وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان اقای مغرور خانم لجباز پست 1

ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم...یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره...خدایا عجب شیرتو شیریه ها! 
صادقی:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه...
 
نادری:قربان...اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می ده
 
صادقی:ای وای...اون دیگه کیه؟دیوونه جلوی تیررس قرار گرفته ...تو حواست به بچه ها باشه...اون احمد لعنتی فرار نکنه ها...من برم ببینم اون دیوونه کیه...
 
نادری:باشه حواسم هست...شما هم مراقب باش
 
آرمان:آیـــــــــــــــی... .
 
صادقی:ساکت شو تکون بخوری یه گلوله تو مغزت خالی می کنم...صدات دربیاد می کشمت ...روانی جلوی گلوله وایستادی...از جونت سیر شدی؟
 
یا خدا این دیگه کیه؟وای دستش رو محکم گذاشته رو دهنم...
 
صادقی:چته؟چرا اینقدر دست و پا می زنی؟
 
خب دیوانه دستش رو هم برنمی داره از رو دهنم...دیگه دارم خفه می شم...نه اینطوری نمی شه...می ریم واسه یه گاز جانانه آماده شیم بگیر که اومد...
 
صادقی دستش رو برمی داره وهی تو هوا تکون می ده:اه...لعنتی...مگه سگی گاز می گیری؟
 
آرمان در حال نفس نفس زدن
 
-دستت رو گذاشتی رو دهن من نمی گی خفه می شم؟ تو دیکه از کجا پیدات شد؟ دست از پا خطا کنی با تیر...ای وای خدا اسلحه ام کو؟
 
صادقی با پوزخندگفت:منظورت اینه؟
 
اسلحه رو تو دستاش تکون میداد تا اومدم بگیرم کشید عقب
 
صادقی:نه نه خانوم کوچولو این خیلی واست خطرناکه ممکنه خودت رو زخمی کنی...
 
آرمان:حرف مفت نزن اسلحه ام رو بده به من
 
وحشی شد.با خشم اومد جلو...چونه ام رو گرفت واز رو زمین بلندم کرد:احمد کجاست؟
 
آرمان:ولم کن وحشی...احمد؟من باید این سوال رو از تو بپرسم؟احمد لعنتی کجاست؟
 
نادری:قربان...قربان...کجایید



مچ دستم رو محکم تو دستش گرفت...لعنتی چه هیکلی هم داره نمیتونم دستم رو از تو دستاش دربیارم...گفت سردار...یعنی ممکنه پلیس باشن؟به این که نمی خوره...خیلی وحشیه...دستم رو ول کن...آخ جون ...الان حسابش رو می رسن...
پیش سردار کاشانی و سرهنگ محمدی و یه سرهنگ دیگه احترام نظامی گذاشت.همچنان دستم تو دستاش بود...کنترل خودم رو از دست داده بودم...
 
سردار:این بنده خدا رو چرا اینطوری گرفتی سرگرد
 
سرگرد؟اوه اوه چه گندی زدم...چقدر بهش فحش دادم
 
سرگرد:دستبند نداشتم قربان...مجبورم
 
هیچی نمی گفتم ساکت با یه لبخند شیطانی صحبت هاشون رو گوش می کردم...وایسا جناب سرگرد الان حالت رو می گیرم...به من می گن عسل آرمان
 
سرهنگ محمدی:ول کن دست دخترم رو سرگرد این که متهم نیس
 
سرگرد:متهم نیس؟
 
سرهنگ طلوعی با صدای آروم زیر لب گفت:ول کن دستش رو اون پلیسه
 
سرگرد برگشت با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.پشت چشم نازک کردم براش ومن که تا اون موقع ساکت بودم با حرص گفتم: بهتون نمیاد سرگرد باشید یه سرگرد آگاهی هوشمندانه تر بر خورد می کنه...یعنی شما نفهمیدید من پلیسم؟
 
در حالی که بااخم دستم رو ول می کرد با حرص و خشم اندک گفت:نه یونیفرمی نه چادری نه چیزی از کجا باید می فهمیدم پلیسید سرکار خانم؟
 
خب راست می گفت البته اونم یونیفرم نپوشیده بود.
 
اما حق به جانب گفتم:من مامور مخفی بودم احتیاجی به یونیفرم نداشتم...قابل توجه شما جناب سرگرد گرامی...
 
انتظار نداشت اونطور باهاش حرف بزنم...کارد می زدی خونش در نمیومد...عاشق کل کل کردن با موافقام بودم...یه دختر شر و عاشق هیجان...چند دوره قهرمان تیراندازی و کاراته ی کشور شده بودم...از هیچی نمی ترسیدم...پدرم قاضی بود داییم سرهنگ محمدی...از بچگی تو قانون بزرگ شده بودم...تو افکارم پرواز می کردم
 
سردار کاشانی:سروان آرمان کجایی؟
 
عسل:ببخشید قربان حواسم نبود چه فرمودید؟
 
کاشانی:بهت تبریک میگم دخترم کارت مثل همیشه عالی عالی بود.من به داشتن همچین ماموری تو دایره مامورین مخفی افتخار می کنم...
 
یه پشت چشمی برای سرگرد نازک کردم...چپ چپ نگام میکرد...
 
با لبخند کجی کنج لبم گفتم:مثل همیشه انجام وظیفه بود قربان
 
سرهنگ طلوعی:الحق والانصاف حلال زاده به داییش میره سرهنگ جان...
 
همه خندیدن...
 
سردار کاشانی:ازتوهم ممنونم سرگرد صادقی خیلی زحمت کشیدی
 
صادقی:کاری نکردم قربان...
 
عسل:زخمی شدید شما.دستتون خون ریزی کرده؟ماشین آمبولانس اونجا هست برید اونجا
 
کاشانی:آره پسرم...برو ماهم می ریم اداره...منتظر گزارشاتون هستیم خداحافظ
 
احترام نظامی گذاشتیم ورفتن...تنها شدیم
 
عسل:ببینم دستتون رو سرگرد
 
صادقی دستش رو پس کشید و نذاشت به بازوش دست بزنم...
 
عسل:فقط میخوام ببینم چی شده...گلوله خوردید
 
صادقی:مهم نیس...
 
عسل:چرا مهمه...با طعنه ادامه دادم:حیف یه همچین نیروی کار آمدی رو اداره آگاهی بخاطر ندونم کاری وسهل انگاری از دست بده جناب سرگرد
 
با خشم نگاهم می کرد اگه جاداشت حتما منو می کشت...ازاینکه رو اعصابش راه رفته بودم خیلی خوشحال بودم وسراز پا نمی شناختم...راموکج کردم که برم سوار یه ماشین بشم که همون همکارش رو دیدم...باتعجب نگاهم می کرد مونده بود چرا من رو نگرفته بودن...خب حقم داشتن من مامور مخفی بودم و درست عین خلافکارها لباس پوشیده بودم...
 
یه مانتویه کوتاه سبز زیتونی با شلوار شیش جیب سبزارتشی...با شال و کتونی سفید...یکمم گریم کرده بودم در ست شبیه معتادا...خودمو برنزه کرده بودم ولبام رو کبود با لنز قهوه ای تویه چشمام خداییش جرئت نمی کردم با این قیافه برم جلوی آیینه...تویه درگیری ها هم یکم صورتم زخمی وکبود شده بود اوه چه شود قیافه ام حسابی دیدنی شده بود...
 
هیچ کس باور نمی کرد سروان باشم...جلوش ایستادم و آروم باسر به سرگرد اشاره کردم
 
-حال رییست اصلا خوب نیس...گلوله خوره عین خیالش نیس توبرو لااقل به داد اون دست بی گناهش برس...که داره تاوان لجبازی های صاحبش رو می ده
 
منتظر جوابش نموندم...رامو کشیدم ورفتم

یک ماه از ماموریتم و دیدن اون سرگرد کاملا بد اخلاق می گذشت...داشتم استراحت می کردم وکارای کوچیک تر رو انجام می دادم.من بهترین مامور زن دایره بودم.به همین دلیل فقط تو ماموریت های خیلی بزرگ شرکت می کردم...دوباره یه ماموریت جدید...من جز دایره ی مامورین مخفی پلیس بودم...قرار بود دایره ی ما با دایره ی مبارزه بامواد مخدر یک ماموریت مشترک دشوار بره...طبق معمول اولین گزینه هم من بودم...
همه تو دفتر سردار کاشانی جمع شده بودیم...یه میز بزرگ بزرگ قهوه ای برای جلسات وسط سالن بود...با صندلی های چرمی و جلوی هر نفر یک بلند گو ویک بطری آب معدنی بود.سمت راست دایره ی ما نشسته بودن وسمت چپ هم دایره مبارزه با مواد مخدر...
 
کاشانی:خب همکاران عزیز همه اومدن؟
 
سرهنگ طلوعی به صندلی خالی بغل دستش اشاره کرد:نه قربان سرگرد...
 
حرفش تموم نشده بود که دیو سه سر وارد شد...اه این اینجا چیکار میکنه...خیلی خشک ورسمی احترام گذاشت ونشست...چون سرگرد پویا معاون بخش ما رفته بود دبی...من بغل دست سرهنگ نشستم واسه همین هم درست رو به روی این برج زهرمار بودم...
 
تو تمام مدتی که سردار پرونده رو توضیح می داد...به سردار نگاه می کرد...گاهی هم سری تکون می داد وچیزی می نوشت...من از قبل کل پرونده رو فوت آب بودم...زیاد گوش نمی کردم...چندین بار وقتی نگاهش به نگاهم افتاد وفهمید سعی در بازیگوشی دارم اخم شدیدی کرد اما کیه که اعتنا کنه...
 
کاشانی:امیدوارم دوستان همه توجیح شده باشن
 
یکم گلوم رو صاف کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم.
 
عسل:درمورد پرونده بله اما درمورد ماموریت هنوز به طور کامل توجیح نشدیم جناب سردار
 
کاشانی:مثل همیشه آماده ومشتاق.راستش این ماموریت یکم با ماموریت های دیگه فرق داره...ما باید دوتا ازمامورامون رو بفرستیم خارج از کشور و وارد این باند بشن البته بطور کاملا عادی...
 
سرگرد:خب پس فرقش کجاست؟ماهمیشه همین کار هارو می کنیم دیگه
 
کاشانی:بله اما اینبار باید یک زوج بفرستیم
 
طلوعی:ما که تو این دوتا دایره زوج پلیس نداریم
 
کاشانی:بله اما ما به یک مامور مرد احتیاج داریم ویک مامور زن...باید برن اونور آب..راه طولانی ای رو در پیش دارن
 
محمدی:انتخاباتون...
 
کاشانی:سرگرد صادقی و سروان آرمان
 
بهارک 1375 آنلاین نیست.  


من وصادقی هم زمان:چی گفتین؟
کاشانی:چی شد بچه ها گفتم شما دوتا باید برین...شما دوتا از بهترین های این ادره اید کنارهم که باشید ماموریت فوق العاده پیش می ره
 
صادقی:قربان من تنهایی می رم قول میدم بهتون موفق شم.من با یک مامور زن؟اون هم سروان آرمان؟محاله سردار محاله
 
کاشانی:من دیگه نمی دونم شمادوتا باید برین...
 
آرمان:فکرنکنم پدر اجازه بدن
 
کاشانی:پدرت رو بهونه نکن...آرمان رفیق چندین و چند ساله ی منه... ما پشت یه خاکریز باهم بزرگ شدیم...بهونه نیار من قبلا با پدرت صحبت کردم رضایت داده...خب همکاران عزیز بفرمایید خسته نباشید روز همگیتون هم بخیر
 
همه متفرق شدن من و صادقی کنار سردار ایستادیم و خواهش می کردیم که مارو باهم نفرسته... سرهنگ طلوعی ومحمدی هم ایستاده بودند ولبخند می زدن وبه کارهای ما می خندیدن...
 
عسل:قربان شما فکر این رو نکردید دوتا نامحرم رو باهم بفرستین خارج به ماموریتی که هیچ چیزش معلوم نیست؟
 
کاشانی:اتفاقا چرا دخترم با پدرت صحبت کردم یه صیغه ی محرمیت بینتون بخونیم بعد بفرستیمتون...
 
عسل:قربان شما فکر زندگی آینده مارو نکردید؟
 
صادقی:راست می گه من باهرکی برم با ایشون نمی رم
 
عسل:من هم با این آقا ماموریت برو نیستم
 
کاشانی:چرا می رید خوبم می رید.این یه دستور کاملا جدیه شما بهترین گزینه اید برا این ماموریت...اگه نرید سرپیچی از دستور فرمانده محسوب میشه وممکنه شغلتون رو از دست بدید این پرونده واسه من خیلی مهمه نمیتونم دست هر کسی بسپرمش...بالا برید پایین بیاین باید این ماموریت رو برید شیرفهم شدید؟
 
تا حالا اینقدر سردار رو جدی و عصبانی ندیده بودیم...بااخم چشم گفتیم و اومدیم بیرون...با حرص همدیگه رو نگاه می کردیم
 
صادقی:من چطور تو رو تحمل کنم...هنوز قضیه یه ماه پیش فراموشم نشده...با یه دختر...
 
عسل:فکرکردید من خیلی خوش حالم؟زندگیم بخاطر این ماموریت بهم می خوره...خصوصا با اون صیغه ی مسخره...حیف که مجبورم...مجبور
 
صادقی:منم مجبورم...شما بفرمایید از الان حاظر شین...100 تا چمدون بار نکنی دنبال خودت...
 
عسل:اونجا قبل رفتن ما همه چیز حاضره...تا حالا ماموریت خارج نرفتید مگه؟ روزتون بخیر سرگرد صادقی
 
خون خونش رو می خورد منم دست کمی از اون نداشتم خدایا این ماموریت کمه کمش یه ماه طول می کشه چطوری اینو تحملش کنم...خدایا خودت کمکم کن...ولی نشونش می دم من عمرا کم بیارم...بشینید ونگاه کنید چطور حالش رو می گیرم...پسره ی از خود راضی عصا قورت داده...
 
شب رفتم خونه و با بابا کلی دعوا کردم...اما هر چی گفتم حرف سردار رو میزد...این پدر ما داریم؟
 
با هزار بد بختی صیغه رو خوندیم ورفتیم فرودگاه

صادقی:خیلی خوشحالی نه؟
عسل:آره از تو چشمام می شه خوند چقدر خوشحالم
 
با چشمای خونین و پراز خشم بهش خیره شدم.مثل اینکه ترسید دیگه چیزی نگفت...
 
بابا:مواظب خودتون باشین می سپارمتون دست خدا
 
کاشانی:سریع رسیدید زنگ بزنید همه چیز روگزارش کنید یادتون نره

محمدی:دایی اونجا فقط همدیگه رو دارید لجبازی نکنید
 
مادر سرگرد:هوای هم رو داشته باشید...سالم رفتید سالم برگردید...
 
مامان:جناب سرگرد حواست به دختر من باشه ها
 
عسل:ای بابا بسته دیگه ماه عسل که نمیریم می ریم ماموریت فقط دعا کنید واسمون دارن صدا می کنن دیگه حلال کنید خداحافظ
 
سرگرد داشت با کاشانی و طلوعی ودایی و بابا پچ پچ می کرد
 
عسل:شما نمیاین به امید خدا؟نمیاین من برم
 
برگشت لبش رو گزید با حرص:دارم میام خداحافظ همگی
 
ازهمه زیر لب خداحافظی کردم وبا ناراحتی بعد از انجام شدن کارهای رفتنمون به سمت هواپیما حرکت کردیم...
 
خدایا همه چی رو به خودت سپردم...کمکم کن این پسره رو نکشم یوقت...
 
آخر وعاقبتمون رو به خیر کن
 
باکمک مهماندار صندلی هامون رو پیدا کردیم.
 
عسل:من میخوام کنار پنجره بشینم
 
بی اعتنا به حرف من رفت کنار پنجره نشست وکتش رو در آورد.
 
عسل:گفتم من میخوام کنار پنجره بشینم...شما از اونجا بلند شو
 
هیچ حرفی نمیزد.انگار دارم با دیوار صحبت میکنم هنوز سر پا ایستاده بودم.اینبار دهنم رو باز کردم با صدای بلند:من گفتم...
 
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد:شنیدم چی گفتی...کنار پنجره بشینی پایین رو میبینی می ترسی...بشین سرجات حرف اضافه هم نزن...من حوصله ی لجبازی های یه دختر بچه رو ندارم...
 
با اخم نگاهش میکردم وبا حرص پام رو زمین کوبیدم...
 
مهماندار:ا...خانوم شما که هنوز سرپایید بفرمایید بشینید الان هواپیما صعود میکنه...
 
شونه هام رو گرفت و من رو وادار به نشستن کرد...سرگرد پوزخند میزد...اه...ازهمین اول باختم...اما نه کلی کار دارم با این جناب سرگرد...مردک یخی...روزنامه واسه من میخونه اه...حوصله ام سررفت...آخی بغل دستیمون چه دختر خوشگلی داره ...یه دختر 10،11ماهه کوچولو با موهای دوگوشی...ای جونم



عسل:ای جانم...چقدر تونازی خاله...
مادر بچه:ممنون ...شما نظر لطفتونه...
 
عسل:واقعا نازه براش یه اسپند دود کنیدحتما...می شه یه کوچولو بغلش کنم؟
 
مادر بچه:آخه تازه شیر خورده می ترسم...
 
عسل:نه مهم نیست...مراقبم
 
مادره سری تکون داد و بچه رو داد بغلم...یکم که باهاش بازی کردم احساس کردم بچه داره شیر بالا می اره منم نمی تونستم کاری کنم خب...تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صورتش رو بگیرم سمت لباس سرگرد جونم...اوه اوه...خاله جان چی بود خوردی...فکر پیراهن سرگرد رو نکردی؟
 
صادقی:اه...اه...این چی بود دیگه؟
 
مادر بچه:ای وای به خدا شرمنده ام من که گفتم ممکنه...
 
عسل:نه اصلا خودتون رو ناراحت نکنید اتفاقی نیافتاده که...
 
وای دلم داشت از خوشحالی قیلی ویلی میرفت...بگیر سرگرد جون نوش جونت 1-1مساوی
 
مادربچه:بخدا ببخشید لباس شوهرتون کثیف شد
 
با لبخندی شیطانی گفتم:نه نه شوهرم عاشق بچه هاست،مگه نه عزیزم؟
 
با حرص نگاهم می کرد مجبورشد لبخند بزنه:بله همینطوره...بلند شد که بره لباسش رو عوض کنه:پاتو جمع کن رد شم
 
عسل:خب رد شو کی کار به تو داره
 
صادقی:اینطوری که نمی تونم پات رو جمع کن
 
عسل:مشکل خودته همینطوری رد شو
 
صادقی:باشه خودت خواستی...تمام هیکلش رو مالید بهم و رفت...ایش چندش...
 
چند دقیقه بعد برگشت.اینبار خودم پاهام رو جمع کردم تا رد شه
 
صادقی:حسابت رو میرسم وایسا...
 
باقیافه مظلوم وحق به جانب گفتم:خب تقصیرمن چیه...اون بچه روتون شیر بالا آرود نه من سر...
 
صادقی:هیــــــــس!مگه قرارنبود دیگه نگی..آرومتر گفت:سرگرد
 
عسل:خب پس چی بگم؟
 
صادقی با حرص:اسمم رو صدا کن دیگه...
 
قیافه م رو کج وکوله کردم: ایـــــی...حالا چی هست اسمتون؟
 
چپ چپ نگاهم می کرد می خواست خرخره ام رو بجوه.
 
با حرص گفتم:چیه نمی تونم که اسم کوچیک همه همکارام رو از بر باشم
 
زیرلب غرید:سورن
 
عسل:وا...مدل ماشینتون رو که نگفتم اسمتون رو پرسیدم
 
باخشم گفت:اسمم سورنه...مربا
 
با خشم گفتم:عسل
 
صادقی:به تو زهرمار بیشتر میاد تا عسل
 
عسل:اگه بخوای اسمم رو بد صدا کنی مجبورم تموم ماشین ها رو بیارم جلوی چشمت...انتخاب با خودته...
 
همچنان با خشم بهم خیره شده بود صورتش قرمر بود و رگهای شقیقه اش زده بود بیرون...اما من همه حرفام رو در کمال آرامش میزدم و این بیشتر حرصش رو در می آورد...ایول به خودم...دیگه هیچ حرفی نزد...مقصدمون دبی بود خدارو شکر سریع رسیدیم...کارای مدارکمون که تموم شد یه تاکسی گرفتیم تادم هتل...اتاقمون ازقبل رزرو شده بود.کلید رو از پذیرش گرفتیم ورفتیم بالا...اتاق که نبود یه سوییت کاملا زیبا ی نقلی...پولش رو هم از قبل اداره حساب کرده بود...یکی از مامورامون از قبل اینجارو آماده کرده بود...حتی لباس هم گذاشته بود واسمون...قراربود 3 تایی اینجا ماموریت داشته باشیم اما اون برای اینکه شک نکنن یه جای دیگه خونه داشت.




خیلی خسته بودم سریع رفتم سمت اتاق خواب.سورن هم داشت تو آشپزخونه آب می خورد.تا در اتاق رو باز کردم فریادم رفت هوا
عسل:نه...لعنتی ها این دیگه چیه
 
سورن از آشپزخونه فریاد زد چیه؟سوسک دیدی مگه
 
با عصبانیت اومدم تو حال و گفتم برو اتاق رو عوض کن...
 
سورن:چرا؟ اتاق به این خوبی...
 
عسل:اصلا هم بدرد نمی خوره...برو عوضش کن
 
سورن:خیلی هم خوبه از سرت هم زیاده
 
عسل:برو به اون اتاق نگاه کن بعد ببینم بازم می گی خوبه یانه
 
تو حال ایستادم و رفت به سمت اتاق خواب.
 
با عصبانیت فریاد زد:اه...از این بدتر نمیشه
 
با خونسردی رفتم پشت سرش دست به سینه به در اتاق تکیه دادم

عسل:بازم میگی خوبه یانه؟
 
تخت دو نفره وای خدای من یعنی مجبوربودم پیش این بخوابم؟مطمئن بودیم سردار با وجود شناختی که از ما داره یه اتاق با دوتا تخت یک نفره مجزا رزرو میکنه اما الان...
 
سورن:من می رم یه اتاق دیگه بگیرم...
 
عسل:خوب کاری میکنی چون اگه یه اتاق دیگه نگیری مجبوری رو کانا ه بخوابی سرگ...آقا سورن...
 
با عصبانیت رفتم روی مبل نشستم.اونم رفت ودر رو محکم کوبید بعد از نیم ساعت با قیافه کاملا پکر اومد و روبه روی من نشست...
 
عسل:چی شد؟
 
سورن:همه اتاق ها پره یا رزرو شده است عوض نمی کنن یعنی نمی تونن.اتاق ندارن
 
عسل:پس مجبورید رو همین کاناپه بخوابی
 
سورن:چرامن؟ما حقوق مساوی داریم...یه شب من یه شب تو...
 
از پیشنهادش حرصم گرفته بود...چطور می تونست این پیشنهاد و بده؟اما واسه اینکه کم نیارم قبول کردم...
 
عسل:باشه قبوله...من الان خوابم میاد کجا بخوابم؟
 
مثل اینکه باور نمی کرد قبول کنم.دلش انگار سوخته بود...هم لجباز خوبی بودم هم مظلوم نمای فوق العاده ای

سورن:من می رم دوش بگیرم خوابم نمیاد برو رو تخت بخواب...بعدهم رفت تو اتاق تا دوش بگیره ده دقیقه دیگه هم من رفتم ولباسام روعوض کردم و دراز کشیدم...صدای شر شر آب حموم یکم اذیتم میکرد.اما خیلی خسته بودم...پلکهام سنگین شدو خوابیدم.با صدای خنده ای که تویه حال می اومد بیدارشدم...دست و صورتم رو شستم ورفتم بیرون...
عسل:سلام متین
 
سرگرد پویا:به به عسل خانومی...سلام به روی ماهت
 
سرگردمتین پویا معاون دایی ومافق من بود یه پسر حدودا 32 ساله ی خوش هیکل چهار شونه با پوست سفید وچشمهای سبز و بینی کشیده و لبهای خوش فرم وموهای مشکی...خیلی جذاب ودوست داشتنی وصدالبته بسیار بسیار مهربون...مثل یه خواهر وبرادر بودیم...همیشه سر به سر هم میزاشتیم و حسابی خوش می گذروندیم....
 
عسل:پس شما هم اینجا می مونید
 
متین:آره این ماموریت روهم هستم بعد باهم برمی گردیم
 
سورن:شمادوتا همدیگه رو میشناختید؟
 
متین:آره دیگه معاون منه آرمان
 
سورن:بمیرم برات چی می کشی
 
متین:چی داری می گی آرمان فوق العاده است
 
سورن:و 100 البته بسیار لجباز و یک دنده
 
متین:بامن که خوبه با تو رو نمی دونم سورن
 
عسل:بله من باهر کسی مثل خودش رفتار میکنم...دلیلی نداره با آقا متین بد باشم
 
سورن چپ چپ نگاهم می کرد منم یه چشمکی به متین زدم اونم خندید...
 
سورن:خب می خوای متین جان حالا که اینقدر روابط بین شما حسنه اس جامون رو عوض کنیم...
 
متین:نمی شه آخه اونا که من رو می شناسن...من باید شما رو به مهندس کیانی و سارا خانوم به عنوان یک زوج معرفی کنم سورن جان
 
منظور سورن رو خوب فهمیدم می خواست بفهمونه که من فهمیدم شما همدیگه رو دوست دارین...
 
عسل:داداش؟
 
متین:جان داداش؟
 
عسل:شام خوردین؟
 
متین:نه منتظر بودیم تو بیدار شی بعد بریم واسه شام...برو حاظر شو...
 
عسل:باشه چشم
 
ازقصد به متین چشم چشم می گفتم که سورن بفهمه من فقط با اون لجم و اخلاقم هم خیلی هم خوبه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد