وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان اقای مغرور خانم لجباز پست 2

بلندشدم که برم متین صدام کرد برگشتم:بله؟

متین:آجی اینجا از چادر و مانتو وروسری خبری نیست ها

من درسته پلیس بودم ولی از اولم بلد نبودم درست و حسابی چادر سرکنم...بیرونم با مانتو می رفتم موهامم خیلی مهم نبود...اما دیگه نه تا این حد 

عسل:پس چی بپوشم؟روسری هم نزارم؟مگه میشه؟

متین:لباسایی که برات گرفتم پوششون خوبه...یه چیزی هم گزاشتم تو کمد جای روسری...برو حاظر شو

رفتم در کمد رو باز کردم خدای من اینا که همش لباسای مردونه است...البته جز چند دست کت و شلوار بقیه لباسای خود سورن بود که وقتی من خواب بودم چیده بود...

واسه من لباس بیشتر گرفته بودن...چه لباسایی هم داشت...هر کدومشون یه شیشه عطر روشون خالی شده بود...

درکمد خودم رو باز کردم چه لباسای خوشگلی...البته متین گفته بود هر مهمونی که خواستیم بریم لباسش روهمون موقع واسم میاره...اینا لباسای دم دستی بودن...

یه جین سرمه ای با یه سارافون سفید انتخاب کردم که بپوشم...چندین جفت کفش هم اونجا بود یه پاشته بلند تابستونی سفید هم برداشتم...

خدایا حالا موهام رو چیکارکنم؟ای متین بلا واسم یه کلاه کیس باموهای بلند قهوه ای نسبتا تیره فر گذاشته بود یه کلاه گیس هم به همون رنگ واندازه البته باموها صاف یکم هم روشن تر بود...موهای مشکی بلند خودم رو به زور جمع کردم وکلاه گیس فر رو گذاشتم....خودمم شک نمی کردم که موهای خودم نیست خیلی طبیعی بود...

یه کیف دستی کوچیک هم انتخاب کردم سفید بود و اکیلهای درشت داشت...یکم هم آرایش کردم...

خداییش خیلی خوشگل بودم...صورت گرد و بدن یکم توپر چهارشونه و هیکلی اما درعین حال خیلی ظریف و زنونه...موهای صاف صاف بلند مشکی درست مثل ابریشم چشم های درشت و کشیده ی طوسی عسلی رنگ،پوست سفید و مژه ها وابروهای مشکی،بینی کوچولو ولبهای نازک و خوشگل...

کلی خواستگار داشتم هیچ کسی نمی تونست از زیبایی من چشم پوشی کنه...برق تحسین رو تو چشم هاشون می خوندم...مونده بودم این سورن بیشرف چرا عین خیالشم نبود...اما نه یه کاری می کنم به دست وپام بیافته بشینید و ببینید...

رفتم بیرون اوناهم آماده بودن...متین یه آستین کوتاه مردونه سفید تنش بود با شلوار جین...

سورن هم یه آستین کوتاه جذب مشکی پوشیده بود ویه شلوار کتان مشکی...درست عضله هاش مشخص بود...بازوهای ورزشکاری قوی ای هم داشت...

بادیدن من هردو چندثانیه ای مبهوت من شدن...بعدشم بلند شدند...متین اومد جلو و دستم رو گرفت بوسه کوچولویی بهش زد.

متین:پرنسس زیبای من، بامن میای یا با سورن؟

عسل:با تو

متین:اوه چه افتخاری نصیبم شده...تا مهندس کیانی نیست...لازم نیس نقش بازی کنیم...یه امشب پیش منه سورن.

دستم رو دور دستاش حلقه کردم.

سورن هم پشت چشم نازک کرد وگفت:قربونت متین جون...هرشب پیش خودت باشه من راضی ترم

متین:حیف که ماموریتمون این رو نمی گه

خندیدیم ورفتیم پایین وپشت یه میز نشستیم و غذا سفارش دادیم...3تا دختر اونطرف تر پشت یه میز دیگه نشسته بودن...تا دیدن من با متین اومدم چشم از سورن برنمی داشتن... یکیشون که حسابی ناز وعشوه می اومد سعی می کرد چشم سورن رو از جا دربیاره... سورن برگشت و نگاهش کرد.دختره نیشش تا بنا گوش بازشد،

سورن پوزخندی زد و برگشت وروبه ما گفت:ماتو چه فکری هستیم اونا در چه حالین

متین در حالی که می خندید آروم سرش رو آورد جلو و یواش گفت:خب هر کسی همچین پسر خوشگل وجذابی رو ببینه معلومه اینطوری میشه...بدک هم نیست ها؟

سورن:چیه حسودیت شد؟خوشت اومد ازش؟مجبور نبودی با عسل بیای فکرکنن نامزد داری عزیزم

متین:باشه ازاین به بعد من تنها میام تا دخترا تو رو اذیت نکنن

سورن:خیلی دوست داری تو رو اذیت کنن،نه؟

متین:چیه؟بده دارم در حقت لطف می کنم از شر مزاحمات خلاص شی؟فداکاری هم بهت نیومده اصلا

سورن:بابا فداکار...می ترسم زیادی خوش به حالت بشه

متین:بشه...چشم نداری خوشحالی من رو ببینی؟

سورن:غذاتو بخور حرف نزن

عین بچه گربه می پریدن به هم.البته تقصیر سورنه نمیشه باهاش درست حرف زد...خیلی غد و مغروره...کلا چون ازش خوشم نمیاد همه چی تقصیر اون محسوب میشه..

غذامون که تموم شد رفتیم بالا و یکبار دیگه متین توجیحمون کرد.


متین:شما دوتا از دوستای خوب من هستید که از ایران واسه تجارت اومدید وسرمایه گذاری...

سورن:که می خوایم تو کارخونه برادرهای نصیری سرمایه گذاری کنیم..واسه اون دارو های به اصطلاح لاغریشون...

عسل:همون هایی که وقتی می فرستن ایران کلی قرص روانگردان بینشون وارد ایران میشه

متین:آباریکلا...شماباید اینقدر بهشون نزدیک شید که تو حمل محموله مواد مخدرهم شمارو درجریان قراربدن...

حالاهم بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم...عسل توتو اتاق بخواب ماهم تو حال میخوابیم...

ازخدا خواسته رفتم تواتاق خواب وبعد از شمردن چندتا گوسفند خوابیدم.

صبح اولین نفردوش گرفتم واومدم بیرون داشتند صبحونه میخوردن یه چایی ریختم ودرست رو صندلی بینشون نشستم.

متین:خب دیگه من میرم خونه خودم.نباید بدونن که ما دیشب همدیگه رو ملاقات کردیم.اونجا همدیگه رو که دیدیم تظاهر میکنیم تازه دیدیم وکلی شگفت زده میشیم...

سورن:متین ما درسمون رو خوب بلدیم

متین:محض یاد آوری گفتم...ظهر میبینمتون...

عسل:متین مراقب خودت باش...تا دم در همراهیش کردم وایستادم تا کفش هاش رو پاش کنه...

متین:خداحافظ سورن...بعدم بینی من رو کشید...خداحافظ خانوم کوچولو

عسل:خداحافظ

در رو بستم...باز بااین کوه یخ تنها شدم...

سورن:قهوه ات سردشد...

عسل:مهم نیست عوضش میکنم...

سورن:خیلی باهم جورید

با حالت مدافعانه گفتم:معلومه اون مافق منه و از همه مهمتر عین برادرم دوسش دارم.منظور؟

خیلی آروم گفت:منظوری نداشتم همینجوری گفتم

با اخم نشستم و صبحونه ام رو خوردم اونم رفت دوش بگیره....

صدای زنگ موبایلم از تو اتاق اومد بیرون ...رفتم و در رو به سرعت باز کردم...سورن تیشرتش دستش بود وهنوز نپوشیده بود اخم کرد.

سورن:یه در میزدی بد نبود

عسل:حواسم نبود...می ببنی که موبایلم زنگ میخورد.

-بله؟

سلام مامان خوبین؟

ممنون منم خوبم....

دیگه بیرون نرفتم نشستم رو تخت وشروع کردم به حرف زدن اونم تیشرتش رو پوشید نشست پشت آیینه و موهاش رو خشک کرد


آره مامان جان اینجا همه چیز خوبه سرگرد پویاهم باهامونه

-قربونت برم نگران من نباش عزیز دلم

-باشه باشه به همه سلام برسون

-می بوسمت خدا حافظ...

گوشی رو قطع کردم. 

هنوز با اخم نشسته بود...خوبه حالا مرده اینقدر بهش برخورده...چی شده مگه حالا 4تا عضله رو دیدم دیگه...

سورن:اه...این کرم لعنتی هم که تموم شد...

برگشت وبهم نگاه کرد.خودم فهمیدم بلند شدم واز کیفم بهش کرم دست وصورت دادم...

یه ممنون به زور از تو حلقش پرید بیرون

سورن:ممنون

عسل:خواهش میکنم..

سورن:تونمیخوای آماده شی؟

عسل:متین گفت ظهر الان که خیلی زوده

سورن:می خوام برم یکم بیرون نمیای؟

عسل:نه خودت برو

بلند شدم و رفتم رو کاناپه نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم...ا

ونم خیلی آروم رفت بیرون...نیم ساعت که گذشت دیدم حوصله ام سررفته پشیمون شدم کاش با سورن می رفتم...محوطه ی پایین هتل یه پارک خیلی بزرگ بود.یه سارافون جذب سبز چمنی با شلوار جین پوشیدم و این بار کلاه گیس با موهای صاف رو گذاشتم ویکم آرایش.رفتم پایین...

از دور سورن رو دیدم...اونم پس اینجا بود...طرفش نرفتم مطمئن بودم می خواد تیکه بیاندازه چرا اون موقع باهاش نیومدم...

یکم که نگاش کردم متوجه شدم چندتا دختر بد جور عین مگس دور وبرش می پلکن...خوب که دقیق شدم دیدم همون دخترای دیشب رستوران ان.یکم غیرتی شدم و رفتم رو ی نیمکت بغل سورن و رو به روی اونا نشستم.پپ




سورن که منو دید انگار نجات پیدا کرده باشه به انگلیسی گفت:اومدی؟

فهمیدم دخترا انگلیسی ان...

عسل(انگلیسی):آره یکم تو اتاق حوصله ام سر رفت...تو چرا اینجایی فکرکردم می ری یه جای دورتر

سورن:مطمئن بودم میای پایین جایی نرفتم که گمم نکنی

لحنش مهربون شده بود می دونستم بخاطر دخترها اینطوری صحبت میکنه...اون دختر وسطیه با اون چشمای سبزش داشت منو می خورد...حسابی حسودیش شده بود...این سورن عنق هم دست کمی ازمن نداشت هر جا می رفت دل همه رو می برد البته جز دل من رو...

دستم رو گرفت و یکم قدم زدیم...یکم که از جلوی چشمای دخترها دور شدیم دستم رو ول کرد

سورن:عجب پررویی بود ها....اِ..اِ...اِ ...دختره ی بی حیا اومده می گه من از شما خوشم اومده می شه باهم دوست شیم...

نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم بلند بلند قهقهه زدم که باعث شد اخمش غلیظ ترشه

عسل:مرده شورش رو ببرن بچه پررو رو...چه بد سلیقه هم هست...

باخشم نگاهم می کرد:خیلی هم خوش سلیقه بود...یه نگاه به دور واطرافت بنداز همه دارن منو نگاه می کنن...یه پسر همه چی تموم که مجبوره با دختری مثل تو...

عسل:دختری مثل من چی؟خیلی هم دلت بخواد

رامو کج کردم ورفتم...

سورن:عسل...عسل...زهرمار میزاشتن اسمت رو بهتر بود واقعا

کمی جلوتر رفتم مثلا قهر کرده بودم که دوتا پسر مزاحمم شدند...اینجا پراز ملیت های گوناگون بود... ولی همه انگلیسی صحبت می کردن 

 پسر1:خانوم خوشگله...چرا تنها؟ما می تونیم باهم قدم بزنیم

عسل:نه ممنون من تنهایی راحت ترم

پسر2:آخه اینطوری ما ناراحتیم.

وزدن زیر خنده...هرجا می رفتم پشت سرم بودن و هی زرت و پرت می کردن...

سورن:برای چی مزاحم خانوم شدین؟

پسر2:شما؟

سورن:نامزدشم

پسر1:این خوشگل خانومت رو پس پیش خودت نگه دار تا دل بقیه رو نبره بااون چشماش

سورن:باشه ایندفعه سفت نگهش می دارم تا گرگ هایی مثل شما واسش دندون تیز نکنن

پسرها خندیدن ورفتن.






سورن اومد جلو ومحکم مچ دستم رو گرفت

عسل:چه خبرته؟

سورن:خوشت میاد مزاحمت بشن؟ آره؟

عسل:من کاری به کار اونا نداشتم...دستم شکست ولم کن

سورن:حرف نزن باید حاظر شیم نزدیک ظهره.

دستم رو تارسیدن به اتاق ول نکرد.در و که باز کرد هولم داد تو ودر رو بست.

عسل:ایششش...وحشی...

سورن:درست حرف بزن من موافق توام...ببین خوب گوشات رو باز کن من خوشم نمیاد هرروز وایسم و با مزاحم هات دهن به دهن بشم...پس حواست به خودت باشه...

عسل:نیست که تو مزاحم نداشتی...مگه من چیکار کردم؟ توام مواظب حرفات باش هرکی ندونه فکر می کنه من با اونا...

سورن داد زد:خیلی خب برو حاظر شو دیگه هم بحث نکن با من...دختره ی پررو

دیگه حوصله جر وبحث رو نداشتم...یه کت وشلوار مشکی پوشیدم...کاملا رسمی..خوبه کتش یکم بلند بود و روی اندامم رو می گرفت...

سورن:من مردم یاتو؟ توچرا کت وشلوار پوشیدی؟

عسل:همینطوری خواستم رسمی باشه

سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد. 

سوار ماشینی که برامون گذاشته بودن شدیم و رفتیم.

کیانی:به...آقای مهندس صادقی...منتظرتون بودیم...خیلی خیلی خوش اومدید...

سورن:ممنونم...مشتاق دیدار.تعریف شمارواز مهندس پویا بسیار شنیده بودم

کیانی:مهندس پویا لطف دارن...خیلی خیلی خوش اومدید خانم زیبا

دستش رو به طرف من درازکرد باهاش دست دادم.

عسل:ممنونم مهندس ممنونم

سارا:به به مهمون های ما تشریف آورد.

اومد از دور بامن رو بوسی کرد و با سورن دست داد.


سارا:اوه مانی مهمون های عزیزمون رو چرا سرپا نگه داشت؟خواهش می کنم بفرمایید.

وبه مبل های چرمی اشاره کرد و ماهم نشستیم.

اه...مجبور بودم جلوی اونا به سورن عزیزم عزیزم بگم...اون هم همینطور...البته بقدری نقشش رو خوب بازی می کردکه احساس می کردم از بدو ورودمون به اتاق مهندس کیانی اون کوه یخی آب شده و جاش رو به یه رود زلال ومهربون داده...تغییر رفتارش خیلی محسوس بود...




سارا:اوه عسل خانوم شما چرا کم حرف زد.

چه لهجه ی بامزه ای داره این.ایرانی بود اما آمریکا بزرگ شده بود.یک تاپ پشت گردنی مشکی و یه شلوار جین تنگ مشکی پوشیده بود اندام زیبایی داشت.پاهای تو پر و بالا تنه ی لاغر.چشمهای مشکی و بینی کشیده لبهای بزرگ ونازک.بدنبود خیلی هم زیبا نبود.من در مقابلش خیلی خوشگل بودم.

عسل:بیشتر سعی می کنم گوش بدم تا حرف بزنم عزیزم

کیانی:چه خانوم با شخصیتی...خب مهندس جان شما چقدر می خواین سرمایه گذاری کنید

سورن:من مایلم قبلش بیشتر با فعالیت های شرکت آشنا شم.اینطوری شاید بتونم چندتا از دوستانم رو هم متقاعد کنم تو شرکت شما سرمایه گذاری کنن...

کیانی:خب اینکه عالیه شرکت ما یک شرکت داروسازی هه که یک سری قرص های لاغری درست می کنیم...خب خودتون هم می دونین این روزها این داروها خیلی سود خوبی داره...ما این داروها رو به چند کشور صادر می کنیم...سرمایه گذاری بیشتر می تونه تجارت ما رو گسترش بده من چندتا از پرونده های شرکت رودر اختیارتون قرار می دم تا مطمئن باشین که سرمایتون به هدر نمیره...

سورن :ممنونم...مهندس شما بیزینس من خوبی هستین و به همه چیز وارد

سارا:مانی یه بیزینس من کوب بود...اون فوق العاده

کیانی:اوه عزیزم...

وسارا رو بغل کرد وپیشونیش رو بوسید

مانی:تو از من تعریف نکنی کی تعریف کنه-الان میخواین پرونده ها رو ببینید؟

سورن:اگه ممکنه بله...من خیلی مشتاقم...

مانی:حتما خواهش می کنم چند دقیقه صبرکنید...

رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا پوشه وارد شد.

کیانی:بفرمایید.

منو سورن کنارهم نشستیم و پرونده هارو خوندیم.بینابین باهم مشورت می کردیم.بعد از نیم ساعت سورن پرونده ای که دستش بود رو میز گذاشت وبا لبخند گفت.

سورن:اوضاع شرکت شما از اون چیزی که فکر می کردم هم بهتره.من کاملا آماده ام مهندس جان...

سارا:این خیلی خوب هست پس کی قرارداد نوشت

عسل:به ما باشه همین الان...نمی خوایم این موقعیت خوب رو از دست بدیم مگه نه عزیزم؟

سورن:آره من همین الان حاضرم

کیانی:ماهم هیچ مشکلی نداریم

سورن:پس منتظر چی هستین قرارداد رو بنویسیم دیگه.

صدای در اومد.




سارا:بفرمایید.

متین:سلام بدون من خوب جلسه ای گرفتید ها

سارا پرید تو بغل متین و صورتش رو بوسید.

سارا:اوه متین دلم برات تنگ شده بود...تو خیلی بد هستی به ما کم سر زد...

عسل:به ماکه اصلا سر نزد...

متین:عزیزم دلم برات یه ذره شده بود

بعد هم اومد ومن رو بغل کرد وصورتم رو بوسید.داشتم از خنده می مردم.با چشمای نگران بهم خیره شد.لبخند زدم که اشکالی نداره.خیالش راحت شد.

سورن:اگه دلتنگیت واسه خانوم ها تموم شد به ماهم برس.

متین:اوه پسر دلم برات خیلی تنگ شده بود.

محکم هم دیگه رو بغل کردن و بوسیدن.

متین:خب ببینم کارتون به کجا کشید؟

کیانی:به قرارداد.می خواستیم قبل از اینکه تو بیای قرارداد رو بنویسیم.

متین:اوه چه خوب پس بنویسید دیگه منتظر چی هستین؟

سارا:منتظر هیچی...

قرارداد رو نوشتیم و سرمایه گذاری کردیم.

کیانی:فردا یه مهمونی فوق العاده داریم باید حتما شماهم بیاین...

سورن:باکمال میل

متین:واسه چی هست حالا این مهمونی؟

مانی:همینجوری مهندس نصیری یه مهمونی گرفته همین

متین:سورن جان حتما لازم شد که بریم.مهندس نصیری فامیلای خوشگلی داره

عسل:متین؟

متین:خب چیه؟این دوتا که شما دوتا رو دارن من نباید یکی رو پیدا کنم؟

سارا:اوه نه من حسودی کرد به اون

متین:من هم حسودی کرد به مانی بخاطر داشتن تو

همه زدیم زیر خنده.




من و سورن برگشتیم به هتل.من دوش گرفتم اونم مشغول نوشتن گزارش واسه سرهنگ شد.از حموم اومدم بیرون می خواستم لباس بپوشم.

عسل:آقا میشه برید بیرون میخوام لباس بپوشم

سورن:دارم گزارش می نویسم کار دارم تو بپوش چیکار به کار تو دارم

عسل:اینجوری نمی شه که

سورن:بپوش غر نزن من بر نمی گردم

عسل:خیلی...واقعا که...

تند تند لباسام رو عوض کردم.خدارو شکر کارش تموم شد و رفت بیرون.

امشب نوبت من بود که روی کاناپه بخوابم...اتفاقا یه فیلم خیلی باحال پلیسی داشت می داد اونم نشسته بود رو کاناپه و نگاه می کرد تو بهر فیلم بود که گفتم.

عسل:پاشو من خوابم میاد سر جای من نشستی می خوام بخوابم

سورن:دارم فیلم می بینم الان تموم می شه

عسل:من خوابم میاد بلندشو

سورن:ببین خودت داری شروع می کنی ها من کاری به کارتو ندارم خودت داری لج من رو درمیاری

با لب و لوچه ی آویزون و قیافه مظلوم گفتم:خب خوابم میاد دیگه...نخوابم؟

لبخند زد وگفت بیا بخواب کشتی من رو...

خودشم نشست روزمین.من هم دراز کشیدم رو کاناپه

عسل:کم کن صداش رو

زیرلب غرغر کرد ویکم صداش رو کم کرد.

بیچاره دلم براش سوخت.نفهمیدم کی خوابم برد صبح که پاشدم صبحانه حاضربود.

سورن:بیا صبحونت رو بخور.متین میاد دنبالمون بریم بیرون یکم بگردیم.

عسل:اوه آفرین به متین...آفرین به شما چه صبحونه ای...

سورن:بشین بخور حرف نزن

عسل:تعریفم نمی شه کرد که ازتون...

سورن با پوزخند:دیشب خوب خوابیدی؟

عسل:عالی ...خیلی خوب بود...

سورن:اگه خیلی خوشت اومده می تونم از خود گذشتگی کنم هرشب رو تخت بخوابم تاتوهرشب خوب بخوابی ها.چطوره؟

عسل:نه منو این همه خوشبختی محاله...همون یه شب درمیون عالیه...می ترسم خوشی زیادیم کنه...

سورن:پاشو درو باز کن متین اومد








متین:سلام بر زوج مهربون

عسل:سلام 

سورن:سلام صبحونه خوردی؟

متین:آره تکمیل تکمیل

سورن:عسل بیا جمع کن اینارو.

باهم رفتیم بیرون کلی گشتیم وخوش گذروندیم.قراربود غروب متین لباسم رو واسم بیاره.

غروب شد و متین لباسم رو آورد و خودش رفت خونش تا آماده شه.

سورن لباس ها و وسایلش رو برد تو حال تا همونجا حاضرشه.منم تو اتاق حاضرشدم.

لباسم یه لباس بلند پشت گردنی مشکی و قرمز ماکسی بود.با یه کت مشکی ازجنس خودش.کلاه گیس صافم رو گذاشتم وموهام رو بالای سرم شینیون کردم.یه آرایش کامل شب زیباییم رو تکمیل میکرد.صدای سورن از حال میومد.

سورن:عسل...عسل...کارت تموم شد بیا متین اومده پایین منتظره...

عسل:آلان میام.

سورن در اتاق رو باز کرد.چند دقیقه ای مات ومبهوت به من خیره شده بود.

عسل:بد شدم؟

سورن:نه اتفاقا خوب شدی

عسل:چرا کراواتت رو نبستی؟

سورن:ولش کن..لازم نیس...

عسل:بگوبلد نیستم چرا بهانه میاری...بیا من برات ببندم...

کراواتش رو گرفتم و داشتم می بستم...یه قدم بیشتر باهم فاصله نداشتیم نفسهای گرمش به صورتم می خورد...سرم رو بلند کردم ناخوداگاه نگاهمون تو نگاه هم قفل شد...

پسرجذابی بود...چشمای درشت و کشیده ی قهوه ای خیلی روشن یه عسلی تقریبا تیره عسلی چشماش مثه عسلی چشمای من نبود عسلی چشمای من به طوسی میزد اما عسلی چشمای اون به قهوه ای خیلی خوش رنگی یه جور نسکافه ای یا کاراملی...وقتی مهربون بود چشماش مثل کارامل شیرین وخوشمزه میشد وقتی هم عبوس بود عین نسکافه ی بدون شکر تلخ.از تشبیه های خودم خندم گرفته بود ...دوباره زوم کردم روصورتش،پوست سبزه و گندمی یه جور برنزه خدایی بود خیلی سیاه سوخته نبودها ولی یکم برنزه بود.این جذاب ترش می کرد و جدیتش رو بیشتر به رخ می کشید.بینی ولبهای خوش فرم...موهای قهوه ای حالت دار که وقتی راه می رفت تو هوا تکون می خورد وبامزه می شد...ته چهره اش یکم شبیه یونانی ها بود...خوش هیکل چهارشونه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد