وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خانه ی من6

اما مردی اینجا نشسته که ھنوز می
182
گوید خانم مشکات و من
ھیچ وقت برایش مستان نمی شوم و نخواھم شد و حالا پاھایم بلاتکلیف مانده اند و مستان جان دامون در سرم
..صدا می کند
دامون نگاھم می کند و من نھ..نرگس میپرسد پس چرا نمیشنی خانم..نکنھ من و حبیب مزاحم شدیم..؟
می گویم نھ کھ مبادا ناراحت شود و خودم متنفر میشوم از خودم..فقط چند دقیقھ پشت میز می مانم..فقط چند
دقیقھ..بھ ھمان اندازه ای کھ نرگس ممنو را نگاه کند و بگوید ھوس
قھوه کرده و قبل حبیب، دامون بگوید کھ قھوه برایش خوب نیست و بھ جایش بستنی سفارش دھد..حبیب
نگاھش را داده بھ گوشی موبایلش و من دیگر نمی خواھم بمانم و حماقتم
..را پررنگ کنم
با عذر خواھی ای کھ مخاطب خاصی ندارد می ایستم و می گویم کھ باید بروم..کھ از دیدنشان خوشحال شده ام
و دست نرگس را
میان دستانم می فشارم و صورتش پر از مھربانی است و حبیب چرا دوستش ندارد..؟
راه می افتم سمت خروجی و دامون کنارم راه می آید..روی پلھ ھا نفس میگیرم و او نگاھم میکند:خودم
..میرسونمت
با تاسف نگاھش می کنم و راه می افتم سمت خیابان..خیال می کند منتظرش می مانم..؟
برای اولین ماشینی کھ رد میشود دست تکان می دھم و سوار میشوم..بر نمیگردم کھ ببینمش..اشکم سر
183
میخورد و من ھمھ ی وجودم درد است..تک تک استخوانھایم باردار
..شده کھ درمان ندارد
باردار دردی شده کھ نمی توانم سنگینی اش را تاب بیاورم و تو میدانی چرا...؟ !××××
محمد از سر کار آمده و دستانش و انگشتانش بوی چوب می دھد..میپرسد چرا بی حالی و این برادر نمی داند
من برای خوب شدنشان چھ بھائی داده ام..نمی داند کھ برای این
روزھا از چھ روزھائی گذشتھ ام..لبخند میزنم ومگر دنیا بھ آخر رسیده..؟
ھنوز زھرا و مادرم را دارم..محمدم را دارم و مجید ھم ھست..حالا مجید وصلھ ی ناجور این خانھ است و نمی
توان کاری کرد..نمی توان تا وقتی کھ خودش بخواھد..ترک
اعتیاد کھ زوری نمی شود..اراده می خواھد..محمد می گوید مجید باید سینھ خیز بیاید کھ می خواھم ترک
کنم..می گوید مجید باید دستش را برای کمک دراز کند تا ھزار دست
...برای کمکش خم شوند
می گوید و من فکر می کنم کھ چھ خوب میشود کھ دیگر بر نگردم بھ شرکت و بمانم خانھ و بشوم دختری کھ
از زندگی اش چیزھای ساده می خواھد..کمی آرامش..آغوش
..مادرانھ و شانھ ھای برادرم
184
حالم بھتر شده اما ھنوز میل دارم بھ دراز کشیدن کنار پنجره و دیدن شاخھ ی انگور و گنجشکی کھ می آید و
...نوک میزند بھ دانھ ھای رسیده ی انگورھای سیاه
زھرا می خندد و می دانی چند وقت بود کھ خنده اش وسعت نداشت..کھ رنگ نداشت..زھرا منتظر جواب
دانشگاه مانده و می گوید اگر سراسری قبول نشوم چھ و من می دانم
که فردا صبح باید لباس ھایم را بپوشم و برگردم سر کارم..یکی اینجاست که
باید پر بگیرد..من بال میشوم برای پروازش..ھنوز خیلی چیزھا در این زندگی
مانده که مھم
...باشد..مھمتر از ھر حبیب و دامون و نرگس
آقا مراد حالم را میپرسد..می گوید خدا بد نده..خیال میکند بیمار شده ام..شکیبا باز ابرو بالا داده و قیافھ گرفتھ
..کھ دیروز چرا نیامده ام و من جوابش را نمی دھم
حبیب سرش بھ صحبت با مھندس سعیدی گرم است..نمی دانم واکنشش چیست..بعد اینکھ مرا با دامون
دیده..بعد آنکھ برای دامون مستان جان شده ام چھ میشود..بعد آنکھ بدون ھیچ حرفی یک روز کاری را نادیده
..گرفتھ ام
سلامم ھر دو را متوجھ می کند..مھندس سعیدی احواپرسی کوتاھی می کند..اما حبیب نگاھم می کند..بھ
...صورتم..انگار دنبال چیز خاصی است..تو خیال می کنی نگران شده است..؟ نمی دانم..ھیچ نمی دانم
جلوتر از مھندس سعیدی وارد اتاقش میشود و مرا بی ھیچ حرفی تنھا میگذارد..دلم شور میزند کھ مبادا عذرم
را بخواھد..کھ مبادا مرا دیگر برای کار لایق نداند و دلم می خواھد سر دامون داد بزنم..دلم می خواھد محکم
..بکوبم بھ سینھ اش
آقا مراد برایم چای و نبات می آورد و ھنوز معتقد است کھ رنگ و رویم پریده و بیمار است..لبخند میزنم بھ
...چھره ی خستھ اش و یکی ھست کھ درک می کند من بیمار شده ام و بی پرستار دارم ذره ذره جان میدھم
بھ محض رفتن مھندس سعیدی در دفتر را باز می کند..میان چارچوب ایستاده و دستی بھ گردنش می
کشد..دستانم را محکم مشت می کنم..اگر کسی ناراحت باشد..اگر با احساس کسی بازی شده باشد..این من
..ھستم ..نھ ھیچ کس دیگر..اخم دارد و کلافھ است
..می گوید بیایید داخل
کنار در ایستاده و کمی کنار می کشد..آنقدر کم که وقت رفتن عطرش را حس
185
...می کنم..باور کن تنش بوی نرگس میدھد
ایستاده ام بلاتکلیف..ایستاده بلاتکلیف..این مرد حرف نمیزند..آرام و ساکت و گاھی عصبی است..دستی بھ
موھای مرتبش میکشد و نگاھم می کند:چرا نیومدین شرکت..؟
نگاھم را از چشمانش میگیرم..می خواھد میان لفافھ سوال اصلی اش را بپرسد...نفسی میگیرم:من بھ اصرار
...آقای کولائیان اومدم کافی شاپ..اگھ باعث سوتفاھمی شده عذر می خوام
.. من این و نپرسیدم
..سرم را تکان می دھم:منظورتون ھمین بود
صدایم آنقدر آھستھ است کھ خیال نمی کنم شنیده باشد..اما ضربھ ای کھ روی میز می کوبد و صدایش می گوید
..شنیده
 من عادت ندارم حرفی رو کھ باید گفتھ بشھ نگھ دارم..پرسیدم دلیل این کھ بدون اطلاع غیبت داشتین
چیھ..برام روابط
..کارمندھام بیرون این شرکت مھم نیست خانم مشکات
..نگاھش می کنم:اما دفعھ ی قبل کھ مھم بود..؟! من و بازخواست کردین بابت آشنائی ام با مازیار کریمی
...خودم از شجاعتم در عجبم وای بھ حال حبیبی کھ ھرگز بد خلقی ام را ندیده و نشنیده
..تکیھ میدھد بھ میز و دست بھ سینھ میشود..نھ او می نشیند و نھ من...ایستاده ایم و ھر دو اخم داریم
...حبیب رو بھ در اتاقش و من کنج تر ایستاده ام..کمی دورتر
... روابط شما با دامون اصلا..اصلا بھ من مربوط نمیشھ
نمی خواھد بھ سوالم جواب بدھد..دارد راه خودش را میرود و مرا دوباره بازخواست می کند:دفعھ ی بعدی
وجود نداره
..خانم..بھتره حواستون گرم کارتون باشھ
من اما میان کلماتش مانده ام..روابطم با دامون..؟ از کدام رابطھ حرف میزند..نوشیدن یک فنجان قھوه میشود
رابطھ..؟
..سرم داغ میشود و خون با فشار بھ صورتم میدود: من ھیچ آشنائی خاصی با آقای کولائیان ندارم
..ابرو بالا میبرد:بھ من مربوط نمیشھ
دستانم مشت می شود..قبل از آنکھ از شدت بغض اشک ھایم روان شود در اتاقش باز میشود...قامت بلند
..دامون آنجا قاب شده
رنگ و روی پریده اش و آشفتگی صورتش نشان میدھد کھ حال و روز خوبی ندارد..نگاھش متوجھ ی من

*

186
نیست..انگار ھنوز
مرا ندیده..صدایش پر آشفتگی است انگار:مستان چرا نیومده..؟! چشمانم را با درد میبندم..این مرد چھ از جان
زندگی ام می خواھد..چھ از جان روزھایم می خواھد..نھ دوستم دارد و نھ عاشق شده..نھ خر شده و نھ کر..من
..نمی فھمم دلیل اینھمھ اصرار بھ صمیمیت چیست
!حبیب قدمی سمتش برمیدارد:مگھ امروز نوبت دیالیز نداشتی..؟! اینجا چیکار میکنی..؟
...صدایش را می شنوم:از بیمارستان اومدم..حبیب چرا نیومده سر کارش..دیروز ھم نیومد..بابا بفھم..نگرانم
!دلم طاقت نمی آورد...برای من نگران است..؟ برای منی کھ با رفتارھایش بازی داده..؟
از دیدنم داخل اتاق حبیب جا میخورد..نگاھش کمی سمت حبیب میچرخد و بعد قدمی جلو می آید:حالت
!خوبھ...مستان..؟
رنگ و رویش بھ شدت پریده..توان ایستادن ھم ندارد اما ھنوز پافشاری می کند..جلوتر می آید:چرا نیومدی
...سر کار..نگرانت شدم
..خنده ام میگیرد..دامون دیوانھ شده انگار..دیوانھ
 من خواستم نگران باشی آقای کولائیان..؟! من بھت اجازه دادم بھ اسم صدام کنی..؟ دلیل این رفتارت و نمی
..فھمم
..حبیب اخم می کند:بیا برسونمت خونھ..حالت خوب نیست
!دامون دستش را پس میزند:چھ رفتاری کردم..؟
چی برا خودت میگی..؟
او شرم ندارد اما من شرمم می آید کھ مقابل حبیب بھنود بگویم چھ فکری راجع بھ من کرده..کھ خیال کرده
توری شده ام سر راه
..حبیب و نرگسی کھ دامون سنگش را بھ سینھ میزند
دستانم مشت شده و محکم..دارم تمام بغضم را خفھ می کنم تا نبارد..گریھ کنم برای چھ..؟ برای بد فھمی ھای
مردھای
مقابلم..منی کھ مردھا را نمی شناسم..منی کھ جز محمد و مجید..جز پدرم با مردی ننشستھ ام..؟
..حبیب کلافھ پوفی میکند:دامون..بچھ نشو..حالت خوب نیست بیا بریم خونھ
دامون قدم بلندتری سمت من میگیرد..دانھ ھای عرق روی پیشانی اش نشستھ..حالش خوب نیست..حالش بد
..است،مثل حال من
.. من نمی دونم از چی ناراحتی..بھم بگو تا بفھمم
187
ابروھایم غیر ارادی بالا میرود..از تعجب..از پوزخند: ببین بھت چی میگم آقای دامون کولائیان..از من استفاده
نکن..برای ھیچ
کاری..برای ھیچ قصد و منظوری..خودت گفتی که به خاطر خوبی و سادگی
من ھمه می خوان ازم استفاده کنن..بھت اجازه نمی
دم این کار و با من بکنی..دستم میلرزد..با انگشت بھ شقیقھ ام می کوبم:من ساده ی زود باور ممکنھ با
حرکاتت فکر دیگھ ای
!..بکنم..من و درگیر نکن..بذار زندگی کنم
پاھایم میلرزند و قدم ھایم کوتاه است..می خواھم این اتاق لعنتی را ترک کنم..
با دور شدنم صدای داد حبیب بلند میشود..صدای
..عق زدن ھای دامون ھم...می گذارم آقا مراد و شکیبا نگران شوند..بدوند داخل اتاق و کمک کنند
..افسار دلم را محکم گرفتھ ام..نمی گذارم برگردد بھ اتاق..دل من فقط میان سینھ ام آرام میگیرد
حبیب زیر بازویش را گرفتھ و او را با کمک آقا مراد میبرد..شکیبا لیوان آب قند بھ دست میلرزد:الھی
..بمیرم..پسر بھ این خوبی
دستم میلرزد..حالش بد بود..شاید باید آرام میگرفتم تا حرف ھایش را بزند..نمی دانم..سرم درد است و دلم می
..خواھد از اینجا بروم..نھ فقط شرکت کھ از این شھر بروم..دلم کمی آرامش می خواھد
..
تکیھ داده ام بھ دیوار مقبره ی شاھزاده حسین..اتاق کوچک و قدیمی با مقبره ی چوبی...بیرون دارند نماز
جماعت می
خوانند..من دست میکشم روی چوب ھای کنده کاری شده و ھمھ جا بوی گلاب میدھد..پلک ھایم آرامش را
تجربھ می کنند..سرم
را تکیھ می دھم بھ مقبره و نمی دانم تا بھ امروز چند ھزار نفر دخیل بستھ اند..چند نفر شمع نذر کرده اند..نمی
دانم چقدر این
..نذر و نیاز مال خودشان بوده..من ھر بار آمده ام گفتھ ام راضی ام بھ رضای تو
گفته ام..مجید..گفته ام محمد..زھرا..من نذر خودم نکرده ام..من که مشکلی
!ندارم..دارم..؟
زبانم برای از خودم گفتن نمی چرخد..خدا می داند..مگر نھ کھ بھ ھمھ ی اسرار واقف است..خدا درد دلم را می
..داند
عطر گلاب را نفس می کشم و امروز آمده ام تا کمی آرام بگیرم اما مدام بی آنکھ دست من باشد دامون می آید
188
..بھ نظرم
...صورت رنگ پریده و عرق کرده اش..جوانی اش...دلم را شکانده اما
خم می شوم و کنار سقا خانھ شمع روشن می کنم..اول برای ھمھ ی کسانی کھ مریض دارند..ھمھ ی آنھائی کھ
فقط درد جسم
ندارند..روحشان ھم بیمار است..برای مجید کھ دارد میپوسد میان اعتیادش و برای محمد کھ دارد با ھمھ ی
سختی ھا دست و
..پنجه نرم می کند و مرد میشود
برای زھرا کھ ھمھ ی آرزوھایش بعد رفتن بھ دانشگاه عملی میشود..برای مادرم کھ زیر بار زندگی خم شده و
مادرانھ دلواپس
..روزھایمان است
...اسمی از دامون بھ لبم نمی آید اما تمام فکرم درگیر اوست..چرا درگیر دامون شده ام..نمی دانم..نمی دانم
چادر سفید را تا میکنم و می گذارم لب پنجره..ھوا دارد تاریک میشود و من می
..خواھم از این کوچه ھا تا خانه را قدم بزنم
.....زیادی سبک شده ام و حالم آرام گرفتھ
سر کوچھ یک ماشین سیاه پارک شده..خیال میکنم ماشین مھمان ھمسایھ باشد..راه را بند آورده و حوصلھ
ندارم کوچھ را دور
..بزنم..میخواھم از کنارش رد شوم کھ کسی صدایم میزند
مردی پشت فرمان سر بھ سمتم خم کرده:خانم مشکات..درستھ..؟
چشمانش آشناست اما محال است که خودش باشد..محال است این شخص
...که کمی جدی نگاھم میکند ھمانی باشد که فکر میکنم
.. بلھ خودم ھستم..امرتون
189
دستی بھ تھ ریش تیره اش میکشد:من و میشناسید..؟
.. سرتکان میدھم کھ نھ..مگر میشناسم..؟ نگاھی بھ در خانھ مان می اندازم..دلم میخواھد ھر چھ زودتر بروم
دستش را دوباره روی صورتش میکشد:من کولائیان ھستم..میشھ چند دقیقھ حرف بزنیم..؟
پدر دامون است..شباھت چشمانشان انکار نکردنی است..چرا می خواھد با
من حرف بزند..دلم به شور می افتد..مبادا حال
!دامون بد شده باشد..با اضطراب نگاھش می کنم:اتفاقی افتاده..؟
نگاھش جدی تر میشود..نگاھم کھ میکند انگار چشمانش ھم گلایھ دارد و ھم آرامم می کند..تھ چشمانش یک
چیزی است کھ باعث
..میشود خم شوم و در ماشین را باز کنم..کنارش کھ مینشینم راه می افتد
...بھ کوچھ ھا آشنا نیست و کمی برای خروج از خیابان گیج میشود
نماینده ی مجلسی کھ حتی کوچھ پس کوچھ ھای شھرش را نمی شناسد..با انگشت کوچھ ی روبرو را نشانش
می دھم..از اینجا برید
..برمیگردیم تو خیابون اصلی
سر تکان میدھد و راه می افتد..ھوا رو بھ غروب رفتھ..من چھ راحت کنار مردی نشستھ ام کھ جایش پشت
صندلی ھای مجلس
190
است..کسی کھ نمی شناسم..کسی کھ ھم آشناست و ھم نیست...کسی کھ چشمانش مثل دامون است..اما من
دیگر بھ دامون و
..نگاھش اعتمادی ندارم..دل دل می کنم:ممکنھ حرفتون و بشنوم..؟ من باید زود برگردم خونھ
نیم نگاھی بھ من می اندازد: من آدم فوق العاده پر مشغلھ ای ھستم..فکر نمی کنی یھ کم معطل شدن اشکالی
نداشتھ باشھ..؟
حرفش بھ لبم پوزخند می آورد اما نھ آنقدر پر رنگ کھ مسخره آمیز باشد:ببخشید آقای کولائیان،من اصلا نمی
دونم شما جلوی خونھ ی
!من چیکار دارید..حرفی کھ می خواید مطرح کنید چیھ..اصلا من کجا و شما کجا..بھ نظرتون عجیب نیست..؟
نگاھش کمی براندازم می کند:من خیلی بیشتر از شما عمر کردم و خیلی بیشتر تجربھ دارم..ھیچ چیزی تو این
..دنیا عجیب نیست
..دامون خواستھ باھات حرف بزنم
کمی پرروئی به خرج میدھم..کنار این مرد انگار از ھمه ی دنیا طلب دارم: چه
حرفی..؟ من انقدر آقای کولائیان و نمی شناسم
که حرف مشترکی بینمون باشه..ترجیع میدم برگردم خونه و یادم بره شما رو
..دیدم
!لبخند میزند اما ھنوز جدی است: شاید با ھم بھ اشتراک رسیدیم..من و شما..چطوره..؟
191
زندگی است دیگر..گاھی بازی ھایش بد دل آدم را میسوزاند..گاھی حقیقتش تلخ تر از زھر است..گاھی باید
قبول کنی کھ
سرنوشت این بود..من نگاه بھ زھرا میکنم و ذوقش برای رفتن بھ دانشگاه..بالھای پروازش در دستان من
..است
می توانم بی تفاوت باشم..؟ می توانم چشم ببندم و نبینم..؟
محمد کار میکند و تھ جیبش زود خالی میشود..زندگی و آینده اش چھ میشود..اگر دوباره غرق مشکلات شود
چھ تضمینی ھست
که دوباره آلوده نشود..چه تضمینی می تواند باشد تا مادرم دوباره و دوباره
..نشکند
پدر دامون اسمش را گذاشته معامله..می گوید به این معامله مثل یک فرصت
..نگاه کن نه اجبار..می گوید می توانی بھترین بھره را ببری
راست می گوید..بالھای زھرا کم چیزی نیست..من آدم احساساتی ای نیستم..ھستم..؟ من می توانم عشق و
192
احساس را بگذارم
پشت در بماند..عاشق شدن خوب نیست..ھست..؟
تھ فکرم بھ دامون ختم میشود..کھ رضایت او چھ میشود..کھ آرزوھایش بھ کجا میرسد..من چیزی را بھ دست
می آورم کھ
ارزشمند است..تو میگوئی دامون چیز ارزشمندی را از دست میدھد..؟
پدرش می گوید به خودت فکر کن..می گوید من که برای پسرم بد نمی
خواھم..میخواھم..؟
من عشق را در چشمانش میبینم..پسرش را دوست دارد..پدر باشی و دلت نگران آینده ی پسرت نباشد..؟
من قدم میزنم میان خانھ ی مامان فروغ و مادرم میگوید عمو جانم خبر داده کھ خانھ را خالی کنید..خبر داده کھ
می خواھیم خانھ را بفروشیم..بی سر پناه میدانی زندگی چگونھ است..؟
193
!زھرا مھمتر است یا دامون..؟
...من مجبور بھ انتخابم..مجبورم
روتختی اش را مرتب کرده ام..دستی روی لبھ ی پاتختی میکشم..آذرھمھ جا را تمیز ومرتب کرده است..نگاھی
بھ ساعت می
اندازم.کمی مانده تا بیاید خانھ.امروز با مادرم صحبت کرده ام..از زھرا میگوید و درس ھای دانشگاه..از خانم
دکتری کھ بالھای
پروازش را یافته..از محمدم می گوید..از مغازه ای که با دوستش باز کرده و کار
و بار خوبش..از لباسھائی که میخرد از
عطرھایش..محمد زندگی نکرده بود و حالا دارد میفھمد زندگی کردن یعنی چھ..محمد زنده شده و تولد یافتھ..تو
خیال میکنی در
برابر بودن من میان این خانھ این چیزھا ارزش ندارد..؟ دارد..من امروز اینجا زندگی میکنم.. امروز این خانھ،
خانھ ی من
!است..کمی دور از خانواده..کمی غریبم..کمی تنھا..کمی غمگین..نمی دانم..می ارزد..؟! نمی ارزد..؟
194
دستانم را روی موھایم میکشم..بلند و پر شده..سیاه و تیره..مامان گلی میگوید بخت کسی سیاه نباشد..راست
..میگوید
تونیک و شلوار مرتبی میپوشم..با آستین ھای بلند و یقھ ی بستھ..موھا را دور دست تاب میدھم و بالا
میبندم.انتھایش را تا میکنم
بین گیره ی مو کھ پائین نیاید..کھ ھمان بالا خفھ شود..من گاھی نفس کشیدن یادم میرود..گاھی فراموش میکنم
کھ کجا بودم..گاھی
دلم ھوای میز کارم را میکند زیر پنجره ی بدون پرده..گاھی دلم تنگ میشود برای...گاھی دلم تنگ میشود برای
پدرم..برای
مردی کھ
با ھمھ ی کاستی ھایش برای من قھرمان بود..گاھی برای مجید کھ این روزھا باز ھم بھ کمپ رفتھ تا ترک کند
و من باز امید
دارم بھ بھتر شدنش..بھ دوباره پاک ماندنش..گاھی زندگی اجبارت میکند کھ میان بد و بدتر انتخاب کنی..من
انتخاب کرده ام و
امروز اینجا ھستم..میان خانھ ی بزرگی کھ با من مانوس نیست اما خانھ ی من است..جائی کھ باید بھ خودم
بقبولانم محل زندگی
..من است
میگوید بد معاملھ ای کرده ام..میگوید باید میگذاشتم خودش مشکلش را حل کند..ناراضی است کھ اینجا خانھ
195
ی من
است..ناراضی است و با آدمی کھ من میشناختم زمین تا آسمان فرق میکند...گاھی فکر میکنم سھم من از این
..دنیا چقدر است
اصلا جائی دارم یا نھ..مادرم دعای خیر بدرقھ ام کرده کھ سلامت بروم..مادرم بھ خوشبختی من دل خوش
کرده..کسی چھ میداند
خوشبختی یعنی چھ..؟
ھر کس فقط نیمی از خوشبختی را دارد..برای نیمھ ی دیگر باید گشت..گاھی پیدا میشود..گاھی ھیچ وقت
پیدایش نمیکنی..من
...پیدا نکرده ام..او ھم پیدا نکرده..من و او دو سر خطیم
از کت و شلوار پوشیدن بدش می آید..از تھ ریش گذاشتن..از میتینگ رفتن و حرف زدن..از جرف زدن و عمل
نکردن..از وعده
دادن..از ماشین ملی سوار شدن..از اینکھ بگویند پسر فلانی است و احترامش کنند..یک جنگ خاموش میان او
و پدرش راه
گرفته..سر یک میز مینشینند و با ھم غذا میخورند..شب بخیر می گویند و زیر
..پوستشان برای ھم نقشه دارند
پدر میخواھد پسرش سری از سرھا دربیاورد..میخواھد جا پای او
بگذارد..میخواھد پایش به مراتب سیاسی باز شود..اما او
196
..دوست ندارد..برای او زندگی یعنی خوب گشتن و خوب زندگی کردن و بی خیال سیاست و راه کار شدن
این تفاوت ھا را کھ میبینم نمیدانم حق با کدام است..با پدری کھ اصل و نسب دارد و راھش را بھ مجلس باز
کرده یا پسری کھ
راحت زندگی کرده و حالا دارد تاوان خواستھ اش را میدھد..تاوان معاملھ ای کھ با پدرش داشتھ..من این وسط
بھ ھر دو
..مربوطم..من شده ام چوب دو سر طلا..گاھی پشت پدر..گاھی پشت پسر
آذر صدایم میزند برای شام..این روزھا گاھی دیر می آیند..تا دیر وقت در ستاد می مانند..تو خیال میکنی تا دیر
وقت بھ جامعھ و
مشکلاتش فکر میکنند..؟ بھ محلھ ی آذر و دردھایش..؟ بھ قاسم ھا و رویاھا..؟
من دارم کنار این آدم ھا زندگی میکنم و ھیچ کدام را نمی فھمم..نمی دانم فردا کھ دوره ی انتخابات تمام شود
پای قول ھایشان می
مانند یا نھ..نمی خواھم کھ شھر کوچک من عروس شھرھا شود..نمی خواھم توریست بیاید و برود و پول رد و
بدل شود..فقط
میخواھم روی جوی ھای پر آب حفاظ بگذارند..حفاظی کھ بچھ ای را بھ کام جوی آب نفرستد..مثل ھمان پسر
کوچولوئی کھ آنجا
..خفھ شد
197
من می خواھم کھ کسی بھ معتادان محلھ ی آذر سرنگ بدھد..برای آلودگی کمتر..برای فقط اعتیاد داشتن نھ
ایدز داشتن..میخواھم
کسی باشد تا دخترھای خیابانی را سکنی دھد..من آرزوی بھترین شھر دنیا را
ندارم..فقط میخواھم کمی پاک زندگی کنیم..من ھم
از ھمین مردمم..من ھم میان ھمین خانھ ھا بزرگ شده ام..من ھم سرنگ ھای خونی را دیده ام..تو خیال
میکنی دردی بیشتر از
این ھست..؟
میان محلھ ی آذر زن ھا با مردھا می خوابند و بچھ ھائی را بھ دنیا می آورند کھ معتادند...بچھ ھائی کھ نھ
ھویت دارند و نھ
..سلامتی..تو میگوئی چھ کسی باید پاسخ بدھد..من اگر میتوانستم اگر میشد کاری میکردم
برای زنھای خیابانی و بچھ ھای بعد از اینشان..برای جوانی کھ داخل سطل زبالھ میخوابد و میمیرد..برای کسی
کھ بعد بیرون
..آمدن از زندان جائی بین اجتماع ندارد
من بھ چراغ ھای روشن فکر میکنم..دیگر خستھ شده ام از نور شمع..وکاش بتواند این کارھا را بکند..کاش
بتواند پای قول و
..حرفش بماند
198
×××
من و دامون و پدرش سھ سر این معاملھ ھستیم..دامون شرط جراحی را کمک پدرش بھ من گذاشتھ بود..پدرش
شرط کمک
بھ من را حضور او در انتخابات شورای شھر..دامون زیر بار نمی رفت..نمی خواست حتی بھ خاطر من و بھ
خاطر سلامتی
..خودش وارد بازی شود..من مجبور بھ انتخاب شده ام..دامون را برای ادامھ ی راه پدرش
..من امروز اینجا ایستاده ام و تنھا خواستھ ام ادامھ ی تحصیل است..می خواھم درس بخوانم
میخواھم آرزوھایم را پیدا کنم..شاید وقتش رسیده کھ من ھم بتوانم بھ امیدھایم دل ببندم..شاید وقتش شده کھ
کمی ھم به خودم فکر کنم..حالا که زھرا به دانشگاه میرود و محمد سربه راه
شده شاید زنگ ھا اینبار برای من به صدا درآمده
..اند..مقنعھ ی مشکی ام را سر میکنم..نگاھم روی انگشری کنار آینھ می ماند..این انگشتر حق من نیست
دامون ھیچ رسمیتی بھ آن نداده..من ھم نمیدھم..دامون اخم کرده و داد زده بود کھ دارم چھ غلطی میکنم..کھ
دارم زندگی بدم را
بدتر میکنم..دامون نمی داند کھ گاھی باید بین بد و بدتر بھ یکی راضی باشی..قانون دنیا ھمین است و لازم
نیست مدرک دکترا
..داشتھ باشی تا درک کنی..لازم نیست فیلسوف باشی و درک کنی..گاھی فقط باید با چشمانت خوب ببینی
199
دامون بھ محرمیت ما می خندد..می گوید خیال میکنی پدرم بدون اینکھ پای منافعش در میان باشد تو را قبول
کرده است..؟
میگوید پدرم برای وجھھ ی اجتماعی اش خواستھ دختری از خانواده ی خیلی معمولی را انتخاب کند..می گوید
و من ھمھ را
..میفھمم..من ھم میدانم کھ یک پای داستان این است..میدانم..می دانم
..اما باید از چیزی کاست تا بھ چیزی افزود
بدون از دست دادن چیزی نمی توانی یک چیز بھتر را صاحب شوی..من فقط احساسم را از دست داده ام..خیلی
کھ مھم نیست ھست..؟
من روزی بھ حبیب بھنود فکر میکردم..بھ اینکھ او ھم مجبور بھ انتخاب نرگس شده..مجبور بھ زندگی با بیوه
..ی برادرش
مجبور بھ اینکھ بدون عشق زندگی کند..شاید او ھم بھ من فکر میکرد..دلم میخواھد گاھی میان تنھائی خودم بھ
این خیال بال و پر
بدھم..کھ اخم درھم حبیب و نگاه گریزانش..وقتی دست مرا میان دست دامون دید..وقتی دامون صدایم زد
..مستانم
!حبیب بی صدا شکست..من دیدم..تو ندیدی..؟
من کنار دامون نشستم و گذاشتم دست او دور شانھ ام محکم شود و حبیب رنگ بدھد و رنگ بگیرد..حبیب
200
برای من منطقھ ی
ممنوعھ است..من ھم برایش ھمینم..از اول ھم بودم..شاید زندگی کنار دامون خیلی راحت تر از زندگی کنار
..حبیب بود
..شاید حبیب باید کمی بھ نیمھ ی پر لیوان نگاه کند..بھ نرگس و دخترش..بھ آرامش خانھ اش..بھ عشق نرگس
دامون می گوید نرگس قبل از اینکھ ھمسر حامد شود ھم عاشق حبیب بوده..از نرگس کھ میگوید چشمانش
..غمگین میشود
!من رد یک مثلث عشقی را حس میکنم..بین حبیب و دامون و حامد..تو حس نمی کنی..؟
...مثل ھمان جملھ ھا کھ من بھ تو فکر میکنم تو بھ او و او بھ دیگری
..دامون کنار میز آشپزخانھ ایستاده... با کت و شلوار بلندتر بھ چشم می آید..با دیدنم سری تکان میدھد
من بھ دامون مھربان عادت کرده بودم..بھ دامونی کھ کنارش خندیدن برایم آسان شد..بھ دامونی کھ ھوایم را
..داشت
تو خیال میکنی قدر آن روزھا را ندانستھ ام کھ حالا دیگر مھربانی اش را نمیبینم..؟
آذر لیوان چای را بھ دستم میدھد..میپرسم پدرجان بیدار شده..؟
نمی گویم بابا..برای من بابا خیلی مقدس است..فقط مختص مردی کھ بھ وجود من رسمیت داد..بھ مردی کھ
ساده و رام و اھلی
201
..بود..بابا گفتن مخصوص پدر خودم بود
دامون لقمھ ای شکلات صبحانھ برایم میپیچد..دلخورش کرده ام..خودخواھانھ بھ آرزوی خودم و پدرش اھمیت
بیشتری داده ام
..اما ھنوز دامون مھربان جائی میان سینھ اش دارد..یک نقطھ ی کوچک کھ نمیکذارد بھ من تندی کند
..لقمھ اش را میگیرم و مزه میکنم..راه میافتد سمت در و میگوید داخل ماشین منتظر است
آذر سرش بھ کار گرم است..دلم میخواھد زنگی بھ خانھ بزنم و حالی از مادرم بگیرم..اما بوق دوم دامون مرا
..از جا میکند
پدر جان با آرامش از دامون می خواھد که کمی بیشتر روی متن سخنرانی اش
..دقت کند..دامون بی حوصله است
اخم دارد..بداخلاقی میکند..می گوید من آدمی نیستم کھ بتوانم مشکلات کسی را حل کنم..می گوید من اگر می
توانستم مشکل
خودم را حل میکردم..طعنھ میزند..؟ حق دارد..من بھ زور بھ زندگی اش آمده ام..دامون کولائیان کجا و مستان
مشکات
کجا..خاله سوسکه کجا و..انگار غم چشمانم را میبیند که لب میبندد و اخم می
کند و زل میزند به متن مقابلش و پدرجان به من
لبخند میزند..می گوید تو نمی دانی اما دامون از تو حرف شنوی دارد..بنده ی خدا خیال می کند دامون عاشق
... من شده
202
!واژه ی غریبی است این عشق..تو میگوئی واقعا وجود دارد..؟ عشق زن بھ مرد یا مرد بھ زن..؟
دامون راه می افتد سمت اتاقش..عجیب نیست..من و او محرم شده ایم بھ حرف زدن انگار..میرود داخل
..اتاقش
پدر جان متن سخنرانی اش را به من میدھد..می خوانم و خنده ام میگیرد..حق
دارد دامون..اینھمه القاب و پست از کجا
آمده.اینھمھ وعده و وعید..کاغذ را با خودم بھ اتاقم میبرم..دیوار بھ دیوار اتاق دامون..این محرمیت را قبول
دارم..سندیت دارد
اما ھنوز با خودم کنار نیامده ام..ھنوز وقت میخواھم برای با دامون بودن..گاھی فکر میکنم خودم را بیشتر از
من میشناسد..کھ
..خواستھ ای ندارد..تو خیال نکن بی محلی میکند..نھ..فقط کمی دلگیر است..از بھ فنا رفتن آرزوھایش
من زیر نور کمرنگ آباژور برگھ اش را میخوانم و چند بند کم میکنم و چیزھائی اضافھ..مردم نان می
خواھند..غذا..درمان
خوب..اینکھ کسی تضمین کند کھ بچھ ھاشان سالم بھ خانھ برمیگردند..کھ وسط خیابان با لباس مدرسھ تصادف
..نمی کنند
که میان جوی آب نمی میرند..میشود کاری کرد..دست دامون قوی است و
پشتش به پدرجان گرم..کاش به خودش بیاید و کاری
203
کند..خط ھای مھم تر را تیره کرده ام..حرف ھا وقتی به دل مینشیند که از دل
بیاید..وعده دادن را دیگر مردم نمی خواھند..یکی
باید مرد عمل باشد..کھ دردھا را بفھمد و مرھم شود..چشمانم خستھ ی خواب است..راه می افتم سمت اتاقش و
..داخل میشوم
بھ پھلو خوابیده..روی ھمان پھلوئی کھ یک زخم عمیق رویش جا گرفتھ..متن سخنرانی اش پر از خطوط
شده..کاش حتی یکبار
ھم کھ شده بخواندش..برگھ را روی پاتختی میگذارم و کمی از لبھ ی پتو را بالاتر میکشم..تا پھلویش..پلکش
میلرزد مثل دل
من..مثل دست ھایم..من ھنوز ھم از مردھا میترسم..دامون محرم من است..بوی ھرزگی نمیدھد..اما من
..میترسم
از میان پلک ھای نیمھ بازش نگاھم میکند..دست را میکشم روی موھای بلندی کھ تا روی تختش آویزان
شده..تا عقب ببرم و
برگردم بھ اتاقم..دست دامون بند مچم میشود..نفسم بند میرود..من بی جنبھ..من مرد ندیده..کمی خودش را
عقب میکشد و مرا
مجبور بھ نشستن میکند..دستش را دور کمرم میپیچد..قلبم آنقدر محکم میکوبد کھ مرا میترساند..کھ قفسھ ی
.سینھ ام درد میگیرد
چانه ام میلرزد و بغض دارم..از چه نمی دانم..با دست ھایش مرا وادار میکند به
اینکه کنارش دراز بکشم...نکند خواسته ای
204
..داشتھ باشد..نکند مردانگی اش را بھ رخ بکشد..من فقط کمی میترسم
دستانش کھ دور کمرم آرام میگیرد می فھمم کھ کاری بھ من ندارد..کھ فقط کمی دلش آغوش خواستھ..عضلات
جمع شده ام
کمی شل میشود..سرش را گذاشته پشت گردنم و تنم را مور مور میکند نفس
..ھایش
من اینجا غریبم..دامون ھمھ ی کس وکار من است..دستم روی دستش میلغزد..ھیچ حرفی نمیزند اما من از
خودم بدم می آید..از
سواستفاده ام از دامون..دلم میخواھد بگویم کھ متاسفم..کھ چاره ای نداشتم..کھ زھرا..محمد..مجید ومادرم...کھ
بگویم کمی
..خودم..فقط کمی
اصراری بھ حرف زدن ندارد..مرا میان آغوش گرم و بزرگش نگھ داشتھ و حتی یک بوسھ ھم نخواستھ و من
چقدر بابت
احترامی کھ میگذارد متشکرم..آرام میگیرم و سرم بھ سینھ اش میچسبد...بغلم میکند و میگذارد تن منقبض
شده ام آرام بگیرد و
نفس ھایش روی پوست گردنم سند بخورد..عشق یعنی چیزی بیشتر از آرامشی کھ من از آغوشش میگیرم..؟
عشق یعنی بیشتر از گرمی نفس ھایش کھ بغض چندیدن سالھ ام را نرم میشکند بی آنکھ بخواھم..؟
205
دستانش را نرم دورم گرفتھ و من این مرد مھربان را میشناسم..خیلی از وقتی نگذشتھ کھ کنارش خندیده ام کھ
گفتھ بود قلبم طبقھ
و رتبھ ندارد..کھ ھمھ را بھ یک اندازه دوست دارم..من این مرد را دوست دارم..بھ ھمین راحتی و سرعت..من
محرمم را
..دوست دارم..گرمی نفسش..اعتماد سینھ اش..عشق باشد یا نباشد..عاشق شوم یا نھ چھ اھمیت دارد
شاید کم کم وقتش شده کھ عشق را فقط در کتاب ھا نوشت و پیدا کرد..تا نسل بھ نسل آدم ھا،وقتی زیر واقعیات
زندگی خم
میشوند،افسانھ اش را بخوانند...کت و شلوارش را پوشیده..پدرجان میگوید با این..؟
دامون ابرو گره میکند کھ چھ ایرادی دارد..پدرجان نگاھم میکند..من ندیده میگیرم..بگویم این کت و شلوار
مارک حسابی را
..دربیاور و چیزی را بپوش کھ پدرت میخواھد..؟ از من بر نمی اید
آذر میز صبحانھ را چیده و منتظر است..ھمیشھ بھ انتظار می ماند و خستھ نمیشود..دامون سر پا لقمھ ای
میپیچد و من لیوان
چایش را شیرین میکنم..میدھم دستش..نگاھم میکند ومن نه..من دیشب تا
صبح میان سینه اش خوابیده ام و یک چیزی میان سینه
ام بال میزند..یک چیزی کھ غمگینم میکند..شادم میکند..دلم را میلرزاند و اشک بھ چشمم می آورد..من نمی
دانم چیست..من
کمی ترسیده ام و دلم مادرم را می خواھد..اینکه ببینم میان خانه ی جدیدشان
راحت زندگی میکنند..بروم آنجا و زھرا از
.خواستگار سمجش حرف بزند...از کسی کھ معتقد است با یک نگاه عاشق شده
بھانھ میگیرم..میدانم..کاش او ھم بداند..پدرجان میگوید متنت را خوانده ای..؟ از کیف برگھ ام را بیرون
میکشد..نگاھم نگران
میان پدر و پسر چرخ میخورد..پدرجان اخم دارد کھ چرا تغییرش داده است..دامون چایش را مزه میکند و
206
میگوید کھ واقعی تر
است..می گوید حداقل دروغ ننوشتھ است..نمی گوید کار من است...محافظت میکند از من و اعتقاداتم..عشق
بیشتر از این
!است..؟
پدرجان می گوید دروغ..؟!؟
دامون خونسرد کمی دیگر چای مینوشد و می گوید کھ یادش نمی آید کاری برای شھرش انجام داده باشد..کھ
ھیچ وقت نخواستھ
..آبادش کند..کھ نخواستھ پارک بانوان بسازد..کھ این حرف ھا حرف او نیست
پدرجان سر تکان میدھد و ھیچ نمیگوید..آماده ی رفتن میشوند و من کنار
ورودی خانه بدرقه شان میکنم..پدرجان دستی به شانه
ام میکشد..میپرسد امروز کلاس دارم..؟
من یاد درس ھایم می افتم..یاد کارت دانشجوئی ام..لبخندم غیر ارادی است..می گویم ساعت ده کلاسم شروع
..میشود
لبخندی میزند و میگوید وقتی کلاسم تمام شد بروم ستاد..دامون اخم میکند و پدرجان میگوید حالا باید کنار
دامون
..باشی..حضورت خوب است
میروند و من می دانم این خوب بودن یعنی چھ..آذر میز را جمع میکند و من کتابھایم را تھ کیفم جا میدھم..کمد
لباسھا را باز
میکنم و دستم روی مانتوی سبز خوشرنگی ثابت میماند..سبزی اش چشم را نوازش میدھد و طرح قشنگی
..روی سینھ اش دارد
یک روز نه خیلی دیر..من از کنار بوتیک ھا میگذشتم و نگاه نمیکردم..یک روز من
مانتوئی میخریدم که بتوانم در ھر شرایطی
بپوشم..امروز این کمد پر است..این خوب است یا بد..؟
این تظاھر است یا رفاه..؟ چرا گاھی تصمیم گیری انقدر سخت میشود..؟ دستم را عقب میکشم و یک مشکی
ساده را
..برمیدارم..انگار سلیقھ ام یک جا مانده و رشد نکرده..بھ شاد پوشیدن عادت نکرده ام انگار
من در ستاد تبلیغاتی شان بھ انتظار مانده ام و دلم بھ حال جوانانی میسوزد کھ آنھمھ اشتیاق دارند و می
خندند..دلشان می خواھد
207
کاری بکنند..امید دارند نامزد انتخابی شان به جائی برسد و برایشان کاری
انجام دھد..نمی دانم اینھا که دل خوش کرده اند بعدھا
..ھم مثل امروز میخندند یا نھ
نگاه میکنم بھ کاغذھا و تراکت ھای تبلیغاتی..دستھ دستھ روی ھم چیده شده و من این دامون را دوست
ندارم..دامونی کھ خودش
..نیست..خود ساده ی مھربان نیست
تمام سطح خیابان شده کاغذ..کسی بھ کارگران شھرداری پول بیشتری میدھد بابت تمیز کردن این خیابانھا..نمی
...دانم..نمی دانم
دخترھای جوان بھ ھوای شکل و قیافھ تبلیغ می کنند و رای میدھند..برایشان متاھل بودن دامون مھم
نیست..دوست دارند برای
کولائیان و آنھمه اسم و رسم کاری انجام دھند..نمی دانم ارزوھایشان چه
شده که امروز اینجا شعار تبلسغاتی میدھند..نه که بد
باشد..خوب است..اما کاش از تھ دلشان باور کنند کھ آدمی لایق را انتخاب کرده اند..نھ بھ ظاھر..نھ بھ ماشین
...آنچنانی اش
دم غروب است و بچھ ھای ستاد بساط موسیقی راه انداختھ اند..ھمان موسیقی ھای وطنی کھ در روزھای عادی
صدایش از ھیچ
مغازه ای بیرون نمی آید حالا گوش فلک را کر کرده..میگویند شور انتخاباتی و من نمیدانم چرا فکرم میرود
محلھ ی آذر..کسی
!ھست کھ آنجا را آباد کند..؟
!کسی ھست که دستانش قوی باشد..؟
سروصدا کھ بیشتر میشود میفھمم آمده اند..آنقدر سر در ستاد شلوغ است کھ نمی توانم ببینمشان..میان دود
غلیظ اسپند و نوای
موسیقی و شعارھا نمی توانم دامون را ببینم..عقب ایستاده ام تا جلو بیایند..پدرجان با چند نفری حرف
میزند..نگاھش راضی است
از آنھمھ جمعیت..نگاھش کھ بھ من می افتد لبخند میزند..نمی دانم تظاھر است یا واقعیت اما دستش را سمتم
میگیرد: چرا
..اونجائی..بیا جلو
قدم اول بھ دوم نرسیده بازویم چنگ میشود..سرم میچرخد سمت دامون..بھ من نگاه نمیکند..چشمانش سمت
208
پدرجان است: چند
..دقیقھ دیگھ میایم پیشتون
نمی دانم چرا اما فشار انگشتانش عادی نیست..کمی اضطراب از انگشتھایش بھ جانم نشستھ..مرا با خود از
چند پلھ ی ستاد بالا
..میبرد..اتاق بالا خلوت است..تیزر تبلیغاتی اش بھ دیوار است
در اتاق را میبندد و دستی بھ موھای مرتب شده اش میکشد: از کی اینجائی..؟
دلم برای آشفتگی اش بھ درد می آید..اینھا بھ خاطر معاملھ ی من با پدرش است..تکیھ میدھم بھ لبھ ی پنجره
..ونگاھش میکنم
 ببین چی میگم مستان..پدر من داره ازت استفاده میکنھ..الان میخواد اون پائین نقش پدرای مھربون و در
بیاره و کم کم بحث
!اینکھ عروست از چھ خانواده ای ھست رو میشھ..میخواد با شکستن تو من و بکشھ بالا میفھمی..؟
باھاش ھمدست شدی تو این بازی و نمیدونستی برای پدر من ھیچ چیزی بیشتر از آبرو و اعتبارش مھم
..نیست
میخواھم بگویم کھ من در چشمان پدرش عشق را دیده ام..عشق بھ پسری کھ راه پدرش را دوست ندارد..اما
قبل از آنکھ کلمھ ھا
راه بھ بیرون باز کنند..صدای شکستن شیشھ میان سرم میپیچد..خرد شدن شیشھ را روی تنم حس میکنم..یک
درد بد میان قسھ ی
سینھ ام پیچیده..آنقدر بد کھ نفس کشیدن را فراموش کرده ام..روی زانو تا میخورم..صدای فریاد دامون را
میشنوم..نمی دانم چھ
شده..چشمانم دارد روی ھم می افتد و صدای فریاد دامون کمرنگ میشود...امان گلی میگوید زخم بھ دل آدم
نخورد..زخم تن زود درمان میشود..راست می گوید..مامان گلی کھ عقل از سرش پریده و
ھمیشھ سایھ ای روی دیوار میبیند مگر روانشناسی خوانده..؟ دست میکشد روی بریدگی شیشھ کھ دستانم را
زخمی کرده و
..میگیوید:لای لای زندگی..این چھ بختی است کھ نصیب تو و مادرت شده
مامان گلی آمدن من بھ خانھ را بد میداند..خیال میکند بین من و دامون اختلافی پیش آمده..مادرم لیوانی آب
میوه دستم میدھد و بھ
..مامان گلی میگوید: مادر من فقط نامزدن..قرار نیست مستان ھمیشھ اونجا باشھ
من بھ ھر دو لبخند میزنم..این مادر و دختر ھمیشھ نگران..زھرا از دانشگاھش میگوید..تنھا کھ میشویم کنارم
209
دراز میکشد و از
رسام میگوید..از تماس ھائی کھ میگیرد و بھانھ ای کھ برای دیدنش جور میکند..می گویم دوستش داری..؟
..زھرا نگاھم میکند..میگوید نمی دانم
من فکر میکنم چرا دارم عوض میشوم..من کسی نبودم کھ علاقھ بھ دو نفر مھمترین سوالم باشد..من ھمیشھ
گفتھ بودم عقلانی نھ
احساسی..نمی دانم چھ بھ روزم آمده..دارم پوست عوض میکنم انگار و خودم نمی دانم..زھرا میگوید کھ
میخواھد یکبار با او
قراری بگذارد و ھمدیگر را ببینند..میگوید ارشد عمران دارد...میگوید تک پسر یک خانواده ی خوب است..می
گوید کمی
..اختلاف سن داریم..نگاھم نگرانش میشود..زھرا تازه ھجده سالش شده..می گوید سی و پنج سالھ است
مادرم می گوید سن برای مرد ملاک نمیشود..سی و پنج سال کھ زیاد نیست اما برای زھرا زود است..زھرای
زیر بیست سال و
..رسام بالای سی
من میترسم از اختلاف سلیقھ ھا..از وقتی کھ زھرا بیست و پنج سالھ شود و تازه بشکفد و رسام بالای چھل
باشد..من میترسم کھ
..یکی کم بیاورد..که یکی از دیگری عقب بماند و آن یکی جلوتر برود
مجید با ھمھ ی کاستی ھایش میگوید این زندگی توست..ما حرفی نمیزنیم اما فقط فکر امروز را نکن.
ده سال
..بعد را ھم ببین
!مجید دارد نفس ھای آخر را میکشد و تو میبینی کھ برای ھمھ منطق دارد غیر از زندگی خودش..؟
زندگی مادرم راحت تر شده اما زخم ھای گذشتھ آنقدر عمیق شده اند کھ پر نمی شوند..بھ این زودی ھا درمان
نمیشوند..تو
میگوئی عمر مادرم کفاف میدھد...؟
محمد میگوید اگر زھرا رسام را قبول کرده من ھم پشت خواستھ اش می ایستم و حمایتش میکنم..اینجا خانھ ی
من است
میبینی..کسی بھ دیگری زور نمی گوید..ھمھ بھ فھم دیگری احترام میگذارند..من می دانم کھ میان خانھ ی
خیلی ھا پول از در و
دیوار بالا میرود و ھنوز سر ھیچ چیزی تفاھم وجود ندارد..اما اینجا مجیدی کھ بند انگشتانش را سیگار
سوزانده میگوید بھ نظر
210
زھرا احترام میگذارد..محمد ھم می گوید ھمیشھ حمایتش میکند..من نگاھشان میکنم..خدایا
شکرت..ھستی..ھمین جا میان خانھ ی
من نشستھ ای..خستھ نشوی خدا..؟ تنھایشان نگذاری..؟ من جایم خوب است خدا..من میان خانھ ی پدرجان
خوب زندگی
میکنم..خانھ ی من را تنھا نگذاری..؟ محمد ھنوز برای زندگی محتاج محبت توست..چشم امیدم بھ توست
خدا..مھربان تر از تو
سراغ ندارم..نا امیدم نکنی..؟
خدا زھرا با خون دل بزرگ شده..مادرم جوانی پایش گذاشتھ..خوشبختش کن خدا...روزگار خوب کمترین حق
او از زندگی
..است
مجید دارد سرازیری تباھی را طی میکند..ھمھ میدانیم تھ جاده بھ کجا میرسد اما خدای من..جز تو چھ کسی
میتواند سرنوشت را
از سر بنویسد..امیدم بھ توست خدا..آرزو ندارم اما چشم امیدم بھ تو مانده..نا امیدم نمیکنی خدا..می
دانم...دامون لبھ ی تختم نشستھ..دستانش دستانم را بھ آغوش کشیده..میان انگشتھای بزرگ او و سرانگشتان
کوچک من یک حرف نا
!گفته مانده..کمی روی خراش را نوازش میکند:خوبی..؟
!نگاھم روی مردمک ھایش می ماند..من دلتنگش بودم..تو میدانی چرا..؟
من چند روز خانھ ی مادرم ماندم و دلم تنگ این خانھ بود..من خانھ ام را گم کرده ام..من نمی دانم متعلق بھ
..کدام خانھ ام
دامون دستی روی شانھ ام میکشد:پشتت ھنوز درد میکنھ..؟
یک سنگ از خیابان به پنجره ی ستاد پرت کرده اند..سنگی که میان دو شانه ام
خورده..درد دارد..ھنوز یک جائی میان سینه ام
درد دارد.. دستانش روی پشتم میلغزد..کمی مرا بھ جلو میکشد تا سرم بھ شانھ اش برسد..من تکیھ گاھم را
دوست دارم..پیشانی
..ام بھ گردنش چسبیده.. زیر گوشم زمزمھ میکند:متاسفم
..من نمی دانم تاسف دامون از چیست...اما دستانش امنیت دارد..با دستش روی کمرم را نوازش میکند
می گوید کھ دو پسر جوانی کھ باعث این حادثھ شده بودند دستگیر شده اند..او میگوید و من دلم برایشان
میسوزد..من میدانم کھ
211
آندو ھم بازی خورده اند..دامون ھم میداند کھ پوزخند میزند:میدونی از وقتی این اتفاق افتاده طرفدارای ستاد
بیشتر شدن..؟
..دیگھ خیال پدرم راحت شده کھ من جزوی از این بازی شدم..دیگھ با خیال راحت بھ کارش ادامھ میده
نمی دانم سنگینی پشت حرفھایش را روی کدام شانھ تحمل کنم..دامون عقب کشیده نگاھم میکند..من میان
چشمانش درد را
میبینم..من او را بھ این جھنم آورده ام..من با ھمین دست ھا..خدا مرا بکشد..خدا مرا بکشد کھ غرورش را با
زیاده خواھی خش
..انداختھ ام
سر پا می ایستد و دستی بھ گردنش میکشد..خستھ است و تو خیال نکن فقط جسمش کھ من روح خستھ اش را
میبینم..از جیب
کتش کارتی را روی پاتختی میگذارد: این و برای تو گرفتم..این دو روز تا انتخابات
ممکنه کمتر بیام خونه..مواظب خودت
..باش..کاری داشتی بھم زنگ بزن
میرود و من نگاھم بھ کارت مانده..می توانم سنگینی اش را روی قلبم حس کنم..من آدمی ھستم کھ ارزش
اسکناسھا را میدانم..میفھمم شکم گرسنھ و کفش پاره با پول درمان میشود..می دانم پول بخیھ می کند نداری
را بھ دارا بودن..من می دانم اما دستم پیش نمی رود..من قلبم درد است..نمی دانم چطور سرپا میشوم..میدوم
...سمت اتاق دامون..من باید یک حرفی را بھ او بگویم..یک چیزی کھ نگفتھ ام
دستانش روی بلوزش با دکمھ ھای باز می ماند...قدمم میلرزد اما باید بگویم:بھ خاطر پول نبود کھ باھات
..ازدواج کردم
نگاھش کمی براندازم میکند..لبش کش می آید بھ چیزی کھ نھ لبخند است و نھ پوزخند:پس بھ خاطر چی
!بود..؟
بغض دارد خفھ ام میکند..من دارم لھ میشوم..کمی جلوتر میروم: تو باعث شدی کھ پدرجان بیاد سراغم.من
نتونستم بی تفاوت
..بمونم..من میخواستم حالت خوب بشھ
ابرو بالا می اندازد:باور کنم..؟
...لعنت بھ من...بھ من دروغگو..بھ منی کھ خودم حرف ھایم را باور ندارم چھ برسد بھ دامون
.. من مجبور بودم..من راه دیگھ ای نداشتم..بین تو و پدرت مونده بودم..من نخواستم ازت سواستفاده کنم
کنارم ایستاده و از بالا نگاھم میکند:باید بی طرف می موندی..من با پدرمم کنار
212
می اومدم..اما تو ھمه ی برنامه ھام و خراب
..کردی
..اشکم سر میخورد: نمی خواستم ناراحتت کنم
..انگشت روی خیسی گونھ ام میکشد:تموم شده دیگھ..من عادت ندارم برگردم بھ عقب..تو ھم برنگرد
دروغ میگوید..این اتاق بوی گند دروغگوئی میدھد..اگر عادت نداشت برگردد بھ عقب نرگس را فراموش
میکرد..اگر می تواست
..فراموش کند مرا بھ عنوان ھمسرش می پذیرفت
.. داری دروغ میگی
..نگاھش میان چشمانم گردش میکند: تو ھم دروغ میگی..ھمھ دارن دروغ میگن..اینکھ عجیب نیست
...اشکم سر میخورد..دوباره..دوباره..دوبا ره
.. بخوای میرم
..انگشت میکشد روی لب ھایم:اومدی کھ بری..؟ فکر میکردم قوی تر از این باشی
.. قوی نیستم..خستھ ام
کمی نگاھم میکند..سرش روی صورتم خم میشود و منٍ شور اشک را
میبوسد..میبوسد..میبوسد...دو روز است که شب ھا آخر وقت می آیند..آنقدر
دیر که سیاھی آسمان دارد به سپیدی اش پیوند میخورد..آذر برایشان قھوه
آماده
کرده..بوی قھوه تا اتاقم می آید و مرا وادار به نشستن می کند..مرا یاد کافه نو
می اندازد و نرگس و حبیب..این روزھا حبیب از
یادم میرود..فراموشش میکنم گاھی و این خوب است..خوب است که به مرد
زن دیگری فکر نکنم..که زن مرد دیگری باشم و او
چھار صبح قھوه میخورد و انگار نمی خواھد بخوابد..نمی خواھد آرام
بگیرد..خواب از چشمانم رفته و من این مرد را دو روز
213
است کھ ندیده ام..صدایش می آید کھ بھ آذر میگوید لباس امروزش را آماده کند..امروز قرار است رای ھا بھ
صندوق سرازیر
شود..امروز دامون مجبور بھ بازی است..دامونی کھ میان دفتر حبیب می خندید و حواسش بھ ھمھ چیز بود
مگر می تواند بھ
مردمش اھمیت ندھد..؟
دامون نمی داند کھ می تواند خیلی کارھا انجام دھد..او بھ خودش باور ندارد..آذر بھ اتاقش رفتھ ...تکیھ میدھم
بھ در و من صدای
...قدم ھایش را میشناسم
امروز روز سرنوشت است..پدرجان خوشحال است..مطمئن است کھ پسرش جزئی شورای شھر میشود..مطمئن
است کھ میزان
..رای اش از بقیھ بیشتر است..پدرجان بھ پول و قدرتش اعتماد دارد
پدرم ھمیشه می گفت آدم در این دنیا باید دو چیز را داشته باشد..می گفت یا
..مشت..یا پشت
دامون ھر دو را دارد..اگر این مشت در اختیار من بود..اگر این پشت از من حمایت میکرد من شھرم را
میساختم..من ساده ی
رام می توانستم درد مردمم را تسکین دھم..خیال میکنی دست نیافتنی است..؟ کھ من ساده ی معمولی بتوانم
214
قسمتی از این
!مجموعھ باشم..؟
!صدای قدم ھای دامون را میشنوم..پشت در اتاقم ایستاده..قلبم کمی تند میشود..دارم بی جنبھ میشوم..؟
من بوسھ اش را تجربھ کرده ام..زن بودن دارد میان پوستھ ام جا می افتد..میان چارچوب در ایستاده و من
ایستاده را تماشا
!میکند: بیداری چرا..؟
..لبخند میزنم برای صورت خستھ و چشمان خواب آلودش: بوی قھوه بیدارم کرد
!جلوتر می آید و در را پشت سرش می بندد: چرا نیومدی پائین..؟
حرفی نمیزنم و قدمی سمتش میگیرم تا کمکش کنم یقھ ی لباسش را مرتب کند..دستانش دور کمرم حلقھ
میشود..نگاھم شرم
میگیرد از نزدیکی اش..با آن قد بلند خم میشود و سرش را روی شانھ ام میگذارد..مثل پسر کوچولو ھا
شده..دستم را میکشم
روی سرشانھ ی پھنش..انگار دلش کمی آرامش میخواھد..دست دیگرم روی پھلویش میچرخد..روی زخم
..عمیق جراحی اش
روی ھمان زخم اریب و بزرگ کھ مرا ھمراه پدرجان سھ روز پشت درھای مراقبت ھای ویژه نگھ داشت..ھمان
215
سھ روزی کھ
پدرجان خواست که من جزئی از خانواده اش باشم..خواست کمکش کنم که
دامون را به انتخابات بکشاند..من اینجا میان آغوشم
مردی را دارم کھ ھنوز حلقھ اش را بھ انگشت نپوشانده ام..سرش را بالا میگیرد..چشمانش ھنوز بستھ
است..انگار چند دقیقھ
..خوابیده کھ آنھمھ آرام است
دستش تا زیر چانھ ام بالا می آید:از وقتی تو دفتر حبیب دیدمت و باھات آشنا شدم میدونستم تمام وجودت پر از
..آرامش
نگاھش تا چشمانم بالا می آید:بھ گذشتھ فکر نکن..سرم کھ خلوت بشھ با ھم حرف میزنیم..مشکلاتمون حل
..میشھ
بوسھ اش میان دو ابرویم مینشیند و من نمی دانم چھ ام شده..میان سینھ ام یک چیزی اوج میگیرد و فرود می
آید..اوج میگیرد و
..بالاتر میرود و باز پائین می آید..انگار میان سینھ ام طوفانی است کھ ھم آرامش دارد و ھم خرابی
ردیف گلھا تا بیرون از حیاط ادامھ دارد..سبد گل ھائی کھ مادرم و محمد آورده اند را میگذارم داخل اتاقم..این
گل ھا را محمد با
پول خودش خریده..برای من ھر شاخه اش یک دنیا ارزش دارد..توکه می
دانی...من مصیبت محمد را دیده ام که محبتش را به
چشم میکشم..مادرم با وجود پدرجان کمی معذب است اما دامون کم نمی
216
گذارد..کنارشان مینشیند و با احترام تشکر می کند...کمی
مینشینند و بعد میروند..پدرجان میگوید شام بمانند و من ھم اصرار میکنم اما مادرم دلش میخواھد برگردد
خانھ..زھرا بھانھ اش
..است برای رفتن
امروز کھ نتایج اعلام شده بود خیلی ھا امدند..خیلی ھائی کھ امید داشتند دستشان بھ جائی بند شود.. دامون بھ
پدرش پوزخند
...میزند کھ اگر کاندید ریاست جمھوری میشد چقدر از او توقع داشتند
پدرجان تندی اش را با لبخند جواب میدھد.میگوید وقتی میتوانی کاری انجام
...دھی چرا ندھی
دامون میخندد: پدر من..جناب داوود خان..من تا کسی واقعا نیاز نداشتھ باشھ کمکی نمی کنم...بھ ھر کسی ھم
کھ اومد وچیزی
..خواست ھمین و بگید
پدرجان دستی به صورتش میکشد: دامون...بازی رو بد شروع نکن..خیلی ھا
..کمکت کردن تا اینجا رسیدی..الان وقت جبران شده
دستم را میان پنجھ اش محکم میکند ومی گوید:دو نفر بھم کمک کردن تا برسم اینجا..یکی مستان..یکی ھم
شما..جونم و بخواین
..براتون میدم اما برای ھیچ کس دیگھ کاری نمی کنم..مگر اینکھ لایق کمک کردن باشھ
من جانش را نمی خواھم..من کمی اعتمادش را میخواھم..کمی خوش باوری اش را نیاز دارم..نگاھش
میکنم..سفت و سخت بھ
...پدرجان زل زده
پدرجان دستی به صورتش میکشد..ته ریشش را لمس میکند ومی گوید بعد
..حرف میزنیم...بعد
من امروز اینجا با خیلی از آشنا و فامیل دامون آشنا شده ام..میانشان بر خوردم و پدرجان گفت عروسم
مستان..گفت عروسم و
...دیگران لبخند زدند و من میدانم فقط کافی است چند قدم دور شوم تا سردر گوش ھم پچ پچ کنند
من فکر این روزھا را ھم کرده بودم..مادربزرگ دامون از ارومیھ آمده..پیرزن چروکیده ای کھ چادر ململ
سرش میکند و مرا
یاد فیلم مادر می اندازد..یاد مامان گلی و لھجه ی زیر صدایش..بی بی پیشانی
217
ام را بوسید و نم چشمش را گرفت..می گوید کاش
بھار ھم بود و عروسش را میدید...مادر جوانمرگ دامون را میگوید..پدرجان غمگین میشود..من چشمانش را
میبینم..بھار کھ
گفتند چشمانش رنگ زمستان گرفت...دامون پشت دست بی بی را میبوسد و
شاید میان چروک ھای دستش بوی بھار را نفس
..میکشد
آدم ھا ھر چھ ھم کھ پوستھ ی خوبی داشتھ باشند..باید لایھ بھ لایھ بازشان کرد..آن زیرھا..جائی کھ ظاھر
شیک و امروزی شان
کنار رفته باشد..دردھا را میبینی..حسرت ھا را..تازه سرمان خلوت شده..آذر
مرتب میکند ومن ھم کمکش میکنم..چند سالی از من بزرگتر است و او ھم
دردھائی دارد که نمی
گوید..گاھی بدون شنیدن ھم می توان فھمید..زبان که حرف نزند چشم ھا می
گویند..چشم ھا ھم که خاموش باشند نفس ھا حرف
....میزنن..آذر ھم دردی دارد کھ مدام آه میکشد..کوتاه و بلند..کوتاه و بلند
...آذر آیفن را جواب میدھد..می گوید آقای بھنود آمده است
نگاھم بی ھیچ اراده ای سمت دامون میگردد..سنگینی نگاھم را حس میکند..می ایستد و دستش را سمتم
میگیرد..انگشتانم میان
انگشتانش محکم میشود..حبیب آمده و من میدانم کھ ھمیشھ یک گوشھ از قلبم یاد او میکند..یک روز نھ چندان
دور..من با نام
حبیب روزھایم را شب کردم...آن روزھا پر دغدغھ و آشوب من با نامش خواب ھای رنگی میدیدم..نھ کھ علاقھ
ای
...باشد..نیست..اگر ھم باشد نامش ھر چیزی بھ غیر از دوست داشتن و عشق است
چند قدمی به استقبال رفته ایم..نرگسش جلوتر می آید..بزرگی شکمش کاملا
به چشم می آید..به زحمت قدم ھایش را برمیدارد و
من از بارداری ھم میترسم..از بچھ ھائی کھ بھ دنیا می آیند و آنقدر کوچک و معصومند و ھنوز بوی خدا میدھد
..نفس ھاشان
من نوزادھا را کھ میبینم بیشتر از ھمیشھ یاد مجید و مجیدھا میکنم..مادرم با چھ آرزو و عشقی اولین پسرش
!را بھ دنیا آورده بود..؟
فقط خدا میداند مادرھا چقدر عاشق بچھ ھاشان ھستند..چقدر مھر دارند..نگاه نرگس میکنم کھ با پدرجان دست
218
میدھد و سمتمان می آید..چتری ھایش روی پیشانی اش میرقصد و لبخند دارد لب ھایش..از ھمان لبخندھا کھ
...فریاد میزند من..خوشبختم..من زندگی ام را دوست دارم
لبخندش مسری است...بوسھ اش روی گونھ ام مینشیند و من سفتی شکمش را حس می کنم:بی معرفتا..بی من
!عقد کردید..آره دامون...؟
!دامون دستش را میگیرد و با محبت یک دور نگاھش میکند:چھ قلقلی شدی تو..؟
..میخندد..با لب ھایش و با چشم ھایش:نوبت مستان جانت ھم میشھ
گونه ام رنگ میگیرد و گرمم میشود..به آشفتگی ام میخندد و حبیب صدایش
!!..میزند:نرگس جان
..دامون حبیب را محکم بغل میزند:چطوری رفیق بی معرفت من
..حبیب بھ پھلویش میزند و میگوید:نھ بابا
سرش روی شانھ ی دامون است و نگاھم میکند...می گویم سلام و میگوید سلام..نھ من حرفی میزنم و نھ او
..چیزی میگوید
نرگس کنار بی بی مینشیند و میبوسدش ومیگوید دلم برایت تنگ شده بود عمھ جان...صمیمیت میانشان را
میبینم و پدجان
..میگوید:نرگس جان دختر برادرزاده ی بی بی است
..بھ خودم میگویم شاید دامون ھم بھ ھمین دلیل ھمیشھ نگران زندگی اش بوده..یک نسبت فامیلی
آذر چای می آورد و من ظرف شیرینی دور میدھم..دامون بھ مبل کنارش اشاره می کند:مستانم..خستھ شدی بیا
..بشین
..نرگس سرخوش می خندد: نمردیم و از زبونت این حرف ھا رو ھم شنیدیم
..دامون ھم میخندد: نھ کھ حبیب نازتو رو نمیکشھ
...نرگس نگاھی بھ حبیب ساکت می اندازد:بر منکرش لعنت
لرزش مردمک ھایش را من دیده ام...تو ندیدی..؟
این نرگس ھمانی است کھ حبیب بھ تلفنش جواب نمی داد..ھمانی کھ می گفت منتظرش می ماند..چرا ما زنھا
..بنده ی محبتیم
چرارگاھی خرج این محبت برایمان کم میشود..چرا حبیب کم دوستش دارد..او
که زیاد محبت است..او که زیباست و بچه اش را
..باردارد
219
دامون پنجھ ام را با انگشتانش لمس میکند..با حبیب حرف میزند و مرا فراموش نمی کند..ھمان دامون ماه
ھای قبل است..ھمانی
که مرا با خندیدن آشتی داده بود..به خودم می گویم چیزی عوض
نشده....دامون ھنوز ھم مھربان است..ھنوز ھم می توان به
!شانھ اش تکیھ کرد..مگر جز این مرد محرم دیگری دارم..؟
تو کھ نمی دانی من چند سال است دوست جدید نداشتھ ام..ھستی ..صبا..ھمھ رفتھ اند دنبال زندگی شان...من
زیاد میان ادم ھا بٌر
نخورده ام..من دوستانم را میان ھمان سال ھا نگھ داشتھ ام..حالا نرگس مرا بوسیده..گفتھ من و تو
دوستیم..میدانی..؟ بوسھ اش
انگار صاف روی قلبم نشستھ..اینھمھ مھربانی را باید کور باشی و نبینی..حبیب وقت رفتن دست دور بازویش
حلقھ کرد..نرگس
..برایش می خندد..نرگس خوشبخت است..؟! من نمی دانم
پدرجان به اتاقش رفته..بی بی ھم خوابیده..من مانده ام و دامون..دامونی که
..یک لحظه ھم دستانم را از دستانش جدا نکرد
گاھی دست ھا بھتر از زبان حرف میزنند..من این انگشتھای بلند مردانه را
دوست دارم..انگشتانی که بوی حمایت میدھد و
واقعی است..دور نیست..کم نیست..بھ اندازه ی تمام حجم قلبم...تمام حجم قلبم وسعت دارد..می دانی..گاھی
خوب است کھ چیزی
..نھ کم باشد و نھ زیاد
اندازه کھ باشد می دانی با آن چھ کنی..نھ حسرت کم بودنش را داری و نھ نگران زیادی اش ھستی...محبت
دامون بھ اندازه ی
..وسعت قلب من است..این چیزی است کھ دوستش دارم
عشق باشد یا نباشد ھمین کافی است..امشب حبیب حرف از مازیار میزد..از پسر دومش کھ بھ دنیا آمده
است..من یاد چشمان
شراره کرده ام..شراره ای کھ بچھ ھا را دوست ندارد..شراره ای کھ ھمسر دوم است و خودش را از این
سرنوشت جدا نمی
کند..شراره ای که مازیار به او اجازه ی بچه دار شدن نمی دھد و گاھی فکر
!!..میکنم این زن شده زنگ تفریح مازیار
دلم بھ درد می آید برای حجم زن بودنش..برای ضعیف بودنش..برای باور نکردن خودش..برای اینکھ گمان می
220
کند بی مازیار
..دوام نمی آورد
شاید چون عاشق شده دیگر نمی تواند بی مازیار زندگی کند..نمی دانم..انسانھا گاھی عجیب پیچیده
میشوند..گاھی عجیب دیوار
..می کشند دور خودشان..نھ میتوانی رد شوی و نھ میتوانی ببینی
..دامون انتھای راھرو ایستاده و نگاھم میکند..من ھمسر این مرد شده ام..ھمسر..ھم..سر
فقط نگاھم میکند..تھ دلم میلرزد..عجیب ھم میلرزد..اما قدم اول را برمیدارم..من این مرد را دوست
دارم...ھمسرش شده ام..بھ
او بلھ داده ام..آیا نزدیک شدن بھ او مرا میترساند..؟
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد