ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
(آرشا)----------------------بفرماییدبا دیدن اویسا پشته در تعجب شدم...فکر کردم سلیمیه...پس سلیمی کجا بوده که بدونه اینکه اون بهم خبر بده اومده اینجا؟...-اقای صالحی این نقشه ای که میخواستید تموم شد...زدم به کوچه علی چپ...!-نقشه؟کدوم نقشه؟-پنت هاوسه برجی که بیست طبقه هست... مربوط به شرکت...هست هر مهندس چند تا طبقه رو...اوه الان تا اسمه صاحب خونه ها رو هم میاره-باشه...باشه یادم افتاد-خب خدا رو شکریه ابرو رو دادم بالا و دستم رو گرفتم جلو که نقشه رو بده...اومد جلو وگذاشت رو میزش...عجب پررویی هستا...خندم گرفت...یه خنده کردم و نقشه رو از رو میز برداشتم...اونم رفت نشست رو مبله روبرویی...ایول انگار نه انگار کاره اولشه و مهم تر نقشه پنت هاوسه یه برجه بیست طبقه است...کارش خیلی خوبه حتی بهتر از سادنا که قبل از اویسا تحویل داده بود...ولی اگه بگم خوبه پررو تر میشه...-هی بد نیست...چند تا جا مشکل داره ولی برایه کاره اولت خوبه...بلند شد واومد جلویه میزم وایساد...-خب اقای صالحی میشه مشکلاش رو بگید کجاس دفعه بعد من بیشتر دقت کنم....اوه اوه حالا ایراد از کجا بیارم...فکر اینجاش رو نکرده بودمیه دفعه زوم شدم تو نقشه...بدو...بدو پسر...یه ایراد پیدا کن...خدایا یدونهاهان...همین خوبه با این که ایراده خیلی کوچولویی هست ولی بهتر از اینه ضایع بشم-اممممم...خب ایناهاش اینجا....و با خودکار به جایی که گفتم اشاره کردم...-این چه مشکلی داره؟-چه مشکلی نداره؟-بله؟-یعنی واقعا متوجه نشدید؟...این قسمت رو ببینین...این قسمت باعث شده تمام قسمتی که برایه اشپزخونس خراب بشهیه مشت چرت و پرت گفتم....-خب پس اگه مشکله دیگه ای تو نقشه نیست من برمشیطنتم زد بالا...-نه دیگه بقیش رو خودم درست میکنمحالا خوبه دوباره بگه بقیش رو بگو...-خب پس من برم ...شما هم ایراد بگیرید...اگه ایرادی باشهبعدم رفت بیروندختره ی پررو...خجالتم نمیکشه...میخواد منو ضایع کنه.
آویسا)---------------------نه مثله اینکه واقعا خوب شدم ...از بس موهام رو لخت دیده بودم ...الان که فر شده بود بنظره خوشگل تر شده بود...ولی قدش کوتاه تر از وقتی شده بود که موهام لخته...خب طبیعیه دیگه مو فر شده قدش کوتاه تر از اندازه ی خوده مو میشه...ولی تا وسط های کمرم میرسیدموهام رو بابیلیس کشیده بودم و با یه کیلپس با نگین های بنفش طراحی شده بود پشت سرم جمع کرده بودم البته جمع نکرده بودم کلیپس رو جوری زده بودم که موهام مثله یه ابشار شده بود...جلویه موهام کج به سمته راست صورتم ریختهی بودم و پایینش رو با بابیلیش فر کرده بودم...ارایشمم کامل بود ریمل و خط چشم وسایه ی بنفش و مشکی که همه ی اینا با هم باعث شده بود چشمام درشت تر بشن...با رژ و رژگونه صورتی...ایول چه جیگری شدم خوبه تولده...اونم تولده پسره استادم...عروسی بود چیکار میکردم؟...گوشواره هایه بنفشمم از رو میز توالت برداشتم و به گوشم انداختم...لباسم هم یه پیراهنه استین سه ربع که یقش یه مقدار کج بود ...ولی سرشونه هام بسته بود...جلویه لباسمم پر از پولکه بنفش بود از بنفشه روشن تا بنفش تیره و از هر رنگ پولک یه ردیف بود و خیلی خوشگل بود ...یه شلواره مشکیه چرمه براق هم که پایینش دم پا بود پام کرده بودم...یه کمربنده زنجیره نقره ای هم به شلوارم وصل کرده بودم که اونم کج میفتاد و طرفه کجش با قسمته کجه یقه ام یکی و به یک طرف بود...کفشم پاشنه بلند به رنگه بنفش که جلوش به شکله پاپیون بود...-اویسااااااازودی مانتو مشکیم که مدل چپ و راستی بود رو پوشیدم ...شال بنفشمم سرم انداختم و کیفمشکی بنفشمو برداشتم و پریدم پایین...ارتام:چه عجب تشریف فرما شدی...-همینیکه هست حالا هم زیاد حرف نزن برو ماشین رو روشن کن...-امره دیگه؟-فعلا امره دیگه نیست...برو-بچه پررو...دستم رو به معنیه برو بابا تکون دادم...اونم راه افتاد بره...این عجب تیپی زده...شلوار کتون مشکی با پیراهن ابی که سره استینتش و دکمه هاش با سره یقه هاش مشکیه با کفش مردونه مشکی...اهان یادم افتاد...پس بگو چرا انقدر تیپ زده ...قراره سارینا رو اونجا ببینه******************-خانوم شماره بدم؟برگشتم عقب و سادنا رو دیدم...-اووووووو عجب تیپی زدی ...بدبخت پارسا-گمشو-من گم نمیشم...ادرسه خونمونم از فولم خیالت تخته خواب...حالا هم بیا بریم یه سلام به این استاده گرام بکنیم..سادنا کت و دامن صورتی پررنگه مات پوشیده بود که پایینه دامن با یقه و سر استیناش مشکی بود ...موهای مشکیشم اتو مو کشیده بود و جلوش رو فوکل داده بود بالاارایششم صورتی ملایم بود بعد از سلام احوال پری با استاد صارمی و مامان بابایه سادنا ر فتیم یه گوشهای و نشستیم...-سادی سادی....-هوم؟...-سادی مجنون اومد....-کو؟کو؟کوشش؟-خاک برسرت...واسه مجنون انقدر ذوق زده شدی؟-وای دیدمش...عزیزم چقدر خوشتیپ شده...قربونش برم-ایییییییییییی حالمو بهم زدی سادییه نگاه به پارسا انداختم...نه واقعا خوشتیپ شده بود....شلواره خاکستریه تیره با پیراهنه یه نموره روشن تر و براق تر از شلوارش...موهاشم طبقه معمول با ژل و تافت داده بود بالابا صدایه سوت زدن کسی که پشته سرمون بود هر جفتمون به عقب برگشتیم...که دیدیم این مانیه دیوونس...مانی:بابا چه خبره ؟شما چا انقدر به خودتون رسیدید؟خب به منم خبر میدادید که درست حسابی بیام...من:الهی بگردم برات درست حسابی نیومدی این تیپ رو زدی؟-دقیقا...سادنا:ای بابا حیف شد کاشکی خبر میدادی تو هم هستی من و اوی بهت میگفتیم باید تیپ بزنی انقدر ضایع نمیومدی...-اره دیگه حواسم نبود جیجر...-سادنااامن و سادنا نگاهمون رفت سمته پارسا که داشت با عصبانیت نگاش میکرد...-بله-یه دقیقه میای-باشهبعدم سری برا ما دوتا تکون داد و رفت سمته پارسا...مانی:اوه اوه مثله اینکه گفتم جیجر رو شنید که به سادی گفت بیا و اونجوری داشت با چشماش منو حلقه اویز میکرد...-اره منم همین فکر رو میکنم....شانس بیار یه جا تنها گیرت نیاره که خفت میکنه*****************-چی شد ؟پارسا چی می گفت؟-وای آوی من دارم بال درمیارم...یعنی ممکنه اونم مثله من باشه؟ دیدی چجوری به مانی نگاه میکرد وقتی باهاش رفتم گفت اون به چه حقی با تو انقدر صمیمیه و بهت میگه جیجر؟منم گفتم اون همکلاسیمه و خیلی وقته میشناسمش...وای اینو گفتم میخواست زبونم رو از ته حلقم بکشه بیرون...ولی من تو دلم داشتم حال میکردم....اونم گفت ماهم دوست و همکلاسیه چند ساله داریم ولی هیچ وقت باهاش انقدر صمیمی نبودیم...منم گفتم دیگه اونش به من ربطی نداره مبخواستی اونجوری باشی...بلند زدم زیره خنده...عجب چیزیه این سادنا:الان دلش میخواد تک تکه گیسات رو بکنه-اره والا...پدر و مادر و بزرگترا رفته بودن بیرون تو حیاط زیره الاچیقه بزرگی که یه میز بزرگ و صندلی هایه زیادی داشته بود نشسته بودن و جووناهم تو سالن بودن صدایه اهنگ که بلند شد دختر و پسرا ریختن وسطداشتم به جمعیت نگاه میکردم که دیدم این آرتامه موزمارم از موقعیت استفاده کرده و با سارینا رفتن وسط و دارن میرقصنمانی:یه دفعه شورش شدسادنا:اره همشون یه دفعه پریدن وسطنگام رفت به پشته سره مانی که دیدم پارسا و ارشا کناره هم وایسادن و دارن با هم حرف میزنن ولی معلوم بود حواسه پارسا پیشه سادناست....من:بچه ها صالحی هم اومدهسادنا:اره منم وقتی اومد تو دیدمش....تازه اومددوباره نگاش کردم لباس مردونه ی بنفش تیره پوشیده بود با شلوار کتونه مشکی....طبقه عادته بیشتره پسرا هم استینش رو تازده بود...داشتم بررسیش میکردم که نگام افتاد به پارسا که عصبانی نگاش بینه سادنا و مانی که داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن بود...یه فکری زد به سرم...-مانی...مانی...-بله-ارشا کجایی؟-من خونم...کارم طول کشید...تو کجایی؟-من دارم میرسم...تو کی میرسی؟-برم یه دوش بگیرم حاضر شدم میام...حدوده سه ربع دیگه اونجام...-اوکی عجله کن..خدافظ-فعلابعد از اینکه قطع کردم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم لباسام رو پوشیدم وموهام و درست کردم و اخرم عطر زدم و رفتم پایین-مامان...مامان ...حاضری؟من اماده شدم بریم؟-اره...برو ماشین و روشن کن اومدیم-باشه****************-مامان ارامیتا کو پس؟-گفت درس دارم نمیام...-اهانبیست دقیقه بعد رسیدیم و بعد از سلام و احوال پرسی با مامان بابایه پارسا و اشناها بخصوص استاد صارمی...استاد صارمی گفت جوونا تو هستن و ما بزرگترا اومدیم بیرون تو هم برو تو پیشه جوونا که پارسا هم تو هست...منم راه افتادم تو یه مقدار در و برم رو نگاه کردم تا پارسا رو پیدا کنم...چه خبره بیشتر تو یک رده سنی بودیم و اینیعنی خیلی هاشون شاگرد هایه استاد...منم موندم اینا رو برایه چی دعوت کرده؟خب به همون دلیلی که منو دعوت کرده...بعد از چند دور که چشمم رو چرخوندم پارسا رو دیدم ...رفتم سمش...متوجه من نبود-نبینم تنهایی داداش؟-بــــــه اق ارشا...چه عجب-حرف نزن زودتر از اونکه گفتم اومدم دیگه...شروع کردم با پارسا حرف زدن ولی دیدم یه دفعه حواسش پرت شده و داره یه سمته دیگه رونگاه میکنه...رده نگاهش رو گرفتم که به سادنا رسیدم که داشت با مانی حرف میزد و میخندید...اهان پس بگو چشه...نگام رفت سمته ادمه کناری مانی...اویسا بود...چی شده بود تو این لباس...تو این چند وقته همش با مانتو و شلوار دیده بودمش ولی الان یه پیراهنه بنفش مثله خودم...با شلواره مشکیه چرم و براق...واقعا بهش میومد...موهاشم فر کرده بود و پشته سرش بسته بود...ارایششم که بیست بود...عجب تیکه ای شده بود...داشتم دور و برم رو نگاه میکردم...عجب معماری داشت خونشون...اومدم به پارسا هم بگم که دیدم گیج داره سمته سادنا اینا رو نگاه میکنه ...باز چی شده این خشک شده؟...با برگردوندنه چشمم و نگاه کردن به اون صحنه خودمم خشکم زد و چشمام از تعجب زد بیرون...یه فکری زد به سرم...-مانی...مانی...-هوم-مانی بعد از اینکه این اهنگ تموم شد باید بطور واضح جوری که هر کسی حرکتت رو ببینه بفهمه باید از سادنا تقاضایه رقص بکنی....دوتاشون با هم گفتن:چـــــــــــی؟-همین که گفتمسادنا:برایه چی؟-برا پیچ پیچی...ببینم مگه تو نمیخوای بفهمی پارسا دوست داره یا نه؟سادنا:آوووووووویبعدم به مانی اشاره کرد-اوووووووه یه جوری منو صدا میکنی گفتم چی شد...خب مانی که غریبه نیست یک بعدم هرکسی یه ساعت جایی که تو پارسا با هم باشید باشه میفهمه یه چیزیتون میشه...-آوی ببند...-برو بابا...ببین وقتی تو داشتی با مانی حرف میزدی و میخندیدی پارسا داشت با عصبانیت نگات میکرد و میخواست بیاد خفتون کنه که با هم حرف نزنید...خبجفتشون باهم:خب...-به جماله جفتتون...خب وقتی حرف میزدید اون حالش انقدر بد بود وقتی ببینه مانی ازت میخواد باهاش برقصی چیکار میکنه...سادنا یه بشکن با یه چشمک هم زمان زد-ایول...مانی:خب این بهترین روشه که بفهمی حس طرفه مقابل چطوریاست....ولی...هر کی رفتاره این پارسا رو ببینه که میفهمه تو رو دوست داره...یعنی تو اینو نمیدونی؟من:منم همینو میگم...ولی این بین یه چیزایی وجود داره که باعث شک سادنا شده که ایشالله حل میشه...مانی اماده باش الاناس که اهنگ تموم یشه-اوکیچند لحظه بعد اهنگ تموم شد...یه نگاه به پارسا انداختم که دیدم زیر چشمی اینور و نگاه میکنی...یه نگاهم به بغلیش انداختم عجب جیگیری شده بود ...چه بنفشیه لباسش...اااااا راستی منم که بنفش پوشیدم چه با اق صالحی ست شدم...نگام رو برگردوندم سمته مانی و اشاره کردم دست به کار بشهاونم سریع گرفت ...مانی کناره من وایساده بود بخاطره همین اومد از جلویه من رد شد و روبرویه سادنا وایساد.... دستش رو به معنیه اینکه همراهیم میکنی برد جلو...-سادی بخند-چی؟-نیشتو بازکناونم زود نیششو باز کرد و دستشو گذاشت تو دسته مانی....به پارسا نگاه کردم که مات و مبهوت داشت به دستایه اون دوتا نگاه میکرد چند باری هم چشماش رو باز و بسته کرد حتما میخواست باورش بشه خواب نیشتارشا هم متعجب داشت نگاشون میکرد...ارشا هم متعجب داشت نگاشون میکرد...تو همین لحظه دیدم شراره یکی از همکلاسی های خودم رفت جلویه ارشا و شروع کرد حرف زدن و باهاش دست دادن....از همینجا هم میتونم عشوه خرَکی هایه لوسش رو که برای همه پسرایه دانشگاه میاد رو ببینم....نمیدونم چرا انقدر حرصم گرفته بود...تو یه لحظه ارشا با هام چشم تو چشم شد نمیدونم تو نگاهم چی دید که سریع روشو برگردوند سمته دختره و باهاش رفت وسط پیست...نمیدونم چرا دلم گرفت...نمیدونم چرا دلم میخواست من جایه اون شراره باشم...اخه چرا؟ برایه چی؟مگه اون چی داره که بقیه پسرایه دروبرم ندارن؟ای دختره ی بیشعور ببین چه عشوه خرکی میاد...ببین چجوری میخواد خودشو به ارشا بچسبونه...دختره ی کوتوله... سی و پنج سانت پاشنه کفشه هنوز تا شونه ی ارشا هم نمیرسه!!!حالا سی و پنجم نه...بیست و پنج...نه ...بیست...حقیقتا زیره پونزده نیست...دختره ی کوتوله....با حضور کسی کنارم سرم رو برگردوندم...دیدم فربد ساجدی از بچه درسخون های دانشگاه مثله خودمون ساله اخری هست کنارمه...فربد:خوبید خانومه شریفی؟-ممنون شما خوبید؟-خیلی ممنونروم رو برگردوندم و نگاهی به پارسا انداختم ... با قیافه ای فوق العاده ناراحت به سادنا خیره شده بود...ای بابا خب برو یه چیزی بهش بگو...-افتخار میدید...با صدایه فربد به عقب برگشتم و نگاش کردم...وقتی دید همینجور دارم نگاش میکنم ...فهمید حواسم نبوده چی گفته-افتخاره یه دور رقص رو میدید؟نمیدونم چرا دوباره به جایی که ارشا بود نگاه کردم...هنوزم داشتم با اون دختره ی عوضی می رقصید...اونم داشت به من و فربد نگاه میکرد...اره...چرا وقتی اون میره وسطه پیست و میرقصه چیزی نیست...من چرا اینکار و نکنم...یه لبخند بهش زدم:البتهو باهاش به سمته پیست رفتم...شروع کردیم با فاصله رقصیدن خدا رو شکر اهنگ شاد بود اگه ملایم بود الان باید جیک تو جیکه همدیگه میشدیم...ولی خدا رو شکر فربد هم رعایت میکرد و روبروم وایساده بود و بشکن و رقصی از نوعی که مردونس و مثله رقصه خانوما عشوه نداره میکرد...ولی قشنگ می رقصید...خواستم ببینم ارشا چجوری می رقصه که دیدم عصبی زل زده به من...واااا این چشه؟...یه دفعه راه افتاد رفت پیشه پارسا...شراره هم مثله ادمایه گیج اون وسط مونده بود...اخیش دلم خنک شد دختره ی پررو سیرم نمیشه ...هر پسری میبینه چشمش میگیره...ای داره فاز اهنگه منو میگیره اون کخ حالش رو با اون شراره ی عوضی کرد بزار ما هم یه قر درست و حسابی بدیمعشق منی تنها دلیل زندگیمیآرزومی دلم به تو خوشه همه چیمیعشق منی عمر منی اگه نباشی کم میارمعاشقتم دار و ندارمی دوست دارم دار و ندارمی دوست دارمیه روز نمیبینمت انگاری مریضمحق بده اینقدر عاشقت باشم عزیزمدست خودم نیست اگه اینجوری میخوامتتموم دنیام رو میخوام به پات بریزمداشتم سادنا و مانی رو نگاه میکردم که سنگینیه نگاهی رو احساس کردم....که دیدم فربد که همینجوری خیره شده بهم...ای بابا این چشه...اه اینم با این نگاه کردنش حاله رقص رو ازم گرفت...این اهنگ کی تموم میشه پس؟!!...یه روز نمیبینمت انگاری مریضمحق بده اینقدر عاشقت باشم عزیزم(اهنگ انگاری مریضم از علی عبدالمالکی)تا اهنگ تموم شد یه نگاه به فربد کردم و یه لبخند الکی زدم اونم تشکر از اینکه باهاش همراه شدم کرد و منم سریع رفتم به سمته جای قبلیمون...(آرشا)---------------------با برگردوندنه چشمم و نگاه کردن به اون صحنه خودمم خشکم زد و چشمام از تعجب زد بیرون...سادنا دستشو تو دسته مانی گذاشته بود و داش با اون میرفت به سمته پیست...یه دفعه دیدم یه دختر اومده جلوم وایساده...-سلام -علیکه سلام-من شراره هستم و شما؟دستشو اورد جلو...به اجبار باهاش دست دادم...این از کجا اومد؟...تا اونجایی که ما دیدیم پسر میره پا پیش میزاره اینجا برعکسه...خوشگلیه دیگه....هزارتا درده سر داره...داشت یه مشت حرف بی مزه میداد و من الکی و بطوره کاملا کوتاه جوابشو میدادم...-دعوته منو به یه دور رقص قبول میکنی عزیزم؟؟جاااااااااان!!!!من از کی شدم عزیز؟چه جالب این از من تقاضایه رقص میکنه...اومدم بگم خانوم برو رده کارت که نگام افتاد به اویسا...اونم داشت من و نگاه میکرد...نمیدونم چرا تو نگاهش حرص هست بقوله خودمون داره حرص میخوره...ولی چرا؟؟؟چرا تو چشماش حسه حرص خوردن بود...بنظرم یه چیز دیگه هم بود...اره...یه چیزی تو مایه هایه حســــادت...یعنی اون؟...با این فکر یه فکر اومد تو سرم...سریع به شراره اشاره کردم و باهاش به سمته پیست راه افتادم...یه چند دقیقه ای گذشته بود و این شراره ی لوس همش حرف میزد...مثلا هم عشوه میومد...دختره ی نچسب...دبگه دختری که بیاد به پسری بگه بیا با من برقص معلومه چیه دیگه...شراره هم یکی از اونا...به پارسا نگاه کردم که غمگین به سادنا خیره شده بود...اینکارا یعنی چی؟...من مطمئنم همون مقدار که پارسا سادنا رو دوست داره سادنا هم همینطوره...ولی چرا با مانی داره می رقصه؟...دوباره چشمام رو چرخوندم و به اویسا نگاه کردم که دیدم داره با یه پسره حرف میزنه...نمیدونم پسره چی گفت که یه لبخند بهش زد و از جاش بلند شد...کجـــــا داره میره؟...داره میاد سمته پیست...ولی...یعنی اون میخواد با اون پسره عجنبی برقصه؟...اره...اون داشت با اون پسره ی عوضی می رقصید...نمیدونم چرا نمیتونستم نگاهه عصبیمو رو از روشون بردارم...زل زده بودم به اویسا...نمیدونم چم شده بود...اخه من برایه چی انقدر دارم حرص میخورم؟...مگه اون کیه؟...شانس اورد اون پسره با فاصله باهاش می رقصید وگرنه مطمئنم نمی تونستم عواقبه کارش رو در نظر بگیرمدیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و با عصبانیت راه افتادم سمته پارسارفتم کناره پارسا وایسادم...من چرا اینجوری شدم؟...چرا احساسه ناراحتی میکنم؟...مگه چی شده؟...من خودم تا چند دقیقه پیش داشتم میگفتم پارسا چرا انقدر خودشو ناراحت میکنه حالا خودم ناراحتم ولی چرا...واقعا چرا؟پاسا سادنا رو دوست داره که وقتی میبینه با مانی می رقصه عصبانی و ناراحت میشه...ولی من...من که اویسا رو دوست ...ندارم...واقعا ندارم؟یا شایدم دارم...نـــــــه من این دختره ی پررو رو دوست داشته باشم ...عمرا...ولی شایدم منم مثله پارسا هستمو از اینکه اویسا داره با اون عوضی می رقصه ناراحتم...یعنی دلیله ناراحتیه من اینه؟...ولی مگه اویسا کیه؟...مگه اون چه نقشی تو زندگیه من داره؟...دوباره غیر عادی نگام رفت سمته اون دوتا دلم میخواست برم خرخره ی اون مرتیکه رو بجو ام...ببین چطوری به اویسا خیره شد...اوی پسر چته؟...تو برایه یه دختر داری حرص میخوری؟...بخاطره یه دختــــــــر؟...چیزی که همیشه انکار میکردی؟...مگه خودت نبودی میگفتی من به هیچ دختری فکر نمیکنم...اره فکر نمیکنم...ولی...ولی...اویسا پس چی؟...(آویسا)----------------------سادنا با اینکه پیشنهاده رقص از طرفه خودم بود ولی دلم برا پارسا سوخت...دیدی چجوری نگات میکنه؟-اره...بخدا دلم میخواست وسطه رقص ول کنم بیام یه گوشه زار بزنم...بچم نگاش مثله بچه یتیما شده بود...نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده:حالا تشبیهه دیگه ای به جز بچه یتیم برایه این پارسا نداشتی؟ابرو هاش رو انداخت بالا:نچبا صدایه دست برگشتشم سمته صدا که دیدم کیک رو اوردن...همه شروع کردن تولدت مبارک رو خوندن تا سینا کوچولو لطف کنه شمع هایه تولدش رو فوت کنه...سینا رفت نشست رو مبلی که روبروش کیکه تولدش بود...داشتم به بقیه افراده تو سالن نگاه میکردم که بعضی از دخترا خفن لباساشون کوتاه و تنگ با ارایشه غلیظ بود چند تا به تعداد انگشتایه دست هم ساده و معمولی بودن...حالا خوبی بعضی هاشون بچه های دانشگاه بودن و بعدا هم استاد و بقیه رو میدیدن ...من موندم خجالت نمیکشن با این لباسه یک وجبیشون؟به پارسا نگاه کردم اخم کرده بود داشت کیک رو نگاه میکرد ...نگام افتاد به ارشا ...تو یه لحظه غافل گیر شدم اونم داشت منو نگاه میکرد...دست و پام رو گم کردم و سریع رومو برگردوندم...چند لحظه ای گذشته بود که زیر چشمی دوباره نگاهش کردم...دیدم سرش سمت ما هست ولی نتونستم ببینم کجا رو نگاه میکنه...چند لحظه بعد سرم رو اوردم بالا اول شراره که کمی اونور تر از ارشا بود رو نگاه کردم که دیدم به یه جایی خیره شده...رده نگاهش رو گرفتم و به ارشا رسیدم که بازم داشت نگام میکرد در حالی که لباش و چشماش میخندید...باورم نمیشد اون شراره که هیچ صفتی لایقش نیست به ارشا خیره شد....حتما این دفعه میخواد برای ارشا رو تور کنه...دختره ی هرزه که تو کل دانشگاه معروفه و فقط بخاطره پارتیه کلفتیه که باباش داره و تاحالا با این گند کاری هاش اخراج نکردن...حالا ببین چجوری داره ارشا رو نگاه میکنه...اه گند زد تو اعصابم...دوباره برگشتم سمته ارشا که ببینم اونم به اون عوضی نگاه میکنه یا نه...ولی...ولی اون هنوزم مثله قبل داشت با لبخند منو نگاه میکرد...این چشه؟...من چرا انقدر خوشحال شدم؟...واقعا برایه چی از اینکه دیدم به شراره نگاه نمیکنه خوشحال شدم؟...برای چی خوشحالی بیشترم شد وقتی دیدم بجایه تصوره من داره خودم رو نگاه میکنه؟...یه صدایی ته ته ته دلم گفت:چون اون شراره ضایع شد...-فقط همین؟...-اره...تا اون باشه فکر نکنه همه پسرا مثله همم و این به راحتی میتونه هر غلطی خواست بکنه...تا بفهمه ارشایی هم هست که با بقیه متفاوت باشه-چرا فکر میکنی ارشا فرق داره؟مگه اونم پسر نیست؟مگه خونه اون رنگین تر از بقیس؟یا تافته جدا بافتس؟یا شایدم فکر میکنی پسره پیغمبره ؟-خب...خب...اااا...من چه میدونم...-نمیدونی؟...-نه... -پس چرا برایه بقیه پسرا چنین فکری نمیکنی؟-خب...نمیدونم-فکر نمیکنی بخاطره اینکه از ارشا خوشت می ...قبل از اینکه مثله ادمایه خل چنین فکرایی بکنم سرم رو تکون دادم و حواسم رو دادم به اون سمته که دیدم سینا شمع ها رو فوت کرده هیچ کیکم بریده رفته پیه کارش...دیگه نمیتونستم به ارشا نگاه کنم الان چه فکرایی پیشه خودش کرده وقتی دیده من همینجور بهش خیره شدم...اون که نمیفهمه من تو فکر بودم متوجه نشدم همینطور بهش خیره بودم...از فرداس که با تیکه هاش خفم کنه...خدا به خیر کنه...شروع کردن کادو ها رو باز کردن...استاد صارمی و خانومش یه لپتاب مشکی برای کادو براش گرفته بودن...سارینا هم براش گوشیه گلکسی اس تیری رو گرفته بود...سادنا از طرفه خودش و خانوادش یه ست کیف پول و کمربند و جاکلیدی و ...چرمی به اضافه ی یه کرواته خوشگل هدیه داد...خدا بده شانس...اگه ما بودیم که تف هم کف دستمون نمی انداختن...نفر بعدی پارسا بود که یه جعبه که توش زنجیر و تو گردنی که به شکله تخت جمشید بود روبهش داد...خداییش خوشکل بود...بعد از اون ارشا یه عطر که از قیافش معلوم بود از اون گرون هاست...وقت نکردم اسم ومارکش رو بخونم چون مامان بهم اشاره کرد که من برم و هدیه خودمون رو بدم...چون سادنا و پارسا و ارشا خودشون از طرف خانوادشون برده بودن مامانم اشاره میکرد من برم...رفتم پیشه مامان که کناره مامان سادنا و سارا جون خانومه استاد صارمی و یه خانومی که نمی شناختمش نشسته بود و کادو رو ازش گرفتم...به خانم استاد صارمی لبخندی زدم وبه طرف سینا رفتم...دستش رو اورد جلو که با لبخند محوی بهش دست دادم وکادو رو دادم و برگشتم سر جام ...با صدایه بلند شدن دست دوباره به سمت سینا برگشتم که دیدم نازی جون براش آیپدگرفته...خدا بده شانس!مامان برایه من که بچشم بگم آیپد بگیر نمیگیره حالا برا این سینایه فنچ آیپد میگیره...حتما بابا گفته یه چیزه درست حسابی بگیره...نچ...شک ندارم این کاره آرتامه...***من:مامان بعد از شام سریع بریما ...خسته شدم-باشه مامان جان...خوبه تو همش پیشه جوونایی واسه چی حوصلت سر رفته...اومدم جوابش رو بدم که همون خانومی که نمیشناختمش :دختر خانومته نازنین جون؟مامان لبخندی زد:بله غزال جون آویساست ..ای جانم چقدرم تعارف تیکه پاره می کنن..غزال جون نازنین جون...خب به منم میگفتین اویسا جون...-ماشالله چقدرم خوشگل و خانومه...ولی اصلا بهت نمیاد دختر و پسره به این بزرگی داشته باشی...خو یه ماشاللهی بگو حداقل...دیدم همینطور منتظره یه چیزی بهش بگم,زیره لب یه تشکری کردم و راه افتادم سمته سادنا....بزرگ ترا هم بعداز تقسیم کیک و چایی دوباره راه افتادن و رفتن تو حیاط تا اونجا بقیه وقتشون رو بگذرونن ..من و سادی هم رفتیم یه گوشه نشستیم و کیکمون رو خوردیم...همینطور اطراف رو نگاه میکردم که جوون ها چند تا چند تا با هم نشستن وحرف میزنن...یا اس ام اس بازی می کنن...این ارتامم که فقط چسبیده به سارینا...بعد از یه چند دقیقه ای که همه نشستن تا هم استراحت کنن هم کیک و خوردنی هایه دیگه رو بخورن,دوباره صدای اهنگ بلند شد...خدا رو شکر بلاخره یه اهنگه ارومم گذاشتن...با شروعه اهنگ دوباره دختر پسرا ریختن وسط...ولی این دفعه دیگه بالا پایین پریدن تو کار نبود و اروم اروم ...یه دختر و یه پسر با هم داشتن میرقصیدن...رقصم که نه... انگار تو بغله هم بودن...بیشتر کسایی که ازدواج کرده بودن یا نامزد بودن اون وسط بودن...یه دفعه نگام افتاد به ارتام و سارینا که جیک تو جیکه هم بودن...واااااااااااا اینا از کی تا حالا انقدر شجاع شدن جلویه اینهمه ادم میرن تو بغله هم؟...داشتم اون دوتا رو نگاه میکردم که سنگینیه نگاهی رو حس کردم با برگردوندم چشمم...با فربد چشم تو چشم شدم...این یکی چشه...چرا امشب اینکارا رو میکنه؟چشمم رو ازش برداشتم و به سمته دیگه ای نگاهم رو چرخوندم که این دفعه ارشا رو دیدم داشتم براندازش میکردم... امشب واقعا اونم مثل پارسا و بیشتر پسرایه اینجا خوشتیپ شده بود...همینطور داشتم بالا تا پایینش رو برانداز میکردم که یکدفعه برگشت و منو نگاه کردوای خاک برسرم من چرا انقدر سه بازی درمیارم امشب...چند لحظه ای سمته نگاهش به یه سمته دیگه رفت بعد دوباره منو نگاه کرد ...احساس کردم داره عصبانی میشه...نگاهش تو نوسان بود ...سرم رو برگردوندم و به سمتی که اون نگاه میکرد نگاه کردم...فربد...ارشا داشت به فربد نگاه میکرد ...فربدم هنوز به من خیره بود و متوجه ارشا نشده بود...واااااااای اینا چشونه؟...فربد چرا همش نگام میکنه؟...ارشا چرا عصبانی شد؟...این چیزا یعنی چی؟...نکنه...نکنه عصبانیت ارشا بخاطره نگاهه خیره ی فربده؟؟...وای خدا جون امشب چقدر مهم شدم همه نگام می کنن!همه که...یعنی آرشا؟؟یعنی ممکنه؟؟؟؟...نمیدونم چرا خوشحال شدم...نمیدونم چرا احساس کردم کیلو کیلو ...نــــــــه...تن تن...قند و نبات و شیرینی تو دلم دارن خیرات میکنن...واقعا من چمه؟...ارشا چشه؟...همینطور فربد...من چرا خوشحالم...؟چرا پهلوم می سوزه؟؟!با احساسه دردی تو پهلوم چشمم رو از ارشا برداشتم