وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی قسمت28

باید می رفتم.. دوش می گرفتم.. و چشم هایم را تا هر زمانی که می شد، روی هم می گذاشتم...من خراب کرده بودم..خرب کرده بودم.. و او مرا رها کرده بود...چشم هایم سوخت..احتیاج به دوش آب سرد داشتم..ولم کرده بود..ده دقیقه گذشته و او ولم کرده بود..از خودم متنفر بودم...صدای چرخیدن کلید توی قفل..، و.. تق... باز شدن در...، یک یکِ علایم حیاتی ام را برگرداند...به آب سردی که در ظرفشویی جاری می شد، خیره ماندم...صدای قدم های آرامش، حوالی درگاهی آشپزخانه، متوقف شد... سوییچش را روی کانتر انداخت...آرام برگشتم...کتش را هم همان جا انداخت...جانی به قدم هایم دادم و بدون اینکه نگاهش کنم، مثل نسیم سبکی.. از کنارش گذشتم....باید دوش می گرفتم.. باید..! و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، مغز ناتوان و داغ کرده ام قادر به تشخیصش بود...!حوله ام را برداشتم و در میانه ی هال، بی آنکه به سمتش برگردم ، گفتم: می خوام تنها باشم.. لطفا...نرم بازویم را گرفت...- به من نگاه کن..چرخیدم و سعی کردم دستم را آزاد کنم... اجازه نداد... بازویم را بیرون شکیدم. بس بود. امشب، بس بود. این شب سرشار از نیاز.. برای تمام عمرم..، بس بود. صورتش را جلو آورد... تک تک اجزای صورتم را از نظر گذراند... زیر گوشم گفت: نمی تونم برم...ضربان قلبم هم آهنگ با نفس هایش، به تلاطم افتاد...حوله را از دستم کشید و کناری انداخت... نزدیکتر شد.. می خواستم برود.. و نمی خواستم...! آرام تر گفت: نمی تونم ولت کنم...نفس داغش زیر گوشم خورد... تنم منقبض شد.. و خون در شریانم به گردش افتاد...زمزمه کردم: نمی خوام بری..- از این کار متنفرم...- ...من هم متنفر بودم...- از این اسم.. کلاه شرعی.. در تمام عمرم این کارو نکردم..! حالمو بهم می زنه ساره..- ...کلافه بود.. ملتهب بود.. پریشان بود...- تو چی می خوای از من...من چه می خواستم..من.. او را می خواستم..من.. رهایی از کامران و مدرسی نام ها را می خواستم...من.. امنیت با او بودن را می خواستم...با او بودن را..می خواستم...دستم بی اختیار بی آنکه لمسش کنم.. روی پلاک گردنش لغزید..- بمون...نفسش تکه تکه شد...چشم های سیاه و درشت دختر روشنک... با آن مژه های برگشته... حاج خانوم.. که هیچ وقت دخترِ مادرم نبوده ام.. عاطفه.. صورت کامران.. بوی اونتوس.. از این بو متنفر بودم...- یک ماه.داشتم پای همه چیز می ایستادم... داشتم ایمانم را نگه می داشتم.. مغزم یخ بسته بود اما من ایستاده بودم... و تمام نباید هایی که مادرم بابتشان نگرانی داشت را.. باید می کردم... من.. پای همه چیز ایستاده بودم...سرش را بالا گرفت و با چشم هایی تبدار نگاهم کرد...- چی می خوای..مردمک هایم روی پیراهنش.. یقه ی بازش.. چرخید... برق گردنبندش چشمم را زد..- هر چی که می خوای...کمی پایین تر.. دست هایم را به پیراهنش بند کردم... زنجیرش میان انگشتانم لغزید.. و پلاک عاری از تعلقش... خون گرم در رگ هایم ریخت... - اینو می خوام...تمام شد. سرم را بالا گرفتم. چشمانش را بسته بود.. و نفس های سنگین و خوددارش.. قلبم به دیواره ی سینه ام کوبید...سر انگشتان یخ زده ام را به صورتش بند کردم... کمرم را سخت فشرد... روی پنجه ی پا ایستادم و.. بوسیدمش...دست چپش را روی کمرم گذاشت و دست راستش را پشت گردنم برد.. انگشتانش را میان موهای بافته ام لغزاند... گردنم را نوازش داد... تیغ ماهی خوش رنگ، دورم رها شد... به کمر فشار خفیفی داد و مرا به خودش چسباند.. صورتم را عقب بردم.. نگاهش کردم... چشم هایش آنقدر حرف داشت که من نمی دانستم کدامشان را معنا کنم... ثانیه ای پلک هایش را بست و باز کرد.. لبخند.. کج.. عمیق.. پر حرف.. گوشه ی لبش سرریز شد... قفسه ی سینه ام پر شتاب بالا و پایین می رفت و میل بی اندازه ای برای جاری شدن در این لحظه ها داشتم... انگشتانم را میان موهای سیاهش لغزاندم... لبخندش هر ثانیه کج تر و دوست داشتنی تر می شد... مرا توی آغوشش بالا کشید و... بوسید...نگاهم از پی پرده های سفید رنگ اتاقم به شب سیاه پشت پنجره رفت و برگشت... پلک های گرم و پر خوابم روی هم می افتادند و لحظه ای بعد با سوالی اضطراب آور.. از هم فاصله می گرفتند... خودم را بیشتر بهش چسباندم... دستش را دور شکمم سفت کرد و شانه ام به سینه اش بند شد... « با من ازدواج می کنی...؟ » ... « خانوم کوچولو... آدم با کسی که می خوابه، ازدواج نمی کنه..! »... سرم را روی بازویش جا به جا کردم و زمزمه کردم: آزاد...سر انگشتان نوازشگرش روی بازویم چرخید و نفس های آرامش.. موهایم را نوازش داد... نور ملایم مهتاب روی تخت افتاده بود و شب.. از آرامش ما.. سَر می رفت... - ما چیکار کردیم...دستش از نوازش ایستاد... ما چه کار کرده بودیم... این.. آخرین چیزی بود که دلم می خواست بهش فکر کنم... مرا نزدیکتر توی بغلش گرفت. موهایم را کنار زد و به نرمی پشت گردنم را بوسید... جواب نمی خواستم... سوال من..، هیچ پاسخی نداشت... و این طور جواب دادن او به سوال هایم ، تمام قلبم را آرام می کرد.... پلک های داغم روی هم افتاد و نفسم با ریتم منظم نفس های او.. همراه شد... انگشتانم میان انگشتانش نشست و خوابم برد....-----رمان رمان رمان----چشم های بازم را به سقف دوختم. سفید بود. خیلی سفید. لوستر کوچک نقره ای رنگی هم بهش آویزان بود که رنگ و لعابش می داد. گرمای شانه ای که به آن تکیه داده بودم و خنکای دستی که روش شکمم بود..، مخلوط فوق العاده ای از لذت و رهایی... مردمک هایم را پایین آوردم.. پایین تر... دیوار رو به رو، کنسول بود و کنارش عکسی از من، تنها، با شال آلبالویی عقب رفته، کنار درخت پرتقال. یادم نمی آمد آخرین باری که چشم هایم را این قدر شفاف دیده بودم، کی بود. گردنم از بازدم آرام و منتظمی که به سمتم جاری بود، گرم شد. پلک هایم را بستم و باز کردم... لبخند.. ذره ذره.. لب هایم.. چشم هایم.. دست هایم.. و تمام تنم را پوشاند...با احساس آرامشی عمیق چشم باز کرده بودم و حالا... با لذتی بی نهایت.. به نفس هایی که کنارم جریان داشت، گوش می سپردم... باز چشم هایم را به سقف دوختم.. لذت و آرامش و رهایی.. از فرق سر، تا نوک انگشتانم.. در جریان بود... سرم را کمی چرخاندم... سرم را روی بازویش جا به جا کردم و کمی خودم را عقب کشیدم تا بهتر ببینمش... نمی توانستم لبخند را از لبم دور کنم... چشم هایش بسته و لب هایش کاملا بسته بود... بخشی از موهای سیاه و بهم ریخته اش روی پیشانی بلندش ریخته بود و وسوسه ی لمسشان را در من تقویت می کرد... انگشتم را برای لمس صورتش.. نزدیک بردم.. این چشم های بسته را دوست داشتم... این لب های بهم چفت شد را... این دست های سخت و عاصی را... و آغوشی را که تمام شب گذشته..، مال من بود... من این آدم را..، دوست داشتم...« با من ازدواج می کنی؟! »روی سینه ی پهنش متوقف شدم.« آدم با کسی که باهاش می خوابه..، ازدواج نمی کنه..! »گره میان ابروانم افتاد.. باز به صورت آرامش در خواب نگاه کردم. آدم با کسی که... صورتم قرمز شد... صورتش آرام بود... شبیه افتادن سنگ در آب..، آرامشم بهم ریخت...ملافه ام را به دورم پیچیدم و به نرمی، بدون اینکه بیدارش کنم، از میان دست هایش بیرون خزیدم...خوب بودم. همه چیز خوب بود. و من نمی خواستم این احساس آرامش را.. بعد از چهار سال.. از دست بدهم... پای برهنه ام را روی زمین سرد حمام گذاشتم.. همه چیز خوب بود. من رها بودم. او آزاد بود. ملافه رها شد... احساس ترسی ضعیف..، شبیه به موج های ریز و کوچک دریای آرام.. زیر پوستم نشست... شیر آب را باز کردم و زیر دوش ایستادم... صورتم را بالا گرفتم و قطرات درشت آب، روی پوستم نشستند... من رها بودم. او آزاد بود.. پیراهن پرتقالی به تن داشتم.. خوش بو و زیبا به نظر می رسیدم. هیچ وقت زیبا نبودم اما آن شب یک ساعت تمام برای کشیدن خط چشم پهن و سیاهم، وقت گذاشتم.. پشت در که رسید.. بوی عطرش که در خانه پیچید.. تنهایی ام که تمام شد... شامی که نصفه نیمه رها شد... و راهروی سرخابی... تصویر کامران در آینه ی بخار گرفته افتاده بود.. وقتی با من بود.. وقتی مال من بود.. وقتی صدای خنده هامان برج را برمی داشت... بینی ام جمع شد... وقتی تماما..، مال او بودم...کامران.. کامران..آزاد... در قلبم احساس درد کردم..دستم را بالا بردم و انگشتم را روی آینه ی بخار گرفته کشیدم.. زیر دوش ایستادم و اجازه دادم که اشک ها، کاسه ی چشمم را رها کنند...این مقایسه..، عذاب آور بود.. نباید این کار را می کردم... نباید اجازه می دادم زن شب گذشته، دختر ساده دل آن روزها را به یاد بیاورد... نباید این کار را می کردم...اما چطور ممکن بود؟!چطور می شد اولین ها را فراموش کرد؟!چطور می شد آن همه خواستن و ملایمت را.. چطور می شد اولین محرم به حریم سفت و سختت را فراموش کنی..؟!چطور می شد آن همه ملایمت و مراعات بیست سالگی دیروز و... این همه بیست و شش سالگی امروز را...این احساس خلأ در من چه بود...من چکار کرده بودم؟!خوانده بودم: زوجتک نفسی فی المُدة المَعلومة علی مِهر المَعلوم...شقیقه ام تیر کشید...شیر آب را بستم و به اینه دقیق شدم. موهایم را پشت گوشم زدم و به زنی نگاه کردم که.. انگار.. یک عمر.. ادعا کرده بود...حالا.. چطور باید به صورت کسی نگاه می کردم که دو قدم آن طرف تر..، روی تخت خوابِ من خوابیده بود...سردم شد..آب را باز کردم...تختی که حاج خانوم هم شک داشت در خالی بودنش..چشم هایم را بستم و سرم را بالا گرفتم...دست و پا می زدم... میان همه ی آنچه که باور داشتم، همه ی آنچه که ازم توقع می رفت..، و بوسیدن او.. و با او بودن...حالا.. حتی اینکه امروز چه فکری درباره ام می کند..، عذاب آور بود..انگار همه چیز داشت به من زهرمار می شد..تمام انگشت های اتهام دنیا به سوی من بود و من...نه.. من ایستاده بودم. من.. پای کاری که کرده بودم، ایستاده بودم... و حالا تنها..، یک چیز اهمیت داشت.حالا.. امروز.. وقتی به چشم هایم نگاه می کرد..، چی توی سرش وول می خورد...آخرین قطره ی اشکم کف حمام افتاد. حوله را به دورم پیچیدم و بیرون آمدم. در آستانه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. هنوز خواب بود... هنوز خواب بود و من فرصت داشتم تا چشمهای قرمزم را محو کنم... پشت میز توالتم نشستم و باز از آینه نگاهش کردم. آزاد در خواب فوق العاده بود! خصوصا وقتی دهانش بسته بود و نمی توانست حرف بزند! خنده ام گرفت. خنده ی سمجم را تا کشیدن برق لب خوشرنگ صورتی امتداد دادم... صورتم را آراستم.. موهای مرطوبم را دورم رها کردم.. عطر گرم و ملایمی به بناگوش و گردنم پاشیدم... و خط چشمی که حالا..، خیلی خوب می کشیدمش... . برای چه این کارها را می کردم؟ حس مزخرف.. دوباره در لایه لایه ی وجودم پیچید... خط چشم را روی میز انداختم... روی صندلی چرخیدم. دست راستش را برده بود زیر بالش سفید و قفسه ی سینه اش به آرامی بالا و پایین می رفت. لب های صورتی ام برای خندیدن، بی قراری کرد.. کنارش نشستم. وسوسه ی آزار دادنش، دل فرشتگان سرشانه هایم را قلقلک می داد.. دستم را جلو بردم و انگشتانم را میان موهایش لغزاندم.. آرام و نرم.. تکه های بهم ریخته ی روی پیشانیش را کنار زدم... حالا پیشانیش بلندتر به نظر می رسید... صورتم را جلو بردم... قدری جا به جا شد... بی صدا خندیدم... انگشت اشاره ام را روی صورتش لغزاندم.. ته ریش یکی دو روزه اش زیر پوستم بی قراری می کرد... صورتم را جلوتر بردم و سرانگشتم را با شیطنت روی پوستش کشیدم... پلکش لرزید.. گره ی کوچکی میان ابروانش افتاد... انگشتم را روی گره ی ابروهایش گذاشتم و از هم فاصله شان دادم... لبخند محوی گوشه ی لبش نشست... موهایش را با یک حرکت بهم ریختم... دست هایش دو طرف پهلوهایم سفت شد.. لبخند خواب آلود و شیطانی گوشه ی لبش نشست! خودم را کشیدم عقب... محکم تر به سمت خودش کشیدم.. خندیدم.. یکی از چشم هایش را باز کرد... سعی کردم دست هایش را از کمرم باز کنم. این بار مرا با یک حرکت گرفت و کشید.. توی بغلش افتادم.. خندیدم... غلتی زد و چشم هایش را باز کرد... صورتم گرم شد... خندید... گونه اش را به گونه ام کشید... با میل در آغوشش خزیدم.. بناگوشم را بویید و بوسید... صدایش گرفته بود و گوشه ی لبش، لبخند داشت: خوبی؟خندیدم... چانه ام را عقب کشید تا بهتر ببیندم.. چشم های خواب آلود و بیمارش... لب هایش را به هوای گاز گرفتن روی گونه ام گذاشت و گونه ام را بوسید... گرمم بود... دوباره صورتش را نزدیک آورد و گوشه ی لبم را بوسید...کف دستم را روی گونه اش گذاشتم.. لبخندش عمیق تر شد.. چشم هایش صورتم را سِیر کرد.. سرانگشت نوازش گرش را روی چانه ام کشید... برقی از شیطنت در چشم هایش نشست... سنگینی اش را روی آرنجش انداخت و زمزمه کرد: پس خوبی...به چشم های سیاهش خیره شدم. چیزی شبیه به دره در چشم هایش وجود داشت و مرا پایین می کشید... ماهی قرمز کوچولو.. ضربان قلبم بالا و پایین شد... او، آزاد بود... آدمی که با او بی مرز..، تا آخرین مرز رفته بودم..، آزاد بود... چشم هایم را دزدیدم... داشت مرا نگاه میکرد.. مستقیم.. احتیاج داشتم به کلمات.. احتیاج داشتم تا کلمات را پشت هم ردیف کنم تا او مرا بفهمد.. و انگار در آن ساعت دلپذیر صبح و عطر تن او، حواسم نبود... و وقتی حواسم نبود...؟ تجسم آنچه که قبلا میان ما بود و آنچه که حالا به اتفاق می نشست...، چشم هایم را از نگاه کردن مستقیم به صورتش فراری می داد...سعی کردم به آرامی از آغوشش بیرون بیایم..- کـــجــــــا؟؟و نگاهش روی یقه ی باز حوله ام چرخید. دست هایم به لبه های حوله ام بند کردم و همان طور که تلاش می کردم از حصار بازوانش بیرون بروم، آهسته گفتم: یه دقه...صدایش خنده داشت.. آرامش داشت.. شیطنت داشت..بازویم را گرفت: ساره ؟؟ ببینمت...صورتم داغ شده بود... تقلای بیشتری کردم.. حتی دلم نمی خواست تصور کنم که پشت شیطنت و بی خیالی چشم هایش، چه فکری سوسو می زند...همان طور که بازویم را نگه داشته بود، زیر گوشم زمزمه کرد: حالا می خوام پیشگویی تو و دوستات درباره ی اون تئوریِ چی بود؟؟.. لبانم به خنده ای بی اراده..، از هم فاصله گرفتند: تمایلات!یک تای ابرویش را بالا فرستاد و نفس داغش را روی پوستم رها کرد: آها! همون..! می خوام اونو بشنوم..!خون به صورتم دوید. مشت محکمی به بازویش زدم. بلند خندید و به سمتم هجوم آورد. لگد آرامی به پایش زدم و میان صدای بلند خنده هامان، خیز برداشتم و از تخت پایین پریدم. صدای سرحالِ خنده اش اتاق را پر کرد.. لبم را به دندان گرفتم و با درد خفیفی که احساس می کردم، از اتاق بیرون زدم...صدای آب از دستشویی که آمد، به اتاق برگشتم... نگاهم را از روتختی بهم ریخته گرفتم و لباس عوض کردم. تاپ و دامن سفید و صورتی روشن خنکی پوشیدم.. گره ی بند های پشت تاپم را به زحمت بستم ، موهای مرطوبم را کمی موس زدم ، سندل های سبک سفیدم را پوشیدم و به آشپزخانه برگشتم. موسیقی ملایمی گذاشتم و میز کوچک صبحانه را چیدم. اولین صبحانه ای که چیده بودم.. اولین لحظه هایی که کنار کامران گذراندم.. اولین بوسه ها.. اولین نوازش ها... بسته ی نان را رها کردم و همان جا روی یکی از صندلی ها نشستم.. میزی را که چیده بودم از نظر گذراندم.. من داشتم چکار می کردم...؟ از کاری که می کردم، متنفر بودم... داشتم دوباره... دوباره... تکرار... من از تکرار چیدن این میز صبحانه..، حال خوشی نداشتم... سنگینی نگاهش را حس کردم. سرم را بالا گرفتم و نگاهم را از دکمه های باز پیراهنش.. تا چشم های آلوده به لبخندش..، بالا آوردم. آرام بودم.. و این دلشوره ی غریب... ضعفی را که در زانوان و دستانم حس می کردم، کنار زدم و از جا بلند شدم.. این یکی را، نمی خواستم بفهمد... زیر نگاه سنگینش، کریستال کوچک مربای انجیر و توت فرنگی را روی میز گذاشتم.. حروف در سرم راه می رفتند و من.. نمی دانستم باید چه کلمه ای درست کنم... لب هایم را بهم فشردم.. برگشتم تا فنجان چای خودم و قهوه ی غلیظ او را روی میز بگذارم. نزدیک آمد و همان طور که فنجان ها را از دستم می گرفت، گونه ام را بوسید... سرم را بالا گرفتم. تردید چشم هایم، هیچ جوره کنار نمی رفت.. و این احساس خلأ که داشت من را می کشت... فنجان ها را روی کانتر گذاشت و باز نگاهم کرد.. ناچار، لبخند زدم. لبخندم را بوسید...آرام در آغوشم گرفت. قلبم تند می زد... نه.. قلبم که نمی زد... دهانم را روی شانه اش گذاشتم.. دست هایش را پشتم گذاشت و آرام کمرم را نوازش کرد... نفس پله پله ام را بیرون فرستادم... نوازش دستانش عمیق تر شد.. بازوهایش را بهَم نزدیک تر کرد و مرا بیشتر در آغوشش جمع کرد... بوسه ی آرامی به گیجگاهم زد... نگاهم روی تابلو فرش « واِن یکاد » ثابت ماند... بوسه ی آرام و آرامش بخش بعدی، روی موهایم بود... کامران هنوز بود.. با تمامی اولین ها، آخرین ها، پس زدن ها و ملایمت هایش..، نقطه ی تاریکی گوشه ی ذهنم.. و تمام اتفاقات شب گذشته.. و آن تصویر توی آینه ی بخار گرفته ی حمام که انگار شکسته بود... یا لااقل من از شدت سردرگمی، اینطور تصور می کردم.. دست نوازشگرش را روی موها و کمرم کشید و زمزمه کرد: خوبی..رها شدن نفسم..، دیگر با زجر همراه نبود... آرام عقبم کشید تا صورتم را ببیند.. و همه ی حقیقتِ من، در چشم هایم بود..، که صورتم را میان دستانش گرفت و بوسه ی آرامی روی گونه ام نشاند...نشستم و او صندلی کنارم را برای خودش عقب کشید. فنجان چایم را مقابلم گذاشت . تشکر کردم. نگاهش پُر بود. نگاهش پر بود و لبخند داشت و نگاه من.. گرما داشت... آن همه ماهی رنگارنگ داشت... دوست داشتن داشت... آنچه که میانمان گذشته بود، از پیش چشم هایم کنار نمی رفت... گرمم می شد.. لبخند به لبم می آمد.. ابروهایم با یادآوری حرف هایش، در هم گره می خورد... دلم از فکر کردن به اتفاقاتی که از دیروز صبح در جریان بود..، از فکر کردن به آنچه که در سر آزاد می گذشت، به شور می افتاد... خم شد و آرام موهایم را پشت گوشم زد: به چی فکر می کنی؟لبخند کمرنگی زدم.. قاشق کوچکی از نوتلای خوش طعم به دهان گذاشتم و همراه جملات پای کوبان در سرم، مزه مزه اش کردم... همان طور که نگاهم به فنجان قهوه اش بود، زمزمه کردم: به دیروز...دستش با موهایم بازی می کرد.. - به تو..انگشتانم را دور فنجان چایم پیچیدم.. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. نگاهش صبور بود و با حوصله...- به اتفاقی که افتاد...همان طور که حرف می زدم و او گوش می داد، دست انداخت دور تنم و زمزمه کرد.. - خُــب..می خواستم بگویم.. به مادرم.. به کیمیا.. به.. خودم... از روی صندلی بلندم کرد و روی پایش نشاندم...برایم لقمه ی کوچکی از مربای توت فرنگی خوشرنگ گرفت.. هنوز گوش می داد... - آزاد...لقمه را به دهانم گذاشت...داشت لبخند می زد...و صبور بود...کمی از فنجان قهوه اش مزه مزه کرد... لقمه ی آغشته به دست های اورا فرو دادم : آزاد...دستی را که دور کمرم بود، سفت تر کرد و لبخند آرامی زد: من نمی خوام فکر کنی. در مردمک هایش ثابت شدم. ادامه داد: درباره ش حرف می زنیم.. امروز نه. امروز نمی خوام به هیچی فکر کنیم... خب؟!و به چشم هایم خیره شد. چشم هایش شفاف و مهربان بودند. چشم هایش رنگ خاصی داشتند که من هیچ وقتِ دیگری ندیده بودم.. چشم هایش، شبیه به هیچ وقت نبودند. نه شبیه به کیانی سال های دانشجویی، نه مدیرعامل اروس..، نه کسی که برای اولین بار مرا بوسید... حالا چشم هایش، شبیه به هیچ وقتی نبودند... و من تصویر چشم های خودم را، در مردمک های سیاهش می دیدم... شفاف.. روشن.. آرام... حالا که خوب بودم، قهوه می خواستم... تمام شب گذشته، قهوه می خواستم... دستم را دور فنجان قهوه ی خوش عطرش حلقه کردم و کمی ازش نوشیدم... موهایم را از سرشانه ام کنار زد و نوازشم کرد... خوش طعم بود.. قهوه ای که من دم کرده بودم و او از آن نوشیده بود، خوش طعم و خوش عطر بود... دستش از بند های تاپم رد شد و روی کتف چپم لغزید... روی خالکوبی کوچک و سیاهم... چشم هایم را تا چشم هایش بالا آوردم... مرا بیشتر توی بغلش گرفت و نگاه پرسشگرش را به چشم هایم ریخت... شب گذشته... میان تاریکی اتاق خوابم.. گرم شدم... بیشتر در آغوشش فرو رفتم و چشم هایم را برای ثانیه ای محکم بستم. چیزی نپرسیده بود.. حرفی نزد.. هیچی... تنها چیزی که یادم مانده بود، جای داغ انگشتانش روی ببر سیاهم بود... مکثی که شاید ده ثانیه طول کشید... و بوسه ای عمیق و بدون حرف...، روی کتفم... - اون موقع می خواستم یه نشونه داشته باشم.. که یادم بمونه... ازش فاصله گرفتم. چشم هایم را باز کردم و نفس سنگینم را با نوازشی که از سر گرفت، رها کردم: الآن دیگه نمی خوامش.. بغلم کرد. با حوصله و خواستنی که هرگز در او ندیده بودم... کاملا به طرفش چرخیدم و پاهایم را دو طرف صندلی آویزان کردم.. پیشانیش را به پیشانیم چسباند. پلک هایم را روی هم گذاشتم...- می خوای پاکش کنی..؟!صدای موسیقی حس خوبی زیر پوستم می انداخت... و تپش های قلب او...می خواستم.. با این همه آرامش و احساس رهایی که در آغوش او داشتم، می خواستم... تنها سرم را تکان دادم.. موهایم را از سر شانه ام کنار زد و لب هایش را روی ببر سیاه و ظریف کتفم گذاشت... و عمیق و طولانی..، بوسید... چشم هایم را بستم و خودم را به شانه اش چسباندم.. پیشانی ام را بوسید و من سرم را به گودی شانه اش تکیه دادم... فنجان قهوه اش را به لب برد... عطر خوش قهوه با عطر تن او.. و جای کمرنگ صورتی لب های من سرِ فنجان سفید رنگ... انگشتم روی زخم اریب و عمیق سینه اش لغزید.. زخمی شاید به طول شش هفت سانت که اثرش هنوز از میان نرفته بود... آرام گفت: کهنه ست.. مال دوران دانشجوییه..پر سوال نگاهش کردم. دوران دانشجویی.. نمی دانم چرا اما اولین چیزی که در ذهنم نقش بست، حسین بود. به تردید لبریز از چشمانم و لب هایم که می رفت اسمش را نصفه نیمه تلفظ کند، پلک زد که آره... انگشتانم روی زنجیر گردنش لغزید... روی پلاک عاری از تعلق.. آزاد... گونه ام را با لبخند بوسید: نمی خوای ازم بگیریش؟!زنجیر را لمس کردم... این، اولین مِهر من بود... اولین چیزی که از مردی می گرفتم... از مردی که برای آرامش خاطر من، نرفت. ماند. و پا گذاشت روی تمام چیزهایی که حالش را بهم می زد! این..، اولین مهر من بود... مهرم را به کامران بخشیده بودم.. و آن لحظه در آغوش آزاد، حتی یادم نمی آمد که مهرم چه بود..! همه اش را بخشیده بودم.. حتی تکه ای لباس از خانه اش نیاورده بودم.. و این.. اولین بود... اولین هدیه ی با ارزش زندگی من... دستم روی سینه ی او بود و زنجیر عاری از تعلقش، میان انگشتانم.. سرم را عقب کشیدم و نگاهش کردم.. لبخند کمرنگی به رویش زدم.. هنوز در نگاهش سوال بود و من.. جوابی نمی دادم.. توی بغلش جا به جا شدم.. خودم را بالا کشیدم و آرام بوسیدمش...بلندم کرد و روی کانتر نشاندم. لب هایش می خندید و در چشم هایش برق شیطنت همیشگی بود.. و در انعکاس چشم های من در مردمک های او، هم! دست هایم را دور گردنش انداختم و نفس هایش روی پوستم نشست... بوسیدم.. خنده ای پر از آرامش.. پر از امید و زیبایی روی لبم بود. دوباره خم شد و گونه ام را با لبخند بوسید و با شیطنت گفت: من بدم نمیاد یکم دیگه شیطونی کنیم...همان طور که دست هایم هنوز دور گردنش بود، سرم را کمی عقب گرفتم.. و فقط.. با لبخندی بَراق نگاهش کردم. خندید..! بلند.. بی هوا خم شد و گاز محکمی از گردنم گرفت! جیغ زدم.. شیطان و خندان و.. غیر قابل کنترل شده بود: اینجوری شیطون شدی نمی تونم قول بدم به حرف های جدی مون برسیم...دستم را روی گردنم گذاشتم و اخم کردم. خندید. و انگار که اخمم، برقی از لبخند و شیطنت داشت..! کمرم را فشرد و گفت: امروز دوست داری کجا بریم؟ قراره فقط مال من باشی...رو تختی ام هنوز بهم ریخته بود.. نشستم لبه ی تخت.. آزاد توی هال داشت با تلفنش صحبت می کرد.. دستم را روی روتختی کشیدم... دلم..، بالا و پایین شد... روتختی را با یک حرکت جمع کردم و داخل حمام انداختم. وسط اتاقم که ایستادم، نمی دانم چرا نفس نفس می زدم... سرم را بالا گرفتم و به سقف سفید چشم دوختم. خودم را آرام کردم... سعی کردم خودم را آرام کنم... نگاهم را تا تصویر پر لبخندم در عکس امتداد دادم... این همه لبخند... چطور در این عکس جای می گرفت...؟!مانتوی خنک و سنتی قرمز و مشکی و شال همرنگش را روی تخت انداختم.. ازم پرسیده بود دوست داری کجا برویم؟ انگشت اشاره زده بودم به لبم و حالت متفکری گرفته بودم.. انگار زیادی فیلسوف و بامزه شده بودم که صدای خنده اش بلند شد و محکم بغلم گرفت و دم گوشم زمزمه های شرم آور کرد... زنگ موبایل من و در خانه که همزمان بلند شد، با بد و بیراهی زیر لب جدا شد... علی پشت خط بود.. از هیچی خبر نداشت و فقط می خواست برای شب دعوتم کند خانه اش.. فقط گوش داده بودم... آزاد با غرغر در خانه را روی سرایدار بسته بود که: از آدمای فضول متنفرم!مقابل برج نگه داشت. با شیطنت نگاهم کرد: نمیای بالا؟لب هایم را بهم فشردم: زود بیا!خندید و از ماشین پایین پرید.. ده دقیقه شد یک ربع و وقتی برگشت، جین سرمه ای و بلوز آب سیر به تن کرده بود.. مشغول صحبت کردن با تلفنش بود و همان طور که با دست دکمه ی آستین دست راستش را می بست، قدم های کوتاه و سریع برمی داشت.. از صورت و موهایش مشخص بود دوش گرفته و بوی خنک عطرش که وقتی در ماشین را باز کرد..، ریه هایم را تحت تصرف خودش درآورد..! داشتم با ابروهایی بالا رفته و خنده ای که نمی دانم چرا آن همه سعی در خوردنش داشتم، براندازش می کردم و او با تلفنش صحبت می کرد... ساعتش را عوض کرده بود.. موهایش را ژل زده و کاملا به طرف بالا هدایت کرده بود.. چشم هایش را تنگ کرده بود و با خنده حرف می زد... دست هایم را به بغلم زدم و نگاه سمجم را ازش نگرفتم.. چشمش برای ثانیه ای به من افتاد. ابروهایش بالا رفت و همان طور که می گفت: « مهرداد دست خودت سپردمش.. » خم شد و بوسه ی دلچسبی روی گونه ام نشاند..! عطر خنکش در فاصله ی کمی از صورتم رفت و آمد کرد و تپش های منظم قلبم را از ریتم انداخت.. لب هایم به خنده باز شد... چشمکی حواله ی چشم هایم کرد و موبایلم را از دستم گرفت. همان طور که با مهرداد خداحافظی می کرد، موبایلم را آفلاین کرد و تلفن خودش را هم روی سایلنت گذاشت. دستش را گذاشت پشت صندلی ام و با شیطنت به طرفم خم شد: خب خانوم..بام تهران یازده صبح..، خلوت بود.. یکی دو ساعت قدم زدیم.. هوا خنک بود و دست من، لحظه ای از دست هایش نمی افتاد... هیچ کدام حرف خاصی بر زبان نمی آوردیم.. ساکت بودیم و در آرامش قدم می زدیم.. فکر هر دومان مشغول بود و تمام مکالمه مان در هر آنچه به جز اتفاقات شب قبل، خلاصه می شد...نهار را در رستورانی صرف کردیم که من هیچ خاطره ی بد یا خوبی ازش نداشتم.. کم حرف می زدیم.. چشم هامان گاهی برق داشت.. گاه متفکر و بی صدا.. غذایم را نصفه نیمه عقب زدم.. « دوست نداشتی؟ » این را او پرسید . تکه ای غذا سر چنگالش زد و نزدیک دهانم گرفت.. همزمان چشم هایم پُِر از خیسی بی دلیل و لب هایم به خنده باز شد... چشم تنگ کرد... فوری دستمالی از سر میز برداشتم و به چشم هایم کشیدم.. لقمه را در دهانم گذاشت و دست چپش را برای گرفتن دستم بالا آورد... هضم همه چیز برایم دشوار بود... هضم آرامشی که داشتم... هضم طوفانی که روز قبل سپری کرده بودم.. و دلهره..، برای طوفانی که در پیش بود.... انگشت نوازشگرش را پشت دستم.. روی انگشتانم کشید.. دستمال را مچاله کردم و لبخندی الکی زدم: مداد چشمم...لب هایش را گذاشت پشت دستم...جمله ام نصفه نیمه ماند...چشم هایش را بست و بوسه ی دیگری به انگشتانم زد و آرام پشت دستم را بویید... دوباره دستمال کاغذی را برداشتم و به چشم هایی کشیدم که گاهی به مداد چشمم حساسیت پیدا می کردند !..زمزمه کرد: نگران نباش..و بازدمش پشت دستم را نوازش داد...سر تکان دادم: نمی تونم..- الآن وقت فکر و خیال نیست..- می ترسم...چشم های سیاهش ساکت شد. نوازش دستانش از کار افتاد. و سکوتی عذاب آور، که وادارم می کرد همچنان در آن مردمک های سیاه خیره بمانم...حس بدی زیر پوستم جریان گرفت. خواستم دستم را بیرون بکشم..، که محکم تر گرفتش و وادارم کرد نگاهش کنم. حالا حالتی از اطمینان و اعتماد در چشم هایش بود. و هنوز آن همه صبوری..، که نمی دانستم از کجا آورده است...- من فکر می کنم ما هیچ کار اشتباهی نکردیم.رها شدن چجوری ست؟! شُل شدن چه معنایی دارد؟ آسودگی را.. با کدام سین می نویسند..؟!بوسه ای پشت دستم زد: یکم از این بخور. خیلی بد غذا شدی...در کمال آرامش و آسودگی طبقات مرکز خرید را بالا و پایین کردیم... دستش را انداخته بود دورم و نگاه من روی لب های قرمز و برجسته ی زن جوانی بود که با لحنی خاص و زیر و رو کننده بابت تنه ی محکم و شتاب زده ای که به آزاد زده بود، عذرخواهی می کرد...چشم هایم روی آزاد چرخید.. بی خیال و بی حوصله سری برایش تکان داد که بس کند و قدمی به جلو برداشت و مرا با خودش همراه کرد... دستم را بالا بردم و انگشتانم را روی عضله ی بازویش کشیدم... فشار دستش روی کمرم بیشتر شد... نگاهش روی ویترین لوازم آرایشی چرخ می خورد... دستم را دور بازویش حلقه کردم و خودم را نزدیکش کردم... چیزی.. در اعماق وجودم..، جا به جا شده بود... لب های برجسته و لحن اغوا گر زن..، تنها به خاطر تنه ای از سر بی حواسی..، از پیش چشمم کنار نمی رفت... بی اختیار بازویش را لمس کردم... و از این لمس... ته دلم.. تکان محکمی خورد... نگاه بی خبرش را به سمت نگاه مات و تکان خورده ی من کشید... لبخند زد.. با دست به تبلیغ شیشه ی عطر ویترین اشاره کرد و چیزی گفت.. نشنیدم... سرش را نزدیک گوشم آورد.. نفسش حتی از روی روسری سرم، گوشم را قلقلک می داد: « خوبی جوجو..؟! » عضله های پیچ و تاب خورده اش زیر لمس دستم... گرمای این نزدیکی دلچسب.. و لحن اغواگر زن... مال من بود... این دست ها مال من بود... این آغوش..، مال من بود... این آدم... حرفم را مزه مزه کردم.. احساس مالکیتم را.. مزه مزه کردم... نگاهم را سپردم به اشاره اش به ویترین مغازه... چیزی ته دلم شُره کرد و بالا آمد... شبیه فواره اوج گرفت و دوباره سَر رفت.... مال من....سرم را تکان دادم تا این حس از سرم بیفتد. حدا اقل تا وقتی که جدی و مفصل حرف می زدیم، نیازی به این حجم از خیالِ مستاصل، نداشتم.خسته نبودیم.. خسته نبودیم و وقتی روی نیمکت پارک قیطریه می نشستیم، تمام سهممان از گردش در مجتمع کیسه ی پاستیل های خوش آب و رنگ بود.. حالا چشم من فقط به آن دختر چادری خجالتی روی نیمکت های دور بود و پسری که قد بلند داشت و پیراهن سفید به تن...پاستیل استخوانی شکل سفید را جلوی دهانم گرفت: با من میای اصفهان؟دستم را برای گرفتن پاستیل جلو بردم: اصفهان؟دستم را کنار زد و دست خودش را دوباره جلوی دهانم گرفت: باید یه دفتر بزنم اونجا... به اضافه ی یه فروشگاه مرکزی. و استخوانِ خوشرنگ را در دهانم گذاشت. نگاهم روی پیراهن خوشرنگش چرخید.. روی آغوشی که همان طور باز بود.. آب دهانم را قورت دادم و باز به نیمکت دخترِ دور نگاه کردم: همه ی کاراشو کردی؟ یا فقط بازدید و مذاکره س؟- دفترو که گرفته م.. فروشگاه هم یکی از بچه ها دنبالشه.. الآن سرکشی به دفتره و برنامه ریزی و صحبت با چند تا از مسئولای اونجا...حواس من پی نوازش دستانش روی سرشانه ام بود و پی بوی بلال هایی که از پشت سرمان می آمد...کاملا به طرفش چرخیدم.. چشم هایش را باریک کرده بود و عمیقا بررسی ام می کرد. باز چشم های بی حواسم روی آغوش بازش افتاد... لُپم را از تو گاز گرفت و قر و اطواری به دهانم دادم تا این عطش و خواستنِ بی چشم و رو را که حرف سرش نمی شد ، به روی هیچ کداممان نیاورم!..- ساره!گیج نگاهش کردم.عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.. کمی سرش را به چپ متمایل کرد و یک تای ابرویش را بالا فرستاد: با ما باش...هجوم ناگهانی خون به صورتم خجالت آور بود..! لعنت به من..!!فوری از روی نیمکت برخاستم. با خنده دستم را از پشت سر گرفت.. قبل از اینکه برگردم و جوابی بدهم، تلفنش زنگ خورد.. همان طور که قدم زدنمان را از سر گرفته بودیم، مشغول صحبت شد... نگاهم روی جوی آب سنگفرش شده بود... کیسه ی خالی پاستیل را داخل سطل انداخت. چقدر از این سنگفرش ها خوشم می آمد.. تماسش را قطع کرد و به سمتم برگشت: می خواستم وقتی از مشهد برگشتی بهت بگم، یه پیشنهاد کاری دارم...ابروهایم بالا رفت: چی؟- می خوام مدیر بخشت باشی. - چطور؟!- حجم کار بالا رفته. معینی سرش شلوغه و قراره اصفهان هم بره و بیاد و من به کسی احتیاج دارم که هم کارش خوب باشه هم کمبود اونو جبران کنه.. از اون طرف می خوام نیازو بفرستم مرخصی.. بره سر خونه زندگیش و یه مدت آزاد باشه.. باید یکیو جاش بیارم که اینم وقتمو میگیره. نیروی خوب الآن ندارم تو دست و بالم. تو.. هم با من و روش کار من اشنایی..، هم لیاقتشو داری.نزدیک تر ایستاد و دست هایش را در جیب برد. دست هایم را بغلم زدم و متفکر نگاهش کردم.. - اینو قبلا به من ثابت کردی..بینی ام را میان انگشت سوم و اشاره اش گرفت و کشید: خانومِ میس دیوری!سرم را عقب بردم..- وَ ..؟!باز دست هایش را در جیب فرو برد: و دیگه اینکه نمی خوام یه طراح ساده باشی.ابرو بالا انداختم: داری بهم ترفیع می دی؟نزدیکم شد.. با آن نگاه خاص و براق.. دست هایش را دورم انداخت... یک تای ابرویش را بالا فرستاد..- آره .. نظرت چیه ؟..- خوبه.. اما یه دلیل محکم تر بیار.دستش را روی کمرم حرکت داد... بی اندازه نزدیک بود و بوی عطرش داشت نفسم را بند می آورد... و من نمی خواستم کسی وسط پارک قیطریه، شاهد این طور از دست رفتنم باشد! زمزمه کردم..- نظرت چیه مذاکره کنیم..خیره به لب و دهانم زمزمه کرد...- هوم.. مذاکره کنیم.. تپش قلبم بالا رفت.. دستم را گذاشتم روی سینه اش تا فاصله بگیرد... - چیه.. خب می خوایم مذاکره کنیم.. خودت گفتی..دستم را روی سینه اش فشار دادم: اوکی مذاکره می کنیم! مثلا من می تونم مث دو سال پیش یه طرح فوق العاده ی دیگه بزنم و تو بابتش بهم ترفیع بدی. فشار اندکی به کمرم داد... نگاهش روی لب ها و چشم هایم گشت...صدایش.. بم، آرام، و عوضی بود!- نظرت چیه که این بار چادرارو بی خیال بشیم و تو واسه من، یه طرح بی نظیر واسه لباس های خاص تر بدی...؟!و دستش را روی لباسم حرکت داد.. صورتم گرم شد... به شانه اش زدم و غریدم: من عادت ندارم تو تخصص تو دخالت کنم!با خنده بغلم کرد.. گوشم را از روی روسری بوسید..: عجب تخصصی..! و مرا بیشتر به خودم چسباند.. دست های بلاتکلیفم را بالا آوردم و دور تنش حلقه کردم.. محکم تر بغلم کرد.. خیلی محکم... کسی چه می دانست.. شاید زندگی همین لحظه ی کوتاه که این طور سفت و سخت بهش چسبیده بودم و عطر سرشانه اش را نفس می کشیدم.. نگاهم را از پارک و سنگفرش ها و بازی بچه ها گرفتم و.. به آسمان در حال غروب دوختم...کیسه های خرید را روی کانتر گذاشت و رفت که دست هایش را بشوید. بسته ی اسپاگتی را از کیسه بیرون کشیدم. بی آنکه لباس عوض کنم مشغول جا به جا کردن خرید ها و درست کردن غذا شدم. ذهنم به شدت مشغول بود و نمی دانستم اینکه تصمیم گرفته ایم شام را کنار هم و در خانه ی من بخوریم، کار درستی ست یا نه... وقتی جلوی در نگه داشته و فقط نگاهم کرده بود، دلم نرفت که دعوتش نکنم داخل. به خاطر معده ی خراب من بی خیال شام بیرون شده بود و حالا می خواست خداحافظی کند. حالا، آن هم درست وقتی که هزار حرف در چشم هامان بود و من اطمینان داشتم که از لبریزی شان، هیچ کدام تا صبح خوابمان نخواهد برد.. گفتم کنار هم شام بخوریم.. کلافه چنگی میان موهایش زده بود. در چشم هایش میل بود و بی میلی تا سرانگشتان کلافه میان موهایش می آمد.. به بهانه ی خرید نیم ساعتی همان اطراف چرخیدیم تا او تصمیمش را بگیرد. من اصراری نداشتم. تمام تنم اصرار بود اما روی لب هایم تنها تعارف مختصری به چشم می خورد. می خواستم بیاد. می خواستم شام را کنار هم باشیم. اصلا.. دلم می خواست تمام شب را کنار هم باشیم... اما انگار همین که شب شده بود، انگار همین که یک بار دیگر و با حسی متفاوت رو به روی خانه ایستاده بودیم، همه چیز تغییر کرده بود... عبارت « یک ماه » مدام در سرم وول می خورد و دلهره ای عمیق به جانم می انداخت... یک ماه..؟ یک ماه بعد چه اتفاقی می افتاد..؟! شب بود.. بیست و شش ساله بودم.. تمام وجودم زیر و رو شده بود.. چهل و هشت ساعت متفاوت را تجربه کرده بودم.. و حالا.. می خواستم بیاید تو، و حداقل یکبار دیگر مرا در آغوش بگیرد. صدایش مرا از افکار درهم تنیده، بیرون کشید و من تنها دو کلمه ی آخرش را متوجه شدم: پیر می شی!- هوم؟؟لبخند زد: می گم انقدر فکر و خیال نکن.. پیر می شی..دست خیارشوری ام بی اراده روی پوست صورتم نشست...کانتر را دور زد و پشت سرم ایستاد و همان طور که چاقو را از دستم می گرفت، با خنده گفت: تو برو سراغ یه چیز دیگه. بندازش..چاقو را رها کردم و لب برچیدم. هنوز پشت سرم ایستاده بود. با آن فاصله ی بی مقدار.. دست هایش را دو طرفم به کانتر عمود کرد: چی شد..آهسته میان حصار بازوانش چرخیدم.. نگاه سرکش و پر عطشم را از سینه و آغوش بازش گرفتم و به شانه ی چپش چشم دوختم. با خنده گفت: نترس. تو تا منو پیر نکنی، هیچیت نمی شه..!خیره نگاهش کردم. شالم روی شانه های رها شده و هنوز لباس بیرون به تنم بود... نگاه داغش روی چشم هایم نشست.. یک ماه.. به خاطر یک ماه.. بعدش.. بعد از این یک ماه... بعدش.. نفس گرمش را روی صورتم رها کرد و با صدای آرامی گفت: چی شدی جوجو.. می خوای از راه به درمون کنی؟!یک ماه! همه اش یک ماه!! زمان داشت!! چرا زمانش اینقدر کوتاه بود؟! چرا زمان داشت؟!!!خم شدم و از زیر دستش فرار کردم.. صدای خنده ی آرامش با ملودی زیبای گوشی اش قاطی شد: ترسو..موبایلش را از روی میز برداشتم و چشمم به اسم پگاه افتاد. تک تک عضلات تنم بی وقفه و پشت سر هم، شل شد... ریخت...پگاه...خدای من...پایم را روی زمین حرکت دادم و گوشی را به سمتش گرفتم. بی آنکه بگیردش، دست به کمر به نقش اسم روی صفحه نگاه کرد. دستم را تکان دادم: پگاه. لب هایش را بهم فشرد و نگاهم کرد. دوباره دستم را تکان دادم: آزاد! پگاهه! نمی خوای جوابشو بدی؟!پگاه چند ماهه بود؟؟؟ من شبیه آدم های چند ماهه بودم؟؟ من در چشم هایش شبیه پگاه بودم، اما ادا و اطوارم بیشتر بود؟؟ موبایلش را روی میز گذاشتم و به طرف اتاق خوابم رفتم.. نه.. ما همدیگر را دوست داشتیم. ما این همه با هم بودیم و حرمت همه چیز را نگه داشتیم. من نمی خواستم شبیه دوست دخترهایش به نظر برسم. من.. من نمی خواستم یک ماهه باشم.. یک ماه داشتن آزاد برای من کفایت نمی کرد! من او را برای همه ی عمر می خواستم....بی آنکه چراغ را روشن کنم، لبه ی صندلی کنسولم نشستم. سنجاق جواهرنشان روی کنسول را لمس کردم. زیبا بود.. خیلی زیبا.. درست مثل احساسی که این روزها داشتم... پاهایم را لبه ی تخت گذاشتم و با انگشتم سنجاق را لمس کردم.. بوی عطرش قبلش از خودش پیچید.. بی آنکه چراغ را روشن کند داخل شد و رو به رویم، لبه ی تخت نشست. دست هایش را روی زانو بهم قلاب کرد و به سنجاق توی دستم خیره شد. - باهاش حرف زدی..؟صدایم بی نهایت آرام بود. آرام و بدون جنگ... - ما با هم حرفی نداریم..- مطمئنی..؟!سرش را بالا گرفت و مستقیم به چشم هایم زل زد: اگه نبودم، دیشب اینجا، رو این تخت نبودم.از لحن جدی و اشاره ی مستقیمش صورتم گر گرفت. سنجاق را میان انگشتانم فشردم.. با لحن آرام تری گفت: ساره.. بین من و تو این حرفا نیست.لب هایم را بهم فشردم و به چشم های سیاهش که حالا دوست داشتنی تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید، نگاه کردم: چه حسی به من داری..؟سرش را روی شانه خم کرد.. نگاهش عمیق بود.. با حوصله اما درگیر بود... - از اتفاقی که بینمون افتاد ناراحتی..؟چیزی گلویم را گرفت.. به سینه ی پهنش چشم دوختم... نمی دانستم.. این رابطه شبیه شمشیر دو لبه بود!.. با او بودن یک جور و.. بی او بودن جور دیگری ترس داشت...سرم را بالا گرفتم: نمی دونم..نفسش را پر شتاب رها کرد...فکش سخت شد و مشت راستش را روی زانو گره کرد.. لب هایش را بهم فشرد: چه حسی داری؟سنجاق را در مشتم فشردم: من دوست دخترت نیستم آزاد! اونی هم نیستم که واسه یه شب با تو بودن.. با اخم نگاهم می کرد: ساره!- نه. می خوام بدونی. باید بهت بگم..- اینجوری؟؟؟نفسم را رها کردم: احساس آدمی رو دارم که همه چیزش زیر سوال رفته...سکوت میان اتاق افتاد.. بالاخره گفته بودم... تمام شد.. سرش را پایین انداخت و به فرش چهار متری دستباف خیره شد... - ما تو شرایطی بودیم که مجبور شدیم..- من هیچ تصوری نداشتم.. فکرشم نمی کردم.. نمی خواستم اینقدر.. برام خوشایند نبود اینجور صیغه..حرفم را برید و سرش را بالا گرفت: تو باید آروم می شدی..سنجاق را بیشتر فشردم...آرام تر از قبل، اما به همان میزان فکری و سردرگم، ادامه داد: تو داغون بودی و من هیچ جوره نمی تونستم آرومت کنم...از جا بلند شدم.. سنجاق از دستم رها شد و روی زمین افتاد.. وسط اتاق ایستادم.. نمی توانستم به تختم نگاه کنم... نفسم سخت در قفسه س سینه بالا و پایین می رفت. من داغون بودم.. من می خواستم.. احساس حقارت در وجودم پیچید.. به طرف پنجره رفتم و تا انتها بازش کردم. پس این همه نگاه صادقانه.. این همه حس خوب از صبح تا حالا، فقط به خاطر من بود؟؟ من احمق بودم؟؟ هوای سردِ بی مناسبت با خرداد ماه از حفاظ پنجره عبور کرد و تنم را گرفت.- تو..صدایم کمی بلند، کمی لرزان، کلامش را برید: انقدر نگو تو، تو ! می خوای بگی همش به خاطر من بود؟؟ آره؟؟ داری می گی که به من لطف کردی؟ به خاطر من؟ از خود گذشتگی کردی؟!با اخم برخاست و تخت را دور زد و به طرفم آمد: نه ! دارم میگم ..- چرا! دقیقا داری همینو می گی!کلافه دست به کمرش زد و نگاهم کرد. با ناباوری از لب هایی که بهم دوخته شده بود، لب زدم..- لعنت به من آزاد..!نزدیکم شد: اشتباه نکن.. دستم را بالا گرفتم تا بیش از این جلو نیاید.. ناباوری در تک تک سلول هایم جریان داشت...- ساره!- به خاطر آرامش پگاهم همین کارو می کردی؟! داری میگی که من نتونستم خودمو..دهنم مزه ی زهرمار می داد...- لعنت به من.. لعنت به اون یک ماه..! لعنت..!- می ذاری حرف بزنم یا نه؟!!عصبی بود.. به شدت.. و من، وارفته ... با حجم عظیمی از حقارت و تنفر از خودم، که روی دلم و شانه هایم سنگینی می کرد...- متاسفم که مجبورت کردم..!نگاهش رنگ باخت..بازویم را در دست گرفت و غرید: چی داری می گی واسه خودت؟!سر تکان دادم: هیچی..- اگه هیچی، پس اینا چیه بهم می بافی؟؟ ساره؟! اون صیغه ی کوفتی به خاطر تو بود. چون تو اینجوری می خواستی. چون من می خواستم اونجوری باشه که تو می خوای! یه کلاه شرعی گشاد و گنده رو سرم گذاشتم به خاطر هر دومون! انقدر فکر و خیال نکن.. ما هر دومون می دونیم چیکار کردیم و تو چه شرایطی بودیم.. اول و آخرش که من می خواستم این مساله رو عنوان کنم...! الآنم انقدر این کلمه ی لعنتی رو تو سرت تکرار نکن... اگه می گم به خاطر تو، چون باورای تو برام با ارزشن. کاری که هیچ وقت نکرده م...معده ام منقبض شد.. دهانم تلخ.- اما تو همیشه این کارو کردی...تلخ شد: ساره..! احساسم، بدترین شکل ممکن را به خودش گرفته بود..- بله! من همیشه اینکارو کردم..! چیزی ندارم که ازت پنهان کنم...- پس وقتی با پگاه یا هر کس دیگه ای هم بودی، باوراش برات مهم بودن.- هر کس دیگه رو، با خودت مقایسه می کنی؟؟؟آتش گرفته بود چرا...- مقایسه نکنم؟!! چرا؟؟؟- نه لعنتی..! نه!- چـــــرا آزاد؟؟؟زد تخت سینه اش: چون تو جات اینجاست!قلبم تکان خورد...دوباره به سینه اش زد: چون تورو دوست دارم..! چون حق نداری منو زیر سوال ببری..! چون من در تمام زندگیم واسه هیچ کس قدمی برنداشته ام! اما واسه تو برداشتم لعنتی.. واسه تو برمی دارم!دستی به صورتش کشید... رو به رویم ایستاد و چشم های خسته از فکر و خیالش را به چشم هایم دوخت...قلبم تکان دیگری خورد...- ما قراره چیکار کنیم.. بی آنکه جوابی بدهد، فقط نگاهم کرد. لب هایم را بهم زدم..- به من گفتی.. آدم با کسی که می خوابه.. ازدواج نمی کنه.. خانوم کوچولو...انگشتانش را میان موهایش لغزاند.. سرش را روی شانه کج کرد و به من خیره شد...حرفی نزد.. و این ، حس بدی را ذره ذره در من تقویت می کرد... چرا چیزی نمی گفت.. چرا سکوت.. چرا بدترین جای زمان، سکوت را انتخاب کرده بود...؟!حالم از خودم بهم خورد.شبیه زهرمار شدم...- اگه همش به خاطر من بوده.. اگه من نتونستم خودمو کنترل کنم..!! همین الآن باطلش می کنیم. من... هیچ وقت حاضر نیستم به خاطر دوست داشتنت، یه روزی.. وقتای حرفای افروز اثبات شد..، هم سطح یه همخوابه قرار بگیرم. - ساره!صدایم بالا رفت: سر من داد نزن!موهایش را کشید... صورتش در آن تاریکی به نظر کمی برافروخته می رسید... حالا حتی دوست نداشتم رگ برجسته ی پیشانیش را لمس کنم...- چرا اینجوری حرف می زنی دیوونه..؟ آخه اینا چیه می گی...طفلکی شده بود..من.. من چطوری شده بودم..؟!آرام گفتم: من می گم.. آدم با کسی که رابطه داره.. ازدواج نمی کنه...سرم را بالا گرفتم: چجوری باید فسخش کنیم؟!خنده دار بود که ندانم... خنده دار بود که بپرسم.. گریه دار بود که اینجور درمانده، برای تحمیل نشدن، برای متحمل نشدن این همه حس بد..، بپرسم...- من تا حالا کسیو صیغه نکردم که بدونم!!نباید داد می زد.... نباید اینجور داد می زد... نباید...- به من گوش کن!شقیقه ام را فشردم. دلیلی نداشت وقتی ما دو نفر بودیم و اتاقی بس ساکت و تاریک، آن همه داد بزند...! خفه گفتم: داد نزن...باز کلافه، به جان موهای بیچاره اش افتاد...و هنوز به من نمی گفت، آدم باید با کسی که رابطه دارد، اما نمی خواهد با او ازدواج کند، چکار می کند..؟!چقدر همه چیز زشت به نظر می رسید...- ازت ممنونم.. که به خاطر من پا رو چیزی گذاشتی که ازش بیزاری.. که با وجود اینکه اینجوری داری پگاهو می کوبی، منو.. منو با هر کسی قیاس نمی کنی.. اما نمی تونی جواب یه سوال ساده ی منو بدی..!- یه دقه به من گوش بده..! من با هر کی که بودم، گردن دین ننداختم! در آن واحد با ده نفر نبوده م! وقتی اسم تو اومد، با عالم و آدم کات کردم..! - عذر بدتر از گناه میاری...- پس چیکار کنم لعنتی؟!!- هر جور که می خوای زندگی کن اما وانمود نکن چون گردن دینت ننداختی، کار درستی هم کردی!- تو مگه منو از اول همین جوری ندیدی؟!- تو هم منو همین جوری دیدی!به چشم های سردم خیره شد.. توانم تحلیل رفته بود.. حتی تصور چنین مشاجره ی تلخی را، ان هم درست همچین شبی، نداشتم... ما از این حرف ها زیاده زده بودیم، و از این به بعد، زیادتر هم می زدیم.. اما.. امشب.. نه. امشب نه آزاد. امشب بیش از این دریای شور و شیرینمان را قاطی نکنیم... بیش از این...مردمک هایش را در برکه ی مردمک هایم انداخت و آرام گفت: ساره..سردم بود. خیلی سرد..- من زن خیابون نیستم که واسه یه شب با تو بودن...- ساره!داد زد....دستم را روی پیشانیم گذاشتم و چشمانم را بستم: تورو خدا انقدر داد نزن...قلبم می زد.. می زد..؟ نه. نمی زد... کرخت شده بودم. بی حس.. و آن لحظه فقط خودم می دانستم که چقدر آرامم و هر آنچه که با آن صدای ملایم و محکم می گویم، واقعیت محض است. پلک های گُر گرفته ام را روی صورت بهم ریخته اش گشودم: فسخش می کنیم. منم تا حالا صیغه ی کسی نشدم، اما می دونم چجوری! فسخش می کنیم، برای همیشه. می دونی که می تونم..جلو آمد.. .. رو به رویم ایستاد و لبه های پیراهن مشکی اش را صاف کرد.. اخم کمرنگی میان ابروهایش افتاده بود.. من فشارم پایین بود یا قرار بود وسط خرداد ماه باد پاییزی داشته باشیم..؟!- مزخرف نگو عزیزدلم..! دردمند، لب هایم را بهم زدم: مزخرف نیست.. اون موقع، تو رستوران، اون شب.. نمی دونستم.. نمی دونستم یه روزی اینجا می ایستم و به این جمله ت فکر می کنم.. به کسایی که تو کوبیدی شون.. و من احتمالا حالا از نظر بقیه، همون هام... یا من.. واقعا همونام، کمی سخت الوصول تر، یا.. تو خیلی بی انصافی...دستش را دو طرف لب هایش گذاشت و خیره و فکری، نگاهم کرد...بغض کردم. و سردم بود..- من درکش می کنم.. پگاهو..، می فهمم.. بیا یکم انصاف داشته باشیم..- عزیزدلم..- آزاد انگار الآن دیگه با این جمله که « تو مث اونا نیستی » آروم نمی گیرم.. انگار الآن این جمله منو از هر لحظه ای داغون تر می کنه... چرا..؟؟- دلت می خواد چی ازم بشنوی؟- تو چی دلت می خواد بهم بگی؟- من می خوام بهت بگم این تفکر در من هست.. غلط یا درست.. اما همین غلط و درست کوفتی، تمام امروزو زهرمار من کرده! بذار یکم آروم بگیرم.. فکر کنم... چرا نمی ذاری اونچه که واقعا می خوامو بهت بگم؟ به خدا سرم داره از فکر می ترکه.. بذار تمرکز کنم و انقدر جمله های منو بد برداشت نکن...! همه ی عمر سی ساله م این اسم تو سرم یه نقطه ی سیاه بوده! هر کاری کرده م، خوب یا بد، اسم نذاشتم روش که به نام دین بپوشونمش! من هر چی که هستم..، هرزگی هامو به پای دین نمی نویسم ساره! و حالا این فکر داره مغز منو عین خوره می خوره که منم سوء استفاده گرم! داره با خودم مبارزه می کنم... نترس ساره.. من جواب سوالتو می دم.. هیچ چیز تو احساس من نسبت به تو تغییر نکرده. و اینو بدون، هر کاری کرده م.. هر اتفاقی که بینمون افتاده..، پاش هستم.لرزم گرفت. قبل از اینکه برگردم و از شدت سرمای بی موقع پنجره را ببندم، دستش روی گونه ام نشست.- متاسفم..صورتم را کنار کشیدم: نه. تاسف برای چی..؟ دوباره گونه ام را لمس کرد: ساره..قلب سرما زده ام، ذره ذره گرم می شد...- متأسف نباش. حداقلش اینه که دیگه بهم نمی گی هم...لبش را روی لبم گذاشت..سرمای بدنم.. به دور دست ترین سیاره ها کوچ کرد...و آرامشی غریب و... دور.. آرامشی که اخیرا فقط از او و لمس او دریافت می کردم...- جوجوی زودرنج..- من زودرنج..سرمای تابستانی انگار دیگر اثر نداشت.. تمام عضلاتم شل شده بود و پلک هایم گرم... خودم را میان بازوانش رها کردم...- متاسفم. داد زدم.. نتونستم درست حرفمو بزنم..- ...- بخشیدی؟!- مگه معذرت خواستی؟خندید و خنده اش گوشم را قلقلک داد...- نوکرتم رییس...!دستش را روی پایم گذاشت و آرام گفت: پاشو لباستو عوض کن.. به آرامی خودش گفتم: آزاد.. مچ دستم را گرفت و مرا کنار خودش لبه ی تخت نشاند. با فاصله و رو به من نشست و در چشم هایم دقیق شد: ساره جان...انگشتم را روی لبش گذاشتم: هیس.. گوش کن.. گوش کن.. من نمی خواستم از دینم.. از باورام.. استفاده کنم. هیچ وقت اینو نخواستم... اونم برای تو، و در برابر تو که ذهنت پره از این سوء استفاده ها.. دست هایش روی شانه هایم نشست..قدری آرامش روی هیاهو و طعم کمرنگ اما تلخ حقارت درونم ریخت...چشم هایم را باز کردم. پیشانیش را به پیشانیم چسباند.. اتاق تاریک بود اما من برق چشم های سیاهش را می دیدم... چشم هایش را بست و شمرده شمرده گفت: من دیگه نمی تونستم تحمل کنم. تو باید اروم می شدی..، و من باید بغلت می کردم.. هر دومون می دونیم چی شد و.. چجوری شد..! از این در که رفتم بیرون، چند بار تا سر خیابون رفتم و برگشتم که هوا بخوره به کله م.. لعنتی این تابستونم که یه ذره سرما نداره!! حال آدمو بدتر می کنه! لحن شوخ انتهای کلامش ته دلم را تسکین داد.. فشاری به شانه هایم داد: ساره من نمی تونستم برم..! با تمام وجودم می خواستم پیشت بمونم... تو این خواستنو دیدی که بیرونم کردی... من اینو دیدم.. کور نبودم، کور نیستم ساره... نفسم در صورتش رها شد: نمی دونم باید چه حسی داشته باشم.. نمی دونم چه حسی دارم... معلقم... هر دو آرام و زمزمه وار حرف می زدیم... دست هایش روی شانه ام بود و آهسته آهسته عقب و جلو تاب می خورد... گونه ام را بوسید: منم مث تو.. یکم متفاوت تر.- چی اذیتت می کنه؟- چیزی اذیتم نمی کنه... انگار یه چیزایی بالا و پایین شدن.. ترازوم بهم خورده.. فقط باید فکر کنم و .. خودم تو خودم حلش کنم...- با مــن حرف بزن...- دارم با تو حرف می زنم..- با هیچ کس غیر از من حرف نزن. به هیچکی غیر از من نگو...چشم هایش را باز کرد و برق سیاه مردمک هایش.. دلم را لرزاند... تنِ معلق و پر هیاهویم را آرام کرد... لبخند محوی گوشه ی لبش نشست... دوباره پچ پچ کرد: فقط با تو حرف می زنم...این ثانیه ها را دوست داشتم.. این ثانیه ها که ما آرام آرام با چشمان بسته و لب های مسکوت، تاب می خوردیم.. با تمام عذاب و دلهره اش.. با تمام گنگی و تاریکی آینده... که هیچ وقت تا این اندازه آرام نبوده ام... هیچ وقت تا این اندازه، از این آرامش، به ایمان نرسیده ام... هیچ وقت در این سالها، به اندازه ی امروز زندگی نکرده ام... نخندیده ام.. نترسیده ام.. قدر لحظه هایم را ندانسته ام... - آزاد...- جانم..دستم را روی گونه اش گذاشتم. چشمش را باز نکرد. نگاهم روی صورتش چرخید.. آرام نوازشش کردم...- معذرت..صورتش را متمایل کرد و کف دستم را بوسید..صورتش را نوازش کردم..اولین ها هیچ وقت تکرار نمی شدند..امروز، این ثانیه ها، هر چقدر هم که مشابهش خلق می شد، دیگر تکرار نمی شدند.- آزاد..- جونم..- آرومی؟چشم هایش را باز کرد و لبخند زد. بوسه ی نرمی روی پیشانیم نشاند... من این جواب ها را، از هر جوابی بیشتر دوست داشتم...چینی به بینی خوش فرم و عملی ام دادم.. بو کشیدم... اوه نه..!- آزاد..با چشم های خندان وسوالی نگاهم کرد..خودم را عقب کشیدم: تا حالا اسپاگتی شفته تست کردی؟!و مثل جت به طرف آشپزخانه پرواز کردم..!خیره به قارچ سوخته و اسپاگتی های شل و وارفته، لب برچیدم: حالا چی بخوریم..شام را در آرامش و سکوت صرف کردیم.. گهگاهی هم درباره ی جلسه ی فردا و مراسم نیاز حرف می زدیم.. ظرف ها را من شستم و او چای خوش عطری دم کرد... ساعت از یازده گذشته بود که عمه تلفن کرد . صدایش قدری دلواپسی داشت و من حدس می زدم که از کجا آب می خورد. به روی خودم نیاوردم و گفتم که احتمالا فردا سری به او خواهم زد. همان طور که با عمه حرف می زدم، سنگینی نگاه آزاد را حس می کردم... لباس بیرونم را با پیراهن بلند و بنفشِ بی حالی عوض کرده بودم. بی اختیار پوشیده ترین پیراهن خانه ام را انتخاب کرده بودم... با دامن بلند و چند لایه حریر خنک و نازک و یقه ای بسته اما بدون آستین.. همان طور که توی گوشی می گفتم: فردا میام برات می گم..از جا بلند شدم و آزاد را با لیوان چایش، تنها گذاشتم.. عمه یکریز پشت تلفن حرف می زد.. گلایه ی علی و پدرم را می کرد.. دلش پر بود و حرف های چند روز نزده اش به واسطه ی تهران نبودن من، روی هم تلنبار شده بود..! جلوی کنسول خم شدم و بی هدف اولین کشو را بیرون کشیدم.. چرا اینجوری نگاهم می کرد.. من از این همه گرمای نگاهش، گرمم می شد... باید به او می گفتم که اینطور نگاهم نکند...! باید به او می گفتم دلم نمی رود که امشب با او خداحافظی کنم... باید می گفتم که دارم زیر نگاهش به بنفشِ تنم..، زیر آن همه سکوتی که هر چه به پایان شب نزدیک تر می شدیم، بیشتر می شد..، بی تاب تر می شوم. که اضطراب دارم.. که از تکرار شدن، یا نشدن شب گذشته..، اضطراب دارم... دلم می رود و نمی رود... صدای عمه حالا آغشته به دلتنگی بود. کشو را زیر و رو کردم و بستم. خب.. دلم نمی خواست برود. الآن باید می رفتم توی هال کوچکم و ازش خداحافظی می کردم. حتی نمی دانستم چطور باید شب بخیر بگویم. دست کشیدم روی سنجاقی که خودش به موهایم بسته بود... صدای پر از ناراحتی عمه دیگر داشت کلافه ام می کرد. پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم و کشوی بعدی را بیرون کشیدم...- عمه قربونت برم...دست های گرم آزاد که ازپشت سر دور کمرم حلقه شد..، ساکتم کرد. مکث کردم. چانه اش را به شانه ام چسباند.. به آرامی، صاف ایستادم. دست هایش را روی شکمم بهم رساند.. آرام به شانه اش تکیه دادم.. سرش را کنار گوشم گرفت و موهایم را بویید... عمه داشت می گفت: « از رییست چه خبر..؟ » نگاهم روی رو تختی تمیز و نارنجی پررنگم ثابت ماند. لبم را گزیدم و چشم هایم را محکم بستم. - عمه فردا میام پیشت، اصلا میارمت یه دو روز بیا پیشم بمونی. تنهایی اذیتت می کنه قربونت برم... من برم یکم دراز بکشم خیلی خسته م.. موهایم را بوسید.. این همه آرامش.. یک جا در من.. یک جا در آغوش او.. چطور جا می گرفت؟! دست هایم را روی دست هایش گذاشتم. گیجگاهم را بوسید: حالت خوبه؟!توی بغلش چرخیدم و به چشم های مهربانش نگاه کردم.. دستم را جلو بردم و موهایش را از روی پیشانیش کنار زدم..- می ری خونه..؟سرش را بالا و پایین برد...دلم نمی خواست برود...مضطرب بودم... - صبح زنگ می زنم حال مامانتو می پرسم... میام شرکت از اونجا با هم بریم. بعدش هم خودم کار دارم.. زود بخواب که صبح بداخلاق نشی..لبخندی گوشه ی لبش نشست. انگشتانش را میان موهایم لغزاند.. اینجوری که می کرد، معتاد می شدم به بودنش.. به هر لحظه بودنش.. با هر نوازش سرانگشتانش، مخدر توی رگ هایم می ریخت و به من می باوراند که اعتیاد پیدا کرده ام... عجب اعتیاد لذت بخشی..!- برو.. دیرت نشه..نفسش را روی پوستم رها کرد و باز بوی خوش عطرش پلک هایم را روی هم نشاند..- این چه عادت بدیه که تو داری..چشم های پر سوالم را به رویش گشودم. صورتش را نزدیک آورد و با پایین ترین صدای ممکن، زمزمه کرد: همش آدمو از خونه ت بیرون می کنی..  بیدار نمی شی؟ من دارم می رم ها..از تماس لطافتی معطر روی پوستم صورتم، پلک گشودم. از دیدن چشم های سیاه و لبخندش ، و از نوازش رز قرمز و خوش عطر روی صورتم، لبخند به لب های پُر خوابم آمد...اینجا بود.. روی این تخت.. این تخت دیگر تنها نمی ماند. دیگر قرار نبود این حجم بزرگ سفید، برای منِ یک نفر، این همه زیادی باشد...! اینجا بود.. و من حالم شبیه آدمی بود که برای بار دوم پا در آب می گذارد و خیس می شود.. این بار، و هر بار، متفاوت تر.. عمیق تر.. پر جسارت تر.. خیس تر...بوسه ای روی پلکم نشاند: پاشو تنبلی نکن. دیرمون می شه...و با یک حرکت از تخت جست و من پر ولع و مست، عطر خنکش را سر کشیدم...مسیر رفتنش را دنبال کردم و در ورودی اتاق خواب گم شد... ملافه را روی سرم کشیدم و چشم هایم را محکم روی هم فشاردم. باز هم اینجا بود. هنوز، اینجا بود.. و آرامشی آغشته به هیجان، زیر پوست من جریان می گرفت... تا کمر جلوی یخچال خم شده بود و دنبال چیزی می گشت. انگار حضورم را حس کرد که پرسید: من از اون مربای دیروزی می خوام..خنده ی پهنی روی لبم نشست. بی آنکه نگاهش کنم، جلو رفتم. در یخچال را بستم و همان طور که از کابینت شیشه ی مربای توت فرنگی را بیرون کشیدم و به دستش دادم. همان طور که خیره خیره نگاهم می کرد، تشکر کرد... عطر قهوه آشپزخانه را برداشته بود و تلویزیون روی اخبار بود. روی پنجه ی پای برهنه ام بلند شدم و چرخیدم تا از کابینت بالایی، شیشه ی عسل را بیرون بکشم. دست هایش دو طرف بدنم نشست. فشاری به پهلوهایم داد و من خودم را کشیدم تا شیشه را بردارم. نگهم داشته بود و رهایم نمی کرد. تکانی به خودم دادم: برش داشتم. ولم کرد و باز نگاه خیره اش روی من رها شد.. از اینکه مستقیم نگاهش کنم، فرار می کردم. نه به خاطر حرف های دیروزمان، که به خاطر تجربه ای که انگار هر بار کنار او متفاوت تر می شد. صندلی سفید رنگ را کشیدم عقب و با نگاهی گذرا به ساعت هشت و نیم، نشستم: ببخشید دیرت شد. الآن زود حاضر می شم..صندلی خودش را عقب کشید و نشست و خیره به حوله ی بسته به موهایم، گفت: عیب نداره. اول یه چیزی بخور..و من تنها فنجان قهوه ی روی میز را مزه کردم. دستش را برای گرفتن فنجان جلو اورد: اگه می خواستم بخوری که برات درست می کردم...!خودم را عقب کشیدم تا دستش بهم نرسد و تقریبا نیمی از قهوه را سر کشیدم. - من با یه فنجون قهوه راهی بهشت زهرا نمی شم...!به فنجان نیمه اشاره زد: اما من می شم! با سر توی فنجان خم شد: این چیه همشو خوردی؟!!!دست بردم و فنجان را برداشتم: اصن بدش من... دهنیه..! یک تای ابرویش را بالا فرستاد و نگاه گرمش را روی صورتم رها کرد: اِ..؟!فنجان را آن طرف گذاشتم و خودم را مشغول گرفتن لقمه ی کوچکی کردم: بــله...آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را به مشتش تکیه داد و زل زد به من..! لقمه ی کوچک توت فرنگی را بی آنکه نگاهش کنم، به سمت دهانش بردم.. بی هیچ حرکتی زل زده بود به من. و من، زل زده بودم به لقمه ی توت فرنگی درمانده..دستم را تکان دادم: بخور دیگه... باشه کوچولو واسه ت یه قهوه دیگه دم می کنم..!« بچه پررو» یی زیر لبی نثارم کرد و بالاخره لقمه را بعد از گاز گرفتن انگشتم، خورد...!بعد هم قبل از اینکه برای دم کردن قهوه بلند شوم، همان فنجان را برداشت و سر کشید... قبل از اینکه ته مانده ی قهوه ی بیچاره را ببلعد، پریدم و فنجان را از دستش گرفتم و توی نعلبکی برگرداندم! خندید و سری تکان داد... سر جایم نشستم: خب امروز قراره درباره چی حرف بزنیم باهاشون؟و تمام نیم ساعتی که حرف زدیم و او از برنامه اش گفت، ذهن من پی این دو روز بود... پی کیمیا... تصمیمم.. و حرفی که می خواستم به آزاد بزنم...حرفش را اینجوری تمام کرد: خب.. فال ما چی شد؟!لبخند مرددی روی لب هایم نشست. از جا بلند شد و دستی پشتم زد: پاشو، دیرمون شد عزیزم.همان طور که کنارش می ایستادم و دست او دور کمرم حلقه می شد، بازویش را گرفتم و فنجان را برداشتم: مگه نمی خوای فالتو ببینم؟هجوم آورد که فنجان را از دستم بگیرد: قربونت برم دیر شده.. باید می گفتم. همین حالا. لب برچیدم: نگم..؟با خنده روی صندلی اش نشست و حوله را از سرم باز کرد: چرا.. موهای فندقی و خیسم دورم ریخت... فنجان را توی دستم چرخاندم... قهوه یک سمتش جمع شده بود و سمت دیگر اشکال عجیب و غریبی به چشم می خورد... بالاخره باید از یک جایی شروع می کردم. باید یک جوری می گفتم. فقط دنبال کلمات بودم.. دنبال مناسب ترین کلمات.. نمی توانستم حدس بزنم که عکس العملش چیست.. - می خواستم در مورد یه مساله ای باهات حرف بزنم..هنوز چشمم پی فنجان بود: چی؟- کیمیا. کیمیا.تکانم داد. - اِ.. نکن دیگه نیتامون قاطی می شه..!خندید.. - الآن قاطی شده؟؟نفس پر خنده اش به صورتم خورد...و مرا به خودش نزدیک تر کرد..از فاصله ی کمی که داشتیم، نگاهم کرد. لبخند روی لبش داشت. ضربان قلب من شاید از روی لباسم هم دیدنی بود... موهای خیسم را پشت گوشم زد: خب.. بقیه ش؟دیگر نمی خندیدم.. چشم هایم را دور تا دور صورت دوست داشتنی اش گرداندم و.. موهای خیسم را پشت گوشم زدم: باید کامرانو ببینم..نگاهش را روی صورتم چرخاند: خوبه.. کِی؟!- نمی دونم همین روزا..- کجا می خوای ببینیش..؟- نمی دونم آزاد اول باید برم خونه ی پدرم...مکث کرد. - چی می خوای بهش بگی..؟!فنجان بلاتکلیف توی دستم را، روی میز گذاشتم...- باید باهاش حرف بزنم...بی هیچ حرفی، تنها نگاهم می کرد... --با تنها خانوم همراه آن جمع چهار نفره ی ترک زبان دست دادم و نشستم. نیاز در اتاق خودش بود و من نیم ساعت هم نمی شد که تماسم با شبنم را قطع کرده بودم. پروازش ساعت هفت بود و برای به استقبال رفتنش، وقت کافی داشتم. پوشه ی مربوطه را برای دادن توضیحات باز کردم اما صورت خیره و پر سوال افروز وقتی مشغول حرف زدن با نیاز بود و من وارد اتاق آزاد می شدم، از جلوی چشمم کنار نمی رفت.آزاد داخلی را گرفت و نیاز آمد تو . حرف ها تمام شده بود و قرار بود برای صرف نهار به یکی از همان رستوران های خاص آزاد برویم. سنگینی نگاه نیاز روی من بود و حواس من پی امضای آزاد که پای قرار داد ها می نشست.. از اینکه نمی توانستم هنگام نهار همراهی شان کنم عذرخواهی کردم و از جا برخاستم. آزاد سرش را از روی برگه ها بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندی به جمع زدم. لبخندی به آقای کیانی: با اجازه تون.از کنار نیاز که رد می شدم، کنار گوشم زمزمه کرد: چیزی شده؟سرم را بالا انداختم که نه.- خانوم سرشار.قلبم تاپ تاپ کرد. نیم تنه ام را چرخاندم. سرش را آرام بالا و پایین کرد و نگاه اطمینان بخشی به من انداخت: مواظب خودتون باشید.پلک هایم را بستم و.. باز کردم.مواظب همه چیز بودم.این بار از آسانسور استفاده کردم. افروز نشسته بود روی صندلی چرخان اتاقش و خیره نگاهم می کرد. خیره، همان طور که خودکارش را روی میزش می فشرد.. دکمه را زدم، در آسانسور بسته شد... افروز پشت میزش، ماند..قبل از اینکه سوار ماشین شوم، مسیجی از طرف آزاد روی موبایلم نشست. « همیشه هستم. » آخرین تصویرم از این آدم، آغوشی پر از اطمینان بود. و جرأتی برای دوباره و دوباره.. دیدن کیمیا. برای حرف زدن از کیمیا. برای حرف زدن با پدر کیمیا. سرم را بالا گرفتم و به پنجره ی سرتاسری اتاق طبقه ی آخر نگاه کردم. تصویر محوی از او، و نگاهی که ایمان داشتم پر از اطمینان است.. .مسیر خانه ی پدری را در پیش گرفتم. امشب شبنم می آمد. باید یکبار دیگر آن خانه را می دیدم و با تمام دیوار هایش، با تکه تکه آجر هایش، با زنی به اسم مادرم، اتمام حجت می کردم. باید...آقاجون پشت در ایستاده بود انگار که وقتی زنگ زدم، بلافاصله در را باز کرد. وقتی سرش را بالا گرفت، هاله ای از غم چشم هایش را پوشانده بود. دلم گرفت.. دلم برایش تنگ شده بود.. برای آقاجونِ همیشه ساکت و مطیعم. حالم از تمام مردهای مطیع دنیا بهم می خورد اما دلم برای آقاجونم تنگ شده بود... سر گذاشتم روی شانه اش و حس کردم انگار این چند روز ندیدنش، قرن ها گذشته... دستی به پشتم زد: خوبی بابا؟نگاه نمی دانم چرا تا آن اندازه دلتنگم را روی حیاط مشجر، پهن کردم : خوبم.. شما خوبید؟ و با بی میلی فاصله گرفتم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد: خوب نیستی. چیزی شده؟نه. چیزی نشده.. هیچی..سر تکان دادم که نه. و برایش از دلتنگی ام نگفتم.. از آن همه دلتنگی که زا وقتی حوالی قلهک رسیده بودم، تا برسم دم خانه، گریبان گیرم شده بود. از آن همه دلتنگی بی دلیل..، که به محض رسیدن به کوچه و این خانه و حالا.. شانه های فرو افتاده ی پدرم..، به جانم افتاده بود. برایش نگفتم. برایش نگفتم و عوضش او گفت: می دونستی مهمون داریم بابا؟!و قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، نیم تنه ای کشیده و لاغر و دسته ای موی مشکی و لخت، از لای در ساختمان بیرون آمد. سفت شدم... دوباره سفت شدم... دوباره...به چشم های حالا غمگین ترِ آقاجون نگاه کردم. پس او هم می دانست؟!- شما هم..؟!کیفش را دست به دست کرد: نه بابا.. نه. من.. امروز بار دومیه که میبینمش...و دستی به صورت پریشان و موهای بهم ریخته ی سفیدش کشید...باز به کیمیا نگاه کردم. عروسکش را بغل گرفته بود و یک وری نگاهم می کرد. به درخت های سبز حیاط نگاه کردم. به گل های رز رونده. به آن همه بنفشه... و باز به کیمیا. گونه اش بالا رفت و لبخندی یک وری روی لبش نشست: سلام.و باز آن صدای پر طنین.. باز آن صدای پر آرامش.. باز.. آن صدای مریض...دست آقاجون بر شانه ام نشست و صدایش حال و هوای دیگری به خود گرفت: مهمون کوچولومونو دیدی بابا؟! چشم های کیمیا برق زد!چرا آقاجون را درک نمی کردم؟- آقاجون...؟نگاه ملتمسی بهم انداخت.. ملتمس.. حیران.. کلافه...!کمرنگ ترین تصورم از برخورد پدرم با حتی نقطه ای از گذشته، باد کردن رگ گردن بود...رگ گردن؟!رگ گردنی وجود نداشت...و من انگار باید می پذیرفتم که همه ی راه را برای شناختن پدر و مادرم، اشتباه رفته ام..طوفانی نبود..خشمی نبود...سکوت بود. و باز هم سکوت...گیج شده بودم...اینجا چه خبر بود؟!قرار بود هر بار که به این خانه می آیم، یک جور غافلگیر شوم؟ که همه می دانند و من نمی دانم؟ که همه ی آن ها که از خون من اند، همه چیز را ازم پنهان می کنند..؟!به پدرم نگریستم..شاید خشمش قبلا.. قبل تر از حضور من ، رخ نموده...شاید...آقاجون دستش را رو به او باز کرد: دختر منو دیدی کیمیا..؟!دیگر باید خودم را برای رویارویی با کدام شوک آماده می کردم..؟ تصور دیگری از رفتار پدرم داشتم... تصویری مغایر با این همه « انگـــار نه انگار... » . تصور دیگری از همه چیز داشتم...! و انگار این تصورات من بود که غلط بود.. و انگار این محاسبات من بود که یکی پس از دیگری، اشتباه از آب درمی آمد. کیمیا به واسطه ی رفتار آقاجون، جرأتی پیدا کرد و کمی جلوتر آمد. روی تراس ایستاد و باز به من خیره شد. چشم هایم را روی درخت توت گرداندم و باز به او خیره شدم!عروسکش را محکم تر بغل گرفت: بله.آقاجون خیره نگاهم می کرد. و این جور نگاه کردنش، دستپاچه ام می کرد..! دوست نداشتم جلوی چشم کسی.. می ترسیدم جلوی چشم کسی.. خجالت می کشیدم جلوی چشم کسی...!خفه گفتم: آقاجون...سری به علامت تأسف تکان داد: بمون خونه.. وقتی اومدم، باید باهات حرف بزنم...زیر لب زمزمه کرد: الآن باید برم..و در، پشت سرم بسته شد...کیمیا لبه ی اولین پله ی منتهی به حیاط ایستاد: منو یادته.. ساره جون؟ سوال ها می پرسید!مگر می شد این چشم ها را از یاد ببرم؟!مگر می شد این همه لطافت و خواستن یک جا را، از یاد ببرم؟!دخترِ روشنک سوال ها می کرد...یک قدمم شد دو قدم و وقتی به خودم آمدم که رو به رویش ایستاده بودم. دست هایش را همراه عروسکش عقب برد و جایی در پشت سر، پنهان کرد. بعد با چشم هایی که مریض و گود رفته بودند اما شبیه چشم های زن های جذاب اما سن و سال دار، دلفریب به نظر می رسیدند، نگاهم کرد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت...چیزی در دلم، شُره کرد...دستی که می آوردم بالا تا لمسش کنم، لرزید..دست هایم را، درست مثل او پشت سر بردم..من قول داده بودم. به خودم.. قول داده بودم امتحان کنم.. قول داده بودم سخت و محکم باشم.. که از این طفل معصوم..، نترسم..!من قول داده بودم..ابروی بالا انداخته اش را بالا و پایین کرد و مغرور تر از قبل، به من خیره شد.نمی فهمیدم چرا اینجوری می کند...نمی فهمیدم چرا این بچه، از میان تمام آدم های دنیا، من را برای بازی کردن انتخاب کرده...برای بازی ای تماما با دلم سر و کار داشت....حالا هر دوی ابروهایش را بالا فرستاده بود. چانه اش را هم رو به بالا، به سمتی متمایل کر و شبیه دختر بچه های که زیادی از خواستنی بودن خودشان مطمئن اند، نگاهم کرد!و من.. حاضر بودم قسم بخورم، که این دختر، نمی تواند دختر هیـــچ کسی به جز روشنک باشد!یک تای ابرویم را بالا فرستادم... خیره و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.. می فهمید عاقل اندر سفیه یعنی چه؟ حالت نگاهم را درک می کرد..؟! گوشه چشمی حس کردم که پرده ی اتاق حاج خانوم کنار رفت.. اهمیتی ندادم.. اینجا نبودم تا به او، و حرف هایش اهمیتی بدم... امروز اینجا بودم، تا از کیمیا بپرسم... و حالا کیمیا اینجا بود.. عروسکِ روشنک، اینجا بود...کمی رو به جلو خم شدم و چشم هایم را تنگ کردم: چرا باید یه همچین عروسکی رو یادم بره؟!خنده توی چشم ها و روی لب هایش شکفت!ضربان قلبم بالا رفت...دستی را که خالی از عروسک بافتنی اش بود بالا آورد و نزدیک صورتم گرفت. لب هایم را بهم فشردم. انگشتش را روی گونه ام کشید. چشم هایم را لحظه ای بستم. یکبار دیگر حرکت انگشتانش را تکرار کرد... پلکم لرزید... این عروسکِ بی مادر... چطور با یک لمس ساده، خونِ من را به خودش می کشید...؟! بی اراده سرم را کج کردم و نوک انگشتش را بوسیدم...با همان چشم های بسته، به نرمی پرسیدم: مامان بزرگتم اینجاست عروسک؟- کدوم مامانی؟- مامان عاطفه.و از بر زبان آوردن اسمش هم، منزجر شدم..!سرش را به طرفین تکان داد: نچ. من تنهام. - سلام خانوم.سر بلند کردم. پرستار حاج خانوم بود... و مثل این اواخر، هنوز ترسِ از من، در چشم هایش بود! خنده ام را خوردم: سلام. - خانوم خوابن...لبخند مرموزم را حفظ کردم: باشه..!کیمیا دستم را کشید: ساره جون.. میای تو؟؟بی آنکه به پرستار نگاهی کنم، از پله ها بالا رفتم: البته...سالن تاریک بود. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. عاطفه برای کدام دلخوشی این بچه را به این تاریک خانه می فرستاد..؟! پرده ها را کنار زدم و نور داخل خانه ریخت... پکیمیا بدون حرف دنبالم می آمد... وزخند سردی به در بسته ی اتاق مادرم زدم.. دوباره به هال برگشتم و به عروسک های مرتب کنار هم چیده شده ی گوشه ی سالن نگاه کردم. یکی شان را از روی زمین بلند کردم. چشم های درشت و سبزی داشت و موهای طلایی. موهای وز کرده اش را با دست عقب فرستادم... - اسم این چیه؟کیمیا از پشت سر دوان دوان بهم نزدیک شد. صدای نفس نفس زدنش باعث شد به سرعت روی پا برگردم. نزدیکی ام ایستاد و خس خس کنان، نفس کشید... - اسم کدومشون؟؟خدای من.. من حتی می توانستم صدای تقلای ریه هایش را هم بشنم...!زانوانم سست شد... نشستم روی زمین... عروسک چشم سبز را در دست فشردم و زمزمه کردم: این...لبخند پهنی زد: اون ساراس !سارا..!بی اراده عروسک را رها کردم...خم شد و برش داشت..- سارا؟موهای عروسک چشم سبز را نوازش کرد: قشنگه؟ سارا...لب هایم را بهم فشردم... نیامده بودم که این بچه را عذاب بدهم.. نیامده بودم که عذاب بکشم... اما انگار هیچ نبش قبری، بدون عذاب نبود...!- تو اسمشو گذاشتی .. سارا؟!- آره. یه سارا جون داریم .. خیلی نازه..بعد بی هوا دستش را روی گونه ام گذاشت و لبخند دلداری دهنده ای زد: از شما ناز تر نیستا...بغض توی گلویم گره خورد...- قشنگه؟- آره...- دوستش داری؟- آره...- می خوای مال تو باشه؟؟؟گنگ به عروسکی که به سمتم گرفته بود نگاه کردم...مال من باشد...من عروسک نداشتم...این عروسک مال من باشد..؟سارا جانش را به من می داد..؟!سارا جان اش را...سر تکان دادم و لبخند محوی بر لب آوردم: نه... مال خودت باشه...تند تند سرش را چپ و راست کرد و باز از آن خنده ها که دل آدم را می برد بالا ترین قله و ناگهان ولش می کرد...!- من ناراحت نمی شماا..- می دونم...- می دونی؟! از کجا می دونی..؟!جوابی نداشتم.. واقعا از کجا می دانستم...؟! تا به حال چند نفر عروسک شان را به من پیشنهاد کرده بودند و گفته بودند بابت بخشیدنش ناراحت نمی شوند، که من می دانستم...؟! نه.. من .. حتی حرف زدن با بچه ها را هم بلد نبودم... پارسا و علیرضا و بقیه، انگار که بچه نبودند.. اصلا در برابر این چشم های سیاه که مقابلم ایستاده بود، انگار که هیچ نبودند!.. انگار کیمیا تنها بچه ای بود که من برای اولین بار می دیدم.. می شناختم... کیمیا... نه.. کیمیا بچه هم نبود... هیچ کس نبود و انگار همه چیز بود..! انگار کیمیا، چیزی بود که نمی توانستم رویش اسم بگذارم....کف دستم را روی گونه اش گذاشتم. سرد بود اما دست من گرم شد: من نمی دونم چرا کیمیا...نزدیکم شد.. درست مثل من دست دیگرش را روی گونه ی مخالفم گذاشت... صورتش را جلو آورد و فاصله مان را به هیچ رساند... چشم های درشت و عمیقش را در چشم های پریشانم رها کرد... قلبم تپیدن گرفت... با آهسته ترین صدای ممکن گفت: شما خیلی شبیه مامانی!قلبم، دیگر نمی زد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد