با خیرگی نگاهش کردم.. مرد محبوب..! تنها صفتی که به آزاد نمی آمد! خنده ام را خوردم... شبنم خندید و خودش را عقب کشید: خب بالاخره کسی که تــــوی یـــخ واسش همچین هدیه گرونی بخری محبوبه دیگه، نه ؟!
گوشه ی لبم بالا رفت. دلم می خواست هم پای شبنم مسخره بازی دربیاورم و بلند بلند بخندیم... اما آنقدر فکر و خیال در سرم بود که شخص آزاد و احساسات پیچیده ام نسبت به او را، کاملا در سایه قرار می داد...
لب هایم را بهم زدم: شخص خاصی نیست...
و از این دروغ بزرگم که شبنم دیر یا زود متوجه اش می شد، حالم بهم خورد..!
- اوکی، خاص نیست! اما بالاخره وجود که داره؟! نگو که اینو برای علی جووون خریدی...
خندیدم: بی خیال شبی.. با آریا حرف زدی؟ کی برمی گرده از شمال؟!
دست هایش را از هم باز کرد: مثل اینکه آخر هفته. میبینی محبت خونوادگی جاری بین مارو؟! همینه دیگه..!
برای بار چندم از شب گذشته تا به حال، خیره اش شدم.. شبنم بود. مدل و طراح. با اندام خاص و منحصر بفرد خودش. با همان اخلاق ها که گاه به شدت مردانه می شد و عمه را به نصیحت وامی داشت. با همان زبان گاه تند و تلخ که مردها را از خود می راند و عمه را می انداخت به پشت دست زدن و سرزنش کردن که مردها...
از سر کانتر بلند شد و فنجان هایمان را برد که بشورد: چیکاره هست؟!
با نگاه دنبالش کردم. شبنم بود که بعد از ازدواج ناموفقش، از سر بی محبتی پدرش از ایران رفته و روی پای خودش ایستاده بود. با همان اخلاق های گاه مردانه... با همان تنفری که اغلب نسبت به مردها نشان می داد... با همان ویژگی های خاص خودش...
- می بینی ش حالا.. آخر هفته احتمالا.
و ذهنم این بار به مسیج نیاز مبنی بر مهمانی آخر هفته کشیده شد. مهمانی سبک و جمع و جوری برای رفتن نیاز به خانه ی خودش و دل کندن از خانه ی مادری اش. به خودم نگاه کردم. به نیاز. و به شبنم...
دستم را پشت کمرش گذاشتم: شبنم تاج . مدل و طراحِ کمپانیِ ... . جناب آقای معینی، طراح ارشد مجموعه.
شبنم دستش را جلو برد و معینی با مکثی کوتاه دستش را فشرد. متوجه شده بودم که آزاد شرکت نیست و به همین دلیل شبنم را به معینی معرفی کردم و برای دقایقی تنهایشان گذاشتم. صحبتشان یک ساعتی طول کشید و من غرق کار بودم که شبنم که دیرش شده بود، آمد و خداحافظی کرد تا روز دیگری او را به آقای کیانی معرفی کنم..! سرم را به کارم جمع کردم.. با یک حساب سرانگشتی برای جبران کم کاری های چند روز گذشته باید امروز تا تا هفت می ماندم.. بعد هم که با نیاز قرار داشتم برای وقت آرایشگاهش.. آزاد نیامد. تا بعد از نهار نیامد و من و ذهن مغشوشم را تنها گذاشت.. و من به طرز عجیبی به این تنهایی احتیاج داشتم.. دلم برایش تنگ شده بود اما حس می کردم این ندیدن، بیشتر به نفعم باشد.. اینکه ببینمش و در سرم کامران و کیمیا چرخ بخورند.. اینکه ببینمش و پایان این یک ماه در سرم وول بخورد... اینکه ببینمش و دوستش داشته باشمش و از نزدیکی مان خجالت زده شوم... بترسم، بخواهم، عقب بکشم. شماره ی شرکت آقاجون که روی موبایلم افتاد، ابروهایم بالا پرید. علی هر وقت می خواست تماس بگیرد، از موبایلش استفاده می کرد. آقاجون هم که بعضی روزها تا ظهر سری به شرکت می زد و برمی گشت... موبایل را به گوشم چسباندم و صدای گرم اما دلخور آقاجون پیچید: خوب باباتو می ذاری و می ری !
لب هایم به لبخندی عمیق از هم فاصله گرفت... مدت ها بود که این طور خودمانی خطابم نکرده بود... دهنی گوشی را به لب هایم نزدیک کردم: قربونت برم آقاجون.. خوبی؟
هنوز دلخور بود: الحمد لله... سر کاری؟
- با اجازه تون. شماره شرکت افتاده..
- اومدم یه سر بزنم. ببینم این پسره داره چیکار می کنه...
سکوت کردم. با علم به اینکه برای چه تماس گرفته، زبان در دهانم نمی چرخید. با صدای آرامی گفت: بابا.. دیروز گفتم بمون کارت دارم...
از پشت میزم بلند شدم و از سالن بیرون زدم.. رو به روی پنجره ی کوچک راهرو ایستادم و با مرور آزار دهنده ی دیروز، گفتم: کاری پیش اومد...
- کار از حرف زدن با بابات واجب تر؟!
- ...
- ساره؟!
دلم نمی خواست حرف بزنیم. جدا از اولین خط مکالمه مان، دلم نمی خواست درباره ی هر چیزی که مربوط به استنطاق روز قبل بشد، حرف بزنیم..! لب هایم را بهم فشار دادم و ناچار زمزمه کردم: بله آقاجون...
- امروز میای خونه؟
خانه! حاج خانوم! نه!
- امروز عمه خونه ست قاجون.. منم تا دیر وقت سرکارم... باشه دو سه روز دیگه...
- ساره..
- به خدا میام آقاجون.. یکی دو روز مهلتم بدید.. امروز اصلا گنجایش بحث درباره ی.. گنجایششو ندارم...
- نمی خوام باهات بحث کنم بابا...
- چشم. میام. ولی خونه نمیام..!
- خیلی خب.. اصلا خونه نمی خواد بیای.. فقط قبلش بهم بگو. ساره.. منتظرم نذاری بابا..؟!
دلم از لحنش گرفت... تمام محبتم را در صدایم ریختم: چشم بابا. خیالتون راحت...
تماس که قطع شد، نگاهم را به خیابان شرکت دوختم.. و فکر کردم که آقاجونِ همیشه مظلوم و مطیع، احتمالا آخرین کسی باشد که در عین نقش غلطش در خانواده یمان، سرزنشش خواهم کرد...
حوالی میرداماد بودیم که شبنم خودش را به ما رساند. نیاز از آرایشگاه وقت گرفته بود و اگر این ترافیک کسل کننده باز می شد، هر چه زودتر به کارمان می رسیدیم.. شبنم توی خودش بود و زیاد حرف نمی زد. نیاز گاه از آینه نگاهش می کرد و با اشاره از من می پرسید که آیا دوستم خوبست؟! و من جوابی نداشتم. نمی دانستم از صبح کجا رفته و چرا حالا این طور پکر است.. تنها چیزی که می دانستم این بود که نباید حرفی بزنم. باید اجازه می دادم خودش را پیدا کند و به ما بازگردد. که بالاخره همین طور هم شد.. تقریبا نزدیک آرایشگاه رسیده بودیم که لبخند نشاند روی لب هایش و از نیاز درباره ی جشن آخر هفته سوال کرد...
شبنم بود.. همین طوری.. تودار.. مغرور..
در آرایشگاه خلوت نشسته بودیم و چشم من روی تابلوی عروس هایی بود که روی دیوار ها خودنمایی می کرد... شبنم و نیاز مشغول ورق زدن آلبوم و حرف زدن با « مینا جون » بودند. آرایشگاه عروسی من هم همین حوالی بود.. یکی دو چهار راه پایین تر.. پله می خورد و پایین می رفت.. همین عکس ها هم به در و دیوار بود.. یکی از همین « جون » ها هم صورتم را آراسته بود...
سر برگرداندم و انتهای انگشت اشاره ی نیاز روی آلبوم را جستجو کردم.. ساده و سبک.. مینا جون داشت می گفت که باید به خودش بسپاریم.. نیاز اضافه می کرد عروس است اما جشنش عروسی نیست... بینی اش برای لحظه ای از یادآوری پروین خانوم چین می خورد و دست من روی کمرش می لغزید... شبنم نگاه خیره اش را روی نیاز سُر داد و احتمالا حواسش رفت پی رابطه هایی این چنین عاطفی که هرگز در زندگی او وجود نداشت...
فنجان چای تعارف شده ام را از توی سینی برداشتم و متوجه دختر بچه ای شدم که از راهروی انتهایی آرایشگاه به سالن می آمد. با موهای بلند و پریشان دورش.. رفت سمت خانومی که روی صندلی نشسته و مشغول سشوار شدن موهایش بود و دوباره به سمت ما برگشت... روی نیمکت نزدیک ما نشست و هی خودش را تاب داد و موهای طلایی پخش و پلایش را به بازی گرفت... کیمیا جلوی چشم هایم بود.. چشم های عمیقش و آن همه سرفه های دردناک و سینه ای که صدای هر دم و بازدمش در فضای خانه اکو پیدا می کرد... کامران خبر نداشت... کامران از کارهای پنهانی عاطفه خبر نداشت و از همین آتش گرفته بود... خبر نداشت... پس دیگر اجازه ی آمدن کیمیا به آنجا را نمی داد... پس دیگر نمی توانستم کیمیا را ببینم... این انصاف نبود.. با وجود اینکه حس مشخصی نسبت به او نداشتم، با وجود اینکه تمام حسم مخلوطی از تنش و ترحم و تنفر و کشش خونی بود، اما انصاف نبود... انصاف نبود که دیگر نتوانم آن چشم های سیاه را.. با آن مژه های برگشته و لبخند ملیح، ببینم...
از آرایشگاه که بیرون زدیم، نیاز ما را رساند خانه و رفت که به کوروش برسد... شبنم می خندید.. هنوز آنقدری نیاز را نمی شناخت که بخواهد بابت رسیدگی و محبتش به کوروش، ابراز تاسف کند...
عمه با خورش فسنجان محبوب شبنم منتظرمان بود و خودش را از بوسه های آبدار مدلِ محبوبمان بی نصیب نگذاشت! وسط آن همه غربت و شرجی هم که بودیم، شبنم همیشه ی خدا آویزان لپ های عمه بود! انقدری که آخر سر کفری اش می کرد و عمه با دست می عقب می زد که « بسه خفه م کردی!! »
نگاه عمه هنوز سنگین بود.. گاهی که سرم را از بشقابم برمی داشتم، با نگاهش غافلگیرم می کرد! دقیقا نمی دانستم چه چیزی باعث آن همه خیرگی نگاهش شده... حواسم می رفت پی ملافه های تخت.. دیشب آخر وقت شسته بودمشان.. ترتیب فنجان هایمان هم همان دیروز داده شده بود... خودنویس سوغاتی در کیفم بود تا سر فرصت مناسبی به صاحبش بدهم... و دیگر نشانی از آزاد نمی ماند..! هر چقدر به مغزم فشار می آوردم، اثری از آزاد در این خانه نبود..! بوی عطرش با اسفند و کندور از خانه بیرون رفته بود و احتمالا تنها چیزی که می ماند همین سنجاق سبز جواهر نشان روی موهایم بود... این را هم بدون هیچ دروغی، رک وراست گفته بودم آزاد خریده..! چیز دیگری نمی ماند... سلول های خاکستری ام را تحت فشار گذاشتم ... بالاخره عمه به صرافت حرف زدن می افتاد... تا ابد که اینطوری نمی ماند! آن هم بدری جونی که حرف بیست و چهار ساعت سر زبانش نمی ماند!
نمازم را که خواندم و عمه خوابید، شبنم هوای خیابان ها را کرده بود... لباس سبکی پوشیدیم و از خانه بیرون زدیم.. حوالی یازده بود که ماشین را در پارکینگ بام پارک کردم و قدم زنان به راه افتادیم... در سکوت و بدون کلامی حرف.. هوا خنک بود و جمعیت کم... شبنم باز در خودش بود و برای بازگو کردن آنچه امروز ناراحتش کرده، بی میل... دلم نمی آمد این طور ببینمش.. اینکه بعد از هفت هشت سال برگردی و در اولین روزِ بازگشتت، چیزی باشد که آزارت بدهد... یک ساعتی راه رفتیم و آخر سر گوشه ای نشستیم.. بطری های آب معدنی در دستمان و شهر.. زیر پا مان...
لب باز کردم: دیروز کامرانو دیدم...
نگاهش هنوز خیره به رو به رو بود...
- همونجوری...
سعی کردم صورتش را به خاطر بیاورم...
دو نقطه ی پر رنگ سیاه، اولین و آخرین چیزی بود که از صورتش ترسیم می شد...
در بطری توی دستم را باز کردم و از نو بستم...
- قد بلند .. طلبکار..
آرام سرش را به سوی من برگرداند و نگاهم کرد. بطری را کنار پایم گذاشتم و دست هایم را به لبه ی مانتوی بهاره ام بند کردم: هر چی خواست گفت.. با طلب فراوون.. که انگار من با یکی دیگه بودم و این گندی که بالا اومده، گردن منه.. پوزخند.. پوزخند.. پوزخند...
دوباره بطری را برداشتم و درش را باز کردم. نگاهم را سفت و سخت، میان شیارهای درش نگه داشتم: منم.. مث خودش..!
سرم را بالا گرفتم. چشم هایش صامت و بی احساس بود. به بطری برگشتم. آبی روشن بود و هنوز خنک. انگشتم را لغزاندم روی طرح بدنه اش.. یک وقتی سر کلاس هایمان همه ی این ها را طراحی می کردیم...
- تو می دونستی بچه ی روشـ... می دونستی اسمش کیمیاست؟ اسمش کیمیاست... با چشمهای کامران.. با قد کامران.. با نگاه کامران...!
بطری را زمین گذاشتم.
- جلوی چشمای کیمیا...!
صورتم را با دست هایم پوشاندم: حالم از خودم بهم می خوره...
دستش روی شانه ام نشست...
حالم از خودم بهم می خورد... و قطعا شبنم این را درک می کرد... حتما او هم روزی حالش از خودش بهم خورده... همه ی ما می رسد روزی که حالمان از خودمان بهم بخورد...
فشار خفیفی به شانه ام داد: عیبی نداره... عیبی نداره...
دست هایم را زیر چانه ام مشت کردم و به شهر خاموش و روشن چشم دوختم... دست شبنم، هنوز روی شانه ام بود... عیبی نداشت...
- حالا می خوای چیکار کنی..؟!
شبنم بود. دلداری نمی داد. هم پای عزا گرفتن کسی نمی شد. رک و راست می رفت سر اصل مطلب! وقت نمی گذاشت برای نفس کشیدن..!
نفسم را رها کردم: باید چیکار کنم؟!
- تو می دونی!
- انقدر ازش عصبانیم که اول باید صبر کنم عصبانیتم فروکش کنه!
- بعدش؟
- بعدش.. بهت می گم... بذار آتیشم خاموش شه... الآن هر تصمیمی بگیرم از رو عصبانیته... حرفاش همش تو سرمه ... تصویر کیمیا... احساساتیم الآن، همه چی تحت شعاع قرار می گیره...
کمی از آبش نوشید... دوباره به سمتم برگشت: عمه می دونه؟
پلک هایم را باز و بسته کردم: فکر نکنم. بابام اینا می دونن...
- آقای کیانی چطور؟!
کاملا به طرفش چرخیدم... در چشم های تیره اش خیره شدم و فکر کردم پنج سال از روزی که بابت طراحی چادرها ایمیل زده بودم و نیاز جواب داده بود، گذشت...
- باید بدونه؟
- نباید بدونه؟
- شبنم؟!
- ساره؟ بچه خر می کنی؟!
لبخند محوی به صورتش زدم...
- مثلا من خودم آشو برات پختما... یادت نیست!؟
- یادمه...
نوک کفشش را روی آسفالت کشید...
- فکر نمی کنم دوباره گفتن اینکه خدا خیر بده خواهرتو با این کاری که کرده... دردی ازت دوا کنه..
بی آنکه دلم بخواهد تصویری از روشنک در ذهنم نقش ببند، سرم را به طرفین تکان دادم: نه.. دوا نمی کنه.
- دلت می خواد باهاش حرف بزنی؟!
دختر و پسر جوانی از مقابلمان رد شدند و چند قدم جلو تر، در تاریکی نیمه شب، گم شدند... برای بار چندم در چشم هایش خیره شدم... دلم..؟! خیلی وقت بود که دلم به خاطر لگد مال شدن در زندگی با او، خودش را از هر آنچه که به او و گذشته مر بوط می شد، کنار می کشید...
- باید حرف بزنم. کیمیا...
- …
- خیلی مریضه شبنم... یادمه وقتی به دنیا اومد دکترش گفت یه نقصی داره که الآن درست اسمشو یادم نیست... همون روزا.. همش فکر می کردم می میره.. فکر نمی کردم انقدری بشه که... که بتونم تصویرِ.. اون دوتارو...
چشم هایم مسیر بازی کفش شبنم را دنبال می کرد: درست می شه...
سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. حرکت کفشش باز ایستاد: آره. درست می شه.
کمی از آبش نوشید و لحظه ای بعد با لحنی متفاوت گفت: این یارو.. ارشده. فکر کرده خیلی بچه زرنگه!
خنده ام گرفت: چطور؟ چی گفت راستی؟
- خیال کرده می تونه با وعده وعید باهام قرار داد ببنده و هی اسم پولو بکشه وسط.. اون وسطام یه سوء استفاده ای از من و اسمم بکنه و بعد یه مدت...
- معینی تو مسایل مالی کاره ای نیست!
ابروهایش را بالا انداخت و چشم تنگ کرد: اون دوستمون چی؟!
خنده ام گرفت... رو برگرداندم: چرا.. اون همه کاره ست!
- اونم همین قدر خیال می کنه بچه زرنگه؟!
- خیال نمی کنه...
- پس جدی جدی بچه زرنگه!
- …
- تا کجا ها پیش رفتین؟!
تصویر محوی از آزاد در ذهنم شکل گرفت... لبخند از لب هایم رفت... زل زدم به صورت شبنم.. « من صیغه ش شدم! » تا پشت لب هایم آمد و همان جا خفه شد!.. لب هایم را بهم فشردم و به شهر و چراغ های روشن و خاموش زیر پایم چشم دوختم...
- هنوز هیچی..
این چیزی نبود که بتوانی درباره اش حتی با خودت هم حرف بزنی !
آقاجون را در پارک نزدیک خانه دیدم. از صبح با نیاز برای انجام پاره ای از کارهای شرکت بیرون بودیم و ساعت نهارمان را تقسیم کردیم. او رفت به خرید های آخر هفته برسد و من.. زنگ زدم به آقاجون و هر چقدر اصرار کردم ببرمش رستوران، نپذیرفت. قرار گذاشت پارک سر خیابان و من به محض ورود به پارک، دلم گرفت. نشسته بود کمی دورتر، روی یکی از نیمکت های سبز رنگ و رو رفته ای که شبیه میانسالی آدم ها به نظر می رسید. کنار پیرمردهایی که مشخصه بارز همه شان، از کار افتادگی و بی همصحبتی بود..!
نشستم کنارش و بی اراده پشت دستش را بوسیدم.. بی آنکه بتوانم در چشم هایش خیره بشوم و جواب سلامش را بدهم.. چطور می توانستم در چشم هایش خیره شوم، وقتی آزاد را بی خبر از همه کس و همه جا به قلبم و وجودم راه داده بودم..؟ نمی توانستم... نمی توانستم سر بلند کنم و به چشم هایی که آن همه اعتماد را به من سر ریز می کرد، دقیق شوم.
طبق معمول همیشه که وقتی می خواست حرف جدی یا خصوصی بزند – که البته کمتر پیش می آمد – نگاهش را داد به رو به رو و بدون مقدمه چینی، لب زد: دلم واسه اون بچه می سوزه...
نگاهم را از نیم رخ پیر شده و ته ریش سفیدش گرفتم و در فضای نا معلومی از رو به رو رها کردم...
- دوسش داری..؟ یا.. اصلا می تونی بپذیریش؟
جواب مشخصی برای سوال به این نا مشخصی، نداشتم. سکوت کردم و اجازه دادم آقاجون هر برداشتی که می خواهد، بکند... هر برداشت او، که بهتر از پی بردنش به قلب سیاه و سفت شده ی من بود...
- این بچه یه جوریه.. وقتی زل می زنه تو چشمای آدم، انگار روشنک...
خواستم بپرم میان حرفش...
خواستم بگویم نه آقاجون! انگار کامران...
- لا اله الا الله... لعنت بر شیطون.. آخه من چی بگم به یه بچه ی چهار پنج ساله... چجوری روم شه تو صورتش نگاه کنم... خدا شاهده ساره از بار اولی که پاشو گذاشت تو اون خونه، من راهمو کشیدم رفتم بیرون.. طاقتم نمی گیره نگاهش کنم... چقدر دعوا کردمش سرش با مادرت... اونم که می شناسی.. مرغش یه پا داره!
لختی سکوت کرد... از به میان آمدن اسم کیمیا، دوباره دلم بهم پیچید...
- همون اوایل یه بار حالش بد شد.. من خونه نبودم.. اون خانوم اومد بردش بیمارستان.. می گن باید عمل شه... اما...
رو برگرداند و دستش را روی دستم گذاشت و چشم های پر غصه اش را به من دوخت: ساره بابا... من خیلی برات کم گذاشتم.. می دونم...
- آقاجون..
- نه بابا.. گوش کن...
لب هایم را با ناراحتی بهم دوختم.. چشم هایش وسط ظهر بهاره و پر از نور خورشید، بدجوری تاریک شده بود... دلم نمی خواست این حرف ها را بزند... دلم نمی خواست حقیقت تلخ از میان لب هایی که می توانست به شیرین بچرخد، بیرون بزند. حقیقتی که قصد نداشتم هیچ وقت به رویش بیاروم.. حقیقتی که با خودم عهد کرده بودم وقتی جوابی برایش نیست، توی خودم دفنش کنم... دلم نمی خواست بشنوم... دلم نمی خواست رنجش را ببینم...
- همون موقع باید دستم می شکست و نمی ذاشتم زن این پسره بشی.. نباید می ذاشتم دست پرورده های مامانت پاشون به خونه باز بشه... آخه.. بابا ساره... من...
سرش را با ناراحتی پایین انداخت...
نمی توانست ادامه بدهد.. و مرا شبیه مادرش صدا می زد... مثل بچه ای که دست به دامان مادرش شود...
همین طوری بود انگار.. او هم مثل همه ی آدم هایی که در سراشیبی پیری می افتادند، کودک شده بود... بهانه گیر و مظلوم و بی حواس...
دستش را فشار دادم: آقاجون. دیگه گذشته... فکرشو نکن..
سرش را بالا گرفت و چشم های غمگینش را روی صورتم نشاند: من می دونم چقدر در حق بچه هام کوتاهی کردم.. می دونم.. ولی .. ببین بابا...
دستش را را بلند کرد و آهسته جلو برد تا شاخه ی درخت رو به رویی را بگیرد...
نتوانست...
- نمی تونم! اگه بخوامم، نمی تونم...
نفس سنگین شده ام را رها کردم و رو از رنج کشیدنش، برگرداندم....
- حالا.. دلم نمی خواد در حق این بچه کوتاهی کنم... مادرت خیلی دوسش نداره.. گاهی باهاش بد اخلاقی هم کرده تو این سه چهار بار..! ولی من... اصلا دلم نمی کشه ناراحتیشو ببینم... لعنت بر شیطون ساره.. لعنت! احساس دین می کنم به این بچه... یه هفته س خواب ندارم... می ترسم بمیرم.. می ترسم بمیرم و... این بچه بد نام بمونه... مریض احوال بمونه... لعنت هفت پشتش واسه من بمونه بابا !
صدایش می لرزید و من نمی توانستم نگاهش کنم...
انگار کیمیا روی هر کسی، یک جوری اثر گذاشته بود...
- حرفای مادرتو بریز دور ساره! این بار اون مرتیکه بی لیاقت باید از رو نعش من رد شه که بذارم حتی اسم تو رو با خودش یدک بکشه!
معده ام تیر کشید...
مرتیکه ی بی لیاقت!
تا آن روز ندیده بودم آقاجون حتی به کامران اشاره ای بکند...
خودشان انتخاب کرده بودند.. مرتیکه ی بی لیاقت را.. آورده بودندش جلوی چشم های شوکه شده ام و من، عاشقش شده بودم !
اسید معده ی خالی ام درد شدیدی به راه انداخته بود و اعصابم متشنج ترش می کرد...
- به مادرتم گفتم.. باید این مزخرفاتو از سرش بیرون کنه.. موءمن از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه!
مشت چپش روی پا، می لرزید و بی رنگ شده بود.
- آدم دو بار بی آبرو نمی شه !
رو برگرداند و لب هایش را بهم جنباند...
اولین بار بود که اینطور مستقیم، از آن اتفاق حرف می زد...
هیچ وقت فرصت نشده بود...
کمی که گذشت و آرام گرفت، دو باره به طرف من برگشت... کامران را از پس ذهنش کنار زده و حالا کیمیا روی لب هایش بود: اما اون بچه..
- باید چیکار کرد آقاجون..؟!
- باید.. من.. نمی دونم ساره... از تو کمک می خوام.. تو باید کمک کنی.. من دیگه پیر شدم .. عقلم قد نمی ده... این بازی مث چوب دو سر طلا می مونه... چوب دو سر طلا...
- کام.. اون نمی خواد بچه ش با ما رفت و آمد کنه...
ابرو در هم کشید: تو دیدیش؟؟ حرفی به تو زده؟؟
خنده ام گرفت... حالا مثلا اگر دیده بودم و حرفی هم زده بود، آقاجون می خواست چکار کند..؟ می رفت یقه اش را می گرفت که چرا چنین و چنان؟! نه آقاجون... یقه ها باید خیلی قبل تر از این حرف ها گرفته می شد...
با آرامش گفتم: این طوری حس می کنم.. بعید می دونم این دو هوائه شدن به نفعش باشه... تازه اونم وقتی هنوز...
جمله ام را قورت دادم.
- وقتی هنوز خودمونم باهاش بلاتکلیفیم... می دونم بابا... می دونم...
نفس عمیقی کشیدم و برای تسکین درد معده ام، کیمیا و صدرها را از ذهنم دور کردم...
نگاه آقاجون به کبوتر هایی بود که روی باغچه ی چمن کاری شده نشسته بودند... نزدیک اذان بود و خیال می کردم همین حالاست که بحث را تمام کند و برود مسجد... بالاخره بعد از لختی سکوت، با صدایی که دیگر عصبانی و کفری نبود، به حرف آمد..
- خودمونو که نمی تونیم گول بزنیم.. علی هر چی هم که ثریا رو دوست نداشت، الآن ازش بچه داره! زندگیشم می گذره... عادت می کنه بابا... عادت...
دستم را روی معده ام گذاشتم و به صورت درد مندش چشم دوختم...
همین بود بابا... عادت...
درست مثل تو...
- خدا ببخشه اون دخترو... خدا از سر تقصیرات همه بگذره... الآن تنها درد من تویی ساره جان... تنها دردم تویی...
- آقاجون...
- بابا من نمی تونم بلا تکلیفی و تنهاییت رو ببینم... خسته نشدی بابا؟! خسته نشدی؟!
دلم سوخت... بینی ام چین خورد و دلم سوخت برای روزهایی که می توانستیم خیلی بهتر از این ها با هم حرف بزنیم و نزدیم... سوخت برای روزهایی طلایی عمر دختری ام که سوخت شد... که من همه کس داشتم، همه بودند، اما این حرفا هیچ وقت...
معده ی دردناکم را ماساژ دادم و سعی کردم لحنم را شوخ کنم: می خوای شوهرم بدی آقاجون؟!
گوشه ی های لبش ، کوتاه بالا رفت. دست گذاشت روی شانه ام و قبل از اینکه بتوانم خودم را از حصار رو در بایستی از خواهش چشمانش نجات دهم، لب زد: آره !
حرکت دستم روی شکمم متوقف شد.
با چشم هایی پر از سوال به صورت شکسته اش زل زدم.
گوشه های لبش را بیشتر کشید: اگه من همین امشب سرمو بذارم زمین و برم، درد تو تا اون دنیا با منه !
نالیدم: آقاجون...
شانه ام را بیشتر فشرد: خانوم.. لجبازی نکن با منِ پیرمرد...
دوباره نالیدم: آقاجون جانِ ساره...
- هیس... قسم نده بابا... قسم واسه چی؟! من یه خواهش ازت کردم.. می گی نه؟ باشه..
در بد مخمصه ای گیر کرده بودم.. تصویر آزاد پیش چشمم نقش بست و آن همه تعلق خاطر. چکار می کردم؟!
- باشه آقاجون.. یکم به من فرصت بدید.. اولین خواستگاری که اومد روش فکر می کنم...
چشم هایش برق زد: مدرسی! اسمش مدرسی یه !
اسمش در ذهنم جرقه زد! مدرسی! حاج خانوم!
اخم هایم را در هم کشیدم: همون تیکه ی حاج خانوم؟! آقاجون تو رو خدا!
فوری سر تکان داد: نه بابا.. نه.. اونو که من خودم می شناسم. اصلا من به مادرت معرفیش کردم! تو شرکت علی یه!
با بی حوصلگی نگاهش کردم... باید زودتر از این ها می فهمیدم این قضیه از کجا آب می خورد..! تصویر محوی از مدرسی داشتم و حتی نسبت به اسمش هم احساس آلرژی می کردم..!
کیفم را از روی نیمکت برداشتم و به ساعتم نگاه کردم: بیاید برسونمتون خونه.. من دیگه باید برم شرکت.
از جا بلند شد. ذوق، هنوز در نگاهش بود: پس باهاش حرف می زنی؟!
لب هایم را بهم زدم تا بگویم نه... تا این پیشنهاد مسخره را رد کنم... تا بگویم من به کس دیگیر تعلق دارم.. که آخر آقاجون! باز دارید با زندگی من چکار می کنید؟! چشم هایش می درخشید... بی اندازه روشن شده بود و می درخشید... چین و چروک های درو چشمش باز شده و لبش برای به خنده افتادن، بی قراری می کرد..! باید می گفتم نه... باید می گفتم بس کنید.. باید.. اما...
نتوانستم..
نتوانستم در چشم های آقاجون که برای اولین بار چیزی از من خواسته بود خیره شوم و بگویم نه !
- فقط باهاش حرف بزن !
لب هایم را بهم کشیدم... من به آزاد تعلق دارم آقاجون.. من نمی توانم.. من، نمـــی خواهم...
قلبم می تپید و عاقبت ناخوش این ماجرا را، ختم به خیر آرزو می کرد...
پس آزاد چی آقاجون؟! پس آزاد چی..؟!
ایستاده بودم داخل شرکت، در اتاق آقاجون و ازش می خواستم کمکم کند تا با احمدِ بهجت خانوم ازدواج نکنم...! ایستاده بود رو به روی من، وسط پارک، و از من، برای من، کمک می خواست...!
سرم را پایین انداختم و نفسم را بیرون فرستادم: باشه...
و قبل از آنکه بفهمم دارد چه اتفاقی می افتد، دست های لرزان آقاجون روی شانه هایم و بوسه ی عمیق و طولانی اش، روی پیشانی ام نشست...
اشک در چشمم حلقه زد..
خدا را شکر که نه نگفته بودم...
***
از پارک بیرون زدم وهمان طور که چشم می دواندم برای پیدا کردن رستورانی که درد معده ام را کاهش بدهد، contact ام را زیر و رو کردم. چند لحظه بعد که روی یکی از صندلی های رستوران نشسته و منتظر جوجه کباب سفارشی ام بودم، حواسم را بدست آوردم و جستجوی بیهوده ام برای پیدا کردن نام عاطفه صدر را به باد تاسف گرفتم... چه دلیلی وجود داشت برای آنکه آن شماره، هنوز در تلفنم ثبت شده باشد؟!
پسر جوان پیشخدمت مشغول چیدن مخلفات و سالاد روی میز شد. مسیج دریافتی از آزاد را باز کردم: « برای برگردوندنت به شرکت و اجبار به دیدنت، هزار تا دلیل دارم. اما نمی دونم تا خودت نخوای، چرا از هیچ کدومش استفاده نمی کنم! زود برگرد.. شبنم هم اینجاست. » و در انتها گل و بوسه... انگشتم را روی صفحه لغزاندم.. لبخند گوشه ی لبِ از حال رفته ام جان گرفت و نور به قلبم تزریق شد. انگشتم را با احساسی عمیق روی اسم بد اخلاقش کشیدم .. دلم تنگ شده بود...
چند دقیقه ای برای جمع کردن حواسم تمرکز کردم و بالا خره بعد از نوشیدن کمی آب، انگشتانم را روی صفحه ی لمسی تلفن چرخاندم و شماره ای را که در کمال ناباوری انگار قرار نبود هیچ گاه از ذهنم برود، گرفتم.
- بله بفرمایید؟
صدای کیمیا بود. همان طور نرم و معصوم. انگشتم را روی رومیزی شیک رستوران کشیدم و با صدایی آمیخته به شرمی غریب از همصحبت شدن با او، آرام گفتم: سلام کیمیا.
مکثی کرد و بلافاصله گفت: شما؟!
حرف به حرف واژه ی لعنت در ذهنم جریان گرفت.. و در عین ناباوری خنده داری، قطره های عرق کف دستم نشست...
کوتاه گفتم: ساره م.
صدای مخملی اش محبت خاصی به خود گرفت: دلم برات تنگ شده بود!
و « شین » اش زد و میان دندان هایش پیچید...
- خوبی.. کیمیا؟ سارا جان و مینو جان.. خوبن؟!
خندید... جان کنده بودم... به یاد نداشتم برای حرف زدن با هیچ آدمی، آن طور درمانده شده باشم...
میان خنده هایی که دلم را ضعف می برد، گفت: خوبم خا.. ساره جون !
بچه ی باهوشی بود ! بی نهایت باهوش! صدای زنانه ای از حوالی تلفن آمد...
- کیمیا.. مادر بزرگت هست؟!
- عاطی جون؟
« جیم » اش رفت که « دال » بشود...
صدای عاطفه می آمد.. دستم را از بندِ رومیزی رها کردم و عقب کشیدم: آره. گوشی رو می دی بهش؟!
بی میل گفت: باشه. خدافظ.
بلافاصله صدای عاطفه در گوشی پیچید: بفرمایید؟!
سلامم محکم اما آهسته بود. چند لحظه سکوت شد.. واژه ها را جمع کردم و یکجا بیرونشان ریختم: می خوام درباره کیمیا حرف بزنم...
با صدایی که حالا گرفته بود و بر خلاف انتظارم نیش نداشت، گفت: حرف بزن.. چی شده..؟
دیس جوجه کباب خوش عطر و اشتها آور مقابلم گذاشته شد. نگاهم را از میز گرفتم و همان طور آرام و شمرده با لحنی که آن لحظه می دانستم دست رد نخواهد خورد، گفتم: شماره تلفن و آدرس دکتر معالجش رو می خوام...
دوباره سکوت شد.
- برای چی می خوای؟ من نفهمیدم چی شد یه دفعه؟
گوش هایم بیش از این به حرف های تکراری و دست پیش گرفته اش اختصاص نداشت.. حتی شنیدن اینکه کامران چطور متوجه حضور کیمیا در خانه ما شده و اینکه بخواهم جواب نیش های خانوم صدر را بدهم نیز، کاری بس بیهوده بود! با همان لحن محکم و ملایم، گوشی را به دهانم نزدیک کردم: خانوم صدر... شماره و آدرس.
نفس پر حرصی کشید و همان طور که می گفت « یه دقه صبر کن » ، رفت تا شماره را بیاورد. به جوجه های داخل دیس نگاه کردم.. درد معده ام آرام گرفته بود و احساس می کردم میلی به خوردن ندارم.. و یا شاد هم، میلی به تنها خوردن... دلم تنگ بود... دلم جور غریبی برای آزاد تنگ بود و بی تابی می کرد... درست از همان لحظه ای که آقاجون گفته بود مدرسی! احساس کرده بودم دارم از دستش می دهم... احساس کرده بودم دیگر ندارمش.. و باز به واسطه ی عبارت یک ماه و تداعی آن گردنبند عاری از تعلق، ته دلم آرام می گرفت... باید مدرسی را می دیدم... باید با پزشک کیمیا حرف می زدم... آزاد، عمه، شبنم... زندگیم بی شباهت به کلاف سردرگمی، نبود!
عاطفه برگشت پشت خط: هستی؟ یادداشت کن. ولیعصر..
آدرس و شماره را پشت یکی از بروشورهای شرکت یادداشت کردم. عاطفه جمله اش را خاتمه داد: دکتر ادیب ، فوق تخصص ریه.
برای آخرین بار سکوت شد. تلفنم را دست به دست کردم. صدای خنده ی کیمیا از آن سوی خط می آمد. عاطفه سرد اما مردد پرسید: همین ؟!
سرم را بالا گرفتم... بالاتر... تیره ی کمرم را صاف کردم... نگاهم را به رومیزی ترمه سنجاق کردم و لب زدم: شماره ی کامرانم می خوام. ..
سه ثانیه طول کشید تا پوزخند به لحنش بیاید: کامران؟!
ظرفیتم از عاطفه، به قدر کافی تکمیل بود.. لب هایم را بهم زدم: کامران. پسر شما، پدر کیمیا. کامران.
مکث کرد. چند ثانیه.. و بعد انگار که کشش نیش و کنایه نداشته باشد، گفت: 0912197..
همان زمان که ارقام را پشت هم ردیف می کرد، شماره ی قدیمی اش در ذهنم قطار می شد... خطش را عوض کرده بود... همه مان، همه چیزمان را عوض کرده بودیم...
تکه ای جوجه کباب معطر را به دهانم گذاشتم... دیگر میلی برای خوردن نمانده بود... دیس را عقب زدم و به تماشای فضای آرام و مشتری های دیگر رستوران نشستم...
***
زندگی همیشه همین جوری ست. من و شما و ایشان ندارد. برای همه همین است. گاهی می شود شبیه توپ کامواهایی که عمه با آنها بافتنی می بافت. رنگی رنگی و هزار تو. می شود کلافه پیچیده ای که نمی دانی باید سرِ نخش را از کجا پیدا کنی. آنقدر رشته رشته اش می کنی که خودت هم لا به لای کلاف، گم می شوی.
و حال من درست بعد از بیرون آمدن از رستوران، همین طور بود. حالی که خوب نبود. بد بود. به شدت بد بود. وسط پیاده رو نگهم می داشت و ذهنم را می برد به هزار توی کلافی که یک سرش به کیمیا می رسید، یک سرش به آقاجون، یک سرش به آزاد..، و عجیب آنکه هر سرش را که ادامه می دادم، به کامران می رسید.
و من، که دلم برای آزاد تنگ بود. دلم برای آزاد و خلسه ی در پناه او بودن تنگ بود و می خواست که همه ی کلاف های دنیا، به آغوش او برسد... به جای پیدا کردن سوییچ از میان کیف همیشه شلوغم، موبایلم را بیرون کشیدم. فولدرها را به سرعت جا به جا کردم و... عجیب بود..! عجیب بود که هنوز تنها عکسی که از او داشتم، همان عکس چهار نفره مان در نامزدی نیاز بود... انگشت شصتم را تند تند روی صفحه کشیدم تا اسم بداخلاقش روی صفحه نقش ببندد.. چه غلطی کرده بودم.. چه غلطی کرده بودم با آن حرف ها که به آقاجون زدم و حالا برای یک درصد هم در خودم نمی دیدم که از پسش بربیایم... اضطرابم را توی ناخنم ریختم و ناخنم را به دندان کشیدم...
- چی شده جوجوی بی وفامون یادی از ما کرده..!؟
لبخند زدم. لبخندم حتی، کلافه بود. این طور حرف زدنِ آغشته به لغات دلپذیر که گوشِ هر زنی را تسخیر می کرد، یا به او نمی آمد، یا من آنقدر نشنیده بودم که... به چشمم وصله ی ناجوری به ساره ی تنهای ذهنی ام می آمد. آرام حرف می زد. نمی دانم از کِی، اما اخیرا اغلب اوقاتی که در ارتباط بودیم، آرام حرف می زد. دلم برایش مچاله شد و تنم برای حصار دوست داشتنی دستانش، ریخت...
اضطرابم را پنهان کردم، استیصالی که به صدایم آمد اما دست خودم نبود: آزاد..
نفسش را رها کرد.. مکث کرد و آرامش لحنش، رو به بی قراری رفت: کی میای شرکت؟
موتوری با شتاب از کنارم رد شد و هیاهویش در گوشی پیچید..
- ساره؟!
داخل ماشین نشستم و در را بهم کوبیدم. نمی خواستم.. خدایا نمی خواستم وقتی به آزاد فکر می کنم و به آزاد احتیاج دارم و آزاد را دوست دارم، با مدرسی یا هر آدم دیگری حرف بزنم..! نمی خواستم درباره ی کیمیا و احساس پیچیده ام فکر کنم..! نمی خواستم این من باشم که مجبور می شود به کامران زنگ بزند..! نمی خواستم...!
قلب دگرگون و آغشته به استیصالم را در صدایم سرریز کردم: یکی از اون هزار تا دلیلو بگو...!
ساکت شد. دلم برای لمس مدال عاری از تعلقش، تنگ شده بود... لبخندش، حس شدنی بود: هزار تارو بریز دور.. اولی و آخری، دلم واسه توی لامصب تنگ شده!
گاهی وقت ها هم کسی پیدا می شد، دستی، که یک سر کلاف را بگیرد و نگهت دارد و... ایست. بمان. کاری نکن. این کلاف هست. رشته ها، هستند. تو قدری بمان...
سرم را بالا گرفتم. پرده ی اتاقش کنار رفته بود.. دلم به طرز عجیب و غریبی، برای این ساختمان، برای آن اتاق واقع در طبقه ی ششم، تنگ شده بود..! وارد شرکت که شدم، ساعت از دو گذشته بود و نیاز هم هنوز پیدایش نشده بود. سر و سامان سریعی به کارهایم دادم و آخرین طبقه اروس را در پیش گرفتم. آسانسور که باز شد، افروز کیف دستی اش را انداخته و مشغول حرف زدن با آقای مومنی، عزم رفتن داشت. نگاهی آغشته به بدبینی به من انداخت و لبخندی زورکی زد. سلام کردم و دست دادم. پرسید: می ری پیش آزاد؟!
ثانیه ای در چشم های خوشرنگ و زیبایش مکث کردم. می دانست؟! از چشمهایم می خواند؟! نکند آزاد گفته باشد؟؟ سوال های خوره وار و احمقانه ی ذهنم را پس زدم و ساده گفتم: بله. دوستم بالاست. شبنم تاج.
لبخند کمرنگی زد: آها. بله. دیدمشون.
قبل از اینکه همراه مومنی وارد آسانسور شود، خودم را کنار کشیدم و پرسیدم: حال مامان بهتر شده؟
سر تکان داد. مومنی خیره نگاهمان می کرد. افروز آرام پلک زد: مرسی ساره جان. بهتره.
و رفت...
روی پاشنه چرخیدم و شانه هایم را خفیف بالا انداختم. ضربه ای به در اتاق آزاد زدم. صدایش رسا بود: بفرمایید.
اول سرم را بردم تو. قلبم بی اراده تپ تپ می کرد و وسط همه ی سردرگمی هایم، لبخندی دزدکی به لب هایم می نشاند. لبخندی که هر چه لب های کوفتی ام را از حضور شبنم بهم می دوختم، جمع نمی شد..! سلام دادم و آزاد و شبنم از جا بلند شدند. لبخندی پهن و یک وری گوشه ی لبش نشست: احوال خانوم سرشار؟
و دستور نسکافه داد. بی آنکه بتوانم نگاهش کنم، تشکر کردم و زیر سنگینی نگاهش، کنار شبنم نشستم و حالش را پرسیدم. نه. انگار نگاه شبنم، ازآزاد هم سنگین تر بود !
- خانوم تاج یک ساعتی هست منتظر شمان.
- عذرخواهی می کنم. یه مقدار کارهامون بیش از حد انتظار طول کشید...
و به شبنم لبخند کجی زدم! چشم های تیزش را از من روی صورت آزاد و بالعکس پهن کرد..! ادامه ی حرف آزاد را گرفت: دیگه داشتم رفع زحمت می کردم از خدمتشون.. بهتر شد رسیدی...
دست هایم را بهم قلاب کردم و به صحبت های نهایی شان گوش سپردم. نگاهم را از یکی به دیگری سوق می دادم بلکه بفهمم در سرشان چه می گذرد.. نگاه آزاد خاموش و تودار بود. مثل همه ی وقت های دیگیری که مساله کار بود، با جدیت گوش می داد و حرف می زد. گاه برقی از چشم هایش می گذشت و این درست وقتی بود که اعتماد بنفس شبنم به حد اعلای خودش می رسید و لا به لای حرف هایش خودستایی خاص خودش که البته به حق هم بود، دیده می شد! و من این برق را می شناختم... برقی که من را می برد به چند سال قبل تر... همین اتاق، روی همین مبلمان، تاریک تر، آغشته به دود و بوی سیگار..
و نگاه شبنم، جدی و آرام، گاه سرکش و پر تمسخر بود..! وقت هایی که آزاد از اولین برند معتبر ایرانی اش می گفت.. از پیشرفت سریعی که در زمینه ی مد و طراحی برخی پوشاک خاص و این اواخر در حد و اندازه ی محدودی از جواهرات داشته... وقت هایی که لا به لای حرف هایش بعضی از آن طرز فکر های خاص و کهنه اش می دوید.. من را یاد پدربزرگی می انداخت که سال ها با او زندگی کرده، یاد مردی که بابت بوی سیگار از دهان خانوم ها شماتت می کرد می انداخت.. و شبنم را... خودش، و اندکی من می دانستم که یاد چه چیزی می اندازد....
نیم ساعت بعد بود که شبنم عزم رفتن کرد. نگاهش پُر بود و می دانستم که همه چیز را برای خانه نگه داشته. با آزاد دست داد و خداحافظی کرد. نگاهم روی حلقه ی دست هایشان مکث کرد. سرم را که بالا گرفتم، چشم های آزاد روی صورتم زوم بود. چرخیدم و برای همراهی شبنم تا نزدیکی آسانسور رفتم. صدای کوتاه مسیج تلفنم آمد. دست در جیب مانتو کردم و همان طور که بیرون می کشیدمش، رو به شبنم گفتم: سعی می کنم امروز زودتر بیام. اگه کاری داری...
- کاری ندارم. یه جا کار دارم بعد می رم خونه. منو نذار اولویتت...
چشم هایم روی مسیج دریافتی از آزاد چرخید : « برگرد جوجو. »
سرم را بالا گرفتم و چشم های تیزبین شبنم شکارم کرد..! موبایل را میان انگشتانم چلاندم و لبخند زدم: مراقب خودت باش.
خیره نگاهم کرد. در کشویی آسانسور باز شد. گوشه ی لبش کمی بالا رفت.. زمزمه کرد: نمیای پایین..؟
به چشم هایش خیره شدم. این طور نگاه کردنش را دوست نداشتم. احساس دروغ... احساسِ... بدِ.. دزدی را القا می کرد... دستی به شانه ام زد: به کارت برس. فعلا.
و رفت...
مستأصل روی پاشنه ی پا چرخیدم و نگاهم را دور سالن گرداندم. نیاز در اتاقش نبود و منشی آزاد هم در مانیتور حل شده بود! کمی این پا و آن پا کردم و نگاهم رفت پی در نیمه باز اتاقش... قدم شل کردم و نزدیک در رفتم.. سر منشی هنوز توی مانیتور بود... ضربه ی آرامی زدم و داخل شدم. داشت چیزی یادداشت می کرد.. آرام در را بستم و سرش را بلند کرد.. عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. از همان فاصله، خیره نگاهش کردم. کلافه بودم. حس کارمندهایی را داشتم که یواشکی و دور از چشم منشی، پا به اتاق مدیرشان می گذارند... و لعنت به این اسم! لعنت! خوره ی درونی ام باز داشت به کار می افتاد... صندلی اش را عقب زد و از جا بلند شد: چرا همون جا وایسادی؟!
دست هایم را در جیب مانتوام فشردم... لعنت به همه ی این اسم ها... لعنت به همه ی چیزهایی که این اسم را به لجن می کشید.. من.. چیزی شبیه به زنش بودم.. به مدت یک ماه لعنتی..! و دلم برایش تنگ شده بود... دو روز بود که ندیده بودمش. دلم تنگ بود..!
نزدیک شد: چیزی شده؟
سعی کردم آرام باشم... نمی دانستم کدام یک ازکارهای امروزم سخت تر بوده.. حرف زدن با پدرم، عاطفه و یا.. آزاد... تنها می دانستم سخت تر از این ها، انتظارم را می کشد..!
بازویم را لمس کرد: ساره؟
قفسه ی سینه ی پر هیاهویم را با آرامش منبسط کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم... چشم هایش خنده ی محوی داشت... خنده و یک جور مهربانی که مختص آن روز هایش بود...
- خوبی؟
- خوبم...
- ببینمت..؟
سرم را که دوباره از خجالتی گنگ پایین افتاده بود، بالا گرفتم... بازویم را نوازش داد: دوستت چیزی گفت؟!
بی میل از رک گویی اش، لب زدم: نه...
- خب پس..؟
می خواستم بمانم اما برای رفتن از اتاق عجله داشتم..! مکث کردم: برم پایین؟ خوب نیست...
اخم کمرنگی میان ابروهایش نشست: تو بارها دو ساعت دو ساعت با من این بالا تنها بودی..! مشکل چیه؟!
مشکل.
سکوت کردم. چطور می توانستم برایش از مشکلم حرف بزنم... از چیزی که او درک نمی کرد... از حس بد و تلخی که داشتم...
- بشینیم یه قهوه بخوریم؟
- میل ندارم. مرسی.. برم؟
- تو اروس، و اون پایین..، چیزی از من مهم تر وجود داره که هی می خوای بری؟!
به چشم هایش نگاه کردم. سیاه ، آرام و کمی اخمو. دلم برای این چشم ها تنگ شده بود. چشم هایی که هیچ وقت عمقِ چشم های او را نداشت... اویی که.. حالا دو نفر شده بود. آنها...
لبخند کجی به صورتش زدم : خودشیفته!
اخمش رفت، لبخند زد، اما نگاهش هنوز متفکر بود. چرخیدم بروم که با دو انگشت، لبه های شالم را کشید و نگهم داشت.. احساس گرما کردم.. برگشتم و شالم کمی کنار رفت.. ایستادم و با دلخوری نگاهش کردم... جلو آمد و نگاهش را روی صورتم گرداند...
- فکر کردی به همین راحتیاس؟ بیای.. بری.. نه سلامی.. نه علیکی..
لب هایم را بهم فشردم.. شیطنت محو کلام و نگاهش ، دلتنگی و خواستن را زیر پوستم می لغزاند... با تردید و اخمی ساختگی نگاهش کردم... لبخند مهربانی روی لبش نشست..
- دلم تنگ شده می دونی یعنی چی..؟!
می دانستم.. از نگاهش.. از تک تک کلماتش.. از قلب خودم که اینطور بی تابی می کرد... دست هایش را جلو آورد و مرا آرام در حصار بازوانش کشید... سرم را روی سینه اش گذاشتم و پلک هایم را بستم... من معنی همه ی دلتنگی های دنیا را می دانستم... عطر چوبی اش را نفس کشیدم... دست هایم را روی سینه اش گذاشتم و سرم را عقب بردم و نگاهش کردم... آرام لبم را بوسید... با لبخند.. متبسم...
- می دونی چند وقته یه سری به ما نزدی؟!
از لحن شیطان و دوست داشتنی اش، لبخند روی لبم آمد... دلم می خواست همه ی سردرگمی هایم را، صدای کامران و چشم های دردمند آقاجون را، همان جا پشت در جا بگذارم و تا ابد میان همان بوسه ها و همان آغوش، بمانم...
گونه ام را بوسید و بغلم گرفت... همیشه وقتی می بوسیدم، همه چیز را با گونه ام تمام می کرد... از این فکر لبخند محوی روی لبم نشست... آرام که گرفتم، از خودش جدایم کرد...
- ببینمت..؟
گردنم را بیشتر رو به عقب خم کردم تا بهتر ببیندم... عمیق کاویدم.. این کلاف پیچیده و آن جمله ی « باید کامرانو ببینم» ِ آن روز صبح، چیزی نبود که از صورت من و خاطر او برود... گونه ام را نرم لمس کرد و زمزمه کرد: دوست بشیم.. رییست بشم.. همکلاسیت بشم..، برام حرف بزنی..؟!
بینی ام جمع شد..
نشسته بود پشت میزش و با آن صدای عذاب آور و نگاه صامت، حرف از پروژه ی ایران ایر و مهماندار و خلبان و ققنوس و خاکستر زده بود..!
کلمات در خودم ریخته تا گلو بالا آمدند...
- بد بود.. بدتر از اون چیزی که تصورشو می کردم...
مکث کردم و حروف درد دل را کنار زدم: بعدا...
گونه ام را نوازش داد: می دونی چقدر برام عزیزی..؟
سر تکان دادم که.. آره...
- می دونی دوستت دارم..؟
سر تکان دادم که...
- می دونی بعدا..هر وقت بخوای، گوش هام و شش دانگ حواسم مال توئه ؟
سر تکان دادم...
- می دونی همیشه و تحت هر شرایطی، من اینجام..؟ پشتت.. کنارت..؟
خیره به سینه ی پهنش که بالا و پایین می رفت، سر تکان دادم...
- اینم می دونی که فقط کافیه بخوای؟!
کلاف به لبخندم هم پیچیده بود... پیشانی ام را به سینه اش چسباندم... دستی کلاف را نگه داشته بود...
هنوز مهمون داری؟
سرم را پایین فرستادم که آره...
- یعنی قصد ندارن برن؟؟ خودشون خونه زندگی ندارن؟؟ اصلا یعنی چی زن مردمو تو تنگنا گذاشتن!!!
ریختم...
زن مردم...
زن مردم...
زنِ.. مردم...
زن مردم بودن، زن یک ماهه ی مردم بودن، خوب بود...؟ حسم.. همان حسی که آن روز در پاساژ داشتم و ستم را دور بازویش تنیده بودم، باید خوب می بود..؟ این حرف چطوراز دهان آزاد درآمده بود.. که اصلا به حرفی که زده بود اعتقادی داشت...
به روی خودم نیاوردم. همان طور که امروز خیلی چیزها را به روی خودم نیاورده بودم..!
- عمه می ره.. ولی شبنمو نگهش می دارم.
با اخم و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد: جانــم؟؟؟
- خب دوستمه، به گردن من خیلی حق داره. الآنم برادرش تهران نیست.. منم که تنها..
- تو اَم که تنها.. آره؟ خب.. دیگه چی؟!
- دیگه اینکه...
چشم هایم را روی صورتش گرداندم.. نفس آرامی کشیدم و عطرش را به ریه هایم فرستادم... دوباره خودم را نزدیکش کردم و بی اراده و خارج از کنترل، دست هایم را دورش حلقه کردم: دیگه همین...
بی تاب تر از قبل مرا به خودش فشرد... بینی ام را به سینه اش فشردم.. جایی حوالی همان زخم کهنه*... کنار گوشم زمزمه کرد: طاقتم کم شده جوجو...
صورتم را بیشتر میان کت و پیراهنش پنهان کردم...
ماهی لعنتی.. آن ته مه ها وول می خورد...
آرام از خودش فاصله ام داد و دست هایم را در دست گرفت... عمیق نگاهم کرد.. سرم داشت از فکر و خیال می ترکید... دست هایم را بالا گرفت و بوسید: به چی فکر می کنی؟
نگاهم را روی دست هایم انداختم... صدایش توی سرم بود... صدایِ برزخی اش...
- کامران.
فشار خفیفی به انگشت هایم داد و چیزی نپرسید. این، همان دوست.. همان رییسی بود، که من را مسئول پروژه ی ایران ایر کرده و تا مرز جنون رسانده بودم!
- می خواستم امروز به مامانت سر بزنم. می ری خونه؟
- نه تا دیر وقت کار دارم.. بی تا خوبه، سلامم هم که همیشه برای تو داره!
از لبخندش لبخند زدم: به هر حال دلم تنگ شده...
صورتم را نوازش کرد: هر طور دوست داری.. مطمئنی چیز دیگه ای نیست که بخوای الآن بهم بگی..؟!
چیزی نبود. جز آقاجون و کامران و کیمیا و... نه! چیزی نبود! جز دیدن مدرسی و قبول احمقانه و ناگزیرانه ی درخواست آقاجون... این یکی را باید می گفتم..؟ حماقت محض بود..! کاش همان موقع به آقاجون گفته بودم.. کاش از آزاد حرف زده بودم...
- مطمئنم. کارام مونده.. برم..؟
دست به کمر زل زد به چشم های مُصر و لجباز و الکی خندانم.
- باز برم برم راه انداخت! اون پایین کوفتی چی داره که تو هی می خوای بری؟؟؟
- مثل اینکه یادت رفته چه پروژه سنگینی انداختی گردن من و یه تیم چهار نفره! اون پایینم... خب.. می تونی خودت بیای ببینی..!
- فکر کنم این دوست مرد ستیزت دو روز دیگه پیشت باشه، بالکل باید فاتحه خودمو بخونم!
متعجب شدم. دوست مرد ستیزم؟! باز همکلاسی قدیمی و مدیرعامل اروس را، دست کم گرفته بودم...!
لبخندم را نگه داشتم. کمی خودم را عقب کشیدم و سرم را به سمت در کج کردم: برم؟!
لحظه ای نگاهم کرد.. با بوسه ای که این بار متفاوت تر از قبل بود و بوی ماهی های کوچولو را می داد..، رهایم کرد: برو.. مراقب خودت باش.
برگشت و پشت میزش نشست. هنوز ایستاده بودم. عینکش را که تازه به چشم زده بود، بالای سرش سُر داد و متفکر نگاهم کرد. به آقاجون چه می گفتم؟ واقعا باید به آقاجون چه کسی را معرفی می کردم؟ آزاد؟ آزاد کیانی؟ مدیرعامل این شرکت بی در و پیکر را؟ نمی فهمید؟ مشخص نبود..؟ نگاه هایشان مملو از سرزنش و تاسف نمی شد که دوباره... ؟ برای کسی توضیح نمی دادم اما آقاجون... شاید برایش از تغییرات جزئی اما به هر حال به وجود آمده ی آزاد می گفتم.. از بی تا... نه.. تا کی می توانستم آزاد را زیر سایه ی بی تا پنهان کنم؟!
ادامه دارد...