وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تپش عشق 10

اویسا)

---------------------


ارشا با لحنی کاملا خشک و جدی:گفتم که من با اونا میریم شما هم با پارسا بیاد و راه افتاد به سمتی که ماشینا بود....




******************


-بفرمایید خانومه شریفی این کارته اتاق برایه شما و خانومه سلطانی...


کارته اتاق رو ازش گرفتم...


مثله اینکه سه تا اتاق گرفته بود چون تخت ها دوتا یک نفره بوده...


حتما خودش و پارسا هم تو یک اتاق هستن و فتاحی تنها هست...


اخی...


ولی حقشه...


تا اون باشه جلو فرودگاه رو حرفه ارشا حرف نزده...


پسره ی پررو هی ارشا میگه با ما میاد اون میگه نه من با اینا میرم...


اخی عزیزم ارشا چه حالی ازش گرفت...


بعد از اینکه رفت و دوتا ماشین گرفت به من اشاره کرد که دنبالش برم منم سلطانی رو صدا زدم و با هم به سمته ماشینی که ارشا میرفت راه افتادیم ...


پارسا و فتاحی هم پشته سرمون میومدن...


به ماشینه مورده نظر که رسیدیم ارشا به پارسا و فتاحی اشاره کرد سواره ماشینه عقبی بشن...


بعدم اومد جلو چمدونه من و گرفت و به راننده داد تا تو صندوق عقب بزاره بعدم برایه سلطانی رو گرفت...


اخرم برای خودش رو که کنارش رو زمین گذاشته بود داد ...


خودش رفت و رو صندلی جلو نشست ...


ما دوتا هم رفتیم عقب نشستیم...


بعد از اینکه ادرس هتل رو داد راننده هم راه افتاد سمته هتل...


این سلطانی هم که تا الان یه کلمه حرف نزده...


ارشا هم ساکت بود...


منم دوباره رفتم تو فکره عشقم...


تا رسیدیم به هتل...


ارشا بعد از اینکه پوله تاکسی ها رو حساب کرد...


راه افتاد به سمته هتل و بعدشم رفت و کارت ها رو گرفت...


******************


اتاقی که ارشا و پارسا بودن روبرویه اتاقه ما بود اتاقی هم که توش فتاحی بود کناره اتاقه ارشا اینا بود...


وقتی که کلیده یه اتاق رو به فتاحی داد گفتش که اون اتاق فقط برایه استراحتشه و بیشتره وقتا همه با همیم...


هه...حتما ترسید قهر کنه و بزنه زیره گریه که اینا رو بهش گفته...


ولی نه ارشا جانه ما الکی حرفی رو نمیزنه پس حتما بخاطره اینکه بگه مجبوری یه اتاقه دیگه گرفتم وگرنه از قصد یک اتاقه جدا نگرفتم که تو از ما جدا باشی...


بله.... دقیقا... ارشا جانه ما اینه دیگه...روشن فکر..! باشعور..! اصلا اهله لج بازی نیست...!اصلا با من کل نمیندازه...! اصلا منو حرص نمیده...!عاشقه منه...! کاملا اقا...!کاملا خوشتیپ...! منم حالم ازش بهم میخوره...!!!!!!!!!!


بعد از اینکه اومدیم تو اتاق لباسایه تو چمدونم رو دراوردم به چوب لباسی اویزون کردم و تو کمد گذاشتم که بیشتر از این چروک نشه...بقیه لباسامم جابه جا کردم...


ماندانا(سلطانی)هم داشت وسایلش رو مرتب میکرد...


خدا رو شکر یک کلمه هم حرف نمیزنه پس بهتره خودم بحث رو باز کنم...


-اممم...تو میدونی که زمینه پروژه کجاس؟...


سرش رو اورد بالا...انگار اونم منتظره این بود من شروع کنم چون بلافاصله شروع کرد...


-نه راستش نمیدونم...ولی مثله اینکه سمته بالا شهره...


بعده این حرف بحثمون راجبه پروژه و شرکت و دانشگاه و درس بالا گرفت...


برعکس روزه اول که تو اتاقه مهندسین دیدمش و اونجور با ناز دست میداد نبود...


خیلی زود صمیمی شد...


فکر کنم اونم چون روز اول بود اونجوری رفتار کرد...


انقدر سرگرم حرف زدن بودیم و زمان و از دست داده بودیم که بلاخره با تقه ای که به در خورد حرفمون رو قطع کردیم و بهم دیگه نگاه کردیم...


من بلند شدم و مانتو و شالم رو برداشتم و پوشیدم و رفتم در و باز کردم که دیدم پارسا پشته دره...


لبخندی زد:خوش میگذره خانوم شریفی؟


-فعلا که خبری نیست که خوش بگذره ...داشتیم حرف میزدیم...


صداش و اورد پایین:اِ...پس بلاخره زبونه ایشون باز شد؟


خندم گرفت:نه بازش کردم...


-اهان که اینطور...راستی برای شام حاضر شید میریم تو رستورانه هتل تا ده دقیقه اماده شید...بعدشم یه جا رو انتخاب کنیم بعد شام بریم یه چرخی بزنیم...


-باشه ...الان حاضر میشیم...


اومدم تو و به ماندانا گفتم ...


شروع کردیم به حاضر شدن...یه ده دقیقه بعد حاضر و اماده بودیم...گوشیم و برداشتم وبا ماندانا به سمته در رفتیم...


در و که باز کردم دیدم ارشا و پارسا و فتاحی هم اومده بودن بیرون...


امروز از وقتی ارشا رو دیدمش سعی کردم زیاد باهاش چشم تو چشم نشم ....


میترسم...میترسم یه دفعه از چیزی بویی ببره...


اصلا دوست نداشتم من پیشقدم بشم و علاقه ام رو بروز بدم...


مطمئنم هستم هرگز غرورم و نمیشکنم...


همیشه و همه جا اگه علاقه دو طرفه باشه...مرد هست که اول رازه دلش رو میگه پس منم تا وقتی ارشا چیزی نگه ساکت میمونم...


همیشه حالم بهم میخورد از اینکه ببینم دختر به پسر ابرازه علاقه کنه...


پس منم بخاطره همین تمامه سعیم رو میکردم که سوتی ندم که کار دستم بده و این سفر رو که پیشه ارشا جونم هستم رو زهرمارم کنه...


همگی راه افتادیم سمته پله ها...


ارشا اینا جلو میرفتن که راه و به ما نشون بدن


نمیدونم چرا وقتی از اتاق رفتیم بیرون احساسه سنگینیه نگاهش رو میکردم ولی خودم رو کشتم و سرم رو بالا نیاوردم...


بعد از اینکه رفتیم سر یه میز نشستیم ...


چند دقیقه بعد گارسون اومد و دوتا منو یکی رو به من گرفت یکی هم به ارشا که روبرم بود ...


من و ماندانا یه سمت بودیم پسرا هم روبرومون بودن...


داشتم همینجور غذا ها رو نگاه میکردم که یه لحظه سرم رو اوردم بالا و نگام به گارسون افتاد که دیدم چجوری به من زل زده...


خجالتم نمیکشه سنه بابام رو که نه یه مقدار کمتر از بابا رو داشت بعد داشت بروبر نگام میکرد...


یه چند ثانیه ای نگاش کردم ببینم از رو میره که دیدم...


خیر...این پررو تر از این حرفاست مرتیکه ی هیز...


یه چشم غره رفتم و سرم رو برگردوندم که دیدم ارشا عصبی داره نگام میکنه...


یه چشم غره خفن رفت بعدا با غضب به گارسون نگاه کرد...


منم سریع سرم رو انداختم تو منویی که جلوم بود...


دیگه هم سرم رو بالا نیاوردم و ارشا هم از بچه پرسید چی میخوان و سفارش داد...


بعد از اینکه غذا رو اوردن همینطور که داشتیم میخوردیم تصویب شد بریم حافظیه...


نمیدوم ارشا از کجا ماشین گیر اورده بود ...اونم نه یکی ...دوتا...


شاید اجاره کرده بود شایدم از اشنا هاشون گرفته بود دیگه نمیدونم...


بعد غذا من و ماندانا رفتیم بالا وسایلمون رو برداریم...


کیفمون رو برداشتیم اومدیم پایین...


پسرا هم با دیدنه ما به سمته دره هتل راه افتادن...


ارشا به دو تا پرشیا که یکیش سفید و اون یکیش نوک مدادی بود اشاره کرد و گفت سوار اونا بشیم...


حالا چیکار کنیم؟...چطوری بشینیم؟...


پارسا:ارشا کلید و رد کن...من نوک مدادیه رو میخوام...شهاب تو با من بیا...خانوم سلطانی شما هم اگه خواستی با ما بیا...


اهان اونوقت من کجا برم؟...


شهاب با اخم راه افتاد سمته پارسا 


ماندانا:نه ممنون من با اویسا میام


پارسا سری تکون داد و به سمته ماشینش رفت ما هم رفتیم سوار شیم...


به به حالا چی میشه؟...نه میشه دوتامون بریم عقب...ارشا رانندمون که نیست؟...


خودمم که روم نمیشه...


ماندانا هم چشمم بر نمیداره...


پس چیکار کنم؟...


-خانوم شریفی بشینید دیگه اونا رفتن...


به خودم اومدم و به جلوم نگاه کردم ارشا دره سمته کناره راننده رو باز کرده بود این یعنی چی؟


اااا...ماندانا کو؟


اااااا....چرا رفته عقب نشسته...


اون لبخندش برا چیه...


چرا به صندلی جلوییش اشاره میکنه؟...


(اویسا)


---------------------


وای خدا چیکار کنم؟...


یعنی برم جلو بشینم؟...


زشت نیست؟...


وای مغزم هنگ کرد چیکار کنم؟...


-خانوم شریفی پارسا اینا رفتن...اگه میخواید به فکر کردنتون ادامه بدید ما بریم چون من راه رو بلد نیستم و اگه پارسا رو گم کنم...گم می شیما...از من گفتن بود...


ای بچه پررو...


اخه من واقعا به موجود چی بگم؟...


خجالتم نمیکشه..." اگه میخواید به فکر کردنتون ادامه بدید ما بریم"


اخه مردک تو غیرتت بر میداره منو اینجا تنها بزاری؟...


منو بگو عاشقه چه کسی شدم...


منه خرو بگو فکر میکردم اونم منو دوست داره...


چقدر احمقم...


دیگه فکر کردن رو گذاشتم کنار و قبلا از اینکه تیکه دیگه ای از ارشا بشنوم و بعدش حرص بخورم سوار شدم...


بعد از اینکه نشستم اصلا به ارشا نگاه نکردم و تمامه مدت به روبروم خیره شده بودم...


ولی حواسم بود چیکار میکنه...


چند بار حس کردم داره نگام میکنه...


ولی خدا رو شکر تونستم جلو خودم و بگیرم و اصلا به سمتش بر نگردم...


واقعا از دستش دلخور بودم...


چطور تونست جلویه ماندانا اون حرفا رو بزنه؟...


همش حرف تو سرم تکرار میشه... " اگه میخواید به فکر کردنتون ادامه بدید ما بریم"


اخه واقعا خجالت نمیکشه این حرف و میزنه؟...


ااااااااا...من چقدر احمقم که دلم رو به این ادم خوش کرده بودم...


واقعا لعنت به من... دلمو خوش کرده بود شاید ارشا هم به من احساسی داره...


شاید اون کاراش تو مهمونی بخاطره علاقه بود...


حقا که دخترم...


با افکاره دخترونه...


هه...چه اسمه قشنگی" افکاره دخترونه"واقعا که به حاله الان من میاد ...


دختر که هستم...فکر هایی هم که میکنم بزنم به تخته زیادی احساسی و صد البته به نفعه خودمه...


پس اسمه افکار دخترونه خیلی به حاله من میاد...


اوووووووف اصلا ولش کن دیگه...دختر با افکاره خوش خیاله دخترونش معروفه دیگه...


دیگه دست از خود درگیری برداشتم و...


شروع کردم به دید زدنه مغازه ها... درخت...هر چیزه دیگه ای که در طول راه ازشون رد میشدیم...


از طرفه دیگه هم حواسم رو دادم به اهنگی که از ضبط پخش میشد...


-خانوم شریفی؟؟؟


-بله...چیزی گفتید؟؟؟


اروم جوری که فقط خودم که کنارش بودم بشنوم


-عاشقیا...


چشمام گرد شد...


-بلـــــــــــه؟؟؟؟؟


یه تک سرفه کرد و ولومش رو برد بالا


-هیچی...گفتم فضا زیادی تو سکوته...گفتم یه مقدار حرف بزنیم تا برسیم...


ای خاک برسرمن دوباره یه اهنگ گوش دادم رفتم تو فضا...مثله معتادا...


اخه خدا چرا من انقدر ضایع بازی در میارم؟...


-خب بفرمایید راجبه چی حرف بزنیم؟...


برگشت سمته من...


خــــــب...شما تا حالا حافظیه رفتید؟...(چند لحظه مکث کرد)...خانوم سلطـــــانی؟؟؟؟




واقعا من عاشقه چه ادمی شدم هنوز فامیلیم رو نمیدونه...اومدم بگم من شریفی هستم نه سلطانی که دیدم ...


___________________


آرشا)


--------------------- 


-خانوم شریفی پارسا اینا رفتن...اگه میخواید به فکر کردنتون ادامه بدید ما بریم چون من راه رو بلد نیستم و اگه پارسا رو گم کنم...گم می شیما...از من گفتن بود...


کاملا میتونستم حرص تو چشماش رو ببینم...


چند لحظه ای داشت با عصبانیت نگام میکرد...


بعدم بدونه هیچ حرفی اومد و نشست




نگاش رو دوخته بود به روبرو و اصلا به سمته دیگه ای نگاه نمیکرد...


چند باری برگشتم سمتش و چند لحظه ای بهش نگاه کردم...


اما اون اصلا برنگشت نگام کنه...


حتی برای یک لحظه...


واقعا که غد و مغروره...


یعنی از حرفی که زدم ناراحت شده؟


ولی من فقط میخواستم شوخی کنم...


فکز نمیکردم ناراحت بشه...


یه بار دیگه نگاش کردم...


اصلا انگار حواسش نبود...


-خانوم شریفی؟؟؟


درست فهمیدم چون اصلا حواسش نبود و متوجه نشد من صداش کردم...


از حالتش می شد فهمید اصلا نفهمیده و جوری نبود که بگی خودش رو زد به نشنیدن...


دوباره با صدای بلند تر صداش زدم...


اینبار متوجه شد و یه تکونی به خودش داد...


-بله...چیزی گفتید؟؟؟


اروم جوری که سلطانی نشنوه...


-عاشقیا...


عجب کله خرابی هستما...حالا خوبه بزنه تو ذوقم و بگه عاشق تویی با اون کارایی که تو تولد انجام دادی...


واقعا هنوز که هنوزه بعد از گذشت چند ماه هنوز نمیفهمم اون شب چطور نتونستم جلویه خودم رو بگیرم...


حالا خوبه اویسا اصلا به روم نمیاره...


البته از بعده تولد زیاد نمیدیدمش...


احساس میکردم از قصد ازم دوری میکنه...


خیلی کم بیش میومد دیگه باهام حرف بزنه چه برسه به کل کل کردن...


احساس میکردم اصلا نمیخواد باهام حرف بزنه...


جوری بود که تنها حرفی که بین ما رد و بدل میشد سلام و خداحافظی...وحرف درمورده کار بود...


فکر میکنم این کاراش یعنی از حرکت من تو تولد ناراحت شده...


وگرنه چه دلیله دیگه ای میتونه داشته باشه...


-بلـــــــــــه؟؟؟؟؟


با چشمایه گرد شده داشت نگام میکرد...


یه سرفه کردم...


-هیچی...گفتم فضا زیادی تو سکوته...گفتم یه مقدار حرف بزنیم تا برسیم...


-خب بفرمایید راجبه چی حرف بزنیم؟...


ای بابا حالا چی بگم...سرم رو برگردوندم به سمته اویسا...


خــــــب...شما تا حالا حافظیه رفتید؟...(دوباره رگ اذیت کردنم زد بالا)...خانوم سلطـــــانی؟؟؟؟


بعدم از تو اینه به سطانی نگاه کردم...


آویسا)


---------------------


واقعا من عاشقه چه ادمی شدم هنوز فامیلیم رو نمیدونه...اومدم بگم من شریفی هستم نه سلطانی که دیدم از تو اینه به ماندانا داره نگاه میکنه...


پـــــــــــــــوف...من هی نمیخوام دهنم و باز کنم حالش رو بگیرم ...اخه من به این چی بگم؟...از اون ور میگه خانوم شریفی بیاید حرف بزنیم از این ور سوال میکنه بعد به سلطانی نگاه میکنه...یعنی داره از اون سوال میکنه...پس چرا منو از فیض بردن از اهنگ منع کرد؟...اخه چقدر این ادم بد ذاته...


ماندانا:راستش من چند باری رفت...


یه لبخند از اونا که حسه حسادت رو میبره رو هزار از تو اینه به ماندانا زد...


از اینه کناری نگاهی به ماندانا انداختم که یه لبخند بزرگ رو صورتش دیده می شد...


-شما چی خانوم شریفی؟...


چه عجب میخواستی الانم بپرسی...


-من تا حالا شیراز نیومدم...


با شیطنت نگام کرد...


-خب...من که نگفتم شیراز اومدید یا نه...گفتم حافظیه اومدید...


هه...هه...هه...خوشمزه...چه خوش نمک شده...


-اقایه صالحی اگه یه مقدار فکر کنید متوجه بشید حافظیه تو شیرازه و وقتی میگم شیراز نیومدم یعنی حافظیه هم نیومدم...


اخیش دلم خنک شد اینم تلافی حرفی که قبل از سوار شدنم زد...


کاملا معلوم بود حرصش گرفته...


اخی...دیگه اشه کشک خالته...


نمیشه که فقط تو به من تیکه بندازی...


یه مقدارم خودت بخور...


ماندانا:خوده شما چی اقای صالحی؟


ارشا:نه منم تا حالا نه شیراز اومده بودم نه حافظیه رفتم....


-خب پس چون باره اولتونه فکر کنم خیلی خوشتون بیاد...


یه نگاه به من انداخت...




-خدا کنه...


---------------------




(آرشا)


--------------------- 


بعدم از تو اینه به سطانی نگاه کردم...




یه لحظه زیر چشمی به اویسا نگاه کردم...


از حرص داشت پوست لبش رو میکند...


اومدم بگم نکن دختر...حیفه...


دیدم دیگه تا اینو بگم از اون ور یه چک حوالم میکنم....


نمیدونم چرا انقدر جلویه اویسا راحت بودم و هرچی تو ذهنم میومد میگفتم...


سلطانی:راستش من چند باری رفت...




حواسم بود داشت زیر چشمی نگام میکرد...


منم برای اینکه ببینم تو دله اون خبری هست یا نه...


از تو اینه به سلطانی نگاه کردم...


فهمیدم اویسا داره بهم نگاه میکنه...


ولی به روم نیاوردم...


سلطانی هم یه لبخند بهم زد...


اوه...اوه...اوه...دیگه روش رفت بالا...


اره ...بسه دیگه ...عشقم زیاد حرص خورد...


-شما چی خانوم شریفی؟...


-من تا حالا شیراز نیومدم...




دوباره حس اذیت کردنم زد بالا...


-خب...من که نگفتم شیراز اومدید یا نه...گفتم حافظیه اومدید...


-اقایه صالحی اگه یه مقدار فکر کنید متوجه بشید حافظیه تو شیرازه و وقتی میگم شیراز نیومدم یعنی حافظیه هم نیومدم...




ای ببین دوباره بهش رو دادما...


یه لحظه صبر نمیکنه...یه چیز بهش میگی...سریع بهت تیکه میندازه...


یه چپ چپ بهش نگاه کردم...


که اونم یه پوزخند زد از تو چشماش شیطنت رو میشد دید...


سلطانی:خوده شما چی اقای صالحی؟


-نه منم تا حالا نه شیراز اومده بودم نه حافظیه رفتم....


-خب پس چون باره اولتونه فکر کنم خیلی خوشتون بیاد...




-خدا کنه...


برگشتم سمته اویسا و تو دلم گفتم:اگه ایشون بزاره...




(آویسا)


---------------------






پارسا:ایول چه خلوته...جون میده الان دو نفری بیای اینجا...


ارشا:اره خلوته...فعلا که دو نفر نیستیم وپنج تاییم پس از این جونا نمیده...


-اره دیگه...(اروم جوری که فقط ارشا و من که نزدیکترش بودیم شنیدیم)...جای یکی خیلی خالیه...اخه دیگه چه نفرینیت کنم ارشا...مگه میمردی؟...


این اخرش روبا عصبانیت ساختگی ولومش و برد بالا...




ماندانا:وای اقای ملکی چرا میگید اقای صالحی بمیره؟...


اخه به تو چه دختره ی پررو...


حالا درسته من تو هتل باهاش خوب شدم و حرف زدم...تو دلمم ازش تعریف کردم...


ولی قشنگ پررو شد...


اصلا همش تقصیره خوده ارشاست دیگه...یعنی چی تو ماشین اول از اون سوال میپرسه بعدم که اون جواب داد اونجوری نیشش رو باز میکنه و از تو اینه نگاش میکنه...


پارسا:به دلیل و دلایلی...


ایول قشنگ ضایعش کرد...یعنی ببند به تو ربطی نداره...


ماندانا:اهــــــان


یه پشته چشمی هم گذاشت تنگش...


پارسا هم اداش رو دراورد...


-بلــــــــــــــــــه


ماندانا هم دیگه سرش رو برگردوند...


رسیدیم به کنار ارامگاه حافظ...


واقعا خلوت بود...


به جز ما سه چهار نفر دیگه اونجا بودن...


رفتیم و کنار قبر حافظ نشستیم


************************


ای حافظ جون... خوده تو بگو...


من با این کسی که رو بروم هست چیکار کنم؟...


خودت بگو...اونم مثله من هست...


ولی واضح بگو ها من اصلا چیزی از شعر سر درنمیارم یه چیزی بگو باره اول خوندم بفهمم...


ولی به من یکی نگی یوسفت گم شده برمیگرده ها...


حالا جدا از شوخی حافظ جون یه فال خوب و واقعی نصیبم کن...


یه بار چشمام بستم و بعد از باز کردنش...


دستم و بردم جلو و از بین فال هایی که رو بروم تو دست یه دختر کوچولو بود...


یکی رو بیرون کشیدم...


بعد از منم ماندانا و به ترتیب همگی یه فال برداشتیم...




دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست


گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست






شک و تردید را از خود دور کن و از سرزنش دیگران نترس.دل قوی دار زیرا به ارزو هایت می رسی.با پشتکار و جدیت به پیش برو.به استقبال حوادث برو تا به مقصود خود برسی.




به به چقدر واضح...




پارسا:خب...دوستان برایه ما که خوب اومد...و حال کردیم...برای شما هم اینطوریا بود...


فتاحی:برای ما که نه خوب بود نه بد...فقط گفت زندگیت رو بکن...


ماندانا:برای منم خوب بود...


پارسا:خب پس خوش بحالتون...ارشا تو چی؟


ارشا:برا منم خوب بود...


-ااااااااااا...یه دقیقه اون ورقه دستتو به من میدی؟...


-عمرا...


-ولی تو میدی


-نه نمیدم


-میدی


-نچ


پارسا رفت جلو تا ورقه رو از دست ارشا بگیره که ارشا زودتر گرفت...


سریع برگه رو تا کرد و گذاشت تو جیب شلوارش و دستاشم تو جیبه شلوارش کرد




آویسا)


---------------------




پارسا:کسی هست با من بیاد بریم یه ابمیوه ای چیزی بگیریم؟


فتاحی:پارسا وایسا من بیام...


پارسا نگاهی به ما انداخت...


-ارشا تو چی؟


به ارشا نگاه کردم...


ارشا سرش رو اورد بالا و چون من روبروش بودم و داشتم نگاه میکردم باهم چشم تو چشم شدم و یه لحظه تو چشمام خیره شد و...


-نه حوصله ندارم...شما ها برید من نمیام...




پارسا با حالت بامزه ای گفت:


-نبینم نداشته باشی حوصله رفیق


-خوب نبین...


-اوکی پس از جلو چشمام دورشو نبینمت


-پارسا برو دیگه....


-کجا؟


-نچ ...یه چیزی بهت میگما...همون جایی که منو هم میخوای ببری...


-مگه کجا میخواستم ببیرمت؟


-پارسا...برو...


-نمیرم


-به درک


-بی تربیت


-باشه تو با ادب ولی پاشو برو


-خب کجـــــا؟


-برو ابمیوه بگیر


-چه ابمیوه ای؟


ارشا از جاش بلند شد و دنبال پارسا افتاد ...پارسا هم فرار کرد...


-اوووووو...چته؟...حوصلت اومد سره جاش که شروع کردی دنبال من میدویی


ارشا با دستش یه برو بابا به پارسا کرد و برگشت سره جاش نشست...


-خب بابا رفتم...شهاب بیا...اویسا خانوم شما نمیاید؟


فامیل شد...


یه نگاه به ارشا انداختم که دیدم چپ چپ داره به پارسا نگاه میکنه...


پارسا:نکن چپ می شه...چپول می شیا...


ارشا با حرص چشماش و رو هم گذاشت و هیچی نگفت...


-نه ممنون منم نمیام...


مگه میشه ارشا جانمان اینجا بماند و ما برویم و این و با ماندانا تنها بزارم...یه درصد!!!


-شما هم حوصلتون سر رفته؟(بعد بدونه اینکه به من فرصتی بده)ای بابا پس ما بیاید خانوم سلطانی...


وای یعنی فهمید؟...


-ااا...من 


-نه نیارید حتما باید بیاید


یه نگاه به ارشا انداختم که به پارسا خندید و سرش رو انداخت پایین تا فتاحی اینا نبینن...


ولی...


ولی چرا ارشا به حرفه پارسا خندید


یعنی ممکنمه هم ارشا هم پارسا فهمیدن من برا چی گفتم نمیام؟


ماندانا-باشه پس منم میام...


پارسا-اوکی...شما خانوم شریفی مطمئنید نمیاید؟...


اه برو دیگه


معلوم نیست با خودش چند چنده


یه بار اویسام ...یه بار شریفی...


قبل از اینکه جواب بدم...


ارشا:نمیخواد شما سه تا با همید دیگه....اینجوری منم تنها نمیمونم...برو دیگه دیر شد...فردا باید صبح زود بریم سر پروژه....


-خب حالا


پارسا و ماندانا و فتاحی به سمت خروجیه حافظیه راه افتادن


شیطونه میگه منم باهاشون برم و این ارسا همونطوری که میخواست منو دمه هتل تنها بزاره و بره تنها بزارم...


ولی من که مثله اون نبودم...


*******************


ای بابا حالا این وسط فقط همین کم بود...


نچ...حالا چیکار کنم....


نه مثله اینکه نمیشه....


الانه که کلیه ام از کار بیفته...


وای دیگه نمیشه...


یه دفعه بلند شدم...


مگه مرض دارم بشینم خودم و ازار بدم برم یا نه...


ارشا-کجا؟


خونه اقا شجاع ...به تو چه...


حالا به این چی بگم؟


-هیچ جا همین دوروبر میخوام قدم بزنم...


-خب پس وایسا منم بیام...


چشم دیگه چی...


-نه ممنون نمیخواد ...شما همینجا باشید...من خودم میرم...


-لازم نکرده....الان این دوروبر تاریک خلوته....مگه چیکار داری؟




آویسا)


---------------------


-نه ممنون نمیخواد ...شما همینجا باشید...من خودم میرم...


-لازم نکرده....الان این دوروبر تاریک خلوته....مگه چیکار داری؟


-بلـــــــــــه؟


-بله مله نداریم....نمیشه که تک و تنها پاشی بری این دوروبری که انقدر خلوته...از کجا معلوم معتادی دزدی چیزی لابه لای این درختا نیست...


حرصم درومد...اخه اینو سَنَنَ...


درسته دوسش دارم ولی بعضی موقع ها واقعا لجم در میاره...


اخه حالا چجوری به این بفهمونم برای چی باید برم...


-گفتم خودم میرم...شما هم نمیخواد زحمت بکشی...


-منم گفتم نمیشه تک و تنها بری...


-اااااا...اخه...


-اخه ماخه هم نداریم


وای فکر کنم از حرص قرمز شده بودم...


وای خدا من میرم میزنم لهش میکنما...


ولی...


اخه من چجوری این و بزنم؟


به یک درصده کل هیکلش هم زورم نمیرسه....


-اصلا دلم میخواد خودم برم...


-به همین خیال باش...


-اصلا شما کیه من باشی؟


خوبه الان بگه عشقت...همونی که از عشقش غش و ضعف میکنی...همونی که شب و روزت شده...


-من کسیت نیستم ولی الان تو با من اینجایی و نمیتونم بزارم بری...اگه بلایی سرت بیاد میگن چرا منی که باهات بودم مراقبت نبودم...


وای خدا از دسته این...


-ای بابا شاید من خواستم یه کاری کنم تو نباشی...اون وقت چی؟؟؟


-نه دزدی...نه معتاد که بخوای تنهایی کاری کنی...تازه اگه بخوای من میام کمکت من یارو رو خفت میکنم تو هم پول و طلا هاشو بردار چطوره؟


واقعا این موجود دیوونس...


اخه این حرفا چیه میزنه...


واقعا کسی این حرفا رو بشنوه باورش میشه این رییسه منه؟


-وای از دسته تو...نه شما


یه خنده کرد:چرا هر وقت میخوای من تو ام هر وقت بخوای شمام؟


-دلم میخواد


-چی میخواد؟


وای اصلا از دستشویی صرفه نظر کردم...


دوباره نشستم رو پله ها...


-ااا...پس چی شد؟...


-هیچی منصرف شدم...


-اخه من موندم واقعا چیکار میخوای کنی که باید تنهایی باشه؟


-به شما ربطی نداره...


-اااا...تو خجالت نمیکشی با رییست اینجوری حرف میزنی؟


-فعلا که اینجا شرکت نیست که شما رییسم باشی...


یه خنده که ازش شیطنت میبارید زد:خب پس اگه رییست نیستم کی هستم؟


ای ای ای...


به همین خیال باش...


منم میگم...


-نمیدونم رابطه ای پیدا نمیکنم...شاید سر جاهازی...


-میدونستی خیلی سرکشی...


سرکش عمته...


-باید با هر کسی مثله خودش برخورد کرد...


-اهان که اینطور...


-بله...


یه چند دقیقه دیگه تو سکوت گذشت...






اه اصلا به درک...


حالا دستشوییه دیگه...


برا هر کسی رخ میده...


دوباره بلند شدم به امیده اینکه دیگه ارشا بشینه سره جاش...


اینبار بدونه حرفی بلند شد...


راه افتادم سمتی که روی تابلو زده بود دستشویی و ارشا هم همینجوری پشته سرم میومد...


رسیدم دمه درو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم تو...


بعد از اینکه از دستشویی اومدم بیرون...دیدم اونور تر به یک درخت تکیه داده بود...


متوجهم شد و بدونه اینکه حرکتی کنه همونجا وایساده بود...


نمیدونم چرا یه دفعه این جمله که:


اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ….. بدان عاشق شده است و گریه کرده


واقعا نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیره خنده...


ارشا یه لحظه هنگ کرد...


حتما فکر کرد خل شدم...


وای فکر کن ارشا تکیه بده به درخت و از عشقه کسی گریه کنه...


-خوبی؟


خودم و جمع کردم...


-د رو جا انداختید...


-چی؟


-خوبی نه خوبید...


ادای منو دراورد


-دلم نمیخواد


-نخواد به من چه


-این همه بحث و کل کل کردی نمیتونستی بگی چیکار داری؟


-میخواستم فوضولم رو پیدا کنم...


-ااا...خب پس هر کدوم به یه کشفی رسیدی...تو فهمیدی فوضول کیه...منم فهمیدم دیوونه کیه...


-خودتو میگی؟


-نه دیگه ندیدی میگن دیوونه ها الکی میخندن؟...


-نه هنوز ندیدم بخندی...


-کم نیاریا


-باشه چون شما گفتی...




آرشا)


---------------------


پارسا:خب پس خوش بحالتون...ارشا تو چی؟


-برا منم خوب بود...


-ااااااااااا...یه دقیقه اون ورقه دستتو به من میدی؟...


-عمرا...


-ولی تو میدی


-نه نمیدم


-میدی


-نچ


پارسا اومد جلو...فهمیدم میخواد فال رو بگیره سریع برگه رو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و چون از این ادم بعید نبود دستش رو تو جیبم کنه دستمم تو جیبم فرو کردم


**************


پارسا:کسی هست با من بیاد بریم یه ابمیوه ای چیزی بگیریم؟


فتاحی:پارسا وایسا من بیام...


-ارشا تو چی؟


سرم پایین بود و داشتم رو یه قبر رو میخوندم...


همین که سرم رو اوردم بالا با اویسا که روبروم بود چشم تو چشم شدم...


چند لحظه ای تو چشماش خیره شدم و...


-نه حوصله ندارم...شما ها برید من نمیام...


-نبینم نداشته باشی حوصله رفیق


-خوب نبین...


-اوکی پس از جلو چشمام دورشو نبینمت


چقدر این ادم پررو دیگه


-پارسا برو دیگه....


-کجا؟


-نچ ...یه چیزی بهت میگما...همون جایی که منو هم میخوای ببری...


-مگه کجا میخواستم ببیرمت؟


-پارسا...برو...


-نمیرم


-به درک


-بی تربیت


-باشه تو با ادب ولی پاشو برو


-خب کجـــــا؟


دیگه الانه که بلندشم لهش کنما...شانس بیاره خودش بره


-برو ابمیوه بگیر


-چه ابمیوه ای؟


بلند شدم و افتادم دنبالش...


اونم از جاش پرید


-اوووووو...چته؟...حوصلت اومد سره جاش که شروع کردی دنبال من میدویی


با دست یه برو بابا بهش گفتم و نشستم سره جام


-خب بابا رفتم...شهاب بیا...اویسا خانوم شما نمیاید؟


ای بزنم فکش و بیارم پایینا...


چپ چپ به پارسا نگاه کردم...


پارسا:نکن چپ می شه...چپول می شیا...


خدایا خودت شاهد باش اگه یه حرفه دیگه بزنه مشتم رفته زیره چشمش


با حرص چشم ازش گرفتم


-نه ممنون منم نمیام...


-شما هم حوصلتون سر رفته...؟ای بابا پس شما بیاید خانوم سلطانی...


ای عجب ناکسیه این پارسا...


-ااا...من 


خندم گرفت...مطمئنم از قصد اینکارو میکرد که ما تنها باشیم...من و اویسا...


-باشه پس منم میام...


پارسا-اوکی...شما خانوم شریفی مطمئنید نمیاید؟...


میزنم لت و پارش میکنما...


قبل از اویسا جواب دادم...


-نمیخواد شما سه تا با همید دیگه....اینجوری منم تنها نمیمونم...برو دیگه دیر شد...فردا باید صبح زود بریم سر پروژه....


-خب حالا


******************


یه دفعه دیدم اویسا از جاش بلند شد


-کجا؟


-هیچ جا همین دوروبر میخوام قدم بزنم...


-خب پس وایسا منم بیام...


-نه ممنون نمیخواد ...شما همینجا باشید...من خودم میرم...


همینم مونده!!!


-لازم نکرده....الان این دوروبر تاریک خلوته....مگه چیکار داری؟






---------------------


(آرشا)


---------------------




-بلـــــــــــه؟


بله و بلا...


-بله مله نداریم....نمیشه که تک و تنها پاشی بری این دوروبر بری که انقدر خلوته...از کجا معلوم معتادی دزدی چیزی لابه لای این درختا نیست...


-گفتم خودم میرم...شما هم نمیخواد زحمت بکشی...


عجب ادمه غدی هستا


-منم گفتم نمیشه تک و تنها بری...


-اااااا...اخه...


دیگه بهش مهلت ندادم


-اخه ماخه هم نداریم


از حرص قرمز شده بود


-اصلا دلم میخواد خودم برم...


-به همین خیال باش...


-اصلا شما کیه من باشی؟


خب حالا چی بگم؟من واقعا کیه اویسا هستم؟


اهان:


-من کسیت نیستم ولی الان ولی الان تو با من اینجایی و نمیتونم بزارم بری...اگه بلایی سرت بیاد میگن چرا منی که باهات بودم مراقبت نبودم...


-ای بابا شاید من خواستم یه کاری کنم تو نباشی...اون وقت چی؟؟؟


-نه دزدی...نه معتاد که بخوای تنهایی کاری کنی...تازه اگه بخوای من میام کمکت من یارو رو خفت میکنم تو هم پول و صلا هاشو بردار چطوره؟


ضایع داشت حرص میخورد...خندم گرفته بود...


-وای از دسته تو...نه شما


خندم گرفت...


- چرا هروقت میخوای من تو ام هر وقت بخوای شمام؟


-دلم میخواد


دلت بیجا کرده...


-چی میخواد؟


دیگه چیزی نگفت و برگشت و نشست سره جاش..


-ااا...پس چی شد؟...


-هیچی منصرف شدم...


-اخه من موندم واقعا چیکار میخوای کنی که باید تنهایی باشه؟


-به شما ربطی نداره...


-اااا...تو خجالت نمیکشی با رییست اینجوری حرف میزنی؟


-فعلا که اینجا شرکت نیست که شما رییسم باشی...


رگ کِرم ریختنم زد بالا: خب پس اگه رییست نیستم کی هستم؟


-نمیدونم رابطه ای پیدا نمیکنم...شاید سر جاهازی...


چقدر این دختر پررو اِ


-میدونستی خیلی سرکشی...


-باید با هر کسی مثله خودش برخورد کرد...


-اهان که اینطور...


-بله...


بلــــــــــــــــــا...


یه چند دقیقه ای ساکت نشستیم ...


بعد از چند لحظه دوباره بلند شد


اینبار بدونه حرف پشته سرش راه افتادم وافعا کنجکاو شده بودم چیکار میخواد کنه...


همینجور پشته سرش رفتم که دیدم رفت سمته دستشویی...


اخه دختر تو نمیتونستی از اول بگی چیکار داری؟...


منم رفتم و به یه درخت که یه مقدار اونور تر بود تکیه دادم...


بعد از اینکه اومد نگاش افتاد بهم منم همینطور نگاش کردم...


صبر کردم برسه بهم تا با هم بریم...


یه دفعه دیدم زد زیره خنده...


واااا...این چشه؟


قاط زده؟!


-خوبی؟


-د رو جا انداختید...


یعنی چی؟


-چی؟


-خوبی نه خوبید...


بابال این دیگه کیه...


اداش رو دراوردم


-دلم نمیخواد


-نخواد به من چه


-این همه بحث و کل کل کردی نمیتونستی بگی چیکار داری؟


-میخواستم فوضولم رو پیدا کنم...


اصلا این عجوبه ایه تو جواب دادن


-ااا...خب پس هر کدوم به یه کشفی رسیدیم...تو فهمیدی فوضول کیه...منم فهمیدم دیوونه کیه...


-خودتو میگی؟


-نه دیگه ندیدی میگن دیوونه ها الکی میخندن؟...


-نه هنوز ندیدم بخندی...


-کم نیاریا


-باشه چون شما گفتی...


****************


پارسا-بفرمایید اویسا خانوم اینم اب انار شما...




( آرشا)


---------------------


پارسا-بفرمایید اویسا خانوم اینم اب انار شما...


اویسا:ممنون...دستتون درد نکنه...


-خواهش میکنم...


بعد از اینکه از دستشویی برگشتیم دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد...اتفاق که نه...کل کلی...راه نیوفتاد...


چند دقیقه ای بی هیج حرفی نشستیم تا پارسا اینا اومدن...


بعد از خوردن اب انار ها یه فاتحه برای حافظ جون با این فالی که برام فرستاده بود خوندم و...راهی هتل شدیم...




*****************




ببرد از من قرار و طاقت و هوش


بت سنگین دل سیمین بناگوش




ارام و قرار داشته باش.در راه عشق صبور و شکیبا باش و ناامیدی را از خود دور کن .به زودی به مقصود و ارزوی خود می رسی.




به به...این حافظ چه فالی برامون فرستاد


خدایا ببین کارمون به کجا رسیده که دیگه تو فالمون هم میگه عاشقی از سر و روت میباره!!!


اگه پارسا تو حافظیه این فال رو میخوند...ابرو برام نمیذاشت...


خدا رو شکر زود گرفتم و گذاشتم تو جیبم...


هیچ وقت نباید پارسا اینو ببینه وگرنه بدبختم...


این همه گفتم عشق چیه ...کشک چیه...حالا تو فالمون هم...


خدا رو شکر الانم داره با سادنا جونش حرف میزنه ...چیزی نمی فهمه رفته تو هپروت...




داشتم بازم شعر رو میخوندم که یاد حرف اویسا تو پارک افتادم




- اصلا شما کیه من باشی؟


راست میگه خب...


من چه نسبتی با اون دارم؟؟؟


رییسش؟؟؟


کدوم رییسی برا کارمندش این کارا رو میکنه؟؟؟


خب معلومه باید بگه شما کیه من باشی...


داداششم؟...باباشم؟...فامیلشو نم؟...


نه فقط رییسشم...


پس معلومه غیرتی شدنه من براش بی معنیه...


اره...


اره یه نسبتی این وسط وجود داشته باشه...


اون موقع دیگه نمیگه شما کیه منی...


اره باید وقتی برگشتیم تهران یه فکر اساسی بکنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد