وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تپش عشق 5

(آویسا)---------------------اول نگرفتم ...یه یک دقیقه بعد دوزاریم افتاد انگار سادی هم فهمید اولش نفهمیدم و منتظر بود تو ذهنم تجزیه تحلیل کنممن:چــی؟؟؟پارسا ملکی؟؟؟؟منظورت همینه پارسای خودمونه؟؟؟یه لبخند غمگین کناره لبش بود ...سرش رو تکون دادمن:دروغ میگـــی؟اونم ادا منو دراوردسادنا:نــه راست میگماره اق پارسا همینی که یه ساعت پیش باهاش تو شرکت بودیم یوداونشب وقتی اومد تو مثله بقیه پسرا بود برام اول ازش یه قیافه برداری کردم...چشم ابرو مشکی ...بینی متوسط...لبای گوشتی و پرتو نگاه اول خوشم اومد از قیافش ...بعد از تعارف مامان رفتن تو و رو مبلا نشستن مامانم اشاره زد برم شربت بریزم و بیارماخم کردمو بلند شدمرفتم شربتا رو ریختم و اوردم و شروع کردم از همون جلو پخش کردن اول به عمو محمود بعدم بابا بعدم خاله سمیرا بعدم مامان اخرم پارسا بود مامان بابا ها که داشتن با هم حرف میزدن...وقتی رسیدم به پارسا بدونه اینکه خم شم با اخم گرفتم جلوش و چون اون رو مبل بود و من خم نشده بود لیوان جلو صورتش بود و اون باید دستش رو زیادی میاورد بالااخم کرده بودم و سینی جلوش گرفته بودم و ولی نگاش نمیکردم بفرماییدم نگفتم نمیدونم چرا اینکارا رو میکردمیه چند ثانیه گذشت دیدم سینی سبک نشد برگشتم نگاش کردم دیدم داره از خنده میترکه ولی به زورکی داره جلو خودشو میگیره و یه لبخند کوچیک تو صورتش جمع میکنهمنم دیگه بدجور حوصلم سر رفته بود من:نمیخواید بردارید اگه خدا بخواد؟خندش بیشتر شد تو دلم گفتم کوفت ولی جلو خودم رو گرفتم بیرون نیادپارسا:میخواید دستتون خسته شد من بگیرم شما برداریدفهمیدم میخواد کرم بریزهمن:نه ممنون خودم میتونم بردارم بدونه اینکه دیگه تعارف کنم سینی رو گذاشتم رو میز و از توش یه شربت برداشتم شروع کردم هم زدنیه دفعه گفتم اون که نگام نمیکنه بزار یه زیر چشمی نگاهش کنم ببینم شربت رو بهش ندادم چیکار داره میکنهاروم سرم رو برگردوندم و یه نگاه بهش بندازم...روم رو که برگردوندم نگام باهاش قاطی شد اصلا فکر نمیکردم اونم داشته میکرده ..زودی نگام رو گرفتم و به ساعت روبرو نگاه کردممامن:سادنا چرا به پارسا جون شربت ندادی؟قبل از اینکه پارسا جواب بدهمن:میل نداشتن.. گفتن بخورن نمیتونن غذا بخورنخودم نمیدونم ولی شاید خدا بدونه اون جمله رو از کجا اوردممامان رو کرد به پارسامامان:پارسا ...سادنا راست میگه؟دوباره قبل از اینکه اون بگه:واا ...مامان مگه دروغ دارم...خود اقا پارسا گفتن نمیخوانخاله سمیرا هم متعجب داشت پارسا رو نگاه میکردخاله سمیرا:واااا پارسا تو از کی اینجوری شدی ...تو که عاشقه شربت اب پرتقالیپارسا هم معلوم بود مونده بود چی بگهپارسا:خب...خب...مامان الان میلم نمیادمنم دیدم مامان دوباره میخواد یه چیزی بگه قبلش گفتم:مامان جان میل ندارن دیگه حتما ..حالا شام اب و نوشابه رو قاطی میکنن میشه شربت میخورنهمه بلند زدن زیره خنده حتی خود پارسا بیشتر از همه هم خندید البته این اثره حرفای قبلیه منم بودخلاصه سرشامم چند بار کرم ریختیم بهم ولی با حرف ...نمیدونم چرا خوشم اومده بود از اذیت کردنش...اون شب گذشت کم کم رابطه ها بیشتر شد هر هفته همدیگه رو خونه هم یا بیرون تو پارک میدیدیم البته با خانواده اون موقع پارسا بیست و سه سالش بود و سال اوله فوق بوددوباره صدا موبایلم دراومد

دوباره صدا موبایلم دراومدای بابا بازم که مامان بودمن:جونممامان:علیکه سلاممن:سلاممامان:اویسا هنوز اونجایی یا داری میای؟من:چطور؟مامان:ارتام داره میاد خونه گفتم تو بیرونی گفت بهت بگم اگه اونجایی بیاد دنبالتمن:اا.... واقعا...چه خوب بگو بیاد دمه شرکت ما میایم اونجاماامان:باشه...خدافظمن:خدافظسادنا:چی شد؟من:هیچی مامان بود میگه ارتام داشته از مطبش میومده فهمیده ما هنوز بیرونیم به مامان گفته اگه هنوز اونجان برم دنبالشون منم گفتم باشه...تو هم باید بیای خونمونسادنا:نبابا باید برم خونه مثله اینکه میخوایم بریم مهمونی من:عمرا بزارم من باید همین امروز بفهمم اخرش چی شد...الانم به مامانت بزنگ بگو میای خونمونسادنا:نچ...حالا بعدامن:فکرشم نکن...میزنی یا خودم بزنم بگم؟سادنا:باشه بابا...ولی مامانم کلم رو میکنهمن:فدا سرِ بی کلتبعد دوتامون زدیم زیره خندهسادنا:الو مامان...سلام....سادنا:خوبی؟...سادنا:ممنون... مامان کجایی؟...سادنا:کجا...خونه عمو محمودینا...اهانیه چشم غره به من رفتمن:به من چه ؟سادنا:مامان اویسا اصرار میکنه برم خونشون...سادنا:چیکارش کنم ول...گوشی رو از دستش کشیدم بیرونمن:سلام خالهمامان سادنا:سلام عزیزم...خوبی؟من:ممنون خاله شما خوبید؟مامان سادنا:مرسی عزیزممن:خاله این سادنا رو یه روز قرضه ما میدی از دستش راحت بشی؟مامان سادنا:خاله جون کلا برشدار ببر واسه خودت...ولی امشب مهمونی دعوتیممن:الهی بگردم واسه سادنا که انقدر مثله خودم طرفدار داره...حالا یه امشب بیاد دیگه...باشه؟...باشه؟...باشه؟مامان سادنا:اوووووووف ...باشه باشه باشه ارزونیه خودتمن:مرسی خالهمامان سادنا:خواهش میکنم ...لطف میکنی نگهش داریبلند زدم زیره خندهسادنا:جک میگه مامانم بهت؟من:از جکم قشنگ ترهمن:خب خاله گوشی رو میدم به سادنا از من خدافظمامان سادنا:خدافظ عزیزمگوشیو گرفتم سمته سادنا یه ذره حرف زد خاله هم توصیه مادرانه کرد بعد قطع کرد و راه افتادیم به سمته دره شرکت...یه دودقیقه ای دمه در شرکت وایساده بودیم که یه مزدا 3 سرمه ای جلو پامون زد رو ترمز-خانوم برسونیمتونه دودقیقه ای دمه در شرکت وایساده بودیم که یه مزدا 3 سرمه ای جلو پامون زد رو ترمز-خانوم برسونیمتونمن:اقامون سرمون رو میبره اگه سوارشیم-حالا نمیشه ایندفعه رو سوار شید اقاتون بامن کلش رو میکَنممن:باشه قول دادی بکنیاسری به عنوان باشه تکون داد ومنم رفتم جلو نشستم سادی هم عقبسادنا:سلاممن:علیکسادنا:مگه با تو ام؟من:پس با کی هستی؟سادنا:با این اقا...سلام اقا-سلام خانومسادنا:خوبید اقا؟-ممنون خانوم...شما خوبید خانوم؟سادنا:ممنون مستر...خوش میگذره اقا؟-ممنون خانوممن:اه بس کن دیگه اون سادنا خله تو چرا خل بازی در میاری ارتام؟!!!!!!!!!(هه هه هه!!)ارتام:خب چه خبر؟من:برف اومده تا کمرارتام:ببین جنبه نداری ازت سوال کنم افسارت رو از دست میدیمن:همه که مثله تو نیستن عزیزمارتام:پس مثله کین ؟اهان حتما تو!!!خانوم چرا ساکتی؟چی شده؟سادنا:هیچی اقابقیه راه به چرت پرت گفتن گذشت تا رسیدیم و رفتیم تو بعد از سلام احوال پرسی رفتیم بالا اتاقه منهسادنا:آوی یه لباس بده زیرم تاپه زشتهمن:اوکیرفتم سمته کمدم و یه تونیک طوسی دادم بهشخودمم مانتوم رو دراوردم و رفتم پایین که دیدم مامان سفره رو داره میچینهاخی چقدر خوبه کار کنی وقتی میای خونه راحتی همه راحتت میزارنوااااااای که من چقدر تنبلمخلاصه مامان واسه شام صدامون کرد که همون موقع هم سادنا از پله ها اومد پایین با هم رفتیم سمته میز وشروع کردیم به غذا خوردن ...وسطه غذا بودم که یه دفعه یاده ماشین افتادم باید همین الان بگم تا یادم نرفته دیشب هم فراموش کردممن:بابابابا:بلهمن:بابا یادته یه ماشین میخواستی برام بخریسرش رو تکون دادمن:پس کِی؟بابا:قبلا گفتم بعد از اینکه لیسانس گرفتیمن:خب چی میشه قبلش بگیریبابا:نمیشهمن:چراااااا؟خب الان سخته همش باید پیاده بریم و بیایمبابا:گفتم که نهاووووووووفاخه من نمیفهمم مگه چه فرقی الان با شیش ماه دیگه داره؟؟؟؟ولی وقتی میگه نه یعنی نه ...دیگه عمرا نظرش رو عوض کنهاین یکی رو تو رو خدا داره غذا میخوره ولی ضایعس یه جا دیگس حیف داشتم از فوضولی میمردم وگرنه میفرستادمش بره مهمونی...ولی خوبیش اینه دیگه به پارسا جون دروغ نگفت ارتام اومد دنبالمونولی برا دوتاشون خوبه مخصوصا سادنا چون صددرصد الان پارسا قاطیه اون موقع که گفت ارتام فقط میاد دنبالمون اونجوری قاطی کرد دیگه چه برسه به اینکه اومده خونه مااخی الان داره چی میکشه پارساییییییییییییییی...بعد از غذا سادنا مجبورم کرد باهم ظرفا رو بشوریم...بعد از ظرف شوری رفتیم تو هال وچایی خوردیم و یه ذره گپ زدیم...ساعت یازده بود که به سادنا اشاره کردم بریم اتاقم...بلند شدیم با یه شب بخیر رفتین بالا...دوتا تشک از مامان گرفتم اومدم و کف اتاق پهن کردممن:بدو بدو...بقیش رو بگو...دارم میمیرم از کنجکاویسادنا:منظورت ادبیه فوضولیه دیگه؟من:اره عزیزم تو بقیش رو بگوسادنا:تا کجا گفتم؟من:همونجا که سره شامم اذیت میکردیدسادنا:اهان...-اره دیگه از اون به بعد کل کل هامون بیشتر شد باهم صمیمی تر شده بودیم وقتی خانواده ها باهم بودن ما دوتا هم با هم حرف میزدیم ...حرف که نه تا میومدیم حرف بزنیم سره یه چیز حرفمون دوتا میشد برعکس هم...هه...تا اخرش انقدر کل مینداختیم ...که مامان باباها تا رو میدیدن ما داریم حرف میزنیم میگفت وای اینا الان دوباره شروع میکنن...کم کم احساس کردم از اینکه باهاش کل کل میکنم خیلی خوشحالم خیلی حال میداد...گذشت و یه بار که مامانش اینا اومدن خونمون خودش نبود...وقتی مامان اینا سراغش رو گرفتن گفتن رفته مسافرت...اونجا بود که احساس کردم چقدر دلم میخواد الان اینجا باشه و ببینمش ..بیشتر از اینکه دلم برای کل کل کردن و اذیت کردن باهاش تنگ شه...دلم برا خودش تنگ شده...تا دفعه بعدش که دیدمش قاطی بود...اعصابم خورد بود...نمیتونستم درس بخونم...همش یاده پارسا بودم...تاوقتی که دوباره دیدمش...انقدر ذوق داشتم که نمیدونستم چیکار کنم...نمیفهمیدم چرا اینجوری شدم...اره وقتی دیدمش نیشم بسته نمیشد...بنظرم اونم صمیمی تر از دفعه های قبل برخورد کرد...یه چند بار دیگه از دیدنش گذشته بود که یه دفعه متوجه شدم کل کل هامون کمتر شده دیگه بیشتر باهم مثله ادم حرف میزدیمتا اینکه این مغزه پوک فهمید که...عاشق شدهاحساس میکردم اونم دوستم دارهگذشت و گذشت من دانشگاه رفتم...یه چیز بگم باورت میشه؟من بخاطره این اومدم عمران که رشته پارسا بود...بخاطره این درسخون شدم چون پارسا هم اینجوری بود...اره من دانشگاه رفتم و اونم دکتراش رو گرفت...اون شرکت زد و من دانشجو شدماون تو شرکتش موفق شد و منم تو درسم...عشقه پارسا تو تک تکه سلول های بدنم بودبیشتر از هرکسی بیشتر از خودم اون رو دوست داشتمدلم میخواست همش ببینمشوااای اون موقع ها خیلی خوب بودتا اینکه چند وقته پیش خاله گفت میخوان برای پارسا برن خواستگاری....وای اویسا هرچی بگم کمه ...صفته دیوونه برام کم بود...کلا دیوونه شده بودم بلند شدم رفتم تو اتاق تا شبم بیرون نیومدم...بعدشم...هه...جات خالی مریض شدم وافتادم تو رخته خواب یادته یه هفته دانشگاه نیومدم ...گفتم مسموم شدم...ولی تو باور نمیکردی؟موضوع همین بود انقدر حالم بد بود که چند بارم رفتم بیمارستان زیره سرمحتی...(دیگه گریش درومده بود و اشک میریختو میگفت)حتی...پارسا هم به دیدنم اومدولی وقتی خونه بودم تو اتاقم رو تخت اومد تو اتاقخودش اومده بود...خودش تنهاوقتی دیدمش فکر کردم تب کردم و هذیون و توهمات تو تبه شدیده...ولی بیدار بودم...خوده پارسا بودیادمه......(رفت تو خاطراتش)پارسا:سادنا چی شده؟چرا اینجوری شدی؟اتفاقی افتاده اخه چرا باید بگن بخاطر فشاره زیادیه که روت اومده مگه تو چیکار میکنی که چنین چیزی گفته؟نمیخوای باور کنم فقط بخاطره درس خوندن اینجوری شدیسادنا:دکتر گفته بود بخاطره فشاره عصبی بوده که روم اومده منم به مامان بابا گفته بودم بخاطره فشاره درسه انقدر گفتم باور کردن...اخه نمیتونستن به چیزه دیگه ای ربط بدن...من نه فشار مالی رومه نه صدتا مرضه دیگه که بخاطرش اعصابم خورد شهمنم در جواب پارسا:اتفاقی نیوفتاده بخاطره درسه یه مدت زیادی خوندم مغزم هنگ کردهپارسا:سادنا راست بگو چته؟انقدر دلم میخواست میگفتم بخاطره تو ...بخاطره تو ...که اینجوری شدم ولی نمیخواستم غرورم رو بشکنم...حالا که اون داره خواستگاری یکی دیگه میره...پس برای چی باید میگفتم دوست دارم؟من(اویسا):سادی اروم باش انقدر گریه نکن...باشه...اروم...اروم...افری ن اروم تراشکاش رو پاک کردسادنا:اره باید اروم باشم....اون فقط مثله یه داداشه برای من...پارسا یه داداشه...یه داداشه خوب...هه....چند وقت دیگه هم خواستگاری و بله برون و نامزدی و عروسی ...منم (دوباره اشکش فوران کرد)...منم..منم...خواهر دوماد...اره...منم خواهره عشقمم...بعدم باید به زنه عشقم تبریک بگم...هه...این موقعیت نصیبه هیچکس نمیشهوای داشت خل میشد بلند شدم لیوان رو پاتختی رو برداشتم و توش اب ریختممن:سادی...سادنا عزیزم...بیا اب بخور...بخور...افرین...بخور...غل ط کردم گفتم بگو...اخه پس چجوری این همه وقت خفه بودیو هیچی به من نگفتی اشغال منو تو سه چهار ساله همو میشناسیم تو نباید یه چیزی به من بگی؟؟سادنا:حالا که دارم میگم…خیلی داستانه زندگیم قشنگه که برات بگم؟؟؟؟؟من:خوبی؟اگه دوباره قاطی نمیکنی بقیش رو بگوسادنا:اره خوبم...هیچی دیگه از اون به بعد سعی کردم ازش دوری کنم...کم کم دورتر شدیم ...دیگه تو مهمونیا یکی در میون میرفتم این اخریا که یه ماه بود ندیده بودمش همش بهونه ی درس رو میکردم ولی همین که مامان اینا میرفتن می شِستم و گریه میکردم...خیلی سخته...خیلی...انقدر دوری کردم که پارسا هم فهمید ...اولش خیلی ناراحت شد ...میخواستم خودم رو عادت بدم ...عادت به اینکه دوسش ندارم...ولی چه فایده کمتر نشد که هیچ...بیشتر شد...هروقت میبینمش باورم نمیشه تا چند وقت دیگه متعلق یکی دیگه میشه...اصلا باورم نمیشهوقتی تو شرکت دیدمش باورم نمیشد فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی ارشا اسمش رو اورد فهمیدم ارشا همون دوسته صمیمیشه که باهاش شرکت زده و اونم خوده پارساستاز یه طرف خوشحال بودم...خیلی خوشحال...نمیتونی تصور کنی...خوشحال ازاینکه هر روز میبینمش...ولی...ناراحت از اینکه ...از اینکه...دیگه عادت میکنم هر روز ببینمش...همش پیشم باشه...این تا دو ماهه پیش برام یه ارزو بود که هرروز ببینمش...ولی الان...اره هنوزم هست...کیه نخواد عشقش رو همش ببینه...ولی این هرروز دیدن...یعنی وابستگیه بیشتر...یعنی عادت به دیدنه بیشترش...یعنی...یعنی عشـــــقـــــه بیشتر...ادم هرچقدرم عاشق بشه بازم کمه...بازم عشقش بیشتر میشه...درصورتی که میگه من عاشقش ترینم...ولی بیشتر وابسته و...عاشق ...میشهتا جایی که حاضره جونش رو برای طرف مقابلش بده...از دیروز که دیدمش دارم با خودم کلنجار میرم...که دیگه شرکت نیام...اما اخرشم به این نتیجه رسیدم...اون تا وقتی که اسمه کسی روش نیست...یعنی به کسی تعلق نداره...یعنی هنوز واسه کسی نشده...یعنی من هنوز خواهر شوهره عشقم نشدم...(دوباره گریش درومد)یعنی هنوز میتونم بهش فکر کنم...یعنی فکر کردن بهش گناه نیست...یعنی وقتی بهش فکر میکنم تو فکر این نمیرم که یکی هم هست که اون تو فکرشه ...اره اون هنوز ماله کسی نشده...ازاده...کاملا ازاد...پس منم میتونم تاوقتی ازاده بهش فکر کنم...میتونم تا وقتی ازاده از کنارش بودن لذت ببرم(اشکاش رو پاک کرد)دیگه از این به بعد گریه نمیکنم...هروقت متعلق به کسه دیگه شد...اون موقع برای اینکه دیگه نمیتونم بهش فکر کنم... گریه میکنم...هر وقت متعلق به کسه دیگه شد...اون وقت ازش دوری میکنم... اون وقت براش گریه میکنم...هروقت متعلق به کسه دیگه شد... دیگه جلو روش ظاهر نمیشم ...هر وقت متعلق به کسه دیگه شد... از اون شرکت میرم...میرم...میرم جایی که دیگه نبینمش...میرم جایی که اسمی به نام پارسا ملکی با خانومش نباشه...ولی...ولی وقتی متعلق به کسی شد...الان...الان ازاده...به هیچکس ربطی نداره من بهش فکر میکنم یا نه...هر وقت رفت و با عشقش اومد ازش قایم میشم...باهاش حرف نمیزنم...دیگه جلو چشماش نمیام که نگاه کردن بهش با عنوانی که تو قلبم داره و عشقم محسوب میشه گناه باشه...ولی الان میخوام تا جایی که میتونم از کنارش بودن لذت ببرم و دیگه گریه نکنم...حتی اگه یه ماهه...یه هفتس...دو روزه...فقط فرداس...یا فقط فردا موقعی که بهش سلام میکنم...باشه...باید همون چند لحظه رو از اینکه کنارشم لذت ببرم...غم از دست دادنش باشه واسه وقتی که از دست رفت...برا وقتی که برا یکی دیگه شد...دیگه گریه منم درومده بود با اینکه از عشق و عاشقی چیزی نمیفهمیدم ولی میتونستم بفهمم چه دردی رو سادنا میکشه...میتونم حس کنم چقدر سخته جلو کسی که دوست داری... باشی...باهاش حرف بزنی...ولی همش یه حرف تو مغرت راه بره... اون دیگه واسه تو نیست...اون ذهنش پیشه یکی دیگس...اون هیچوقت بهت فکر نمیکرده...همه احساساتات الکی بوده...تو فقط گوله قلبت با احساسایه اشتباهش رو خوردی...این فکر بیاد تو سرت که اون تا چند وقته دیگه متعلق به یه نفر دیگه میشهوتو دیگه نمیتونی بهش فکر کنی ...فکر کنی که شاید اون یه روزی برایه تو بشه...یه روزی تو و اونو با اسمه هم بشناسن...میتونم سادنا رو درک کنم که چقدر سخته کسی که با تمامه وجودت دوست داری... هیچ حسی بهت نداره و بقوله سادنا به چشمه خواهرت میدیدتت و میبینتت...حتما خیلی سخته...خیلی سختهاره ...وگرنه چی میتونه اشکشه سادنای شاد رو که وقتی یکی میبینتش میگه مگه اینم ممکنه غمی داشته باشه دربیاره که اینجوری زار بزنه...و هرچقدرم برای عشقش گریه کن خسته نشه ...چی؟چی؟مگه اصلا چیزی وجود داره؟من:سادی عزیزم باشه..اروم باش...خودت داری میگی تا وقتی متعلق به کسی نیست پس میتونی بهش فکر کنی...پس اروم باش بهش به چشمه همون دو ماهه پیشت نگاه کن...تو که اگه فکر کنی واست نیست هم غصه میخوری پس همونطور که خودت میگی بزار تا وقتی که اسمه کسی روش نیست از اینکه کنارش باشی لذت ببری...من نمیفهمم چرا انقدر غصه میخوری؟هان؟از کجا معلوم اون کسی رو دوست داره؟شاید اون تویی چرا نمیخوای بفهمی...اگه اون تو نیستی چرا وقتی میبینتت روت میخ میشه؟چرا نمیتونه نگاهش رو ازت برداره؟چرا امروز تو شرکت وقتی گفتی مانی بریم عصبانی شد؟چرا وقتی گفتی ارتام میاد دنبالمون حالته صورتش عصبانی شد و به قرمزی میزد؟مگه کوری نمیبینی این چیزا رو بعدم میگی دوست نداره؟سادنا:هه...حقا که کله دخترا شبیهه همن ...احمق با احساساته ساده و خام...میدونی برا چی میگم احمق؟چون وقتی عاشقه یکی میشن حاضرن جونشون رو برای طرف بدن در صورتی که بعدش میفهمن فقط خریت کردن که به احساساتشون اطمینان کردن و با قلبشون رفتن جلو نه عقلشون...وقتی به خودشون میان که کارشون شده گریه و به فکره عشقشون بودن در صورتی که پسره تو فکره یکی دیگس...من:ولی همه مثله هم نیستسادنا:اره همه مثله هم نیستن ولی تو این زمونه ...زمانه حال شک نکن بیشترشون همینه...تازه خیلی هاشون هم هستن فقط برای سواستفاده اینکار رو میکنن بعدا دیگه اون دختر بروشون مهم نیست ولش میکنن و میرن...نمیگن اون دختره بدبخت چی میشه...نمیگن اون دختره احساساتش لطیفه...شاید ضربه خیلی بدی بخوره...من:اره خوب همینم هست...حالا تو از کجا انقدر مطمئنی پارسا کسه دیگه ای رو دوست داره؟سادنا:اخه چندبار که بحثه اینکه چرا زن نمیگیره پیش اومد گفتش من تا وقتی از کسی خوشم نیاد حتی خواستگاریشم نمیرم چه برسه که برم بگیرمش...خودم باید اول از طرف خوشم بیاد...هه...اون موقع ها دلم به این خوش بود اشکال نداره منم دوست نداشته باشه خدا رو شکر کسی روهم دوست ندارم...ولی به سرم امد از انچه که میترسیدم...خدایا بزرگیتو شکربعدم دراز کشید منم دراز کشیدممن:اوووووووف عجب چیزیه این عاشقی...خدا رو شکر سمته منم نیومدهسادنا:میدونی آوی با اینکه عشق سختی های زیادی داره ولی وقتی به عشقت فکر میکنی همه چی راحت میشه...ولی...ولی(یه دفعه بلند شد)ولی تا وقتی که حرفی از شخص سومی وسط نیاد...وقتی شخص سومی بیاد وسط... دیگه ارامشه قبل رو نداری...همه چیزت نابود میشه...همه چیز...ارزو هات...رویاهای هرشبت...فکرای احمقانه ی دخترونت که شاید اینکار و کرد معنیش اینه که دوسم داره...شاید اون کارو کرد معنیش اینه اونم بهم حسی داره...اره وقتی شخصه سومی که نباید بیاد وسط بیاد اینجوری میشه...از درون خورد میشی...مثله من ...مثله هزارتا دختر دلشکسته دیگه...دوباره دراز کشیدمیخواستم ذهنش رو منحرف کن ولی نمیشدهرچیزم بگم مگه ادم چیزی رو که با گوشت و خونش یکی شده میتونه یادش بره؟من:حالا وللش بخواب خدا بزرگهسادنا:اره...خدا...خدا خیلی بزرگه...بزرگ تر از هرچیزی که فکرش رو کنی...خدا بده بندش ...کسی که خودش افریده رو نمیخواد...مگه باغبون بده گل و بوته ای که با عشق و زحمت میکاره رو میخواد که خدا بخواد؟منم تنها دل خوشیم...همون بالاییمهولی اویسا خیلی سخته ...با اینکه معتقدم عشقی که راحت بدست بیاد راحتم از دست میره ولی واقعا سخته...بعضی وقتا ...بعضی وقتا که نه بیشتره وقتا...حتی تو خوابم ولم نمیکنه...واااااااات؟!من:یعنی تو خوابم میبینیش؟یه لبخنده تلخ زد که از صدتا گریه هم بدتره:اره ولی وقتی تو خوابم میاد دلم میخواد هیچوقت بیدار نشم ...میدونی چرا؟چون تو خوابم همه چیز وقته مراده....منو اون با هم خوبیم...من به اون رسیدممن:ولی چجوری میتونی خوابش رو ببینی؟سادنا:وقتی یکی رو بیشتر از خودت دوست داری همش به فکرشی...حتی تو خواب...مطمئن باش اگه عاشقه کسی باشی این اتفاق برات میوفته راحت تو خوابت میاد...هر شب...حالا هم مثله بچه ادم بگیر بخواب!من:ولی خیلی عجیبه خیلی هم جالبه فکر کن کسی که دوست داری هرشب بیاد تو خوابتسادنا:همینجوری کشکی نمیاد که...به نظره من وقتی رخ میده که انقدر تو وجودت و مغزت نفوذ کرده باشه که تو خوابتم همش تو فکرش باشه حالا هم شب بخیرمن:شب بخیریه نگاه به ساعت انداختم...ااااااااااااااا اااااااااااا... ما سه ساعته داریم حرف میزنیم ...چشمام رو مالیدم نه واقعا مثله اینکه دو بود...پریدم زیره ملافه و رفتم زیرش نمیدونم تا کی داشتم به این عشق و عاشقی فکر میکردم که خواب منو دزدید . با خودش برد...(آرشا)---------------------یکم که از اونجا دور شدیممن:پارسا معنی این کارات چیه؟نمیخوای بگی که دیروز طرف رو دیدی امروز مجنون شدی؟هان؟پارسا:نه دیروز ندیدمش امروز مجنون بشممن:پس اینکارات یعنی چی؟پارسا یه لبخند غمگین زد:یعنی مجنونماین کلا قاط زده میگه دو روزه مجنون نشده بعد میگه مجنونم...یاخدا این کم خل بود مجنونم شده بقوله خودشمن:خب تو که میگی دو روزه مجنون نشدی پس برا چی بعدش میگی مجنون شدی؟پارسا:چون مجنونم...من:اه درست حرف بزن منم بفهممپارسا:یعنی دو روزه مجنون نشدم ولی مجنونممن:پارسا یا مثله ادم میگی چی زر میزنی یا همین الان میزنم کنار پیادت میکنمپارسا:ااااا لطف میکنی...خیلی به پیاده روی نیاز دارم باید به لیلی فکر کنم؟من:لیلی!!!پارسا:بله لیلیمن:لیلی کیه؟فکر کردم کسی رو میگه که اسمش لیلی هست میگهپارسا:خب من مجنون باشم لیلی کیه؟من:اهان فهمیدم ...هه...تو مجنون...حتما لیلی هم سادناست؟اخماش رو کشید تو هم:سادنا یعنی چی؟ خانوم حیدری دیگه خیلی خیلی بخوای صمیمی بشی سادنا خانوم اونم چند ماه بعد از عروسیمون که با هم اشنا تر شدینبلهههههههه؟!من:سَنَنَ مَربوط ؟پارسا:خب من مجنونم اونم لیلی دیگه داشمن:اه اه اه خاک برسره لیلی ذلیلتبعدم زدم زیره خندهمن:حالا خدا وکیلی منظورت از این حرفا چیه؟از یه طرف میگه دو روزه مجنون نشدم از یه طرف میگی مجنونمپارسا:اره همین رو میگم...یعنی واقعا نگرفتی منظورمو؟من:نه چجوری بگیرم؟پارسا:تو چجوری با این مغزت شاگرد اول بودی و الان رییسه شرکتی؟زر میزنه ها انگار من معما حل کنممن:من از کجا باید بدونم تو چرت میگی مگه من انیشتنگم؟پارسا:نه بابا خودمم میدونم ارشا صالحی هستیمن:افرین پس خودت مثله ادم بگو چه مرگتهپارسا:موضوعش برایه چند ساله پیشه...برا وقتی که بیست و سه سالم بود ....شیش ساله پیش...منتظر شدم ادامش رو بگه ولی نگفتمن:خب...پارسا:به جمالت...اره دیگه بابایه من با بابایه سادنا دوسته صمیمین...شیش سال پیش وقتی برا اولین بار رفتم خونه سادنا اینا اونجا دیدمش قبلش وقتایی که اونا میومدن میپیجوندم ولی جات خالی مامانم کلم رو میکند انقدر غر میزد ابروم رفت ولی من گوش نمیدادم تا اینکه اون روزی که قرار بود بریم خونشون مامانم دستم رو خونده بود و به هیچ وجه نذاشت به هیچ بهونه ای از خونه برم بیرونخلاصه بازور ما رو برد اونجا ماهم برایه باره اول سادنا رو اونجا دیدیممن:به به پس بگو چرا انقدر میخشی پس شیش ساله پخ پخیپارسا:هه...اره چند ساله این لیلی پخ پخم کرده...اره دیگه من اونشب دیدمش اون موقع یه دختره پونزده ساله بود ...من تاحالا دختری به شرو شیطون بودن اون ندیدم...خلاصه انقدر اون شب شیطونی کرد من ازش خوشم اومد ولی نه مثله الان ها... ازش خوشم اومد چون مثله خودم حاضر جواب و شر و شیطونه در همین حال به وقتش جدی و مغروره....خلاصه یه چند باری از دیدنش گذشت احساس کردم بیشتر از اینکه از شیطنتاش خوشم بیاد از خودش خوشم میاد...البته بگم منم شیطناش رو همینجوری ول نمیکردم از قصد تلافی میکردم اونم بدجور که اون راغب بشه بازم تلافیه کارهایه من رو بکنه...دیگه هردفعه اونا میومدن خونمون یا ما میرفتیم یا مامان اینا بیرون قرار میزاشتن من هم میرفتم...اولش مامان تعجب کرده بود چرا منی که هردفعه میپیچوندم نمینمشون حالا هر دفعه میرم....وقتی هم مامان ازم پرسید....منم الکی به دروغ گفتم چون اونا هم مثله خونواده خودمونن راحتن و یه رو هستن....مامانم خدا رو شکر سه پیچ نشد و باگفتن چه عجب از یکی خوشت اومد رفت....دیگه رفت و رفت تا یه بار رفتم مسافرت یه دوروزی بود اونجا بودیم که مامان بهم زنگ زد بعد از احوال پرسی گفتم شما ها چیکارا میکنید....مامانم گفت ماهم شب میخوایم بریم خونه میترا اینا یا همون سادنا اینا...اونشب احساس میکردم بیش تر از اینکه دلم بخواد اینجا با دوستام باشن دوست دارم خونه سادنا اینا باشم...یکم که گذشت دیدم دلم میخواد پیشه سادنا باشم...تواون موقع فکر کردم بخاطره اینکه منو اون همیشه باهم کل کل دارم....ولی...وقتی دفعه بعد تو خونمون دیدم چقدر دلم براش تنگ شده و چقدر خوشحالم از اینکه دیدمش...بازم گفتم بخاطره همون دلیله ...دیگه بقیش رو نمیدونم چی شد که یه وقتی به خودم اومدم دیدم خودم رو عاشقه اون میدونم...واقعا خودم هم نمیدونم...همه چیز خوب بود...خیلی خوب ...جوری که فکر میکردم اونم حسه منو داره و وقتی بامنه خوشحاله...اما نمیدونم...نمیدونم چی شد که الان حدود دوماهه عوض شده...همش ازم دوری میکنه...شده مثله شیش سال پیش ...اخه بعد از اینکه مامان مطمئن شد هردفعه بخوان رفت و امد با سادنا اینا بکنن منم میام و دیگه نمیپیچونم گفت که ما تا اون روزی هم که تو رو بزورکی بردیم خونشون اونهم ندیده بودیم و اونم همیشه یه جورایی مثله خودم میپیچیده ...الانم اونجوری شده دیگه کم تو رفت و امدامون شرکت میکنه...اصلا نمیفهمم چشه...چرا باید یه دفعه اینجوری بشه...من دیگه اخرش از حسش مطمئن بودم و میخواستم با مامان راجبش صحبت کنم...اما این حرکتایه اخرش گیجم کردهتا اینکه اون روز تو شرکت دیدمش...تا اینکه اون روز تو شرکت دیدمش...اصلا باورم نمیشد چون قبلش از زبونه بابا شنیده بودم میخواد تو یه شرکت کار کنه و همین موضوع باعث شده بود ازش عصبانی شم من وایساده بودم درسش تموم شه دیدم اگه میخواد کار کنه بگم بیاد شرکته خودمون...ولی اون زودتر از اینکه درسش تموم شه میخواست کار کنه ...منم انقدر قاط زده بودم که داشتم دیوونه میشدم ولی تنها چیزی که باورم نمیشد اون بود که تو شرکته خودمون بیاد دیروز به چشمام اعتماد نداشتم ...دلم میخواست بال دربیارم...دیگه چی بهتر از اینکه هرروز میدیدمش...ولی این رفتاره سردش گند میزنه تو حالممن:خدارو شکر خسته شدی بلاخره؟پارسا بلند زد زیره خنده:اره...اینم قصه مجنون شدنه ما بود...راستی امشب خونمونن...ولی وقتی فکر میکنم داداشه اون شریفی قراره برسونتش دلم میخواد داداشش رو بکشممن:ولش کن امشب رو بچسب وره دلتهپارسا:اگه بیاد فعلا که ناز دارهمن:تو هم که همه جوره خریدارپارسا:اره برادر چی فکر کردی...عاشق نشدی بفهمی چه حالیهمن:ایشششششششش همون بهتر نشدم...اگه عاشقی اینکه وقتی صحبت از طرف میاد اب از لَکولوچم راه بیفته همون بهتر عاشق نشم...نونم کمه یا ابم؟عاشقی میخوام چیکار این وسط؟پارسا:هیچی بابا ولش کن خودمم میدونم تو چه به این غلطامن:دقیقا...حالا هم اگه احیانا اون دله عاشقه مجنونت خواست پیاده شو ....و بایک خداحافظی بسی هَپیم کنپارسا :شات بابا دلم میخواد تا صبح هم بشینم ولی چون قراره لیلی بیاد باید برم به خودم برسم وقت اندک است ای دوستم.پس خدافظمن:عزیزم برو گمشو پایین از اونجا خدافظی کنی من خوشحال تر میشمیه دونه زد زیره گوشم ولی اروم...پارسا:اوی با من درست حرف بزن ای گستاخ...حالا هم اگه میخوای بخشایشمان رویت سنگینی کند بیا درا برایمان باز کنمن:نه نمیخواد بخشایشت روم سنگینی کنه یا مثله ادم میری پایین یا بخدا راه میوفتم میرم سمته خونهتا اینو گفتم پرید پایین میدونست من وقتی میگم بخدا حتما عمل میکنممن:درضمن من واسه برده هام درو باز نمیکنم تو خودت شبه عروسی در رو برایه لیلی باز کنپارسا:خدا از دهنت بشنوه ای رفیقمن:ببند اون گالَت رو ابرویه هرچی مرده بردی...حالا هم خدافظپارسا:بای هانیمن:تو مطمئنی جنسه درونیت یه دونست؟پارسا:اره عزیزم چطورمن:ولی من فکر کنم دوتاست ...یعضی موقع ها هم اون یکی جنسیتت رو میشهپارسا:نه گلم شک نکن تکهمن:یک درصد هم شک نمیکنم دوتا نباشه...شاید خودت تاحالا متوجه نشدی...ولی یه روز میفهمیدی...با اون عشق و عاشقیتبعدم پام رو گذاشتم رو گاز و رفتم به سمته خونه چون میدونستم اگه نرم شده تا صبح این حرف میزنه و منم جوابش رو میدم(آویسا)---------------------بابا:اویسا حمید برای اخر هفته دعوتمون کردههمونطور که داشتم لقمه رو میذاشتم تو دهنم وسطه راه موند:استاد صارمی؟بابا:بله استاد صارمی شمانگام به ارتام افتاد نیشش باز شده خفن...ببند بابا...من:واسه چی؟بابا:مثله اینکه تولده سیناستمن:واااااا...پسره بیست ساله و چه به تولد گرفتن؟بابا:بیست سال کجا إ؟اون که هیفده سالشهمن:حالااااا....دیگه سنش از یه رقمی که بالاترهبابا:حالا به اون بچه چیکار داری؟اروم جوری که بابا نشنوه:بچه...هه...به اون خرچه...میگه بچه!!سادنا که بقل دستم بود و حرفم رو شنید زد زیر خندهارتام:یا خدا...سادنا خوبه یه شب با این اویسا تو یه اتاق بودی یه دفعه مثله دیوونه ها میزنی زیره خنده...یه هفته بمونی یه جا باید مامی جونت بیاد ببرتت تیمارستون...(بعد دستی به چونش کشیده و یه نگاه یه سادی کرد)البته...فکر نکنم به هفته بکشه...اره...قبله یه هفته اماده ای...دیگه ته تهش چهار روز با اویسا بندازیمت تو یه اتاق حلهاز زیره میز محکم کوبیدم به پای ارتام ...ارتامم چون لیوانه چایی دیتش بود ریخت روش و اوف شد...زودی از رو صندلی بلند شد:وای سوختم ...ای سوختم....(حالته شعری گفت)وای مردم...وای مردم...ارتام خان داره میسوزه...وای مردم...ای مردم...ارتام خان اتیش گرفته...همه داشتیم از کارایه این دیوونه میخندیدیممن:ارتام خوش صدایی بسهارتام:من دارم میسوزم ...میگی خوش صدایی...فکر کردی خودم نمیدونم؟ولی اول بزار این مشکل اتیش گرفتنه من حل بشه بعد پیشنهاد بده برم سراغه موسیقی...واقعا کسی دیوونه بازی هایه اینو میدید فکر میکرد یا خله یا زیادی خوشه...مطمئنم یک درصد هم به ذهنش نمیرسه این دیوانه...دکتر...اونم متخصص...اونم متخصص مغز و اعصاب...ولی معلومه بچه درس خون بوده و همه درساش رو خوب یاد گرفته چون خیلی فوق العاده میتونه رویه مغز و اعصاب راه بره...دسته اون استاد او باید طلا بگیرن....با این دانشجو های درس خوندش...البته کرم از خود درخته....چیکار داره به اون استاده بدبخت...این خودش دیوانه بوده....ولی بد رشته ای هم درس خونده اگه بهش بگیم برو دکتره مغز و اعصاب میگم خودم دکترشم...عاقل تر از من نیست!!!خدایه اعتماد به نفسه نه سقفه...********************من:سلام اقای ملکیپارسا:سلام خانوم شریفی خوبید-ممنون...شما خوبید؟-بله ما که خوبیم بقیه رو نمیدونماوه اوه از الان شروع کردسادنا:سلامپارسا:سلامنچ...ای گندت بزن مرد...این همه این دختر دیشب برا تو زار زد بعد یه سلام میکنه شیش تا اخم به صورتت اضافه میکنی؟ولی مثله اینکه میخواد تلافی این چند وقته رو که سادنا ازش دوری کرده با دیشب رو سرش بیاره...باید یه جوری درست کنم....دیشب سادنا بخاطره من نرفت خونشون بعد هم که فهمید قرار بوده برن خونه پارسا اینا خیلی پکر شد که نمیتونه بره فقط بخاطره من هیچی نگفت ولی معلوم بود دلش میخواست بره....اره باید خودم یه جوری جمع و جورش کنممن:اقای ملکی راستی ببخشید دیشب سادنا نتونست بیادا ...به اجباره من اومد خونمونپارسا قشنگ جا خورد فکر نمیکرد سادنا به من گفته باشهپارسا:نه...نه...مشکلی نیست....برا من که فرقی نداشت ... پدر و مادرشون که بودن ...البته چه بهتر اومدن خونتون چون اون موقع شب خطرناک بود بیان بهتر شد که با شما و برادرتون اومدن خونه شمااوه اوه بدجور میخواد تلافی کنه...دیگه از نیش باز دیروز و نگاهه عاشقونش خبری نبود انگار سادنا واقعا خانوم حیدری فقط یه همکار براش بودیه نگاش به سادنا انداختم احساس کردم حالش داره بدجور بد میشه و یه ذره دیگه بمونه گریش درمیاد من:خب پس ما بریم دیگه....سادی جان بریمسادنا:اره...بریم...درضمن اقا پارسا از خاله سمیرا و عمو هم بخاطره دیشب معذرت خواهی کنید...فعلابعد راه افتاد به سمته اتاق...منم وایساده بودم رفتنه اونو نگاه میکردم که دیدم پارسا محکم دستش رو کرد تو موهاش و کشید...انگار اصلا متوجه من نبودمن:خوبید اقای ملکی؟باصدای من به خودش اومد و انگار تازه منو دید...پارسا:ا...بله...بله...بااجازهبعدم سریع رفت به سمته اتاقشو درو محکم بستبعدم سریع رفت به سمته اتاقشو درو محکم بستیه دو دقیقه ای مثله این ادمای گیج اونجا واویساده بودم و به رفتاره این دوتا فکر میکردم ...اخه چرا اینجوری رفتار میکنن؟...چرا مثله ادم نمیگن همدیگرودوست دارن؟...چرا همین پارسا با دست پس میزنه... با پا پیش میکشه؟....چرا جلو سادنا جوری رفتار میکنه که انگار هیچ فرقی با بقیه دخترا براش نداره...ولی وقتی سادنا با حاله بدش به سمته اتاق رفت اینم عصابش اونقدر خوب شد که حتی متوجه من که کنارش بودم نشد؟...چرا سادنا دیشب اونجوری بخاطره پارسا زار میزد الان جوری رفتار میکرد ؟...دقیقا مثله پارسا...انگار همونطور که پارسا جلویه سادنا جوری رفتار میکرد که انگار براش فرقی با بقیه دخترا نداره ...سادنا هم همونطور رفتار میکرد...انگار پارسا هم مثله بقیه پسر های درو برش هست...خودِ من با اینکه دیشب با دوتا چشم خودم دیدم سادنا به خاطره پارسا چه حالی داشت ولی وقتی رفتاره امروزش رو دیدم...خودم چند لحظه شک کردم که نکنه دیشب خواب بوده و سادنای واقعی همینه....ولی وقتی دیدم حالش داره بد میشه فهمیدم نه واقعا دیشب خودِ سادنا بوده...اخه بخاطره چی؟بخاطره اینکه اون یکی پا پیش بزاره؟بخاطره اینکه اگه طرفه مقابل گفت نه ضایع نشه؟اخه مگه تا کی میتونن ادامه بدن؟اخرش که یکیشون باید دهن باز کنهولش کن بابا به من چهراه افتادم سمته اتاق ************من:سادی خوبی؟سادنا که قبلش سرش و رو میز گذاشته بود با دوتا دستش گرفته بود بلند شد و منگ به من نگاه کرد:چی؟من:هیچی چرا چشمات قرمزه تو که گریه نکردی؟-اره گریه نکردم ...ولی سرم بدجور درد میکنه-قرص تو کیفت نداری بخوری؟-چرا خوردم ولی فایده ای نداره-بخاطره...بخاطره-چی میگی؟چرا هی میگی بخاطره؟بقیه حرفت رو بزن دیگه-میگم...بخاطره رفتار پارسا اینجوری شدی؟-نه....نمیدونم شاید....شاید بخاطره گریه دیشب ...شاید بخاطره اینکه دیشب دیر خوابیدم...اخه طرفای اذان صبح بود خوابم برد-واقعا؟سرش رو تکون داد-ببین اگه تا نیم ساعته دیگه خوب نشدی برو مرخصی بگیر برو خونه-نبابا تازه دومین روزه کاریمونه نمیشه از الان مرخصی گرفت که میگه دوروزه نیومده شروع کرده مرخصی گرفتنمن:خب اره....از چنین ادمی که من تو این چند روز دیدم چیزه دیگه ای هم نمیشه انتظار داشت....ولی اون مهم نیست....مهم سلامتیه توإ وگرنه اون اصلا مهم نیست-هیشششششششش ما که شانس نداریم یه دفعه پشته دره-دیگه اون به من ربطی نداره از قدیم گفتن فال گوش وایسادن بده...حتما دلیله قابله قبولی داشته که چنین چیزی گفتن و ادم به ادم رفته تا به من و تو رسیده...-خب بابا من اصلا خوب شدم ببند یه دفعه میشنوه-بشنوه....حالت بهتر نشد؟-مثلا الان چیکار کردم که بهتر بشه؟-حالا وقته ناهار بخواب ما میریم برات غذا میگیریم-اوکیمنم دوباره حواسم رو دادم به نقشه پنت هاوسه گرامی تا وقته ناهارمن:مانی پاشو بریم یه چیز بخوریم مغزم هنگ کرد انقدر سرم رو پایین گرفتم و از اینور به اونور خط کشیدممانی:باشه...سادی تو خوب نشدی؟سادنا دست رو به معنیه نه تکون دادمانی:باشه پس برات میگیریمدوباره دستش رو به معنی باشه تکون داد...سرت درد میکنه زبونت که لال نشده زبونم لال...کیفم و براشتم و با مانی از شرکت رفتیم بیروناین دفعه به پیشنهاده مانی رفتیم رستوران و کباب خوردیم...به تبعیت از من مانی هم بختیاری سفارش داد برای سادی هم سفارش دادیم برای وقته رفتنمون یه پرس بزارنزودی غذا رو تموم کردیم که وقتی غذا رو به سادی میرسونیم بتونه تا وقته استراحته بخوره....یک و نیم از اونجا زدیم بیرون....من که انقدر تند تند خوردم نصفه بیشترشو نتونستم بخورم...ولی مانی مثله چی تند تند خورد...بعد از پرداخت پولش به صندوق (که البته این دفعه نذاشتم مانی حساب کنه و خودم حساب کردم ..میخواستم برای اونم حساب کن که مانی نذاشت)به سمته شرکت حرکت کردیم ...بیست دقیقه به دو از دره اسانسور اومدیم بیرون...غذا به دست رفتم...مانی رفت دبل یو سی ...بدبخت انقدر گفتم عجله کن فقط غذاش رو تند تند خورد از خیره دسشوییش گذشت...منم راه افتادم به سمته راهرویی که تهش به اتاقه ما ختم میشد ...داشتم میرفتم که دره اتاق این اق رییسه باز شد ای بابا چرا هروقت من از اینجا رد میشم اینم از اتاقش میاد بیرون... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد