وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عروس خون بس - قسمت دهم

سهیل:الو روژان روژان:سلام سهیل:سلام خوبی؟ روژان:ممنون،تو خوبی سهیل:خوبم،خداروشکر،سارا یه چیزایی میگه درسته؟ روژان:چی میگه؟ سهیل:میگفت،نمیخوای بری رشته تجربی،چرا؟ روژان:خب،دوست دارم برم رشته انسانی. سهیل:چرا نظرت عوض شد؟ روژان:نمیدونم،فکر نمیکنم،تو پزشکی موفق بشم. سهیل:باشه عزیزم هرجور خودت دوست داری. روژان:تو چیکار میکنی؟با درسات؟ سهیل:کاری باهاشون نکینم،اونا با مخ من یه کارایی میکنن هردو خندیدن.سهیل،کار داشت خداحافظی کردن.چندماه از رفتن سهیل میگذشت،روژان اول دبیرستان رو تمام کرد،حالا باید انتخاب رشته میکرد،مدتها بود تصمیمش عوض شده بود، با توجه به تواناییش تصمیم گرفت بره رشته انسانی.*** سارا:روژان قبول شدی،حقوق تهران صدای جیغ و هورای سارا و روژن همه جارو پر کرده بود بی بی گل با شوق نگاشون میکرد.خیلی تلاش کرده بود،میدونست چیزی که با تلاش زیاد به دست بیادچقدر شیرین،سال دوم وسوم راتو یکسال خونده بود،چنان درس میخوند،که سه شب را در بیمارستان بود.دوسال و نیم بود که سهیل رفته بود،روژان،همچنان مشتاقانه منتظرش بود. روژان:وای باورم نمیشه. سارا:باورکن،خانم وکیل،بیا پرونده اولم خودم،بیا میخوام مهریه رو بذارم اجرا. روژان:لوس سارا:جدی میگم روژان:تو نمیخوای عروسی بگیری،رکورد زدیا. سارا:فضولی موقوف. روژان:میزنم تو سرتا سارا:وای نگاه چه زبونی سر من داره تا دیروز بهم میگفت سارا خانم روژان:مرض ادای من در نیار سارا:بلند شو حرف من گوش بده روژان:من هروقت به حرف تو گوش دادم،تو دردسر افتادم. سارا:گمشو، خو اگه راست میگی یکیش رو بگو. روژان:همون موقع که تو باغ بودیم،جا پا گرفتی گفتی برو سیب بچین،خرم کردی من رفتم بالا،نتونستم بیام پایین سارا:اونکه از بی عرضگی خودت بود،به من چه روژان:آهان،بی عرضگی من بود،تا پسر،شکوهی اومد،مثل جت فرار کردی،من گذاشتی اون بالا سارا،یادش به اون روز افتاد،کلی خندید سارا:وای روژان،شده بودی مثل تارزان،فقط باید مثل تارزان یه هو میکشیدی میپریدی پایین،مستقیم تو آغوش گرم پسر شکوهی فرو میومدی. روزان:مرض ،من که حمید رو میبینم سارا:حمید؟حمیدکیه؟نمیشناسروژان:چی شده،حمید؟سارا بی بی گل:حمید حرف بزن چی گفتی به این روز افتاده روژان:مونس مونس؟ مونس :بله خانم روژان:آب قند بیار زود باش حمید روی مبل نشست چشماش خیس اشک بود،جرات نداشت حرف بزنه. مونس آب قند آورد،روژان سر سارا رو بلند کرد،آب قند رو به زور توی دهانش ریخت.بعد از چند دقیقه چشماش باز کرد،روژان رو که دید،بغضش ترکید،روژان بغلش کرد. روژان:سارا،قربونت برم چی شده،بهم بگو سارا:روژان...س...هیل و دوباره گریه کرد.روژان،با چشمان پر از اشک به روژان نگاه میکرد،نمیخواست ادامه حرفای سارا رو بشنوه،هیچکدوم،حواسشون به بی بی گل نبود. روژان:سارا،سهیل خوبه حتما اومده که تو از خوشحالی غش کردی،آره دیونه و خندید یه خند عصبی حمید:روژان آروم باش،هنوز هیچی معلوم نیست. روژان:چی معلوم نیست. حمید:سهیل،تصادف کرده،تو کماست. صدای هق هق،سارا با صدای افتادن چیزی همزمان شد،بی بی گل دستش رو قلبش بود،افتاده بود رو زمین،اوضاع خونه بهم ریخته بود،صدای گریه های روژان و سارا آژیر آمبولانس،هیچ کسی نبود،که دلداریشون بده.بی بی گل سکته کرده بود،بردنش بخش مراقبت های ویژه،سارا زیر سرم بود،و روژان تنها تر از همیشه توی راهرو بیمارستان آروم آروم اشک میریخت،باورش نمیشد،سهیل وبی بی گل تنها کسانی که داشت، بین مرگ و زندگی باشن،چرا به هرکی دل بستم از تنهام گذاشت؟چرا خدا؟چرا؟مگه من چه گناهی کردم،حالت عصبی بهش دست داده بود،فریاد میزد،فریادهایی که دل سنگ رو آب میکرد.پرستارا به سمتش رفتن،دستش محکم گرفته بودن،آرامبخش بهش تزریق کردن،چشماش داشت بسته میشد،احساس کرد،یه نفر از روی زمین بلندش کرد،چشماش بسته شد. با صدای همهمه چشماش بازکرد،رو تخت بیمارستان بود،وقت ملاقات بود،اطراف تخت کناریش که متعلق به یه دختر همسن خودش بود،پر بود از آدم،ولی اون مثل همیشه تنها بود،تنهای تنها،به زنی نگاه کرد،که با محبت تکه های کمپوت را در دهان دختر میذاشت،روش برگردوند،دستی روی شونه اش احساس کرد،برگشت همان زن بود. زن:سلام روژان با صدای که از گریه دور گه شده بود،سلام کرد. زن:چرا تنهایی؟ملاقاتی نداری؟ روژان به یاد بی کسی خودش افتاد،اشک از چشمانش بی صدا پایین میریخت. روژان:یکی از ملاقاتیم ،تو غربت،رفته تو کما،یکی دیگه اش تو مراقبتهای ویژه همینجاست،یکیشون مثل من تویکی از همین اتاقا بیهوش افتاده زن،اشک چشمش رو پاک کرد. زن:صبور باش دخترم،خدا بزرگه روژان:آره،خیلی بزرگه،اینقدر بزرگ،ولی من خیلی کوچیکم تحمل این همه درد رو ندارم پتو رو روی سرش کشید و گریه کرد. سرمش تمام شده بود،بلندشد،به طرف مراقبت های ویژه رفت،سارا رو دید که به شانه حمید تکیه زده به سمت اون میان.با خودش گفت:خوشبحال سارا که یه تکیه گاه مثل حمید داره. حمید:سلام روژان خوبی؟ روژان:ممنون،ساراتو خوبی سارا خودش تو بغل روژان انداخت،با هم گریه میکردن. پرستار:خانما،لطفا بفرماییدبیرون،وقت ملاقات تمام هرسه تو محوطه بیمارستان نشسته بودن. روژان:حمید؟ حمید:بله روژان:سهیل چه به روزش اومد؟ حمید:پدرش میگفت،راننده ماشینی که باهاش تصادف کرده،مست بوده،اون مرده ولی سهیل بین مرگ و زندگیه باید براش دعا کنیم. روژان:من میدونم ،سهیل خوب میشه،قول داد تا آخرش مراقبم باشه.برمیگرده برمیگرده.. اشکای که بی صدا از چشماش پایین میومد،اشک هر رهگذری رو در میاورد. سوار ماشین شدن،سرش رو به شیشه ماشین،تکیه داه بود،هوا داشت تاریک میشد،احساس کرد توی تب داره میسوزه،شیشه رو داد پایین.حمید ترمز زد،ترافیک سنگینی بود،ماشینی که کنارشون بود،آهنگ ملایمی گذاشته بود،روژان،بهش گوش داد،انگاری حرف دل اون رو میزد،به آهنگ گوش دادو به سهیل فکر میکرد و براش دعا میکرد، لحظه لحظه های که با سهیل بود،مثل یه فیلم از جلو چشمش رد میشد. یکی از این آدما یه شب دعاش میگیره،یکی از همین شبایی که شب تقدیر شبی که تنها از خونه زد بیرون،سهیل برای همراهیش اومده بود. یه دل شکسته یک گوشه این شهر،صداش میرسه تا آسمون ها وچه دامنگیر وقتی که تو خونه زهرا خانم در باز کرد،سهیل با اون لبخند گرمش جلوش بود. غروبا چه حالی داره،این فضا چه حالی داره تو محضر،عقد که بدون حلقه نمیشه که برای گریه کردن،یه هوای عالی داره روز اولی که موهاش کفی کرده بود.خنده های شادش وقتی رفتن خرید،با قاشق دهنیش ذرت خورد. غروبا ببین هوارو،گریه های بی صدارو تو اتاق که بود،سهیل اومد داخل مات ومبهوت روژان شده بود. یه نفر بی خواب تا سحرهی بی تاب یه سفر برف بازیشون،وقتی سهیل جلوش ایستاده بود،سارا بهش برف نزنه بی تاب شنیدن یه خبر تا سحر،یه دعا که داره اثر وقتی تب کرده بود،به روژان گفته بود دوستت دارم این همه دستایی که منتظر بارونه،یکی اون بالا نشسته که خودش میدونه وقتی که خداحافظی کرد،اشکی که تو چشماش بود. میدونه کاری که فقط خودش میتونه،دستای خالی رو خالی برنمیگردونه. آهنگ تمام شده بود.روژان هنوز داشت،دعا میکرد وآروم اشک میریخت. حمید:لعنتی این ترافیک وچراغ قرمز کی تموم میشه؟ سارا:حمید،چه آهنگ قشنگی بود،یعنی ،خدا جواب دعای ما رو هم میده حمید:آره خانومم گریه نکن،دعا کنید براش. از تو آیینه به روژان نگاه کرد،از زور گریه چشمای درشتش مثل یه خط باریک شده بود. حمید:خواهش میکنم،روژان،بسه خودت به کشتن میدی،هنوز که چیزی معلوم نیست به خودت مسلط باش. خونه ای که روزاول،براش مثل بهشت بود،حالا مثل جهنمی اون تو خودش میسوزوند،دو روز بود از اون روز نحس میگذشت،به قبولیش فکر کرد،پوزخند تلخی زد،که پشتش گریه تلخی به همراه داشت.از تو خونه بیرون رفت،رفت تو باغ نشست رو زمین،به آسمون نگاه کرد. -خداجونم،سلام من میشناسی؟من روژانم،بنده ات،منو ببین ،دیگه طاقت ندارم،کم آوردم،کمکم کن نذار سهیلم از دست بره اگه بخاطر من داری اون میبری،تو اون برگردون،من میرم از زندگیش،اصلا من بیر،امید خیلیا به سهیل،ولی من که کسی رو ندارم،خدا یه بار فقط یه بار به حرفم گوش بده. سارا از پشت پنجره میدیدش تو اون سرما،میخواست بره پیشش ، حمید نذاشت. حمید:بذار تو حال خودش باشه. سارا:مریض میشه تو این سرما سارا به طرف پنجره برگشت،روژان بیهوش روی زمین افتاده بود،با حمید به سمتش رفتن.دکتر:شوک عصبیه،مراقبش باشید. حمید:ممنون دکتر مونس:آقا حمید،تلفن از بیمارستان حمید با عجله به سمت تلفن رفت،سارا پشت سرش رفت. حمید:الو بله ... حمید:ممنونم،لطف کردین من الان میام. سارا:چی شد؟ حمید:بی بی گل به هوش اومده،خطر رفع شده. حمید وسارا به طرف بیمارستان رفتن،با عجله به مراقبتهای ویژه رفتن،بی بی گل ضعیف و شکسته روی تخت بود،زیر لب ذکر میگفت. سارا:بی بی گل،قربونت برم بی بی گل:خدانکنه دخترم،روژان کجاست؟ سارا:خونه هست بی بی گل:خوبه سارا:نه بی بی گل:سهیلم سارا:هنوز به هوش نیومده ،تو این 3 روز همه نگرانتون بودن،آقا ماهان خیلی نگران بودن،الانم زنگ زدم بیان. همه فامیل نزدیک یکی ،یکی میومدن پیش بی بی گل،پسرش،ماهان دخترش،هما و نوه هاش،ولی اون فقط منتظر،سهیل بود.وفکرش به امانتی که سهیل به دستش سپرده بود.همه که رفتن،روژان اومد،بی حرف به هم نگاه میکردن.اشکای بی صدای روژان روی دستش میریخت. بی بی گل:دوسش داری؟ روژان:خیلی بی بی گل:براش دعا کن تو دلت پاکه روژان:پس چرا هیچوقت خوشی نمبینم بی بی گل:خدا اونایی رو که دوست داره مورد آزمایش قرار میده صبور باش. بی بی گل مرخص شد،خونه شلوغ بود،همه برای عیادتش میومدن،همه میدونستن،حالش خوب نیست،دکتر گفته بود،قلبش خیلی ضعیف شده،از سارا خواسته بود،به وکیلش بگه بره پیشش. وکیل اومد،هیچکس نمیدونست،بین اونا چه حرفایی رد و بدل شد.وکیل اومد بیرون،خداحافظی کرد،رفت. *** صنم:مهیار زودباش برو به سکینه بگو بیاد،بچه داره به دنیا میاد،مهیار با عجله به سمت خونه قابله روستا رفت،ولی نبودش،رفته بود،یه روستای دیگه مهیار با سرعت به خونه برگشت. مهیار:سکینه نیست،باید ببریمش درمانگاه اونگ:یه مرد بچه رو دنیا بیاره،غیرتت کجاست پسر؟ مهیار:داره میمیره صنم:برو سکینه رو پیدا کن. مهیار ماشین روشن کرد،گفته بودن،سکینه تو یه روستای دیگه هست.با سرعت میرفت،بالاخره پیداش کرد.سوارش کرد،رسوندش خونه،زنا رفتن تو اتاق،هر دقیقه یکی میومد بیرون آب گرم و پارچه میبرد داخل،مهیارصدای جیغ سمیرا رو میشنید،وبالاخره صدای گریه یه بچه،همه نفس راحت کشیدن. صنم بچه رو تو یه ملافه پیچید،یه دختر کوچولو و قرمز،اتاق رو مرتب کردن،بچه رو قنداق کردن،مهیار رفت تو اتاق،به سمیرا نگاه کرد که بی حال خوابیده بود،بچه رو بغل کرد. مهیار:دختر یا پسر؟ صنم:دختر مهیار:خوبه،دختر باباشه دنیا:اسمش چی میذارین؟ اورنگ:مهتاب مهیار:دختر من ، با اجازتون ،خودم اسمش میذارم. اورنگ: خب؟ مهیار:روژان همه ساکت شدن،هیچکس حرفی نمیزد. اورنگ سکوت را شکست: غلط میکنی ،اسم اون دختر فراری رو بذاری رو نوه من مهیار:من پدرشم،خودم شناسناممه براش میگیرم،اسمشم میذارم روژان. اورنگ:لعنت به روژان که سایه نحسش همیشه رو زندگیمه مهیار:من نمیذارم کسی یادش بره چه بلایی به سر اون آوردین. سمیرا با ناراحتی به مهیار نگاه میکرد. *** فردای اون روزی که بی بی گل با وکیل،حرف زد، دیگه چشماش باز نکرد،بی بی گل مهربون سهیل برای همیشه تنهاشون گذاشت. روژان،آخرین پناهش رو از دست داد،هیچکس باورش نمیشد،اون فرشته از زندگیشن رفته،صدای صوت قرآن،دل روژان رو لرزوند.همه با لباس های مشکی،بالای جایگاه ابدی،بی بی گل ایستاده بود،روژان به بچه ها و نوه های بی بی گل که با بهترین لباس ها و ماشین ها،ایتاده بودن نگاه کرد،حالا که بی بی پل رفته بود،اونا رو میدید،تا وقتی زنده بود،نیومدن،حالا با مرده اش چیکار دارن.معلومه ارث ومیراثی که مادرشون گذاشته بی نهایت بود. مراسما تمام شدولی خبری از سهیل و خانوادش نبود، سارا،روژان رو به خانه اش برده بود،تحمل نگاه های سرد،فرزندان بی بی گل رو نداشتن،چهل روز از مرگ بی بی گل گذشت،وکیل بی بی گل،به سارا و روژان اطلاع داد که به خونه بی بی گل بیان،قرار بود وصیت نامه رو باز کنن،روژان و سارا نمیدونستن ،حضور اونا چه لزومی داره،به خونه بی بی گل رفتن،جای خالیش قلب روژان رو به درد آورد. همه اونجا جمع بودن،با نگاهی سرد و بی تفاوت به آن دو نگاه میکردن،چشم روژان به مردی افتاد،که به او نگاه میکرد،چهره اش آشنا بود،چشمای مشکیش،قاب عکسی که تو خونه سهیل بود،پدر سهیل. سارا با گریه به طرفش رفت، ساسان با آغوش باز به اسستقبالش رفت. سارا:سلام پدر ساسان:سلام دختر خوشکلم،خوبی سارا:ممنون ساسان:بیا بشین،کلی باهات حرف دارم. سارا به روژان اشاره کرد،بره کنارشون،روژان،آروم سلام کرد نشستن. وکیل که دید همه اومدن،وصیت نامه رو باز کرد،شروع به خوندن کرد،بعد از اینکه مقدمه رو خوند سرش رو بلند کرد.و بین هیچکدوم فرق نگذاشته بود،هر 3 به یه اندازه،فقط تکلیف خونه باغ رو مشخص نکرده بود. ماهان:خونه باغ چی میشه وکیل:حاج خانم،اینجا رو به نوه اشون سهیل دادن. چشم همه به اشک نشست. اشکان:سهیل،تو کماست. وکیل،به اشکان نگاه کرد که،در حضور عمویش حرف از در کما بودن پسرش میزنه. وکیل:انشالله که بهوش میان. فرشید،پسر هما گفت:اگه نیومد؟ ساسان پدر سهیل طاقت نیاورد،بلند شد. ساسان:بسه دیگه خفه شید،به کوری چشم همتون بهوش میاد،خاک برسرتون که مال دنیا باعث شده اینجور به مرگ پسرعمو پسرداییتون راضی بشید،البته اگه داداش میزد تو دهنت اون یکی هم از این غلطا نمیکرد،آقای وکیل پسر من احتیاج به این خونه نداره بدش به این لاشخورا همه سرشون پایین انداختن،ماهان به پسرا اشاره کرد برن بیرون. روژان متنفر بود از اون همه وقاحت.که حتی یه عذرخواهی نکردن. وکیل:من طبق وصیت نامه عمل میکنم،این خونه متعلق به آقای سهیل نجم هست. و اما این دوتا خانما،همه یادشون اومد که دوتا غربیه هم اینجا هستن. وکیل:دوتا آپارتمان هست،توی زعفرانیه،روبروی هم یکی متعلق به خانم سارا سهرابی و یکی متعلق به خانم روژان صالحی. روژان باورش نمی شد،بی بی گل با اینکه رفته بود،هنوزم حمایتش میکرد،برای شادی روحش فاتحه ای فرستاد،کاری که هیچکدوم از بچه ها نکردن.ساسان،متوجه کاردخترک شد،میدونست شخصیت بزرگی داره،ولی... وکیل:حاج خانم،حسابی دارن توی بانک،مقدار قاب توجهی پول توی حسابه،ایشون وصیت کردن،کسی حق نداره دست به این حساب بزنه،سود این پول،هر ماه به حساب،خانم روژان صالحی ریخته میشه،تا وقتی که ایشون ازدواج نکردن این سود متعلق به ایشون،وقتی ازدواج کردن،تمام پول به بچه های بی سرپرست پرورشگاه ....تعلق میگیره. همه به روژان نگاه میکردن،با اینکه کلی ثروت داشتن،با خم به سارا و روژان نگاه میکردن. وصیت خوانده شده بود،قرار بود،وکیل کارای انحصار وراثت رو انجام بده به همشون خبر بده برای امضا.برای روژان این چیزا مهم نبود،سهیلش مهم بود،که میون مرگ و زندگی،توی غربته،سارا کمکش کرد کارای ثبت نامش انجام بده،روژان ،هیچ انگیزه ای نداشت.نمیخواست درس بخونه. وکیل زنگ زد،روژان وسارا رفتن محضر امضا کردن،دل پاک روژان شاد نبود،دوست داشت بی بی گل مهربونش بود،تا باهم منتظر سهیل بمونن. روژان و سارا و حمید وارد ساختمون شدن؛در آپارتمان ها روبری هم باز میشد،روژان کلید رو درآورد،در باز کرد،انتظار داشت با یه خونه خالی وسرد مواجه بشه،یه خونه تمیز و مبله بود،برگشت حمید و سارا هم تعجب کرده بودن. روژان:سارا دیگه جهیزیه نمیخوای. بعد از مدتها خنده به لبشون اومد،سارا به طرف آپارتمان روژان رفت،یه خونه دوخوابه و نورگیر بود، وارد خونه که میشدن سمت چپ در چوبی بود،بازش کردن حمام و دستشویی بود،سالن مربعی بود ،سمت چپ دوتا اتاقا بودن و سمت راست آشپزخونه ای با کابینتای فانتزی نارنجی و مشکی،کف سالن پارکت بود،با مبلهای مشکی و قالیچه نارنجی وسط مبلا،و ال ای دی که گوشه سالن بود. سارا:جهیزیه تو هم تکمیله،فقط یه شوهر کم داری. روژان لبخند تلخی زد.حمید وسارا از خونه رفتن بیرون درم بستن،روژان روی یکی از مبلا نشست. با خودش حرف میزد: روزگار،بازی بعدیت چیه؟یه تقلب برسون آماده باشم.فقط هرکاری میکنی،سهیل رو نبر. حمیدوسارا تصمیم گرفتن زندگیشون رو شروع کنن،بدون جشن،رفتن ماه عسل. *** حمید وسارا مدام با خانواده سهیل،درتماس هستن،وضعیتش تغییری نکرده همچنان تو کماست. روژان همچنان امیدوار،دعا میکنه،که سهیل به هوش بیاد، امروز،اولین روزیه که میخواد بره،دانشگاه،اضطراب عجیبی داره،به مانتو وشلوار و کیف و کفشش نگاه میکنه،همه چی ساده و مرتب،همونجور که بی بی گل و سهیل دوست داشتن، مانتو مشکی ساده،شلوار جین قهوه ای،کفش لژدارقهوهای و کرم،کیف قهوه ای ،مقنعه مشکیش رو سرش کرد،چادرشم سرکرد،از خونه رفت بیرون،سارا جلو در منتظرش. سارا:بیا بریم دخترم روژان:کوفت سارا:ای دختر،بد با مامانت درست حرف بزن،میام به عمو استادت میگما. روژان:وای استرس دارم. سارا:نترس روژان،مثل دبیرستان،فقط مختلط و خندید. به سر در دانشکده نگاه کرد. -سهیل،ببین من به قولم وفا کردم،تو هم وفا کن برگرد،من بی تو خیلی تنهام سهیل. سارا:بیا دیگه،داری رازو نیاز میکنی؟ سارا با روژان تا جلوی در کلاسشون رفت. سارا:خب دیگه سفارش نکنم مامان،شیطونی نمیکنی،حرفای عمو استاد رو گوش میدی. سارا:چرا آبرو بالا میندازی؟یعنی نمیخوای حرفای منو گوش کنی،دختر بد تغذیه که برات گذاشتم میخوری،نیام ببینم تو کیفت مونده،عصرم،خودم میام،با غریبه ها جایی نریا،حالا اگه خواستی بری با یه پسر پولد... صدای خنده چند نفر نذاشت ادامه حرفش بده،روژان سرش پایین،انداخت،سارا برگشت،یه پسرجوون با کت وشلوار پشت سرشون ایستاده بود،با اخم نگاشون میکرد،دوتا پسرم هلاک شده بودن از خنده اونطرف. سارا به خودش اومد. سارا:مشکلیه آقا؟ پسر:نخیر،فقط اگه اجازه بدی،عمو استاد بره داخل کلاس. سارا و روژان با تعجب نگاش میکردن،خودشون کشیدن عقب،سارا سریع خداحافظی کرد،استاد و اون دوتا پسررفتن داخل،روژانم پشت سرشون رفت،تو دلش به سارا فحش میداد.روش نمیشد،سرش بلند کنه،استاد جلو تابلو ایستاد،خودش معرفی کرد. استاد:من علیرضا رضویان هستم،اکثر درسای تخصصیتون با من هست،من اهل سختگیری نیستم،ولی با جلف بازیم کنار نمیام،حضور و غیاب برام مهم نیست،کسی کلاس براش خسته کننده شد میتونه نیاد.خب حالا اسمتون میخونم با هم آشنا بشیم. اسامی بچه ها رو خوند رسید به روژان. استاد:روژان صالحی روژان:بله استاد:پس مامانتون کجا رفت؟نیومد. همون دوتا پسر باز رفتن رو دور خنده،بچه ها با تعجب به استاد و روژان نگاه میکردن. روژان:دوستم،اینجا درس نمیخونن. استاد:آهان،خوبه روژان سرش پایین انداخت،بدش از استاد که اینجوری روز اول تحقیرش کرد. استاد،درس شروع کرد و بچه ها یادداشت میکردن،بعد از مدتی استاد خسته نباشید گفت،بچه ها بیرون رفتن،روژان همونجا نشست،کسی رو نمیشناخت،درس بعدی هم تو همین کلاس داشت،استاد وسایلش رو جمع کرد،سرش آورد بالا فقط اون و روژان تو کلاس بودن. استاد:عموجون،شما نمیری بیرون؟ روژان عصبانی نگاش کرد،حیف که استادبود،با خودش گفت استادم نبود جرات هیچ غلطی نداشتی،سرش انداخت پایین. گوشیش رو آورد بیرون زنگ زد به سارا. سارا:سلام عزیزم روژان:سارا،برو دعا کن دستم بهت نرسه،میکشمت. سارا:اول که شووورم نمیذاله،دوم،تو غلط میکنی،سوم،چلا؟ روژان:استاد ،مسخره ام کرد جلو بچه ها. سارا:چی گفت؟ روژان:گفت مامانت کجاست؟ سارا:میخواستی بگی سر قبر مامان تو،روژی من پیج کردن،من برم و قطع کرد. روژان،بلند شد،جلو پنجره کلاس ایستاد،به سهیل فکر کرد،آرزو داشت یه پولی داشت میتونست یره سهیل رو ببینه.بغض تو گلوش نشست.توحال خودش بود،با صدای «پخ» کسی از جا پرید،سریع برگشت،همون دوتا بودن،خسته بود از این همه تنهایی و تحقیر،اشکاش بی اراده صورتش خیس کرد،و لبخند رو از لب اون دوتا پسر جمع کرد،با دستش اشکش پاک کرد،کیفش برداشت،رفت بیرون،تو محوطه. پسر:کامی،این چرا اینجوری کرد؟ کامی:حتما عاشقه،باید ازش عذرخواهی کنیم،متین. متین:تو اذیتش کردی،خودتم عذرخواهی کن. بچه ها همه اومدن تو کلاس،روژان هم اومد،کمی نگاهی به متین کرد،بلند شد،رفت جلو روژان ایستاد. کامی:خانم من معذرت میخوام بابت رفتارم روژان:مهم نیست. سرش انداخت پایین،کامی هم رفت. بالاخره،اون روزم تمام شد،تنهایی به سمت خونه رفت،لامپای خونه سارا،خاموش بود،پس هنوز نیومده،در باز کرد رفت داخل.به تنهایی عادت کرده بود،لباسشو درآورد،رفت تو آشپزخونه برای خودش و سارا وحمید غذا درست کرد،میدونست وقتی بیاد،خسته هست.

زنی میانسال و زیبا،توی یکی از اتاقای بیمارستان،روی صندلی کنار تخت نشسته بود،به پسر جوانش نگاه میکرد،که مدتها بود،با مرگ دست وپنجه نرم میکرد،دکترا بهشون گفته بودن،برگشتنش فقط با یه معجزه ممکنه،ولی دل خانواده راضی نمیشد،دستگاه رو قطع کنن. مادر:سهیل،مادری چشمات باز کن،فدای اون چشمات،من طاقت ندارم بدون تو ،تو این دنیا دوام بیارم،خیلی دوسش داشتی؟کاش،قبول کرده بودیم،تو اینجور با عصبانیت بیرون نمیرفتی،که این بلا به سرت بیاد. با شنیدن،اسمش برگشت. سامان:نازنین نازنین:بله؟ ساسان:چرا اینقدر خودت زجر میدی؟دکترا میگن،برنمیگرده بذار دستگاه رو قطع کنن نازنیین:نه هیچوقت ،نمیذارم،اون برمیگرده ساسان بغلش کرد. ساسان:گریه نکن،نازنین،یه کم دیگه صبر میکنیم. *** ترم اول رو با موفقیت گذروند،تا یکماه میتونست استراحت کنه. وقتی رفت خونه،با کمک سارا،یه خونه تکونی حسابی راه انداختن،تو مدتی که امتحان داشت،خونه اش بهم ریخته شده بود،کارشون تمام شد،حمید با غذا اومد خونه،مشغول خوردن بودن،گوشی حمید زنگ خورد. حمید:بله؟ ... حمید:کی؟ ... حمید به روژان و سارا نگاه کرد. ... از جاش بلند شد به تراس رفت. هرچی منتظرش شدن نیومد،سارا بلندشد رفت تو تراس،حمید رو دید که روی زمین نشسته،سرش گذاشته رو زانوش. سارا:حمید؟ سرش رو بلند کرد،چشماش سرخ بود. سارا:حمید گریه کردی؟ حمید:سارا ،رفت. سارا نشست جلوش. سارا:کی رفت؟ حمید:سهیل سارا:سس..هییل ...نه ..من براش دعا کردم،اون برمیگرده. روژان سارا رو صدا زد. روژان:سارا،چی هست تو این تراس که هر کی میره موندگار میشه. صدای گریه سارا رو شنید با عجله رفت تو تراس.حمید سر سارا رو تو بغلش گرفته بود هر دوشون گریه میکردن. نمیخواست به اون چیزی که تو ذهنش فکر کنه. روژان:سارا توروخدا چی شده؟ سارا بلند شد،روژان رو بغل کرد. سارا:سهیل رفت برای همیشه. ضربه نهایی رو زدی؟من که گفتم هر طوری میزنی اینطوری نزن.سهیل نبر.بردیش؟حالا که واقعا عاشق شدم،حالا که داشتم به زندگی امید پیدا میکردم؟چرا؟ روژان دو روز تو بیهوشی بود،شوک بزرگی بود براش،سارا و حمید فکر نمیکردن،عشق سهیل تا این حد تو وجودش بزرگ شده باشه،فامیلش براش اینجا مراسم یادبود گرفتن. روژان که به هوش اومد،با اون روژان قبل خیلی فرق داشت،دیگه هیچ گرمایی تو چشمای قهوه ایش نبود. سارا:روژان،به خودت بیا،روح سهیلم عذاب میکشه از ناراحتیه تو،میدونی که اونم دوست داشت،ولی میترسید،همیشه میگفت روژان روح روژان دست من امانته من نمیخوام روحش آسیب ببینه،درس بهانه بود،رفت که تو آزاد باشی.رفت که خانوادش راضی کنه.رفت که زود برگرده روژان نگاش کرد. سارا:اینجوری نگام نکن،یخ میزنم از سردی نگات.قسمت میدم به روح سهیل. روژان:چه راحت مرگش باور کردی. سارا:تو فکر کن راحته،فکر میکنی برای من سخت نیست نبودنش تو اگه سه چهارماه باهاش زندگی کردی.من بیشتر از ده سال خواهرش بو... گریه نذاشت ادامه حرفش بزنه.هردو تو بغل هم زار میزدن. *** دیروز،تو لپ تاپ روژان،عکسای از سهیل دیده بود،عکسای قبل از آشنایی با روژان و چندتا عکس از اون شب برفی،هرچهار تاییشون کنار ادم برفی ایستاده بودن،دستای سهیل دور شونه روژان بود، و یه عکس دوتایی نشستن بودن رو برفا استکان چایی رو گرفتن بالا،عکسارو ریخت رو فلش که چاپشون کنه. امروز عکسارو چاپ کرد،حالا جلو قاب فروشی دنبال دوتا قاب خوشکل بود،قابها رو خرید،عکسارو گذاشت داخلش،حالا عکس خودش وسهیل روی عسلی تختشه،و عکس چهارتاییشون روی اپن آشپزخونه بود. یه هفته هست کلاساش شروع شده،ولی دلش نمیخواد بره،تو عکس به چشمای سهیل نگاه کرد وباها حرف میزد. -آقا سهیل،رفتی بی من؟عاشقم کردی رفتی؟حالا من با این دلم چیکار کنم؟سهیل داره بارون میاد،اگه بودی با هم میرفتیم زیر بارون،خیس بشیم،تومریض شدیخودم باز میام پرستارت میشم هرچی هم سرم داد بزنی نمیرم،سهیل وباز مثل همیشه شونه بالشتش همدم اشکاش شد. تصمیم گرفت دوباره بره دانشگاه،وارد کلاس شد،چندتایی از بچه ها رو میشناخت،متین و کامران هم تو کلاس بودن،ولی روژان با کسی گرم نمیگرفت،همیشه حرفای سهیل تو گوشش بود،استاد اومد درس داد و رفت. کلاس بعدی با رضویان بود،حوصلش رو نداشت،ولی مجبور بود،تحملش کنه،رضویان اومد داخل،روژان نگاش کرد،یه جوون حدود 30 سال قدش حدود 180 بود،هیکل ورزشکاری،موهای مشکی و چشمای مشکیش اون به یاد سهیل مینداخت،استاد اسامی رو خوند تا افراد جدید رو بشناسه.به اسم روژان که رسید مکث کرد،سرش آورد بالا،یاد اولین دیدارشون افتاد،خنده ای گوشه لبش اومد. استاد:خانم صالحی روژان:بله استاد:هفته قبل نیومدین؟ روژان:بله،مشکل داشتم خودتونم گفتین مهم نیست براتون حضور وغیاب. استاد:اون برای ترم قبل بود،این ترم مهمه روژان:بله استاد دیگه غیبت نمیکنم. کامران نگاهش کرد،شخصیت روژان براش سوال شده بود،یه دختر ساده،زیبا باوقار که غم بزرگی همیشه مهمان چشماش بود.متین زد به پهلوش. متین:خوردیش کلاس تمام شد،دیگه کلاس نداشت،از دانشکده بیرون اومد،کامران سوار ماشینش شد،به روژان که منتظر خط تو ایستگاه نشسته بود نگاه کرد،ماشین رو برد جلو ایستگاه شیشه رو داد پایین. کامران:خانم صالحی بفرمایید برسونمتون. روژان:ممنون آقای نجفی،با خط میرم. کامران:خب،من که دارم میرم،شما هم میرسونم. روژان:ممنون،ولی من با خط راحتم،کاری ندارم که زود برسم خونه کامران:هرجور مایلید ورفت.خط اومد سوارشد،سرش تکیه داد به شیشه،بی خبر از اینکه ماشینی که دنبالش میاد،توی ایستگاه نزدیک خونه پیاده شد،چادرش رو مرتب کرد به راه افتاد،و کامران پشت سرش،جلو اپارتمان در باز کرد رفت.و کامرانم رفت.روژان:آقا چرا متوجه نمیشی،من قصد ازدواج ندارم. کامران:فقط یه دلیل روژان:لزومی نداره به شما توضیح بدم کامران:اصلا چرا توتنهایی زندگی میکنی؟ روژان،نگاش کرد،نمیخواست کسی بدونه تنهاست. روژان:من تنها زندگی نمیکنم،با خواهرم وشوهرش زندگی میکنم،بعدم زندگی من به شما ربطی نداره. ترم چهار بودن،و کامران همچنان خواستگار روژان همه بچه های دانشکده میدونستن.ولی کسی نمیدونست این دختر22 ساله،چه رنجهای رو تحمل کرده.5 سال از فرارش میگذشت.و همچنان بی خبر از خانواده اش بود،مهیار تو ذهنش کمرنگ شده بود،ولی نمیتونست مرگ سهیل رو باور کنه. امروز تا عصر کلاسش طول کشید،وقتی رفت خونه،سارا مثل جن جلوش ظاهر شد. روژان:چته؟ سارا:هیچی روژان:ولی این قیافت یعنی یه خرابکاری کردی. سارا:نه،منو خرابکاری،نه به جون تو روژان:به جون خودت سارا:روژان برو،یه دوش بگیر،شام خونه ماه هستی روژان:تمیزم،برای چی دوش بگیرم سارا:مهمان داریم روژان:کی؟ سارا:خانواده حمید. روژان:باشه سازا:یه لباس خوشدل بپوش روژان:من میگم مکشکوکی نگو نه. سارا:وای خوبه تو شوهرم نیستی همیشه به من شک داری. روژان زد تو سرش فرار کرد. سارا:تو که میای،فردا میام پیش عمو استادت. روژان خوشحال بود که یکی مثل سارا هست تو زندگیش یه دوش گرفت،موهاشو خشک کرد،با اتو مو صافش کرد، پشت سرش بستش ،یه رژ کمرنگم زد،یه شلوار جین با یه تاپ سفیدپوشید،یه سیوشرت قرمزم پوشید.شال قرمزشم انداخت روسرش رفت خونه سارا.در زد،یه دفعه تمام صداهایی که ازداخل میومد،قطع شد.سارا در بازکرد. روژان:چیه؟ سارا:هیچی بیا تو روژان رفت داخل ولی با دهان باز به همه نگاه میکرد،همه جا پراز بادکنک و آویزای رنگی بود،با صدای تولدت مبارک دسته جمعی به خودش اومد،امروز 20 مهر بود،تمام دوستای سارا و خانمهای خانواده سهیل اونجا بودن.نمیدونست چی بگه اولین بار بود کسی اینجوری بیادش بود.برگشت به سارا که از کار خودش راضی بود نگاه کرد.رفت سمتش خودش انداخت تو بغلش و گریه کرد،سارا هم به گریه انداخت.سارا هلش داد عقب. سارا:برو عقب دختر هیز من صاحاب دارم. روژان:مرسی سارا جونم سارا:قابلی نداشت آبجی برای بچه ام جبران کن. روژان:تو برادریت ثابت کن.بچه دار بشو من جبران میکنم سارا:خاک برسرم مگه برادرا برای اثبات برادری حامله میشن همه از کل کل اون دوتا میخندیدن،خونه پر از شادی و خنده بود،کلی با سارا و خواهرشوهراش رقصید.سارا رفت تو آشپزخونه با یه کیک شکل خرشرک برگشت، روی خر یه عکس از کوچیک از روژان بود ،کنار خر عروسکای کوچولویی از شرک و زنش و گربه هم بود.همه مهمونا دلشون گرفته بودن،روژان،هم خنده اش گرفته بود هم دوست داشت کله سارا رو از تنش جدا کنه. سارا:بیا آبجی عکستم بردم دادم بهشون گفتم شکل خودت درستش کنن.اصلا نمیشه تشخیص داد کدوم خر شرک روژان رفت طرفش،سارا کیک داد به خواهرشوهرش فرار کرد،با کلی خنده و عکس کیک بریدن،روژان چیزی در گوش خواهرشوهر سارا گفت،اونم با لبخند سرش تکون داد،سارا مشغول حرف زدن با یکی از دوستاش بود،روژان با لبخند رفت جلو،سارا هم حواسش به دوستش بود،هم لبخند موذیانه روژان،حواسش گرم دوستش بود،یه دفعه صورتش پر از کیک خامه ای شد،و همزمان چشمش خورد به خواهرشوهرش که عکس گرفت.هرکاری کرد نتونست عکس پاک کنه. سارا:روژان میکشمت اگه حمید ببینه این عکسمو روژان:فیلمت هست چه جوری شوکه شدی. سارا:دارم برات نامرد روزان:عکس من میدی آره؟ سارا:وای وقتی بهش گفتم چی میخوام.تا نیم ساعت میخندیدن.توی دانشکده،منتظر دوستش مرجان بود،از ترم قبل با هم دوست شده بودن،دختر خوبی از خطه مال بود.یه تکه کیک براش برداشته بود،تو دانشکده بهش بده،تو محوطه مرجان دید داره از ماشینش پیاده میشه،رفت کنارش.بهم دست داد،با هم رفتن داخل ساختمان،تو همون حال جریان دیشب رو براش توضیح میداد. روژان:دختر خل رفته خرشرک سفارش داده،عکس منم انداخته رو تن خر مرجان دلش گرفته بود،از تصور اون لحظه میخندید. مرجان:خیلی دلم میخواد،خواهرت رو ببینم،آدم جالبیه،هرچی تو جدی اون شوخ روژان:منم تلافی درآوردم،حواسش نبود یه تکه زدم به صورتش یه عکس تپلم گرفتیم ازش میارم ببین. از صدایی که شنید،نفسش بند اومد، استاد:عموجون باز سر راه ایستادی مرجان که جریان عمو رو میدونست از خنده سرخ شد ولی نمیتونست بلند بخنده،روژان دستش کشید فرارکرد. روژان:این عمو خوراک سارا هست استاد به دوتا دختر نگاه کرد،از شنیدن تعریفاشون خنده اش گرفت،حدس میزد،خواهرش همون دختری باشه که ترم اول دیده،دلش میخواست دوباره ببینتش. سارا:روژان،بذار من یه بار بیام سرکلاستون،حال این عمو رو بیارم سرجاش. روژان:حمید میکشتت. سارا:از کجا میفهمه؟ روژان:من نمیگم،چشمات اینجوری ریز نکن برام خو بیا *** قبل از اینکه کلاس شروع بشه،روژان از استاد اجازه گرفت یکی از دوستاش بیاد سرکلاس،اونم بی خبر از همه جا قبول کرد. وارد کلاس که شد،از زور خنده صدا به صدا نمیرسید. استاد:چه خبر با دیدن استاد،همه سرجاشون نشستن.و استاد تونست اون دختر تخس رو کنار روژان ببینه. استاد:سلام روزتون بخیر کسی چیزی نگفت استاد خواست بره سردرس ولی یه نفر نذاشت. سارا:روز شما هم بخیر استاد. استاد:ممنونم خانم سارا:سارا صالحی هستم.مادر روژان کل کلاس رفت رو هوا. استاد:بله شناختمتون. سارا:شنیده بودم چندبار سراغم رو گرفتید.اومدم سلامی عرض کنم. استاد:میخواستم،وضعیت درسیش رو بهتون اطلاع بدم همه بچه ها به کل کل استاد و سارا نگاه میکردن. سارا به طرف روژان برگشت. سارا:روژان،عمو استاد رو اذیت کردی؟ روژان که بلند شد از خجالت رفت بیرون.استاد خودشم نمیتونست خنده اش رو کنترل کنه. سارا:بچه ام ترسید،من برم دنبالش ،بعد میام صحبت میکنیم درباره وضعیت درسیش،با اجازه سارا که رفت،استاد سعی کرد جو کلاس برگردونه. تا از در کلاس بیرون رفت یکی از پشت زد تو سرش،دو متر پرید بالا سارا:درد بگیری حال کردی کاری کردم بخنده حالاذ هیچکس ازش حساب نمیبره روژان:سارا برو تا به حراست نگفتم برو سارا:خو رفتم وحشی ،بای بوس کلاس تمام شده بود،روژان تو راهرو نشسته بود از استاد عذر خواهی کنه،استاد اومد بیرون روژان رفت کنارش روژان:استاد استاد با دیدنش لبخندی زدو استاد:بله روژان من عدر میخوام بابت رفتار سارا استاد:ببخشید خواهرتون نامزد نداره؟ روژان با تعجب نگاش کرد استاد:اگه نداره برای امر خیر مزاحمتون بشیم. روژان:استاد،سارا 2 سال ازدواج کرده استاد:با اجازتون روژان لبخندی زد ورفترضا:مادر چرا با خودت،اینکارو میکنی،خسته نشدی از این همه گریه کردن،چشمات از دست میدی ماهگل:پنج سال رفته،یه خبر ازش ندارم ببینم زنده هست مرده؟ رضا:فکر کن مرده،براش فاتحه بفرست هر شب جمعه. ماهگل:ما اشتباه کردیم،روژان باید می موند،پیش مهیار،ما هم دیه میگرفتیم،تموم میشد. رضا:تاوان همه این اشتباه های شما رو روژان پس داد،اگه یه روز برگرده،خودم پشتش وایمیسم،هرکی هرچی میخواد بگه،بگن بی غیرتم اگه بیاد همه میریم از اینجا زمینا رو میفروشیم میریم. ماهگل به پسر14 سالش نگاه کرد،و فکر کرد اگه شوهرش یه ذره درک و فهم این بچه رو داشت الان تو آرامش بودن. رضا:این دوتا باز رفتن تو کوچه،حالا من نتونستم درس بخونم،این دوتا چرا اینقدر سربه هوا هستن. ماهگل:از من حساب نمیبرن،حرف تو رو گوش میدن،تو باهاشون حرف بزن،دلم میخواد از این روستا بریم،ولی چه کنم که منتظرم،اون روز سرچشمه،زن مهیار رو دیدم با بچه اش،میگن اسم دخترش گذاشته روژان،بخاطر همین اورنگ از خونه بیرونشون کرده،الان دو سه سال خونه اورنگ نرفته رضا:هرچی به سرشون بیاد حقشون،آه روژان دامن همشون میگیره.من برم سرزمین،خداحافظ. رضا رفت،ماهگل به یاد روزهای خوبی که داشتن اشک میریخت،لعنت میفرستاد به کسی که باعثش شد. *** سه سال از مرگ سهیل،میگذره،روژان وسارا خواهرانه با هم تو اون آپارتمان زندگی میکنن،زندگی مسیر عادی خود را طی میکند هیچ اتفاق خاصی نیفتاده ،روژان خاستگارای زیادی داره،که بهشون جواب منفی میده،دنبال یه کاری هست تا بتونه پس انداز برای آینده داشته باشه،در این مورد با استاد رضویان صحبت کرده بود و استاد بهش گفته بود،اگه کاری بود خبرش میکنه،و حالا استاد به قئلش وفا کرده بود. روژان:استاد رضویان،قبول کرد،من تو دفترش کار کنم،باورت میشه. سارا:بخاطر من بود. روژان:اگه بخاطر تو بود که حذفم میکرد،بروگمشو. سارا:عجب،خرشانسی هستی تو روژان روژان:من خرشانسم؟هه تو که میدونی چرا سارا:تو ناشکری روژان:یعنی چی؟ سارا:تو دختر خوبی هستی،توجه کن،خدا هرجی رو ازت گرفت یه چیز بهتر بهت داد،چون همیشه صبور بودی،هیچوقت خدا رو فراموش نکردی.تو شرایظ هر کاری رو داری میتونستی هرکاری میخواستی بکنی،کسی نبود بهت بگه چرا؟ولی تو ،تو هر شرایطی پاک موندی،خدا اینارو فراموش نمیکنه.شاید قسمت تو مهیار و سهیل نبودن،خداروشکر کن،یه سرپناه داری،محتاج کسی نیستی. روژان:حق با تو،خداروشکر که تو هستی،تو نبودی،دیونه میشدم. سارا:دیونه،گریه نکن؛بیا ببینم *** نه،نرو،منو تنها نذارین. صنم:مرد،بلندشو،چه خبرته،خواب دیدی اورنگ چشماش بازکرد،صورت تیره اش پر از دونه های ریز عرق بود،دستش رو قلبش گذاشته بود،به سختی نفس میکشید،دنیا براش آب اورد. صنم:چرا داد میزدی؟ اورنگ:اون،دست از سرم برنمیداره،همیشه مثل سایه دنبالم میاد،لعنت به اون. صنم:کی؟ اورنگ:روژان،همیشه میاد به خوابم،همش گریه میکنه،ولی امشب باهام حرف زد،تو یه باغ بودیم همه بودیم،صدای گریه اومد،برگشتیم،روژان بود،رو زمین نشسته بود،زار میزد،به مهیار نگاه میکرد،من جلو مهیار ایستادم نبینتش،با چشماش التماسم میکرد برم کنار نرفتم،بلند شد،نگام کرد،داد زد:اورنگ نمیبخشمت، عقب عقب رفت،نگاه به دورم کردم،هیچکدومتون نبودین،فقط عباسم بود،میدونی چی بهم گفت؟ صنم اشکاش پاک کرد. صنم:چی گفت؟ اورنگ،با صدای بلند گریه میکرد،گفت بابا نجاتم بده. صنم تو سر خود میزد،اورنگ مردی که از غرور سر به آسمان میسایید؛زجه میزد،دنیا بی صدا گریه میکرد،یادش به روزهایی افتاد،که روژان رواذیت میکرد،روژان صبوری میکرد،به خیال خودش روح برادرش شاد میشد،نمیدونست،روحش در عذابه. اورنگ:باید،پیداش کنم،اون باید ما رو ببخشه،روح عباس در عذابه صنم:اگه مرده باشه؟ اورنگ:نه،خدایا منو ببخش،چرا چشمام کور شد،لعنت برشیطون،اینا همه آه روژان دیگه کسی دورم نیست،پسرام رفتن،بچه دلینا،چرا باید کرو لال بشه؟ چشماش از جلو چشمام کنار نمیره.من باید پیداش کنم،تمام ایران بگردم،پیداش میکنم،میرم از مادرش حلالیت میطلبم،التماسش میکنم،ببخشتم،عباس در عذابه.سارا:روژان، 10 روز دیگه سومین سالگرد،سهیل روژان:میدونم. سارا:من و حمید داریم میریم ایتالیا. روژان:کی؟ سارا:هفته آینده روژان:حالا،به من میگی سارا:مشخص نبود که بریم دیشب قطعی شد. روژان:اون پسر دست از سرم برنمیداره سارا:روژان،کامران،پسر خوبیه روژان:من نمیخوام ادواج کنم هیچوقت،نه بخاطر اینکه سهیل رو دوست داشتم،چون تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم سارا:تو بدبین شدی روژان:هرچی سارا :من دارم میرم بیمارستان،دختر کله شق. وقتی سارا رفت،روژان رفت جلو عکس سهیل نشست و مثل همیشه باهاش حرف زد. روژان:سلام،سهیل،تو رفتی به قولت وفا نکردی و برنگشتی،ولی من وفا کردم،منو میبینی؟سال دیگه لیسانس حقوق میگیرم،میخوام بازم درس بخونم میخوام به جایی برسم که تو میخواستی،تو بخاطر من هرکاری کردی،تو یه فرشته محافظ بودی خدا سر راه من قرار داد،وقتی ماموریتت ،تمام شد رفتی.نگفتی قلب داغون من بعد تو به مهربونی کی عادت میکنه عکس رو برداشت،بوسش کرد،گذاشت سرجاش. تو آینه به خودش نگاه کرد،یه دخترجوون،23 ساله که تو 17 سالگی مطلقه شده بود،و هیچ اسمی تو شناسنامه اش نبود. روژان:روزگار،چند وقتی پیدات نیست،تو چه فکری هستی،منتظر حرکت من نشستی،که باز ضربه بزنی،نه دیگه من،به کسی و چیزی دل نمیبندم،دیگه چی دارم که ازم بگیری؟خانواده،عشق؛فامیل،چ ی؟حالا خودم هستم وخودم. *** روژان:چرا دست از سرم برنمیداری؟من نمیخوام ازدواج کنم نه با و نه با کسی دیگه. کامران:فقط یه دلیل بیار من میرم برای همیشه قول مردونه. روژان،با عصبانیت نگاش کرد،2 سال بود که مثل کنه بهش چسبیده بود،نمیدونست باید چه جوری از دستش راحت بشه،تصمیم گرفت واقعیت بهش بگه.ولی نه همه رو روژان:دلیل میخوای؟باشه بهت میگم.من ازدواج کردم،شوهرم فوت کرده.حالا من یه زن بیوه هستم با هزارتاغم. کامران با بهت به چشمای خیس روژان،نگاه کرد. روژان:حالا برو،بذار به درد خودم بسوزم. روژان رفت و کامران رو در ناباوری گذاشت. کامران،دختر تنهایی رو دید،با شانه های خمیده،بی هدف توی خیابون قدم میزد،اینقدر نگاهش کرد تا از جلو دیدش رفت. *** سارا:مثل مادرمرده ها نگام نکن،زود میام روژان:اونم گفت زود میام سارا:زبونت بره لای در،من میام روژان:به کامران گفتم، گفتم شوهرم فوت کرده. سارا:قربونت برم غصه نخور. حمید:خواهران غریب،هواپیما بدون ما رفت. سارا:خب اومدیم،بیا چمدونت روببر. حمید:چشم سوارماشین شدن به سمت فرودگاه رفتن،هیچکدوم حرف نمیزدن،رفتن داخل سالن،حمید رفت چمدونا رو تحویل بده. سارا روژان رو بغل کرد. سارا:مواظب خودت باش.زود میام روژان:سارا،یه کاری میکنی برام؟ سارا:چی؟ روژان:یه عکس از قبر،سهیل. سارا بهش نگاه کرد. سارا:باشه عزیزم. شماره پروازشون رو اعلام کردن،برای آخرین بار همدیگرو بغل کردن حمید سوئیچ ماشین ربه روژان دادن و رفتن،بعد از رفتن اون روژان بی هدف تو خیابونا دور میزد،جلو یه مجتمع ردشد،زد رو ترمز،ماشین پارک کرد،ایستاد،همون مجتمعی که برای اولین بار با سهیل امده بود،کیفش برداشت رفت داخل،هرجا رو نگاه میکرد،سهیل رو می دید.از در پشتی وارد پارک شد،لبخند تلخی به روی لباش اومد،هنوزم صدای جیغ میومد،دیگه نمیترسید ولی سهیل نبود که با لبخند دعوتش کنه سواربشه. با خودش حرف میزد:روژان خانوم برگشتی به عقب،6 سال قبل ،الانم تنهایی تنهاتر از اون موقع،دوست داری برگردی عقبتر،بری خونه زهراخانم،شایدم عقبتر،توی درمانگاه،نه؟توی خونه،پیش مادرت. لبخندی زد،وارد مجتمع شد،وارد فروشگاه لوازم آرایشی شد،بعدم مانتو و شال و کفش هرچی دوست داشت خرید. جلو آیینه ایستاده،یه دختر با موهای مشکی چشم وابروی مشکی،مانتوی سفید و شال مشکی وسفید،کفش آل استار،سفید و کوله مشکی. مرجان:روژان،چقدر تغییر کردی،مطمئنی میخوای بری؟ روژان:آره،باید برم،تو که هستی؟ مرجان:من چارپایتم،رفیق. روژان:دمت جیز،رفیق مرجان:خاک تو گورت ،تو هم لات شدی؟ ماشین رو روشن کردند،مثل 6 سال قبل زدن به دل جاده،اینبار بدون سهیل،همراه با مرجان،نه به سمت شهر،به سمت روستا. روژان:اسم من چیه؟ مرجان:نگار روژان:و چی هستم؟ مرجان:خرشرک روژان:بیشعور هردو خندیدن مرجان:خو؛کر ولال.راستی شب کجا بمونیم؟ روژان:یه جای خوب. سیستم ماشین رو روشن کردن،و هم صدا با هم خوندن. پرم از درد دلتنگی واسم راهی نمی مونه تو که خوب وخوشی بی من بدون تو دلم خونه دلم خونه دلم خونه وجودم بی تو داغونه دلم خونه نمبدونه نمیدونه کسی حالمو جز خدا نمیدونه دلت قرصه که من هستم که دنیامو به تو بستم که هروقت مشکلی باشه برای تو دم دستم ولی من چی؟کی رو دارم که مثل خود من باشه که هر وقت عشق کم دارم مثل معجزه پیدا شه دلم خونه ولم خونه وجودم بی تو داغونه دلم خونه نمیدونه نمیدونه کسی حالمو جز خدا نمیدونه تو که نیستی پریوشونم دلم خونه ،هراسونم وحیرونم و دیونه دلم خونه دلم خونه وجودم بی تو داغونه دلم خونه نمیدونه نمیدونه کسی حالمو جز خدا نمیدونهصورتش خیس اشک بود،مرجان خاموشش کرد. مرجان:بزن،کنار بقیه راه با من مرجان،پشت فرمون نشست،روژان سر رو به صندلی تکیه داد،از تکون های آروم ماشین چشماش گرم شد خوابید، مرجان سر یه دوراهی ایستاد نمیدونست ازکدوم طرف بره مرجان:روژان،بیدارشو از کدوم طرف باید برم. روژان چشماش باز کرد،به اطراف نگاه کرد. روژان:بیا تو استراحت کن،چندساعت داری رانندگی میکنی،خسته شدی. جاهاشون رو عوض کردن.هنوز،چهارساعت تا روستا مونده بود،از شب که حرکت کرده بودن،یه نفس اومده بودن فقط بین راه یه ساندویچ خورده بودن. هر چی به روستا نزدیک میشد،بیشتر دلشوره میگرفت و پشیمون میشد از اومدن،حالا 5 دقیقه تا روستا راه بود،ماشین رو خاموش کرد،مرجان چشماش باز کرد.هوا روشن شده بود. مرجان:رسیدیم؟ روژان:آره،این کوه رو میبینی؟یه روز فرار کردم زدم به این کوه ،مهیار پیدام کرد. فقط یه لحظه دیرتر اومده بود،الان تو آرامش بودم. مرجان:اگه میترسی برگردیم روژان:نه نمیترسم،کسی رو ندارم برام ادعا داشته باشه،یه مادر پیرو سه تا پسربچه،ولی نباید بذاریم منو بشناسن،حرفای مردم داغونشون میکنه. مرجان:حالا کجا بریم؟ روژان:اول یه دور تو روستا میزنیم؛ببینیم چه خبر. روژان وارد روستا شد،همه چی مثل قبل بود،کوچه های خاکی خونه های کاهگلی و خشتی،بچه های روستا،با کنجکاوی به غریبه ها نگاه میکردن،روژان در بین اونها به دنبال برادراش بود،ولی کسی شبیه اونا ندید.عینکشو رو چشمش گذاشت.مرجان با دقت به همه جا نگاه میکرد،باورش نمیشد هنوزم در ایران روستاهایی باشن دور از هر امکاناتی. بچه به دنبال ماشین روژان راه افتاده بودن،جاده خاکی بود،روژان نمیتونست با سرعت بره،زنهای روستا چندتایی جلو خانه ای ایستاده بودن.شناختشون،ولی اونا یک درصد هم باور نمیکردن،این دختر روژان باشه.روژان به سمت خونه اشون رفت،اشک چشماش پایین میومد،در خونه نیمه باز بود،آروم تر حرکت کرد،درباز شد پسر کوچکی از خونه بیرون اومد،با کنجکاوی به ماشین غریبه نگاه میکرد. روژان،نگاش میکرد. روژان:علی،چقدر بزرگ شده دلش میخواست پرواز کنه به طرف اونا،ولی نمیتونست،همچنان به برادرش نگاه میکرد،کسی به شیشه سمت مرجان زد،روژان از پشت عینک نگاه کرد،صدای پسر دلش لرزوند. مرجان:سلام آزا:سلام،با کی کار دارین؟ مرجان:من مهندس هستم،قرار برای نقشه برداری از جاده بیایم بازدید،همکارام تو راه هستن،ما گفتیم تا اونا بیان یه دوری تو روستا بزنیم. آزا:آهان،مردم میگفتن قرار،چندتا مهندس بیان،خوش اومدین. مرجان:ممنونم آزا،به دختری نگاه کرد،که به هیچ حرفی به روبرو خیره شده بود،و او را به یاد کسی مینداخت،هنوزم فراموشش نکرده بود.ولی این صورت تیره(برنز) موهای مشکی،پوزخندی به فکرش زد. مرجان که متوجه نگاه آزا شده بود،گفت:این راننده منه،کرو لال ولی رانندگیش عالیه. همه از خونهاشون بیرون اومده بودن،به اونا نگاه میکردن،ولی مادرش نبود. مرجان:خب،همکارام که اومدن باز میایم تو روستا بزرگ روستا رو ببینیم.فعلا خدانگهدار. آزا :به سلامت. وقتی میخواست حرکت کنه،مادرش اومد بیرون.نفسش بالا نمیومد،صدای مهربون مادرش شنید. مادر:علی کجا رفتی دوباره؟الان رضا میاد. و نگاهش به غریبه ها افتاد،مرجان با آرنج به پهلوی روژان زد،به خودش اومد،حرکت کردن،آروم از جلو مادرش رد شد،مادرش به داخل ماشین نگاه کرد،چه حس غریبی داشت نسبت به اون غریبه ها. به طرف درمانگاه رفتن،دیگه از دید مردم دور شده بودن،ماشین نگه داشت،عینکش برداشت،سرش گذاشت رو فرمون بلند بلند گریه میکرد. باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه? خانه ام کو ؟؟؟ خانه ات کو ؟؟؟ آن دل دیوانه ات کو ؟؟؟ روزهای کودکی کو ؟؟؟ فصل خوب سادگی کو ؟؟؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین پس چه شد دیگر ?کجا رفت ؟؟؟ خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست در دل تو ? آرزو هست ؟؟؟ کودک خوشحال دیروز غرق در غم های امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد ،بــاز بــــاران ? بــاز بــــاران می خورد بر بام خانه بی ترانه بی بهانه شایدم گم کرده خانهL روژان:لعنت به همتون،لعنت به تو اورنگ لعنت گریه میکرد و فریاد میزد،مرجان بغلش کرد. روژان:م..رجان،اون پسرداییم بود،قرار بود با هم ازدواج کنیم،مادرم خدا چقدر پیر شده بود. مرجان:آروم باش روژان،درست میشه آروم باش،روژان آروم شده بود،مرجان ماشین رو روشن کرد،به سمت درمانگاه رفتن،روژان برد داخل. زن جوانی با دیدنشون بلندشد. زن:سلام،چی شده مرجان:دوستم حالش بد شد اومدیم اینجا؛مسافریم زن:بیارش رو تخت؛تا دکتر صدا بزنم. زن رفت و دقیقه بعد با یه مرد برگشت. دکتر به سمت روژان رفت،مشغول معاینه شد،مرجان با گوشیش ور میرفت. مرجان:خانم؟چرا اینجا آنتن نمیده؟ زن:بخاطر اینکه ما بین کوه هستیم اینجا آنتن نیست.ولی تلفن هست،تازگیا خط تلفن کشیدن و گاز کشی کردن. مرجان:ممنون. دکتر:فشارشون،پایین،سرم براش وصل میکنم. مرجان:ممنون. زن:از کجا اومدین؟ مرجان:تهران زن:کجا میرید؟ مرجان:جای خاصی نمیریم،ایرانگردی میکنیم. زن:آهان دکتر سرم زد به دست روژان،روژان خوابید. مرجان بیکار نشسته بود،زنی داخل آمد با لباس محلی،دست دختر بچه ای در دستش بود،پسر کوچکیم در بغلش بود. زن محلی:سلام خانم،آقای دکتر کجاست؟ زن:الان میاد،اومدی واکسن پسرت بزنی زن محلی:بله زن:چطوری روژان خانم بیا ببینم. مرجان با شنیدن اسم روژان سرش بلند کرد،اون هم،اسمش روژان بود،حتما خوششون میاد از این اسم. زن محلی نگاهی به مرجان ودختری که روی تخت خوابیده بود انداخت و پرسشگر به زن نگاه کرد،او هم چیزی نگفت،دکتر واکسن پسرک را زد،زن محلی رفت،سرم روژان هم تمام شده بود،از دکتر تشکر کردن،سوار ماشین شدن، مرجان:کجا برم؟ روژان:مستقیم برو تا بهت بگم. مرجان:از سارا خبرنداری؟ روژان:نه،زنگ نزده. مرجان:راستی وقتی خواب بودیه زنی اومد اسم دخت کوچولوش روژان بود. روژان پوزخندی زد. روژان:حتما خیلی از سرنوشت من خوشش اومده،اسم دخترش گذاشته روژان،بپیچ سمت چپ،مستقیم برو یکساعت بعد رسیدن شهر،آدرس یه هتل خوب رو پرسیدن رفتن همونجا،دوست داشت بره خونه زهرا خانم ولی آدرسش یادش نبود.وارد هتل شدن،به قسمت پذیرش رفتن. روژان:سلام آقا یه اتاق دو تخته میخوام مرد:مجرد هستین؟ روژان:بله مرد:متاسفم به دختر مجرد اتاق نمیدیم روژان عصبی بود وکنترلی روی اعصابش نداشت. روژان:به درک رفت بیرون و مرجانم پشت سرش رفت،بدون حرف کنارش نشست. گوشی روژان زنگ خورد،شماره ناآشنا بود،جواب داد. روژان:بله سارا:سلام آبجی گلم با شنیدن،صدای سارا انرژی گرفت. روژان:سلام سارا خوبی عزیزم. سارا:خوبم،تو خوبی،کجایی در دسترس نبودی. روژان ساکت شد. سارا:روژان؟چرا حرف نمیزنی؟روژان؟ روژان:اومده بودم روستا سارا:چی؟کجا رفتی؟ روژان:روستا سارا:دختر خل با چه جراتی رفتی؟ روژان:کسی نفهمید. سارا:روانی روژان:رفتی پیش سهیل؟ سارا:نه هنوز عزیزم. روژان:گوشی رو میدی به حمید؟ سارا:آره عزیزم،میبوسمت،مواظب خودت باش روژان:فدات بشم تو هم مواظب خودت باش. حمید:الو،روژان جان روژان:سلام،خوب هستی حمید:ممنون،تو خوبی روژان:بد نیستم،حمید،آدرس خونه زهرا خانم بهم میدی؟ حمید:تو کجایی روژان؟ روژان:... حمید:دختر چیکار داری میکنی؟ روژان:آدرس بده ،هتل به دختر مجرد اتاق نمیدن حمید شماره و آدرس داد،خداحافظی کردن. روژان شماره روگرفت. روژان:الوسلام مرد:سلام بفرمایید؟ روژان:با زهر خانم کار دارم مرد:چند لحظه صبر کنید. زهرا:بفرمایید روژان:سلام زهرا خانم من روژان هستم،نامزد دوست آقا حمید. زهرا خانم:روژان تویی مادر خوبی کجایی؟ روژان:همین نزدیکای شما،راستش رفتیم هتل،گفتن اتاق به دختر مجرد نمیدیم بازم مزاحم شما شدم. زهراخانم:این چه حرفیه کجایی احمد بفرستم دنبالت.؟ روژان:روبروی هتل... زهراخانم:خب مادر همونجا باش احمد میاد. احمد وقتی شنید،روژان داره میاد،غم بزرگی به دلش نشست.با این حال رفت دنبالش. روژان سرش رو به صندلی ماشین تکیه داده و،به جلو خیره شده بود،مرجانم بی هیچ حرفی چشماش بسته بود. روژان،احمد رو دید،که از تاکسی پیاده شد،و با چشمش دنبال اون میگشت.پیاده شد به سمتش رفت. روژان:سلام احمد آقا احمد با تعجب نگاش کرد،باورش نمیشد،این همون روژان باشه. احمد:سلام روژان:روژان هستم نشناختین؟ احمد:ببخشید،خیلی عوض شدین،وسایلتون کجاست بیارم؟ روژان:تو ماشین،بفرمایید اونجاست. احمد وروژان به سمت ماشین رفتن،مرجان پیاده شد،سلام کرد.بالاخره سوارشدن،به سمت خونه رفتن. احمد درباز کرد،رفتن داخل زهرا خانم اومد بیرون نگاهی به دخترا کرد. هردو سلام کردن. زهرا خانم:سلام خوش اومدین،احمد پس کو روژان؟ هر سه خندیدن. روژان به سمت زهرا خانم رفت بغلش کرد. روژان :یعنی اینقدر پیر شدم؟ زهرا:روژان تو چرا این شکلی شدی مادر حسابی تهرونی شدیا.قربونت برم ولی صدات همون صدای مهربون روژان. روژان:ممنونم خوبی از خودتونه زهرا:حتما خسته هستین اتاق خالی،محمد که زن گرفت رفت اینجا د برای مهمانامون،ابرید ستراحت کنید. روژان و مرجان باز به همان اتاق رفتن.روژان مقنعه رو بیرون آورد. روژان:وای داشتم خفه میشدم،کلاه گیس مشکی رو برداشت،با دستمال مرطوب صورتش پاک کرد،رفت تو حیاط دستش شست،لنزش بیرون آورد،لباسشون عوض کردن،رفتن پیش زهرا خانم. روژان:زهرا خانم زهراخانم:بیا تو مادر رفتن داخل،زهرا خانم نگاش کرد. زهرا خانم:وای شدی همون روژان،آرایش چه کارا که نمیکنه،الان خوشکلتری مادر روژان:ممنون،زهرا خانم من آرایش نمیکنم،الان مجبور بودم که کاری کنم کسی نشناستم. زهرا:چرا؟چی شدهاحمد اومد داخل،روژان رو که دید بدون آرایش حس خوبی داشت. روژان سرش پایین انداخت. زهراخانم:راستی شوهرت کجاست؟اسمش چیه؟ روژان سرش بلند کرد،احمد برق اشک تو چشماش دید. روژان:سهیل فوت کرد. زهرا خانم:پناه برخدا،چرا؟ روژان:تصادف کرد. احمد:تسلیت میگم روژان:ممنونم زهرا خانم:بچه که نداری؟ روژان با خجالت سرش پایین انداخت. روژان:ما فقط عقد بودیم زهرا خانم:حالا چرا نمیخواستی کسی بشناستت. روژان سر بلند کرد،دلش زد به دریا و تمام زندگیش رو برای زهرا خانم تعریف کرد و احمد با حیرت گوش میداد. داستانش که تمام شد،چشماش از زور گریه باز نمیشد،زهراخانم اشکاش پاک کرد بلند شد،بغلش کرد. احمد:حالا میخواین تنهایی برید اونجا؟ روژان:آره باید برم باید برای آخرین بار مادرم بغل کنم. احمد:منم باهاتون میام،به یه مرد کمتر شک میکنن تا دوتا دختر شما تو ماشین بشنین،من میرم مادرت میارم. روژان قبول کرد. هوا داشت تاریک میشد هرسه از خونه زدن بیرون،زهرا خان زیرلب براشون دعا میخوند،احمد براشون دو دست لباش محلی آورده بود،مرجان پوشیده بود کلی ذوق کرد،احمد پیکان دوستش گرفته بود که کمتر جلب توجه کنه،روژان روی صندلی عقب دراز کشید یه پتو هم کشیدن روش،مرجان و احمد به عنوان زن و شوهر جلو بودن.بالاخره به روستا رسیدن،مردها دسته دسته از مسجد بیرون میومدن. احمد:روژان خانم،اسم پدرتون چی بود؟ روژان:صادق صالحی. احمد نگه داشت. احمد:سلام آقا،خونه صادق کجاست؟ مرد:کدوم صادق؟ احمد:صادق صالحی مرد:ها،چیکارشون داری؟ احمد:ما از فامیلای دورشونیم از روستا... اومدیم. مرد:مستقیم برو سمت چپ احمد:دست درد نکنه خدافظ مرجان:چرا ادرس پرسیدی؟ احمد:الان،همسایه ها یه ماشین دم در ببینن،فضولیش گل میکنه،حالا همه میفهمن ما کی هستیم،خیالشون راحته. مرجان:روژان چه جوری پیاده کنیم. احمد:روژان که پیاده نمیشه،من و تو میریم داخل جریان به مادرش میگیم. مرجان:اگه داد و بیداد کرد.ریختن رو سرمون احمد:روژان خانم؟ روژان:نمیکنه احمد جلو خونه نگه داشت،مرجان پیدا شد،احمد در قفل کرد،در زدن. در باز شد و پسری 14_ 15 ساله با صدای دورگه در باز کرد. رضا:بله؟ احمد:مادرت خونه هست. رضا:بله،چیکارش دارین؟ مرجان:یه کار خصوصی باهاش داریم. رضا نگاهی بهشون انداخت رفت داخل،چند لحظه بعد،ماهگل اومد دم در. ماهگل:سلام بفرمایید. مرجان پرید تو بغلش،سلام خاله قربونت برم. ماهگل:خانم،اشتباه گرفتی،خواهر من دختر نداره مرجان دوباره بغلش کرد،جوری که رهگذرا بشنون گفت من نوه اش هستم.باز پرید تو بغل ماهگل و گفت مرجان:خانم،من از روژان خبر اوردم،کسی نباید بفهمه. اشک تو چشماش حلقه بست،بالاخره انتظار به سر اومد،نگاهی به همسایه فضول روبرو انداخت،مرجان بغل کرد. ماهگل:بیا تو خاله چقدر بزرگ شدی نشناختمت،این شوهرته؟ مرجان،زیرچشمی به احمد نگاه کرد. احمد:با اجازتون. ماهگل اونا رو برد داخل،مرجان به خونه نگاه کرد،یه خونه ساده و تمیز روستایی. ماهگل علی و راحیل فرستاد دنبال نخودسیاه،رضا کنار مهمانای غریبه نشسته بود،مرجان و احمد نگاهی به رضا کردن. ماهگل:رضا پسرم،ماشاالله خیلی عاقله،خودش همیشه میگه روژن بیاد مثل مرد هوای روژان رو دارم،کسی جرات نکنه بهش حرف بزنه. رضا ناباور به مهمانا نگاه کرد،یعنی اونا از خواهر ش خبر دارن؟ مرجان:من دوست روژان هستم،خودش خواسته من جریان رفتنش برای شما بگم.ماهگل منتظر نگاش کرد. مرجان:روژان،وقتی فهمید میخواین بدینش به اون پیرمرد،شبونه با یه آدم با خدا که دلش برای روژان سوخته بود،فرار کرد،اون جوون،روژان عقد کرد،ولی فقط اسمی زنش بود،حتی دست روژانم نگرفت،روژان فرستاد مدرسه تا درس بخونه،ولی یه اتفاقی افتاد،اون ادم تصادف کرد مرد،خانواده اون مرد یه خونه به روژان دادن که سرپناه داشته باشه،و هر ماه پول به حسابش میریختن،روژان الان دانشجوحقوق و همون روژان پاک وبا خدایی که بود. ماهگل نفس راحتی کشید،اشک شوق از چشماش پایین اومد،برادرش با غرور سرش بالا گرفت. مرجان:خانم شما اگه میخواید،بازم دخترتون کنارتون باشه باید ازاین روستا برید. ماهگل:ما میخواستیم بریم ولی منتظر روژان بودیم. احمد:من یه دوست دارم بنگاه داره،دنبال زمین کشاورزیه،روژان خان گفتن شما زمین دارین،مخفیانه بفروشین،با پول زمینتون هم میتونید خونه بخرید هم مغازه که یه راه درآمدی باشه. ماهگل:ما که حرفی نداریم،کم زجر نکشیدم از این مردم،روژان رو کی میبینم؟ مرجان:امشب ماهگل از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه،اگه میدونست دخترش جلو خونه اش بال در میاورد. روژان گرسنه اش شده بود،از توی پاکتی که زیرپتو بود ساندویچی درآورد و خورد،زهرا خانم کلی میوه براش گذاشته بود. نیمه شب بود همه اهالی خواب بودن،علی و راحیل که خوابیدن،احمد بهش گفت در انبار نزدیک در حیاط باز کنه،برن داخل تا اون روژان بیاره. احمد تو کوچه رو نگاه کرد،کسی نبود در باز کرد. احمد:روژان خانم سریع برو تو حیاط برو تو انبار. روژان پتو رو زد کنار.به سرعت باد رفت تو حیاط بعدم تو انبار. ماهگل و مرجان اونجا بودن،نو کم فانوس اونجا رو روشن کرده بود،دختری مثل به نرمی نسیم به سرعت باداومد تو انبار،دربسته شد. ماهگل:روژان روژان به طرفش رفت،صورت هردو خیس از اشک بود،حالا یه قدمی مادرش بود،ماهگل صورتش لمس کرد،هنوزم باورش نمیشد،روژان روبروش باشه،روژان طاقت نیاورد،خودش انداخت تو بغل مادرش.گریه اجازه نمیدادهیچکدوم حرف بزنن. روژان:مادر مادرم دلم برات یه ذره شده بود. ماهگل:خدامنو بکشه که گذاشتم اون لعنتیا این بلاهارو به سر تو بیارن،بذار نگات کنم روژان،بگو خواب نیستم،من همیشه خوابت رو میبینم،نگو اینم خوابه روژان:نه مادر،منم روژان،منو ببخش مجبور بودم برم نمیتونستم تحمل کنم. ماهگل:میدونم روژانم میدونم دخترم،بخدا من فکر کردم برای پسرش میاد،که اجازه دادم،تو صبرنکردی ببینی حرف من چیه. اون شب تا نزدیک صبح،روژان ومادرش حرف زدن،احمد رفت پیش رضا خوابید،مرجانم توی هال خوابید،نزدیک صبح بود،مادر روژان اومد توخونه مرجان بیدار کرد. ماهگل:مرجان خانم،بلند شو تا مردم بیدار نشده روژان بره تو ماشین،شما برو شوهرت بیدارکن،رضا هم بیدار کن روژان ببینه. مرجان:شوهرم؟آهان چشم. مرجان به سمت اتاق رفت،در باز کرد،احمد بیدار بود. مرجان:سلام،میشه رضا رو بیدار کنی؟ احمد رضا رو بیدار کرد،با هم به سمت انبار رفتن. روژان رو زمین نشسته بود،با دیدن رضا بلند شد،باورش نمیشد این همون برادر کوچولوش باشه. روژان:رضا چقدر بزرگ شدی داداش. غرور رضا اجازه نمیداد،گریه کنه ولی چشمای قرمزش از درد دوری خواهرش خبر میداد،روژان رفت جلو بغلش کرد. رضا:کجا رفتی روژان،ما که میدونستیم پاکی ولی حرف مردم داغونمون کرد. روژان:ببخش داداش میدونی که مجبور بودم.غصه نخور،از اینجا که بریم راحت میشیم. رضا:خودم مثل شیر مراقبتم کسی جرات حرف زدن نداره،یواشکیم فرار نمیکنیم.که بگن از خجالتشون بود. احمد:روژان خانم،دیر شد عجله کنید. روژان از مادر و برادرش خداحافظی کرد،رفت تو ماشین،پتو رو کشید روسرش. احمد ماشین روشن کرد،تو گرگ و میش هوا از جلوی چشمای ماهگل دور شدن.روژان:سلام سهیل،همه چی داره درست میشه،فقط تو نیستی که نتیجه کار خوبت ببینی البته میدونم تو اون دنیا روحت شاد،تو نشون دادی هنوز میشه اعتماد کرد،هنوز میشه دوست داشت ،هنوز میشه آدم بود،امروز سومین سالی که پر کشیدی،سارا اومد کنارت ولی من نتونستم،یه رو زکه یه وکیل خوب شدم،میام مدرکمو بهت نشون میدم تا بهم افتخار کنی،تو من به زندگی برگردوندی،ممنونم سهیل. عکس بزرگی از سهیل توی قاب بود،یه نوار مشکی کنارش دوتا شمع مشکیم کنار قاب بود.روژان روبرو نشسته بود،براش قرآن میخوند. سارا اومد،ولی اون سارای قبلی نبود،یه چیزی تو نگاش عوض شده بود،که روژان نمیفهمیدش. روژان:خب سارا خانم تعریف کن خوش گذشت؟ سارا:آره خوب بود. روژان:همین؟راستی اون چیزی که خواستم برام آوردی؟ سارا:چی؟ روژان:عکس سهیل؟ سارا:نه ببخش یادم رفت،وقتی رفتم اونجا ریختم بهم،الانم سرم خیلی درد میکنه میخوام بخوابم. سارا رفت و روژان با تعجب نگاش کرد. حمید:درکش کن وقتی رفتیم اونجا،حالش خیلی بد شد.دو روز که بگذره بهتر میشه. روژان:خب،من برم شما هم خسته ای،با اجازه *** روژان:الو سلام آقا احمد احمد:سلام خوبی روژان خانم روژان:ممنون،احمد اقا چی شد؟ احمد: مشکل انحصار وراثت که با امضای شما حل شد،زمینارو با قیمت خوبی خرید،خاک اونجا خیلی مرغوب،خونه هم خرید،مادرتون میگفت:داییتون،خیلی ناراحت شده و باهاش قهر کرده،منم اینجا یه خونه که زیرش مغازه هست براشون پیدا کردم،نزدیک خودمون. روژان:نمیدونم چه جور تشکر کنم،برادری رو در حقم تمام کردین. احمدخندیدو گفت:شما هم میتونی جبران کنی.راضیش کنی حله. روژان:احمد آقا تو این مورد،به اصرار و زور متوسل نشید،هیچوقت اگه مرجان دلش با شما باشه نه نمیاره،اگه نازم کرد من کمکتون میکنم. احمد:ممنونم روژان خانم. روژان:خدانگهدار احمد:یا علی **** روژان:صبر کن ببینمم،تو چه مرگته از وقتی برگشتیفعوض شدی. سارا:من چیزیم نیست،دست از سرم بردار روژان. حمید:روژان،راستش ما داریم میریم اونور برای همیشه. روژان:چی؟ سارا با گریه رفت تو اتاق در محکم کوبید بهم. حمید:آقای نجم خواستن،سارا هم بره اونور موقعیت کاری برای ما اونجا بهترمنم قبول کردم. روژان:پس من چی؟بازم تنها بمونم. حمید:تو که برمیگردی،پیش خانوادت،تنها نیستی. روژان،نگاش کرد. روژان:بله حق با شما،ببخش این مدت مزاحمتون بودم. حمید:روژان،من منظورم این نبود. ولی روژان رفته بود. برد روژان رفت تو خونه بازم جلو عکس سهیل نشست،باهاش حرف زد مثل همیشه،اینقدر باهاش حرف زد که خوابش برد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد