وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی قسمت27

ساره؟! عزیزم..؟ چشماتو باز کن.. ساره..!؟صدا دور و سرم سنگین بود.. کسی تکانم داد.. و باز صدای « ساره.. ساره..» گفتن های مزخرف.. فقط می خواستم بخوابم.. گیج و منگ بودم.. این صدا را می شناختم اما قدرت تجزیه و تحلیل نداشتم.. قوه ی تشخیصم از کار افتاده بود.. حتی نگرانی موج دار لحنش را آن طور که باید، درک نمی کردم.. معده ام به تلاطم افتاد و تیر کشید.. پس این آرام بخش های لعنتی چه غلطی می کردند.. راه گلویم بسته شده بود و میل شدیدی برای خالی کردن محتویات معده ام داشتم.. بیشتر تکانم داد.. اَه... لعنتی مزخرف..!.. فقط می خواستم بخوابم..!- ساره جان.. عزیزم.. بیدار شو.. ساره..؟ضربه ای به صورتم خورد...منگ بودم..خوابم می آمد...ضربه ی بعدی..، محکم تر!درز پلک های سنگینم را به جان کندن، باز کردم...تصویر تار رو به رویم، پس و پیش می شد... درست نمی دیدم.. تنها چیزی که حس کردم، بوی خوشایندی بود که باعث شد میل شدیدم برای خواب، تقویت شود... بویی که نه تلخ بود.. نه چوب بود.. نه خنک.. چشم هایم را بستم.- چی زدی لامصب؟!!!آزاد.تنها کسی که من را این طور مورد محبت قرار می داد.. لامصب.دست هایش را زیر تنم انداخت و از جایی که خوابیده بودم، فاصله ام داد: منو نگاه کن.. ساره..معده ام بهم پیچید.. باز به صورتم ضربه زد.. با اخم چشم باز کردم.. تصویر واضحی نداشتم.. دو بار پلک زدم..- چی خوردی؟!لب هایم را بهم مالیدم.. زبانم را در دهانم چرخاندم.. الکن .. لال.. سنگین.. با رخوت و سستی.. لب هایم را از هم فاصله دادم و گفتم: اَه.. بذار.. بخـــوابم..صدای خش خش چیزی آمد. و بعد صدای خش دار و عصبی و تکان هایی محکم: چی شده؟ اینا چیه خوردی؟! چند تا؟؟ چه غلطی کردی ساره؟!وای خدا.. غلط.. گریه ام گرفت.. من می خواستم بخوابم..! چرا نمی گذاشت..؟! نالیدم: ولم کن.. هیچی.. خوابم.. میاد..رهایم کرد و تخت از حجم و سنگینی اش، خالی شد.چشم هایم رابستم.- ساره.. پاشو.. اینو بخور.. ساره! عزیزم..با بی حالی چشم باز کردم.. از دیدن لیوان توی دستش، دلم بهم پیچید.. معده ام منقبض شد.. دستش را گذاشت پشتم و کمک کرد بنشینم.. شکمم منقبض و منبسط شد.. - اینو بخور.. آفرین دختر خوب..بوی ترشی که از لیوان به دماغم خورد، حالت تهوعم را تحریک کرد. لیوان را پس زدم و با منگی گفتم: نه..لیوان را با سماجت جلوی دهانم گرفت: همین حالا. بخورش!دو قلپ بیشتر نتوانستم بخورم. حالم بهم بود. درک نمی کرد. گریه ام گرفت.. آه خدایا.. درک نمی کرد..! باز لیوان را به دهانم چسباند.. و مجبورم کرد آن مایع ترش و بد مزه را بخورم.. لیوان را گرفت.. دلم بهم پیچید..تکانم داد: با خودت چیکار کردی؟! این آشغالا چیه خوردی؟! ساره چی شده؟؟به سختی نگاهش کردم. صورتش قرمز و نگران و سخت بود. نگران؟! معده ام تیر کشید..روی تخت رهایم کرد.. باز چشم هایم را بستم. به ثانیه نکشیده، بلندم کرد: لباس بپوش ببرمت درمونگاه.. ساره.. خواهش می کنم به حرفم گوش کن..روپوشم را دورم انداخت.. نمی توانستم درک کنم که چرا دست هایش اینقدر سردند.. که چرا صورتش قرمز ست.. خوابم می آمد.. تا ابد...چیزی روی سرم کشید..- می تونی راه بری؟ بغلت کنم؟!منگ نگاهش کردم.. چرا باید بغلم می کرد..؟! توی ذهنم حروف کش می آمد.. پلک زدم.. چشم های کامران سیاه نبود.. چشم های کیمیا سیاه بود.. چشم های آزاد سیاه بود... کیمیا.. چیزی در چشمم جوشید... کیمیا... دست انداخت زیر زانویم: خیلی خب.. خیلی خب.. چیزی نیست..از روی تخت بلندم کرد.. معده ام سوخت.. حالت تهوعم بیشتر شد.. دستم را تکان دادم.. نالیدم.. گیج.. منگ.. بیمار...- بذارم.. زمین.. خودم.. مــــی.. تونم..و از کشداری لحنم.. حـــالم بهم خورد...- دهنتو ببند عزیزم الآن وقت این چیزا نیست!باز نالیدم: ولم کن.. می خوام بخوابم..تقریبا جلوی در بودیم.. آرام گذاشتم زمین: باشه.. خودت بیا..سرم گیج رفت.. بازویم را گرفت..هال کوچک خانه ام سیاه شد.شُل شدم...از شدت تلاطم معده، چشم باز کردم. انگار مایع ترش، داشت اثر می کرد. حالا می توانستم تشخیص بدهم که این ماشین آزاد ست.. همانی که مدلش را بلد نبودم.. و این.. آزاد.. که این طور سرسام آور چراغ قرمز را رد کرد..کمی گردنم را چرخاندم تا بتوانم ببینمش. کامران که چشم هایش سیاه نبود.. قهوه ای بود.. چشم های آزاد سیاه بود.. و چشم های کیمیا. کیمیا...چشمم جوشید و هجوم محتویات معده ام را به سمت گلو، حس کردم. زدم به شیشه.. دو بار.. چند بار.. زد روی ترمز.. ماشین را کشید کنار.. در را باز کردم و تقریبا خودم را پرت کردم بیرون.. جوی بزرگ آبی کنار خیابان بود و من تشخیص نمی دادم کجا هستیم.. خودم را کشیدم جلو.. صدای دویدنش از پشت سر می آمد.. کیمیا.. آه خدا لعنت به من.. خدا چطور لعنتم نمی کنی..؟ خدا چشم هایش..خودم را کشیدم بالا.. شکمم با شدیدترین ضربه ها بهم پیچید.. دستی روی شانه ام قرار گرفت. دست هایم را گذاشتم لبه ی جدول و.. بالا آوردم...نمی توانستم تکان بخورم. چشمم به مایع سفید رنگ ولو شده در جوی خالی از آب بود.. دستی بازویم را گرفت و کشیدم عقب.. سر برگرداندم.. چشم هایش سیاه و نگران بود.. چشم هایم سوخت.. گرم شد.. جوشید...دستش را بالا آورد و دستمال کاغذی های چند لایه را جلوی دهانم گرفت.. - شــش.. چیزی نیست..به جوی آب و مایع سفید رنگ نگاه کردم.. به او.. که چشم هایش سیاه بود.. و خودش و صدایش را کنترل می کرد..- چیزی نیست ساره.. بهتر شد.. حالت زودتر خوب می شه.. بهتر شد..چرا اینقدر آرام حرف می زد.. چرا به چشم هایم نگاه نمی کرد.. دستمال را از دستش گرفتم و روی دهانم گذاشتم.. سرش را بالا آورد.. درد و تاسف توی نگاهش را نمی خواستم... چرا چشم هایش این همه سیاه بود و بخت من..، سیاه تر...؟!صورتم خیس شد...من جلوی چشمش.. بالا آورده بودم.. وسط خیابان.. من.. او.. کیمیا.. خدای من.. کیمیا...عجز... در تمام تنم نشست...: آزاد...لب گزید..خودش را جلو کشید..آفتاب سرِ ظهر، چشمش را می زد..- ساره..اشک به پهنای صورتم ریخت...: متاسفم..پلک زد.. آرام.. دستمال را دور دهانم کشید و کناری انداخت: شــش .. عیب نداره.. عیب نداره...چشم چرخاندم.. ماشین را کنار خیابان با درهای باز رها کرده بود.. نگاهش کردم.. با چشم هایی خیس و متاسف.. من چه کار کردم..؟! از صدر ها..، بیزار بودم...باز اشکم پایین ریخت..دستش را گذاشت روی گونه ام: ساره.. عزیزم.. عیب نداره.. گریه نکن.. هیش... ساره...نه... آرام نمی شدم.. این منِ لعنتی... آرام نمی شد..!..زانو زده بود و نگاهش سرگردان بود: چرا به من نمیگی چی شده؟! صبح کجا بودی؟ چه اتفاقی افتاده ساره؟؟لرزم گرفت.. دیدم تار شد.. لعنت به من.. لعنت به همه ی ما..آرام گفت: باشه.. باشه.. بعدا حرف می زنیم. بعدا..دست ناتوانم را باز کردم و دستمال های کثیف رها شدند...دست انداخت دور بازویم: پاشو.. پاشو خوشگلم.. می ریم معده تو شستشو می دیم تا دفعه بعد از این غلطا نکنی..!لرزیدم.. بازویم را نوازش کرد و سرش را نزدیک گوشم گرفت..« خیلی خب.. خیلی خب.. معذرت می خوام.. آروم باش.. هیش... » و انگار که وسط تمام جنگ های جهانی ذهنم..، حرارت تنش.. این اتکای ناچیزم به شانه ی پهنش.. مایه ی دلگرمی بود.... کمک کرد سوار شوم.. در را که می خواست ببندد، نگاهش به چشم های خیس و شرمنده ام افتاد.. مکث کرد.. لبخند کمرنگی به صورت نگرانش نشاند و زمزمه کرد: واقعا عیبی نداره خوشگلم.. حالت خوب نیست.. چشماتو ببند.. الآن می رسیم..چشم هایم سوخت..کیمیا...خانوم سفید پوش با مقنعه ی سرمه ای سرمم را چک کرد و آنژیوکت را بیرون کشید: تموم شد.. حالت بهتره؟با چشم هایی که به سقف سفید دوخته شده بود، سر تکان دادم.. صدای حرف زدن آزاد با تلفن از راهرو می آمد..هنوز کرخ و بی حال بودم..و هنوز..، خوابم می آمد..ساعت اتاقک درمانگاه روی یک و نیم تنظیم بود. چشم هایم را بستم و گوش به صدای آرامش سپردم. - نه حاج خانوم.. خیالتون راحت باشه. مطمئن باشید. جانم.. روی چِشم.. سکوت و دو دقیقه بعد مکالمه ی بعدی.- بفرستش شرکت من جایی هستم نمی تونم بیام. نه امروز چِک داشتم بانک بودم. اوکی.. خودش و معینی رو به راه می کنن.. ببینم چیکار می کنم اگه تونستم یه سر می زنم.. فعلا.پرده ی آبی رنگ درمانگاه کنار رفت و آزاد با لبخند وارد شد: بهتری عزیزم..؟حرفی نزدم.. جلو آمد و روپوشم را آورد.. شالم را سرم انداخت.. پاهایم را از تخت آویزان کردم.. دست های سنگینم را داخل مانتو فرو بردم.. چقدر رنجور و بیچاره به نظر می رسیدم... برای بستن دکمه ها نزدیکم ایستاد... نفسم تنها بوی تنش را تشخیص می داد و بس... نبض شقیقه ام زد... آرام و با لحنی شوخ.. زمزمه کرد: نگفته بودی بدون این بند و بساط اینقدر خوردنی هستی...کمی سرم را بالا بردم.. نگاهش کردم... با درد...چقدر برای منحرف کردن فکرم..، ناتوان به نظر می رسید...چشم های پر محبتش را بهم دوخت. چشم هایی که قربان صدقه..، درِش موج می زد: جونم... عزیزم...سرم را پایین انداختم . آخرین دکمه را بست و زمزمه کرد: شانس آوردی به همین جا ختم شد. فقط می خواستی منو نگران کنی آره...؟ یه لحظه از فکر این که همه ی اون بسته ی خالی رو خورده باشی نفسم بند اومد!با صدای خفه ای گفتم: کی بود.. زنگ زد..؟برای چند ثانیه نگاه دلگیرش را به چشمانم انداخت. رنجیده خاطر گفت: فقط من برات مهم نیستم.. آره؟ عالم و آدم مهمن.. اینکه کی زنگ زد مهمه.. من که چهل دقیقه ای رفتم اون سر شهر و برگشتم که کلید خونه تو از عمه ت بگیرم و ده بار نزدیک بد تصادف کنم..، مهم نیستم..؟!مهم بود..با پایین ترین صدای ممکن.. صدایم زد: ساره.. من که سرم از فشار بالا رو به انفجاره مهم نیستم؟؟!!لبم را گزیدم و ملتمس برای پایان این بحث.. نگاهش کردم...خودخواه نبودم. او پر اهمیت ترین آدم زندگیم بود..، اما من.. توانایی حرف زدن و توضیح دادن را.. نداشتم.. ذهن بهم ریخته و سنگینم آماده ی پذیرش هیچ فکر و جنجال و بحثی نبود.. هیچ... کاش می فهمید...نفس سنگینش را بیرون فرستاد..فاصله گرفت: می تونی راه بیای..؟کسی پرده ی آبی رنگ را کنار زد: تموم نشد؟ حالشون بهتره ؟نگاهم را از خانوم سرمه ای پوش گرفتم و به آزاد سپردم.. حالا در نگاهش خبری از رنجش نبود.- متشکرم. بهترن.. لبخند محو و دلگرم کننده ای زد و سرش را کمی خم کرد: اینطور نیست عزیزدلم..؟لب هایم را بهم فشردم و آرام از تخت پایین آمدم.. دستش را با فاصله پشت سرم نگه داشت و از درمانگاه بیرون آمدیم.. ظهر بود.. و آفتاب تند .. در را باز کرد.. روی ساعدم چسب بزرگی بود و جای سرُم..، می سوخت... نشستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.. کیمیا کجا بود...؟!سرم را چسباندم به شیشه ی ماشین و نگاه ماتم را به خیابان رو به رو دوختم... کمی شیشه ام را پایین فرستاد.. هوا گرم بود.. نگاهش را هر دو دقیقه یک بار روی خودم حس می کردم.. آرام گفت: بهتری..؟!از گوشه ی چشم می دیدمش.. آرنجش را تکیه داده بود به قاب پنجره و انگشتانش را میان موهایش لغزانده بود.. سعی کردم زبانم را تکان بدهم.. خشک و سنگین بود.. نفس عمیقی کشید و به رانندگی اش ادامه داد...جلوی در خانه کلید انداخت وصبر کرد تا داخل شوم.. پشت سرم آمد تو.. نمی دانم صدایم چه حالی داشت وقتی می گفتم: برو..اهمیتی نداد. در را پشت سرش بست و چیزی نگفت.. پلاستیک دارو ها را روی کانتر گذاشت: بهتره یه دوش بگیری..قدم های سنگین و بی تفاوتم.. در آستانه ی حمام متوقف شد... بهتر بود دوش می گرفتم... بهتر.. اما از شدت ضعف ، خوابم می آمد...در را باز کرد و کمک کرد بروم تو.. دلم نمی خواست اینجا باشد... دلم نمی خواست... پای برهنه ام را روی زمین گذاشتم و گوشه ی حمام نشستم... دست دراز کردم و شیر آب را کمی پیچاندم.. شر شر ریز آب روی شانه ام ریخت.. ضربه ای به در خورد و متعاقبش صدای آرام آزاد آمد: ساره .. حالت خوبه..؟!حالم..- همه چی مرتبه..؟!به قطرات ریز و کم جان آب چشم دوختم...- ساره.. چیزی شده..؟!هیچی نشده...- ساره؟؟ عزیزم؟؟!!به در حمام زل زدم.. ضربه ی دیگری به در خورد.. دستگیره را پایین کشید و در را باز کرد... نگاه خالی از جانم را.. تا نگاه نگرانش بالا آوردم.. دستش روی دستگیره مانده بود... لب هایش را بهم زد.. اما چیزی نگفت... هیچی...پایش را روی دمپایی ابری گذاشت و جلوی پایم روی یک زانو نشست...لب هایم را بهم زدم: برو..نگاهش را روی لباس های تنم که هنوز درشان نیاورده بودم، چرخاند..: باشه.. اول باید دوش بگیری، داروهاتو بخوری..، بعد می رم.دستش را پس زدم و با صدایی بی اندازه گرفته و خش دار.. گفتم: الآن برو..!فکش سخت شد..نگاه سرد و بی حسم را نقطه ی کوری روی دیوار سفید نگه داشتم.. دستش را بالا آورد و نزدیکی صورتم نگه داشت.. نگاه به معنای واقعی کلام « داغون » َم را در چشم هایش ریختم.. قلبم سنگین بود.. - ساره..- خسته م.. خیلی...دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت: عزیز دلم...با محبت خاصی لب هایش را بهم زد و رگ پیشانیش..برجسته شد: چی شده عشق من..دست هایش را کنار زدم و خودم را بالا کشیدم.. فاصله گرفت و در سکوت به من خیره شد... نگاهم از روی شامپو بدن فندقی سُر خورد.. از اردک نارنجی رنگی که روی پرهایش صابون می گذاشتم گذشت.. شمع های کوچک و صورتی رنگ را ندیده گرفت و باز به چشم های او رسید...دستش را بالا برد و شیر آب را کمی بیشتر باز کرد و با چشم های ناراحتی زمزمه وار کرد: پاشو.. باید دوش بگیری.. حالت جا میاد.. بعد صحبت می کنیم..و خواست بلند شود که لبه ی آستینش را با دو انگشت لرزانم گرفتم. برگشت. نگاهم کرد. داشتم خفه می شدم..- کیمیا...چشم تنگ کرد... آستینش را بیشتر کشیدم: من نمی تونم..نفسش را پرت کرد بیرون و چانه ام را بالا گرفت: کیمیا کیه..؟!شانه هایم جمع شد.. کیمیا؟!چشم هایم را بستم و صورتم خیس شد: کیمیا..؟ اون.. اون خیلی کوچیک بود.. به دستش فشاری داد. نگاه کلافه اش را به زمین دوخت. سرش را بالا گرفت و نوازشی به سرانگشتانش داد...- کیمیا کیه ساره ؟!دستش بوی خوبی می داد.. بوی خودش را.. این بو آرامم می کرد.. قلبم سوخت.. باز صورتم را قاب کرد.. کیمیا..چرا حالا هیچ دستی، آرامم نمی کرد؟! خدای من چشم هایش.. کیمیا..دستانم را گذاشتم روی دستانش و.. صدایم به طرز بدی.. شکست..- کیمیا خیلی کوچیکه.. اون خیلی کوچیکه آزاد.. خیلی....!..دستش را کنار زدم و از جا بلند شدم. وسط حمام چهار متری ایستادم و دور خودم گشتم. او آنجا بود. من دیدمش. مژه های پر و برگشته ای داشت و من از حالت نگاهش.. بهم ریخته بودم...- ساره!برگشتم. چرا داد می زد.. صدای زنگ در ساختمان آمد. ابروهای پهنش درهم گره خورد: صبح کجا رفته بودی؟صبح.. کیمیا.. کامران.. روشنک.. خـــــدااا...نشستم روی توالت فرنگی و سرم را میان انگشتانم فشردم. خم شد و این بار صدایش آرام تر بود: ساره..ساره بمیرد..!.- خیلی خب.. بعدا حرف می زنیم..سرم را بالا گرفتم. چشم هایش نگران بود. آنقدر نگران که نمی دانستم چطور تفسیرشان کنم...با صدای خفه ای گفتم: خوابم میاد...لبخند کمرنگ و بلاتکلیفی زد. باز روی زانو نشست و دست هایش را برای باز کردن دکمه های مانتویم جلو آورد. ضربه ای به در هال خورد. خودم را کنار کشیدم. چنگی میان موهایش زد. برخاستم و شیر آب را تا انتها باز کردم.. وقتی روی پا می چرخیدم و شالم را برمی داشتم، رفته بود...حوله ام را به دورم پیچیدم و کلاهش را پایین کشیدم.. دو جفت روفرشی سبک و ابریِ صورتی رنگم جلوی در جفت شده بود و سر و صدای آزاد از آشپزخانه می آمد.. یقه ام را جمع کردم و به سمت اتاقم رفتم.. صدایش به گوشم رسید: عزیزم.. اومدی؟در اتاقم را بستم و رو به روی آینه نشستم. اشک چشم هایم را پر کرد.. گوشواره هایی که آزاد برایم خریده بود هنوز به گوشم بود.. موهای بافته ام را حتی جان نداشتم زیر آب حمام باز کنم... آرایشم پاک شده بود و دور چشمانم حلقه ی سیاهی از ریمل های شکست خورده در نبرد با آب.. نشسته بود... رو گرفتم و لباس هایم را عوض کردم.. بلوز آستین بلند صورتی کمرنگ تنم کردم و شلوار طوسی رنگ و گشاد راحتی که مال دوران دختری ام بود. مال ساره ای که مرده بود...شال سیاهی سرم انداختم و لبه ی تختم نشستم. آزاد در زد و آمد تو. در دستش لیوان بزرگی بود و دارو.. نگاهی به من انداخت.. به منی که شبیه مریض ها شده بودم.. آرام جلو آمد. لیوان را روی پاتختی گذاشت. نگاه ناراضی اش روی شال سرم چرخید.. آرام پرسید: روسری هات کجان؟چند ثانیه دست به کمر به من که نگاه مات و بی روحم به رو به رو بود ، نگاه کرد.. نفسش را رها کرد و دور تا دور اتاق چشم چرخاند.. همه چیز مرتب و سر جایش بود.. چیزی پیدا نمی کرد.. می خواستم برود.. در اولین کمد را باز کرد.. و وقتی برگشت، شال طوسی روشنی دستش بود.. انداختش روی دستم و به بهانه ی آوردن چیزی از اتاق بیرون رفت.. شال را به دور ترین نقطه ی تخت پرت کردم و زل زدم به در نیمه باز.. در چارچوب در ظاهر شد.. چشم روی شال طوسی تحریم شده انداخت و سرزنش گر..، نگاهم کرد.. جلو آمد.. کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت.. رویم را برگرداندم..- ساره..- نمی تونم بخورم..و نفسم از همین جمله ی کوتاه، گرفت...آرام و با ملایمت گفت: فقط یکم.. لبانم را بهم فشردم.. دستانم را برای گرفتن لیوان بالا آوردم. دست هایم لرزید.. نتوانستم نگهش دارم... از این همه ضعف خودم..، بغض کردم... و او، که انگار ضعفم را دید.. و زمزمه کرد: عیبی نداره...لیوان را جلوی دهانم گرفت.. کمی از لیوان نوشیدم.. در همان حال گفت: پدرت رو تلفنت مسیج گذاشته. وقتی حموم بودی زنگ زد. انگار دلش تنگ شده بود.. می خواسته بیاد پیشت..پدرم... اشک در چشمم جمع شد... دلش تنگ شده بود.. لیوان را پس زدم.. باز به زور چسباندش به لبم: خیلی خب.. فقط یه ذره دیگه.. لحظه ای بعد، محتاطانه.. ادامه داد: رفتم پیش عمه ت.. ازش کلید گرفتم.. خیلی نگرانته.. ده بار تماس گرفت.. ساره..! به من می گی چی شده خوشگلم...؟!کیمیا..کیمیا شده بود..!همه ی اتفاق، همه ی آن « چه شده » همین بود. کیمیا.لیوان را پس زدم و خودم را روی تخت عقب کشیدم.. بدنم می لرزید.. ملافه را روی خودم کشیدم و پشتم را کردم.. صدایش نزدیک بود: ساره..صدایم، به طرز وحشتناکی گرفته و بغض دار بود: می خوام بخوابم..گرمای نفسش روی پوستم می خورد: باشه.. بخواب. چیزی نمی خوای؟!سر جایم نشستم و از کمر به طرفش چرخیدم. همه ی وقت هایی که به تنهایی به این خانه پا گذاشته بود، آن قدر به خودم و اوضاع مسلط بودم و اطمینان داشتم، که خطری احساس نکنم. اما این بار.. و آن روز.. من..، به هیچ چیز مسلط نبودم ! قوه ی تشخیصم از کار افتاده بود، و من.. بیشتر از همه.. به خودم بی اعتماد بودم....در مردمک هایش متمرکز شدم: از اینجا برو.. می خوام تنها باشم!..اخم میان ابروهایش نشست...دست هایش را برای مرتب کردن ملافه ام بالا آورد: چیزی خواستی، صدام کن..هنوز به صورتش خیره بودم.. انگار احتیاج داشتم تمام درد و غصه ام را سر یکی خالی کنم و هیچ کس دم دست تر از آزادی نبود که اینطور مقابلم نشسته بود و قصد داشت تا بی نهایت...، کوتاه بیاید....!با بغض گفتم: نشنیدی چی گفتم؟! نمی شنوی چی می گم؟؟ می خوام تنهــــا باشم!فکش را بهم فشار داد. روی لب ها و گردنم مکث کرد. بعد، آرام چشم هایش را تا چشمانم بالا آورد و با لحن محکمی گفت: برام مهم نیست تو چی می خوای..! اگه تشخیص بدم که موندنم لازمه، یک هفته ی دیگه هم همین جا می شینم!با خشمی که دلیلش را می دانستم و نمی دانستم، ملافه را از دستش کشیدم و پشت بهش خوابیدم. ملافه را کشیدم روی سرم: پس برو به جهنم! بذار منم تا ابد بخوابم!نفسم به تلاطم افتاد و اشک های گرمم.. صورت و بالشم را خیس کرد... چند ثانیه بعد، گرمای نفس و صدایش، از نزدیکی صورتم می آمد: من نمی رم جهنم..، تو هم دو ساعت دیگه بلند می شی داروهاتو می خوری..مکث کرد.. کنار گوشم زمزمه کرد: عشق بداخلاق من...صورتم خیس و.. بالشم خیس تر...سرم سنگین و بدنم کوفته بود.. دست راستم خواب رفته بود و حس می کردم وزنه ی سنگینی روی سینه ام قرار گرفته.. چشم هایم را باز کردم.. اتاق کاملا تاریک بود.. کش و قوسی به بدنم دادم و خودم را گوشه ی تختم مچاله کردم.. صدای ضعیف تلویزیون از هال می آمد و دسته ی باریکی از نور هم از لای در نیمه باز در اتاق افتاده بود... او اینجا بود.. هنوز نرفته بود..دستی به موهای بافته و مرطوبم کشیدم و شالم را سرم انداختم.. در چارچوب اتاقم ایستادم و سرم از این تغییر وضعیت گیج رفت.. لوستر کوچک وسط هال به همراه هالوژن های یک درمیان، روشنایی ملایمی به خانه داده بودند.. چشم چرخاندم.. نشسته بود رو به روی تلویزیونی که شبکه ی مُد را نشان می داد. لپ تاپش روی میز مربعی شکل مقابلش باز بود.. آی پد و ساعت مچی اش با بند چرمی مشکی هم روی میز قرار داشت. فنجان سفید رنگ مخصوص قهوه هم در دستش.. و نگاهش، سرگردان میان تلویزیون و لپ تاپ..، بی اندازه فکری.. به ساعت نگاه کردم. از هشت و نیم گذشته بود. یادم نمی آمد آخرین باری که وسط روز شش هفت ساعت پشت سر هم خوابیدم، کی بود... یک قدم جلو رفتم. باز سرم به دَوران افتاد. متوجهم شد.. سرش را بالا گرفت.. لباسش را عوض کرده بود و حالا خبری از آن بلوز تک سفید رنگ با طرح های گرافیکی عجیب و غریب نبود. عینک روی چشمش بود و مهربان تر از هر لحظه ای به نظر می رسید.. هنوز اینجا بود... هنوز.. فنجان و عینکش را روی میز گذاشت و به طرفم آمد.. دستش را بالا آورد، بعد بلافاصله لبخندی گوشه ی لبش نشاند و دست هایش را در جیب فرو برد.- ساعت خواب خانوم.. احوال شما؟!انگشت اشاره ام را روی شقیقه ام فشار دادم.- سرت گیج می ره..؟ بیا بشین..سرم را انداختم پایین و با سستی و کرخی حال بهم زنی.. از کنارش رد شدم.. پشت سرم آمد... جلوی کانتر ایستادم.. قابلمه ای روی گاز بود که بوی اشتها آور و تحریک کننده ای داشت.. اما من هیچ میلی نداشتم.. صدایش از پشت سرم، با شیطنت آمد: پیشنهادیه که نمی تونی ردش کنی!یادم نمی آمد تبلیغ کدام رستوران است.. روی مبل سه نفره نشستم.. همیشه حافظه ی خوب و علاقه ی زیای به تبلیغات داشت. وقت زیادی هم صرفشان می کرد.. کنارم نشست و لپ تاپش را جلو کشید.. نگاهم روی تلویزیون بود.. مانکنی قد بلند با پیراهن کرم رنگی که زیر سینه اش برش خورده و پشت کمرش تا روی باسن باز بود... از این تیپ کمر باز و لباس ها، خوشش می آمد.. در طرح هایش دیده بودم.. کانال را عوض کرد و روی موزیک گذاشت. صدایش را کم کرد و به آشپزخانه رفت.. پنج دقیقه چشم هایم را بستم.. انرژی کم می آوردم.. میل به دیدن..، نداشتم...مبل بالا و پایین شد و بوی چای گرم و گیاهی که توی ماگ بزرگی ریخته بود، زیر دماغم خورد.. نگاه بی تفاوتی بهش انداختم.. و ماگ را که ازش بخار بلند می شد، از دستش گرفتم: چرا نرفتی...ابروهایش را بالا انداخت.. آرام گفت: دوست داری برم..؟!یک دستش را به مبلِ پشت سر من تکیه داده بود.. آرام و مصمم نشان می داد..، و از این فاصله.. بوی خوبی هم می داد... کمی از چای نوشیدم.. طعم خوبی داشت.. معده ام را هم اذیت نمی کرد.. نه.. دوست نداشتم برود... دوست نداشتم.. هیچ وقت تا آن اندازه، به بودنش محتاج نبودم.. آرام گفتم: نمی دونستم اینقدر هنرمندی...کمی نزدیکم شد و با لحن شوخی گفت: خیلی هنرای دیگه م دارم! موقعیت نبوده وگرنه..قطره ای اشک از صورتم داخل چای گیاهی ریخت...- هی هی... ساره..نمی توانستم.. لیوان را گرفتم سمتش: نمی تونم...ماگ را از دستم گرفت و روی میز گذاشت... به طرفم چرخید... نگاهش..، پر از.. نگرانی بود.. پر از کلافگی و ناراحتی و سوال... چند ثانیه به چشمانم نگاه کرد.. آهسته گفت: اجازه می دی بغلت کنم ؟!مردمک هایم روی سینه ی پهنش لغزید... پیراهن مردانه ی مشکی تنش بود با حاشیه ی مارک سر آستین و یقه .. دکمه ی دومش هم باز بود.. بوی آزادِ آغشته به محبت می داد... طعم چای را هم دوست داشتم.. معده ام را اذیت نمی کرد.. صورتم را برگرداندم و باز قطره ی دیگری روی صورتم چکید..- برو...سکوت کرد. بوی عطر تلخ کم جانِ بازمانده از تعویض لباس.. بِهمم می ریخت.. چند دقیقه به سکوتی سنگین گذشت... لپ تاپش را روی پایش گذاشت و با لحنی که انگار اتفاقی نیفتاده ، گفت: خیلی خب ساره.. بیا اینجا رو ببین. دارم نزدیک ترین پرواز هارو چک می کنم.. بیا بگو از کجا خوشت میاد...چشمم به ساحل زیبا و دریای آبی و نخل های بلند توی تصویر بود...- این یکی رو ببین.. 14 مِی. خندید: افروز خیلی به نامبرولوژی معتقده! خیلی وقتا قرارای مهمو با تاریخ و ساعت چهار تنظیم می کرد! از وقتی فهمیدم داستان از چه قراره و دستش انداختم.. دیگه حرفی نمی زنه! 14 مِی.. خوبه ولی تا یک روز قبلش من حسابی درگیرم...چهارزانو نشستم و به صفحه خیره شدم.. حالا تصویری از ونیز بود... قایق ها و خانه های قدیمی بامزه..- نظرت چیه؟لبخند دلچســـبی زد..- هوم..؟! از اینجا خوشت میاد؟!فقط نگاهش کردم... درک نمی کردم.. ذهنم، از تجزیه و تحلیل، باز ایستاده بود... سرش را برگرداند و لبخند دلگرم کننده ای زد: می خوام بدزدمت ببرمت یه جای خــــوب !چشمم به دسته موی ریخته بر پیشانیش بود...لپ تاپ را جلوتر کشید: ببین !این بار تصویر آتلانتیس در شب، روی صفحه نقش بست.این کشور را دوست نداشتم...با حالت بامزه ای نگاهم کرد: حتی می تونم ببرمت جزیره آدم خورا! ولی نه.. تو سیاه سوخته ای.. بد اخلاقم که هستی.. نمی خورنت..!چشم های مهربان و شیطانش را تنگ کرد..- به درک! خودم جورشونو می کشم!چرا نمی توانستم لبخند بزنم..وقتی او این همه تلاش می کرد...وقتی صورتش این قدر مشتاق نرم کردن و سر حال آوردن من بود...چرا...به زحمت.. گوشه ی لبم را یک میلیمتر بالا فرستادم.. همزمان بینی ام چین خورد و چشم هایم سوخت... دستمال کاغذی از روی عسلی بیرون کشید و به به طرفم کشید: ای بابا... نمی شه با تو دو کلوم حرف حساب زد...دستمال را به چشم هایم فشار دادم. چرا خالی نمی شدم...کاملا جدی صدایم زد: من صبرم داره تموم می شه ساره. می خوام که حرف بزنی.دستمال را از چشمانم پایین کشیدم.. صدایم بی شباهت به سرماخورده ها نبود: الآن نمی تونم.. یکم فرصت بده...باز دستمال را به چشمانم فشار دادم و او سکوت کرد.. حرامزاده.. رجوع.. حاج خانوم.. تمام شد.. خودم را کمی جلو کشیدم و نگاهم را به لپ تاپش سپردم: می شه بری عینکمو از اون اتاق بیاری؟ نمی تونم خوب ببینم...به چشمانم خیره شد..با... چیزی شبیه به محبتی ناب و خالص... که آن لحظه من از جواب دادنش، عاجز بودم..عینک خودش را از روی میز برداشت و روی چشمم گذاشت... با ته خودکار توی دستش نوک بینی ام را فشار داد: اصلا از وقتی عینکی شدی ازت خوشم اومد...خواستم لبخند بزنم، هر چقدر کمرنگ..، ماهیچه های صورتم.. درد گرفت...لپ تاپ را جلو کشید: باور کن! تو هر چی بیشتر لگد پرونی کنی و رو اعصابم باشی، من بیشتر دوستت دارم!نگاه گذرایی به صورتم انداخت و باقی حرفش را خورد. به تصویر معبدی که روی سایت بود زل زدم: اینجا کجاست؟لبخندی زد و با صدایی ملایم و با حوصله.. شروع کرد به توضیح دادن.. حواسم به صفحه ی لپ تاپ بود.. به ماگِ نیم خورده.. به کیف دستی ام که صبح روی زمین خالی اش کرده بودم و حالا کاملا مرتب، روی یکی از مبل ها به چشم می خورد.. وسط صحبتش، موبایلش زنگ خورد. افروز بود. این را از تصویر بردیای کوچک که روی صفحه افتاد فهمیدم. - جانم افروز.. اوکی.. مرسی که ترتیبشو دادی. نه من قرارو برای پس فردا ساعت 11 صبح فیکس کردم. مواظب خودت باش. فعلا.قبل از اینکه تلفنش را روی میز بگذارد، دستم را جلو بردم و گرفتمش. آرام گفتم: پس فردا با تُرکا قرار داری؟!دیدم که سرش را تکان داد. چشم هایم را تا چشم هایش بالا آوردم: منم می تونم اونجا باشم؟! چشم چپش را تنگ کرد.. به آرامی گفت: البته. انگشتم را روی صفحه کشیدم و روی اسم افروز نگه داشتم. دوباره تصویر بردیا آمد. شیرین و شیطان شده بود. بچه ی خوشگلی نبود اما آنقدری به دل می نشست که من دوستش داشته باشم. کیمیا خوشگل بود. قد بلند و لاغر... رنگ پریده و کمی هم سبزه.. چشم های درشتی داشت و آنقدری هم به دل می نشست که من...انگشتم را روی صفحه کشیدم: شیطونه..لبخند زد: البته! - مث توئه..نگاهش مستقیم روی من بود. صدایش اما خیلی مطمئن به گوش نمی رسید: آره.. خیلی زیاد.گوشی را به طرفش گرفتم. خیره به چشمانم، آن را از دستم گرفت و آهسته گفت: می تونم یه سوال بپرسم..؟!به ونیز در شب نگاه کردم. به آن همه نور و تصوریرشان در آب. لختی سکوت کرد. من شبیه آقاجون بودم اما فرم لب و بینی ام را از حاج خانوم به ارث داشتم. بردیا شبیه به آزاد به نظر می رسید. پارسا به شادی رفته بود. و کیمیا... سرم را کمی چرخاندم. نگاهم روی نیم رخش لغزید.. روی پیشانی کمی بلند و موهای سیاهش... « ازت خوشم میاد چون شبیه عاطفه ای.. فکر کنم بتونیم مثل پدر و مادرم... » فکم منقبض شد. اصوات در سرم به هوهو افتادند... « بی تا می گه تو شبیه جوونی های اونی! »- از من خوشت میاد چون شبیه مادرتم؟نگاه متعجبش تا چشم های بی روح و خالی از زندگی من بالا آمد... اخم کمرنگی میان ابروهایش نشاند و زیر لب گفت: این چه حرفیه؟!- متنفرم از اینکه کسی از من به خاطر شباهتم با مادرش خوشش بیاد..!به آرامی و متفکر، پلک زد... سه ثانیه... پنج ثانیه.. و قبل از اینکه چشم هایم پر از اشک شود، سرش را کج کرد و با اخمی کمرنگ، زیر لب گفت: امروز کجا بودی ساره؟!بغض توی سرم افتاد... توی چشم هایم.. و او.. دید..به نرمی پرسید: چی شده ساره..؟ من دارم دیوونه می شم...خودش را نزدیک تر کرد: خوشگلم...گرفته اما محکم.. و سرد.. زمزمه کردم: متنفرم از این که کسی منو به خاطر مادرش بخواد! فقط همین..نفس عمیقی کشیدم. در سکوت نگاهم می کرد. چند دقیقه چشم هایم را روی هم گذاشتم..و وقتی بازشان کردم، آزاد مشغول چک کردن تاریخ پرواز ها بود..عینکش را باز روی چشمم گذاشتم : حالا قراره منو ببری مسافرت؟چشمش به مانیتور و لبخند به لبش بود: اوهوم.با آزاد می رفتم سفر. با آزاد. جایی ازاینجا دور... از همه ی آدم ها... خوب بود..- و چی باعث شده با خودت فکر کنی که قراره همراهیت کنم؟!یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و نگاهش حالت از خود متشکری گرفت: قرار نیست؟بی آنکه جوابش را بدهم، زل زدم به تصویر جزایر مالدیو...- قرار نیست سرشار؟زل زده بود به صورتم. لپ تاپ را جلوی خودم کشیدم.. عینکم را با انگشت اشاره بالاتر فرستادم : از این یکی خوشم میاد.. امم....نزدیک به یک ساعت از شهرها و کشورهایی حرف زدیم که آن وقت سال مناسب سفر بودند. البه بیشتر او حرف زد و من پاسخ های کوتاه می دادم.. وسطش گریزی به شبکه های مُد می زد و نظرم را می پرسید. روی کاغذ آچار دم دستش که از اتاق کار من برداشته بود، طرح های جالب توجهی بود. مدادش را ازش گرفتم و روی یقه ی شلی که کشیده بود، یقه ی دیگری کشیدم. حاشیه ی پهلوی چپ پارچه را هم با طرح خاصی که از چند روز قبل در ذهن داشتم، پر کردم. یک تای ابرویش را بالا فرستاده بود و از آن نگاه های استاد و شاگردی می کرد.. مداد و کاغذ را کف دستش گذاشتم: این یکی رو بیشتر دوست دارم...- مهم نیست که من چی دوست دارم؟!ته مداد را به چانه اش فشار می داد و به من نگاه می کرد. ساعت نزدیک ده بود. گرسنه بودم و معده ام خالی.. بوی تحریک کننده ی سوپ خانه را برداشته بود و من هیچ میلی نداشتم... دلم هوای تازه می خواست تا این ضعف دست از سرم بردارد: نه.. من زنم. از من بپرس.و از جا بلند شدم و با خودم فکر کردم که اگر او آزاد کله شق و خودرأی همیشگی بود، احتمالا باید جای جمله هایمان عوض می شد...وارد اتاقم شدم. تاریک بود. بی آنکه چراغ را روشن کنم به سمت پنجره رفتم و تا انتها بازش کردم. هوای خنکی داخل شد.. سرم را کمی بیرون بردم... مولکول های هوا به صورتم برخورد کردند.. نفس بلندی کشیدم.. کیمیا نمی توانست مثل من.. به این سادگی نفس بکشد...ضربه ای به در خورد: می تونم بیام تو؟کیمیا..عاطفه..رجوع...از کدامشان این همه بیزار بودم...- هوا خوبه.. وقتی خواب بودی بارون گرفت.. الآن باز آسمون صاف شده..از این همه نزدیکی اش.. از بوی تنش که این همه بی فاصله بود.. کمی خودم را کنار کشیدم...- دلت می خواد بریم بیرون یه دوری بزنیم..؟!آرام سر تکان دادم که نه..- همین جا خوبه...لبخند کمرنگی زد که از گوشه ی چشم دیدم.. ده دقیقه ایستادیم.. یک ربع.. هوا خنک بود و گهگاه صدای بوق ماشینی می آمد.. آسمان شفاف بود و پر از ستاره های ریز و درشت... همین که ایستاده بود کنارم.. همین که تمام روز باعث ناراحتی اش شده بودم و او.. انگار که کسی پشتم بود... سال ها بود این حس را برای بار دوم تجربه نکرده بودم. حتی تمام این ماههایی که می شناختمش و نزدیک بودیم. همیشه بود.. همیشه.. اما امروز... امروز که من کیمیا را دیده بودم...گلویم بسته شد.- متأسفم.. بابت ظهر...هنوز پشت سرم ایستاده بود اما من صدای خنده ی آرامی را که از گلویش آمد و دلم را قلقلک داد..، شنیدم...- پس فردا با من بیا. همکارای ترکیه ای مون میان.. می خوام باشی..- آزاد...- با من میای مسافرت؟!گلویم خراش خورد.. - معذرت می خوام.. نفسش از روی شال.. به گوشم می خورد...قلبم ضربان گرفت...- دلم می خواد خودت زودتر به حرف بیای و منو خلاص کنی.. چون اون موقع مجبور می شم آزادی باشم که دوست ندارم.. باشه عشق من..؟!باد خنکی وزید.. تهدیدش آزارم نداد.. به حرف زدن با او.. احتیاج داشتم.. آرام گفتم: باشه..مکث کوتاهی کرد. ضربان قلبم دوباره بالا و پایین شد..خودش را عقب کشید و به صدایش بی خیالی بخشید: فعلا می خوام غذا بخوری.. بعدش صحبت می کنیم و تو از این حال درمیای.. اما الآن غذای سبک... بیا ساره..و از اتاق بیرون رفت و من صدای قدم هایش را در ذهنم ثبت کردم..از جلوی کنسولم که رد می شدم.. حواسم به زن توی آینه بود.. با شلوار طوسی و بلوز صورتی کمرنگ... داشت داخل سوپ خوری ها سوپ می ریخت.. از دیوار کوتاه کانتر بالا رفتم و رویش نشستم.. لیوان های دهان گشاد آبی را با آب کرد و به طرفم چرخید. از دیدنم آن طور چهارزانو روی کانتر، ابروهایش بالا رفت و لبخند به لبش آمد. خودم را کمی عقب کشیدم. جا به اندازه ی کافی برای چیدن ظرف ها بود. صندلی خودش را عقب کشید و مقابلم نشست. روی صندلی پایه بلند، حالا هم قد شده بودیم. ظرف سوپم را به دستم داد و قرصی از لفافش جدا کرد و کنار دستم گذاشت. کامران که روی صندلی های پشت کانتر می نشست، هنوز بلند بود. حتی وقتی من این بالا می نشستم و لب هایم را برای بوسیدنش جمع می کردم ...- چی شد؟انگشتان سردم را به ظرف سوپم چسباندم: هیچی.. یه لحظه سرم گیج رفت.اخم کمرنگی بر پیشانی اش نشست و با سوپش بازی کرد..نگاهم روی سرشانه هایش سُر خورد.. روی برجستگی عضله ی بازویش.. گردنش.. زنجیرش.. ساعت بند چرمی سیاهی که به مچ چپش بسته بود... سرش را بی هوا بالا گرفت و با نگاه مستقیمش، غافلگیرم کرد.گرمم شد...خیلی گرم...پلک زد و بلافاصله لبخند حواس پرت کنی روی لبش نشاند: چیزی می خوای؟!لیوانم را بالا گرفتم: آب.شام خوردنمان نیم ساعتی طول کشید... من هنوز همان بالا نشسته بودم وقتی او ظرف ها را جمع و در ظرفشویی رها می کرد.. برای خودش قهوه ای دم کرد و قرص های من را داد... معده ام آرام گرفته بود... من را دور زد ، روی صندلی های این طرف نشست و فنجان قهوه اش را مقابلش گذاشت.. بوی خوش قهوه معده ام را تحریک می کرد... سرش پایین بود و وقتی شروع کرد به حرف زدن، صدایش شبیه وقتی به گوشم رسید که در شمال گذرانده بودیم.. کنار دریا..- برنامه های زیادی واسه امشب داشتم.. قرار بود ببرمت یه جای فوق العاده و بعدشم یه رستوران مخصوص و خوب.. با هم حرف بزنیم.. تو.. جواب سوالای منو بدی و من از تصمیمایی که گرفته م.. کمی از قهوه ش نوشید و ادامه داد: فرصتی که به خودم داده بودم.. تقریبا تموم شده.. این یکی دو ماه اخیر.. جزو روزای خوب زندگی من بود ساره. تو تجربه ی متفاوتی بودی و خب ..- بودم؟!لبخند زد . انگشت اشاره اش را به گیجگاه و شصتش را روی چانه قرار داد و گفت: هستی..منتظر نگاهش کردم.. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: حال من با تو خوبه. و تو اینو بهتر از هر کسی می دونی.. و البته که اینم می دونی که ما خیلی جاها واسه هم لنگ می زنیم... برای حرف زدن زیادی محتاط بود..با لحن ملایمی که تقریبا تمام آن شب با من همراه بود، گفتم: سختش نکن آزاد.. راحت باش.با سرانگشت اشاره ی دست چپش ضربه ای به تنه ی فنجانش زد...- نه. سختش نمی کنم. فقط.. می خواستم رابطه مون حالت جدی تری به خودش بگیره و.. من از احساسم مطئنم. اما از آینده، و یکی دو تا مساله مهم که ذهنمو مشغول کرده، نه.. خب.. به نظرم بهتره بذاریمش برای فردا. چندان مایل نیستم امشب درباره ش صحبت کنیم..و من هم آن شب واقعا مایل به ادامه ی این بحث نبودم. اما به خاطر او.. باید این حرف را می زدم. نفس بلندی برای پر کردن ریه هایم از بوی دلپذیر قهوه کشیدم و زیر لب گفتم: اما اگه تو بخوای.. همین امشب هم می تونیم درباره ش صحبت کنیم. من نمی خواستم...لبخند مهربانی زد: مهم نیست.. یعنی هست. اما از خوب بودن تو مهم تر نیست. حتما تو یه فرصت نزدیکتر درباره ش صحبت می کنیم. یه وقتی که بهتر شدی و تمام حواست پیش من بود.نگاهم روی دستانش لغزید... عطر قهوه ی آغشته به دستان مردی که روبه رویم نشسته بود.. تمرکزم را از بین می برد.. هنوز سرش پایین بود وقتی از قهوه اش می نوشید.. کمی بالاتر.. به سینه ی پهنش چشم دوختم.. به لاله ی گوشش.. موهایش.. و برای چندمین بار.. به گردنش...بی هوا سرش را بالا گرفت و با چشم هایی قدری خمار و آلوده به لبخند گفت: نه وقتی که اینقدر حواس پرت شدی..!هجوم ناگهانی خون به صورتم را حس کردم...لبخند کجی زد. ساده و بی تفاوت گفتم: من حواسم پیش توئه.چند لحظه نگاهم کرد... از جا بلند شد.. نزدیکم ایستاد: مطمئنی..؟فاصله مان را تخمین زدم. این نزدیکی را نمی خواستم. خیلی نزدیک تر شد و تقریبا به کانتر تکیه داد.. چیزی از نگاهش پیدا نبود.. بوی خوبش.. لبخندش.. موهایش.. نگاهم ضربان برداشت...با لحن خاصی گفت: پس همـــه ی حواست اینجاست...نفسش بر صورتم نشست... چشمم روی زنجیر گردنش لغزید... زمزمه کرد: نفست خوش بوئه...نفسم حبس شد.یک ثانیه ی دیگر می ماند، حرکت بعدی خودم را پیش بینی نمی کردم.ماهی کم جانی که از امروز صبح ساعت یازده زیر عمیق ترین لایه های شنی و سنگین وجودم مدفون شده بود.. تکان سختی خورد...!فقط می خواستم حواسش را پرت کنم. بعد، می گفتم که برود: پلاکت چیه؟مکث کرد. آرام دستش را سمت یقه اش برد و زنجیرش را بیرون کشید و همزمان نفسش را پرت کرد بیرون. نگاهم روی پلاک صاف و ساده نشست.. بی اختیار دستم را جلو بردم و گرفتمش.. داغ بود.. پلاکی که روی تنش بود..، داغ بود... با دقت نگاهش کردم.. هیچ نوشته یا طرحی به چشم نمی خورد.سرم را با کنجکاوی بالا گرفتم: اینکه...- آزاد.نگاه استفهامی ام.. در عرض دو ثانیه رنگ گرفت. آزاد.. آزاد.. او آزاد بود... از هر چیزی.. عاری از تعلق... حتی پلاکش هم اسم نداشت..! چون او آزاد بود...پلاک را رها کردم..- تو فوق العاده ای پسر!و لب هایم را کش آوردم که بخندم...که حالمان را عوض کنم! کاش می رفت...خودم را متوجه فنجان نیم خورده ی قهوه اش کردم. به طرز عجیبی دلم از آن قهوه می خواست...- می شه برای منم یه قهوه درست کنی..؟از آن نگاههای متبسم و « خر خودتی » وار.. بهم انداخت و گفت: اذیتت می کنه عروسک..فقط می خواستم برود.- فقط یه کمی.. زیاد نمی خورم...- تو شام درست و حسابیم نخوردی. همش چهارتا قاشق! خوب نیست تازه یکم بهتر شدی..با لب و لوچه ای آویزان به فنجان قهوه اش نگاه کردم...- عروسک..این واژه عصبی ام می کرد..تند و بلافاصله به جانبش برگشتم. هنوز همان جا ایستاده بود. لبخند زد: من چیزای بهتری برات دارم..کش و قوسی به کمرم دادم و سرم را روی شانه کج کردم و پرسشگرانه به او چشم دوختم. خیز برداشت و با یک حرکت کتش را از آن سوی میز کشید. دست برد داخل جیبش و جعبه ی کوچک مخملی سرمه ای خوشرنگی بیرون کشید. و دوباره به من نزدیک شد...باز نگاهم روی پلاکش افتاد... روی لبخند ممتد و کمرنگی که گوشه ی لبش بود... هنوز چهار زانو، آن بالا نشسته بودم.. و نمی دانستم درون این جعبه ی سرمه ای مخملی، چیست.. در جعبه از برابر دیدگانم کنار رفت و من... از چیزی که می دیدم.. حیرت و روشنی.. به چشم هایم آمد...بی نظیر بود. سنجاق سرِ جواهرنشان سبز رنگ به شکل دست... این را آخرین بار ، یک ماه پیش در خانه ی نیاز وقتی پای لپ تاپ نشسته بودیم و جدیدترین های Swarovski را نگاه می کردیم، دیده بودم. آن شب آزاد تمام وقتش را با کوروش و مهرداد گذرانده بود و من حتی فکرش را هم نمی کردم که گوشه چشمی به صفحه ی لپ تاپ ما انداخته باشد...سرم را بالا گرفتم.. چشم هایش حرارت عجیبی داشت... نزدیک تر شد و نفسش روی پوستم نشست... قلبم تپیدن گرفت... کمرم را صاف کردم... انگشتم را روی جواهرات ریز و درشت تراش خورده ی سنجاق کشیدم... لمسش زیر دستم.. لذت بخش بود...- عروسک...ماهیچه های سست صورتم هم نتوانستند در برابر لبخند عمیق و دلپذیری که بر لبم می نشست..، مقاومت کنند.. و لبخند عمیق و نادر او... و لبخند عجیب او.. و نگاهِ گرم و استواییِ او...باید می رفت. باید از هدیه اش تشکر می کردم و بعد او.. می رفت...- این.. فوق العاده ست..!دست هایش را دو طرفم روی کانتر گذاشت. اسارت دست هایش..، تمام حس های خواب رفته ام را.. آزاد می کرد... سرش را کمی کج کرد و نگاهش روی گردی صورتم تا رستنگاه موهایم دوید... چانه اش را بالا گرفت و صورتش را نزدیک کرد.. نگاهم میان لب ها و تراش فکش.. در رفت و آمد شد... ماهی کوچولوی خواب زده.. سر جایش آرام نمی گرفت... زنده شد.. جان تازه ای گرفت.. وول خورد.... به حرکت افتاد و حباب بزرگی برداشت... کسی محکم به در کوبید..تکان سنگینی خوردم.به سرعت خودم را عقب کشیدم. داغ شدم. کف دستم را به گونه ام چسباندم. خدای من..! لبانش را بهم فشرد. بی آنکه نگاهم کند..، دست هایش را به آهستگی از کانتر برداشت و لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت.. یک ثانیه.. دو ثانیه.. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد، عقب کشید و به سمت در رفت. صدای سرایدار آمد که قبض ها را تحویل آزاد می داد و می گفت: پریروز اومده. خانوم سرشار نبودن بدم بهشون. نیستن الآن؟؟ندیده هم می توانستم اخمی را که بر پیشانی آزاد نشسته بود، ببینم: کاری داری باهاشون؟- نه والا..- اگه کاری داشتی فردا بهشون بگو. شب بخیر.و در را تقریبا محکم بست. نمی دیدمش. همان جا ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. صدای باز و بسته شدن در دستشویی که نزدیک در ورودی بود، آمد. لباسم را توی تنم تکان دادم.. پاهایم را از کانتر آویزان کردم تا پایین بیایم. بس بود... قبل از اینکه انگشتم به زمین برسد، صدای تلفن بلند شد و اسم آقاجون در خانه طنین انداخت...سر جایم .. جایی میان زمین و هوا.. متوقف شدم...کیمیا...قلبم سفت شد. کیمیا...نمی خوانستم با هیچ احدی از آن خانه حرف بزنم. زنگ قطع شد و صدای آزاد روی ذهن یخ بسته ام نشست..- ساره.چشم از گوشی تلفن و اسم آقاجون گرفتم و به او که حالا با فاصله ی زیادی، مقابلم ایستاده بود سپردم. صورتش را آب زده بود.. موهایش را هم. و من رطوبت موهای سیاهش را می دیدم..کیمیا.. زنده بودنش را از خیلی قبل تر می دانستم. از همان روزی که به دنیا آمد. همیشه به « هستی » اش ایمان داشتم... همیشه باورش داشتم.. من او را در خواب هایم دیده بودم.. مادرش در تمام کابوس های من قدم می زد... التماسم می کرد.. گردنبندش را می خواست... من می دانستم.. اما هیچ گاه لمسش نکرده بودم. هیچ گاه تا این اندازه جدی.. و واقعی.. ندیده بودمش.. کیمیا را.. دختر کام.. ران و... روشنک را...نه او را، نه این روی خودخواه مادرم را !انگشتم را روی تراش های سنجاق سر سبز کشیدم... مهم نبود.. من حرفم را زده بودم.. من به همه شان گفته بودم.. هیچ کس نمی دانست اما من می دانستم که تا چه اندازه آزاد را می خواهم. من می دانستم که حاضر نیستم به خاطر هیچ کسی از دستش بدهم. او را به بهای آزادی خودش می دادم اما به بهای دیگری..، هرگز...- این بی نظیره.. ممنونم آزاد.. اصلا فکر نمی کردم یادت باشه...سرم را بالا گرفتم و لبخند زدم: اما من هنوزم قهوه می خوام.خیره و لبخند زنان.. نگاهش روی صورتم گشت.. روی چشمانم.. لب هایم.. چانه ام... یک قدم به جلو برداشت.. حالا دیگر خبری از عطر قهوه ی یخ کرده نبود اما دل من هنوز.. قدری از آن فنجان می خواست... حالا یک قدم بیشتر با من فاصله نداشت. نگاهم روی قفسه ی سینه اش ثابت ماند. دلم می خواست محکم بغلم بگیرد و من.. با صدای بلند.. همه چیز را تعریف کنم...لبخند زدم: معذرت می خوام. برای تمام امروز..تبسم محوی گوشه ی لبش نشاند..ادامه دادم: خیلی اذیتت کردم. من واقعا نمی خواستم اینجوری بشه.. من.. من فقط می خواستم بخوابم.. شوکه بودم و.. فقط می خواستم بخوابم. به هر حال.. معذرت می خوام که از کار و زندگی انداختمت. اصلا نیتم این نبود..لبخندش عمیق تر شد...دست هایش را به کمرش زد و با چشم هایی خندان.. به من نگاه کرد..نفسم را زیر مغناطیس سنگین نگاهش..، رها کردم..- و این هدیه و امشب.. نمی خواستم خرابش کنم. امشب می خواستم بهت بگم که.. تمام روزهایی که کنار من بودی.. تمام ساعاتی که با تو گذشته.. چه قبل از این.. این احساس.. و چه بعدش..، برای من سرشار از خوشبختی و آرامش بوده... من.. می خواستم بگم.. اوه چطور باید حرف بزنم...دست های بلاتکلیفم را بالا گرفتم و لبخند بلاتکلیف تری زدم..سرش را کج کرده بود و در آرامش به من گوش می داد...- می خواستم بگم برای من دیگه بعدی وجود نداره.. آینده ی تاریکی وجود نداره.. حتی.. حتی اگه تو بخوای از این با هم بودن استعفا بدیم و به ارزش های شخصیمون پایدار بمونیم...،- با من میای مسافرت؟!با ابروهای بالا رفته و چشمانی کاوشگر.. نگاهش کردم..چرا این همه لبخند مداوم می زد..قبل از اینکه جوابش را بدهم، تلفن برای بار دوم زنگ خورد. نگاهش روی گوشی ماند و بعد روی من چرخید. از کانتر کاملا پایین رفتم و تلفن را برداشتم. لبخندم جمع شد و با شنیدن شماره ی خانه ی آقاجون، بی اختیار اخم بر پیشانیم نشست. آزاد موشکافانه نگاهم کرد. با میلی جواب دادم.- نمی خوای جواب بدی؟با اخم دکمه را فشار دادم.- بله.- سلام.صدای حاج خانوم بی اندازه آرام و خلع سلاح بود...- سلام.- خوبی؟ چرا صدات.. گرفته؟- چیزی نیست..- خب.. چیکار می کنی..؟ تنهایی..؟؟به آزاد نگاه کردم که ظاهرا حواسش به لپ تاپش بود. تنها نبودم..- ساره جان..- من حالم خوبه. نگران نباشید.- ولی نگرانم.قلبم جریحه دار شد.. آنقدر مادرانه و خالصانه گفته بود که...نمی دانم چه تغییری در صورتم به وجود آمد که آزاد برگشت و مستقیم نگاهم کرد. حاج خانوم ادامه داد: ناراحت نباش. بالاخره که ما یه روز این بچه رو می دیدیم...- چندمین بار بود..؟!لختی سکوت کرد و بعد ادامه داد: چهارم پنجم..نفسم را رها کردم...- خب.. ببین ساره..ازاین « ببین ساره » ها چندشم می شد! هیچ وقت خبر خوبی پشتشان نبود...- عصری.. صدر دوباره زنگ زد..دست راستم روی زانو مشت شد.- ما.. همه مون.. ناراحت اون بچه ایم. واقعا نمی دونم باید باهاش چیکار کرد.. صدر.. خب اون هیچ وقت حرفی از رجوع شما دو تا نزده..- من تمام حرفامو صبح زدم!- ساره!- حاج خانوم. من حالم خوب نیست. صبح اونقدر شوکه بودم که نتونستم درست و حسابی متوجهش کنم. ظهر زیر سرم بودم. و الآن حتی نمی تونم به این مساله فکر کنم! پس خواهش می کنم بذارید واسه یه وقت دیگه...صدایش حالا.. آنقدر ها هم صبور به گوش نمی رسید...- ساره من از وقتی این بچه رو آورده ببینم، یه شب خواب آروم ندارم ! اون دختر نگرانه بچه شه.. روحش نا آرومه... من حسش می کنم...حسش می کرد... روشنک را حس می کرد...صدایش با گریه مخلوط شد: ساره جان بیا بشینیم فکر کنیم ببینیم باید چه کرد... من تا همین دفعه پیش دلم نمی خواست چشمم به این بچه بیفته. نمی تونستم تحملش کنم. به صدر گفتم از اینجا ببردش. اما.. از اون روز..ساره تو اون روز نبودی ببینی چطور حالش بد شد. کبود شد.. نفسش رفت...گریه کرد: شاید با رجوع شما دو تا همه چی دفن شد. شاید بشه خاک ریخت رو این بی آبرویی.. وقتی این بچه مادر داشته باشه... شاید بشه دهن مردمو بست..!ایستادم: شما نگران چی هستی؟! دخترت، من، یا اون بچه؟؟ این چه خواسته ی احمقانه ایه که از من داری؟؟ من چطوری می تونم دوباره با اون آدم زندگی کنم؟؟ چطوری می شه همه چیزو برگردوند به قبل؟؟! به من بگو چطوری می خوای خاک بپاشی و دفن کنی؟سر تکان دادم...- فقط می تونی خاک گور منو رو این بی آبرویی بریزی..!صدای نفس نفسش از پشت خط می آمد..- ساره!- ساره نمــــی خواد برگرده! ساره از اون زندگی بیـــزاره...! اینو می فهمی؟؟انگار که دست هایی قوی و ضخیم گلویم را چسبیده بودند. انگاری که همان دست ها..، می خواستند همه چیزم را بگیرند.. استقلالم را.. زندگیم را.. آزادیم را.. آزادم را..!تند شد.. بی رحم شد... خیلی بی رحم... و من، که وسط هال ایستاده بودم و نمی دانستم به زنی که پشت خط برای خوشبختی همه یقه جر می دهد، چه بگویم..!- ساره خودخواهه! ساره دل رحم نیست! ساره دلش واسه اون هیچ کس به جز خودش نمی سوزه!معده ام تیر کشید.. شاید راست می گفت... چنگ زدم زیر شالم.. به موهایم.. ادامه داد: من فقط ازت خواستم بهش فکر کنی!معده ام سوخت و صدایم بالا رفت: چطور می تونی حتی بهش فکر کنی؟!داد زدم: چطوری می تونی اسمشو بیاری؟؟ اگه دوست داری همه رو به جز دخترت مقصر جلوه بدی، می تونی به اینم فکر کنی که اون.. و نوه ای که سنگشو به سینه می زنی، باعث مرگ دخترت شدن! چرا اینجوری نمیبینی؟!!سرم را با شدت به طرفین تکان دادم و گفتم: چطوری می تونی اینقدر بی رحم باشی؟؟ بابا.. منم بچه تم..! دلت برام بســـوزه!آزاد مقابلم ایستاده بود. شوکه.. با چشم هایی نگران و غمگین.. و او.. مادرم.. که داشت گریه می کرد.. داشت گریه می کرد اما زبانش نیش داشت: دلم برات می سوزه که بهت می گم ازدواج کن! دلم می سوزه که میگم این یارو مدرسی.. مرد خوبیه! که نگران آینده تم! کی جز من انقدر واست نگران بوده؟؟ پدرت؟ برادرت؟ من مادرتم دختر احمق.. آخرین کسی که واست می مونه منم..! دعای خیر منه که باید پشت سرت باشه!دستش را برای گرفتن گوشی تلفن و پایان دادن به این مکالمه، جلو آورد... نگاهم به تصویر تمام قد خودم روی صفحه ی سیاه تبلیغات تلویزیون بود.. شالم عقب رفته بود.. صورتم بهم ریخته.. و گوشواره هایم.. پشتم را کردم و حاج خانوم از ته دل گفت: من می خوام تو خوب باشی. تو خوب زندگی کنی. من نمی تونم ببینم خونه ی خالیتو..! من نمی خوام تنها بری مشهد.. نمی خوام زندگیت رو هوا باشه.. نمی خوام بدون خانواده باشی.. نمی خوام تنها باشی.. نمی خوام مث اون یکی دختر دسته گلم که به خاطر اون مردک بی صفت! جوونیش تباه شد.. از دست بری.. مث اون یکی ازت غفلت کنم و دستم از تو هم خالی بشه... نمی خوام تخت خواب دو نفره باشه تو خونه ای که یه زن تنها توش زندگی می کنه! مــــی فهمی؟! اینارو.. نگرانی های یه مادرو.. می فهمی؟ من صلاحتو می خوام!نمی خواستم.. نمی خواستم شب آرامم را خراب کنم.. نمی خواستم حرف هایی را بزنم که هرگز بر زبان نیاورده بودم. چیزهایی که اگرچه واقعیت داشتند.. اما حالا دیگر فراموششان کرده بودم و زندگیم را حرامشان نمی کردم.. نمی خواستم از چیزهایی حرف بزنم که وجود داشتند، اما من کنارشان زده بودم و تمام عید.. تمام این دو ماه.. تمام این اردیبهشت را.. رها و سبک گذرانده بودم...نمی خواستم اما.. با حال خرابی داد زدم: آخه این حرفا یعنی چـــی؟؟ یه عمری سنگ دختر سلیته تو به سینه زدی! هنوزم داری می زنی! هنوزم تقصیرارو گردن همه میندازی! این داستان برای من تموم شده س تو چرا تمومش نمــــی کنی؟! باز می خوای دخترتو بفرستی تو بغل همون مردک بی صفت؟؟ دختر تو بد نبود؟ بد نکرد؟؟ دختر تو نبـــود؟؟ چــــی داری میگی حاج خانوم؟؟ یه عمری به ریز و درشت من ایراد گرفتی، افکار پوسیده تو به اسم خدا و پیغمبر کردی تو سرم! اسم روشنک که می اومد، همه چی می شد مراعات! همه چی می شد عیبی نداره... رعایت کنید دخترم مریضه.. چیزی به بچه م نگید قلبش بیماره... بذارید هر جا می خواد بره، هر کــــاری می خواد بکنه، هر شهری می خواد درس بخونه، بچه م مریضه.. بذارید هر غلطی می خواد بکنه، بچه م مریضه..عربده زدم: رفته خوابیده بغل شوهر مـــــن! شکمش اومده بالا، کثافت زده به زندگی یه دختر بیست ساله! هیچی نگیــــد! خفه شید! این بچه مریــــــضه !!اشک هایم پایین ریخت و از ته جگرم.. داد کشیدم: ای مــــــادر من از دست تو مُــــــــردم! ای مادر من از دست تو دق کردم! ای مادر تو منو کُشتی !انگشت های مردانه ای به دور بازویم حلقه شد...زجه زدم: ای مادر من مردم از دست تو! انقدری که از تو کشیدم از هیــــچ بنی بشری نکشیدم! انقدری که تو منو زجر دادی، کامران نداد.. روشنک نداد... یه عمری همه رو کوبیدی سر من.. یه عمری گفتی خفه خون بگیر.. اون یکی پسره، این یکی هم مریضه.. واسه من چیکار کردی؟ هرچی داشتم و دارم از لطف خدا بوده.. همیشه پشتم بوده.. همه ی زندگیمو از اون دارم و از آدم هایی که انسانیت سرشون می شه! تو چشمت به تخت خواب منه؟! اون موقع که باید چشمش بهش می بود کجـــا بودی؟! چشمت به سفر مشهد منه؟ تمام زجری که اون بچه می کشه.. تمام روزای بدی که من گذروندم..، سوغات همین سفر توئه! من از تو چی دارم..؟.. برام چیکار کردی ؟ تو فقط نگران خراب نشدن منی؟ نگران رو دست نموندنم؟؟ کی نگران خوشبختیم بودی؟!از پشت سر بغلم... سرش را گذاشت در گودی گردنم.. قلبم چرا نمی زد... داد بی جانی زدم..: الآن می خوای برات چیکار کنم؟ ایـــن دفعه برم زن کی بشم؟؟ بچه ی کی رو بزرگ کنم؟ حـــــاج خانوم ! این دفعه گند کی رو بپوشونم؟!فشار دست های حلقه شده اش دور شکمم.. بیشتر شد...داد زدم: ازت متنفرم حاج خانوم!! ازت متنفرم!...گوشی را از دستم گرفت و روی مبل انداخت. صدای بلند گریه ام، هال کوچک خونه را پر کرد.. موهایم را بوسید: عیبی نداره...عیب داشت. عیب داشت! از هیچ چیز و هیچ کس به اندازه ی این مادر زخم ندیده بودم! و این عیب داشت..! کاش می فهمید که عیب داشت. کاش می توانستم برایش توضیح بدهم که چه حس گند و مزخرفی دارم..- شش.. ساره..هق زدم...عیب داشت..گرمی لب ها و بعد بوسه اش را روی لاله ی گوشم حس کردم: آروم.. آروم.. خیلی خب عروسک.. خیلی خب...فشار دستانش به دورم بیشتر شد و به آرامی چسباندم به بغلش... انگشتان نوازشگرش را روی بازویم می کشید.. روی موهایم.. باید خودم را جمع می کردم اما نمی توانستم.. بدنم می لرزید و من هیچ راهی برای آرام گرفتن سراغ نداشتم... باید حرف می زدم.. باید حرفی می زدم.. صدا و بغضم، با هم شکست: آزاد...گیجگاهم را بوسید: جونم.. حرف بزن عشق من..کلمات بدون برنامه ریزی و بی فکر از دهانم خارج شدند.. هیچ تسلطی روی حروف نداشتم...- می خوان برگردم...انگشتانش به دور کمرم، سخت و سفت شد.نفسم هنوز تکه تکه و تنگ بود: کیمیا زنده ست.. باورم نمی شه.. من هیچ وقت اینقدر جدی بهش فکر نکرده بودم.. هیچ وقت تصویر واضحی از زنده موندن این بچه نداشتم.. اون زنده ست.! نفس می کشه... مریضه.. خوشگل شده.. خیلی.. چشماش.. وقتی لمسم کرد... من نمــــی دونم باید چی صدام کنه!..اشک های درشتی روی صورت خیسم ریخت: من ازش متنفر نیستم آزاد..! نیستم....تپش قلبم تند بود.. آنقدر تند که می ترسیدم از سینه ام بیرون بزند...نمی دانم چقدر به سکوت گذشت... تنها صدای هق هق ریز من بود که فضا را از سکون می انداخت.. هق هقی ریز که ذره ذره... کم و کمتر شد... مردمک هایم را دور تا دور خانه چرخاندم. لپ تاپ و عینکش روی میز رها شده بود.. کمی آن طرف تر ماگِ نیم خورده ی من به چشم می خورد... کیف دستی بیرونم که صبح روی زمین خالی اش کرده بودم.. و زنی با کلاه لبه دار بزرگ و مشکی و پیراهنی بلند و مشکی دستش را به کمرش زده و چانه اش را بالا گرفته بود و به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد. احساس آرامش و امنیتی عجیب از شانه ی سمت چپم جریان گرفت.. در بطن چپم ریخت... ریه هایم را پر کرد... قفسه ی سینه ام گرم شد.. و فکر کردم کوهی که به آن تکیه کرده ام، بی اندازه محکم و امن است... نوازش ملایم دست هایش روی بازوانم.. بوسه های نرم و آرام بخشش.. دلم می خواست محکم تر از این حرف ها در آغوشم بگیرد..دست هایش را از دور تنم جدا کردم و با شتاب فاصله گرفتم.- آزاد برو.جوابش را نشنیدم.گرمم بود. همه ی تنم داغ بود. و این چیزی نبود که می خواستم.- خواهش می کنم.. آزاد..دلم نمی خواست چشم در چشمش شوم. دلم نمی خواست بیرونش کنم. اما آن شب روی هیچ چیز تسلط نداشتم.. برگشتم و به چشم هایش نگاه کردم: اینجا نمون..فکش سخت شد. نگاهش را چند ثانیه پشت سرم نگه داشت و بعد به صورتم انداخت: نمی خوای؟!ضربان قلبم تند شد. با استیصال نگاهش کردم: آزاد...بدون فکر کردن به طرف کتش رفت. آن را از روی مبل برداشت. گوشی و سوییچش را چنگ زد و قدم بلندی به سمت در برداشت. نفسم بند آمد! داشت می رفت! بی اراده چند قدم پشت سرش رفتم. چشمم روی دستگیره ای که با شتاب و خشونت پایین کشیدش، ثابت ماند. جفت دست هایم را روی دهانم گذاشتم که صدایش نزنم. « آزادِ » خفه ای از گلویم درآمد که فقط خودم شنیدمش.. در را با دست چپش باز کرد و قبل از اینکه بیرون برود، سرش چند درجه به سمت من چرخید. چشم هایش قرمز بود. نفسم حبس شد. لب هایش را بهم فشرد. دستش روی دستگیره چنگ شد. در را تا انتها باز کرد و محکم بهم کوبید..دست هایم هنوز روی دهانم بود...کلافه و عصبی نگاهم کرد. صورتش تا انحنای گردن.. برافروخته به نظر می رسید... لحظه ای چشم هایش را روی هم گذاشت.. برق زنجیر گردنش چشمم را زد.. دست هایم بر خلاف تنم، سرد بود. چشم هایش را باز کرد. مشت محکمی به در کوبید. با دو گام بلند خودش را به من رساند. کت و سوییچ و موبایلش را روی میز پرت کرد. دست هایش را گذاشت دو طرف صورتم: تـــو چی می خوای؟!موهایش مرطوب بود.. تنها نگاهش کردم.فشار اندکی به دستانش داد: من باید چیکار کنم..؟!بی آنکه بتوانم حرفی بزنم، نگاه سرگردانم میان چشم ها و لب هایش چرخید...- ساره..!- ...- من نمی تونم ولت کنم..گرمم بود.خیلی گرم.باید ولم می کرد.کاش ولم نمی کرد...محکم تر تکانم داد: می خوای برم؟ می خوای تنها باشی؟ به من احتیاجی نداری..؟!داشتم.داشتم..پلک هایم را روی هم گذاشتم...داشتم..از فشار دستانش کاسته شد.. به آرامی مژه هایم را از هم فاصله دادم.. چشم های سیاهش را دوست داشتم.. انحنای گردنش را.. دلم می خواست رگ برجسته ی پیشانی اش را لمس کنم و انگشتم را میان موهایش بلغزانم..- نرو...لبخند از نگاهش گذشت... چیزی در ذهنم بود. چیزی که داشت من را می کشت..! نزدیک تر شد.. چشم هایم را کاوید.. انگشت شصتش را به نرمی روی لبم کشید...- اما نه اینجوری..حرکت دستش متوقف شد. صاف نگاهم کرد. صاف.. نگاهش کردم. مستقیم.. آرام.. و تمام ذهنم را..، در چشم هایم خالی کردم...دستانش شل شد..- ساره..ازش جدا شدم و یک قدم عقب رفتم..دست راستش را به کمر زد و با دست دیگرش موهایش را کشید..جلو آمد. آنقدر جلو که مجبور شدم روی دسته ی مبل بنشینم. دستش را کنار صورتم به مبل عمود کرد و با لحن گیج و متمسخری گفت: یعنی می تونم با یه جمله تو رو به خودم حلال کنم، با یه جمله حروم؟؟؟!!تلفن خانه زنگ خورد.- ساره!عصبی و تقریبا بلند.بوق دوم.نفسش کوتاه و منقطع شد.بوق سوم.نزدیک بود. خیلی نزدیک. و حرارتش من را به تب می انداخت...ماهی کوچولوی بازیگوش.. باز حبابش را بغل گرفت و بالا و پایین جهید...نگاهش روی لب هایم لغزید.. کلافه بود.. می خواست بماند. باید می رفت...صدایم خش داشت..، وقتی اسمش را صدا می زدم: آزاد...ضربان قلبم آنقدر بلند بود که می ترسیدم بشنود.. و کف دست های عرق کرده ام.. صدایش گرفته بود وقتی بازدم مطبوعش روی پوست صورتم می نشست...- جانم...نفسم حبس شد..سرم رو به انفجار بود..و این ماهی بازیگوش...- من نمی تونم...لب هایش بی اندازه نزدیک بود..عقلم، دینم، شخصیتم، مذهبم، داد زد « نــــه ! »ناگهان آستینش را کشیدم..- نمی تونیم آزاد...از عقلم متنفر بودم..!و از چیزی که بیان کرده بودم!نگاهم روی چشم های تبدار و مهربانش چرخید... تمام وجودم خواستن بود. میل بود.. کشش بود.. تشنه ی این آغوش و آرامش بود..! قلبم تند زد... عطر تنش..به چشمانم نگاه کرد: برم..؟!و من..، مصمم... برای یک ثانیه.. نه، این را نمی خواستم... گفتم: برو!قلبم از چیزی که در سرم بود..، سوخت...- ساره!صدایش خش داشت..چشم هایم را لحظه ای بستم و باز کردم. و دوباره.. همه ی آنچه را که در ذهنم بود.. در چشم هایش خالی کردم..فشار دستش روی مبل زیاد شد.. لبش را به لبم نزدیک کرد.. همه چیز داشت از کنترلم خارج می شد.. با صدای بم و گرفته ای.. زمزمه کرد: من دوستت دارم احمق!..چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم.. لب زد: برام سخته...چشم هایم را باز کردم. و باز همان نگاه را به چشم هایش ریختم.. حرارت نفس هایش من را از پا می انداخت... و تمام شریان های بدنم.. به قلب او می رسید.... در نگاهش..، چیزی شبیه به امتناع.. شبیه به « نه.. ».. بود... و اخم کمرنگی میان ابروهایش و آن رگ برجسته ی پیشانی...سرش را با شدت تکان داد: نه!حباب ترکید...قلبم می سوخت...- از این کار متنفرم..!تمام نیرویم را جمع کردم تا بلند شوم و کنارش بزنم.. تلخ بودم... تمام وجودم تلخ بود.. گفتم: برو...سرم گیج رفت... دستم را به مبل گرفتم... سینه اش را از اکسیژن خانه ام، پر و خالی کرد... خودم را تقریبا تا آشپزخانه کشاندم.. آب سرد می خواستم.. خیلی سرد...صدایم زد: ساره...شیر آب را باز کردم..ماهی لعنتی...دست هایم را به سینک عمود کردم.. صدایم، بغض و خش داشت: برو آزاد...!چند ثانیه سکوت...، و بعد صدای بهم خوردن در....همان طور که روی سینک خم شده بودم، پلک هایم را محکم فشار دادم که گریه نکنم...رفت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد