؟
میترسم اما این ترس را فقط دستان او کم میکند..من ھیچ آمادگی برای با او بودن ندارم..کسی بھ من چیزی
نگفتھ..جائی نخوانده
..ام...ندیده ام..من ساده ی بکر را فقط این مرد می شناسد
ھمین مرد بلند قامت کھ دستانش را دوست دارم..او می تواند مرا بھ دنیای جدیدی ببرد..دنیائی کھ با عشق و
بی عشق می توانی
واردش شوی..از روی نیاز..غریزه..عشق..نمی دانم..من در این ساعت..ساعتی کھ از نیمھ شب ھم گذشتھ می
خواھم خودم را
بھ دستان مردم بسپارم..من میخواھم عاقلانھ بھ بازی سرنوشت بروم..او میخواھد مرا با دنیا آشتی بدھد..می
خواھد مرا از نو بنا
کند..می گوید دنیا باید پر از آدمھائی میشد به خوبی تو..به آرامی تو..می گوید
و من نفس به نفس این مسیر را طی می کنم..من
!صدایش را دوست دارم..حرف کھ میزند روحم آرام میگیرد..عشق چیزی بیشتر از این است..؟
سر روی بالشش اشک میریزم و ھق میزنم..از چیزی کھ خودم ھم نمی دانم چیست..غم است یا محبت..عشق
!!..است یا
.... نمی دانم..من اولین شب با او بودن را گریستھ ام و او روی اشک ھا را
من کنار این مرد زندگی ام را شروع کرده ام و می دانم خدا فراموشم نکرده..دست مرا گرفتھ کھ امروز
اینجایم..من حضور خدا
را حس میکنم..اینجا کنارم..کنار این مرد..خدا بھ ھمھ ی ما شانس خوب زندگی کردن را داده..من ھم می
توانستم از نداری پا جا
221
..پای شراره بگذارم..اگر لطف خدا نبود من ھم لغزیده بودم
خدا دستش را سمتم دراز کرده بود و من دیگر رھایش نکردم..ھمین یکبار را خدا برایم پیش قدم شده بود..می
دانی کھ من و خدا دوستیم..؟
گاھی زیر باران قدم میزنیم..پاھایم گرم است..خبری از کفش کھنه ام نیست
اما می دانم خیلی ھا این سرما را حس می کنند..نه
..من فراموش کرده ام..نھ خدا
مادرم پشت تلفن ھق زده کھ مجید دارد اینجا ھم آبروریزی میکند..من تنم لرزیده..اشک ھای مادرم تمامی
ندارد..آبروریزی در
محلھ ی جدیدی بین آدم ھائی کھ ما را نمی شناسند.راه افتاده ام..آذر بھ تند رفتنم نگاه میکند و ھیچ نمی
پرسد..انگار عادت کرده
...بھ سکوت
چشمان مادرم از گریه باز نمی شود..نشسته میان خرده ریزه ھای
شکسته..آینه ی تکه تکه شده..خونی که پاشیده روی دیوار و
..شره کرده
من ھم کنارش زانو میزنم..من دلداری دادن را بلد نیستم..مادرم ھق میزند کھ این زندگی کوفتی کی می خواھد
سر و سامان
بگیرد..مادرم می گوید کھ خستھ است..می گوید خوش بھ حال پدرت کھ مرد و راحت شد..مادرم می گوید و من
خرده ھای
..شکستھ را جمع میکنم
222
مادرم می گوید دیگر مجید را بھ خانھ راه نمی دھد..می گوید اگر این راه را برای زندگی اش انتخاب کرده برود
..و دیگر نیاید
دستمال میکشم روی دیوار و انگار زمان زیادی گذشتھ از وقتی کھ بھ این رنگ ھا عادت کرده بودم..بھ خون و
شیشھ ھای
..شکستھ..بھ مجیدی کھ عربده میکشید و یادم رفتھ بود کھ گاھی می تواند چقدر بد شود
مادرم ذره ذره میشکند و من شکستھ ھا را جمع می کنم..من میان پاره ھای کتاب زھرا ذره ذره میمیرم و
..مادرم ھق میزند
!من خوشبخت باشم کافی است..؟
!میتوانم سرم را بگذارم کنار سر دامون و بھ ھیچ چیز فکر نکنم..؟
!نمی شود..بھ خدا نمی شود..مگر نھ اینکھ آدمی را آدمیت لازم است..؟
!من چطور از آدم بودنم بگذرم..چطور..؟
!من ببینم مجید ھمھ ی داشتھ ھایمان را بھ ھم میریزد و ساکت بمانم.؟! این ھمھ سکوت تا کی..؟
مادرم آرام گرفتھ و دارد وسایل خانھ را مرتب می کند..خدا این زن را از چھ ساختھ نمی دانم..این زن صبور را
چطور خشت بھ
223
...خشت بنا کرده...نمی دانم
پول میان کیفم زیاد است..میان کارتی که دامون داده..اما آرامش را از کجا
بخرم..فقط کمی آرامش..کجا پیدا میشود..؟ تو
..میدانی..؟ حاضرم ھر چھ دارم بدھم
مادرم می گوید رسام میخواھد بھ خواستگاری بیاید و من فکر می کنم بھ اینکھ مجید را کجا پنھان کنم..کجا او
..را پنھان کنم کھ کسی نبیند
مادرم از خانواده ی رسام می گوید و نگرانی اش..از اینکھ دخترش را بدھد بھ کسی کھ نمی شناسد..؟ مادرم
دامون را ھم خیلی
..نمی شناخت
او می گوید و من کمی آرامش می خواھم با طعم دامون..دستم روی قلبم مشت میشود..دامون از کی بھ قلب من
نشستھ نمی
..دانم..انگار ھمھ ی آدم ھا در مقابل او کمرنگ شده اند...خیلی کمرنگ
پدر جان ھر شب ساعتی با دامون حرف میزند..دارد راه کار نشانش
میدھد..برای محکم شدن و پا گرفتن..برای قد کشیدن میان
..این دنیای صدرنگ..دامون گوش میدھد و چشمانش با من تا آشپزخانھ می آید و تا پلھ ھا
من بھ نگاھش لبخند میزنم ونمی دانم دردم را بھ کھ بگویم..بھ دامون بگویم کھ دلم میخواھد مجید را بفرستم
یک جای دور کھ
224
!نبینم.؟
آذر میز شام را آماده میکند و من دلم جا مانده خانھ..کنار مادرم و زھرا و محمد..راه می افتم سمت اتاقم و چھ
خوب کھ دامون
بالا نیست..بھ مادرم زنگ میزنم..می گوید ھنوز نیامده خانھ..می گوید نگران نباش طوری نیست ومحمد خانھ
..است
خیالم راحت نمی شود..می دانم کھ محمد دیگر حوصلھ ی مجید را ندارد..کھ با آنکھ برادرند می خواھد ھیچ
..وقت او را نبیند
آذر صدا میزند..چیزی محکم راه گلویم را بستھ..دلم میخواھد ھمھ را یکجا فریاد بزنم..نشستھ ام سر میز و شام
میخورم
و از خودم بدم می آید..مادرم الان تنش لرزیده و زھرا ھم ترسیده..من اینجا چھ میکنم..من اینجا میان خانھ ام
چقدر غریب
..شده ام
پدر جان می گوید که دامون باید خودش را نشان بدھد..می گوید باید نسبت به
بقیه پررنگ تر باشی..سرتر باشی..درد پدرجان
چیز دیگری است..دارد برای دامون خواب ھای رنگی میبیند..شاید شھردار
..شدنش را میخواھد شاید ھم به مجلس رفتنش
225
دامون انگار حرف دلش را می خواند کھ ابرو گره می کند..می گوید برای من ھمین کھ عضوی از شورای شھر
باشم ھم زیادی
است..کاش قدرتش را من داشتم..من یک روز را ھم بھ ھدر نمی دادم..گوشھ و کنار این شھر پر از مجید و
شراره و قاسم
اشست..پر از رویا و محمد..پر از آدم ھائی کھ نان شب را خیلی گران میخرند..شاید بھ قیمت فروختن یک
عضوی از تن..مگر
!مھم است کھ کلیھ باشد یا قلب یا ..؟
بھ دست ھایم نگاه می کنم و می دانم کھ کمک بھ ھمھ در توانم نیست اما شاید بتوان مجید را نجات داد..شاید
بتوان از یک جائی
شروع کرد...شاید باید قدم اول را از خانھ ام بردارم..کسی چھ می داند وقتی درسم تمام شود روزگارم چگونھ
است..؟
شاید من بھ جای دامون عضوی از شھر باشم..می توانم با نام پدرجان و دامون قدم بگذارم اما با فکر خودم..با
اندیشھ ام..می
..شود..می شود
سبدھای گل ھنوز خیلی تازه اند..انقدر تازه کھ خیال می کنی ھمین دقیقھ از گل فروشی آمده اند..دستی روی
گلبرگ ھای
..رنگینشان می کشم..اینجا دارند بی خود و بی جھت رو بھ پژمردگی میروند
226
..حضور دامون را کنارم حس می کنم..نگاھی بھ صورتم و انگشت نوازشم می کند:داری با گلھا حرف میزنی
از مچ گیری اش می خندم..نگاھش تا لبخندم کش می آید و چشمانش رنگ میگیرد:وقتی می خندی..ھمھ ی
صورتت با ھم لبخند میزنھ..چشمات..لبت..گونھ
..ھات..ابروھات..چجوریھ کھ لبخندت انقدر جون داره و قشنگھ
لبخندم بیشتر میشود..چشمانش را تنگ می کند: بھ خاطر این لبخندات بود کھ ھیچ جوری نمی تونستم ندیده
..بگیرمت
سرم کج میشود روی شانھ:الان پشیمونی..؟
...دستش را دور بازویم میپیچد..محکم: نھ
من این مالکانھ بودنش را دوست دارم..من بدون این نیمھ ی وجودم چیزی کم داشتم..بدون مردی کھ فکر می
کردم ممکن نیست
ھیچ وقت در زندگی ام بخواھمش کامل نبودم..مامان فروغ ھمیشھ می گفت زن و مرد دو نیمھ ی یکدیگرند..من
باور نمی
کردم..من خیال میکردم ھر کسی با خودش کامل است..اما امروز..اینجا..می
دانم بی وجود مردم یک چیزی کم است..نه که
بگویم بھ واسطھ ی مرد بودنش مرا کامل کرده ..نھ..فقط بھ واسطھ ی آدم بودنش است کھ کامل شده ام..من و
دامون قرینھ شده
227
ایم با ھم..چرا حلقھ ھای جفتی انقدر مھم است وقتی آدم ھا کنار سایھ ھاشان ھم کاملند..چرا لباس عروس
آنچنانی آنقدر مھم است
..وقتی مرد و زن لباس تن ھمدیگر می شوند..نھ فقط برای پوشاندن..کھ برای کامل شدن
یک روز میان گالری لباس عروس آقای چاری ..میان تور و پولک ھا..من به
خوشبختی دیگران نگاه میکردم..امروز اینجا دارم
مزه اش می کنم..تو می دانی کھ چیز کمی نیست..؟
آدم ھا وقتی بخواھند خوشبخت باشند می شوند..حتی اگر دنیا نخواھد..کافی است تا باورش کنی..می آید و کنار
قلبت
مینشیند..باور کن..خیلی ھم سخت نیست..مرا از آن محلھ و خانھ ی مامان فروغ رسانده بھ خانھ ی دامون..تو
بگو قدرت پول
است..من ھم قدرتش را میشناسم..اما ھمھ چیز کھ پول نیست..کسی می گفت با پول می توانی آسایش بخری اما
..آرامش ھرگز
من کنار دامون آرامش دارم..این کافی نیست..؟
!بوسھ اش روی موھایم نشستھ:داشتی بھ گل ھا چی می گفتی..؟
سرم را تکیھ می دھم بھ شانھ اش:میتونم یھ کاری کنم..؟
228
..سر تکان داد و بار دیگر بھ موھایم بوسھ زد
نگاھم روی سبد ھا مانده:می تونیم اینا رو ببریم بیمارستان یا خانھ ی سالمندان..فقط اجازه بده پیام ھای
تبریک و از روش
..بردارم
نگاھش با من تا تک تک سبدھا می آید..یکی یکی آنھا را برمیدارم و بھ نام ھای پرآوازه شان نگاه میکنم و
..می دانم این گل ھا در جای دیگری بیشتر باعث شادی میشوند
مجید را برده اند کمپ..من برایش دعا میکنم..من کاری جز دعا کردن برایش بلد نیستم..مجید نمی خواھد خوب
شود..نمی خواھد
زندگی کند..انگار دلیل زندگی اش با بنفشھ برای ھمیشھ رفتھ است..این مجید انگار مرده است..می رود کمپ و
می آید و دوباره
!روز از نو روزی از نو..انگیزه ندارد بھ گمانم..جائی میفروشند تا بخرم..؟
محمد دو سالھ شده..برایش کیک تولد گرفتھ ایم..تولد دوباره ی محمد یک معجزه است..اینبار بھ جمع خانھ ی
من دو نفر اضافھ
شده اند..دامون و رسام..برای مردان جدید خانھ چای میبرم و دامون بھ کنارش اشاره می کند تا بنشینم..این
مرد بھ ھمراھی من
چه زود عادت کرده...روزی نه چندان دور خیال میکردم نرگس جای مھمی در
قلبش دارد..دامون صادقانه گفت که داشته..که
229
روزی نرگسی را دوست داشتھ کھ ھمسر حامد شده بود..کھ روزی از نرگسی حمایت کرده کھ ھمسر حبیب شده
بود..می گوید
ھمان سالھا دوست داشتن نرگس جایش را داد بھ یک علاقھ ی عمیق بھ دور از ھر گونھ کششی...می گوید
حالا خیالشس از بابت
..حبیب راحت شده. دیگر مطمئن است کھ حبیب نرگس را تنھا نمیگذارد
دامون می گوید حبیب را کسی مجبور بھ ازدواج نکرده بود..می گوید پیشنھادی بود کھ خودش قبول کرد..من
بی میلی بھ زندگی
..را در چشمان حبیب ھم دیده ام اما چھ میشود کرد..گاھی زندگی ھمین است
باید تن بھ تقدیرش داد..کم داشتن گاھی بھتر از ھیچ داشتن است..این را منی می دانم کھ ھیچ میان دستانم
..بوده
رسام دست دور زھرا حلقھ کرده و من عاشقانھ خواھرم را نگاه میکنم..گفتھ بودم کھ زھرا طور دیگری برایم
عزیز است..؟
زھرا تمام آرزوھای من است..تمام جوانی ام..ھمان جوانی ای کھ ھیچ کس بھ چشم پیرشدنش را ندید..ھیچ
..کس
محمد کنار ما نشستھ و اینجا خانھ ی من است..جای پدرم زیادی خالی است..باید بود و این روزھای خوب را با
ما تجربھ
230
..میکرد..مامان گلی می گوید سنگ زیر خاک حیف است..راست می گوید
×××
گفته ام که دامون به کارش علاقه نشان داده..؟ گفته ام که دارد شھرداری را
راضی میکند خانه ھای محله ی آذر را بخرد و
شھرک بسازد..؟ گفتھ ام کھ میان کارھایش تماس میگیرد و از من مشورت می خواھد..؟
گفته ام که پدرجان از این کارھایش حرص میخورد و ھیچ نمی گوید..دامون
راھش را پیدا کرده..خدا ھم کنارش ایستاده..این
شھر، دارد آباد میشود..آبادانی یک شھر کھ فقط کوچھ و خیابان نیست..آبادانی گاھی بچھ ھای ژنده پوش داخل
خیابان است کھ
فال می فروشند..آبادانی یک شھر زن دیوانھ ای است کھ موھایش را از تھ تراشیده و برای کمی غذا وسط
خیابان
میرقصد..آبادانی یک شھر گاھی مرد ویلچر نشینی است کھ دختر نوجوانش کنارش دست نیاز دراز می کند و
گاھی بھ جای پول
..انگشت ھای مردانھ ای روی دستش را نوازش می کند
آبادی یک شھر گاھی قاسم و قاسم ھائی است کھ مادر ندارند و پدرشان زنده ،مرده است..گاھی رویا میشود و
..سیگار ھایش
..شراره میشود و تنھائی ھایش..گاھی فقط یک صف طولانی برای نان است
231
دامون دستانش را برای کمک بھ کار انداختھ..می دانی دیگر گلایھ ای از بازی من ندارد..می گوید یک روز
یک جائی من تو را
دوست داشتم اما باور نداشتم.. ..می گوید حالا باورت دارم..می دانی باور یک مرد چقدر ارزش دارد..؟ می
دانی باید کسی را
از تھ قلبت دوست بداری..زندگی زود میگذرد..تمام زندگی باید کسی را سخت دوست بداری.. باید از تھ قلبت
آدم ھا را دوست
بداری..گاھی باید فقط کمک کنی..می دانی وقت برای خوابیدن زیاد است..گاھی باید دقیقھ ھا را بدوی تا چیزی
را از دست
..ندھی
...فروغ می گفت دست ھایم را در باغچھ می کارم...سبز خواھد شد..می دانم..می دانم
..من کاشتھ ام..امید دارم بھ سبز شدن این دست ھا..بھ گل کردنشان......تو ھم امید داشتھ باش
اگر دستانت کوچک است آنرا بھ دست دیگری بپیچان..دنیا ذره ذره آباد میشود با ھمین دست ھای کوچک من و
..تو
من عادت کرده ام بھ دامون..بھ زیستن کنارش..با او خوابیدن و با او بیدار شدن..من این عادت ساده ی
زنانھ را دوست دارم..من زندگی را سخت نمیگیرم..من کمی تغییر کرده ام.. این آرامش میانمان را دوست
232
دارم..عاشقانھ ھایش را..دست ھایش را..من کنار دامون پا گرفتھ ام..شاید تو ندانی..شاید این وابستگی
بھ نظر تو مھم نباشد اما من می دانم کھ برای زندگی در کنار مردم ھمھ ی وابستگی ھا را می
خواھم..من ایستادن شانھ بھ شانھ اش را دوست دارم..اینکھ با ھم میان محل کارش قدم بزنیم و مرا
ببیند..دامون مرا نھ بھ صرف دیدن کھ بھ صرف بودن میبیند..ارزشش را میدانی..؟
من قدر روزھای خوبم را میدانم و با ذره ذره ھای خوشبختی ام خوشبخت میشوم..دامون بالھایش را بھ
من ھم داده..تو خیال می کنی ھمھ ی ثروت ھای دنیا می توانست کمی از این احساس را بخرد..؟
مادرم خیالش از من و زھرا راحت شده..می گوید شما کھ عاقبت بھ خیر شدید من دیگر غمی
ندارم..مادرم مادرانھ ھایش را برایمان خرج کرده..منی کھ مجید ومحمد را بھ آن وضع دیده ام میدانم مادرانھ
..ھایش چھ قیمتی دارد
مھم نیست کھ عشق نباشد..چھ ارزشی دارد..؟
..دیروز دخترک کم سن و سالی را دیده ام کھ پشت گوشی موبایلش برای پسرکی اشک میریخت
من نمی دانم عشق برای آنھا چھ معنائی دارد..شاید ھیچ وقت ھم نفھمم..من عشق پدر و مادرم را دیده
233
...ام..مجید و بنفشھ را ھم...برای من دوست داشتن کافی است
..دامون دستانش را دورم حلقھ می کند..عاشقم نیست و مرا سیراب دوست داشتنش می کند
..حس خوبی است کنار کسی باشی کھ دوستت دارد و دوستش داری
خیال میکنی زندگی چیزی بیشتر از این است..؟
بعضی آدم ھا فقط کار می کنند و پول روی پول می گذارند و یادشان میرود زندگی چیست..بعضی ھا
میخواھند قویتر از ھمھ باشند..باور دارند کھ دنیا بیشھ زاری است و باید شیر باشند..کسانی ھم ھستند
..که دلخوش اند به امروزشان..چیزی برای فردا ندارند
بعضی ھا روزھایشان را دوست دارند..صبح بھ آفتاب سلام میدھند و گل ھا را میبوسند..زندگی کردن را
..دوست دارند
من گمان می کنم زندگی را دوست دارم..کھ محلھ ی آذر را دوست دارم..بچھ ھایشان را..کوچھ
..ھارا..درخت ھا را
..من گنجشکھای سرمازده را دوست دارم..من سبزی فروش پیر محلھ را دوست دارم
234
من فقط من نیستم..یک چیزی میان من این زندگی را دوست دارد..چیزی کھ دامون از آمدنش بی خبر
است..کھ دامون نمی داند منٍ میان من چقدر دوستش دارد..امون کمی آشفتھ است..می دانم..من
میشناسمش..آشفتھ کھ باشد مثل بچھ ھا کھ سر بھ دامان مادرشان میگذارند سرش را
میگذارد روی پاھایم و اخم میکند و فکر می کند و چیزی نمی گوید..نمی دانم موضوع کاری است یا تلفن ھای
..گاه و بیگاه حبیب
..دستانم را روی موھایش سر میدھم..لبش را میچسباند کف دستم..میبوسد و من عاشقانھ ھایش را میپرستم
او از دردھایش کم می گوید و من ھیچ نمی گویم..می داند..از مجید می داند..از اینکھ مدام برمیگردد سر نقطھ
ی اول زندگی و بدبختی اش ..اما ھیچ گاه این حرف ھا را با من
..نمی گوید
زھرا دارد بھ خانھ ی بخت میرود و مادرم سرگرم است..مادرم بی مرد خانھ اش دختر عروس کرده و میدانی
کھ چھ دردی
دارد..محمد برایش ھمھ کاری میکند..ھمھ ی آن سالھا را دارد ذره ذره جبران میکند..میگوید برای پاک ماندنم
اول باید اشتباھاتم
...را جبران کنم..او بھ فکر جبران است ومی گوید رفتار صادقانھ دارم
مامان گلی ھنوز گاھی دیوانھ میشود و روی دیوار حیاط کسی را میبیند...کسی کھ نشستھ آنجا و نگاھش می
...کند و میخندد
235
من از دیوارھای خانھ ی مامان گلی میترسم..این ترس از بچھ گی ھایم مانده و گاھی از خانھ ی پدرجان ھم
میترسم...وقتی
دامون آرام میگیرد و میخوابد..من از پنجره ی اتاق زل میزنم بھ سیاھی شب و دلم می ماند پیش مجید کھ نمی
..دانم کجاست
که نمی دانم سرش را روی کدام خاک می گذارد و میخوابد..مجیدی که عادت
بع بالش خودش داشت حالا آواره ی کوچه
ھاست...دیگر بھ خانھ ی من برنمی گردد...مادرم خستھ شده...محمد پاک مانده و تحمل ناپاکی مجید برایش
سخت است...زھرا
..دیگر دوستش ندارد...می دانم کھ تھ قلبش دل میسوزاند اما کارھای مجید با ھیچ چیزی جبران نمیشود
گاھی تماس میگیرد...احوالم را میپرسد و من می دانم که بی پول شده...که نه
غذائی دارد و نه جایی برای خوابیدن...که دلتنگی
برادرانھ اش از جای دیگری آب میخورد...نمی شود بی تفاوت بود..مجید با ھمھ ی دردھایش ھنوز بھ گوشھ
ای از قلب من
...وصل است...جائی کھ رگ و خونمان یکی است و پدرمان و مادرمان و احساسمان
منٍ میان من آرام گرفتھ...من بچھ ھا را دوست نداشتھ ام...من سختی ھایشان را دیده ام...اما این منٍ میان من
چیز دیگری
236
است..بیشتر مادرم را می فھمم...غصھ ھای ھمیشگی اش را...دلنگرانی ھائی کھ ھیچ دلیل منطقی ای ندارند
..اما خاص ھستند
دلنگرانی ھائی کھ از ھمین الان ذھن مرا درگیر کرده...مادرم ھر روز برایمان آیت الکرسی میخواند و فوت می
کند و می گوید
خوشبختی شما نظر گیر است..من می خندم و مادرم کار خودش را می کند..حالا ھر شب برای م ن میان من آیھ
می خوانم و فوتش می کنم و خدا را دوست دارم..معجزه اش
...را دوست دارم
.....
می دانستی کھ فاصلھ ی خوشبخت ماندن و خوشبخت بودن از ذره ای کمتر است..؟
می دانستی کھ می گویند خواب برادر مرگ است واقعیتی دارد عمیق..؟
می دانی کھ وقتی می گویند از رگ گردن نزدیک تر یعنی چھ..؟
من نمی دانستم..من ھیچ نمی دانستم...من خیال میکردم آدم ھا وقتی خوشبخت می شوند ھمیشھ خوشبخت می
...مانند
من تصور میکردم تمام دردھای زندگی ام در مجید خلاصھ میشود...من فراموش کرده بودم کھ خدای بنده ھایش
را می
...آزماید..حالا من و منٍ میان من درد داریم..از این زندگی...از رویاھای رنگی مان کھ دارد سیاه میشود
از شبی کھ دامون دست بھ پھلویش آخی گفت و انگار تمام خانھ ی من روی سرم آوار شد...از شبی کھ دکترش
237
گفت کھ کلیھ ی
پیوندی از کار افتاده..از شبی که پشت شیشه برف میبارید و من شوق کودکانه
ای برایش داشتم..ھمان شبی که دامون دست ھایم
!را گرفت و میان برف ھا قدم زدیم...من دست ھایش را دوست دارم..گفتھ ام..؟
من مردم را دوست دارم..دامون مرا با زندگی آشتی داده..دکترش بی گمان دیوانھ شده..عقل از سرش
پریده..مثل مامان
گلی..چه کسی میگوید دکترھا دیوانه نمی شوند..چه کسی می تواند بگوید
دامون دارد میمیرد..؟
من نمی گذارم..منٍ میان من تازه جوانھ زده..مگر میشود..مگر خواب آرام آدم ناگھان کابوس می شود..؟
مگر میشود کھ شب بخوابی و روز دستھایت از خوشبختی خالی باشد..مگر میشود کھ حجم سینھ ات خالی از
مردت شود..مگر
...زندگی میتواند آنقدر تلخ شود
مگر میشود کھ تمام لحظھ ھای آرام و خوبمان ناگھان از ھم بپاشد..مثل مغز سر من کھ انگار پاشیده..مثل قلبم
کھ از ھم جدا
شده..من تا بھ امروز نمی دانستم کھ درد مًردم چھ سخت میشود..نمی دانستم چطور میشود روی شانھ تحمل
اش کرد..من نمی
238
دانستم..من بمیرم برای مادرم کھ مردش را خاک کرده میان فضای سرد قبرستان و بچھ اش را از خودش
..رانده
منٍ میان من تنھاست..مثل من..مثل دامون کھ در اتاق خصوصی اش در بیمارستان..با بھترین کادر پزشکی اش
..تنھاست
من قوی نیستم..دست ھایم و پاھایم میلرزد..نھ لرزشی کھ چشم ببیند اما میلرزد..من قدم ھایم را بر میدارم..تا
پشت اتاق دامون..تا
کنار آن دستگاه بد لعنتی که زندگی مرد من را وصل خودش کرده..میان گل
..ھائی که اتاقش را بھشت کرده
من بوی گل ھا را عق میزنم..من تمام خوشبختی ام را ویار می کنم و بالا می آورم..من این امتحان سخت را
تاب نمی آورم..من
..ضعیفم..می دانم..من تازه یاد گرفتھ ام بھ شانھ داشتن..بھ تکیھ دادن..بھ مرد داشتن..بھ سایھ ی سر داشتن
این بی انصافی است..تو باور می کنی..؟ تو حرف ھایم را باور می کنی..؟
من دلم مادرم را می خواھد اما بدون اشک چشمانش...بدون لب جویدنش از سیاه بختی من..من دلم مجید و
محمد را میخواھد..دلم
..پدرم را می خواھد..قھرمانم را می خواھم
من بی دامون..من نیستم..من بی دامون نمی خندم..من روزھایم میمیرد...من تنھائی بدون او را دوست
ندارم..من می خواھم
239
..برایش نوزادی بھ دنیا بیاورم تا خوشحالش کند
من لعنتی نمی خواھم حبیب آنجا باشد و بغض کند و رگ شقیقھ اش بکوبد و لعنت بھ آن شب برفی و ھوس
کودکانھ ی من..پدرم لباس سفید پوشیده..مثل ھمیشھ یکی دو دکمھ ی اول پیراھنش باز است و با لبخند نگاھم
می کند...من دردی را میان سینھ اش نمی بینم..پدرم نھ بیمار است و نھ بھ خواب
..مرگ رفتھ..ایستاده کنار باغچھ و بھ من لبخند میزند
دلم لمس آغوشش را طلب می کند..سرم را بگذارم روی گامپ گامپ قلبش...اما نمی شود..میان رویای شیرینم
بیدار میشوم..تنم سست و خستھ است..ھیچ تکانی نمی خورم..فقط
پلک ھایم را باز کرده ام ومیدانم که خواب میدیدم..من سالھاست که پدرم را به
خواب ندیده بودم..من سالھاست که خواب نمیبینم..نمی دانم چا رویاھا ھم با
....من قھر کرده اند
...نوک انگشتم را میکشم روی حجم خالی کنارم...روی سردی روبالشی طوسی رنگ...روی نبودن دامون
اشک میان چشمانم حلقھ نمیشود..سر میخورد پائین بی ھیچ تلاشی..ھمینطور می آید..من دلتنگ نیستم..من
..فقط کمی مرده ام..می دانی فقط کمی میمیرم و دوباره زنده میشوم
پدر جان میخواھد با ھر دکتری که در دنیا بھترین است حرف بزند..میخواھد پول
خرج کند..من یاد پدرم می افتم..وقتی که به خاطر ھمین پول نتوانست خوب
شود...من خوب
آن روزھا را بھ خاطر دارم..پدرم زرد و رنجور و ناتوان میشد و برای خودش قرآن ختم میکرد و خیلی جوان
...بود
240
پدر جان نمی داند که بعضی اوقات تمام پول ھای دنیا ھم چاره نمی
شود..نمی داند که باید جای دیگری دنبال آرامش باشد...پدرجان دارد پول خرج
می کند و در به در دنبال یک
عضو سالم است..دکترھا حرف مفت میزنند..دکترھا نمی فھمند...پدرجان می گوید و باز ھم قدم ھایش میرود تا
...بیمارستان
من می دانم کھ گاھی با ھمھ ی دارائی ات ھم نمی توانی چیزی را بخری..من دستانم خالی است..چیزی برای
معاوضھ ندارم..من مانده ام و من میان من...من مانده ام و ضریح
چوبی شاھزاده حسین...من مانده ام و شمع ھائی که یک روز برای دامون
روشن نکرده بودم..شمع ھائی که انگار به امانت میان دستانممانده است..ھر
چه بیشتر می مانم و
عطر گلاب را نفس می کشم..تھ قلبم آرام میشود..آرامشی کھ درد دارد..تو می دانی چگونھ است..؟
..نمی دانی...کاش ھر گز ندانی
کسی می خواند که من صدایش را میشنوم..منٍ میان من بالھای پروانه ای اش
را باز کرده...کسی میخواند و دردھا را آرام
میکند..می دانی کھ ھمیشھ درمان دردھا با خوب شدن نیست..؟ می دانی کھ تھ ھمھ ی دعاھایت ھمانی نمی
شود کھ میخواھی..؟
می دانی کھ گاھی میان قلبت درد را نفس میکشی..؟
241
می دانی گاھی دلم چھ می خواھد..؟ کھ نفھمم..کھ ھیچ چیزی را حس نکنم...چرا من دردھا را بیشتر می
دانم..چرا من بیشتر
آزمایش میشوم..چرا من صبورم..؟! تومی دانی..؟
دامون انگشت روی گونھ ام می کشد و می گوید پای چشمانت گود رفتھ..من دستش را میان دستانم میگیرم و
تا روی شکمم می آورم..میگذارم منٍ میان من را حس کند..میگذارم
منٍ میان من با پدرش آشنا شود...دامون سرگردان نگاھم می کند..تھ چشمانش برق می افتد..نھ زندگی..فقط
!اشک..لب ھایش بی رنگ شده..میلرزد:یھ بچھ..؟! بچھ ی من...؟
لبم میلرزد..مثل دستانم..مثل قلبم...شاید زلزلھ آمده و من بی خبرم..دامون دست آزادش را دور کمرم
...میپیچد...فقط یک دستش..آن یکی وصل دستگاھی است کھ
دستانش را دورم پیچیده و سرش را بھ من چسبانده..آرام روی شکمم زمزمھ می کند....آرام انگشت می کشم
...روی موھایش...آرام مرا میبوسد..آرام میمیرم برای دردھایش
..کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
...تو مانده ای و بغض من
دست ھایم میان دستش است..ھر از گاھی کمی بالا می آورد وبوسھ ای پشتش می نشاند..تو نمی دانی..بوسیدن
242
دست ھا چھ
...قداستی دارد..ھزار برابر بیشتر از آغوش...من می دانم
سرم را گذاشتھ ام کنار سرش روی بالش سفید رنگ بیمارستان..روی سفیدی ای کھ دوستش ندارم..می دانی
مرگ آدم ھا سیاه
...نیست...زیادی سفید است رفتن آدم ھا
...زمزمھ می کند:مستان
صدایش خش دارد..خستھ است...درد است..می گوید مستان..بیداری..؟
من زنده مرده ام..کسی بھ او نگوید..بگذار باور کند کھ ھنوز زنده ام و نفس می کشم..شانھ ھای مردانھ اش
خستھ است...بار
..اضافھ نمی شوم..می دانی
...زمزمھ می کند مستانم
...لب می زنم:جانم
انگشتش را روی دستم امتداد می دھد..می رسد بھ صورتم..لازم نیست چشم ھا ببیند..می دانی..سر انگشتانش
دردھا را می
243
...بیند..خیسی شور گونھ ھایم را لمس می کند...می آید تا روی پلک ھایم
...زمزمھ می کند:چشمات و ببند
نمی داند کھ بی او با چشم ھای باز ھم نمی شود دنیا را دید...چشم می بندم و انگشتانش لمس می کند خط بھ
خط این صورت
را..روی گونھ ھا...چشم ھا...روی ابروھایم..انگشت می کشد روی تیغھ ی بینی ام..می آید پائین تر و از روی
لب ھایم می
گذرد..من دزدانه..من رندانه بوسه میزنم سرانگشتانش را..بی آنکه بفھمد..بی
آنکه حس کند..روی گردی چانه ام دست می
..کشد: کس نمی داند کدامین روز می آید
..کس نمی داند کدامین روز می میرد
با انگشت زخم میزند میان موھایم..میان تارھای بلند مشکی ام..کسی چھ می داند کھ مشکی ھا تا چند وقت تاب
می آورند..؟
شاید بھ صبح نرسیده من میان جوانی ام پیر شده باشم..شاید بین مرز بیست و چند سالگی ام مشکی ھایم سفید
..شوند
..زمزمھ می کند: من باورم نمیشھ کھ داریم بچھ دار میشیم..میدونی
244
...می دانم عزیزکم..می دانم
نفسی میگیرد و بغضش را فرو می دھد..مردم زیادی مرد است..دردھایش را نشانم نمی دھد...گونھ ام را بھ
موھایش سر
..میدھم..من دلم نوازش می خواھد
خدای من..خدای مھربان من..من می دانم کھ حکمت تو است..من باور دارم کھ ھر بنده ای را برای آزمایشی
بھ دنیا می
آوری..من می دانم ..من درکت کرده ام خدا..اینکھ گاھی از بنده ھایت خستھ میشوی..من می دانم گاھی اشک
میریزی خدا..اما
نمی شود..اما نمی شود دامون کنارم بماند خدا...؟
من ھنوز قوی نیستم...من رفتنش را تاب نمی آورم..خدای من..دلت می آید من زیر چتر پناه تو باز ھم تنھا
شوم..خدای من
این حکمتت عوض شدنی نیست..؟
خدای من تو بخواھی میشود..می گویند تا خدا نخواھد برگی از شاخھ بھ پائین نمی افتد...راست می گویند
مھربان من..راست می
گویند عزیز من..؟
تو کھ از مادرم مھربانتری..تو کھ تنھا چراغ روشن من میان سیاھی ھا ھستی..عوض کردن تقدیر من..تقدیر
245
دامون ..خدایا
میشود..خدایا من بھ باد تکیھ نداده ام مگر نھ...تو بودی..تو ھر جا دستم را میان دستت گرفتھ ای..مرا رد
کردی از سختی
!ھا..خدای من این یکبار را بگذر..نمی شود..؟
خدای مھربانم..من ھنوز خستھ ام..من می خواھم تکیھ گاھم را داشتھ باشم..می خواھم کنار دامون فرشتھ ی
تو را بھ دنیا
!بیاورم..خدای من نمی شود..؟
میان آینھ ی اتاق سپید نگاھی بھ صورت رنگ پریده ام می اندازم...پدرجان کنار دامون نشستھ..سرش را
گذاشتھ لبھ ی تخت و
...دستانش را میان دستانش گرفتھ
دکترش می گوید ...چھ اھمیت دارد چھ بگوید...وقتی کاری از دستش بر نمی آید..وقتی عمر دامون دارد رو بھ
تباھی می
رود..وقتی ممکن است امروز بھ فردا نرسد... وقتی منٍ میان من بال ھای پروانھ ای اش را باز نکرده قرار
است بی سایھ
...شود
..مرا بھ خانھ ام ببر
246
...ستاره دل نواز نیست
..دامون دردھایش را پشت لبخندش پنھان کرده...دست پدرش را میگیرد..می گوید:بابا
...می دانی..ھزار بار کھ بگوئی پدر یکی بابا گفتنت نمی شود..یاد می گیریم بنویسیم...بابا..می نویسیم..با..با
منٍ میان من ھم می گوید..می نویسد..اما بی قھرمان..؟ خدای من دلم بھ درد می آید..کاری کن خدا...من دستانم
خالی است..من
!مانده ام و منٍ میان من..من مانده ام و دست نیازم بھ سوی تو..نمی شود بی شب آرزوھا کمی مرا ببینی...؟
!مھربانم..نمی شود..؟
!دامون لبخند میزند بھ تلخی سرنوشت..می گوید بابا...من نباشم..مستان...بچھ ام...زیر سایھ ات می مانند..؟
تو نمی دانی..پدرھا مھم نیست بچھ شان چند سالھ باشد...دل نگرانند..مثل پدرجان برای دامونم..مثل دامون
...برای پروانھ ی من
پدر جان بغضش را با اشک ھایش میخورد...بوسه میزند به پیشانی دامون...زیر
گوشش حرف میزند..من نمیشنوم..من کنار
پنجره ایستاده ام...پرستوھا رفته اند..زمستان است و دیگر چلچله ھا ھم نمی
آیند...درخت ھا رفته اند به خواب مرگ...خدای من
247
!نمی شود ھر چھ در زمستان می خوابد بھار بھ جوانھ بنشیند..؟
نگاھم روی رھگذری می ماند...پیر مردی کھ بھ زحمت میان سرمای زمستان قدم بر میدارد..میان دستانش
شاخھ ھای نرگس
...است...نرگس فقط گل نیست..محبت دارد ھر گلبرگش
دلم برای دست ھای پیرش میسوزد...میدوم بیرون..روی سطح صیقلی راھروھا می دوم..کاش پیرمرد نرفتھ
باشد...خدایا من
!فرصت دستگیری از کسی را نداشتھ ام..کمی فرصت بده تا دستان پیر مرد را بگیرم..باشد خدا...؟
ھوای سرد نفسم را بند می آورد..منٍ میان من بال میزند..عزیزکم آرام بگیر..گاھی زود دیر میشود..آرام باش
کودکم..زندگی ،
...زیبائی، زشت می شود گاھی
دستان لرزانم شاخھ ھای نرگسش را میگیرد...پول ھایم را داده ام بھ پیر مرد و نرگس ھایش را خریده ام..مگر
کسی می تواند از
...نرگس ھا متنفر باشد..بوی خدا میدھد
من بغلم پر نرگس است...من با منٍ میان من قدم میزنیم..تو خیال نکن من یک نفرم..من و کودکم و نرگس ھا...
!!...تنھا نیستیم
خدا نکند تنھا باشیم می دانی...تنھائی برازنده ی ھیچ کسی نیست..بمیرم برای مادرم..بیوه شدن آنقدر درد دارد
248
...و من نفھمیدم
نرگس ھا میان آغوشم بوی بھشت می دھند..پدر جان دست ھایش را روی سرش گذاشتھ و زانو زده میان
...سطح صیقلی سرد
من می دانم...بوی مرگ می آید..من نرگس ھا را بغل زده ام و تنھا نیستم.. دستم میلرزد خدا...پس
کجائی..نمیگیری این بندھای
!یخزده را...خدای من..؟
..بوی گندم مال من**
ھر چی کھ دارم مال تو
..یه وجب خاک مال من..ھر چی میکارم مال تو
زندگی تمام نمیشود..می دانی..ھر چھ کھ بشود ھر صبح خورشید از مشرق طلوع می کند و در مغرب
غروب ..ھر چھ کھ بشود
تو روزھا بھ لیوان چای ات لب میزنی و گاھی اگھ نباشد سردرد می کنی..ھر روز طبق عادتی کھ از مادرت و
مادرش و
مادرش بھ ارث رسیده میز صبحانھ می چینی...می دانی زندگی مثل قانون نانوشتھ است..لازم نیست جائی ثبت
شود..باید این راه
را تا آخر بروی..اینکھ ھر روز میز آشپزخانھ را دستمال میکشی..خرده ریزھا را کف دستمال نگھ
میداری..گاھی میریزی پای
249
پنجره برای پرستوھا...من سالھاست که پرستوھا را می شناسم..می آیند پای
پنجره و خانه میسازند..انگار نزدیکی به آدم ھا را
دوست دارند.. گاھی وقتی خرده غذاھا را جمع می کنی فکرت میرود پی گربھ ی تھ حیاط...کھ گرسنھ
نباشد...آنوقت مھم نیست
که ھوا سرد باشد..چیزی روی شانه ات می اندازی ومیدوی ته حیاط..غذا را که
..میگذاری آنجا یک باری از شانه ات برداشته میشود
بی ارده لبخند میزنی....می دانی ما ادم ھای خوب خدا ھستیم..خدای مھربان کھ فقط تعداد سجده ھا یت را بھ
حساب نمی آورد
گاھی سیر کردن شکم گربه ھا بیشتر اھمیت دارد..گاھی مھربانی ات با پرنده
..ھا..گاھی بوسیدن گل ھا
اینکھ قلبت مھربان باشد...اینکھ بھ روی کودکی لبخند بزنی و دست ھای پیرزنی را بگیری تا از خیابان
بگذرد...دست ھایش
روزی جوان و زیبا بود..می دانی.. آدم ھا ھمھ شان مثل بچھ ھای کوچکی ھستند کھ میشود راحت بھ دلشان
راه گرفت..من نمی
دانستم..سالھا طول کشید تا فھمیدم..تا یاد گرفتم کھ با ھر کس باید مثل خودش بود..گاھی ھم میشود
نبود..میشود بھ آنھائی
که ھمیشه اخم دارند ھم لبخند زد...میشود حرف ھایشان را شنید.. فقط گوش
داد..لازم نیست ھمیشه حرفی برای گفتن داشته
250
باشی..من یاد گرفتم کھ آدم ھا را با مدرک دانشگاھی شان نسنجم..مھم نیست کھ لیسانس باشند یا فوق یا
دکترا..گاھی آدم کھ باشند
...کافی است
زندگی است دیگر..روی یک خط طی میشود..گاھی پا تند می کنی..جائی خستھ ای وکوتاه می ایستی..مھم
نیست کھ این
..خط صاف است یا نھ..گاھی روی بھترین آسفالت خیابان ھم زمین میخوری ،میدانی..زندگی است دیگر
گاھی باید چشم ھایت را ببندی و عمیق نفس بگیری...لذت ببری..از ھوا..مھم
نیست چقدر ذرات داشته باشند..مھم نیست آلوده
باشد..باید زندگی را نفس کشید...گاھی بوی نان تازه میدھد...گاھی بوی نرگس ھا...برایش فنجانی شیر
میریزم..می دانم کھ چھ ساعتی چشم ھایش را باز می کند...نگاھی بھ آویزھای رنگی بالای سرش می
اندازد..عادت کرده بھ نبودن ھای گاه و بیگاھم...دستش را بھ نرده ی تختش میگیرد و می ایستد..روی پاھای
..کوچولویش
خودش را از تخت آویزان می کند و می آید پائین..از اتاقش تا آشپزخانھ را میدود..روی ھمان دو پای
...کوچک
سرکی بھ آشپزخانھ میکشد..مرا کھ ببیند می خندد..دلم ضعف میرود برای دندان ھای کوچکش...می خندد و
دنیا می خندد..با
251
!ھمین چیزھای کوچک..مگر خوشبختی چیست..؟
لازم نیست پول بدھی و بخری..آدم گاھی ..گاھی باید بھ داشتھ ھایش قانع باشد..روی پا می نشینم تا بدود و
بیاید..میان سینھ ام
سر میگذارد..خدا آمده بھ مھمانی انگار..ضربان قلبش روی سینھ ام ..حسش می کنم..ھیچ آرامبخشی آنقدر اثر
...ندارد
..میان تنم تابش می دھم..دوست دارد..چشمانش را می بندد و من لطافت صورتش را با گونھ ام لمس می کنم
...داریا دارائی من است..می دانی..بھترین دارائی من
میان آغوشم میماند..فنجانش رامقابل صورتش میگیرم...نگاھش جلب تصاویر روی آن میشود..شیر میخورد و
دندان ھایش را
نشانم می دھد..بوسھ ھایم بین تار موھایش می ماند...باید خوشبختی ات را نفس بکشی..داشتن داریا تھ
..خوشبختی است
!چرا امروز را از دست بدھم..؟
لقمھ ھایش را می چینم مثل قطار..یکی یکی بر میدارد..یکی من..یکی تو..بازی اش را دوست دارم..داریا یاد
میگیرد کھ آدم ھا
..را دوست بدارد..رنگ ھا را دوست داشتھ باشد..مھم نیست سفید باشد یا سبز یا بنفش
پرستوھا به آواز آمده اند..داریا می خندد..خرده نان ھا را میان پنجه ھای
252
کوچکش می گذارم تا بریزد پای پنجره..چه اھمیت
دارد اگر گاھی کار خرابی می کنند..با کمی آب میشود تمیزشان کرد..داریا کھ بخندد دیگراین خستگی ھا اھمیت
...ندارد
ساعت ھا برای ھیچ کسی از حرکت نمی مانند...زمان میگذرد..می خواھی از دستش ندھی باید بدوی..شش ماه
..گذشتھ
دلم تنگش است می دانی..تنگ ھمھ ی آن چیزھائی کھ داشتم و خوب نگھ نداشتم...برای وقت ھائی کھ باید می
گفتم دوستش
دارم... با وجود داریا دستانم خالی نیست اما قلبم..گوشھ ای از قلبم چرا..خالی است..بگویم خالی بھتر است یا
!پر..؟
قلبم از حضورش خالی و از یادش پر است..اینطور بھتر است...امروز یک برگ دیگر از تقویم روی میز می
کنم..فقط کاغذ نیست..عمر است جانم..لحظات زندگی ات است..گاھی فقط
تکیه بده به دیوار و آفتاب را تماشا کن..به ھیچ کجای
دنیا بر نمی خورد کھ لحظھ ای بی پوستھ فقط خودت باشی...کھ بدون رنگ و لعاب دمی نفس بکشی..آدم با
خودش کھ تعارف
!ندارد ..دارد..؟
از کنار پنجره ی اتاق ما درخت ھای حیاط پیداست..دارند برای پائیز آماده میشوند...سبز ھا جایشان را میدھند
بھ زردھا و
قرمزھا..رنگ ھا عوض میشود..فصل ھا عوض میشود..اما درخت ھمان درخت است...پرنده ھمان پرنده و من
253
...ھمان من
می نشینم کنارش..دارد بازی می کند..با توپ ھای رنگی کوچک...نگاھی بھ موھای کم پشت و خوشرنگش
می کنم.. بلندی اش تا روی گوش ھا و چشم ھایش رسیده..نفسی از تارھایش ذخیره می کنم .. می گذارم او ھم
سیراب شود از
!عطرم.. می دانی کھ بچھ ھا عطر مادرانشان را از بین ھزاران عطر پیدا می کنند..؟
من ھم می توانم..ھنوز ھم می توانم...زھرا ھم بلد است..محمد و مجید ھم می توانند..مادرم عشق کاشت و درد
درو کرد..اما
یک جائی پاداش صبوری اش را گرفت..می دانی..محمد پاک مانده..دارد
سالھای پاکی اش زیاد میشود...زندگی زیباتر از این ھم
مگر میشود..؟
مجید ھنوز راھش را پپیدا نکرده..میرود و می آید و من دردھایش را بھ سینھ دارم..برادرھا زیادی عزیز
ھستند...زیادی دلت با
دردھایشان بھ درد می آید..گاھی گرسنھ است و لباسی ندارد..گاھی کفش ھایش را میفروشد تا بدبختی
بخرد..گاھی مادرم بھ من
..نمی گوید..بھ زھرا نمی گوید..دردھایش را نگھ داشتھ میان سینھ اش
گاھی خودش تماسی میگیرد..برایش چیزی میبرم....نمی شود که بگذارم
254
گرسنه و یخ کرده بماند... دور خانواده را نمیشود خط
...قرمز کشید.. ھیچ وقت
روزھا شب میشود..من امروز ھر لحظھ ام را با داریا گذرانده ام..می ترسم یک روز را از دست بدھم..باید ھر
لحظھ را غنیمت
...دانست..اگر دیر بشود..اگر تمام شود..دیگر نمی آید...دیگر تکرار نمی شود..ھیچ لحظھ ای
داریا بھ خواب رفتھ..کسی فرشتھ ھا را ندیده..؟ بچھ ھا فرشتھ ھستند..باور کن..بوی خدا میدھند..بوی
بھشت...وعده نمی
...خواھم..کارھایم را کارنامھ نکن خدا...بھشتم اینجاست
...لباس خوابم را می پوشم...مھم نیست تور باشد یا ابریشم یا نخ
....مھم این است کھ خواب راحتی داشتھ باشم...میدانی در این روزھای سخت داشتن آرامش بھترین داروست
چادرم را سر می کنم...شب زیادی ساکت است یا من گوش ھایم را بسته
ام...؟
نمی دانم..نمازم را خوانده ام..دلم کمی درد دل می خواھد...مھربانم من می شنود و می گذارد سبک شوم..می
دانم... می خندم و
اشکم سر میخورد..شب ھا آدم تنھائی اش زیاد میشود....شش ماه ..زیاد است یا کم..؟ نمی دانم..ھیچ نمی
255
...دانم
تکیھ می دھم بھ دیوار و سرم را روی شانھ ی ام می گذارم...کسی چھ می داند میان قلب آدم ھا وقتی می خندند
اشک چھ قیمتی
دارد..کسی نمی داند...کسی بھ خودش زحمت نمی دھد..این روزھا آدم ھا از ھم رد می شوند..از ھم، نھ از کنار
!..ھم
سرم روی شانھ ام مانده..دلم سر پنجھ می خواھد میان تیره و روشن موھایم...دست ھای مردانھ اش را می
خواھم..شش ماه
!زیاد نیست..ھست..؟
اشکم را پاک می کنم..من کھ بلرزم خانھ ی من میلرزد..اما خدا حالا من مانده ام و تو..نمی شود ضعیف باشم و
بلرزم..تو ھوای
خانھ ی من را داشتھ باش خدا..می شود..؟
...دلم تنگ شده..می دانی دلتنگی یعنی چھ..؟! خدا تو کھ مھربانی..تنھائی خوب نیست...بد است..بد..بد
آدم ھا باید زوج باشند..باید حرف بزنند...باید بخندند...باید فرشتھ بسازند و بھ دنیا بیاورند..آدم ھا تنھا، می
..پوسند..چرا تنھائی
یکی یک جای این دنیا به انتظار مانده..ھمین امروز می شود پیدایش کرد...چرا
!دیر بشود...؟
256
تا وقت ھست باید نیمھ ی خودت را پیدا کنی..روزھای عمر با سرعت طی میشود..تنھا نماندن بھترین کار
است...تنھا کھ باشی
دردھا زیاد میشود...غم ھا زیاد میشود..ھمھ ی دنیا سرد است..آدم ھا کم می خندند...گل ھا بو ندارند..تنھائی
برازنده ی ھیچ کس
..نیست..خدایا شده شش ماه...من تنھا مانده ام
من ھم دلم تنگش است..برای دستانش..من عشق نمی دانم چیست اما دلتنگی را می شناسم...می خواھم نفس
..بکشم در ھوای او
...می دانی ھوای او حالم را خوب می کند
با چادرم دراز می کشم روی تخت..شش ماه است کھ خالی مانده...شش ماه است کھ غریب مانده...دستانم را
می گذارم زیر گونھ
ام و بھ بالشش نگاه می کنم...بعد شش ماه ھیچ عطری بھ آن نمانده..من مانده ام بی عطر او...خدایا سخت
است..باور کن سخت
...است
!شش ماه شده..تو میگوئی زیاد نیست..؟
...من زیادی دلتنگم..من دلم کوچک شده..کاش ھمین امشب بیاید..بھ خواب یا
257
!چشمانم را می بندم..من به خوابش ھم راضی ام خدا..میشود..؟
باید بخوابم...شاید فردا تمام شود..باید چشم ببندم..دیر میشود گاھی...من صدای پاھایش را می شناسم..شاید از
..ھمان اولین باری کھ در دفتر حبیب دیده بودمش ..شاید قسمتمان ھمان روز رقم خورد
اشک از میان چشم ھای بستھ ھم راه میگیرد..دل آدم کھ تنگ شود...پلک،سد چشم ھا نمی شود...آنقدر دلتنگم
کھ صدای پاھایش
!را می شنوم..باز شدن در اتاقمان را می شنوم..خدای من..دامون آمده یا یادش..؟ً
...من می خواھم با چشم ھای بستھ این شیرینی را مزه کنم...شش ماه است کھ تنھا شده ام..رویا می خواھم
صدای پاھایش تمام میشود..دلم می خواھدھق بزنم..نکند کھ رفتھ باشد..اما نھ..اینجاست..من بوی تنش را می
شناسم..حتی بی
...ھیچ عطری...چشمانم برای باز شدن میلرزد...سایھ اش افتاده روی تخت داریا..دلش تنگ است...مثل دل من
نفسی میگیرم..برگشتھ..رویا نیست...ھق میزنم میان چادر سپیدم..میان تخت تنھا مانده ام...کنارم دراز می
کشد..دست ھایش را
!دورم می پیچید..آمده..؟ خواب و رویا نیست...ھست...؟
!سرش را می گذارد کنار سرم..از روی چادر نمازم گرمای نفسش را حس می کنم..دلم دل میزند..آمده..؟
...ھق میزنم...دست ھایش نوازشم می کند..لب میزند کنار گوشم:جونم..گریھ نکن
258
دامون آمده..بعد شش ماه..بی خبر..دلم تنگش است..خدا می داند چقدر...طاقتم تمام میشود..میان آغوشش می
چرخم..سینھ بھ سینھ
...اش...بمیرم برای لاغری گونھ ھایش...با انگشت گونھ ھایش را لمس می کنم..می خندد..من اشک میریزم
میبوسدم...بوسھ اش شیرین است حتی با طعم بغض...لب ھا نھ..بوسھ اش شیرین است..منٍ مرده را زنده می
کند...دوست
!داشتنش را زیر پوستم تزریق می کند...خدای من مھربان تر از تو ھم مگر ھست..؟
!عزیزتر از تو ھم مگر ھست...؟! خدای من ھستی..؟
دستانش را می کشد روی تار موھایم..سفیدھایش را میبیند..؟! من زود پیر شده ام...خیلی زود...دستانش را
می کشد روی چشم
!ھایم..اشک ھایم بھ انگشتانش بوسھ میزند..بوسھ اش قیمتی است..می دانی..؟
...لب میزند:من برگشتم عزیز دلم..من اومدم خونھ
می گویم خوش آمدی..مرد من برگشتھ بھ خانھ...از دردھایش نمی پرسم..نمی گوید..پدرجان ھمھ را برایم
...گفتھ
قبل تر ھا بعد ھر باری کھ میان غربت...روی تخت بیمارستان درد کشیده را برایم گفتھ...لزومی بھ دوباره
گفتنش
259
!نیست...ھست...؟
...قبل تر ھا برای دردھایش گریستھ ام..می بینی..شب برای دلتنگی ام اشک میریختم حالا برای آمدنش..
..سرش را میگذارد میان موھایم و نفس می کشد...زمزمھ می کند:مستانم
!قلبم تپش میگیرد..تو میگوئی عشق نیست..؟
...نباشد..قلب من با صدایش اوج میگیرد...لب میزند:دلم تنگت بود
دلش تنگ من دلتنگ شده بود... سرش را میان بازوانم میگیرم..پنجھ می کشم میان موھای کم و
کوتاھش...بوسھ میزنم بھ
...ابروھایش...بھ چشم ھایش...بھ گونھ ھایش
من ھم داتنگش ھستم..برایش زمزمھ می کنم..نگفتھ ھایم را..دوستت دارم ھائی کھ لایقش بود و از من
نشنید..روزھائی کھ می
توانست بھتر از اینھا باشد و من ندانستم..می دانی خدا ھنوز ھم معجزه می کند..ھنوز ھم بی خواست او برگی
از شاخھ نمی
...افتد
می دانی..من امروز اینجا ایستاده ام..دامون کنارم نیست..اما پشتم ایستاده..تکیھ ام بھ باد نیست بھ مردی است
260
کھ مرا با زندگی
آشتی داده..اینجا میان شھر من...میان خانھ ی من...رسیده ام بھ آن چیزی کھ می خواستم...رسیده ام بھ جائی
کھ دلم می
خواست...جائی کھ قدرت داشتھ باشم تا از نو بسازم..تا کمک کنم..دامون حمایتم می کند...گاھی باید دستت را
بدھی بھ
دستش و بلند شوی...میشود...پدرجان خوشحال است...پدرجان ھم از دردھای دامون پیر شده اما دیگر کاری
جز گذراندن
..روزھایش با داریا ندارد
دامون لبخند میزند بھ ھر دو...دستانش را می پیچد دور من و با ھم قدم میزنیم..اینجا شھر من است...خانھ ی
من
..است...میسازمش..محلھ ی آذر را..جوی ھای خیابان را.. درخت ھا را..ھمھ را میسازم
شھر من آسمانش آبی است...زمینش سبز است..خدا نعمت را داده..میسازمش...دامون کنارم است..دستش را
...دورم پیچیده
من تنھا نیستم...من دستانش را دارم..من خدایم را دارم...از ھیچ چیزی نمی ترسم...بھ خاطر زن بودم نمی
...ترسم
نمی گذارم کسی تنم را بلرزاند..مستان مشکات بزرگ شده...پیر ھم شده..اما نھ بره ی معصوم است و نھ گرگ
درنده..خودش
261
..است..خودٍ خودش
میان سالن شھرداری شھر قدم میزنم...انگار از اول کھ بھ دنیا آمدم قرار بود بھ اینجا بیایم...پدرم اولین درس
ھای زندگی را بھ
...من آموخت...مادرم..زندگی
روزھای سخت خانھ ی مامان فروغ..مامان گلی..من از ھمان جا برای امروز آماده شدم بی انکھ
بدانم..آمدن دامون بھ زندگی ام انگار پلی بود برای رد شدن من...برای طی کردن این مسیر... دستش را
میگیرم و قدم
..میزنم
مرد من مرا بزرگ می کند...با حرف ھایش...با عملش...من دردھا را دیده ام..می دانم گرسنگی چیست..سرما
چیست..می دانم چاره نداشتن یعنی چه...می دانم این شھر پر است از رویا ھا
...و شراره ھا..از مجید و قاسم ھا
می دانم میان محلھ ی آذر درد آدم ھا چقدر عمق دارد..می دانم مادری پول نان بچھ اش را با لب ھایش
میدھد... من میدانم کھ
مجید و مجیدھا زیر سقف ھر خانھ ای پیدا میشود..خانھ ھای محلھ ی آذر و حتی پاریس کوچولو..می توان
کاری
262
کرد..می توان...حتی اگر فقط یک گام به جلو بگیری...حتی اگر یک سنگ را
...جابجا کنی..میشود از نو ساخت
داریا می خواھد میان این مردم بزرگ شود..من این را بھ پسرم مدیونم...من این را بھ خدایم مدیونم..تا
...ھمیشھ
×××
خانھ برای من فقط یھ داستان نبود...مردمی بودن کھ می شناختم...برای من نوشتن از خانھ سخت بود...ھر
...خطش و کھ نوشتم
شماھا باھام بودین..تنھا نموندم..اگھ دستام تو دستاتون نبود اما دلگرمی ھاتون بود..خیلی ھاتون با مستان درد
و تجربھ
کردین..اشک ریختین...من مدیون تک تک شماھام..برای نوشتن خانه ی
...حضورتون برام یه دنیا ارزش داشت
این داستان و تقدیم بھ ھمھ ی اونائی می کنم کھ با خانھ یھ چیزائی رو دیدن..چیزھائی کھ شاید از کنارش می
...گذشتن