وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تپش عشق 9

(آرشا)---------------------وقتی کیک رو اوردن من وپارسا هم رفتیم یه گوشه که زیاد تو دید نبود وایسادیم...پاهامو تکیه دادم به دیوارونگاهمو چرخوندم روی پارسا که کلا رفته بود تو دپرسی...رقص سادنا با مانی بدجور حالش رو گرفته بود..اخه یکی نیست بگه داداش من...درست برو حرفتو بزن...که نه اینقدر خودت حرص بخوری نه اون دختره...طرز نگاه هاتون که ضایعه..نه فقط پارسا..هردوشون...فقط نمیدونم چرا این زیپ دهناشون کیپ کیپ شده...مگه اویسا با اون عوضی رقصید حاله من و نگرفت؟...پس چرا من هیچی نگفتم؟؟من؟!!ام..مم..چی بگم؟؟اصلا به من چه که می رقصید...کی گفته حالم گرفته ست؟!داشتم به اویسا که نگاهش روی تک تک افراد سالن سر میخورد نگاه می کردم..نگاهش رسید به پارسا...بعدم من که کنار پارسا بودم...نمیتونستم نگام رو ازش بگیرم...اویسا هم وقتی دید دارم نگاش میکنم اول دست پاچه شد و روش و برگردوند...چند لحظه بعد سرش رو اورد بالا اورد و اول به یه جایه دیگه نگاه کرد...دیدم داره به شراره که به من خیره شده بود ...با حرص نگاه میکنه...خندم گرفت...بعد برگشت و منو نگاه کرد...نمیدونم به چی داشت فکر میکرد که متوجه نبود به من خیره شده...منم همینطور بهش خیره موندم...اون به من زل زده بود منم به اون...اینقدر نگاه هامون توی هم قفل شده بود که نفهمیدم کی شمع هافوت شد و کیک بریده شد...بعد از اون دیگه بخاطره اینکه ضایع نشیم هیچ کدوم مون دیگه بهم دیگه نگاه نمیکردیم...چند دقیقه بعد هم شروع کردن به کادو باز کردن...*****************بعد از اینکه کادو ها باز شد اویسا رفت سمته مامان خودش که مامان منم پیشش بود و داشتن با هم حرف میزدن...خدا رو شکر اینا هم با هم گرم گرفتن...مامان راضی...بابا راضی...منم راضی...همه راضی...پس کی ناراضی؟...حتما خوده طرف...وای خدا من چه مرگم شده...این طرفا چیه میزنم...خل شدم رفت!!پسر دسته گل مردم از دست رفت که رفت!اره دیگه رفت پیشه مامانش و یه چیزی بهش گفت از اونورم مامانم ازش یه سوال پرسید که اونم جوابش رو داد...مامانمم داشت قشنگ براندازش میکرد...چند دقیقه بعد که کیکها رو تقسیم و بعدم پخش کردن بزرگترا دوباره رفتن بیرون تو حیاط تا بقوله خودشون از دسته جوونا راحت باشن...چند دقیقه بعد صدا اهنگ دوباره رفت بالا...بطور کاملا نامحسوس جوری که اصلا نفهمه داشتم نگاش میکردم که دیدم به یه دختر پسری که وسطه پیست بودن و می رقصیدن نگاه میکرد و یه لبخند که به شیطنت میزد کناره لبشه...یه بار دیگه با دقت به اون دوتا نگاه کردم...اهان فهمیدم پسره داداششه ...ارتام...چقدر پارسا بخاطره این ارتام خان حرص خورد اخرم از اول که اومدیم با این دخترس و اصلا به سادنا توجهی نمیکنه...بعد این پارسا چه خودشو به در و دیوار میزد...خنده ام گرفته بودحسی از درون بهم گفت:مگه تو هم همین چند دقیقه پیش خودشو به در و دیوار نمیزدی؟-اون فرق داشت-چه فرقی؟-ارتام اصلا سادنا رو نگاه نمیکنه فقط چشمش دنباله اون دخترس که داره باهاش میرقصه....ولی اون پسره با چشماش داره اویسا رو قورت میده مرتیکه...داشتم اون دوتا رو نگاه میکردم که یه دفعه برگشتم که ببینم اویسا چیکار میکنه که دیدم اونم رو من زوم بوده...یه دفعه نگام خورد به اون پسره که دوباره به اویسا خیره شده بود...برگشتم ببینم اویسا هم داره نگاهش میکنه...ولی اون متعجب داشت منو نگاه میکرد...دوباره برگشتم سمته پسره...اخه این خجالتم نمیشه هنوزم داشت به اویسا نگاه میکرد...برم فکش و بیارم پایینا...اویسا هم وقتی دید هی اونور و نگاه میکنم بعد برم میگردم دوباره نگاش میکنم گیج شد و برگشت به سمتی که من نگاه میکردم نگاه کرد و تازه متوجه اون پسره شد...یه چند لحظه بعد هم شروع کرد با سادنا حرف زدن ...نمیدونم چی گفت که زد زیره خنده...-ای خدا ...کرمتو شکر بعضیا به ما میگن مجنون خودشون دسته فرهاده تیشه زن رو از پشت بستن...سرمو تکون دادم وبه پارسا نگاه کردم...اویسا)---------------------با احساسه دردی تو پهلوم چشمم رو از ارشا برداشتم ودستمو روش مالیدم-ای...ای...-درد ...خوردیش...به یکیم راضی نیستی...هم کباب رو میخوای هم نونه کبابو؟؟با گنگی گفتم:هان؟...به ارشا و فربد اشاره کرد...خندم گرفت :حالا کدوم کبابه کدوم نونه کباب؟-چقدر خنگی ...یعنی نمیتونی تشخیص بدی...کباب اون جیگرس...نونشم اون باقلواست...خندم بلند تر شد ...برایه کباب به ارشا برایه نونشم به فربد اشاره کرده بود!از دسته این...اهنگ اول تموم شد و یه سری نشستن...با شروع اهنگه دوم دیدم پارسا داره میاد سمته ما...اومد جلومون وایساد...یه ذره خم شد و دستش رو به طرف سادنا گرفت...-پرنسس افتخاره یک دور رقص رو به من میدن؟هم من هم سادنا چشمامون داشت از حدقه میزد بیرون یعنی واقعا این پارسا بود؟من باورم نمیشد چه برسه به سادی ...با اهم پارسا سادنا دستش رو تو دسته پارسا گذاشت و با هم رفتن وسط...تعجب کرده بودم...این همون پارسای اخموی چند دقیقه پیش بود؟!چه زود هم رنگ عوض کرد...همینطور به رقص سادی وپارسا خیره شده بودم که با احساسه سایه ای که روم افتادسرم رو بلند کردم ...فربد بود...اه این دیگه چیکار داره...نمیزاره ببینم این پارسا بلاخره دهنش رو باز میکنه یا نه...-میدونم پررویی هست ولی یه بار دیگه افتخار میدید؟مونده بودم چی بهش بگم که صدایی از پشت سرش اومد:افتخار رو شوهر دادن رفت شما هم برو به کارت برس !شگفت زده به عقب برگشتم ...آرشا با یک اخم مردونه ایستاده بود وبه ما نگاه می کردیعنی چی؟فربد:اقا مگه من با شما شوخی دارم؟-مگه من گفتم شوخی دارم؟االانم افتخاری موجود نیست به شما بدن...فکر کنم یه بار باهاتون رقصیدن بنظرتون بس نیست؟؟-به شما چه ربطی داره؟...-همون ربطی که به شما داره...وای داشت دعوا راه می افتادخدایا این دوتا چشونه؟!!با صدای من هر دو از بحث کردن دست کشیدن:بس کنیدفربد:اویسا خانوم ایشون با شما نسبتی دارن؟اوهو تا چند دقیقه پیش خانوم شریفی بودم الان میگه اویسا حالا خوبه یه خانوم گذاشت تنگش...ارشا:اویسا خانوم نه و خانومه شریفی...بله نسبتم موجوده ...اگه سواله دیگه ای هم نمونده بفرمایید به یکی دیگه افتخار بدید...من:ااا...این حرفا چیه...شما چرا اینجوری میکنید؟...اقایه صالحی این کارا یعنی چی؟ آرشا)----------------------ای خدا ...کرمتو شکر بعضیا به ما میگنم مجنون خودشون دسته فرهاده تیشه زن رو از پشت بستن...برگشتم سمته پارسا...-منظورت چیه-واضحه-برایه من تاره...تو واضحش کن-هیچی منظورم این بود اولا با یه لیوان ابه اضافه قورتش دادی از بس نگاش کردی...دوما میبینی که به اون پسره محل نمیده پس انقدر جوش نزن...-شات بابا ...مشکلی نیست تازه شدم مثله خودت...یادته برا داداشه اویسا چیکار میکردی تا سیسمونی و بچه هم پیشرفتی...حالا ببین از اول که اومده یه نگاهم به سادنا ننداخته فقط با همون دخترس که الان داره باهاش میرقصه...الانم راست میگی تا کسه دیگه ای پیدا نشده رو هوا بزنتش خودت دست به کارشو...برای تحریک کردنشم...-البته میدونم از این عرضه ها نداری...-من عرضه ندارم-دقیقا-خب پس چشمای باباقوریت رو باز کن...راه افتاد به طرفه سادنا...باورم نمیشد یعنی بلاخره اون دهنش رو باز میکنه...خدا میدونه...رسید به سادنا خم شد و دستش رو به طرفه اون گرفت...باورم نمی شد واقعا دارم درست میبینم...اویسا مخصوصا سادنا از چشماشون اشت تعجب میزد بیرون...چند لحظه بعد پارسا با همراهیه سادنا رفت وسطه پیست...برگشتم سمته اویسا...هنوزم داشت با تعجب به اونا نگاه میکزد...اون پسره هم هنوزم داشت بهش نگاه میکرد...همونجور داشتم به اون پسره نگاه میکردم که با پررویی تمام زل زده بود به اویسا که دیدم راه افتاد سمته اویسا....دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم...واقعا دسته خودم نبود...رسید بهش...سرعتم رو بردم بالاتر...وقتی رسیدم نزدیکی هایه اویسا صداش رو شنیدم...-میدونم پررویی هست ولی یه بار دیگه افتخار میدید؟خوبه خودش میدونه چه پررویی هست-افتخار و شوهر دادن رفت شما هم برو بکارت برس ...اویسا با توتعجب به پشته سرش که من وایساده بودم برگشت...-اقا مگه من با شما شوخی دارم؟نه من با تو شوخی دارم...-مگه من گفتم شوخی دارم؟االان م افتخاری موجود نیست به شما بدن؟فکر کنم یه بار باهاتون رقصیدن فکر نمیکنید بس باشه؟-به شما چه ربطی داره؟...اصلا جواب دادنم دسته خودم نبود...-همون ربطی که به شما داره...-بس کنیدصدای اویسا بودفربد:اویسا خانوم ایشون با شما نسبتی دارن؟اون به چه حقی اونو با اسم صدا میکنه...من هنوز با فامیلی صداش میکنم بعد این...-اویسا خانوم نه و خانومه شریفی...بله نسبتم موجوده ...اگه سواله دیگه ای هم نمونده بفرمایید به یکی دیگه افتخار بدید...نمیدونم چه مرگم شده بود...ای کاش یکی میگفت...ای کاش...-ااا...این حرفا چیه...شما چرا اینجوری میکنید؟...اقایه صالحی این کارا یعنی چی؟(اویسا)---------------------من:ااا...این حرفا چیه...شما چرا اینجوری میکنید؟...اقایه صالحی این کارا یعنی چی؟ارشا چند ثانیه مونده بود چی بگه...ارشا:عزیزم ایشون فهمیدن یه چیزی بینه ما هست پس جلو ایشون راحت باش و همون ارشا صدام کن...درضمن خانومم دلیل دیگه ای جز اینکه میخوام باهات برقصم نداره؟چشمام داشت از کاسه مید بیرون...این چی داره میگه؟؟؟فربد یه پوزخند زد-از تعجبشون کاملا پیداست چه رابطه ای بینتونه...ارشا یه چشم غره بهم رفت-تعجشوبشم بخاطره اینکه ما تاحالا جلویه کسی راجبه این موضوع حرفی نزدیم...بعدم دسته منو گرفت-عزیزم مطمئنم این یه دور رقص رو ازم منع نمیکنی؟درسته؟یه فشار به دستم اورد...اخه این چه مرگشه؟من چرا لال شدم...اگه بره به بقیه بگه چی...وای ارشا از دسته تو...انگار از نگاهم فهمید...-راستی...اسمتونم نمیدونم بهرحال مهم نیست ولی هیچکس از رابطه ماخبر نداره...شما هم چیزی نمیگید...چون میخوایم یه دفعه همه رو سورپرایز کنیمفربدم مثله من گیج شده بود...با کشیده شدنه دستم...راه افتادم...اصلا به خود مسلط نبودم و نمیتونستم حرف بزنم...رفتیم وسطه پیست ارشا دستمو ول کرد و بجاش کمرمو گرفت...جوری که انگار تو بغلشم...با اینکارش به خودم اومدم اول سرمو اوردم بالا دیدم نگاهش یه سمته دیگه اس...رده شو که گرفتم فربد بود که با چشمایه گرد شده به ما خیره شده بود...اهان پس بگو میخواسته فربد رو مطمئن کنه از حرفی که زده...دوباره عصبانیتم زد بالا...چشمم رو که از فربد برداشتم قبل از اینکه به ارشا برسه اول به شراره رسید که با عصبانیت به من خیره شده بود...انگار داشت با چشماش خفم میکرد...یه دفعه رنگه شیطنتم زد بالا...به شراره خیره شدم و یه پوزخنده انچنانی بهش زدم که تا اعماقش بسوزه...ولی...یه دفعه به خودم اومدم و شروع کردم به تقلا که از بغله ارشا بیام بیرون...ما داشتیم چیکار میکردیم؟؟؟؟....ارشا با حرکته من چشم از فربد برداشت...-ولم کن...این کارا چیه داری میکنی؟...اون مزخرفات چی بود به فربد گفتی؟همینطور که داشتم اینا رو میگفتم به تقلا کردنم ادامه میدادم-اااااا...دختر یه دقیقه سره جات وایساده ...منظورم از اون مذخرفات دَک کردنه اون پسره ی مزاحم بود...ندیدی از اوله مهمونی چجوری بهت خیره شده...(آرشا)---------------------اه این چرا ضایع بازی در میاره؟...ولی باید اون پسره ی پررو رو ضایع کنم...-عزیزم ایشون فهمیدن یه چیزی بینه ما هست پس جلو ایشون راحت باش و ارشا صدام کن...درضمن خانومم دلیل دیگه ای جز اینکه میخوام باهات برقصم نداره؟چشماش داشت از جا درمیومد...خودمم مثله اون موقع تو سوپر مارکتی مونده بودم این حرفا رو از کجام دراوردم-از تعجبشون کاملا پیداست چه رابطه ای بینتونه...با صدایه فربد به خودم اومد...با یه پوزخند داشت اینا رو میگفت...اه همش بخاطره ضایع بازی هایه اویساست دیگهیه چشم غره بهش رفتم ...از اونا که حرف زیادی بزنی اخراجی...هه...منو چه به این غلطا...تازه دارم میفهمم چه مرگمه...بعد میتونم اینو اخراج کنم؟...دلم خوشه...دستشو گرفتم و ادامه دادم...-عزیزم مطمئنم این یه دور رقص رو ازم منع نمیکنی؟درسته؟یه فشاریم اوردم که مخالفت نکنه...میترسیدم هر لحظه ضایعم کنه جلو این پسره...از نگاهش خوندم نگرانه...حتما میترسه این اقا بره این حرفا رو به کسی بزنه...برای اطمینانش...-راستی...اسمتونم نمیدونم بهرحال مهم نیست ولی هیچکس از رابطه ماخبر نداره...شما همبعدم دستشو کشیدم و با خودم برم سمته پیست...هیچکاریم دسته خودم نبود...وقتی رسیدیم وسط دستمو از دستش دراوردم و بجاش کمرشو گرفتم...میدونستم ریسکه بزرگیه...اگه داداشش ببینه ...ولی خدا رو شکر هم فضا کمی تاریک بود...هم اون تمامه حواسش به همون دختری بود که داشت باهاش می رقصید...انگار خدا هم داشت تو این کاری که دلیلشو نمیدونستم کمکم میکرد...نگام رفت به سمته اون پسره...با چشمایه گرد داشت نگاه میکرد...با احساس تکون خوردنایه اویسا چشم از اون پسره برداشتم...از چشماش داشت عصبانیت میزد بیرون...-ولم کن...این کارا چیه داری میکنی؟...اون مزخرفات چی بود به فربد گفتی؟اوه اوه حالا جوابه اینو چی بدم...-اااااا...دختر یه دقیقه سره جات وایساده ...منظورم از اون مذخرفات دَک کردنه اون پسره ی مزاحم بود...ندیدی از اوله مهمونی چجوری بهت خیره شده...خدا کنه با همین دلیله چرتم راضی بشه..(آویسا)----------------------گیرم اینجحوری باشه ...اون حرفا برایه چی بود...اگه... بره اون چرت و پرت ها رو بگه من چیکار کنم...چطوری به کسی ثابت کنم دروغه...اصلا تو چیکاره ای؟اون حرفا رو برایه چی زدی؟-خب...خب...دلیله خاصی نداره...خوشم از پسره نیومد...-ااا...خوشت ازش نیومد؟(با ادا مثله خودش میگفتم)اون وقت شما از هرکسی خوشتون نیاد برایه ضایع کردنش انقدر مذخرفات میگی؟یه لبخنده گله گشاد زد...-البتهحرصم درومد...ببین چقدر پرت و پلا میگه...-اهان پس هر کسی از کسی خوشش نیاد برایه ضایع کردنش باید برایه ضایع کردنش اینهمه چاخان کنه...اون وقت منم از خیلی ها بدم میاد...یکی همین شراره جوووووون که داشتید باهاش می رقصیدید...وای خاک برسرم سوتی دادم...لبخندش بزرگتر شد...-خب تو هم میومدی میگفتی من عزیزتم و منو دوست داری ..تا شراره هم ضایع بشه...-هم که مثله خودتون تو دروغ گفتم حرفی ای نیستن...-میخواستی میتونستی... شک نکن...یه بار امتحان کن...اگه جواب نداد تو شرکت بهت یاد میدم...تنها کاری که میتونستم اون وسط انجام بدم فشار دادنه دندونام بهم دیگه بود...با چشمایی که شیطنت داشت ازش میزد بیرون بهم خیره شد...میخوای همین الان امتحان کنیم...من میرم به شراره میگم بیاد باهام برقصه بعد تو وسطه کار بیا همون حرفا رو بزنه شراره ضایع بشه...ولی بهرحال تا الان ضایع شده که من و تو رو با هم دیگه دیده...پس تو هم خوشحال باشیه ذره فکر کردم راست میگه ها ...قشنگ این شراره ی عوضی ضایع شد...بدونه اینکه دسته خودم باشه نیشم باز شد...این قلبه لامصبم نمیدونم چش بود مثله اینا تولد گرفته بود توش بزن و بکوب بود...علاقم به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگتر شدهاز اون وقت که تو با منی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهعلاقم به تو خیلی بیشتر شدهمیدونم نمیتونی درکم کنیولی اینو یادت نره عشق منمی میرم اگه روزی ترکم کنیمیخوام لحظه لحظه به تو فکر کنمنمیخوام کسی سد راهم بشهنمیخوام کسی جز تو پیشم بیادبجز تو کسی تکیه گاهم بشهمنم که می میرم برای چشاتچه اهنگه قشنگی بود...نمیدونم چرا تنها کسی که اسمش تو لحظه بحظه این اهنگ تو ذهنم میومد ...این ادمی بود که جلو روم بود....منم که می میرم واسه خنده هاتمیخوام بیشتر از اینم عاشق بشمکمک کن بتونم بمونم باهاتعلاقم به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگتر شدهاز اون وقت که تو با منی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهعلاقم به تو خیلی بیشتر شده(آهنگ علاقه از عماد طالب زاده)تو تمامه مدت که تو اغوشه ارشا بودم...جرئت اینکه سرم رو بیارم بالا رو نداشتم...میترسیدم...میترسیدم از اینکه از چشمام بخونه...چه مرگم شده...درحالیکه خودمم نمیدونم...ولی شایدم میدونم و خودم و زدم به اون راه...(آرشا)--------------------- خدا کنه با همین دلیله چرتم راضی بشه...-گیرم اینجحوری باشه ...اون حرفا برایه چی بود...وای گیر افتادم بدجور...فکره اینجاشو نکرده بودم...-خب...خب...دلیله خاصی نداره...خوشم از پسره نیومد...-ااا...خوشت ازش نیومد؟ اون وقت شما از هرکسی خوشتون نیاد برایه ضایع کردنش انقدر مذخرفات میگی؟یه خنده اومد رو لبم...-البته-اهان پس هر کسی از کسی خوشش نیاد برایه ضایع کردنش باید برایه ضایع کردنش اینهمه چاخان کنه...اون وقت منم از خیلی ها بدم میاد...یکی همین شراره جوووووون که داشتید باهاش می رقصیدید...این الان چی گفت؟یعنی اویسا هم وقتی داشتم با شراره می رقیدم همون حسی رو داشت که اون داشت با پسره می رقصید؟لبخند بیشتر شد...-خب تو هم میومدی میگفتی من عزیزتم و منو دوست داری ..تا شراره هم ضایع بشه...-هم که مثله خودتون تو دروغ گفتم حرفی ای نیستن...-میخواستی میتونستی شک نکن...یه بار امتحان کن...اگه جواب نداد تو شرکت بهت یاد میدم...بعد از این حرفم متوجه شدم داره دندوناش رو از عصبانیت رو هم فشار میداد...با شیطنت داشتم نگاش میکرد...چه حسه خوبی داشتم...چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم...علاقم به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگتر شدهاز اون وقت که تو با منی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهعلاقم به تو خیلی بیشتر شدهمیدونم نمیتونی درکم کنیولی اینو یادت نره عشق منمی میرم اگه روزی ترکم کنیمیخوام لحظه لحظه به تو فکر کنمنمیخوام کسی سد راهم بشهنمیخوام کسی جز تو پیشم بیادبجز تو کسی تکیه گاهم بشهمنم که می میرم برای چشاتخیره شده بودم بهش...دلم میخواست چشماشو بیاره بالا و نگام کنه...ولی...ولی تا اخره اهنگ سرجاش تو اغوشم موند و این ارزوم رو براورده نکرد...***************-ارشا اروم تر برو چه خبرته بابا جان...-باصدایه بابا به خودم اومدم و سرعتم رو کم کرد...اصلا حواسم به رانندگی نبود...تمومه مدت داشتم به این فکر میکردم من برایه چی اون کارا رو کردم؟...برایه چی زفتم اون مزخرفات و جلویه اون پسره گفتم؟...چرا با اویسا رقصیدم؟...چرا انقدر ضایع برخورد کردم؟...البته با رفتارایه اونم شک کردم شاید اونم به من حسی داره...مثلا وقتی داشتیم می رقصیدیم...اولش تقلا میکرد و با عصبانیت ازم میخواست جوابه سوالاش رو بدم...ولی بعدش اروم شد...اروم سره جاش موند...خدا اخر و عاقبته ما رو به خیر کنه!!!....(اویسا)---------------------الان یک ساعتی هست از نیمه شب گذشته و هنوز خوابم نمیبره ...هنوز تو فکره کارایه ارشام...ولی نه اول تو فکره کارایه خودمم...چرا وقتی با شراره رقصید انقدر ناراحت و عصبانی شدم؟ ...منم به تلافیش رفتم با فربد رقصیدم ...چرا اون وقتی من و فربد رو دید شراره رو ول کرد و احساس کردم اونم مثله من ناراحت و عصبانی شد؟...چرا دوباره وقتی سره کیک بریدن دیدم شراره بهش خیره ای دوباره اعصابم ریخت بهم؟...چرا وقتی تو چشماش خیره شدم زمان و مکان از یادم رفت و وقتی به خودم اومدم که شمع ها خاموش و کیک بریده شده بود؟...چرا وقتی دیدم داره با عصبانیت به فربد که به من خیره شده بود نگاه میکنه انقدر ذوق زده شدم؟ ...چرا وقتی جلویه فربد اون حرفا رو زد با اینکه عصبانی شدم ولی ته دلم خوشحال بودم؟...چرا وقتی داشتم باهاش می رقصیدم دلم نمیخواست اون اهنگ تموم شه؟...یعنی ممکنه که من...نه ولی این غیره ممکنه...ولی برایه چی غیره ممکن باشه؟یعنی...یعنی من...به ارشا ...علاقمند شدم؟...یعنی این حقیقت داره؟...ولی نه مگه من چند وقته با اون اشنا شدم؟...هنوز دو هفته تموم نشده؟...مگه خوده من نبودم به سادنا میگفتم اگه تو دوروزه عاشقه پارسا شدی عشق نیست و هوسه؟...پس چرا خودم؟...ولی اگرم اینجوری نیست چرا از اینکه باشراره می رقصید یا اون نگاش میکرد عصبانی میشدم؟چرا دوست ندارم هیچ کس نگاش کنه؟چرا دوست ندارم اون به هیچ کسی بغیر از من نگاه کنه؟چرا وقتی باهاش می رقصیدم و نزدیکش بودم انقدر ضربانه قلبم رفته بود بالا؟...اره...حقیقت اینه...من...همین دختر که الان اینجا...تو این اتاقه...عاشق شده...عاشقه رییسش...اره همین دختر...همین دختر که میگفت تو این روزگار عشق وجود نداره...همون که یه روزی به دوستش میگفت دو روزه عشق بوجود نمیاد...همیشه میگن حقیقت تلخه...ولی...باوره این حقیقت...برایه من نه تنها تلخ نبود...فوق العاده شیرین بود...جوری که باعث بالا رفتن ضربانه این قلبه لعنتی که به کسه دیگه تقدیم شده...هست*********************بعد از اعترافایه اون شب که خودم به خودم کردم... فهمیدم دیگه نمیتونم به آرشا بی توجه باشم...نمیتونم بهش فکر نکنم...نمیتونم وقتی میبینمش جلو این قلب لعنتی رو بگیرم که انقدر توش بزن و بکوب راه نندازه...بعد از اون اعترافاتم به خودم ...زندگیم دوباره رو روال عادیه گذشته افتاد فقط... بینش یه چیز ثابت بود یه چیزشم به نعفم بود....چیزه ثابتش حسی بود که تو وجودم بوجود اومده بود و هر روز داشت جاش رو تو دلم محکم تر از پیش میکرد...تازه میفهمیدم حرف سادنا یعنی چی.."ادم هرچقدرم عاشق بشه بازم کمه...بازم عشقش بیشتر میشه..."چه حرفی قشنگی زده بود...جالب بود این حرفش به وضعیته منم خیلی میومد...یعنی همه کسایی که یکی دیگه رو دوست دارن مثله هم دیگه هستن؟...و چیزی که به نعفم بود این بود که کار کردن تو شرکت باعث پیشرفتم می شد تو هر پروژه اطلاعات خیلی خوبی میفهمیدم...دیگه دستم خیلی تندتر از وقتی شده بود که نقشه ی اول رو اون پسره ی پررو بهم داده بود بکشم شده بود...حدوده دو ماه از تولد سینا گذشته بود...تو تمامه این دوماه کاره من شده بود صبح رفتن به شرکت و شب برگشتن...البته به استثنائه روز هایه دانشگاه...تو این دوماه تنها اتفاقی که افتاده بود این بود که بلاخره لیلی و مجنون بهم دیگه اعتراف کرده بودن و شروعش از همون رقصی که اخره شب سادنا و پارسا با هم میکردن بوده...مثله اینکه وقتی میرن با هم برقصن پارسا به سادنا میگه...چیزی بینه تو و مانی هستش؟که سادنا هم میگه نه و ما فقط همکلاسی هستیم...پارسا هم میگه فردا میتونی بعده شرکت بیای بریم یه کافی شاپ...میخوام باهات حرف بزنم...سادی هم قبول میکنه...البته جالبیه کار اینجا بود ...فرداش از صبح که رفتیم شرکت تا اخره ساعته اداری که میخواست بعدش با پارسا برن کافی شاپ همش فکرایه منفی میکرد ...-حتما میخواد راجبه اون دختره باهام حرف بزنه...-شاید میخواد بگه تو برو از طرفه من بگو دوسش دارم من روم نمیشه...خلاصه تا وقتی از دره شرکت داشت میرفت بیرون داشت مخ منو میخورد...بعدش اونو پارسا با هم رفتن...مانی هم اجازه نداد من تنهایی برم با اصرار منو رسوند...الان که دو ماه از اون روز گذشته هنوز به خانواده ها نگفتن ...حالا قراره امادگی پیدا کنن اطلاع بدن...البته تا چند وقته دیگه...از دسته این دوتا...امروز قراربود همه ی مهندسا تو اتاقه مهندسین جمع بشن ...ارشا قرار بود موضوعه مهمی رو بگه...(اویسا)---------------------امروز قراربود همه ی مهندسا تو اتاقه مهندسین جمع بشن ...ارشا قرار بود موضوعه مهمی رو بگه...******************ارشا:خب موضوعی که باعث شده بگم همه شما ها بیاید اینجا این بود که از طرفه شرکت...پیشنهاد یه پروژه ی فوق العاده بزرگ و پیشرفته شده...این پروژه در رابطه با ساخته یه فروشگاه چند طبقه که زمینه خیلی بزرگی هم داره و تقریبا میشه گفت بعد از ساختش بزرگ ترین فروشگاه زنجیره ای تو سراسر نتنها شیراز بلکه تو تمامه ایران محسوب میشه هست...همونطورم که فهمیدین برایه انجامه بررسی و طرح و نقشه کشی باید به شیراز بریم...من خودم باید برای بستنه قرار داد و نظارت باید برم و چهار نفره دیگه هم همراهم باید بیان...همه با دقت داشتیم به حرفایه ارشا گوش میکردیم...یعنی قراره کی رو ببره؟خب پارسا که به احتمال زیاد هست...سادنا هم بخاطره پارسا هست...میمونه من و مانی که خودم و که یک درصدم فکر نمیکنم ...به جز ما دو تا فتاحی و محمدی سلطانی و میلانی...وای که اگه این سلطانی رو انتخاب کنه من میدونم با اون ارشا پررو...دختره ی نچسب فقط عشوه میاد و لوس بازی درمیاره...-خب من از قبل اون چهار نفری که باید همراهمون بیان رو انتخاب کردم...اقای فتاحی و ملکی و خانومه سلطانی به همراهه خانومه شریفی همراهه ما میاننــــــــــــــه این با من بود؟یعنی درست شنیدم؟-دقیقا نصفمون به شیراز میرن و نصفه دیگه هم میمونن پس بقیه افرادی که میمونن باید تو شرکت هم کار هایه خودشون رو انجام بدن هم کار هایی که میمونه و متعلق به اون پنج نفری هست که به شیراز میرن...یعنی هر نفر تو شرکت کاره دو نفر رو انجام میده...ما پنج نفر هم میریم به مدت دو الی سه هفته اونجا میمونیم...پس لطفا خانومه میلانی علاوه بر کار هایه خودشون کارهایه خانومه سلطانی هم انجام میدن...خانومه حیدری هم برای خانومه شریفی رو...اقایه صادقی هم برایه اقای فتاحی...و اقایه محمدی هم چون سابقشون از تمامی ما بالاتره لطف میکنن کاره نظارت بر بقیه رو انجام میدن...خب...موافقید...با اعلامه موافقت... همه راه افتادن به سمته اتاقاشونیعنی منم باید برم؟*******************سادنا:آوی کوفتت بشه حالا نمیشه به جایه تو منو انتخاب میکرد با پارسا میزفتم...اه گند بزنن این شانسو-وای سادی من باورم نمیشه...خب تو به پارسا بگو اونم به ارشا بگه شاید قبول کرد تو هم بیای...-هه فک میکنی نگفته؟گفته اونم گفت بهتره تو شرکت بمونه ما برایه کار داریم میریم اونجا نه چیزه دیگه...گفته تو هم بخاطره اینکه کارت خوبه و نقشه پنت هاوست با اینکه کاره اولت بوده...خوب ارائه کردی میبره...وگرنه ما که هنوز تجربه چندانی نداریم...-اره خوده منم تعجب کردم چرا انتخابم کرده...پس بگو بخاطره اون پنت هاوسه هست که ما رو کشت تا تموم شد...-اره دیگه...اخه من موندم واقعا چی میشد به دجایه تو منو میبرد؟-خب میدونه تو هیچ سودی نداری... ببردت اونجا خودت که هیچکاری نمیکنی...پارسا هم از راه به در میکنی اونم کارشو ول میکنه...-همینه که هست حرفیه؟...-خیلی رو داری بخدا...-همینه که هست حرفیه؟...-وای سادنا انقدر این جمله رو تکرار نکن...-همینه که هست حرفیه؟...پاویسا)----------------------بابا از طرفه شرکت برایه یه پروژه ی بزرگ که شیراز هست من و هم گفتن بیام...اجازه میدی بابا جونم؟-چه پروژه ای؟-یه فروشگاه چند طیقه مثله همین هایپر استاره خودمون فقط بزرگتر...-بزرگتر؟جالبه...مثله اینکه این شرکت بیشتر از اونکه فکر میکردیم معروف و کار درسته...که چنین پروژه ای رو پیشنهاد میدن...اونم از شیراز...-اره منم خودم باورم نمیشد...-خب حالا چی شده که تو رو انتخاب کردن؟-وا بابا خب منم مهندسه اون شرکتما...ارتام-بزار حالا اون لیسانسه رو بگیری بعد مهندس مهندس کن...الکی گذاشتنش اونجا...از کجا معلوم وظیفه ابدارچی رو انجام نمیدی؟ما که تو این چند ماهه نیومدیم ببینیم اونجا چیکار میکنی؟-کسی از شما نظر خواست؟اخه تو رو سَنَنَ؟-ااا...خب حالا بس کنید...پسر تو دو دقیقه نمیتونی ساکت باشی؟اویسا بگوپسره ی پررو...برگشتم سمته بابا-هیچی دیگه صالحی هم به من گفت چون تو این چند ماهه کارم خوب بوده من رو انتخاب کرده...-سادنا هم هست؟...-نه اون تهران شرکت میمونه کارایه همینجا رو انجام میده...-چند نفر میخوان برن؟کیا هستن؟-پنج تا...خوده صالحی با ملکی... و فتاحی یکی دیگه از مهندسای شرکت...با سلطانی...-خب کدومه اینا زنن...کدومشون مردن؟...-اممم...اون سه تا اولی مردن ...اون اخری هم زنه...سه تا مردن دوتا زن...-خودت میخوای بری؟...چند وقت اونجایید؟-رفتن که خب معلومه این پروژه ی خیلی بزرگیه...راستش دقیق نمیدوم ولی خب دیگه دو سه هفته ای میشه...-خب پس اگه خودتم دلت میخوای بری که پس مشکلی نیست...فقط از ادمای شرکت که...خب...خب...از مردایه شرکت مطمئنی؟ادمایه قابله اعتمادی هستن که این مدت میخوای باهاشون همسفر بشی؟-اره بابا ...صالحی و ملکی رو که تو تولد دیدید...ملکی هم که اشنایه سادنا ایناست...فقط فتاحی هست که ندیدید...اونم ادمه باشخصیتی و خوبی هستش...-باشه پس اگه از نظره خودت ادمایه خوبین پس مشکلی نیست...سفر بی خطر-میسی ددیارتام:اه...اه...بعضیا چقدر لوس هستن...عــــــــــق*******************-مامان:اویسا...مامان مراقبه خودت باشیا...تنها جایی نری ها...با ما هم در تماس باش...رسیدی هم سریع خبر بده-اوووووووف مامان بسه...یکی ندونه فکر میکنه دارم میرم اروپایی امریکایی جایی...واسه شیراز که همین بقلمونه انقدر سفارش میکنی؟...چشم هر وقت رسیدم زنگ میزنم...امری دیگه نیست؟-نه برو به سلامت مادر-مادر نه مامان ...اینجوری حرف نزن مامی یاده پیرزن هفتاد ساله ها میفتادم-برو دختره ی پررورفتم جلو یه بوس باحال رو لپش گذاشتم و رفتم سمته بابا و ارتام...از اونا هم خداحافظی کردم و رفتم سمته بچه ها که گوشه سالنه فرودگاه وایساده بودن....بعد از سلام و احوالپرسی با شنیدن حرفه:بریم دیر نشه...از زبونه ارشا جون حرف زدن رو تموم کردیم و راه افتادیم به سمته تحویل بار...ارشا و پارسا و فتاحی کناره هم راه افتادن...من و سلطانی هم کنار هم راه میرفتیم...وای خدا بخیر کنه اگه قرار باشه تا اخر سفر اون سه تا با هم ما دوتا هم باهم همقدم باشیم که من افسردگی میگیرم که حرف نزنم....***************-مسافرین محترم لطفا کمربند های خود را ببندید...اوف حالا دارم ارزو میکنم که ای کاش بجایه این سلطانی سادنا یا حداقل مانی اینجا بود...پارسا و ارشا پشته سره ما بودن و داشتن با هم حرف میزدن...فتاحی هم تو ردیفه کناره اونا نشسته بود ...من و سلطانی هم کناره هم جلویه ارشا اینا نشسته بودیم ...منم سره صندلی بودم و سلطانی کناره پنجره...ارشا هم پشته سرم بود...-خانوما نظره شما چیه؟با صدایه فتاحی به عقب برگشتم...سمته چپم بود و راحت تر از ارشا و پارسا میتونستم ببینمش...-در چه موردی اقایه فتاحی؟-این که بعد از اینکه رسیدیم بریم یه سر به زمین بزنیم بعد بریم هتل یا یه سره بریم هتل...فردا بریم برایه بازدید؟-راستش نمیدونم نظر شما چیه؟-من و اقای ملکی میگیم برایه فردا...اقای صالحی هم میگه هر چی نظره جمع هست...خب نظره شما چیه؟...-برا منم فرقی ندارهماندانا-منم میگم بریم هتل...ارشا-خب پس امروز میریم هتل...شروع کار برای فردا...سری تکون دادم و سرم رو برگردوندم...وای حوصلم سر رفت این سلطانی چرا رو سایلنته؟گوشیم و از تو کیفم در اوردم که اهنگ گوش بدم...نچ اینم که خاموشه...اهان خودم خاموش کردم ...اینم بیخیال...سرم و چرخوندم و یه نگاه به سلطانی انداختم چشماش رو بسته بود...اه گندت بزنن...اخه من نمیفهمم چی می شد بجایه این سادنا میومد؟********************ارشا-خب هممون که نمیتونیم با یک ماشین بریم جا نمیشیم پس تقسیم شیم تو دوتا ماشین...فتاحی-خب پس خانومه شریفی و سلطانی و من با هم میریم...شما اقای صالحی هم با اقای ملکی برید که تنها نباشید چطوره؟...اه گندت بزنن اصلا تو کی هستی که واسه خودت دستور میدی و نطق در میکنی؟ارشا رییسه تو چرا هی نظر میدی؟...گند بزنن این شانس و خب جی میشه بجایه اون ارشا بیاد...منم دل شاد میشم...ارشا:نه شما با پارسا برو منم با خانوما میام و راه رو نشون میدم...اخی عـــــــــزیــــــــــزم.. ..فتاحی:ادرس رو که بدیم خوده راننده میدونه...اه لال شو دیگه...خب مگه میمیری با پارسا بری؟...که چی مثله خاله زنک ها میخوای بچسبی به ما؟خجالت نمیکشی؟...بزار ارشا جونم بیاد دیگه...سمج....اوهو ارشا جون!!!اره دیگه خوب ارشا که هست دیگه جون نباشه چی باشه؟افرین پس درست گفتم...ارشا با لحنی کاملا خشک و جدی:گفتم که من با اونا میریم شما هم با پارسا بیاد و راه افتاد به سمتی که ماشینا بود.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد