مثل من جواب داد_ ارررررررررررره!!!!!!!

رکی_ولی واقعا نشناختیش؟؟؟؟

_ ن ب خدا دروغم چیه؟؟؟

رکی_ خیل خوب حالا مهم نیس...... از مهسا و وروجکاش چه خبر؟؟؟؟..... ماهان چی کار میکنه؟؟؟

_ اوه اوه اسم وروجکایه مهسا رو نیار که دلم خونه ...... اخرین باری که اومون این جا سپنتا زد لپ تابمو سوزوند تازه از اول رفتم یکی دیگه خریدم ..... سارینا هم که انقدر شیرین شده ادم می خواد ی لغمه چپش کنه ......

ماهان هم که با زنش و اون وروجکه شیطووونش آوارست اها نگفتی رادین کوشش؟؟

رکی_ یکم کار داشت برای همین موند تا یس هفته دیگه بیادش

انقدر با هم حرف زدیم که وقتی چشمم ب ساعت خورد مخم صوت کشید ساعت 1/45 دیقه بود ی دست لباس بهش دادمو خودمم لباسامو با ی لباس خواب مشکی عوض کردم و هر دومون ولو شدیم رو تختو همون لحظه بیهوش شدیم.....

*******

نادیا _ماهتیسااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟........ زووود باش بلند شو باهات کار دارررم زود

_ای خدا منو بکش راحتم کن از دست این کنه ........همنجور که غرغر می کردم بلند شدمو رفتم ی دوش گرفتم و ی شلوار جین مشکی با بلیز توسی پوشدم و با نادیا رفتیم پایین ..... رو پله ها بودیم که برگشتم طرف نادیا و بهش گفتم_ بنال..

نادیا_ چیو؟؟

_ همونیو که می خواستی بهم بگی و منو از خواب نازم بلندم کردی

نادیا _ اهااااااااااان..... (ی نیشگون از دستم گرفتو ادامه داد) مرض گرفته که تو استاد رادفرو نمیشناسی نه؟؟؟؟

_ خو نه مگه چی شده حالا؟؟؟

نادیا_ دررررد .... حناق 25 روزه ..... اوشکول این پسر عموت همون استادمونه دیگه

_ مطمئنی؟؟؟؟ ... اخه من زیاد ب قیافه ی این استاده دقت نکردم .... میگم چرا این برام اشنا میاادا..... (بازم با لحن بیخیالی گفتم)خب که چی؟؟؟

نادیا_ هیچی دیگه اگه روژان و نازنین بفهمن دارت میزنن

با لحن سردی گفتم_ بهتر .... از دست این زندگی نکبتی راحت میشم .....و بازم بغض کردم ولی زود با اب دهنم قورتش دادم

نادیا با لحن شرمنده ای گفت _ اخ ببخشید بازم یادت انداختم؟؟؟....الهی بمیرم برات واقعا ببخشید

ب ی سر تکون دادن اکتفا کردم و رفتم نشستم پشت میز صبحانه ...

با نادیا و رکی قرار گذاشتیم بعد از نهار بریم خرید

داشتم اماده میشدم که گوشیم زنگ خورد .... نگا کردم دیدم روژان داره زنگ میزنه

_ بله روژان؟؟؟؟؟

روژان_ اخ من قربون اون روژان گفتنت بشم خوبی؟؟

_ اگه زنگ زدی چرتو پرت تحویلم بدی بای

ر_ اع اع اع قط نکن بابا غلط کردم امروز چیکاره ای؟؟

_ دارم اماده میشم تا با نادیا و رکسانا بریم خرید چطور؟؟

_ ام چیزه منو نازنینم بیایم؟؟

انقدر این جمله رو مظلوم گفت که گفتم _ باشه پاساژ(...)می بینمتون

_ عاشقتمممممم بای عخشم

با حرص گوشیو قطع کردم این باز ب من گفت عخشم اه اه اه انقد بدم میاد از این کلمه ی تیپ سفید مشکی زدم و کلید بنزCLASS COUPE رو برداشتمو با نادیا و رکسانا رفتیم ب طرف پارکینگ ......


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد