وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تپش عشق 4

(آرشا)---------------------من:بلهسلیمی:اقای صالحی خانومه شریفی میخوان ببیننتونشریفی کیه؟........اهان همون دیروزیاشریفی چشم مشکیه بود یا سبزه؟؟؟من:بگو بیادتلفن رو گذاشتم سرجاشچند دقیقه صدای در بلند شدمن:بفرماییددر باز شدو خانومه شریفی تشریف فرما شدناهان پس چشم سبزه شریفی هستاین چرا همینطور ساکته... حتما وایساده من سلام کنم... عمرا ارزوش رو به دلت میزارم...اااااااااا سلام کن دیگه همینجور وایساده بروبر نگام میکنه...خب اون فکت رو تکون بده زن نه دختر بزار انگشتش رو ببینم...خب نه حلقه ملقه ای نیست پس دختره اویسا:سلامعلیکه سلام چه عجب نطقت باز شد لیدی نه گِرل(دختر)جوابش رو دادم و گفتم بشینه بعد از اینکه نشست رو کردم بهش و...من:خب خانومه سلیمی گفتن کاریم دارید؟اویسا:بله میخواستم بگم ما سه نفر باید چیکار کنیم الان یک ساعت و نیمه اومدیم ولی بیکاریم؟تا اخر ما باید همینجور کار رو بکنیم یا کاره دیگه ای هست که ما انجام بدیم؟عجب رویی داره این دختره یعنی داره میگه این شرکتت انقدر بیکاره که ما حوصلمون سر میره ایکبیری قیافش رو همینطور که حرف میزدم صورتش رو بررسی میکردم چشماش سبز بود بینیشم قشنگ بود به صورتش میومد لباشم ای کوفته اون بی افش یا شوهره ایندش بشه قلوه قلوه بود انگار ژل زده ولی معلوم بود ژلی نیست ابرو هاش با یه تیکه از موهاش که از روسریش زده بود بیرون قهوه ای بود با پوستی که نه روشنه نه سبزهاهان حالا که دیدمش بزار قشنگ بزنم تو ذوقش اول یه پوزخند چاشنیه صورتم کردم من: خانوم شما چقدر عجله دارید... یه ذره صبر کنید... من تا چند دقیقه پیش داشتم با شرکتی که پروژه بزرگی داره صحبت میکردم الانم پارسا رفته مکان و نوع نقشه ای که میخوان رو بررسی کنه بیاد بگه ما هم دست به کار بشیم چون پروژه بزرگیه و همه باید توش شرکت داشته باشن .شماهم اگه صبر داشتید بعدا میومدیم صداتون میکردیم مثله اینکه اصلا شما صبر ندارید...درسته؟ایول ارشا قشنگ چزوندیش از حرص قرمز شده بود... ای جان... چرا... حالی کردم ...بسوز..بسوز که حقته...شرکته منو مسخره میکنیم...دختره ی زشتمنم همینطور با همون پوزخند بروبر نگاش میکردم که بیشتر اتیش بگیرهاویسا:اهان که اینطور پس قضیه اینطوریاست....اخه میدونید من فکر میکردم شرکته به این بزرگی چه انقدر اسم درکرده حتی یک ثانیه هم بیکار نیستن افرادش یخاطره همین اومدم و پرسیدم ولی مثله اینکه اشتباه میکردم و شما برعکسه من خیلی صبورید که که بیکار نشستید تا اقای ملکی بیان و رو همون یک پروژه کار کنیدتو این لحظه بلند شد اویسا: خب پس اگه اینطوره پس منم میرم تو اتاقم تا شما بیاید برای این پروژه ی بززززززرگ ما رو صدا کنید.فعلا اقای صالحیسرش رو تکون داد و رفت بیرونمطمئنم حالا من قرمز شدم ...ای خدا اخه این چه دختریه چقدر پررو...نمیگه من اخراج میکنم؟؟خدایا شکرت که این جنسه مونث رو خلق کردی بیان حاله ما رو بگیرنالهی از زو زمین گمشی دختره ی پررو و ورپریده زبون دراز

(آرشا)---------------------بفرماییداوهو پارسا بود چه باادب شد یه دفعه ....در زدمن:چه غلطا چی شد تو در زدی؟پارسا نیشش باز شدپارسا:شاد نشو بخاطره تو در نزدم این دخترایه دیروزی پشته در دمه میزه خانوم سلیمی بود خواستم جلو اون باشخصیت بازی درارممن:اهانیهو یه جرقه زد تو ذهنم من:کدومشون؟پارسا:چی کدومشون؟من:اه میگم کدومه اون دوتا پیشه سلیمی بود؟پارسا:اهان اون چشم مشکیه پیشه سمانه جون بوداوووووف مثله بادبادک بادم رفت اه شانس نداریم که .چقدر چند لحظه خوشحال شدم میتونم اون رو کنفش کنم پیشه خودم گفتم با ژسته رییسا میرم بیرون و میگم خانوم شریفی من گفتم پروژه رو چند ساعت دیگه میارن نگفتم اینجا ازاد بچرخید از اینور به اونور که مگه اینجا پارکه؟لعنتی...چه حالی میشد ازش بگیرما ولی حیف اون یکی بود پارسا:بیاباصدای پارسا از فکر اومدم بیرون که دیدم یه نقشه و پوشه جلوم گذاشتهمن:این چیه؟پاسا:ارشا چرا شاس بازی در میاری این طرحی هست که شرکته ... برای پروژشون میخوان دیگهمن:اهان پوشه رو باز کردم یه نگاه بهش انداختم...سری تکون دادم رو به پارسامن:اوکی برو مهندسا رو صدا کن بیان اتاق بقلی به اون سه تا هم بگو بیانپارسا با نیشه باز:باشهوا این برا چی انقدر شاده ...ولش کن اینم برا خودش شاده دیگه دیگه چیکار کنممنم بلند شدم و یه دستی به لباسم کشیدم و صافش کردم وپنج دقیقه دوره اتاق چرخیدم وقتی صدای پا و حرف زدن قطع شد فهمیدم همه رفتن تو اتاق ممهندسین من راه افتادم به سمته اونجا...در باز بود رفتم تو که دیدم جمع جمعه خوبی این اتاق این بود دو برابر این تعدادم بودیم جا میشد خیلی بزرگ بود با این اول که شرکت رو زدیم دوست داشتم این اتاق رو برای خودم بردارم چون اتاقم از این یه نموره کوچیک تر بود ولی بیخیال شدم اینجا جایی بود که باید تعداد زیادی توش کار میکردن برای پروژه های گروهیرفتم تو و یه سری تکون دادم و رفتم پشت میز بزرگه و نقشه و پوشه هایی رو که همراهی خودم اوردم رو روش گذاشتم و شروع کردم به توضیح دادن راجبه همه طرح هایی که مده نظره اونا بوده و به پارسا گفتن بعدشم یه مقدار پارسا توضیح داد چون خودش رو در رو با اونا حرف زده بود و با حرفاش حرفای منو کامل کرد البته ناگفته نمونه وسطای کار که داشتم توضیح میدادم چشمم به خانومه کار کن یا همون شریفی افتاد که با دقت داشت گوش میداد انگار میخواست حرفایه من رو بخوره اره دیگه حتما این سه تا از این خرخونان که استاد صارمی معرفی کرده حالا نه که نیست خودم خنگ بودم خوبه همه هم به خوده من میگفتن درسخون که منظورشون همون خرخون بودخلاصه توضیح دادم و شروع کردیم به نظر دادن منم چون خواستم دهنه این شریفی رو ببندم هی از اون سه تا نظر میگرفتم مخصوصا میس شریفی میخواستم ضایعش کنم ولی ناکس هر چی میگفتم یه جوابی داشت دختره ی پررو کمم نمیاورد خلاصه با همفکری تمومه مهندسا تصمیمه نهایی رو برای نوعه نقشه پروژه ای که میخواستیم پیدا کردیم نقشه برای یه برج بزرگ بود که کاملا اداری بود و بیست طبقه داشت و از قبل پیش فروش شده بود و هر واحد مشخص شده بود برای چه نوع شغلی هستش و باید با توجه به مدله هر اداره نقشه میزدیم ولی بهرحال نمیشد هر واحد رو یه شکل دراورد ولی برای هر طبقه رو باید با طبقه دیگه متفاوت میزدیم ولی اونقدر تفاوت نه حتی متراژه همه واحد هم یکی بود ولی یه مقدار هر طبقه با دیگری فرق داشت چون شرکت اداری بود سعی کرده بودن تا جایی که میتونن شغل هایی که بهم نزدیک بدو رو تو یه طبقه بزارن که کاره نقشه کشی راحت تر باشهبه همین خاطر طراحیه چند طبقه رو به هر کی دادم و از قصد طراحی طبقه اخر یا همون پِنت هاوس رو به میس شریفی سپردم همه مونده بودن چرا به اون دادم خودشم تعجب کرده بود ولی نمیخواست کم بیاره و میخواست خودش رو خونسرد نشون بده...ولی خودم که میدونستم طراحی پنت هاوس که اخره کار بود جزو قسمته مهمه ساختمون هست که اخره کاره ساختمون هست و هم باید داخلش هم بیرونش قشنگ باشه و دقیق طراحی بشهمهندس محمدی:ولی اقای صالحی فکر نمیکنید این برای خانم شریفی که امروز روزه اولشونه و قبلش هیچ سابقه کاری ندارن زیادی باشه؟من:نه اصلا...اینطور که من فهمیدم ایشون جزو شاگردایه اوله دانشگاهشون پس قطعا میتونن و اگه مشکلی داشتن میتونن از ما راهنمایی بگیرن و شما هم جون ایشون و خانم حیدری و اقای صادقی تازه واردن باید کمکشون کنید پیشرفت کننهمه سرشون رو تکون دادن من:خب پس از همین حالا برید و کاراتون رو شروع کنید و بعد از اتمامش بیارید پیشه منسری تکون دادم که یعنی برید سره کارتون همشون راه افتادن سمته اتاقاشون ...شریفی داشت از در خارج میشدمن:خانوم شریفیبگشت سمتم...سرش رو تکون داد که هان نه منظورش این بود بفرمایید رییس اره دومی رو گفت خب بیشعور درست بگو بله مثله بچه خنگا سرش رو تکون میدهمنم که دیدم این قصده فک زدن ندارهمن: شما صبر کنید کارتون دارماومد تو بعد از اینکه همه رفتن من:خب خانوم شریفی دیدید گفتم صبور باشید ...یه کاری میدم بکنید و بیکار نچرخید...امممممم.خب...حالا میتونید بریدبینه حرفا یه ده بیست ثانیه اس مکث میکردم دیگه کفرش اخراش درومده بودیه نگاه بهش انداختم و دیدم اوه اوه بدجور عصبانیه از چشماش عصبانیت داره میزنه بیرون ...اخ جون...بسوز ...ایول به خودم...دستاشم مشت کرده بودبدونه اینکه جوابم رو بده رفت بی رون درم محکم کوبید...وحشیبا خنده رفتم به سمته اتاقمالبته ناگفته نمونه از اول هم قصد داشتم اون رو اذیت کنم و تلافیه حرفش رو با نقشه پنت هاوس جبران کنم چون میدونم کم میارهحتی از اولش فقط بخطره اینکه ضایعش کنم گفتم چون هر چیزی هم بشه من خودم دوباره نقشش رو میکشم فقط میخوام اون رو بسوزونم که نمیتونه کاری کنه در مقابله من!!!(آویسا)---------------------دره اتاق رو باز کردم و رفتم توسادنا:چی شد آوی؟من:درد و چی شد آوی اون موقع که میگم برید ازش بپرسید میگید بماچه حالا میگی چی شد؟نمیگم تا از فوضولی بمیریمانی:اااااااا اویسا ناز نکن دیگه بگو چی شدمن:شما سرتون رو تو همون گوشیتون کنید نمیخواد به این چیزا کاری داشته باشیسادنا:اویسا جونم بگو دیگه بلاخره چیکار کنیممن:مرض یتمرگ سره جات خودش میاد خبر میدهیه یک دقیقه بعد دوتاشون زدن زیره خندهکوفت...من:نیشتونو ببندیدمانی همونطور که میخندید:هه...این همه خودتو کشنتی اخرم گفت بعدا میاد میگهالهی لال بشی مانیگوشیم رو در اوردم رفتم تو اَنگری برد عاشقش بودم چند روز پیش رفتم اِسپِیسش رو دانلود کردم ریختم تو گوشیم خیلی سخته اخه این گنجیشک پرنده ها تو فضا میخوان چیکار کنن بیان برن تو همون جنگل که بهتره ما هم راحت تر مرحله رد میکنیم ذوق میکنیم!!!!یه نیم ساعته بعد وسطه بازی بودم با صدای در اول اِستپ رو زدم بعدم سرم رو اوردم بالا و به در نگاه کردم که مانی جواب دادمانی:بفرماییدبا صدای بفرمایید مانی پارسا با نیشه باز اومد تو من موندم این همیشه شاده یا هروقت ما رو میبینه که صدالبته چشمش به سادی میخوره صد درجه افزایش پیدا میکنه این مدلیه؟؟!پارسا:دوباره سلامجوابش رو دادیم یه دو دقیقه ای گذشت دیدم سایلنتهمن:اقای ملکی کارید داشتیدپارسا:اوه...بله...بله...میخواس تم بگم...یه پروژه داریم همه مهندس ها باید توش شرکت کنن شما هم تشریف بیاریدمن:خب باشه شما بفرمایید ما الان میایمیه نگاه بهم کرد که فکر کنم منظورش این بود خفه شو بزار به کارم برسم تو نمیخواد نظر بدیپارسا رفت بیرون بعدم ما یکی یکی رفتیم بیرونوارده اتاقه مهندسین شدم که دیدم چندتا زن و مرد تو اتاقن پارسا هم ته اتاق بودماسه تا هم یه سلام کردیم واوناهم خودشون رو معرفی کردن یه دختر بیست و پنج شیش ساله بود که با ناز دست داد جوری که مثلا زورش میادو گفت :ماندانا سلطانی هستمبعدی هم یه خانم سی و خورده ای ساله بود که خودش رو ترانه میلانی معرفی کرد و دست دادبعدی هم اکبر فتاحی خودش رو معرفی کردن بهش چهل پنج شیش میزد سری براش تکون دادمبعدی هم خودشو شهاب فتاحی معرفی کرد ونزدیکه سی ساله میزد و فوق العاده خوشتیپ ما سه تا هم خودمون رو معرفی کردیم تا جنابه اق صالحی تفریش بیارن بجا تشریف!!!!دو دقیقه بعد اومد ما هم رفتیم یه گوشه وایسادیم و منتظر اق صالحی نطقش رو باز کنهیه سری یه عنوانه سلام دوباره تکون داد و رفت پشته یه میزه بزرگ که انوره اتاق بود و یه سری نقشه و پوشه که دستش بود رو اونجا گذاشت و شروع کرد راجبه اون پروژه حرف زدن بعدشم پارسا حرفاش کامل کرد منم بادقت گوش میکردم و بعد شروع کرد با بقیه مهندسا حرف زدن و البته با ما سه تا هم همفکری میکرد و از منه بدبخت چنان چیزهایی میپرسید که خودم داشتم اخراش کف میکردم خدا رو شکر بس کرده میدونستم تلافی حال گیری بود که ازش کردم ولی حقش بود تازه مساوی شده بودیم اون یه چیز گفت منم جوابش رو دادم خلاصه تصمیمه اخر رو گرفتن و چون یه برجه بیست طبقه بود و تمامی واحداش اداری بود و میخواستن بعد از ساختن توش کار کنن پس هر طبقه رو باید با طبقه بعد فرق میکرد البته کم چون نمیشد زیادم فرق گذاشت ولی همشون یه اندازه بود خلاصه هر کس چند طبقه رو باید نقشش رو میکشید از طبقه اول شروع کرد به تقسیم تا به اخراش رسیده بود که منم فکر کردم به من کاری نمیده چون به مانی .و سادی هم داده بود ولی نفری یه طبقهبه تنها چیزی که فکر نمیکردم پنت هاوس برج بود که به من بده وااااااااای بدبخت شدم اخه منه بدبخت و چه به این حرفا من غلط میکنممهندس محمدی:ولی اقای صالحی فکر نمیکنید این برای خانم شریفی که امروز روزه اولشونه و قبلش هیچ سابقه کاری ندارن زیادی باشه؟اره راست میگه مرتیکه تو یه جورعقل تو اون مغزه معیوبت که الکی هر وقت منه بدبخت رو میبینه اخم میکنه نیست؟!!من:نه اصلا...اینطور که من فهمیدم ایشون جزو شاگردایه اوله دانشگاهشون پس قطعا میتونن و اگه مشکلی داشتن میتونن از ما راهنمایی بگیرن و شما هم جون ایشون و خانم حیدری و اقای صادقی تازه واردن باید کمکشون کنید پیشرفت کننهمه کلشون رو مثله بز تکون تکون دادن خب یکی دوباره بگه اینا تازه کارن ...اهههه!!!!!اشغال اخرم حرفش رو عوض نکرد و در اخرم این شد خودش بیرونه ساختمون رو نقشش رو بکشه ما هم داخله واحد ها واااااااای پنت هاوسخدا وکیلی وقتی گفت میخواستم قده دهنه لک لک دهنم رو باز کنم ولی جلو خودم رو گرفتم و بعده چند ثانیه هم خودم رو زدم به فاز کاملا عادی بودنارشا:خب پس از همین حالا برید و کاراتون رو شروع کنید و بعد از اتمامش بیارید پیشه منپیشه معیوب والمغز بیارید باشه عقده ای... اصلا تو خوبی... هر چی تو میگی باشههمه راه افتادن که برن ما هم راه افتادیم اول مانی بعد من اخرم سادیداشتم میرسیدم به در که...ارشا:خانومه شریفیاخ چه قشنگ صدا کرد با اون مغزه معیوبشچرخیدم سمتش و سرم رو تکون دادم که بنال وقتی دید نمیگم جونم رییس ...بله قربان...شما زر بزنیدارشا: شما صبر کنید کارتون دارموایسادم ببینم چی میگهارشا:خب خانوم شریفی دیدید گفتم صبور باشید ...یه کاری میدم بکنید و بیکار نچرخید...امممممم.خب...حالا میتونید بریدبینه حرفاش یه ده بیست ثانیه ای مکث میکرد دیگه داشتم قاطی میکردموااااااااااای خدا دلم میخواد بیوفتم روش تا جایی که میشه لهش کنم و دهنش رو پر خون کنم یه کلمه گفتم چه قشنگ گفت خانومه شریفی ناخونم رو انقدر تو گوشت دسته فشار داده بودم دستم داشت از درد میترکیدبدونه اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون و محکم در رو کوبیدمه خاطره اینکه عصبانیتم رو کنترل کنم راه افتادم و رفتم سمت دستشویی چون میدونستم اگه همین الان برم تو اتاق دقه دلیم رو سره یکی از اون دوتا خالی میکنمرفتم دستشویی و جلو اینه وایسادم و اب سرد رو باز کردم و دستام گرفتم زیرش صورتم که ریمل داشت نمیشد پس بیخیالش ابپاشی به صورتم شدم یه نگاه به دستم انداختم اوه اوه جایه تمومه انگشتام کف دستم هست الهی از زمین گمشی بیرون ببین چه بلایی سره دستم اورده ...بله اون اورده...اگه اون حرصم نمیداد که من دستم رو مرض نداشتم اینجوری کنم انقدر فشار داده بود جای ناخونم خونمرده شده بود یه چند دقیقه بعد اومدم بیرون و اومدم برم سمت اتاق که این ایکبیری هم از اتاقش اومد بیرون یه نگاه بهم کردیم بعدم من روم رو اونور کردم و بدونه اینکه ادم حسابش کنم از بغلش گذشتم ولی حس میکردم داره نگام میکنهخب ده درصد از حرصم کم شد چون جلو روش محلش ندادم ولی این نود درصد رو یه جوری باید خالی کنم از خودم ...چجوری...الله العلم!!!رفتم تو اتاق که دیدم اون دوتا هم مشغوله کار شدنسادنا تا منو دید:اویسا چه شد این صالحی چیکارت داشت؟اووووف حالا جوابه اینو چی بدممن:هیچی بابا گفت اگه تو نقشه مشکلی داشتم برم ازش بپرسمسادنا:این همه وقت فقط همینو گفت؟اهههههه حالا ولم نمیکنهمن:بله فقط اینو گفت بعدشم من تشریف بردم دبل یو سیسادنا:اهامنم رفتم سمته میزم و شروع کردم به فکر کردن که چه غلطی با این پنت هاوس باید بکنم!دیگه کامل تو حس رفته بودم که صدای سادنا از حس پروندممن:چی میگی؟سادنا:میگم پشو بریم گشنمهیه نگاه به ساعت انداختم یک بود بلند شدم و کیفم رو برداشتم و زدیم بیرونمن:کجا بریم؟مانی:صبح که داشتم میومدم یه هایدا فروشی چندتا کوچه پایین تر دیدم بریم اونجا؟من که موافق بودم سری تکون دادم و با قبول کردن سادی رفتیم و سواره ماشینه مانی شدیم و رفتیممن و سادنا و مانی با دو سه تا دیگه از بچه هایه یونی خیلی باهم صمیمی بودیم و اصلا هم کاری به این نداشتیم ما ها دختریم اونا پسر پس بده نه دوستیمون کاملا عادی انگار همجنسه همیم بود و یه جورایی مثله همون خواهر برادری هایه بقیه ولی واقعا عادی بود برامون و همدیگر و به چشمه دیگه ای نمیدیدیم به همین خاطر با مانی هم راحت بودیمرسیدیم دمه هایدا فروشه و خوده مانی رفت بگیره هرچقدر خواستیم پولش رو بدیم قبول نکرد و گفت شما مثله خواهرامیم مگه ادم با داداشش میاد بیرون پول خرج میکنن البته این درمورده مانی صدق میکنه ولی اگه با ارتام بری دقیقا برعکسه اینو جوابت میده!!! خلاصه با قبوله اینکه بار بعد ما حساب میکنیم ساندویچ ها رو گرفتیم و رفتیم تو پارکه روبروش نشستیم و شروع کردیم به خوردن نیم ساعت بعد طرفای یه ربع به دو بود که راه افتادیم به سمته شرکت ساعته شرکتشم مثله رییسش قاطیه خوب حداقل از یک تا سه و چهار وقته استراحت بزار یه ساعتم شد استراحت کی سرظهری دو ظهر تو اوجه خواب حال داره کار کنه؟؟؟پنج دقیقه به دو بود که رسیدیم دمه شرکت مانی زودی ماشین رو پارک کرد و پریدیم بیرون و با ععجله سمته اسانسور دوباره دقیقه راس دو ...دقیقه نود... رسیدیمزودی پریدیم تو اتاقمونیه پنج دقیقه بعد رفتیم سره کارمون و تا اخرم از اتاق بیرون نرفتیم سادنا:آوی پشو خودتو تلف کردی عقده ای بازی درنیار مثله این ندید بدیدا یه کاری رو تا تموم نکنن بس نمیکنن ...افرین پشو دختر فردا هم اومدیم کار داشته باشیم مثله امروز نشه پشی بری ازش بپسی اخرم ضایع شی!!!من:چی گفتی؟سادنا:آوی پشو خودتو تلف کردی عقده ای بازی درنیار مثله این ندید بدیدا یه کاری رو تا تموم نکنن بس نمیکنن ...افرین پشو دختر فردا هم اومدیم کار داشته باشیم مثله امروز نشه پشی بری ازش بپسی اخرم ضایع شی!!!من:چی گفتی؟سادنا:چی چی گفتم؟من:همین الان بگو چی گفتیسادنا:من هیچی نگفتم عزیزممن:مثله ادم دوباره بگو چی گفتی حالیت میکنمسادنا:نه ...من... مگه چیزی گفتم ؟...گفتم پشو ببریم خونه دیگهبلند شدم و کیفم رو برداشتم و گوشیمم که رو میز بود دستم گرفتم و رفتم جلو میزم وایسادممن:بریم؟سادنا:اره دیگه... مانی تو هم میری دیگه؟مانی:ارهبعدم بلند شد کتش رو از جا لباسی برداشت و اومد نزدیکه مامانی:بریم؟سادنا:اره دیگه ساعته کاری تموم شده بریماول سادی رفت بعدم من و مانی پشتش رفتیم مانی در رو پشتمون بست و چون باید از جلویه دره این صالحی رد شیم وقتی اومدیم بریم نزدیکه اتاقش بودیم که درش باز شد و اومد بیرون از اون اتاق بقلی هم پارس...دیگه کسی نبود مثله اینکه نفرایه اخر ما بودیمدوباره نیشه این طرف باز شد...به دیوونه گفته ذکی!!پارسا:اااا دارید میرید؟نه داریم میایم...این دفعه مانی هم جواب نداد به اجبار عروس خانوم دهن باز کرد...لییی لیییییی لییییییی لیییییی...مبارکهسادنا:بله دیگه ساعته کارید تموم شدهپارسا هم نیشش باز تر شد از اینکه عروس خانوم جوابش رو دادهپارسا:بله...بله...البته خسته نباشید...امروز چطور بود؟؟ضایع بود میخواد حرفش رو ادامه بده با عروس خانومارشا هم یه چشم غره رفت یعنی خفه شو بسه دیگه خودتو جمع کنسادنا:بله خوب بودما ها هم ساکت شده بودیم و اینا رو تماشا میکردیمسادنا یه این پا اون پا کردهسادنا:خب بریم دیگه آویمنم سری تکون دادمسادنا:مانی بریم؟یهو اخمای پارسا رفت تو هم ....عزیززززززززززم.......غیرتش زد بالا...نازیالان فکر میکنه رقیب عشقی پیدا کردهمانی:اره بریممانی رفت جلو و با اون دوتا دست داد البته پارسا سرد برخورد کرد که خب تو اون جمع ماها که میدونستیم چرا انقدراین پارسا ضایع بازی درمیارهماهم خداحاقظی کردیم البته به ارشا زیره لبی جوری که فکر کنم نشنید فقط باید از رو حرکته لبام فهمیده باشه خداحافظی کردم ولی با پارسا بهتراومدیم سواره اسانسور شدیم ورفتیم البته ناگفته نمونه اون دوتا هم باهامون بودن تو اسانسور باحال بود پارسا داشت با ارشا حرف میزد ولی سادنا هم که روبروش بود رو میپایید انقدر ضایع بازی کرد اخر ارشا یکی زد تو پاش و اون به خودش اومدوقتی هم رفتیم پایین هرچی مانی اصرار کرد باهاش بریم قبول نکردیم نمیشد که همش با این برگردیم صحبت یه روز دو روز نبود که کم کم بحثه چند ماه بودخلاصه مانی با ناراحتی رفت همشم میگفت شما هم مثله خواهرامید مگه میشه بزارم تنها برید ولی من راضیش کردم مانی اصلا راهه خونش به ما نمیخورد اگه ما رو میرسوند باید دوباره این مسیر رو برمیگشت و این اصلا چیز خوبی نبودخلاصه مانی رفت و ماهم راه افتادیم که بریم سر خیابون و از اونجا ماشین بگیریمکه یه دفعه صدا بوق بوق ماشین انگار دنباله عروس راه افتاد ماهم محل ندادیم تا خودشون برن که این سادنا نتونست جلو اون خصلت فوضولیش رو بگیره و یه نگاه کرد یه دفعه دیدم وایساده و به اون ور نگاه میکنه روم رو کردم سمته ماشینهکه دیدم بگو چرا این خشک شده مجنون و اون ایکبیری بودن داشتن بوق میزدنپارسا:خانوم حیدری بفرمایید برسونیمتون...نه این هنوز مشنگه یه قدم رفتم عقب و یه بشگون از رونش گرفتم که به خودش اومدمن:نه ممنون پارسا:این حرفا چیه خانومه شریفی بابا ما همکاریم بفرمایید بالایه نگاه به ارشا که پشته سرش بود انداختم دیدم کلافه میزنه و همش سرش رو اینور اونور میکنه...اهان پس بگو همش زیره سره این مجنونه اون نمیخواد...باشه پس اگه مجنون خودشم بکشه سوار نمیشم...اگه خواست بیاد لیلی رو ببره من که نمیرماروم جوری که فقط سادنا بشنوه...من:سادی بپیچونش من عمرا نمیام میخوای خودت بروسادنا:آویسااااااا...(البته اروم گفت)منم شونه ای بالا انداختم...یعنی خودت خفش کنسادنا:نه ممنون اقای ملکی لطف دارید ولی ما خودمون میخوایم بریم ...دیگه باید عادت کنیم بحث یه روز نیست چندماههولی ضایع بود دلش میخواد برهپارسا:حالا یه امروز رو بیاید با ما بریم از فردا خودتون برگردیدقبل از اینکه دوباره سادی بزنه زیرش صدا اق صالحی درومدارشا:پارسا جان خب حتما کاری دارن که میخوان انجام بدن شما نمیخواد اصرار کنی اگه میخواستن میومدنپارسا یه چشم غره رفت بهشپارسا:خب اگه جایی کار دارید ما سرراه میرسونیمتاووووووووووووووووف ول نمیکنه ...عجبا...دسته سه پیچ رو از پشت بستهدیگه کم مونده بود دهنه رو باز کن قهوه ای چرمیش کنممن:ممنون اقای ملکی همین نزدیکیا ما کار دریم از اون ور قراره دنبالمون بیانسادنا یه جوری متعجب برگشت اون دوتا که هیچ اگه کسی از اونجا رد میشد میدید... من دارم حرف میزنم بعد از اینکه تموم شد سادنا اینجوری برگشت میفهمید خالی بستمحقا که بهم میان کپی برابره اصلا جفتشون به ضایع گفتن ذکــــــی...خدا رو شکر مثله اینکه فهمیدن ما نمیخوایم باهاشون بریم البته فکر کنم فهمید من نمیخوام برم و به خاطره من سادنا هم نمیخواد برهاخیش حالا اون باشه ادای این بی حوصله ها رو در نیاره فکر کرده ما هم از اون دختراییم که پسر تعارف میزنه برسونیم زودی بپرن بالا....چون از نگاهش معلوم بود داره حرص میخوره با اون ماشینش!!!کوفتش بشه منم میخوام اخه این چند سالشه که چنین ماشینی داره؟؟یکی پول نداره یه موتور بخره بعد این چنین ماشینی داره...نیسان مورانو...اونم چه رنگی؟؟؟؟؟عجقه من مشکی!!!!!!!!!چی میشد الان گریه میکردم بابا یکی از اینا میخرید؟؟؟؟بهرحال کوفتش بشه...پارسا:خب باشه پس زیاد اصرار نمی کنم ولی خوشحال میشدیم باهامون میومدیدزیاد اصرار نکرده انقدر شد؟؟؟؟زیاد اصرار میکرد چقدر بود؟؟؟حتما تا فردا هفت ونیم اصرار میکرد بعدم میگفت ولش کن نمیخواد دیگه برید خونه برید سرکار برگشتنه با ماشینه ما بیاید!!!!سادنا هم برای جمع اون نگاه افتضاحش...سادنا:بله دیگه ببخشید اخه اویسا جان اینورا کار داره بعدشم قراره برادرش بیاد دنبالمون..لطف کردیداولالاااااااااااااااااااا ا...پارسا جون دوباره غیرتی شد...حالا خوبه امروز دومین روزه سادی رو میبینه انقدر مجنون بازی در میاره...وقتی سادی گفت داداشم میاد دنبالم حالته صورتش عصبانی شد ...اخی بگردم برات مادر...دو روزه فرهاد شد....!حالا برو کوه بکن تا فردا شیرین رو ببینی...!نمیدونم برعکسه اون بقلیش چرا از این پارسا انقدر خوشم میاد...کاشکی میشد بگم خالی بستیم...نچ...دلم براش سوخت...ولی فکر کنم پارسا بلانسبت ســـگ شد ...پارسابا حالت حرصی :خواهش میکنم پس ما میریم شما هم برید خرید کنید همونطورم گفتید بعدش برادر خانوم شریفی میاد دونبالتون پس مشکلی نیست ما بریم...خدافظما هم خدافظی کردیمپارسا هم به ارشا اشاره کرد که راه بیفتهبعد از اینکه اون ماشینه خوشملش از دیدمون محو شد ...سادی کات کرد ...صدا...دوربین هم چک کرد...حرررررکتسادنا:برای چی الکی زر میزنی که مجبور شم خالی ببندم دیدی وقتی خالی بستم داداشت داره میاد بچم ناراحت شد(آرشا)---------------------از پشته صندلی بلند شدم برم بیرون از خانومه سلیمی لیست یه سری از کار هامون رو بگیرم نمیدونم چرا اصلا حوصله اتاق رو نداشتم....میتونستم بگم خانوم سلیمی بیاره ولی ترجیح دادم خودم برم بیرون و یه ذره از این اتاق بزنم بیرون با اینکه کلا پنج دقیقه بود که اومده بود تو اتاقم بلند شدم رفتم پشت در بازش کردم همین که باز شد دیدم شریفی هم داره از روبروم میاد داشتم نگاش میکردم که یه نگاه بهم انداخت بعدشم روش رو کرد اونور و رفت سمته اتاقش دختریه پررو انگار نه انگار من رییسشم نمیدونم چرا نمیتونستم نگاهم رو بردارم همینطور از پشت نگاش میکردم و تو دلم فحشش میداد ...اخه من نمیفهمم این نمیگه این اقای مهندس ارشا صالحی...رییسمه شاید بندازتم بیرون...عجب چیزیه این!بعد از اینکه لیست ها رو گرفتم برگشتم اتاقم و رفتم سره کارمولی مگه این شریفی میزاشت... کارم رو انجام میدادم ولی تموم فکرم کار های اون بود ...اخه دختر انقدر پررو....بعده یکی دو ساعت در خود به خود باز شداووووووف...بابا این ادم بشو نیست...اخه به حیوون دوبار یه چیز رو میگی میفهمه این دیگه از حیوونم گذشتهپارسا:اه بسه دیگه پشو بریم یه چیزی بخوریمیه نگاه به ساعت انداختم یک بود بلند شدم و رفتم طرفش:بریمهمین که از در زدیم بیرون دیدم اون سه تا هم از دره شرکت زدن بیرون و اصلا مارو ندیدنمن:خب کجا بریم؟برگشتم طرفه پارسا که دیدم ...این چرا قرمز شده؟من:پارسا خوبی ؟چرا قرمز شدی؟دیدم هنوزم به دره شرکت نگاه میکنه...یعنی خل شده؟؟؟من:پارسا چرا حرف نمیزنی چته؟پارسا:هیچی بریممن:جنی شدیا چت شد یه دفعه؟پارسا: هیچی بابا... این صادقی چرا همش دنباله این دوتاست؟اونا دخترن این پسر...چه معنی میده با دوتا دختر بره بیرون غذا بخورهمن:چِه ...چه حرفا میزنی خب همکلاسن باهما تازه امروز روزه اوله با کی برن حتما ما؟پارسا:پس کی؟این دیگه کلا قاطی کرده دارم ازش ناامید میشممن:واسه چی باید با ما که دوروزه میشناسن بیان بعد با اون مانی که چند ساله میشناسن نرن؟پارسا:هیچی بابا ولش کن بریم دو شد...رفتیم پایین و به سمته رستورانی که همیشه میرفتیم حرکت کردیمبعد از سفارش یه ذره راجبه شرکت حرف زدیم ولی پارسا اصلا حواسش نبود...نمیفهمم یعنی خاطره حیدری بود ؟یه ربع به دو بود که راه افتادیم به سمته شرکت...بعد از اینکه رسیدیم هرکی رفت سره کاره خودش ...ایییی خسته شدم از بس سرم رو پایین گرفتم و سانت سانت کردم بلند شدم یه کش و قوسی به بدنم دادم و یه نگاه به ساعت انداختم هفت و بیست پنج بود ...این پنج دقیقه رو دیگه ولش کن خسته شدم ...تند تند وسایله رو میزم رو مرتب کردم اومدم کیفم رو بردارم که در باز شد و دوباره این پارسای بز کلش رو انداخت پایین و اومد من که خسته شدم از دستش ولش کن برای چی دوباره خودم رو حرص بدم چرا مثله بز سرت رو انداختی و اومدی تو مگه تو این چند سال ادم شد که هی من بگم الان ادم شهمن:بریم؟پارسا:اره دیگه مگه نمیبینی کیف به دست اومدم ...بریم دیگهاومدیم بیرون... همه رفتن... اااااا ولی...مثله اینکه این سه تفنگ دار نرفتن وقتی در رو باز کردم اوناهم از تو راهرو داشتن میومدنپارسا:اااا دارید میرید؟نه دارن برمیگردن اخه نمیفهمم این پارسا سواله میپرسه؟!سادنا:بله دیگه ساعته کاری تموم شدهخب خدا رو شکر این حیدری یا همون سادنا جوابش رو داد این دلش خوش شدفکر کردم دیگه خفه میشه سرش رو میندازه پایین و میریم ولی زهی خیاله باطل...پارسا:بله...بله...البته خسته نباشید...امروز چطور بود؟؟اخه احمق این چه سوالیه میپرسی کسیم بخواد بپرسه منم که رییسم تو چیکاره ای؟یه چشم غره رفتم لال شه ولی نمیشدسادنا:بله خوب بودمنم دیگه ریلکس وایساده بودم اون دوتا هم وایساده بودن این پارسا ول کنه بعد برنسادنا:خب بریم دیگه آویای خدا پدرت رو ببیامرزهافرین...برید ...برید..اویسا سری براش تکون داد که باشه سادنا:مانی بریم؟اوه اوه پارسا ســــــــگ میشود...دوباره اخماش رفت توهم ...من نمیفهمم مگه میشه دو روزه اینجوری شد؟؟مانی:اره بریممانی اومد جلو واول بامن بعدشم با پارسا دست داد ...البته پارسا تحویلش نگرفت و کشکی دست داداون دوتا هم خدافظی کردن...البته اون دختره پررو فقط لباش رو تکون داد میمیری قشنگ خدافظی کنه خیره سرت رییستماشیطونه میگه یه سوزن بیارم تو اون لباش بکنما...!!!اصلا من نمیفهمم این چرا اینجوریه با من خدافظی میکنه فقط لباش رو تکون میده یه صدا از اون لباش که کوفتش بشه....درنمیاد...بعد چجوری بلند با پارسا خدافظی میکنی....دختره پرروما هم پشته سرشون رفتیم منم در شرکت رو بستم و با پارسا رفتم سواره اسانسور شدمتو اسانسورم از بس دیدم این پارسا...سادنا رو نگاه میکنه شروع کردم چرت باهاش حرف زدن ...ولی احمق اونم پرت و پلا جوابم رو میداد و فقط به روبروش که سادنا بود نگاه میکرد...جالبی اینجا بود اونم محل نمیداد...خلصته پسراس دیگه وقتی دختری محلش نمیده غیره عادی جذبه دختره میشهخلاصه انقدر ضایع نگاش کرد اخر یکی کوبوندم تو پاشبعد از اون پارسا دمه دره شرکت وایساد منم رفتم ماشینم رو بیارم این پارسا دیشب هم که تو خونمون تلپ بود بخاطره همین صبح با ماشینه من اومدیمماشین رو دراوردم رفتم پارسا رو سوار کردمپارسا:ارشا ...ارشا...اروم برومن:چرا؟پارسا:میگم اروم برو...این دوتا سادنا و دوستش نیستن؟من:چه میدونم ...اهان اون سادناس اون دوستشه؟...قبلن انقدر زود خودمونی نمیشدی...الان چرا اینجوری شدی؟پارسا:اِههههههه...اروم برو ...رسیدی بهشون بوق بزنمن:اونوقت برا چی اینکار رو بکنم؟پارسا:ارشا حرف نزن ...میگم بوق بزن بفهمنمن:ای بابا ولمون کنپارسا:هیشششششششششیعدشم خودش دستش رو گذاشت رو بوقمن:اااااااا ول کنپارسا:ساکتانقدر بوق زد تا عروس خانوم روشون رو اینور کردنوااا این چرا خشک شد؟واقعا که دوتاشون خلنپارسا:خانوم حیدری بفرمایید برسونیمتون...دوباره این اون دهنش رو باز کرداین سادناهه چرا خشک شده؟اویسا یه قدم اومد عقب و رسید یه سادنا...نمیدونم چی شد اون به خودش اومداویسا:نه ممنون دختره ی پرروِ زبون دراز مگه با تو هست جواب میدی؟گفت حیدری مگه گفت شریفی؟انقدر دوست داشتم اینا رو میگفتم ولی من رییسه یه شرکتم شخیت و غرور دارم نباید با چنین دختری دهن به دهن بشمپارسا:این حرفا چیه خانومه شریفی بابا ما همکاریم بفرمایید بالامن:پارسا خفه شوالبته این رو خیلی اروم گفتم جوری که اونا نفهمیدن...بعدم کلافه سرم رو تکون دادمسادنا:نه ممنون اقای ملکی لطف دارید ولی ما خودمون میخوایم بریم ...دیگه باید عادت کنیم بحث یه روز نیست چندماههخب پس برید تا این پارسا هم ببندهپارسا:حالا یه امروز رو بیاید با ما بریم از فردا خودتون برگردیداهههههه اینم که ول نمیکنه ...منو باش فکر میکردم این فقط به من سه پیچه من:پارسا جان خب حتما کاری دارن که میخوان انجام بدن شما نمیخواد اصرار کنی اگه میخواستن میومدنیه چشم غره هم بهش رفتمپارسا:خب اگه جایی کار دارید ما سرراه میرسونیمتاین ادم نمیشه....اویسا:ممنون اقای ملکی همین نزدیکیا ما کار داریم از اون ور قراره دنبالمون بیاننه باورم شد این دوتا برای هم ساخته شدن وقتی اویسا این حرف رو زد چنان اون سادنا برگشت و متعجب نگاش کرد که ما هم فهمیدیم خالی بسته...کپیه پارساست....ارزونیه خودشاهههه حوصلم سررفت چقدر فس فس میکنن...همش تقصیره این پارساسپارسا:خب باشه پس زیاد اصرار نمی کنم ولی خوشحال میشدیم باهامون میومدیدباشهاروم گفتم:افرین پس بگو ما رفتیمکه دیدم محلم ندادسادنا:بله دیگه ببخشید اخه اویسا جان اینورا کار داره بعدشم قراره برادرش بیاد دنبالمون..لطف کردیدوااااااا پس برایه چی وقتی گفت قراره بریم بیرون انقدر تعجب کرد؟!اوه اوه مانی کم بود داداشه این دختر پررو اِ هم اضافه شدپارسابا عصبانیت :خواهش میکنم پس ما میریم شما هم برید خرید کنید همونطورم گفتید بعدش برادر خانوم شریفی میاد دونبالتون پس مشکلی نیست ما بریم...خدافظاوناهم خدافظی کردن...اقا پارسا بلاخره رضایت دادیکم که از اونجا دور شدیممن:پارسا تو چته ؟تو دو روزه عاشق شدی؟مگه میشه؟(آویسا)---------------------جاااااااااااااااااااااااا اااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من:تو کی بچه دار شدی؟سادی حامله ای؟کی ازدواج کردی؟منو چرا دعوت نکردی؟شاید ازدواجی در کار نبوده شایدم.....سادی:اه خفه...یعنی میخوای باور کنم نفهمیدی منظورمو؟؟؟تو چشماش اشک جمع شدوااااااااااااااا ...بابا بازم به فرهاد ...شیرین که حالش بدتره...خدا بخیر بگذرونه عشق و عاشقی اینارو اینا چجوری دو روزه عاشق شدن؟؟؟؟؟؟؟مگه میشد دیروز دید امروز عاشق شد؟؟؟؟؟؟؟؟من:یعنی...توهم...مثله...مثله...بعدم با شصتم ته کوچه رو نشون دادم...که منظورم پارسا بود سادنا هم سرش رو تکون دادوای مغزم داشت میپکید...درسته تا الان عاشق نشده بودم ولی دیگه بخوام مثله فیلم و کتاب ها هم بگیرم پنج شیش باری باید طرف رو ببینه ...بعد لیلی و مجنون بشهمن:سادنا خفه شو...کی دیروز طرف رو میبینه امروز عاشقه سینه چاکش میشه؟؟؟مطمئنم میدونی اسمه این عشق نیست یه چیز دیگس؟؟؟نهمنظورم هوس بود با اینکه خیلی سخت بود بهش بگم ولی غیره ممکنه این چیز..مگه بازیه...یا فیلمه...یا رمانتو رمان و فیلماش اینجوری عاشق نمیشنعشــــــــــق در یک نگاه!!!!!!مطمئنم این تهِ غیره ممکنهاین چرا اشکش درومده؟واااااااا؟؟؟؟؟؟؟من:سادنا چرا لالی لامصب میگم بگو چه مرگته؟؟تو هم که دو روزه چشمت اینو نگرفته؟؟؟؟؟سادنا: نـه چشمم دوروزه پارسا رو نگرفتهنفسمو با صدا دادم بیرون:خب خدا رو شکر کی دو روزه عاشق میشه که شما ها بشید...حالا چرا گریه میکنی؟نترس نمیزنمت...راه بیفت سه ساعته اینجا وایسادی...پارسا رسید خونه الانم داره فیلم میبینه دوباره اشکش درومد...من:اه چه مرگته؟چرا لال شدی؟؟؟؟؟سادنا فین فین کنین که اثر اشکاشه:اخه تو که نمیدونی چمه الکی زر زر نکندیگه داشت کلافگیم میزد بالا:اه خب بگو دیگه چه مرگته؟واسه چی گریه میکنی؟؟؟؟؟سدانا:بیا بریم یه جا بشینیم بعد ...بیا اون روبرو یه پارکهچون داشتم از فوضولی میمردم هیچی نگفتم ...اخه خیلی عجیب بود سادنا که انقدر شلوغ پلوغه از دیروز انقدر ساکته همیشه این میخندید اصلا گریه نکرده بود جلو من ولی حالا نمیدونم چش بود پس باهاش رفتمبه پارک رسیدیم و رویه نیمکت رسیدیممن:خب بگو با صدا گوشیم حواسم پرید ...گوشیم رو دراوردم...مامان بود...به سادنا علامت دادم وایسه اونم چشماش رو بهم زد یعنی باشه ولی معلوم بود تو یه دنیای دیگس من:جونم مامانمامان:آویسا کجایی؟من:مامان سادنا خرید داشت فردا تولده دوستشه الان که از شرکت اومدیم بیرون یادش اومد ..اصرار کرد منم برم برا دوستش کادو بگیریمعجب خالی بندی بودما تو عصره نیمه روشن دارم خالی میبندممامان:اهان...خب یه خبر یه ادم بدهمن:ببخشید یادم رفتمامان:باشه دیر نکنیمن:چشم زود میام بایمامان:خدافظگوشیم رو گذاشتم تو جیبممن:خب بگوسادنا:قضیش واسه چند ساله پیشه واسه وقتی که پونزده سالم بود یادم یه شب بابام اومد و به مامانم گفت:سمیرا برای جمعه شب محمود اینا رو دعوت کردممامان:اااااااا چه خوب منم میخواستم بگم اون دفعه رفتیم خونشون دیگه دعوتشون نکردیمبابا:خب دیگه چه بهتر منم خودم دعوت کردم.مامان:باشهخلاصه گذشت تا شب جمعه از طرفی هم مشتاق بودم ببینمشون اخه بااینکه اونا چند بار اومده بودن خونه ما و چند باری هم مامان اینا رفته بودن ولی من تاحالاندیده بودم چون برای خونشون که بهونه ی درس رو میکردم میپیچیدم و نمیرفتم دو سه باری هم که اومدن خونه ما کاملا اتفاقی من نبودم یادمه یه بارش تولده دوستم بود بعدیشم خونه فامیل بودمبهرحال تاحالا هیچ کدوم رو ندیده بودم تا اینکه جمعه شب شدسادنا :اره دیگه بلاخره شب جمعه اومد منم اون شب نمیدونم چرا ولی خیلی به خودم رسیده بودم... هه..یادم خوشگل ترین لباسم رو پوشیدم نمیدونم چرا...خلاصه شب شد و اومدن تا صدا ایفون درومد مامان رفت باز کرد و با بابا رفتن استبالشون مامانم که دید من بیخیال نشستممامان:سادنا پشو دیگه اومدن ...زشته ...چرا نشستی؟؟بیحوصله بلند شدم و رفتم اخره صف بعد چند لحظه رسیدناول یه خانوم که صورتش زیادی جووون میزد اومد تو نزدیکای چهل سنش میزد ولی صورتش کمتر نشون میداد من باتوجه به سنه بچشون که قبلا شنیده بودم بیست و خورده ایه حدس زدم ولی حتی نمیدونستم بچشون دختره یا پسر علاقه ای هم نداشتم ...اره داشتم میگفتم اول خانومه یا همون سمیرا خانوم بعدشم شوهرش یا همون اقا محمود که نزدیکای پنجاه میزد اومد تو... اخر از همه هم بچشون یا همون پسرشون اومد تو پارسا ملکیاول نگرفتم ...یه یک دقیقه بعد دوزاریم افتاد انگار سادی هم فهمید اولش نفهمیدم و منتظر بود تو ذهنم تجزیه تحلیل کنممن:چییییییییی یییییی؟؟؟ پارسا ملکی؟؟؟؟؟؟منظورت همینه پارسای خودمونه؟؟؟یه لبخند غمگین بغله لبش بود ...سرش رو تکون دادمن:دروووووووو وووووغ میگییییی یییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اونم ادا منو دراوردسادنا:نهههه هههههه راست میگماره اق پارسا همینی که یه ساعت پیش باهاش تو شرکت بودیم یوداونشب وقتی اومد تو مثله بقیه پسرا بود برام اول ازش یه قیافه برداری کردم...چشم ابرو مشکی ...بینی متوسط...لبای گوشتی و پرتو نگاه اول خوشم اومد از قیافش ...بعد از تعارف مامان رفتن تو و رو مبلا نشستن مامانم اشاره زد برم شربت بریزم و بیارماخم کردمو بلند شدمرفتم شربتا رو ریختم و اوردم و شروع کردم از همون جلو پخش کردن اول به عمو محمود بعدم بابا بعدم خاله سمیرا بعدم مامان اخرم پارسا بود مامان بابا ها که داشتن با هم حرف میزدن...وقتی رسیدم به پارسا بدونه اینکه خم شم با اخم گرفتم جلوش و چون اون رو مبل بود و من خم نشده بود لیوان جلو صورتش بود و اون باید دستش رو زیادی میاورد بالااخم کرده بودم و سینی جلوش گرفته بودم و ولی نگاش نمیکردم بفرماییدم نگفتم نمیدونم چرا اینکارا رو میکردمیه چند ثانیه گذشت دیدم سینی سبک نشد برگشتم نگاش کردم دیدم داره از خنده میترکه ولی به زورکی داره جلو خودشو میگیره و یه لبخند کوچیک تو صورتش جمع میکنهمنم دیگه بدجور حوصلم سر رفته بود من:نمیخواید بردارید اگه خدا بخواد؟خندش بیشتر شد تو دلم گفتم کوفت ولی جلو خودم رو گرفتم بیرون نیادپارسا:میخواید دستتون خسته شد من بگیرم شما برداریدفهمیدم میخواد کرم بریزهمن:نه ممنون خودم میتونم بردارم بدونه اینکه دیگه تعارف کنم سینی رو گذاشتم رو میز و از توش یه شربت برداشتم شروع کردم هم زدنیه دفعه گفتم اون که نگام نمیکنه بزار یه زیر چشمی نگاهش کنم ببینم شربت رو بهش ندادم چیکار داره میکنهاروم سرم رو برگردوندم و یه نگاه بهش بندازم...روم رو که برگردوندم نگام باهاش قاطی شد اصلا فکر نمیکردم اونم داشته میکرده ..زودی نگام رو گرفتم و به ساعت روبرو نگاه کردممامن:سادنا چرا به پارسا جون شربت ندادی؟قبل از اینکه پارسا جواب بدهسادنا:قضیش واسه خیلی وقته پیشه واسه وقتی که پونزده سالم بود یادم یه شب بابام اومد و به مامانم گفت:سمیرا برای جمعه شب محمود اینا رو دعوت کردممامان:اااااااا چه خوب منم میخواستم بگم اون دفعه رفتیم خونشون دیگه دعوتشون نکردیمبابا:خب دیگه چه بهتر منم خودم دعوت کردم.مامان:باشهخلاصه گذشت تا شب جمعه از طرفی هم مشتاق بودم ببینمشون اخه بااینکه اونا چند بار اومده بودن خونه ما و چند باری هم مامان اینا رفته بودن ولی من تاحالاندیده بودم چون برای خونشون که بهونه ی درس رو میکردم میپیچیدم و نمیرفتم دو سه باری هم که اومدن خونه ما کاملا اتفاقی من نبودم یادمه یه بارش تولده دوستم بود بعدیشم خونه فامیل بودمبهرحال تاحالا هیچ کدوم رو ندیده بودم تا اینکه جمعه شب شدسادنا :اره دیگه بلاخره شب جمعه اومد منم اون شب نمیدونم چرا ولی خیلی به خودم رسیده بودم... هه.. یادم خوشگل ترین لباسم رو پوشیدم نمیدونم چرا...خلاصه شب شد و اومدن تا صدا ایفون درومد مامان رفت باز کرد و با بابا رفتن استبالشون مامانم که دید من بیخیال نشستممامان:سادنا پشو دیگه اومدن ... زشته ...چرا نشستی؟؟بیحوصله بلند شدم و رفتم اخره صف بعد چند لحظه رسیدناول یه خانوم که صورتش زیادی جووون میزد اومد تو نزدیکای چهل سنش میزد ولی صورتش کمتر نشون میداد من باتوجه به سنه بچشون که قبلا شنیده بودم بیست و خورده ایه حدس زدم ولی حتی نمیدونستم بچشون دختره یا پسر علاقه ای هم نداشتم ...اره داشتم میگفتم اول خانومه یا همون سمیرا خانوم بعدشم شوهرش یا همون اقا محمود که نزدیکای پنجاه میزد اومد تو... اخر از همه هم بچشون یا همون پسرشون اومد تو پارسا ملکیاول نگرفتم ...یه یک دقیقه بعد دوزاریم افتاد انگار سادی هم فهمید اولش نفهمیدم و منتظر بود تو ذهنم تجزیه تحلیل کنممن:چییییییییییی ییییی؟؟؟ پارسا ملکی؟؟؟؟؟؟منظورت همینه پارسای خودمونه؟؟؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد