وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 5 اقای مغرور خانم لجباز

 خیلی خوب دیگه باشه جایی نمی رم بعدشم با اخم دستم رو گرفت و رفتیم پایین... همه درحال رقص بودن متین و مانی همه ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرده بودن.نیلوفر با نگرانی چندقدم اومد جلو دستم روگرفت.
یلوفر:چی شد عسل؟

 

عسل:چیزی نیس

مرسانا:مانی همه چی رو گفت الان بهتری؟

عسل:آره خوبم

مانی:از بس تو خوشگلی همه چشمت می زنن.نمونه اش خود من چشمم کور که اینقدر از زیباییت تعریف کردم

کلافه رویه صندلی نشستم وسرم و گذاشتم رو میز سورنم دستش روشونم بود وشونه هامو می مالید.دستشو پس زدم و نشست کنارم بقیه بچه هاهم نشستن. موقع بریدن کیک بود.ونوس چاقو رو تودستش گرفته بود وکیک رو می برید همه هم تولدت مبارک روبراش می خوندن.بی رمق دست می زدم و چیزی از دور و برم نمی فهمیدم.نوبت کادوها رسید منو سورن یه دستبند نقره ی خیلی خوشگل براش گرفتیم. همینم از سرش زیادبود والا.... بعد یکم خوردن کیک و میوه و...پاشدیم سمت خونه.متین می خواست با ما بیاد اما سورن نذاشت. سوار ماشین شدم ودوباره به خواب رفتم اصلا این ماشینه انگار قرص خواب آور بود... نیست که توش قرار بود با این سورن یخمک تنها باشم واسه همینم حوصلم سرمی رفت و می خوابیدم... با صدای تقه ای که به پنجره خورد بیدارشدم و بی توجه به سورن رفتم از پله های ورودی بالا البته یکم گیج می زدم که سورن از پشت بازوم رو کشید سورن:صبرکن لجباز تا یه کاری دوباره دست خودتت ندادی...فقط کم مونده ازپله ها بیافتی دیگه بشه نورعلی نور... حرفاش رو با تمسخر می زد و حسابی کفریم می کرد شیطونه می گفت خرخره اشو بجوام ها..کلید و گرفت و رفتیم بالا پریدم تو اتاق و لباس عوض کردم و بعدش هم شیرجه زدم رو تختم... خداییش اون یه شب درمیون هم عمل نمی کردیم همیشه خدا من رو تخت بودم و اون رو کاناپه...بیچاره ! بیخیال بابا حقشه بگیر بخواب...شب بخیر بازهم مهمونی حالم از این همه مهمونی دیگه داره بهم می خوره...معلوم نیست اومدیم ماموریت یا مهمونی... خوشبختانه این بار مهمونیش خودمونی تر و جمع و جورتره و البته بیشتر هم به درد ما می خوره چون تمام کله گنده های شرکت تواین مهمونی جمع هستن وقراره درمورد مسائل کاری هم صحبت کنن...

عسل:اه...متین چه خبره 24ساعته هر روز هر روز مهمونی ...حالم بهم خورد سورن:کم نق بزن دختر...شما دختراکه عاشق این مهمونی هایین...چی شد حالا حالت بهم می خوره؟

عسل:آخه بستگی به افرادی داره که باهاشون می رم مهمونی اره حالا حالم بهم می خوره

متین:دستت درد نکنه دیگه عسل خانوم حالا حال بهم زن هم شدیم؟

عسل:متین خوب می دونی منظورم تونیستی سورن با اخم و قیافه کاملا جدی گفت:بله متین جان منظورش تونیستی منظورش منم.پاشید برید تا دیرتون نشده کتش رو پرت کرد رو دسته مبل و ولو شد رو مبل.کنترل به دست کلافه کانال عوض می کرد...و گاهی اوقات هم با صدای بلند یه پوفی می کشید و دستش رو تو موهاش فرو می کرد...5 دقیقه بی تفاوت بهش مشغول حاضرشدن شدیم
متین:سورن بدو دیگه چرا نشستی؟الان نصیری پدرمون رو در می اره ها

سورن:شمابرید من نمیام حوصله ندارم

متین:پاشو مگه بچه ای با یه حرف عسل قهر کردی؟دیوونه پاشو می دونی امشب چه خبره؟امشب خیلی واسمون مهمه خره پاشو بینیم واسه من لوس بازی در نیارها سورن:نمیام گفتم که حوصله ندارم م

تین:من به اندازه ی کافی قاطی هستما پاشو د یالا متین خیلی عصبی بود.نمی دونم چرا ولی خیلی قرمز شده بود.معلوم نیست کی چی بهش گفته بود که اونقدر بداخلاق شده بود... محکم زیربغل سورن رو گرفت که بلندش کنه اما اون بازم بلند نشد وکمی بادست زیربغل و دستش رو مالید سورن با عصبانیت گفت:

چته پاچه می گیری؟وحشی شدی؟نمیام خودتون برید ببینم چه گلی به سرخودتون می زنین...من نمیام شاید خانوم حالت تهوعش بهتر شه

متین:به درک بریم عسل دست من و محکم کشید و بدون حرف سوار آسانسور شدیم... خدایا این دوتا چشونه؟این ازمتین که جدی جدی به قول سورن پاچه می گیره اونم از سورن که عین نی نی کوچولوها قهر می کنه... رفتیم و تو ماشین نشستیم. متین دوتا دستاش رو گذاشت رو فرمون و سرش رو هم رو دستاش گذاشت... کمی اروم شده بود با صدایی که انگار از ته چاه بیرون بیاد

متین:عسل...

عسل:بله؟

متین:می ری سورن و بیاری؟گناه داره خیلی باهاش بدحرف زدیم آفرین دیگه برو عسل:توچرا امشب اینقدر عصبانی هستی؟بگو تا برم متین:تا چندروز دیگه یه محموله وارد ایران می شه هیچ اطلاعی هم ازش نداریم... یعنی چطور بگم نه می دونیم که کی قراره بره وچطور هم این که بچه ها هیچ کدوم آماده نیستن... از اون ور فشارهای سردار از این ورم گنگی این محموله به خدا عسل نمی دونم باید چی کارکنم؟ عسل:سورن می دونه؟

متین:نه نگفتم بهش می خوام امشب فکرش مشغول نباشه شاید تو آرامش بهتر بتونه تصمیم بگیره عسل:نگران نباش داداشی همه چیز درست می شه...من می رم دنبال این پسره ی لوس و ننر متین لبخند تلخی زد وگفت:

باشه... خستگی از سر و روش می بارید. راست می گفت خیلی موقعیت بدیه... اما من می خواستم به جای این که پا به پای متین ناراحت باشم بهش روحیه بدم. ازماشین پیاده شدم و رفتم سمت هتل. سوار آسانسور شدم... توراه باخودم فکر می کردم نباید باهاش اون طوری حرف می زدم..درسته بداخلاق و عنقه ولی بهش برمی خوره دیگه به هر حال... کلید رو انداختم تو در و رفتم تو سوییت... هنوز رو مبل ولو نشسته بود.با ابروهای به هم گره خورده و لب ولوچه ی آویزون...
عسل:سورن؟سورن پاشو بریم دیر می شه ها سورن با صدای بلند و جدیت هر چه تمام تر گفت:گفتم نمیام خودتو معطل نکن بی خودی.من نمیام

عسل:سورن لوس نشو دیگه...ببخشید

سورن:برو دیرتون نشه

عسل:اه سورن خیلی لوسی...پاشو دیگه

سورن:همینی که هست گفتم که حوصله ندارم

عسل:سورن لوس نشو بیا دیگه گفتم که ببخشید

سورن:بروتا حالت بهم نخورده هنوز جدی بود.ابروهاش توهم گره خورده بود و تمام حرفاش رو با جدیت می زد.قیافه اش خیلی ترسناک بود.یعنی خداییش این حرف هایی رو که می زدم تمام جرئتم رو جمع کرده بودم و می گفتم. هر آن ممکن بود بزنه دکوراسیون صورتم رو بریزه بهم...والا دوباره عزمم وجزم کردم و گفتم عسل:ازبچه ها هم لوس تری

سورن:مجبورنیستی تحمل کنی از بچگی طاغت این که یکی ازم دلخور باشه وبخواد باهام قهر باشه رونداشتم. راستش می دونم خیلی خجالت آوره ها(!)ولی دست به منت کشیم از همون اولم خوب بود. الانم قبول داشتم واقعا با این گنددماغ بد حرف زدم. پس چاره ای ندارم جز همون منت کشی دیگه...وای خدایا من و ببخشی برای این کار...من واقعا شرمگینم الان... نفسی کشیدم و اروم رفتم پشت مبل،پشت سرش ایستادم.دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و از پشت خم شدم رو صورتش وگونه اش رو بوسیدم.

عسل:سورن جونم ببخشید با چشمای متعجب تو چشام زل زده بود باورش نمی شد بوسیده باشمش...

سورن:نه مثل این که امشب همه یه چیزیتون هست بچه پررو رو نگاه کن.به خودم زحمت دادم با کلی شجاعت ازش معذرت خواستم حالا این طوری می کنه؟شیطونه می گه بزنم دکوراسیون صورتش رو بیارم پایین ها.ولی بیخیال شیطونه حرف مفت زیاد می زنه.حیفه صورتش. دستام رو زدم به کمرم و گفتم:چیه مهربونیمم نمی تونی ببینی؟

سورن:یعنی می گی باورکنم؟

عسل:به نفعته باورکنی به هر حال من دیگه عذرخواهی نمی کنم پس لوس نشو پاشو بیا سورن با یه قیافه حق به جانب و نسبتا مظلوم گفت:خیلی باهام بد حرف می زنی مگه من چیکارت کردم؟

 

عسل:آخ تو مظلوم بازی هم بلد بودی رونمی کردی؟

بااخم و یه لبخند کوچیک نگام کرد. آخی بچه ام قهر بوده.قهرشم مثل آدم ها نیست آخه.قهر بوده داد می زنه دیوونه.این چه قهریه؟تا جایی که مادیدیم تو قهر ناز می کنن این دعوا می کنه....قهر کردن هم بلد نیست... رفتم جلوش ایستادم ودستم و سمتش دراز کردم.

عسل:پاشو دیگه سورن یه سری تکون داد و تلویزیون رو خاموش کرد ودستم رو گرفت وبلند شد. رفتیم تو آسانسور هنوز یه اخم کمی رو پیشونیش دیده می شد.لابد ازدست متینم دلخور بود. رفتیم سوار ماشین بشیم متین سرش رو گذاشته بود روفرمون.بادیدن ما یه لبخند تلخی زد. سورن رفت در سمت عقب رو باز کرد نشست.منم جلونشستم.

متین:داداشی جونم ببخشید غلط کردم و گذاشتم واسه همین موقع ها سورن دست به سینه نشسته بود و با اخم سرش و کرده بود سمت پنجره.خداییش قهرشم ترسناکه.آخه یکم ناز توش نیست که...سراسر جدیت و بداخلاقیه

متین:آخ قربون ناز کردنت برم که از هزارتا دختر بیشتر ناز می کنی ببخشید دیگه سورن.ســــــــــورن؟سورن جونم سورن هنوز سرش سمت پنجره بود. سورن:راه بیافت دیرمون شد متین تو یه حرکت ناگهانی برگشت سمت سورن و گونش رو بوسید.سورن هم لبخندی زد

سورن:اه تف مالیم کردی پوستم خراب شد راه بیافت دیگه هی هم با دستش جای بوسه متین رو پاک می کرد.داشتم ازخنده روده برمی شدم از دست این سورن بچه پررو.خوبه من بوسش کردم این کارا رو نکرد.مگرنه یه سیلی میخوابوندم تو گوشش قشنگ جای بوسه ام پاک شه... متین:ای به چشم فرمانده شما امر بفرمایید تویه راه باشوخی های متین سرکردیم.
تا بالاخره رسیدیم خونه مهندس نصیری بزرگ منظورم آقا نادره...امشب جمع خودمونی وکاری بود. زنگ رو زدیم ورفتیم داخل خدمتکار ما رو به سمت باقی مهمون ها راهنمایی کرد وماهم رفتیم تو سالن پذیرایی و مشغول سلام وعلیک با بقیه شدیم متین:سلام می بینم که جمعتون جمعه فقط گل... مانی پرید وسط حرف متین و باخنده گفت:

فقط گل خرزهره هامون کم بود که اونا هم رسیدن...جسارت خدمت شما نباشه ها سرکار خانوم متین:نه بابا عسل که خرزهره نیست...کاکتوسه سورن:اوه اوه اونم چه کاکتوسی بدتیغ هایی داره مانی:تا باشه ازاین تیغ ها سارا:تیغ های عسل کجاهست؟پس من چرا ندید؟ دوتا مشت خوشگل حوالی بازوهای متین وسورن کردم وهمه خندیدن. عسل:ساراجون دارن اذیتم می کنن توچرا باور می کنی؟ سارا:عسل گناه داشت اذیتش نکرد

سورن:این گناه داره؟ببینمت آخی مظلوم بمیرم الهی دستم و اوردم که بزنمش که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد. سورن:دور از شوخی جمیعا سلام نادرخان:سلام خوش اومدید بچه ها خواهش می کنم بفرمایید عسل:ممنون جناب مهندس متین:ببخشید دیرشد داشتیم یه چندکیلو ناز می خریدیم دیر شد مانی:ناز کی رو

سورن:هیچی بی خیال خوبین شما ناصرخان:به لطف شما نادرخان:هی بدنیستیم شما چطورین؟ متین:خوب عالی 20 توپ دکتر ساجدی:اوه چه عالی بعداز یکم خوش وبش کردن وخوردن میوه وشیرینی و... رفتیم سر اصل مطلب... مانی درحالی که یه سیب رو بادقت پوست می کند وپاهاش رو روی هم انداخته بود گفت:مهندس بارها هنوز حاضرنیست باید قرار 3 روز دیگه رو بیاندازیم واسه یه هفته یا شایدم دوهفته بعد اخم های سورن و نادرخان باهم گره خوردند. نادرخان رو به دکتر ساجدی گفت:چرا؟مگه داروها حاضرنیست.

دکتر:هنوز همشون حاضرنشدن و با چشم و ابرو اشاره کرد. منظورش روانگردان ها بود تابلو سورن:جناب مهندس مثه اینکه منم یکم سرمایه گذاری کردما درحد یه خبر هم نباید بهم اطلاع می دادید که قراره بارها رو بفرستید ایران؟تازه باید بفهمم؟ نادرخان:من به متین جان گفته بودم مهندس.مهندس پویا مگه به مهندس نگفتید شما؟

متین:آخ آخ یادم رفته بود...آقا شما دیگه گلایه نفرمایید مانی هم تازه چندساعت پیش به من خبرداده سورن بااخم به متین نگاه کرد متین اشاره کرد وسورن دیگه چیزی نگفت. سورن:خب چرا حاضر نیست؟مگه تولید به اندازه ای نیست که بشه صادرش کرد؟ دکتر:نه مهندس هنوز یکم مونده متین:خب یعنی تا دو روز دیگه هم عملی نیس؟

ناصر خان:نه متین جان نمیشه به این زودی بارها رو فرستاد یکمم کارمون تو ایران گیره که وکیلمون داره راست و ریستش میکنه سورن:مانی جان شما به من درمورد این مشکلات چیزی نگفته بودی ها؟این قرارمون نبود مانی:ترش نکن مهندس خب حالا الان داری می فهمی

عسل:اما شما باید به ما می گفتید نه واسه اینکه کار مشکل پیدا کرده بکشیم عقب واسه اینکه شما ما رو غریبه می دونین نادر خان:اینطور نیس دخترم خودتونم که دیدید من خودمم تازه باخبر شدم سورن:یه خواهشی می تونم بکنم؟ نادرخان:بفرمایید مهندس صادقی؟

سورن:ازاین به بعد اگه اتفاقی می افته به ماهم خبر بدید به هر حال ماهم یکی از سهام دارای این شرکتیم دیگه نادرخان:باشه ...باشه عسل:ببخشید چیز دیگه ای هم هست که به مانگفته باشید؟ ناصرخان:نه... نه دخترم

سورن:اگه اشکالی نداشته باشه فردا می خوام بیام کارخونه تو این چند مدتی هم که اینجا بودیم هر شب مهمونی واستراحت بود...یکمم می خوام به کارها برسم البته اگه اشکالی نداشته باشه ازنظر شما؟ نادرخان با یه دلهره وتته پته جواب داد:نه...ن...نه پسرم اشکالی نداره هماهنگ کن بامانی که چه ساعتی می ری منتظرت باشه سورن:باشه باشه ممنون

نادرخان:خب بسته دیگه شام حاضره...شماهم دکتر،مهندس کیانی سعی کنید بیشتر از یه هفته طول نکشه دکتر:باشه سعی خودم رو می کنم اما قول نمی دم مانی:چشم شما حرص نخورید واسه قلبتون خوب نیس نادرخان نادرخان:خیلی خب بفرمایید شام هنگام شام هم حرفای معمولی رد وبدل شد وبعد شام هم سه تایی اومدیم هتل.
متین داشت رانندگی می کرد سورن هم جلو کنارش نشسته بود وبا عصبانیت صحبت می کرد.همچین می گم با عصبانیت انگارتا حالا درست وحسابی هم حرف زده.یعنی حرف می زنه ها ولی تا بحث کار میاد گره ابروهاش محکم تر می شه تن صداش هم کلفت و بالاتر می ره.کلا یه هیولایی می شه جاتون خالی...کاش بودید باهم می ترسیدیم حال می کردیم.عین رزیدنت اویل می مونه لا مصب.هیجان توام با ترس داره دیدنش... خیلی خب داشتم می گفتم.منم پشت بین دوتا صندلی اونا نشسته بودم وبه حرفاشون گوش می کردم. سورن:پسره ی بی عقل چرا بهم نگفتی جلوتر آخه؟

متین:به جان سورن مانی چندساعت قبل مهمونی بهم زنگ زد وگفت.اصلا سر شب واسه ی همین اعصابم خورد بود وسرت داد زدم دیگه.خدا رو شکر که افتاد عقب باید به سردار بگیم سورن:من از این حرصم می گیره چرا بهم نگفتی عین احمق ها نشسته بودم جلوشون. متین:دور ازجونت حالا اینقدر حرص نخور. به شوخی زد تو پهلوش .

ارومتر گفت:شیرت خشک می شه سورن هم درحالی که سعی می کرد خندش رو کنترل کنه و هنوز اخمو جلوه کنه یه پس گردنی زد پس کله ی متین. سورن:ساکت شو بی ادب اگه دختر تو ماشین نبود می فهموندم بهت جوجه باخنده گفتم:ملاحظه منو نکنیدا به خدا من راضی نیستم.راحت باشید

متین:کاری نمی تونه بکنه که این و گفت که فکر کنیم کم نیاورده

سورن:کی من؟ متین:پ نه پ من سورن:توکه آره عالم و آدم می دونن تو همیشه کم میاری عسل:بسته دیگه بچه ها کل کل نکنید سرم رفت متین:خیلی خب دیگه بپرید پایین می خوام برم خونه خودم

سورن:مگه تو بالا نمیای؟ متین:نه خونه خودم راحت ترم عسل:ببینم تو چرا مارو خونه ی خودت نمی بری؟ متین:آخه می ترسم زن و بچه ام رو ببینید برید به سردار لوم بدین سورن:اوه اوه چه سرعت عملی بچه هم داری مگه؟ متین به شکمش اشاره کرد سورن هم ازماشین داشت پیاده می شد یه خاک تو سرت بادست نشونش داد وبا هم زدیم زیر خنده متین:دور از شوخی وقت نشد یه روز می برمتون اگه بچه های خوبی باشید البته سورن:برو شر رو کم کن با خداحافظی خوشحالمون کن شب شده هذیون زیاد می گی متین:زهر مار شب بخیر عسل:شب بخیر متین سورن:شب خوش بدو رفتیم بالا تواتاق.اخمای سورن باز شده بود و می خندید.خدا رو شکر بداخلاق هست اما کینه ای نه... باهم مسابقه گذاشته بودیم.بهم تنه می زدیم که از در بریم تو.امشب هرکی زودتر پاش و می ذاشت تو خونه رو تخت می خوابید. سورن غولتشن هم به من تنه زد و زود پرید تو سوییت
سورن با حالت مسخره خمیازه ای کشید وگفت:اخ چقدر خستم می رم رو تختم بخوابم شب خوش عسل:واقعا که تو مردی؟ سورن: روتوکم کن عسل خوبه حالا من هرشب رو کاناپه می خوابم تو همون به یه شب در میونت هم عمل نکردی عسل: خیلی خب باشه... من فعلا خوابم نمیاد شب بخیر سورن:منم خوابم نمیاد.فیلم ببینیم؟

عسل:باشه یه فیلم خوبی پیداکن برم یه دوش بگیرم و لباسام و عوض کنم بیام سورن:باشه رفتم تواتاق .پریدم توحموم وسه سوته اومدم بیرون.. یه سارافون سفیدکوتاه تا زیر باسنم پوشیدم با یه شلوار کتان کشی شیری... موهامم با سشوار خشک کردم و یه کم حالتشون دادم یه رژ صورتی کم رنگ و یه کوچولو آرایش... امشب زود مهمونی تموم شد منم خواب به سرم نمی اومد. رفتم توحال که دیدم سورن یه شلوار گرم کن مشکی با خط ها ی سفید و یه تیشرت جذب سفید پوشیده بود که بدجور بازوهای عضله ایش رو می انداخت بیرون... داشت بالپ تاپش گزارش تایپ می کرد.عینک مطالعه ی دور مشکیش رو زده بود و با یه اخم کوچیک به مانیتور خیره شده بود. سرش وبلندکرد و دوباره مانیتور رو نگاه کرد.دوباره سریع من و نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و دوباره مشغول تایپ شد. توهمون حالت بهم گفت:

تا فرادهم می خوای اونجا وایسی منو نگاه کنی؟ اه این باز اون اخلاق گندش برگشت سرجاش انگار عصا قورت داده... با بی تفاوتی رفتم رو کاناپه نشستم عسل:پس فیلم چی شد؟ سورن:چیزی پیدا نکردم یکم کانال ها رو عوض کردم تا یه فیلم اکشن پیداکردم البته به زبان انگلیسی بود.اما چه مشکلی داره خو...ما زبان انگلیسیمون 20 20 بود.

عسل:سورن این فیلمه خوبه؟ سورن از پشت سرم گفت آره ولپ تاپش رو بست و رفته تو آشپزخونه و یه کاسه تخمه و یه پیش دستی آورد ونشست کنارم.... فیلمش خیلی اکشن و پلیسی بود بعضی جاهاشم عشقی وکمدی می شد... آخر فیلم بود و هنرپیشه مرد و زن کنارهم ایستاده بودن و طبق تموم فیلمای خارجی صحنه ی آخر بوسیدن لب ها بود... سورن یکم سرش رو خاروند منم ریز ریز می خندیدم. یه نگاه چپ بهم انداخت و سریع تلویزیون روخاموش کرد. سورن:خب اینم که تموم شد

عسل:اِ اینکه تموم نشده بود سورن:تموم شد دیگه تیتراژشم می خوای ببینی؟پاشو خانوم کوچولو بخواب که از ساعت خوابت خیلی گذشته عسل:من خوابم نمیاد کنترل رو بده بهم می خوام یکم دیگه تلویزیون نگاه کنم سورن:نه دیگه برنامه های آخر شب واست خوب نیست بعدشم با فشار دستاش من و خوابوند رو کاناپه و پتو رو کشید روم. بالب ولوچه ی آویزون گفتم:

من خوابم نمیاد بی توجه به من ظرف تخمه رو برداشت ورفت تو آشپزخونه منم با حالت قهرگرفتم خوابیدم. صبح با احساس برخورد یه چیزی به دماغم بیدار شدم.
هی بادستم پسش می زدم دوباره می اومدجلو. عسل:اه ولم کن دیگه متین:بلندشو دیگه عسل چقدر می خوابی بلند شدم و با چشمای خوابالو به متین نگاه کردم وسرم و خاروندم.

عسل:تومگه خونه زندگی نداری بچه؟ متین:چرا ولی هتل شما بیشتر حال می ده من و سورن صبحونه خوردیم توهم برو بخور که کلی کار داریم عسل:چه کاری؟ متین:مگه یادت رفته می خوای بریم کارخونه نصیری؟ باشنیدن این حرف عین جت بلندشدم ودویدم سمت دست شویی. اصلا حواسم به کارخونه نبود باید می رفتیم اونجا.یه نگاه به خودم انداختم تو آیینه ی دست شویی... موهام بهم ریخته و ژولیده بود و چشمام هم خوابالو یکم زیرش پف کرده بود دست و روم رو شستم ورفتم بیرون. عسل:متین تو خجالت نمی کشی همینجوری میای بالای سرمن؟ناسلامتی نامحرمی ها یه مدت اینجا موندی یادت رفته این چیزا رو؟

سورن:چطور وقتی می بوستت و بغلت می کنه نامحرم نیست؟ عسل:خو...اونموقع جلوی اونا چیزی نمی تونم بگم متین:اینقدر ترش نکن دیگه خانوم کوچولو ماکه با هم این حرفارو نداریم یه اخمی کردم ونشستم صبحونه بخورم عسل:من شیر می خوام پس شیر کو متین:اوا عسل؟25.6 سالته شیر میخوای دیگه چیکار؟ عسل:هه هه هه خوشمزه...شیرکو؟

سورن:توجنگل عسل:شما دیشب تو دریاچه ارومیه مگه خوابیدید؟احساس با مزگی می کنین؟ متین:احساس نمی خواد خب هستیم دیگه مگه نه سورن؟ سورن:اوهوم عسل:آره مخصوصا توسورن... سورن بااخم گفت:مگه من چمه؟ عسل:هیچی فقط عصا قورت دادی بعدم رفتم از یخچال شیر رو برداشتم و ریختم تو لیوان سورن:همین هم از سرت زیادیه...شانس آوردی نمی زنمت عسل:نه تو رو خدا بیا بزن...

متین:بچه ها دعوا می شه ها بیخیال شین

سورن:اون شروع کرد به من چه صبحونه ام و خوردم.میز رو جمع کردم و رفتم تواتاق کت بلند طوسیم رو با شلوار جین مشکی پوشیدم و موهای کلاه گیسم رو دم اسبی بستمو رفتم توحال.
نشستم صندلی عقب وتارسیدن به کارخونه حرف نزدم.متین و سورن شوخی می کردن وسربه سرهم می ذاشتن. البته بیشتر متین شوخی می کرد و سورن می زد تو برجکش.آخه کلا سورن اهل شوخی نیست.موقع خنده هم اخم داره.البته جلوی نصیری اینا خیلی بگو وبنده.توتنهایی هامون اینطوریه...و صدالبته شخصیت اصلیشم توتنهایی هامونه دیگه

متین:خب بپرین پایین پیاده شدیم وبعد از سلام واحوال پرسی با مانی رفتیم تویه کارخونه. مانی که خیلی دست پاچه بود گفت:چرا اینقدر سرزده شما گفتین ظهر میای؟ متین:نه ما گفتیم فردا صبح و ظهرش رو مشخص نکردیم.آخه نمی خواستیم تو زحمت بیافتید و شتر قربونی کنید مانی:ممنون که به فکر جیب منی متین:خواهش می کنم عوضش ناهار مهمون توایم

مانی:آی قلبم

متین:ای بخیل یه ناهارم به ما نمی دی؟سارا به چی تو دل خوش کرده من نمی دونم والا یکم تویه کارخونه قدم می زدیم وبه دستگاه ها و قرص ها سرمی زدیم.سورن یه چیزایی رو می نوشت و گاهی اوقات سوال می پرسید. من ومانی داشتیم جلوترمی رفتیم که دیدم سورن و متین ایستادن. برگشتم که دیدم جفتشون خوشحالن...اما رنگه مانی پرید.

مانی:چ..چر..چرا اونجا وایستادین؟ متین:هیچی عزیز الان میایم بعد هم اومدن سمتمون و دوباره راه افتادیم. اروم دم گوش متین گفتم:چی شده؟ متین:پیداکردیم عسل:چی رو؟

سورن:هیـــــــــس راه برین شک می کنه یه چشم غره به سورن رفتم و رفتم جلو پیش مانی و مشغول حرف زدن باهاش شدم. بعد این که تموم کارخونه رو بازرسی کردیم رفتیم تودفتر مدیریت که تا نیم ساعت جلسه ی سهام دارا بود. یکم منتظر موندیم بعد رفتیم تو...مهندس نصیری بالا نشسته بود.دکتر ساجدی ناصرخان نصیری من سورن مانی وسارا ومتین...

نادرخان:خب چی شد بارها حاضره دکتر؟ دکتر:تا 5 روز دیگه حاضرمی شه نادرخان:خوبه خیلی به تاخیر نیافتاد سورن به متین چشمکی زد و دست هاش رو روی میز به هم قلاب کرد و با قیافه ی متفکرانه پرسید:ببخشید این بارهایی که شما می گید چی توشونه؟ یکم اضطراب رو می شد تو نگاه هاشون خوند. مانی:خب قرص های لاغریه دیگه مهندس آلزایمر گرفتی؟

سورن:نه اما من فکرنمی کنم اینا قرص های لاغری باشه بعدش دست کرد تو جیبش و از میون یه دستمال کاغذی چندتا قرص رو ریخت روی میز و با اخم بهشون خیره شد.
سورن:من بعد این که دوست دختر سابقم بهم خیانت کرد خیلی افسرده شده بودم.یه دوستی داشتم تو دانشگاه که وقتی دید حسابی دارم از غصه آب می شم دوتا قرص انداخت کف دستمو گفت بزن ازاین غم وغصه درت میاره... ازاون روز به بعد اون قرص ها شد همه ی زندگیم...بوش روهم از دو فرسخی می شناسم بهم دروغ نگید من خوب می دونم این قرص لاغری نیست واشتباهی هم قاطی قرص ها نشده یکم می ترسیدم اما سورن تو لحنش یه آرامش خاصی داشت که انگار به کاری که می کنه زیادی مطمئنه. با دلهره به متین نگاه کردم که لبخند آرامش بخشی بهم زد و دستم و تو دستش گرفت و یکم آروم شدم. قیافه هاشون دیدنی بود همه قرمز و پراسترس. نادر خان درحالی که دندوناش روبهم می فشرد گفت:خب حالا که چی؟می خوای شراکتت و بهم بزنی؟یا مارولو بدی؟ سورن:هیچ کدوم...می خوام تو حمل این قرص ها شریک شم...ماباهم شریکیم اگه شما گیربیافتید منم گیرمی افتم هیچ سندی هم ندارم که بگم من ازاین چیزا خبر نداشتم.پس پای خودمم گیره...پس چرا حالا آش نخورده ودهن سوخته بشم؟ ناصرخان:اما مهندس شراکت خرج داره

سورن:درسته هیشکی این قرص ها رو قبول نداره و می گه آدم رو می کشه اما اگه این قرص ها نبود شاید من همون خیلی وقت پیش ها خودم رومی کشتم وامروز به عسل نمی رسیدم. بعدهم دست من و گرفت ویه لبخند دختر کش زد.اشکال نداره هر چقدر بخواین میارم وسط فقط منم شریک...بی خیانت و دغل بازی

دکترساجدی:ما دغل بازیم؟

سورن:جسارت نکرم فقط گفتم که بدونید می خوام همه جوره باشم نادرخان:باشه...من به یکم پول احتیاج دارم که این جنس ها رو بفرستم ایران سورن:اون پول رو من ومتین پرداخت می کنیم متین:نادرخان من و هم که به شراکت قبول دارید دیگه؟

نادرخان:آره...آره بعد دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد وکلافه بلندشد و از پنجره به بیرون خیره شد... اکثرخلافکارهایی که من باهاشون سروکله زده بودم اِند خشن بازی بودن اما اینا قاچاقچی های مظلومی بودن آخی...حیوونی ها...خب مجبورم هستم بد جوری بی پول شدن و خوردن به خنسی.اگر قبول نمی کرد به ضررش بود.البته الانم که قبول کرده به ضررشه...چون می افته تو زندان.... یکم دیگه بحث کردیم و در آخر یه سند محرمانه امضا کردیم که سر هم دیگه رو کلاه نزاریم. بعدش پیش به سوی هتل

عسل:بابا ایول دارین به خدا...داستانت خیلی باحال بود سورن سورن:خواهش می کنم ما اینیم دیگه بعدهم یه تعظیم کوتاهی کرد و من خوشحال می خندیدم.
سورن:بریم بالا یا همینجا شام روبخوریم؟ متین:همینجا بخوریم دیگه سورن:خیلی خب پس بشینید

عسل:می گم مهندس نصیری خیلی زود قبول کرد که باهاش شریک شیم این مشکوک نیست؟ سورن:چرا اما من تمام مدارکشون رودیدم بدجوری خرشون توگل گیرکرده پول کم دارن که آدماشون رو راضی کنن که قرص ها رو وارد کنن... متین:آره مجبور بود قبول کنه...حالاسورن پول رو چیکارمی کنی مبلغ کمی نیست؟ سورن:خب یه زنگ می زنم به ددی جون می گم برام بفرسته این که مشکلی نداره بعدش یه چشمک زد وخندیدیم

گارسون:چی میل دارین قربان؟

متین:ایول توهم که ایرانی هستی ایول ایول...من اسپاگتی می خوام

عسل:منم هوس پیتزاکردم

سورن:خب می گفتین ازاون اول می رفتیم یه رستوران ایتالیایی دیگه...منم استیک می خورم گارسون:بله قربان چیزدیگه ای میل ندارین؟ به هم دیگه نگاه کردیم وسرتکون دادیم.

سورن:نه ممنون منتظر بودیم که غذاهامون و بیارن.دستم و گذاشته بودم زیر چونم و به گل های رزسفید وقرمز گلدون وسط میز خیره شده بودم. عسل:دلم برای خونواده ام تنگ شده یه قطره اشک مزاحم ازچشمام افتاد روی گونم که متین پاکش کرد

متین:گریه نکن خانومی من و نگاه کن چندماه اینجام.جای من بودی چیکارمی کردی پس؟تازه خونوادم که دلم خیلی براشون تنگ شده به کنار هر چی دوست دختر داشتم پرید باچشم های گرد شده بهش نگاه کردم که باناراحتی سرش و انداخته بود پایین یدونه خوابوندم تو کمرش متین:هی چته؟ عسل:دوست دختر؟مگه چندتا داشتی بچه پررو؟

متین:به جان متین یادم نمیاد دقیق چندتا بودن ولی به 14.هی 15 تایی می رسیدن عسل:همه رو باهم داشتی؟ متین:او همچین می گه باهم انگار من گفتم 100 تا افت داره واسه ما کم داشته باشیم اونم پسری به خوشتیپی وجذابی من که دل هر دختری رو می بره...

عسل:جزمن... متین:توکه دل نداری سنگ دل تا حالا ندیدم عسل ازیکی خوشش بیاد عسل:اتفاقا من تو رو دوست دارم متین:جدا؟

عسل:آره داداشی. بعدشم بینی ش و کشیدم که غذاهامون و آوردن متین:نه جدا عسل تاحالا کسی رو دوست داشتی؟ عسل:اوم شاید از کسی خوشم اومده باشه اما دوست داشتن نه..نه فکرنکنم

متین:تو و سورن قلب که تو سینه تون نیست عسل:شما چی آقا سورن؟ سورن رنگ نگاش عوض شد لبخند کمرنگی که روی لباش بود خشک شد وجاش یه اخم تو ابروهاش به وجود اومد.
با قاطعیت جواب داد:نه...غذاتون رو بخورید سرد می شه یکم تعجب کردم و شونه ای بالا انداختم ومشغول خوردن غذام شدم که نگام به متین افتاد که داره مهربون سورن روکه سرش پایین بود وبا اخم غذامی خورد رونگاه می کرد.متوجه نگام شد که سری تکون داد و مشغول غذاخوردن شد. تا آخر غذا تقریبا ساکت بودیم و حرف مهمی رد وبدل نشد.فهمیدم که سورن یکی رو دوست داشته ومتین هم میدونه... وایی فکرکن یکی عاشق این جزیره گرینلند بشه یخ بی احساس... کی عاشق این می شه آخه...خداییش بی انصافی نکنم خوشگله و با اون هیکل ورزشکاری خیلی جذابه اما دریغ از فسقل احساس تو وجود این بشر... غذامون که تموم شد رفتیم بالا متین وسورن تو سالن روزمین خوابیدن منم رو تختم...آخ چه حالی داد... نیمه شب احساس کردم از توی سالن صدا میاد اولش گفتم بیخیال لابد پسران یا بیدارن یا یکیشون پاشده آب بخوره... اما بعد دیدم صداهای عجیب تری میاد. پاشدم یه بلیز پوشیدم و رفتم تواتاق. خب این که روی دست سورن خوابیده متینه اون یکی هم که دستش رو شکم متینه سورنه(!) بله...بله.. اوه بیشرف ها چه عاشقونه هم خوابیدن...می ترسم متین از سورن حامله شه... -خاک تو سرت عسل بااین ذهن منحرفت...-ولی تو رو خدا وجدان جون فکر کن متین ازسورن حامله شه بعد متین با صدای جیغ جیغو به سورن بگه تو منو اغفال کردی من جواب خانواده امو چی بدم؟ واییی چه خنده دار توهمین فکرا بودم وداشتم به اون دوتا نگاه می کردم که یکی از پشت سر دهنم و گرفت یا خدا این دیگه کیه... هی بال بال می زدم که ولم کنه یاد بلایی افتادم که اولین بار که سورن رو دیدم سرش اوردم دندونام و اماده کردم ودستش رو گاز گرفتم یدونه هم با آرنج زدم تو شکمش.از درد دلش رو گرفته بود

عسل:متین متین سورن سورن پاشید دیگه

مرد:هیــــــــس ساکت خانوم کوچولو اونا خوابن

عسل:چیکارشون کردی عوضی؟

مرد:هیچی فقط یکم بیهوشن من کم کم می رفتم عقب واون کم کم می اومد جلو دستم خورد به گلدونی که رو ی میز بود و بوم کوبوندم توسرش... یارو بیهوش افتاد رو زمین...هرچقدر سورن و متین رو صدا کردم بلند نشدن لعنتی با دستمال بیهوششون کرده بود...
یه ساعتی که گذشت جفتشون کم کم به هوش اومدن متین:اینجا چه خبره من چرا سرم گیج میره

سورن:منم سر گیجه دارم حالم داره بهم می خوره.چی شده؟ عسل:هیچی این آقاهه اومده اینجا مهمونی فقط بنده خدا نصفه شب اومد که ماهمه خواب بودیم...نگران نباشید خودم خوب ازش پذیرایی کردم. سورن در حالی که منگ راه می رفت رفت کنار مرده رو زمین نشست. سورن:کشتیش؟ عسل:نه فقط بیهوشش کردم متین:باچی؟

عسل:باگلدون..حیف گلدون قشنگی بود.... سورن 3 تا سیلی زد دم گوش یارو سورن:عسل برو آب بیار ببینیم این لعنتی کیه؟باید به هوش بیاد بدو... رفتم از اشپزخونه یه لیوان آب یخ آوردم بنده خدا سرما نخوره خوبه

عسل:بیا سورن سورن آب و ریخت تو مشتش و پاشید رو صورت یارو چندتا هم بهش سیلی می زد... مرده کم کم به هوش اومد

سورن:به به متین،آقا به هوش اومدن... مرد:ولم کنید متین:اوا؟چرا؟واسه چی ولت کنیم نصفه شبی اومدی مهمونی زشته پذیرایی نکرده بذاریم بری...کاش ازقبل خبر می دادی جلوی پات گوسفند می کشتیم.

سورن:توکی هستی نصفه شب بااین لباسا واون نقاب تواتاق ما چه غلطی می کردی؟ مرد:هیچی هیچی ولم کنید بذارید برم لعنتی ها متین:نوچ..نوچ نشد دیگه بی ادب نباش مهمون نا خونده شدی فحشم میدی؟توکی هستی؟ حالا که نقاب رو از صورتش برداشته بود به نظرم قیافه اش برام آشنا می اومد...آها..آها اون روز تو خونه ی مهندس نصیری دیدمش یکی از بادیگارداش بود...

عسل:سورن جان عزیزم یه لحظه بیا سورن و متین چشم هاشون اندازه تخم مرغ شده بود. سورن ابرویی بالا انداخت و پاشد.رفتم تو آشپزخونه اونم دنبال من اومد. سورن:چیه؟چیکارم داری؟

عسل:هیس یواش تر من اون و می شناسم سورن:جدا کی هست حالا؟ عیل:یکی از بادیگاردای ناصر خان اون روز که اومدم توباغ رو یادته؟همون که مارو برد از پله های پشتی تو اتاق.لابد فرستادنش که ببینه ما کلک ملکی تو کارمون هست یانه سورن:مطمئنی عسل؟

عسل:اوهوم تو یادت نمیادش؟توهم که اونو دیده بودی سورن:اون روز این قدر آدم دیده بودم که یادم نیست در ضمن یادت نیست چقدر عصبی بودم؟ عسل:خیلی خب حالا وقت این حرفا نیست سورن:بیا بریم تو فقط تو ساکت باش و مواظب باش سوتی ندی یه ایشی گفتم ورفتم تواتاق.
سورن:متین نفهمیدی کیه؟

متین:نه چیزی نمی گه که سورن:زنگ بزن به پلیس ماکه تواین شهر کسی رو درست حسابی نمی شناسیم لابد دزده دیگه مرد:نه..نه به پلیس زنگ نزنین سورن:مرتیکه اومدی تو اتاق ما نمی گی کی فرستادتت...نه می گی کی هستی اینجا چیکار می کنی ...بعد می گی به پلیس زنگ نزنیم.بزن متین بزن متین:جدی بزنم؟ سورن:خب آره...

متین:خب اگه پلیس بخواد تحقیق کنه که... مرد:چیه پای خودتونم یه جا گیره مگه نه؟ سورن:تویکی خفه شو...چه می دونم پس زنگ بزن به مانی یا مهندس نصیری اونا قابل اطمینان ترن بزن اونجا متین:اینوقت شب؟ سورن:می گی چیکار کنیم پس؟ عسل:تا صبح بالا سرش بیدار بمونیم صبح زنگ بزنیم باشه سورن:باشه اما تا صبح باید همه چی رو بگه

مرد:من حرفی ندارم سورن یه لگد خوابوند تو پهلوش که مرد افتاد دوباره رو زمین و از درد به خودش مچاله شد سورن:زر می زنی ییا لهت کنم عوضی؟ مرد:من هیچی نمی گم سورن:پس حالیت می کنم اروم آستین هاش رو زد بالا و شروع کرد یه یه ساعتی کتکش زد که مرده دیگه طاغت نیاورد بیچاره زیر مشت ولگدهای سورن له ولورده شده بود... متینم که رو مبل نشسته بود و با پوزخند به اونا نگاه می کرد.منم دلم نمی اومد نگاش کنم...

مرده:خیلی خب ..بس..ته بست.ه من و مهندس نصیری فرستاد ببینم ریگی توکفشتون نباشه آخه الکی که نیست بخواین تو قاچاق قرص ها باهاش شریک شید سورن کلافه دستی تو موهاش فروکرد:من و خرو بگو که گفتم به اونا زنگ بزنه پس نگو خود آقایون فرستادنش...

متین:خب حالا چیزی هم گیرت اومد؟ مرد:هیچی...اینجا فقط اسناد شراکت بامهندس بود سورن:پس لابد می خواستی نقشه های اف بی آی اینجا باشه؟ عسل:مردک خر دنبال پوچ بودی ما چیزی نداریم که بخوایم توهتل قایمشون کنیم اینجا هرچی هست مال شرکته نصیریه... اونقدرا هم گاگول نیستیم که هرچی سند داریم با خودمون بار کنیم بیاریم اینجا بعد رفتم سراغ لپ تاپ سورن که می دونستم چیزای مخفی و سری توش دم دست نیست و هرچی توهاردش هست مال شرکته نصیریه... برش داشتم وگذاشتم جلوی مرده

عسل:بگردش بگردش دِلعنتی واسه چی منو نگاه می کنی ؟ موهاش روگرفتم وگفتم بگرد اونم اروم موس رو برداشت تموم پوشه ها رو گشت عسل:خب حالا چیزی پیدا کردی؟ مرد:نه..نه عسل:خب حالا همینا رو برو به رئیست بگو ازمهندس انتظار نمی رفت که اینقدر شکاک باشه امیدوارم توجیح درستی برای این کارش داشته باشه سورن:خیلی خب دوسه ساعت دیگه صبحه تا صبح پیش آقا بیدار می مونیم وصبحم می ریم دفتر نصیری... تا صبح به نوبت متین وسورن بیدار موندن منم رو کاناپه نشسته خوابم برد.صبح سریع یه چیزی کوفت کردیم وسرسرکی یه چیزی پوشیدیم ورفتیم دفتر نصیری.. البته به همراه گروگان دوست داشتنی...اوعق(گلاب به روتون شرمنده)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد