وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی قسمت26

اول اردیبهشت ماه بود و من خیال می کردم هنوز قرارست همه چیز در همین آرامش و بی خبری بگذرد. خیال می کردم وقتی دور بعضی چیزها را در زندگی خط می کشی..، خط کشیده ای دیگر! اما.. این زندگی بود که بارها و بارها به من ثابت کرد، همه چیز آن طور که من دلم می خواهد.. پیش نمی رود....همه ی برنامه هایم درهم بود. فستیوال تابستان نزدیک می شد، آزاد از زمستانی که اروس گذرانده بود راضی نبود، و قرار بود همان روز ها دو نفراز طراح های مهمی که افروز کلی برای کشاندنشان سر و کله زده بود بیایند و یکی از قرار ملاقات های کاری و مهم اروس هم.. در راه بود.. همدیگر را کمابیش می دیدم و اغلب وقتمان با سر و کله زدن ، دلخور شدن، خندیدن و شاد بودن.. و همه ی اتفاقات معقول و معمولی که می توانست وجود داشته باشد، می گذشت. تمام حرف هایی که می توانست میان زمین و آسمان ما پیش بیاید.. و من تمام تلاشم را می کردم که پایان این بحث ها، خنده ها، و یا حتی عصبانیت ها، درست و آرام و به نفع رابطه مان جمع شود! یکبار دیگر هم سر و کله ی پگاه در اروس پیدا شده بود. اصلا روز خوبی نبود و می دانستم سر آزاد به اندازه ای شلوغ هست که این دیدار باز خورد خوبی برای هیچ کس نداشته باشد. پگاه آمد و یک ساعت و نیم برای دیدن آزاد به انتظار نشست. ساعت از دو و نیم گذشته بود که آزاد تماس گرفت و گفت برای نهار برویم بیرون. می دانستم که پگاه هنوز آنجاست. نیاز نگران عکس العمل های غیرمنطقی پگاه بود و من.. نگران همه مان. برنامه ی فتوشاپ را بستم و تنها چیزی که از آزاد خواستم، این بود: « می شه بری و با پگاه صحبت کنی؟! بعدش اگه وقت و حوصله داشتی میریم نهار...»علاوه بر شلوغی و کارهای فراوان شرکت و خودم ، تلفن های وقت و بی وقت حاج خانوم و جو آرام اما مشکوکی که در خانه ی پدری وجود داشت، باعث دلشوره ای ظریف و طاقت فرسا می شد... آقاجون طبق معمول ساکت وبی حرف بود ، حاج خانوم اما به من لبخند های نا تمام می زد.. از کارم می پرسید.. و هر آنچه که سابقه نداشت! بی تا را یک بار دیده بودم. درست وقتی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود.. این روزها حالش هیچ خوب نبود.. آزاد را اصلا نمی شناخت و افروز را هم شبیه مادرش می دید... دلم فشرده می شد.. به آزاد و فک منقبضش نگاه می کردم تا تسکینش بدهم... خوددار تر از آن چیزی بود که بخواهم کلامی بگویم یا دعوتش کنم به آرام شدن با چیزهایی که من به وسیله شان تکسن می گرفتم. سال قبل یکبار گفته بودم دعا...، دعوای بدی میانمان شد... بار دوم گفته بودم دعا، آرام گفته بود که تو دعا کن.. من جور دیگری ارتباط می گیرم... .. تنها نگاهش می کردم.. ثریا میهمانی خصوصی گرفت و از من دعوت کرد. آخر سر هم اضافه کرد پارتنرم را هم با خودم ببرم! به علی نگاه کردم که بی خیال بود و انگار چندان هم بی میل نبود اگر کسی هست را، با خودم همراه کنم! به آزاد که گفتم، کاملا جدی قبول کرد! من اما همچین چیزی را نمی خواستم.. محض شوخی گفته بودم و حالا... آزاد که یکی دو باری با علی هم صحبت شده بود، می پذیرفت! به هر حال نه من تمایلی نشان دادم، نه سفر شش روزه ی کاری و بدون برنامه ریزی آزاد به ایتالیا مجال رفتن به این میهمانی را داد...و من، هر روز به سفر شمال فکر می کردم. هر روز طرح آن ساحل بی نظیر و آن ویلای سفید در خاطرم نقش می بست و به من انگیزه و آرامشی تازه برای جنگیدن.. و دوباره جنگیدن می داد... با آزاد حرف زدیم.. از اهدافمان.. از آنچه که می خواهیم..، و شاید اندکی مهم تر: از آنچه که نمی خواهیم! از من درباره ی بچه دار شدن می پرسید... من، نتوانسته بودم همان لحظه جواب درستی بدهم...در عین احساس نیاز عجیبی که به این تجربه داشتم، نوعی ترس در من بود.... نوعی ترس که منشأش را می دانستم..، اما نمی توانستم از این یک مورد با آزاد حرف بزنم...از او پرسیدم. آزاد بچه ها را دوست نداشت. یا بهتر بود اضافه کنم، هر، بچه ای را دوست نداشت! اما ذهن من را برد سمت آن بچه ای که توی پاساژ دیده بودیم.. یا حتی نزدیک تر، پسر افروز.. یا پارسا! این ها را دوست داشت... و می گفت اگر روزی دری به تخته خورد و خر شد که من را بگیرد ، یا از آن هم خر تر! بخواهیم بچه دار شویم..، تنها در صورتی مطابق انسان های عادی رفتار می کند که به یکی از این ها رفته باشد...من می خندیدم اما.. ذهنم یم رفت سمت شادی... وقتی شادی برگشت امریکا.. پارسا را برد، و من در عین ناباوری.. دو روز تمام برای رفتنشان..، گریه کردم...و هنوز نمی دانستم برای کدام بیشتر دلتنگم... شادی..، یا پسرش..؟!و من هنوز به شمال فکر می کردم...وقتی آزاد از روزی حرف می زد که خواسته یا ناخواسته با گذشته ام رو به رو خواهم شد..، با بچه ای که ممکن بود زنده باشد..، و از من می پرسید تصمیمم چیست...من هنوز به شمال فکر می کردم...به قلبی که میان ماسه های خیس و نرم جا گذاشته بودم...به حس استیصال و دلشوره ای که در جاده داشتم و برای رهایی از این حس، پا به پای او.. شیطنت کردم... سرعتم را بالا بردم.. سبقت گرفتم.. اذیتش کردم... به او وانمود کردم حالم خوبست و دارم شیطنت می کنم. خواستم پای شیطنتم باشد و پا به پای ماشینش حرکت کردم و سر به سرش گذاشتم.. وانمود کردم دارم از این بازی لذت می برم و اجازه ندادم کسی بفهمد قلبم تا چه اندازه تنگ و گرفته است.. تا جایی که آزاد پشت سر هم چراغ بدهد، دستش را بگذارد روی بوق، و آخر سر زنگ بزند و آن طور عصبانی دعوایم کند که یا مشینم را وسط جاده رها می کنم و با او برمی گردم، یا مثل آدمیزاد..، آرام برانم...وقتی از من می پرسید حسم نسبت به آن بچه چیست؟! وقتی آن طور صراحتا از کامران و احساس من می پرسید! وقتی می خواست بداند ایا او را بخشیده ام یا نه......من باز به شمال فکر می کردم....به تمام لحظه هایی که حس می کردم کسی این خوشبختی را از من خواهد گرفت..به لحظه ای که از شادی خداحافظی می کردم... وقتی می رفت... وسط فرودگاه...اول تا می توانستم خوب پارسا را به خودم فشردم و بوسیدم.. بعد نوبت شادی بود.. انگار نه انگار که چند سال ندیده امش.. صمیمیت میانمان، تکان نخورده بود! هنوز همان شادی بود که مانتویش را با من عوض کرد تا برای اولین بار صدر پسر را ببینم... قلبم تیر کشید... قرار بود ایران را ترک کنند، قرار بود باز هم همدیگر را ببینیم، اما من نمی دانم چرا چند قطره اشکم را روی پارچه ی لطیف مانتویش، جا گذاشتم...وقتی آزاد از من جواب روشن و قاطع می خواست و دست به دست همه چیز می داد تا اوضاع بر من تنگ تر شود... حاج خانوم پای تلفن از آمدن آقای مدرسی حرف زده بود.. و من، دقیقا دو روز قبلش وقتی یک سر می رفتم شرکت علی تا دلتنگی سرزده ام را، سرزده از میان ببرم، آقای مدرسی را دیده بودم...مردی قد بلند که شقیقه های جوگندمی داشت و صورتی ته ریش دار. سن و سالش حوالی سی و شش هفت نشان می داد. دست چپش انگشتر عقیق داشت و لبخند محکم و مداومی گوشه ی لبش... وقتی در اتاق علی را بی اجازه از حواسِ پرتِ خانوم منشی باز کرده بودم، خم شده بود روی میز علی و غرق بحث بودند...علی جور خاصی معرفی اش کرد، و جور خاص تری با نگاهش به من اشاره زد...! برای یک صدم ثانیه نفس نکشیدم تا اشاره اش را بگیرم. هیچ وقت نفهمیدم علی با چه چیز موافق، و با چه چیز مخالف است...!! و آقای مدرسی..، که علی « رسول جان » خطابش می کرد... زیاد من را نگاه نمی کرد اما همان چند باری که ناخواسته چشم در چشم شدیم، آرامش خاص نگاهش وادارم کرد علی رغم پالس هایی که می فرستاد و علی رغم لبخند راضی علی، حفظ ظاهر کنم و حرف هایم را بگذارم با علی، پشت در های بسته...وقتی آزاد از من جواب می خواست.. وقتی بی رحم می شد، و خودش را می گذاشت جای آدمی که هیچ دین احساسی به من ندارد...، و جواب می خواست....و من.. در نهایت تنگدستی و صداقت.. نمی توانستم کلماتی را که پشت سر هم در ذهنم ردیف می شدند ، نادیده بگیرم.. که من..، دلم بچه می خواست..! دلم آغوش باز می خواست..! که من از این همه تنهایی، به ستـــــوه آمده بودم...!اول اردیبهشت ماه بود و من قرار بود فردا سری به حاج خانوم بزنم و عصرم را با آزاد بگذرانم چراغ خواب کنار تختم را بستم و خوابیدم. سفر شمال تمام شده بود و من باید به سوال های آزاد جواب می دادم. چشم هایم را روی هم گذاشتم تا راه حلی پیدا کنم. فردا، قطعا روز بهتری بود.***وقتی در خانه ی پدری را پشت سرم می بستم، کوهی از آتشفشان بودم...!پرستار از اتاق بیرون آمد و لبخند زد: تازه خوابیدن. یکم فشارشون بالا بود.. زنی به اسم مدرسی اینجا بود! درست وقتی که آمدم تا روز خوبی را با مادرم بگذرانم، زنی خوش سیما و سفید رو در هال روی مبلمان استیل نشسته بود و با حاج خانوم خوش و بش می کرد! من را بی اندازه تحویل گرفت و از حاج خانوم پرسید: من می تونم دفعه بعد با داداشم مزاحمتون بشم؟! یه وقتی که ساره جون هم باشن...- نه!من بودم! با صراحت! به سادگی! در برابر چشم های گرد شده و اخم دار مادرم!خانوم مدرسی کمی این پا و آن پا کرد.. کمی از برادرش گفت.. از خودش.. از من تعریف کرد.. از خوشنامی پدرم.. اما از خوشنامی خواهرم حرفی نزد! یا چیزی نشنیده بود، ی علی همه را ساکت کرده بود...نیم ساعت نشست و رفت. و حالا حاج خانوم بی آنکه وقعی بر من بگذارد، راه اتاقش را در پیش گرفت و حال بدش را بهانه کرد...در اتاقش را با شتاب باز کردم: این چی می گفت اینجا؟!اتاق تاریک و ساکت بود. صدایی نیامد. نزدیک تخت شدم و هر لحظه انگار تلاشم برای کنترل خودم و صدایم، بی فایده می شد...- می گم خانوم مدرسی اینجا چیکار داشت؟ معلوم بود که بار اولش نیست! بردارش پیش علی کار می کنه؟! آره؟!حاج خانوم با اخم تکانی به خودش داد و سعی کرد روی تخت بنشیند.. پرستار دوید تو: خانوم..دستم را بالا گرفتم: شما بیرون!- اما خانوم..- بیرون!!برگشتم سمت حاج خانوم که صورتش برزخی بود.. اما.. نه برزخی تر از من..!- چته..؟ صداتو.. بیار.. پــــــایین...- این کی بود؟!- مگه کور بودی، ندیدی؟!! ساره!- ساره مُــــــرد! اینا کی اند؟؟!! خواستگار؟! دوستای علی؟؟ عــــلی؟؟؟!! واسه چی راهشون دادی خونه؟!! واسه چـــی ؟!! ها ؟؟!!مشتش را روی تخت کوبید و مثل همیشه به سختی و کشدار گفت: صداتو واسه من.. نبر.. بالا..! پرستار زد به در: خانوم به خدا حالشون خوب نیست.. داد نزنید..!داد زدم: واسه چـــــی دوره افتادی واسه من شوهر پیدا می کنی؟!! من شوهر خواستم؟ من گفتم از زندگیم ناراضی ام؟؟ من حرفی زدم؟؟دستش را گذاشت روی قلبش.. فیلم... یک عُـــــــمر همین فیلم ها را بازی کرده بود... - بسه تنهایی.. تا کی..؟ تا کی می خوای بیوه بمونی..؟! من.. نمی تونم.. ببینم... بفهم.. سخته...سینه اش را فشار داد.. صورتم از حرارت، می سوخت. نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم بله آرام بگیرم و بتوانم بر خشمم فائق آیم.. یک جفت جوراب سفید با پاپیون های کوچک صورتی گوشه ی انتهایی تخت افتاده بود. داد زدم که اشک نریزم: من شوهر نمـــــی خوام! من اینایی که واسم پیدا می کنی رو.. نمــــــی خوام..!!نمی دانستم.. نمی دانستم از چیست که آن طور آتش گرفته ام.. از دلنشینی نگاه آقای مدرسی و معقول بودنش..، یا از احمد نام هایی که به این خانه سرازیر می شدند.... حس بدی داشتم.. بد.. آن قدر بد که حتی یک ثانیه فکر کردن به آن آدم احمقی که در گذشته بوده ام و آن همه خریتی که من کرده ام، حـــالم را بهم می زد! تصویر احمد.. بهجت خانوم.. سکوت آقاجون، علی.. شیطنت های روشنک.. قیافه ی پخمه و نادان خودم، وقتی رو به روی کامران در ایوان نشسته بودم و نمی دانستم چه بپرسم..، سرم را رو به انفجار می برد...احمد خوب بود.. آقای مدرسی عالی بود..! من بد بودم..من.. تنها چیزی که نمی خواستم این بود که یک بار دیگر برای زندگیم تصمیم گرفته شود...من، تنها نمی خواستم کسی برایم ببرد و بدوزد...تنها، از همین بود که به مرز انفجار می رسیدم...!حاج خانوم سعی کرد آرامم کند: دخترم.. دختر خوبم.. عزیـــز من..! دِ آخه فکر کردی تا کی بخت خوب نصیب آدم می شه؟! دو سال دیگه بگذره هیچ کس واست تره هم خورد نمی کنه! الآن تا جوونی.. یه بر و رویی داری.. کاری داری، می تونی خودی نشون بدی، آدم مناسب هم که پیدا شده...، علی هم که تاییدش کرده! پس نزن..! پوزخندم.. بلندتر از آن چیزی بود که می خواستم: عــــــلی؟؟؟!! هِه..!!نتوانست آرامشش را نگه دارد..! دندان قروچه کرد.. صورتش برافروخته شده بود.. با انزجار و تاسف.. غرید: مرد به اون خوبی.. لیاقت نداری!! لیاقتت یه مشت لات و الواتن که دوره ت کردن!!نمی توانستم آن جا بمانم. می اماندم، حرفی می زدم که نباید.. می ماندم، دیگر کسی نمی توانست از پس زبان و حالم براید..! من عصر با کسی که دوستش داشتم، قرار داشتم.. نباید روزم را خراب می کردم... از تختش دور شدم: باشه. من بی لیاقت. دست از سرم بردارید! این بار آخره، من از این تیکه گرفتنا بیزارم! بار آخریه که می گم.. دفعه ی بعد، دیگه منو نمیبینی...!به رو تختی اش چنگ زد: ساره..دستگیره را با تنفر پایین کشیدم. - ساره ..پشتم بهش بود و..نمی خواستم که لرزیدنم را.. ببیند: ولم کن..! ولم کــــــن ! برای چی دست از سرم برنمی داری؟! چرا ولم نمی کنی؟! من از تیکه هایی که واسم میگیری متنفرم.. من از سبک زندگی تون متنفرم !! همه ی عـــالم و آدم خوبن! به همون قرآنی که می خونی، خوبن! من بد.. من بی لیاقت.. مـــن ! اما ولم کنید.. ! من نمی خوام مث شماها زندگی کنم... برگشتم.. دست هایم را با استیصال روی سرم گذاشتم : به خدا که من راضیم. آرامش دارم.. کار خوب دارم.. دیگه تو تشنج و عذاب زندگی نمی کنم! همه چی دارم.. شاکرش هم هستم..! ولی شماها دیگه انقدر آزارم ندید.. گفتی هر کسیو خواستی معرفی کن؟! باشه..! فقط به من فرصت بده... بذار زندگیمو بکنم... چرا به حال خودم رهام نمی کنید... خودش را روی تختش جلو کشید و... نیش زد: بی لیاقت! بی عرضه ! از سرتم زیادیه! می خوای تا آخر عمرت تنها باشی..؟ می خوای یه عمر ول بگردی..؟ بس نیست..؟!با تاسف سر تا پایم را برانداز کرد: فکر.. کردم.. بزرگ شدی.. می فهمی.. رفتی با عمه ت.. چه غلطی کردی؟! اشک از گوشه ی چشمش پایین ریخت: بچه م زیر خاکه..!! نفـــهم..! تو کشتیش.. دختر جوونم زیر خـــــاکه..! بی لیاقت..! تقصیر تو بود..! تقصیر تو بود..! بی لیاقت..! بی لیاقت!!گوشم زنگ زد.. دست هایم را گذاشتم روی گوشم.. تمام تنم داغ شد... همان طور که می خواست از تخت پایین بیاید، چنگ زد به عسلی و کشیدش و گلدان افتاد و با صدای بلندی شکست... قلبم می کوبید.. تقصیر من بود؟! روشنک زیر خاک خوابیده، تقصیر من بود؟! حنجره ام.. قلبم.. داشت منفجر می شد..- ازت متنفففرم... ازت متنففففرم....در اتاق را بهم کوبیدم..صدای جیغ پرستار آمد..صدای جیغ صورتی پوش اما، انگار بیشتر بود..!چرا خوشبختی من تمام شد! چرا عمر لذت هایم، این همه کوتاه بود...؟! من می خواهم برگردم ویلا و تمام عمر همان جا بمانم..!پرستار با التماس از پشت سر صدایم می زد: خانوم.. ساره خانوم تورو خدا.. داره میمیره.. کبود شده.. تو رو خداا... حاج آقا خونه نیست.. ساره خانوم الآن میمیره..!!وسط حیاط ایستادم..سرم را گرفتم بالا و به آسمان نگاه کردم..صدای اذان می آمد.***تا برسانمش بیمارستان، از هوش رفته بود...وحشت داشتم.. وحشت داشتم و نمی توانستم درست رانندگی کنم... وحشت داشتم و پرستار جیغ و آه و ناله می کرد و من با صدای بلند سرش داد زدم که از ماشین بیرون می اندازمش!! بردندش توی اتاقی و من پشت درهای بسته.. ماندم...از بیمارستان بیزار بودم..از بیمارستان.. وحشت داشتم....گفتند حمله ی قلبی... باید نگهش می داشتند.. باید زنگ می زدم به علی.. به آقاجون.. به کسی که بتواند این بیمارستان را، و هر احتمالی برای حاج خانوم را، تحمل کند... پرستاری سعی داشت آرامم کند... دست هایم یخ کرده بود و اگر تنها نبودم، اگر مجبور نبودم به خودم تکیه کنم ، حتما همانجا زیر سرم می رفتم.... آزاد زنگ زد. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. هر کاری کردم خودم را سرحال نشان بدهم، نشد... هر کاری کردم حواسش را به بی تا پرت کنم و از او بپرسم، بروز ندهم و یک جوری سر و ته مکالمه را هم بیاورم، نشد... از صدایم فهمید.... فقط گفتم: آزاد.. حال مامانم خوب نیست...و دلم سوخت از مامانم...و دلم سوخت..فقط گفت « کدوم بیمارستان؟! » و تماس را قطع کرد...نمی توانستم اتمسفر بیمارستان را تحمل کنم. به علی زنگ زده بودم و حوالی آمدنش بود. فشارم پایین بود. باید از آنجا می رفتم.. علی زنگ زد و پرسید کدام طبقه ام... زدم بیرون... اولین جایی که گیر آوردم، نیمکت رنگ و رو رفته ای کمی دور تر از ساختمان اصلی بود. نشستم و چشم هایم را بستم. حالا علی بود...صدای قدم هایی که نزدیک می شد را می شنیدم.. درز پلک هایم را گشودم.. سوییچش را در دست چرخاند و رو به رویم ایستاد: چی شده؟!سرم را بالا گرفتم. چقدر این لحظه، بودنش، خوب بود..!سر تکان دادم: حمله قلبی بوده..اضطراب حرف هایی که امروز باید می زدیم، باز به سراغم آمد. نشست کنارم و نگاهی به سر تا پایم انداخت. با لحن آرام تری پرسید: اتفاقی افتاده بود؟!بینی ام از بغض چین خورد: نه..آستینم را کشید و به سمت خودش برم گرداند: ساره..!لبم را فشار دادم: دعوا کردیم..چند ثانیه نگاهم کرد.. دیشب خواب بدی دیده بودم اما صبح که بیدار شدم، به روی خودم نیاوردم تا همه ی روزم مثبت و سالم باشد. نگاهش هنوز روی من قفل بود.. رویم را گرفتم.. انگشتانم را در هم گره کردم: سرش داد زدم. می دونم.. نباید.. اما من دیگه واقعا تحمل نداشتم...!به اتاق های روشن ساختمان بیمارستان نگاه کردم...تقصیر من بود.. روشنک.. و حالا لابد حاج خانوم..قلبم داشت می ترکید...- میای بریم یه جا بشینیم یه قهوه بخوریم.. حرف بزنیم..؟!سر تکان دادم..دلم گرفته بود.. قلبم داشت می ترکید... و تنها یک چیز بود که می توانست آرامم کند...نزدیک تر شد: عزیزم.. حرف بزن ببینم چی شده.. قربونت برم..اگر حالش خوب نشود؟! امروز قرار بود جواب سوال هایش را می دادم؟! اگر برایش اتفاقی بیفتد؟! تقصیر من بود؟! قلبم داشت می ترکید...با چشم هایی که نمی خواستم اشکی و بی پناه باشد، اما بود، نگاهش کردم: منو می بری یه جایی..؟!لبانش را بهم فشرد و سر تکان داد: آره.. کجا..؟!نیم ساعت بعد نشسته بودیم روی زمین محوطه ی امامزاده و تکیه مان به تنه ی درخت قطوری بود که به اندازه ی هر دو نفر ما، جا داشت... انگار این امامزاده را وسط قلب من کاشته بودند.. انگار که از هر جای دنیا می بریدم، به اینجا می رسیدم.. انگار اینجا مأمن همه ی درد های من بود... جایی که خودش درد داده بود و... - نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخ آزاد ریه هایم را پر کرد- خودش درمان...!- اینجا واقعا به تو آرامش می ده...؟!آرام حرف می زد... مثل خودش جواب دادم: به تو نمی ده..؟!و نگاهم را دادم به نور سبز امامزاده...باد خنک اردیبهشتیِ سر صبح، صورتم را نشانه گرفت...به نیم رخم خیره شد.. زمزمه کرد: نمی خوای بگی چی شده..؟!قلبم هنوز سنگین بود... اما نه به اندازه ی نیم ساعت قبل.. یک دستش را بالای سرم روی تنه ی درخت گذاشت: ساره..؟!ما حرف زده بودیم.. من آرامش داشتم.. چرا باید...- از اینکه کسی برام تصمیم بگیره.. بیزارم....- مگه کسی جرأت هم می کنه برای تو تصمیم بگیره؟!شوخ بود.. من اما.. تلخ بودم.. با ملایمت پرسید: ساره..؟باز اینجوری صدایم کرده بود...نمی توانستم نگاه لرزانم را میان او و نور سبز گنبد امامزاده، تقسیم کنم...- تقصیر من بود... می دونم.. اما این بار برای شونه های من، زیادی سنگینه آزاد.. همش تقصیر من نبود.. مردن روشنک..چشمم را که رو به رطوبت می رفت، به سختی از آغوشش کَندم و به دست هایم دادم.. - دوست داری بیشتر برام بگی..؟! حرف بزنیم؟! سر تکان دادم.. - نه... نه.نمی خواستم بیش از این درد هایم را با او قسمت کنم. بس بود. من حالا فقط می خواستم نیمه ی شادم را داشته باشم، داشته باشد... نمی خواستم درد مرا ببیند.- حتی یه کوچولو..؟!نگاهش کردم. به آدمی که می خواست با شیطنت و روش های خودش، ازم حرف بکشد. حالا نه. حالا از دردهایم نمی گفتم.. شاید بعده ها... شاید..- قرار بود امروز حرف بزنیم...- باشه.. می زنیم. اما همون ساعتی که قرار داشتیم.. الآن.. نمی تونم...سرم را به درخت تکیه دادم و چشم هایم را بستم. وقتی داشتم امامزاده را زیارت می کردم، چشم هایم را باز نکرده بودم.. دلم نمی خواست چشمم بیفتد به آن سوی ضریح چوبی.. وقتی آمده بودم بیرون، آزاد داشت با کفشش سنگریزه های محوطه را به بازی گرفته بود...- من برای اولین بار کامرانو اینجا دیدم...بغض داشتم.نه از از دست دادن کامران، نه.. بغض داشتم، به خاطر تمام آن روزها...- هیچ کس نمی دونه.. به نیم رخم مات شد. نفس سنگینش را بیرون فرستاد و پوزخند زد: منو برداشتی آورید جایی که اون الدنگو گذاشت تو بغلت؟!نفس عمیقی کشیدم.. هر وقت صحبت از کامران می شد، که البته آن هم همیشه در لفافه و کوتاه بود، نه توبیخش می کرد.. نه بهش حق می داد.. فقط من را توجیه می کرد... توجیه می کرد که چرا... درست مثل همان سوالی که خانه ی نیاز پرسید.. که من چه می کنم، که مردی خیانت می کند...- معلومه که به کسیم نباید بگی!! می خندن بهت دیــــوانه! به خدا خلی ساره! پاشو بریم ببینم!!اما نگاه من هنوز به امامزاده بود...- میای اینجا چهار تا تیکه فلز بهت آرامش می ده؟! دعات پذیرفته می شه؟؟ لابد همین جام واسش نذر و نیاز کردی!!دستش را در هوا تکان داد: برو بابا...لبه ی مانتویم را در دست گرفتم... هم او می دانست، هم من.. هر دو می دانستیم که کوتاهی آدم ها ربطی به اینجا ندارد... آدمی می توند از هر مکان و هر اتفاقی، هزار برداشت بکند.. اما.. او که نمی دانست.. او که از اعجاز این امامزاده.. از اعجاز دعا ها.. خبر نداشت... دستی به صورتش کشید.. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.. خیره و بی حرف... ما بارها حرف زده بودیم.. از همین اعجاز ها.. از آن وان یکادی که به آینه ی ماشینش آویزان بود.... ارتباط خودش را داشت. یک بار گفته بودم برای شفای بی تا نذر کرده ام، عاقل اندر سفیه نگاهم کرده بود!می گفت « پزشک هست، پرستار هست، درمان هم یا هست، یا نیست! اگه بی تا بخواد.. اگه.. اگه بدونم این کار باعث آرامش کسی می شه، قطعا اینکارو براش انجام می دم.. این امیدو.. انرژی مثبت رو ازش نمی گیرم.. اما.. به زور نگهش نمی دارم ساره... و مطمئنا به این امامزاده پناه نمیارم!! »خب.. پناه نمی آورد! و من درکش می کردم... قصد نداشتم حرف هایم را بهش تحمیل کنم.. من قبولش داشتم.. همین که ذره ذره با من و روحیاتم و اعتقاداتم کنار می آمد..، برای منی که داشتم می پذیرفتم این چیزی ست که خودم دارم انتخاب می کنم...، بس بود...سرش را چرخاند و لبخند زد: و اون چادری که وقتی از زیارت اومدی بیرون سرت بود.. خاص و بامزه شده بودی اما من تا دنیا دنیاست ازش خوشم نمیاد! و دلمم نمی خواد یه روزی...به روزی که می گفت اندیشیدم.. سخت بود.. سخت بود اما این من بودم که می خواستم نگهش دارم... و باید بها می پرداختم...همین روز ها اروس میمهمانی خصوصی داشت و طراحان و همکاران کله گنده و خاص مد نظر آزاد هم دعوت داشتند.. سه روز قبل پای تلفن از من پرسید چه می خواهم بپوشم؟! پرسید آیا آن روسری کذایی را هم سرم خواهم انداخت؟؟ دلش نمی خواست.. این را به وضوح می فهمیدم... و سعی می کردم مثل همه ی آن روز ها برایش توضیح بدهم.. می گفت می دانم.. کور نیستم! تو را محدود نکرده.. داری آزادانه فعالیت می کنی و در اجتماع هستی.. اما دوست نداشت.. نمی خواست.. مسخره می کرد و برای چند ثانیه حتی عصبانی هم شد که مگر مرد ها نشسته اند تا تار مو و اندام مرا ببینند و تحریک شوند؟! مگر همه آدم ها اینقدر بی ظرفیت اند؟ مگر توهین از این بالاتر هم می شود؟؟!! و من... باز می گفتم... دلیل می آوردم.. که تو یکی هستی میان این همه.. که مگر می شود همه را کنترل کرد.. مگر می شود برای هر فرد، جدا دستور صادر کرد.. که اصلا فلسفه اش چیست.. اما.. نمی شد! نمی توانستم! هر چقدر برایش توضیح می دادم، توجیه نمی شد! می فهمید چه می گویم اما از خر خودش پایین نمی آمد..! چیزی بود که سی سال درش شکل گرفته بود و من با حرف نمی توانستم قانعش کنم... سر تکان دادم و لبخند زدم: می دونم.. - حالا بگو سر چی مامانتو به این روز انداختی.محال ممکن بود. معلوم بود که نه، که نمی گفتم! دلم نمی خواست از مدرسی نامی بداند.. خودم هم خنده ام میگرفت! آهسته گفتم: سر گذشته ها... روشنک..باز بی اراده بغض کردم: فکر می کنه تقصیر منه که اون حالا.. مرده...به چشمان سیاهش نگاه کردم و بغض و ضعفم را خوردم: اما تقصیر من نیست.. مرگ کسی تقصیر من نیست!صورتم را از نظر گذارند و.. نفسش را رها کرد: معلومه که تقصیر تو نیست دیوانه..علی زنگ زد. بدجوری عصبانی بود و حال من هم آنقدر خوب نبود که بخواهم به داد و بیدادش گوش بدهم. همین که مطمئن شدم حالش بهتر است و خطر رفع شده..، تماس را قطع کردم... آزاد از جا بلند شد و لباسش را تکاند: بریم یه چیزی بخوریم من خیلی گرسنه مه..و من تمام مدت با غذایم بازی کردم.. حواسش بود.. غذایش را پس زد و شروع کرد به حرف زدن... تا به حال.. او را تا این اندازه آرام و صبـــور.. ندیده بودم... حال من خوب نبود.. و او سعی می کرد با مهربانانه ترین واژه ها.. تسکینم دهد... فشارم باز پایین افتاده بود و یخ کرده بودم... به قول آزاد قرار شام مان به قوه ی خودش باقی بود و من را می رساند خانه تا استراحت کنم و برای عصر و سر و کله زدن با او، جانی داشته باشم... از رستوران که بیرون می زدیم، آقاجون زنگ زد... نمی دانم پرستار احمق چه چرتی سر هم کرده بود.. آزاد رفته بود ماشین را بیاورد نزدیک و من مات بودم به تندی آقاجون پشت خطوط... به این حرف که همیشه اشتباه کرده ام! که حالا هم که موقعیت مناسبی ست، دارم همه چیز را خراب می کنم..! نسیم خنک بهاری پوستم را نوازش داد... آزاد دو تا تک بوق زد.. ماشینش سفید و جدید بود و من اصلا مدلش را نمی دانستم... گوشی را انداختم توی کیفم و خودم را گوشه ی صندلی جمع کردم... نزدیک بیمارستان که شدیم، صدای آژیر آمبولانس در خیابان پیپید.. ناگهان دلم زیر و رو شد و تمام عضلاتم بی حرکت. صدای جیغ های بچه ی مریض روشنک.. گردن بند روشنک.. گوشهایم را پر کرد... پرت شدم به سال ها قبل. وقتی کیسه ی آب روشنک پاره شده بود...فقط توانستم دست هایم را بگذارم روی گوش هایم و چشمانم را ببندم تا آرام بگیرم.آزاد ماشین را نگه داشت. نمی توانستم حرف بزنم. در سکوت، صبر کرد ..دلم گواهی بد می داد...جلوی ماشینم که هنوز در محوطه بیمارستان پارک بود، رسیدیم، خم شد روی تنه ام.. - مثل اون وقتایی که من ازت سراغ دارم..، قوی و محکم باش. الآنم.. می ری و فقط می خوابی. اوکی؟!ماشین خنکای اردیبهشتی داشت و بوی عطر تلخش، نبض گیجگاهم را به تشنج می انداخت..!سر تکان دادم: باشه.- ساره!برگشتم. نزدیک شد و با لبخند کمرنگ و شیطانی گوشه ی لبش ، گفت: با من ازدواج می کنی؟!یک صدم ثانیه طول کشید تا لبخند شیطان او و موقعیت را درک کنم و کیفم را محکم تخت سینه اش بکوبم!بلند خندید..در را باز کردم تا پیاده شوم..کیفم را محکم کشید و نگهم داشت..- آزاد بس کن مسخره بازیو.. می خوام برم..- جون تو مسخره بازی نیست..- جون عمه ت!کیفم را محکم تر به بازویش کوبیدم.. بلند تر خندید... به سختی چشم از آغوش بازش گرفتم و سوار ماشینم شدم.و تا وقتی برسم خانه... پشت تلفن با من حرف زد... مسخره بازی درآورد.. گفت حال مادرم خوب می شود و به یقین من قاتل شناخته نمی شوم! با حرارت خاصی ادامه داد که من فقط می توانم قاتل او باشم وقتی آن طور می زنمش و می خواهم سر به تنش نباشد... وقتی می خندم و میان خنده لبم را گاز می گیرم.... و دندان سفیدم می افتد روی لب برجسته ام و....سرش جیغ زدم.. و گوشی را انداختم روی صندلی بغل... فقط می خواست شوخی کند.. و من داشتم گریه می کردم....نمی فهمید... نمی فهمیدم.. این گریه ها برای چیست... سر درد گرفتم... رسیدم خانه و چپیدم توی تخت خوابم.. بالشم را بغل کردم... سال ها بود تنها می خوابیدم... هر چقدر هم که زندگی مشترکم ، خصوصا چند ماه آخر، سراسر تلخی و سردی بود، اما باز هم کامران مرا به بغل خودش عادت داده بود... منی که تا به حال دمای بدن هیچ مردی را ، حتی پدر و برادرم را، از نزدیک حس و لمس نکرده بودم..! کامران مرا به آن دما، به آن حضور، به آن همه لمس و نزدیکی و گرما و امنیت، عادت داده بود... و حالا.... سالها بود که در تَرک بودم... ترکِ آن اعتیاد سکر آور، که تنها آرامش قبل از خواب های آشفته ی من و انتهای روز های سختم بود....بالشم را فشردم... لب هایم را بهم چسباندم... چقدر به آن گرما و امنیت، به آن بغل های قبل از خواب، احتیاج داشتم.......نمی فهمید...***از خواب که بیدار شدم، پنجره را باز کردم. هوا خنک و معتدل بود. از آن روز ها که دلت می خواست فقط در خیابان ها بچرخی و نفس بکشی..!آزاد مسیج داده بود کارش گیر کرده و نمی تواند شب را با من باشد.. عذرخواهی کرده و قول داده بود فردا شب حسابم را برسد...تمام انرژیم خالی شد...خوابم با سردردی سخت به بیداری رسید و زهرمارم شد...من می خواستم جواب سوال هایش را بدهم...بعد از این خوابِ پر اضطراب اما آلوده به رویا..، دلم می خواست ببینمش...شماره اش را گرفتم و در دسترس نبود. نشستم لبه ی تختم و چند قطره اشک گونه هایم را تر کرد..نمی دانستم چرا و.. می دانستم...من از اینکه این مهلت چند ماهه.. این فرصت کم عمر.. به سر آمده باشد، هراس داشتم... و دلم تنگ شده بود.. به اندازه ی یک ظهر تا غروب ندیدن، دلم تنگ شده بود... این بی قراری از من بعید بود.. و این بی تابی من برای تختی که دیگر نمی خواستم مالِ منِ تنها باشد..، غریب....از ظهر که مرا رساند و رفت، تمام وقت هایی که با هم گذرانده بودیم..، پیش چشمم رژه می رفت....و آن حس مزخرف بعد از خواب.. که پیش لرزه هایی حس می کرد...بعد از حمام سبکی، تازه پیغام حنا را روی انسرینگ تلفن دیدم که برای شام دعوتم کرده بود رستوران... مانتوی نخی و سبک و کِرم رنگی تنم کردم و شال پرتقالی سرم انداختم. رنگم را روشن تر و صورتم را دلنشین نشان می داد. آرایش کردم. برق لب کمرنگ نارنجی زدم.. به آینه لبخند زدم و کیف دستی کرمم را برداشتم و کفش های پاشنه دار حصیری ام را پوشیدم. جلوی در بودم که ملودی ملایم گوشی متوجهم کرد. حنا بود! به اسمش خیره شدم و لبخند زدم: احوال بی معرفتا؟!صدایش مثل همیشه لطیف و سرحال بود: شماره همراهتو گم کرده بودم ساره. پیغاممو گوش دادی؟؟ یه سه چهار باری گذاشتم فکر کنم... از لابی گذشتم: آره گوش دادم. گوش دادم.. کس دیگه ای هم هست؟! خندید: نه خودمونیم.. دلم تنگ شده بود برات محمد گفت امشب دعوتت کنم. منم شانسی پیغام گذاشتم... حالا چیکاره ای؟!از ساختمان بیرون رفتم. به ساعتم نگاه کردم. حوالی هفت بود: تقریبا هیچ کاره! دارم میام پیشت...داشت می گفت: پس منتظرتم...و چشم من... به مرد جوانی بود که آن دست خیابان پهن خانه ام، دست به سینه به تویوتای سفید رنگی تکیه زده بود و نگاهم می کرد....حروف را گم کردم... نبض شقیقه ام تند زد... چند ساعت بود ندیده بودمش؟! حنا داشت می گفت« الو فتوحی؟؟!! » باید از خیابان رد می شدم... باید از عرض خیابان می گذشتم. ماشینش درست جلوی ماشین من پارک بود... خیره نگاهم می کرد... ساکت... دلتنگی آغشته به هوای گرم بهاری، قلبم را سوزن زد... خودش گفته بود نمی آید! و انگار.. خودش می دانست که امروز.. چقدر به آمدنش.. نیازمندم... قدم هایم کش می آمد... ماشینی با سرعت از کنارم عبور کرد.. دستم را گذاشتم روی گوش چپم و رو به روی آزاد ایستادم و توی گوشی گفتم: یه ساعت دیگه میام...نسیم خنکی وزید...شالم را به بازی گرفت....موبایل را از صورتم پایین گرفتم... پیراهن سفید تنش بود... با شلوار خنک سفید... و این بار استثنائا، آستین هایش را بالا نزده بود.. باد پیچید...موهایش را به بازی گرفت...انگار که ماهی قرمز و کوچکی در دلم، با بی تابی بالا و پایین شد...سر تا پایم را از نظر گذراند و لبخند آرام و کمرنگی زد: معذرت می خوام که قرارمون بهم خورد. تونستم جمع و جورش کنم و بیام.. جایی دعوتی؟موهایش را بالا فرستاده بود و پیشانی اش بلند تر به نظر می رسید! ماهی حباب درشتی را بغل گرفت و آبِ دلم ، زیر و رو شد...- شام.باد بیشتر شد... هوا چقدر خوب بود..! تکیه اش را از ماشین گرفت: می رسونمت.کمی نگاهش کردم... در جلو را باز کرد... صدای آرام موزیک می آمد... « حالم عوض می شه.. حرف تو که باشه...» دل من برای این همه خوب بودن، زیادی کوچک و بی قرار بود..! جدار حباب هر لحظه نازک تر می شد... ماهی کوچولو شیطنت می کرد... ماهی کوچولو بازی می کرد... نزدیک شدم.. نمی توانستم آن طور عمیق و ... عمیق و... سرشار از تمام حس های خوب اما مسکوت، نگاهش نکنم... نشستم توی ماشین با روکش کرم رنگ. در را بست و سوار شد. صدای موزیک پایین بود.. دلم شر شر می کرد... حتی همین چند ساعت ندیدنش، امروز برای من ترس تمام ترکِ عادت های بیست و یک روزه را داشت... دلم آرام بود.. راحت بودم.. اما حتی شده برای یک درصد ترس از دست دادنش...، کُشنده بود... شیشه ها را پایین فرستاد... دریچه ی کوچک سقف را کنار زد.. گاز داد... آرام بود... آرام بودم.. حتی ازم نپرسید با کی؟ کجا؟. حتی ازش نپرسیدم، ترک عادت نشدم؟! مرض نشدم؟! باد وزید.... هوا خوب بود... شال پرتقالی سرم بود... سفید تنش بود... موهایش را داده بود بالا... پای راستم به نرمی با ریتم موزیک همراه شد و ضرب گرفت... لبخند محوی صورتش را پوشاند... در کنار تمام احساسات خوبم، می دانستم که قرارست اتفاقی بیفتد.. می دانستم، و همین باعث می شد که آن غروب.. جور دیگری آزاد را نگاه کنم.. و جور دیگری.. با او باشم.. من..، هرگز نمی خواستم بعده ها که به بیست و چند سالگی ام نگاه می کنم، حسرت تمام چیزهایی را بخورم که می توانستند مال من باشند و.. من از دستشان دادم ! دستم را جلو بردم.. باد به موهایش زد... صدای موزیک را بالا بردم.... بوی چوب می آمد.. بوی حمام... بوی عطر ملایم من... ترافیک نبود... تمام خیابان های عریض و طویل شهـــرم، هموار بودند...! خیره نگاهش کردم و صدا را بالا تر بردم... نه.. امشب شب خوبی بود.. امشب حرف می زدیم... امشب... لبخندش هنوز محو بود... اما غلظت داشت... نگاهش کردم... با دست چپش روی فرمان ضرب گرفته بود... صدا را بالا تر بردم... هفت شب بود.. اردیبهشت بود... ماه کامل بود..بی اعتمادم کن به همه ی دنیا... یا اینکه با من باش.. کنار من تنها....از اولین جمله ت.. فهمیده بودم زود... عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود...!انگشت هایش را میان موهایش لغزاند.. چشم هایش نور گرفت.. ستاره گرفت... لبخند زد... ماهی بالا و پایین می پرید و شیطنت می کرد....صدا را بالا تر بردم....حالم عوض می شه.. حرف تو که باشه... اسم تو بارونه... عطر تو همراشه...اون گوشه از قلبم.. که مال هیچ کس نیست.. کی با تو آروم شد؟! اصلا مشخص نیست......راهنما زد... هنوز هیچ آدرسی نداده بودم... خیابان بلند سربالایی با شیب کم... گاز داد.... تکیه ام را دادم به صندلی.... باد می وزید... شالم را به بازی می گرفت... ماهی بالا و پایین می شد... لبخند داشت... لبخندی که محو بود، اما غلظت داشت....حالم عوض می شه... حرف تو که باشه....لب هایش بهم می خورد.. اسم تو بارونه... عطر تو همراشه....لب هایم بهم می خورد...باد می زد....اون گوشه از قلبم....چراغ های بلند شهر، تک تک روشن می شد...که مال هیچ کس نیست...نگاهش کردم... کی با تو آروم شد..؟!لبخندش پر رنگ شد.. و نگاه ساکت و آرام و سیاهش.... دستش را از پنجره بیرون برد....موزیک روی مغزم می کوبید... حالم خــــوش بود...! دستم را از پنجره بیرون گرفتم و چشم هایم را بستم...حباب ترکید...ماهی کوچولو آب بازی می کرد...حباب بعدی...حالم عوض می شه.. حرف تو که باشه... اسم تو بارونه... عطر تو همراشه...یک قطره، کف دستم چکید...اون گوشه از قلبم.. که مال هیچ کس نیست.. کی با تو معلوم شد؟ اصلا مشخص نیست......مقابل رستورانی رو به روی پارک ملت، نگه داشت. پیاده شدم. ماشین را دور زد و کنارم آمد.. آرام بودم... آرام بود... قرار بود حرف بزنیم.. امشب، بعد از شامی که کنار دوست قدیمی من صرف می شد.. کنار هم قدم زدیم تا ورودی رستوران... هیچی نمی پرسید... حتی بوی سیگار هم نمی داد..! فقط آرامش و محبت خاصی در نگاه و تک تک حرکاتش موج می زد... چرا این شب، اینقدر آرامش داشت...؟! سرش را نزدیک گوشم آورد: خیلی خوشگل شدی...دلم می خواست دستش را بگیرم... دلم می خواست بلند بلند بخندم.. دلم، تمام آهنگ های شاد دنیا را می خواست...! لبخندم، پر از دوست داشتن بود... و نگاهی که با حالتی خاص.. دزدیدمش...دیدم که عمیق و بی صدا خندید.. دستش را از پشت سرم احاطه کرد و وارد شدیم. حنا و محمد انتهای سالن نشسته بودند.. حنا دست تکان داد و من توانستم خشک شدن دست و چشم هایش را، همزمان، ببینم! زیر گوشم گفت: معرفی نمی کنی؟پایین بلوزش را کشیدم: دوستای دانشگاهمن. تو یادت نیست. حنانه و شوهرش.آرام خندید. نفس خنده اش به گوشم خورد و قلقلکم داد. خندیدم.. باز پچ پچ کرد: من هر چیزی رو که به تو مربوط باشه، یادمه..!حالا دقیقا کنار میز ایستاده بودیم و من نمی توانستم جوابش را بدهم. محمد و حنا با چهره هایی پراز سوال برخاستند. اینجوری معرفی کردم که: دوستم حنانه و همسرشون آقای..فامیل محمد را نمی دانستم! خودش متوجه شد و با خنده دستش را جلو آورد: محمد بهرامی هستم.آزاد اجازه ی حرف زدن به من نداد. احتمالا فکر می کرد در معرفی اش، بی عنوانی اش، گند خواهم زد!!!- آزاد کیانی هستم..همگی نشستیم. علیرضا کوچولو روی پای پدرش نشسته بود و با ظرف ها بازی می کرد... نگاه حنانه که ماه های آخر بارداری را می گذراند، هنوز پر از سوال بود. مطمئن بودم دلش می خواهد خفه ام کند! محمد نگذاشت به دو دقیقه بکشد: ازدواج کردی ساره خانوم؟!اول به آزاد و بعد به محمد نگاه کردم. آزاد که انگار منتظر بود ببیند من چه می گویم، لبخند زد و دستش را جلو آورد و امتداد شال پرتقالی را روی شانه ام مرتب کرد. گیج از کاری که می کرد، لبخند مستاصلی زدم: نه ما.. همکاریم..محمد خندید: آها..حنا عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و پیشخدمت جلو آمد. حتما شادی راپورتم را داده بود!!آزاد منو را بدستم داد. خودش را جلو کشید و صورتش را کنار من، پشت منو قایم کرد. لب هایم را گاز گرفتم و با چشم هایی گرد به محمد اشاره کرد و ریز ریز گفتم: چیکار می کنی؟؟؟ نگاهش.. نگاهش جوری.. جوری عاشقانه..! دور تا دور صورتم گشت... روی لبم مکث کرد و لبخند زد...- با من ازدواج می کنی؟!همین جوری فقط چند ثانیه نگاهش کردم. در نگاهش اثری از شوخی نبود...این سوال را صبح هم مطرح کرده بود... و حالا... تنها کاری که به ذهنم رسید، زدن به در شوخی بود!- همین الآن؟؟ اینجا؟؟ چه کــــاریه!!یک تای ابرویش را داد بالا. نگاهش می گفت که ببین تقصیر خودت ست..! نمی گذاری جدی باشم..! کمی نزدیک تر شد بوی عطرش داشت خفه ام می کرد! - حالا اینجا.. بعدا... پنج دقیقه دیگه... هوم؟! نظرت چیه؟!گوشه ی منو را تخت سینه اش چسباندم و فشار دادم: باشه پنج دقیقه دیگه !الآن زشته اینا دارن نگاه می کنن.. گوشه ی لبش با شیطنت رفت بالا.. ریه هایم از بوی تلخش پر بود..نمی توانستم درست نفس بکشم.. و این برای منی که ظهر با آن مشقت و فکر و خیال ها خوابیده بودم، هیچ خوب نبود..! لبم را به دندان گرفتم و با حرص پچ پچ کردم: اِا.. برو کنار دیگه دارم خفه می شم!و از حالت گارد گرفته مان پشت منو ها به خنده افتادم و صدای حنا بلند شد که: ساره؟؟؟لبم را به دندان گرفتم و منو را سپردم به آزاد و عذرخواهانه به حنا چشم دوختم. علیرضای کوچک شیرین زبانی کرد.. آزاد از علیرضا خوشش نمی آمد و من میل بی اندازه ای در کم محلی به این بچه را در او حس می کردم..! و خنده ام می گرفت...نگاه های حنا خاص بود..خاص..، از جنس اشاره به دوست داشتن آرام و ملایم آزاد نسبت به من...و من جنس نگاه حنا را.. جنس این دوست داشتن را..، حس می کردم... عشق نبود.. چیزی بود که دوام داشت.. آرامش داشت... روی حساب و کتاب بود.. رنگ لاله های صورتی بود....ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت. کوچه تاریک بود و آرام. شب خوبی بود. آزاد آنقدر ها که فکر می کردم از همصحبتی با محمد بدش نیامده بود و من همراه چشم و ابرو آمدن های حنانه، شب ملایم و آغشته به آرامشی را گذرانده بودم... در را باز کردم پیاده شوم که صدایم زد: ساره.ایستادم اما برنگشتم. داشبورد را باز کرد و من صدای خش خش چیزی را شنیدم. - این مال توئه. فقط قول بده مواظب خودت باشی.برگشتم. لبخند کمرنگی روی لبش و بلیت آبی رنگی توی دستش بود! نگاهم میان صورت و دستش در گردش شد: این چیه؟!دستش را تکان داد: بگیرش..ناباورانه بلیت را از دستش گرفتم و باز کردم.. هشت صبح یکشنبه، به مقصد مشهد... خدای من...- آزاد!آنقدر سریع سرم را بالا گرفتم که گردنم درد گرفت!لبخندش بی رنگ بود. باز بلیت را خواندم. تاریخ برگشت سه شنبه.. - قرار بود حرف بزنیم...- حتما ! اما بعد از این سفر.. وقتی برگشتی با هم جدی صحبت می کنیم. من دیگه نمی خوام کشش بدم. اگه چیزی هست، باید یه طرفی بشه.. نمی خوام تو اذیت بشی... هیچ کدوممون..- آزاد...خم شد و در را ماشین را از داخل باز کرد و لبخند زنان گفت: دیگه برو. دو دقیقه بیشتر بشینی ، هیچ چیزو تضمین نمی کنم!تنها توانستم قدرشناسانه نگاهش کنم.. ابروهایش را به سمت در هل داد: برو..باز نگاهش کردم.. نمی دانم چه چیزی در چشم هایم بود که لب هایش را بهم فشرد. صورتش را سمت پنجره اش برگرداند: لا اله الا الله...چرخید و با ته خنده، تشر زد: برو دیگه! می خوام برم بخوابم!!لبخند پهنی زدم: ممنونم.. و مراقب خودت باش..!وارد خانه که شدم، قلبم بی اندازه می تپید.. نشستم لبه ی تختم.. پایم را با اضطراب تکان دادم و نگاهم را از تخت خالی و سفید، گرفتم... و سعی کردم نسبت به این جمله که « چقدر دلم می خواست تعارفش کنم تو » ، بی تفاوت باشم...!نیم ساعت گدشت و من طاقت نیاوردم.. از پنجره ی هال دیدم که ماشینش هنوز آنجاست. شماره اش را گرفتم و گوشی را تا جایی که می شد، به گوشم چسباندم..- چی می گی تو دست از سر من برنمی داری؟؟لبخند پهنای صورتم را گرفت. پشت پنجره ی اتاقم ایستادم و به آسمان پر ستاره و نم بارانی که می زد، خیره ماندم . توی گوشی با خنده پچ پچ کردم: چرا نمی ری خونه تون؟!صدایش رنگی از خنده داشت. مثل من پچ پچ کرد: ساره..!خنده ام گرفته بود و دلم ضعف می رفت... اختیارم دست خودم نبود: جــــانم...ساکت شد و صدای نفس های آرامش، عشق به رگ هایم تزریق کرد...خندیدم...صدای خنده ام اتاق را.. گوشی را.. پر کرد...نفسش را پر شتاب رها کرد: به من می خندی...؟با ملایمت ادامه داد: وقتی برگشتی.. تمومش می کنیم...دلم.. ریخت...لال شدم..تنها از جنبه ی منفی به جمله اش نگریسته بودم.- فردا هشت صبح جلسه دارم با هیئت مدیره! خودم نمی رسم بیام برسونمت. راننده می فرستم برات. باشه؟!- ...- ساره!نمی توانستم حرف بزنم.. وقتی ازم می پرسید با من ازدواج می کنی.. و حالا..، وقتی می گفت تمامش می کنیم... بله.. بالاخره یک طرفی می شد... اما این دل ریختن ناگهانی من، در پس تمام اضطراب های امروز، در هول و ولای از دست دادنش... اختیاری نبود....- دلم برات تنگ می شه!ساکت شد. تمام صورتش لبخند بود. می توانستم ببینم..!پرده را انداختم و پشت کنسولم نشستم.. دست کشیدم به صورتم.. به گونه های گل انداخته ام.. به پوست زنی که از این حس خوب، گز گز می کرد... به ماهی کوچولوی بازیگوشم...نفس عمیقی کشیدم و با نوک انگشت، کتف چپم را لمس کردم...- منم دلم تنگ می شه... نفسم.. مواظب خودت باش. شب بخیر.....چمدانم را زمین گذاشتم و گوشی را بغل گوشم گرفتم: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!دوباره گرفتمش. دختر جوانی بهم تنه زد و رد شد. بوق دوم نخورده، صدای شاد و خندانش پیچید: دختر حاجی! زیارت قبول! رسیدی؟!خندیدم: سلام. آره همین الآن.و چمدانم را کشیدم و آهسته آهسته میان جمعیت ناشی از استقبال ورزشکارانی که با پرواز بعدی از نمی دانم کجا می رسیدند، به طرف در خروجی فرودگاه به راه افتادم: تو کجایی؟!- ساره جان من همین الآن دارم با کله از کارخونه برمی گردم تهران. نیم ساعت طول می کشه تا بهت برسم. می مونی تا بیام؟!به ساعتم نگاه کردم. ده بود. لبخند زدم: من با تاکسی می رم. با لحنی سرحال و خوش اخلاق، روی دنده ی شوخی افتاد: نزن این حرفارو.. مگه آدم زن جوون و خوشگلو کله ی صبح تو فرودگاه ول می کنه با تاکسی بیاد..؟!خندیدم: فعلا که این کارو کردی..! خودتو اذیت نکن، به کارت برس.- بمونی میام.- نه طاقت دوریتو ندارم. خودم میام.بلند خندید..- ساره! بوی بهبود زِ اوضاع جهان می شنوم!چرا این لبخند از لبم نمی افتاد؟!- سرماخوردی احتمالا.. حالیت نیست...قطع کن دیگه ، من خودم می رم خونه.- مطمئنی؟!خندیدم: آروم رانندگی کن..- پس شب میام دنبالت!- باشه کاری نداری؟!رایحه ی ضعیف و آشنایی زیر بینی ام پیچید..تنم کرخ شد...و مرکز تنفسم برای ثانیه ای، از کار افتاد...شیطنت آمیز گفت: کار که زیاد دارم ولی.. باشه وقتی دیدمت!اخطار دادم: آزاااد!!مهربان گفت: مواظب خودت باش خوشگلم. فعلا!و من صدای بوسه اش به خطوط تلفن را... شنیدم...گیج به اطرافم نگاه کردم...جیزی شبیه به دلشوره، از زیر دلم جریان گرفت و تا حلقم بالا آمد.. صدای غرغر پسربچه ای و متعاقبش پرخاش زنی از پشت سر.. بوی آشنا، با شدت بیشتری مشامم را پر کرد و اضطراب شبیه تشت بزرگی از آب، در دلم خالی شد...چمدان به دست وسط سالن فرودگاه ایستادم و به مردم نگاه کردم. ضربان قلبم زیاد شد و چشم هایم دو دو زنان، میان جمعیت چرخید... پیراهن های سفید مثل برف، چند متر دور تر چشمم را زد.. تنها توانستم سردوشی های مشکی طلاییِ متصل به یکی از شانه ها را ببینم... چمدانم را کشیدم و روی پنجه ایستادم تا بهتر ببینم.. سرک کشیدم.. هیچی نبود...!روی اولین صندلی نشستم.مردی کنارم نشسته بود و با صدایی بلند با همراهش صحبت می کرد.دلم بهم پیچید... چشم هایم را بستم.. نه.. غیر ممکن بود.. غیر ممکن...صدای آزاد در گوشم نشست: بوی بهبود زِ اوضاع جهان می شنوم...حتما اشتباه کرده ام..دسته ی چمدان را گرفتم و از جا بلند شدم.توی تاکسی سبز رنگ فرودگاه نشستم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.. این سفر..، به معنای واقعی کلمه، خوب بود... و امروز من، باید طبق قرار قبلی با خودم، اول سری به حاج خانوم می زدم. حرف هایی بود برای گفتن.. و شاید.. حرف هایی برای شنیدن.. سعی کردم دوباره این سفر کوتاه را پیش خودم مرور کنم.. لبخند پهنی روی لبانم نشست.. به ضریح آقا چنگ انداخته و برایش گفته بودم: گاهی، این نا آگاهی از میزان محکم بودن ریسمانی که زمین و آسمون مارو بهم وصل کرده، منو به شک می ندازه...و دلم آرام گرفته بود... دلم، آرام تر از تمام روزهایی بود که کنار دریای شمال گذرانده بودم.. حالا، باید اول سری به حاج خانوم می زدم، حالش را می پرسیدم، بعد می رفتم خانه و استراحتی جانانه و آمادگی کامل برای حرف زدن با آزاد! این بار سنگ هم از آسمان می آمد، با او حرف می زدم. و از چیزهای تازه ای می گفتم..، که در این دو روز حس کرده بودم.. لمس کرده بودم.. باید می نشستم رو به رویش، و صادقانه، از چیزی حرف می زدم، که او لایقش بود.رهایی..***کرایه را دادم و پیاده شدم. سر راه برای حاج خانوم شیرینی دلخواهش را خریده بودم و سوغاتی مشهدش هم در چمدانم بود. به هر حال از اینکه باعث شده بودم یه بیمارستان بیفتد، ناراحت بودم. بدون اینکه زنگ بزنم، کلید انداختم و وارد حیاط شدم. باغچه ی کوچکمان سبز شده بودو من مطمئن بودم که آقاجون همین امروز صبح آبیاری شان کرده. چمدانم را دنبال خودم کشیدم و به طرف ساختمان به راه افتادم. پرده ی اتاق حاج خانوم باز بود. پس بیدار بود. لبخند عریضی روی لبم نشاندم و جعبه ی شیرینی را در دست فشردم و قدم هایم را سرعت بخشیدم. اما..، دیدن یک جفت کفش پاشنه دار و سنگین.. و کمی دور تر.. یک جفت کفش بچگانه ی سفید.. که کنار هم و منظم قرار گرفته بود.. دسته ی چمدان را رها کردم و به کفش ها زل زدم..قوه ی ادراکم، با شدیدترین حالت ممکن، از کار افتاده بود..کلید را داخل قفل انداختم و...چرخاندم..اولین چیزی که دیدم، صورت برزخی حاج خانوم بود، درست مقابل من، روی مبل مخصوص خودش!لب هایم را بهم زدم تا سلام کنم.. اما نتوانستم.. نگاهم درست به رو به رو و حاج خانوم بود اما، چیزی که از گوشه ی چشم می دیدم...، فراتر از حد تصورم بود و قدرت بیان را ازم می گرفت...صدای بلند و رسای حاج خانوم، در خانه ی پدری طنین انداخت: سلام مادر!کسی از گوشه ی سمت چپ، از جا برخاست..- سلام.. ساره جان..سرم را برگرداندم،و با دیدن عاطفه،میان چادر براق و روسریِ قرمز و مشکی و صورت آراسته اش،مهره های گردنم، یکی یکی خشک شد...لبخند مهربانی زد و با خوشرویی ای که به نظرم کریه ترین حالت ممکن آمد، یکی دو قدم جلو آمد: حالت چطوره..؟سرتا پایم را برانداز کرد و باز لبخند زد: از مامان جویای حالت بودم همیشه..همیشه...؟!به سرعت به حاج خانوم نگاه کردم. ابرو درهم کشیده بود و ایمان داشتم که از حضور هیچ کداممان راضی نیست! عاطفه جلوتر آمد: خوشحالم که می بینمت..و برای بغل کردنم، نزدیک شد. چند ثانیه نگاهش کردم.. ســـرد.. صامت.. دلم بهم پیچید...- اما من اصلا خوشحال نیستم..!ایستاد. لبخند از لبش افتاد، اما سعی کرد حفظ ظاهر کند. این بار حالت دلگرم کننده ای به صورتش داد: درک می کنم...پوزخندی گوشه ی لبم نشست. از این زن بیزار بودم. و این تنها چیزی بود که تا ابد، در خاطرم می ماند..!سر تکان دادم: نه.. درک نمی کنی..با ناراحتی نگاهم کرد.. رو کردم سمت حاج خانوم. این حس مزخرف که باز از نقشه و تصمیم های پشت پرده ای خبر شده، این که کسی می خواهد آرامش و استقلال و زندگیم را ازم بگیرد..، تمام تنم را به تلاطم می انداخت.. و دلشوره، هر ثانیه با سرعت بیشتری به رگ هایم تزریق می شد..- اینجا چه خبره؟!با چشم و ابرو اشاره کرد.. که جلوی این زن، اینطور حرف نزن..!برایم مهم نبود...- چند وقته از شما حال منو می پرسن؟!جوابی نداد.- چرا راهشون دادی تو خونه؟؟گوشه ی لبش را گاز گرفت: ساره..گرمم بود.. صورتم.. و تمام بدنم..، در آتشی جهنمی...، مــــی سوخت...!عاطفه به حرف آمد: ببین ساره خانوم، من فقط اومدم که بشینیم با هم صحبت کنیم. داد زدم: من حرفی با شما ندارم!اخم کرد. سفت شد. عقب رفت و به حاج خانوم نگاه کرد: مگه نگفتین باهاش حرف می زنین؟!حاج خانوم اخم داشت: هنوز وقتش نشده بود!عاطفه با ناراحتی و صدایی کمی بلند، گفت: دیگه کی وقتشه؟! نمی توانستم حضور عاطفه صدر را در خانه ی آقاجون، جلوی چشم های خودم، آنقدر واقعی، هضم کنم..! من با کلی برنامه ریزی و حال خوب آمده بودم.. و حالا، این فکر که مدت زیادی ست که پای صدرها به خانه ی پدرم باز شده و من بی خبرم.. گیر دادن های حاج خانوم.. مشکوک بودنش.. اینکه یکی دو بار زنگ زدم و خواستم سری بهش بزنم، و گفته بود: باشه دفعه ی بعد...صدای حاج خانوم در سرم جان گرفت: « تقصیر توئه که بچه م زیر خاکه! » و یک جفت جوراب سفید با پاپیون های صورتی!مرکز تنفسی ام قطع شد!پرستار حاج خانوم با سینی محتوی شربت آلبالو، وارد سالن شد.. با نگرانی به من نگاه کرد. انگار ازم می ترسید... - ببین مامان جان.. خانوم صدر اومدن که..قلبم سوخت...با ناراحتی سر تکان داد و پی حرفش را گرفت..- من خودم راضی نیستم. من چشم ندارم.. لا اله الا الله..!!!به عاطفه برخورد: خانوم فتوحی..! تو بهم خوردن یه زندگی تنها یک نفر مقصر نیست! اینو بارها به شما گوشزد کردم..بارها... به من هم گوشزد کرده بود...به من هم..به صورت عاطفه نگاه کردم. شکسته شده بود.. و من خطوط عمیق خستگی و پیری را.. در چهره اش می خواندم.. گوشزد کرده بود..و من از زنی که گوشزد کرده بود، بیزار بودم...تمام وجودم.. تلخ شد... و در چشم هایم ریخت..اگر من این گند را زده بودم، آیا باز هم می خواست که صحبت کنیم؟ آیا اصلا گذرش به من.. می افتاد..؟! یا من را.. درست مثل نجاست.. از زندگی خودش و پسرش.. پاک می کرد..؟!بغض شبیه به بختک.. روی گلویم افتاد..نفسم تنگ شد..و چشم هایم سوخت...لب هایم را بهم زدم: از اینجا برید.. من حرفی با شما ندارم..با ناراحتی نگاهم کرد: خودخواه نباش ساره! من نیومدم اینجا که دعوا کنیم. این بار سومه که میام و مادرت قرار بود باهات حرف بزنه.. من می خوام عاقلانه فکر کنیم و یه تصمیم درست برای این زندگی بگیریم.داد زدم: کدوم زندگی؟!! صدای ظریف و ملایمی، گفت: سلام..از دلم رست گیاهی سرسبز...سربرآورد.. درختی شد و..نیرو بگرفت...برگشتم. و به زندگی ای نگاه کردم...، که روی پایین ترین پله ی منتهی به طبقه ی بالا، ایستاده بود. لاغر.. رنگ پریده.. با چشم هایی درشت و مشکی..برگ برگردون سود..این گیاه سرسبز..این برآورده درخت اندوه...حاصل مهر تو بود....روی نزدیک ترین مبل، سقوط کردم....کسی جلو دوید: چی شد خانوم؟چشم های پر سوزش و گشاد شده ام را.. به دختر بچه ی روی پله ها دوختم که با ترس و نگرانی به من نگاه می کرد.. سینه ام سوخت.. نبض شقیقه ام به بدترین حالت ممکن، کوبید..پرستار حاج خانوم لیوانی جلوی دهانم گرفت...چرا نمی توانستم چشم از این بچه بگیرم..؟!چرا همه ی هیکلم آن طور به جلز و ولز افتاده بود و قلبم.. دیوانه وار.. می کوبید و.. می سوخت...دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام و چنگ زدم.. نمی توانستم نفس بکشم و احساس می کردم هر لحظه، خفه خواهم شد..!لیوان آب قند به لب هایم بند شد..داشتم خفه می شدم..دختر بچه آخرین پله را هم پایین آمد..دست های لرزانم را دور تنه ی لیوان آب قند انداختم. آرام نمی شدم.. خنک نمی شدم..حالا ایستاده بود پشت مبل حاج خانوم.. و با ترس.. به من نگاه می کرد.. عروسکش را به بغلش فشرد و آهسته از عاطفه پرسید: چی شده مامانی..؟!همه ی روزهای سیاهم.. صدا شد.. باد شد.. و در گوشم هوهو کشید...لیوان را پس زدم..جعبه ی شیرین افتاده بود روی زمین...چنگ انداختم به گلویم.. و نگاهم را به دست های لرزانم.. متمرکز کردم... حاج خانوم زمزمه کرد: کیمیا جان..کیمیا..؟!چشم هایم را بستم. همه جا سکوت شد.صدا ها در سرم پیچید.. « به بزرگ شدنش فکر کردی..؟ اینکه تو اجتماع چطور باهاش برخورد می شه..؟ دِ لعنتی مگه نمیگی حرومزاده ست؟؟ پس بذار ببرمش پرورشگاه..! ».. « من می ترسم.. نمی تونم نگهش دارم...» .. « باید پاش وایستی.. چون این ولد زنا..، تخم حروم تـــــوئه....! »سرم را بالا گرفتم..چشم های خیسم را به کسی که کیمیا صدایش زده بودند، دوختم..و تمام وجودم.. از خودم.. به شرم نشست...نگاه خیره ی عاطفه به من بود.. بعد از ده دقیقه سکوت.. برای پیدا کردن خودم..، به آرامی گفت: چیزی نشده عزیزم.. بیا اینجا..چرا چشم های درشت و سیاهش را از من نمی گرفت..عرقی سردی.. روی کمرم نشست..« اون زنده ست...! »به خودم لرزیدم..!از جا برخاستم و همان طور که دنبال کیفم می گشتم، با صدایی که از ته چاه در می آمد..، گفتم: من باید برم.. خداحافظ حاج خانوم.. بعدا سر می زنم.. بعدا..عاطفه جوری که فقط من بشنوم، ادامه داد: این بچه مریضه.. شکننده ست.. مادر می خواد..!قرمز شدم. با ناباوری و بیزاری.. نگاهش کردم.. گوشه ی لبش را به دندان گرفت: ساره..صدایم خش داشت: باید برم خانوم صدر.. باید برم..- ساره !داد زدم: ساره مُرد!ساکت شد. همه جا.. و از هیچ کس، صدایی نیامد.. سرش را بالا گرفت و با تأسف نگاهم کرد: مگه من تا کی زنده م که ازش مراقبت کنم ؟ بهش برسم؟؟ براش مادری کنم؟!با بغض داد زدم: می خوای من براش مادری کنم؟!داد زد: آره!..رها شدم..حجم سنگینی از سکوت..، مثل گرد و غبار سال های شسته نشده..، روی خانه نشست...چشمانم را بستم.. قلبم به وَل وَل افتاد.. مادری کنم..؟! من..؟! دوباره..؟! این بار..؟! سرشانه های پهن و سفید.. سردوشی های مشکی طلایی.. روی پنجه ایستادن و نبض زدن.. فرودگاه..، همین یک ساعت پیش... حرف از چه کسی بود..؟! کامران ؟!جگرم سوخت..پایین مانتویم کشیده شد: ساره جون..؟!چشم باز کردم.. و نگاهم را دادم به انگشتان ظریفی، که به گوشه ی لباسم پیچیده شده بود..نشستم.. حالا می توانستم بهتر ببینمش.. که چطور صورتش گرد و گندمی بود.. که چطور مژه هایی..، آن همه پُر و برگشته داشت... که چطور چشم هایش.. آن همه عمیق و سیاه بود...دلم.. لرزید..لباسم را رها کرد و با احتیاط پرسید: اسم شما ساره ست ؟!سر تکان دادم که.. آره..با آرامش و ظرافت خاصی پرسید: می تونم ساره صداتون کنم..؟!انگشت سبابه ی لرزانم را بی هدف طرف چشم هایم بردم..کی خیس شده بود..؟!عاطفه زمزمه کرد: کیمیا.. این خانوم..لب زدم: بس کنید..بی توجه به من وحال خرابم..، بی توجه به این که این همه نمی خواستم..، ادامه داد: این خانوم.. خاله ی شمان کیمیا جان. دختر مامان مهتاج.کف دست های یخ زده و عرق کرده ام را به مانتویم کشیدم..درک می کرد..؟! کیمیا..، خاله بودن من و.. دختر مامان مهتاج بودن را..، درک می کرد...؟!کیمیا..؟!من گفته بودم شناسنامه بگیرد...گرفته بود..گرفته بود...کیمیا...دخترک چشم های کنجکاوش را به صورتم دوخت.. انگار چند ثانیه احتیاج داشت تا درک کند.. دست های کوچکش را روی زانوانم قرار داد و به چشمانم دقیق شد.. زانوانم منقبض شد. برق زنده بودن چیزی که پیش چشمم بود، مثل کشیده ای به صورتم نشست!دلم..، هُری ریخت....!لبخند ضعیفی گوشه ی لبش نشست... به آرامی و متانتی که از دختر بچه ای به آن سن و سال بعید بود، گفت: می دونم عاطفه جون.. ولی بابا اجازه نمی ده کسی رو خاله صدا کنم...سردم شد...بابا.. اجازه نمی ده...اجازه نمی ده...آرام و بی اراده پرسیدم: چرا..؟با حالتی که ندانستن از سرِ بچگی اش را فریاد می زد، شانه های کوچکش را بالا انداخت: نمی دونم.. فقط بابا خوشش نمیاد.. اون روزم تو مهد.. منو دعوا کرد که به ستاره جون، گفتم « خاله»...قلبم سوخت.. دست هایش را گرفتم.. لعنت.. لعنت.. لعنت...!باز لبخند زد: می تونم..؟! بغض داشت خفه ام می کرد.. - می تونی..عاطفه نفسش را رها کرد.. حاج خانوم پرهای روسری اش را گرفته بود جلوی بینی و دهانش.. من..، به اکسیژن احتیاج داشتم...باز خانوم صدر بود که به حرف درآمد: خب خانوم فتوحی..عضلات معده ام بهم پیچید...آشفته و یخ بسته..، نگاهش کردم: حرفتونو نگه دارید برای خودتون. بهتره تمومش کنید.. تموم..تمام تلاشش را می کرد مهربان و آرام به نظر برسد.. اما من چرا نمی توانستم عاطفه ای را ببینم، که با حاج خانوم در صفر مشهد آشنا شده بود و برای اولین بار به خانه ی ما پا می گذاشت...؟! چرا تنها تصویری که از این زن به خاطر داشتم، صدایی عذرخواهانه و سرد، روی انسرینگ خانه ی خیانت زده ام بود...؟!- تو حتما درک می کنی..و به کیمیا نگاه کرد که با چشم هایی کنجکاو، به ما چشم داشت..سر تکان دادم.. پوزخند..، از لبم نمی افتاد: نه.. من هیچی رو درک نمی کنم..متاسف به نظر می رسید.. نگاهی به حاج خانوم انداخت.. به کیمیا.. نگاه من، نمی دانم کجا از دست رفته بود...آرام گفت: این وظیفه ی توئه..- وظیفه؟؟آتشم زده بودند؟!- وظیفه ی من؟؟ این وظیفه ی منه؟؟ خدای من...! خانوم صدر شما آبرو و حیا و حیثیت رو، یک جا قورت دادید!! حاج خانوم.. چرا؟!! چــــرا اجازه می دی بشینن اینجا و هر چی که می خوان بگن؟؟!! مگه منو.. مگه عــــالم و آدمو مقصر مرگ دخترت نمی دونی؟! بیا..! این خانوم.. مقصر.. چرا هیچی نمی گی؟! اینجا چه خبره؟؟!!عاطفه عصبانی اما کنترل شده گفت: ساره! متاسفم..! داد زدم: نه! من متاسفم! من برای تو و پسرت متاسفم که بعد پنج سال اومدی و دم از تصمیمای عاقلانه می زنی! مـــــن متاسفم خــــانـــــوم صدر !کیمیا خودش را عقب کشید. دو قدم عقب رفت و با ترس به من چشم دوخت!عاطفه از جا بلند شد: واسه خودت متاسفم باش! نه واسه من! واسه خودت که گذاشتی رفتی و یک بار نپرسیدی این بچه زنده س یا مرده!! مگه تو نخواستی بمونه؟ حالا چرا شونه خالی می کنی؟! مگه این بچه ی خواهر تو نیست؟! چرا نمی خوای یه ذره در حقش محبت کنی؟! تو کجا از مشکلاتش خبر داری؟ کجا از حمله ها و مریضیش خبر داری؟؟ خـــــانوم فتوحی! چرا به دخترتون نمی گید که انسانیت و حکم خدارو عمل کردن، فقط تو از بین نبردن یه نطفه نیست؟!تمام روز های سیاهم... پیش چشمم به رفت و آمد افتاد...سیاه..سیاه تر...سرم را میان دستانم گرفتم..مغزم در حال انفجار بود..حتی نمی توانستم داد بزنم...- انسانیت کار شماست خانوم صدر.. بچه تو بشناسی.. واسه ش تیکه ی باب میل خودتو بگیری.. چهار تا نصیحت تهوع آور!! بذاری تنگش.. بذاری بری.. بوی تعفن هم که به دماغت خورد، زنگ بزنی بگی متاسفم..! سر تکان دادم...- انسانیت ایــــنه خانوم صدر.. جلوی دماغتو بگیری و به روی خودت نیاری که این کثافت، از کدوم گنداب آب می خوره...!سرم را بالا گرفتم که سوزش چشم هایم، بی آبرویم نکند..کیمیا به طرف عاطفه رفت و روی پایش نشست و سرش را در بغلش پنهان کرد.. عاطفه ای که به نظر می رسید امرو حتی خیال ندارد جلوی بچه ای که سنگش را به سینه می زند، زبان به دهان بگیرد...چه روز گندی بود امروز..چه سوغاتی به من می داد، سفر های مشهد...سر تکان دادم.. با بیزاری.. تاسف.. و کلمات، از دهانم پرت شدند: باز دوباره.. مادرهای دلسوز، دوره افتادید واسه زندگی بچه هاتون تصمیم بگیرید..؟!هیچ کس جوابی نداد..صدای کیمیا، ضعیف و ترسیده، بلند شد: مامانی..عاطفه پوزخند زد: محض اطلاعت.. اون از فتوحی ها بیزاره!حاج خانوم آتش گرفت: خوبه والا خانوم!! تو خونه ی آدم میاید، بی حرمتی هم می کنید؟؟!!عاطفه- غیر از اینه که دخترای شما زندگی پسر منو به کثافت کشیدن؟!کثافت...این که سهم من بود..ده روز جهنمی..سه سال غربت و تنهایی و مریضی..بی کسی.. بی اعتمادی.. تنـــــهایی...و سهم پسرش..؟!به کیمیا نگاه کردم..چشمم سوخت...سوخت...- پس داری سنگ کیو به سینه می زنی خانوم صدر؟! این تقاضای مسخره و احمقانه واسه چیه؟؟!!- آره.. احمقانه س.. می دونم! اما فکر نکن برای منم آسونه که پاشم بیام اینجا و در مورد این مساله حرف بزنم! اما به خاطر پسرم، به خاطر این بچه که به هر حال نوه ی منه..، این کارو کردم. من خوشبختی پسرمو می خوام و وقتی می بینم تمام عشقش.. تمام لحظه های خوبش با کیمیاست..، هـــــر کاری که از دستم بر بیاد براش می کنم.. هر کاری!من خوشبختی پسرمو می خوام.. هر کاری.. هر کاری..به حاج خانوم نگاه کردم..سینه ام سوخت..کی خوشبختی من را..، جوری غیر از طریقه ی خودش، خواسته بود..؟!ملودی غریبه ی تلفن همراهش، مانع شد. از زیپ کیفش گوشی را بیرون کشید و به شماره نگاهی انداخت. ضربان قلبم بی دلیل..، پس و پیش شد.. با صورت برافروخته و سینه ای که بالا و پایین می رفت، لبخند زد و رو به کیمیا گفت: بیا کیمیا. پدرته..و نگاه مات و بی جان من.. به جوراب شلواری ضخیم و مشکی دختر روشنک.. به پیراهن قرمز و مشکی بامزه اش.. به موهای سیاهی که آن طور دم اسبی شان کرده بود و چتری هایی که پیشانی بلندش را پوشانده بودند... گوشی را از دست عاطفه گرفت: سلام بابا..آن همه شور در صدای کیمیا.. خدای من. کیمیا..؟! - من خوبم. تو خوبی؟! کجایی کامران دلم برات یه ذره شده...کف دست سردم را چسباندم به گونه ی آتش گرفته ام..نه.. من از اشک ریختن جلوی این زن.. بیزار بودم...- امروز مهد نرفتم. پیش مامانی موندم. وقتی اومدی خونه واست تعریف می کنم. کی میای دنبالم کامران؟!کیمیا بود.. دختر روشنک بود.. دختر کامران بود.. چطور این قدر بی نظیر..، همه ی واژه ها را درست و بی نقص ادا می کرد...؟!بلند شدم.داشتم خفه می شدم.کیفم را چنگ زدم.حاج خانوم بلند گفت: ساره!از روی جعبه ی شیرینی رد شدم..صدای کیمیا آمد: گفت عصر میاد دنبالم.دستگیره را پایین کشیدم. باز نمی شد. محکم تر. در با صدای بدی به دیوار خورد. صدای بلند عاطفه نزدیک می شد: کجا می ری؟ باشه! ما میریم! می برمش.. کیمیا رو از اینجا می برم! اما داری اشتباه می کنی ساره..کفش هایم کو.. چرا پیدایشان نمی کردم.. کفش هایم..- اصلا من از روز اول که با مادرت حرف زدم ، اسم رجوع نبود! بود خانوم فتوحی؟!.. بود؟؟ حالام.. به درک! تو فقط سهم خودتو به عهده بگیر..! تویی که باعث شدی نگهش داره! خواستی هر چی رو که نشون بدی، تو باعثش بودی! این بچه رو ببین؟؟! پای کاری که کردی وایسا!! زندگی پسر من به گند کشیده شده! داری کجـــا فرار می کنی؟!! سرم را بالا گرفتم. چرا کفش هایم را پیدا نمی کردم؟! با چشم هایی خیس..، داد زدم: باشه من گند زدم. تقصیر من بود. همه ی کثافت کاری هایش تقصیر من بود. حالا بذار برم! ولم کن. نمــــی خوام صداتو بشنوم! و من.. من نه مادری می کنم، نه به پسر عزیزت که این همه سنگشو به سینه می زنی برمی گردم! اینو تو گوشات فرو کن خانوم صدر!!نمی خواستم اینطور حرف بزنم.. نمی خواستم.. این همه قصاوت و توهین در من نبود.. چرا مجبورم می کردند..؟! چرا...بازویم را گرفت و با خشونت غریبی گفت: لیاقت نداری.. از اولشم نداشتی! مادری کردن واسه این بچه که از خون توئه..، لیاقت می خواد.. شعور می خواد.. که تو نداری..! بازویم را با خشم رها کرد و به طرف کیمیا و لوازمش رفت: برو سر زندگیت. فکر می کردم عاقلی.. فهمیده ای.. من چقدر احمقم.. من..حاج خانوم غرید: خانوم!! احترام نگه دار!پوزخندی زد ، کیفش را برداشت و دست کیمیا را کشید: متاسفم. واسه خودم..برگشت سمت من. اشک در چشمش بود.. حالا بدجوری می لرزید و من فکر می کردم همین حالاست.. که سکته کند...- کافرِ خدا نشناس..! زندگی بچه ی منو از هم پاشوندید.. تو و خواهر بی آبروت.. آبرو واسه م نموند.. حالا طاقت نداری بایستی و به بچه ای که باعث موندنش تو این دنیا شدی، نگاه کنی؟! می ترسی..؟ خم شد و کفش های کیمیا را پوشاند. لال شده بودم.. چرا.. سر بلند کرد. کسی که رو به روی من ایستاده بود، بی اندازه مادر بود...اشک از چشمش ریخت و با تاسف سر تکان داد..- یه روزی بزرگ می شه.. و اون روزه که تو..، خیلی بدبختی..اشک در چشمم بود و خش در صدایم: پس چرا نمی ذاری پسرت خوشبخت باشه؟!- چون هنوزم فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونه این بچه رو بپذیره.. و جدا از این بابت متاسفم..!به در سفید رنگ حیاط نگاه کردم..دست کیمیا را کشید و با دم هایی تند دور شد.. بدون کفش... راه افتادم..سر کیمیا چرخید و با نگاهی پر سوال نگاهم کرد.. و چه رویاهایی.. که تبه گشت و.. گذشت...و چه پیوند صمیمیت ها.. که به آسانی یک رشته.. گسست....عاطفه در را باز کرد : بیا کیمیا..کیمیا لبخند ملیحی زد . دست های کوچکش را در هوا تکان داد..چه امیدی...؟! چه امید....؟!چه نهالی که نشاندم من و.. بی بر گردید....در با صدای بلندی..، بسته شد.....ایستادم وسط حیاط.. روی مواییک های رنگ پریده.. پا برهنه...- رفت..؟!چشم هایم را تا ویلچر حاج خانوم، روی ایوان، بالا آوردم...اشک روی گونه هایم چکید..- دیدیش..؟! پاهای برهنه ام را روی زمین کشیدم.. فقط می خواستم چمدانم را بردارم و بروم.. بروم.. از کنارش که رد می شدم، آرام دستم را گرفت.. می خواستم پسش بزنم.. می خواستم بگذارم بروم.. نمی خواستم کسی شاهد شوکه شدنم باشد... نمی خواستم کسی ببیند.. که قلبم، چطور سینه ام را تنگ کرده.. که چطور نمی توانم نفس بکشم.. که چطور دارم شکنجه می شوم..نتوانستم..زانوانم شل شد.. خم شدم.. و سرم را گذاشتم روی پای مادرم...اشک هایم پایین ریخت..« کجایی کامران؟! دلم برات یه ذره شده...! »دست کشید به موهایم..« حالا طاقت نداری بایستی و بچه ای رو ببینی که باعث موندنش شدی..؟! »اشک هایم پایین ریخت...دست های پیر و چروکش را به موهای تیغ ماهی بافته ام کشید.. چقدر خوب بود که من، این پاها را داشتم.. چقدر خوب بود اگر این دست چروک و این پاها، می توانستند مرا آرام کنند...اما من آرام نمی شدم..من فقط، داشتم خفه می شدم...خفه...با صدای دردآلود و بغض داری گفت: دیدی چقدر شبیه روشنک شده بود..؟! فرم لب و دهنش.. کشیدگی قدش.. برجستگی چونه ش.. دیدی ساره..ندیدم...تنها چیزی که در خاطرم مانده بود، دختر بچه ای بود بی اندازه شبیه به پدرش..!- اولین بار که صدر آوردش اینجا.. خدایا.. حتی نمی تونستم نگاش کنم.. بچه مو ازم گرفت... بچه ی مریض من، واسه خاطر اون.. زیر خاک خوابیده.. به صدر گفتم از اینجا ببردش... میگه گاهی حالش خیلی بد می شه. حمله بهش دست می ده.. یه بار.. یه بار همین جا.. تو حیاط.. جلوی چشمای خودم کبود شد.. خدا.. این چه مصیبتی بود..؟! ساره ما با این بچه چه کنیم..؟! با این بچه که حلال نیست...سرم را از روی پایش بلند کردم. تصویر چشم های عمیق و سیاه کیمیا..، مردمک هایم را پر کرد.. او زنده بود.. نفس می کشید.. پدرش را به اسم صدا می کرد.. یک خانواده برای خوشبختی اش یقه جر می دادند.. و من.. من کسی را نداشتم که برای خوشبختی ام یقه جر دهد.. کسی را نداشتم که بفهمد تا چه اندازه شوکه شده ام.. که حتی نمی توانم پلک بزنم.. نفس بکشم.. او نمی توانست نفس بکشد.. حالا در اتاق دکتر بودیم.. علی کنارم نشسته بود.. و. چیزی به نام سندروم زجر تنفسی..، قلبم را از وسط جر می داد...به صورت سخت و بی حالت حاج خانوم نگاه کردم.این بچه زنده بود.. نفس می کشید.. زندگی می کرد... مهد کودک می رفت.. خدای من گردن بند روشنک زنده بود..، روزی بزرگ تر از حالایش می شد، و من بدبخت بودم...با شتاب سر تکان دادم و از حاج خانوم فاصله گرفتم: اون فقط یه بچه س..با اخم نگاهم کرد: این بچه همین قدری نمی مونه. بزرگ می شه. مگه می شه دهن مردمو بست..؟!با تاسف سر تکان داد: منم دلم.. نمی خواد.. بگم..! ولی واقعیت محضه! چی بگم؟ چیکارش کنم؟ اصلا با این بچه باید چیکار کرد؟؟!!کیسه آب روشنک پاره شد.. مایع بی رنگی زیر پاهایش کف لابی ریخت.. هیچ کس نبود.. کامران همه مان را ترک کرده بود.. ما تنها بودیم...از زایمان.. از کورتاژ.. وحشت داشت.. آمبولانس آمد.. باران زد.. حالا در اتاق دکتر بودیم.. سندروم زجر تنفسی... من گفته بودم نگهش دارد.. من گفتم نمی گذارم.. من..! دست هایم را روی سرم گذاشتم..: خدای من.. من نمی دونم.. نمی دونم.. فقط بهش نگو حرومزاده..! بهش نــــگو..!!!حال بد او هم انگار دست کمی از من نداشت: پس چی بگم؟؟ چیکارش کنم؟؟ کفش هایم کو؟!خدا نمی گفت.. خدا نمی گفت حرامزاده.. خدا به این چشم های درشت و سیاه.. به این دخترک شیرین زبان و لاغر اندام که وقتی دست های کوچکش را گذاشته بود روی پاهایم.. انگار جـــان از تنم رفته بود..، خدا به این طفل بی مادر که شناسنامه ی پاک و سفیدش را آدم بزرگ ها به کثافت کشیده بودند..، نمــی گفت حرامزاده !! سرم داشت می ترکید.. کفش هایم را پوشیدم.. دسته ی چمدانم را کشیدم..- ساره..چمدانم را کشیدم روی زمین.. فقط باید می رفتم، و سرم را به دری.. دیواری.. می کوبیدم...- ساره .. باید.. حرف بزنیم.. روشنک بی قراره..!روشنک.. روشنک... چمدانم را کشیدم.. کجا بروم... نمی دانستم یک ثانیه بیشتر ماندنم در آن خانه، سلامتی چه کسی را تضمین می کند.. چمدانم را کشیدم.. کیمیا.. کیمیا.. چکار کنم.. چکار کنم... خودم را تا سر خیابان کشیدم و دست برای سمند زرد رنگ نگه داشتم.. سرایدار جلوی در ایستاده بودو در را برایم باز کرد.. حالم را پرسید: چمدونتونو بیارم خانوم سرشار؟چمدانم را کشیدم.. روی اولین پله ی منتهی به ساختمان، محکم زمین خوردم.. کف دست هایم سوخت.. بلند شدم.. خودم را کشیدم.. چمدانم را.. کلید متصل به سوییچ را داخل قفل انداختم.. شیر نقره ای رنگ در زمینه ی پلاستیکی مشکی، به من دهان کجی می کرد.. چرا نمی چرخید.. چرا گیر نمی کرد.. چرا... چرا.. باز شد.. با کفش رفتم تو.. موبایلم زنگ خورد... با پشت پا در را بستم و کیفم را برای پیدا کردن موبایلم، زیر و رو کردم.. چرا پیدا نمی شد... چرا.. کیفم را سر و ته کردم و محتویاتش را وسط هال، روی فرش دست باف دوست داشتنی ام، خالی کردم...در ماتیک قرمزم چرخی خورد و چند متر آن طرف تر پرت شد.. آینه و موبایل و کیف پولم.. کارت ماشین.. و جعبه ی کوچک مستطیلی شکل سوغاتی آزاد..آزاد...روی زمین زانو زدم..موبایلم هنوز زنگ می خورد...نوار سبز را کشیدم و گرفتمش کنار گوشم: ساره؟! کجایی دختر! رسیدی؟!تار می دیدم... جعبه ی قرمز رنگ سوغاتی را رها کردم و برخاستم.. روسری ام را از سرم کشیدم و روی کانتر انداختم.. کابینت اول را باز کردم... نه.. اینجا نبود..- عزیزم..؟! ساره؟ پشت خطی؟! الو..کابینت دوم.. نه.. اینجا هم نبود...- چرا جواب نمی دی؟! الو؟؟ اتفاقی افتاده؟!کشوی پایینی...تار می دیدم..دستم می لرزید..بسته ی سیگار در آخرین کشو بود..هق زدم..کشو را رها کردم...حتما در اتاق خوابم بود..داد زد: ساره..!گوشی را انداختم و قدم هایم را تند کردم.. همین جا بود.. داخل اولین کشوی عسلی کنار تختم.. دو تا از آن صورتی های خوشرنگ را جدا کردم و لیوان آب توی دستم را سر کشیدم... لبه ی تخت نشستم.. نفس هایم کوتاه و مقطع بود.. چشمم به زن توی آینه افتاد.. زنده بود... هق زدم.. من نگهش داشتم.. خدا خواست.. و اسمش کیمیا بود.. هق زدم.. دست کشیدم به موهای تیغ ماهی ام.. دست هایم را گذاشتم دو طرف شقیقه ام و به سمت عقب کشیدم.. فرق راست و سفیدم میان قهوه ای خوشرنگ موها، زیبا بود... آرایش ملایم و مِسی ام.. گوشواره هایم.. گوشواره هایی که آزاد خریده بود... به گوشم دست کشیدم.. تمام وقت در هواپیما به تولد آزاد فکر کرده بودم.. به اینکه آیا پس از رهایی..، بعدی وجود داشت..؟! تا مرداد سی و یک سالگی اش، چقدر فرصت داشتم؟! انگشت اشاره ام را روی بینی عملی و گونه ها و لب برجسته ام لغزاندم.. امروز..، بهتر از همیشه به نظر می رسیدم.. امروز می خواستم از چیزهایی مهم تری حرف بزنم. می خواستم.. نگاهم تار شد.. مانتویم را از تنم کشیدم و گوشه ای انداختم... تاپ چسب و نارنجی تنم.. خیس عرق شده بود.. موبایلم زنگ خورد... تلفن خانه را از برق کشیدم.. پرده های اتاقم را کیپ کردم.. باز چشمم به زن توی آینه افتاد.. دیدم تار شد.. سردرد نفسم را بند آورد.. هضم چه چیز برایم..، آن قدر سخت و عذاب آور بود...؟! « اون بچه مریضه... اون بچه زنده ست... دلم برات یه ذره شده کامران..! پس کی میای؟!» خودم را روی تخت انداختم و بالش پر و سبکم را روی گوش هایم گذاشتم..فقط می خواستم بخوابم.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد