وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی قسمت24

رمان خالکوبی قسمت24

برای اولین بار صدای حاج خانوم رفت روی اسپیکر تلفن و از لابه لای ملافه ها پیچید و به گوشم رسید: سلام.. ساره.. ام.. روز.. این.. جا.. بیا... ظهر... خدافظ..

ملافه ی سفید را با رخوت کنار زدم...

دلم نمی خواست بروم !

اما وقتی حوالی یازده ظهر خانه ی پدری بودم، همه ی این دلم نمی خواست ها، رنگی از پوزخند گرفته بود...!

حاج خانوم سر حال تر از همیشه به نظر می رسید و تازه از حمام درآمده بود. با من بر خلاف همیشه چند جمله بیشتر حرف زد اما گونه ام را که می بوسید، سرد بود... جمله هایش هم، سرد تر و انگار قدری، دلخور..! از صورت آقاجون هم نمی توانستم چیزی بفهمم..

یک ساعت بعد ثریا و علی هم آمدند. شکم ثریا برجسته شده بود و صورتش خوشگل تر از زمان قبل از بارداری اش به نظر می رسید. اما سرمای چشمان آبی اش را، همچنان حفظ کرده بود! علی مدام دستش را می انداخت دور کمر ثریا و گاه و بیگاه ، دور از چشم بزرگتر ها، به گونه هایش بوسه می زد...

دست و پایم منقبض می شد...

پشتم را می کردم تا مثلا بروم میوه بیاروم.... چای بیاورم... و هر چیز دیگری که مرا از این همه محبت و لمس، دور کند.....

بعد از غذا حاج خانوم برای استراحت به اتاقش رفت و علی هم به دنبالش روان شد. برای خودمان نسکافه درست کردم و سهم علی را تا پشت در اتاق حاج خانوم بردم، که عصبی بیرون آمد و به هال رفت. تا خواستم به دنبالش بروم، حاج خانوم صدایم زد. داخل شدم. با دستش به تخت اشاره کرد. کنارش، با فاصله نشستم. ابرو هایش در هم و صورتش کمی قرمز بود. متعجب پرسیدم: چیزی شده حاج خانوم؟؟ خوبین؟؟ فشارتون بالاست؟؟

سر تکان داد: نه.. می خواممم.. حرف بزنم.. باهات.

خیلی روان حرف می زد! با تأنی و مکث اما روان! پرستارش می بردش گفتار درمانی..

- بفرمایید. من گوش می کنم.

- تو... تو...

در باز شد. نیم تنه ی علی داخل شد. ابرو در هم کشیده بود: ساره جان بیا بیرون دیگه.

حاج خانوم اخم کرد. شاخک هایم تیز شد. چه خبر بود؟!

حاج خانوم خودش را کشید جلو و دستم را گرفت!

- بمون!

هاج و واج نگاهشان کردم. علی نفسش را فوت کرد بیرون: حاج خانوم!!

حاج خانوم دستم را رها کرد... و اشاره زد که برو بیرون!

گیج ازاتاق بیرون رفتم. چه خبر بود؟!

بازوی علی را کشیدم: چی شده؟

هنوز کمی اخم داشت: هیچی. چی باید بشه؟

- چی می خواست بگه که نذاشتی...؟

- هیچی بابا.. چیزی نمی خواست بگه.. بیا ثُری تنهاست..

و مرا به دنبال خودش کشید. نشستم کنار ثریا. با وسواس خاصی از خرید های سیسمونی اش می گفت. لبخند زدم و به شکم برجسته و بامزه اش نگاه کردم. دلم می خواست ازش اجازه بگیرم و لمسش کنم.. این میل در من، بی اندازه بود... دستم ده بار جلو رفت و دلم.. عقب کشید....

نمی خواستم به ثریا رو بزنم یا از آن چیز تاریکی که در زوایای پنهان ذهنم خفته بود، می ترسیدم...؟!

حاج خانوم با ویلچر به هال برگشت. آقاجون رفته بود بخوابد. ثریا از ازدواج قریب الوقوع دختر خاله ی بیست و دو ساله اش می گفت. حاج خانوم هر سه دقیقه یکبار برمی گشت و به من نگاه می کرد. حس خوبی نداشتم..! علی خیره به تلویزیون و گزارش فوتبال بود. کنارش نشستم. لبخند زد و دستش را انداخت دور گردنم. باز یاد آزاد افتادم. بینی ام چین برداشت.... زنگ نمی زد... من بد بودم... من در اتاقش را باز کرده بودم.. بی اجازه.. من... علی کمی نزدیکم نشست: خوبی آبجی؟ همه چی اوکیه؟

خیره به ال سی دی، لبخند زدم. از خیانت و بارسلونا، با هم بیزار بودم..!

- خوبه.

- مزاحمت که نداری اونجا؟ همسایه هات؟

خیلی دیر یادش افتاده بود...

- نه.. اونجا خیلی آرومه. مشکلی هم ندارم.

روی مبل جا به جا شد. می خواست چیزی بگوید و تعلل می کرد. آخر سر هم نگفت و فقط تبسم برادرانه ای کرد.

ثریا از پشت سر گفت: ساره جان، شما هم تشریف بیارید عروسی. کارت ها رو می دم علی بیاره.

این نهایت لطف ثریا بود!

تشکر کردم و خواستم برگردم که باز گفت: ایشالا عروسی خودت!

اولین کسی که چشمم بهش افتاد، حاج خانوم بود! لب هایش را سفت بهم فشار می داد! علی صدای تلویزیون را بالا برد. لبخند مستاصلی به ثریا زدم. اصلا نمی دانستم باید چه جوابی بهش بدهم!! حاج خانوم بود که با لحن نه چندان دلچسبی، بُهت و حیرت را، به یکباره به من تزریق کرد: ایشا..لا.. همین.. زودیا...

برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم...

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم..

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران..

ساده دل من که قسم های تو باور کردم....


به خدا کافر اگر بود به ره آمده بود..!

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم......


در غمت داغ پدر دیدم چون دُرِ یتیم..

اشک ریزان هوس دامن مادر کردم........




از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران.. رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران...

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی...

تو بمان و دگران..

واااای به حال دگران....!..


موجی از اضطراب ، ازفرق سر تا نوک انگشتانم، ریخت...!

شوکه، به حاج خانوم و بعد به ثریا نگاه کردم...! به همین زودی ها؟؟!! عضلات بدنم سفت و سخت و منقبض شد! ثریا مژه های سیاهش را بهم زد: جدی..؟!

به من نگاه کرد: ساره جان؟!

ناخنم از شدت فشار روی دسته ی مبل، در حال شکستن بود! حاج خانوم سفت و قرص، تنها به رو به رو نگاه می کرد. ثریا صدا زد: علی؟؟ چیزی نگفته بودی !

تلفن زنگ می خورد.. موبایل من هم زنگ می خورد.... حتی اگر آزاد هم بود، نمی توانستم از جایم بلند شوم..! ثریا لبخندی دوست نداشتنی زد و آرام برخاست: چه بی خبر...! تبریک می گم.. کی هست مامان؟!

مامان گفتنش در سرم طنین انداخت....

من که دخترش بودم...

حاج خانوم جدی و محکم جواب داد: به وق.. تِش... میگ..مم..

علی با صدایی خشدار داد زد: یکی اون بی صاحابو جواب بده دیگه!

به مبل چسبیده بودم...

چسبیده بودم...

و کنده نمی شدم...!

ثریا رفت دستشویی و علی با یک جهش زیر بغلم را گرفت و عصبی رو کرد به حاج خانوم: همینو می خواستی؟؟!!

حاج خانوم سرد و جدی گفت: دیگه بسه... هر..چی.. گذاشتم.. ممم..ممگه تو خودت... راضی نبو.. دی...؟!

به علی نگاه کردم. چیزی در نگاهش بود که... سردم شد..! آرام بازویم را از دستش بیرون کشیدم... صدای آقاجون از طبقه ی بالا می آمد... به حاج خانوم، فقط نگاه کردم: متوجه نشدم..

گوشه ی پلک چپم، طبق معمول عصبی پرید..!

دستش را گرفت به چرخ های ویلچرش: بعدا..

دندان هایم را بهم ساییدم. ثریا علی را صدا زد. معده ام تیر کشید.. خم شدم... نگاه حاج خانوم، نرم تر شد: سا.. ره ج... جان.. بسه تنهایی...!

دهانش هنوز کج می شد وقتی حرف می زد. هنوز اصوات نامفهوم زیاد می شنیدی! روان تر حرف می زد اما... زل زدم به دهانش: چی؟؟

صدای آقاجون آمد. داشت پله ها را می آمد پایین. قامتش پیر و خمیده شده بود... از ساره ای که یک روز رفت شرکت پدرش و از او کمک خواست هم ، متنفر بودم !

با قدم هایی تند وارد اتاق شدم و روپوش و شالم را برداشتم. گونه ی سرد ثریا را بوسیدم. نگاه خیره و سرزنشگر حاج خانوم روی بافت شیری رنگم گشت... خداحافظی کردم و سوییچ و موبایلم را برداشتم. یک تماس از دست رفته از « بداخلاق » داشتم. به رفتنم سرعت دادم. دیوار های خانه هجوم می آورد و من داشتم لِــــه می شدم...! حاج خانوم جلوی در ورودی، نگهم داشت. به بهانه ی بوسیدن، سر خم شده ام را گرفت نزدیک گوشش و دستم را هم در دستش فشار داد: سی و هفت سالشه...مومنه.. پول.. داره... زنش.. تو تصادف...

دستم را کشیدم..

- ساره! من گفتم بیان..!

دستم را با نهایی ترین نیرویی ممکن، کشیدم.

نگاهم، پر از انزجار بود...!

اخم کرد.

نفسم داشت بند می آمد...

« هم شناسه.. هم خدا پیغمبر سرش می شه... اهله... دیگه یه زن مگه چی می خواد؟!! »

در حیاط را که پشت سرم می بستم، از شدت معده درد...، تا شدم.....


سر پیچ خیابان دلم بهم خورد. زدم کنار. برف ریز ریزی می بارید. همه جا شلوغ بود. بوی عید می آمد. زنی همراه دو بچه با پلاستیک های خرید از عرض خیابان رد شد. آخر اسفند برای چه برف می بارید؟!

نوار سبز موبایلم را کشیدم. بداخلاق زنگ زده بود و زنِ مردی هم که حاج خانوم تکه گرفته بود، توی تصادف مرده بود...! فرمان را میان پنجه هایم فشردم... انقدر سربار به نظرشان می رسیدم؟ از عذب بودن من می ترسیدند؟! در ماشین را باز کردم. معده ام بهم پیچید. لب جوی آب نشستم.. حتی نمی توانستم عق بزنم...! دست هایم را گرفتم سر جدول و به آسمان نگاه کردم. تمام چیزهایی که سعی می کردم فراموششان کنم، یکباره به مغزم هجوم آورده بود..! مشتم را کوبیدم سر جدول.. از خودم متنفر بودم! از خودی که اجازه می داد برایش تصمیم بگیرند! از خودی که اجازه می داد پنهانی پشت سرش حرف بزنند، برنامه بچینند، و تمام حقوق انسانی را ازش بگیرند! از علی متنفر بودم که زنگ می زد و چکم می کرد! از علی که از امن بودن خانه ام می پرسید! از علی که یک بار نیامد شب بماند پیش من و محض رضای خــــدا... یکبار نشد سرخود خرید کند، بیاورد، و بپرسد خواهر خاک بر سرِ من! از این همه تنهایی نمی ترسی؟ مزاحم نداری؟؟ شیر آب خانه ات چکه نمی کند؟ لامپ لوسترت احتیاج به تعویض ندارد؟ ماشینت را نمی خواهی ببرم تون آپ؟!

و از حاج خانوم... از حاج خانوم... حاج خانوم... که پژواک تمام درد هایم، به طرز شگفت آوری از جانب او برمی گشت...!

از خودم بیش تر از همه بیزار بودم... از خودم... خودی که نمی توانست حرفش را بزند.. خودی که لال بود... خودی که لیاقت استفاده از این همه استقلال و رشد را، نداشت..!

موبایلم یک ریز و پشت سر هم زنگ می خورد. شماره ی علی افتاده بود. نشستم داخل ماشین. چقدر دلم می خواست صدای هیچ کس را نشنوم...!! از سوپر مارکت آن طرف خیابان کیک و شیرکاکائو خریدم. درد معده ام نمی افتاد. باید چیزی می خوردم. یک تکه از کیک کندم و به زور قورت دادم. دلم بهم خورد. باز شماره ی علی افتاد. حتی نفهمیدم چطور جواب دادم.

- الو ساره...

نفسم تند بود و قلبم می زد.. سرم گیج می رفت...

- تو کجایی؟؟ پشت فرمونی؟ ساره؟؟ یه چیزی گفت! تو چرا بهم ریختی خواهر من...!

نمی توانستم حرف بزنم...

- ساره .. آدرس بده ببینم کجایی؟؟

از صدایش هم بدم می آمد...

- عزیز من اونم راست داره میگه دیگه...! نمی تونه ببینه دختر جوونش تک و تنها زندگی کنه! بالاخره که باید ازدواج کنی.. من نمی گم این آدم، فقط میگم دیگه بسه مجرد موندن.. اونم تو یه خونه جدا ! خواهر من، عزیز دل من، اگه کسی رو می شناسی.. معرفیش کن، برو سر زندگیت.. اگر هم نه، که بذار این یکی دو نفری که الآن سه ماهه حاج خانوم تو شش و بش گفتنشون به توئه، بیان، ببینیشون..

خشم در رگ هایم سرریز شد.. رو به انفجار بودم: بســـه علی!! بـــــســـــه !!!

تماس را قطع کردم. گوشی را در حالت آفلاین گذاشتم. زنش در تصادف از دست رفته بود؟ مومن و پولدار هم که بود.. سرم را گذاشتم روی فرمان... معده ام می سوخت... آزاد بهتر بود یا تکه ی سی و هفت ساله ی زن مرده ی حاج خانوم؟!.. ازدواج کنم؟ با کسی بروم زیر یک سقف؟ تمام استقلالم را از دست بدهم؟ تخت خوابم را با کسی که زنش مرده و سی و هفت سال دارد شریک شوم یا با آزاد..؟! آزاد من را برای ازدواج می خواهد؟ آزاد مگر اصلا حرفی از ازدواج زده؟! اصلا مگر همه ی آدم ها با ازدواج شریک هم می شوند؟! آزاد حرفی از شریک شدن تخت خوابم زده؟! نزده..؟ پگاه حرفی نزده؟ آزاد با پگاه از شریک شدن روح و جسم حرف نزده؟ آیا همه ی آدم ها این کار را نمی کنند..؟ آزاد من را می خواهد چون دستش بهم نمی رسد..؟! من را می بوسد چون نمی تواند با من روی یک تخت بخوابد...؟! لمسم می کند چون برایش مثل شیء لفافه پیچی هستم که در کشف کردن و باز کردن لفاف، هیجان دارد؟! چون تمام کسانی که اطرافش بوده اند، لفاف نداشته اند؟ به تکه ی مومن و زن مرده ی حاج خانوم فکر کنم یا آزاد..؟! آزاد می خواهد استقلالم را بگیرد؟ تکه ی سی و هفت ساله ی حاج خانوم می خواهد برم گرداند به دوران خانه ی پدری..؟! من زن مجردی هستم که مجردی زندگی کردن و تحت کنترل نبودن و یللی تللی کردن، برایش بس است..؟! من زن مجردی هستم که خوب و بدش را تشخیص نمی دهد و هر کسی می خواهد این را به نحوی حالی اش کند؟! من چه کسی هستم...؟!


***


آنقدر بی هدف در خیابان باران گرفته چرخیدم که هم کسل شده بودم، هم گرسنه. دلم غریبه می خواست. آشنایی که با من غریبه باشد.. و به من، غریبه وار گوش بسپارد.....

راه خانه ی نیاز را گرفتم. برف بند آمده بود و جایش را باران ریزی گرفته بود.. پارک کردم و در تاریکی باران زده ی کوچه، زنگ را فشردم. از آخرین باری که پا به این خانه گذاشته بودم، مدت زیادی می گذشت. به استقبالم آمد. دست هایش خیس بود. تنها گونه ام را بوسید و تعارفم کرد تو: راه گم کردی..

خسته و در خود فرو رفته، در را بستم: حالم خوب نبود.. مزاحمت نشدم؟

خندید و راهی آشپزخانه شد: خوش اومدی. دارم غذا درست می کنم. الآن میام.

کیفم را به دنبال خودم کشیدم و به سمت راست هال چرخیدم. ایستادم! نشسته بود روی مبل تک نفر و دست هایش را بهم قلاب کرده بود و با چشم های سیاهش، نگاهم می کرد. پلک زدم.. دلم نمی خواست آنجا بمانم.. به سرعت چرخیدم که بروم: نیاز من می رم!

وسط آشپزخانه ایستاد و به ما نگاه کرد. صدای آزاد بلند شد: بشین. من می رم!

نیاز مستاصل بود: بچه ها...

کیفم را انداختم سر شانه ام: ببخش بی خبر اومدم. باید قبلش زنگ می زدم.

آزاد بلند گفت: ساره !

نیاز پشتش را کرد و در آشپزخانه گم شد. آزاد با لحنی به نظر ملایم تر و کمی آلوده به خواهش، زمزمه کرد: پنج دقیقه بشین. من می رم.

جلوی نیاز خوب نبود... کیفم را رها کردم و روی یکی از مبل ها، دور، نشستم. خانه در سکوت کامل بود و تنها صدای برخورد قطرات باران می آمد و موزیک کلاسیکی که معمولا نیاز دوست داشت.

- ساره..

اگر یک روز می نشستم و حساب می کردم، بیش از صد مدل صدایم می کرد!

فقط نگاهش کردم... لبخند کمرنگی زد و آرام گفت: خوبی..؟!

لب هایم را بهم زدم: مرسی..

و نگاهم را از گرمکن آدیداس طوسی مشکی اشگرفتم... دستمال کاغذی برداشتم و به پیشانی مرطوب از بارانم کشیدم. نگاهش روی صورتم بود. حسش می کردم... نیاز قهوه آورد : آزاد هم همین الآن از باشگاه اومد اینجا.. می خواستم زنگ بزنم کوروش هم بیاد دور هم باشیم.

و باز به بهانه ی درست کردن شام، به آشپزخانه برگشت. فنجانم را به لبم نزدیک کردم.. چشمم به چشمش افتاد. ته ریش داشت. قهوه زهرم شد. فنجان را پایین آوردم. و نتوانستم با وجود تمام سردی ام، ازش نپرسم که: چیزی شده؟!

و با دست به صورت خودم که انگار جای صورت ته ریش گرفته ی او باشد، اشاره کنم...

سرش را بالا انداخت و پلک زد: چیزی نیست...

لبانم را بند کردم به قهوه ام. باید زودتر می نوشیدمش و می رفتم. نمی توانستم بمانم. سخت بود...

نیاز با صدای بلندی گفت: آزاد تو چیزی می خوری؟ الآن میاما...

فنجانم را روی میز گذاشتم و برخاستم: من دارم می رم نیاز. مرسی از قهوه .

آزاد ایستاد. نیاز پشت کانتر آمد و گیج نگاهمان کرد: بابا چند دقیقه بشینید. دارم شام درست می کنما..!!

آزاد رو به او گفت: باشه برو شامتو درست کن.

و آستینم را گرفت. برگشتم طرفش. حس خوبی نداشتم. تمام این دو روز عذاب کشیده بودم...

آرام آستینم را کشید و با مهربانی گفت: یکم حرف بزنیم؟!

نگاهش کردم.

تمام این بیست و یک روز کجا بودی....

تمام بیست و یک روزی که من با خودم حرف می زدم....

موسیقی اشنای موبایلش فضا را پر کرد. هنوز آستینم در دستش بود وقتی جواب می داد: جونم مامانم..؟! چی شده؟

صدایش رنگی از نگرانی گرفت: افروز اونجاست؟ .. الآن حالت چطوره؟!... نه من تا بیست دقیقه دیگه راه می افتم.. بی تا مطمئنی چیزیت نیست؟ باشه... داروهاتو بخور تا بیام... فعلا.

چطور این پسر، این همه نگران مادرش می شد و مادر من، یکبار این همه نگران من نشده بود...؟!

آرام پرسیدم: چیزی شده؟

موبایلش را روی مبل انداخت و چند ثانیه نگاهم کرد. چشم هایش مخلوطی از ناراحتی و دلخوری و مهربانی بود... سخت گفت: هفته پیش دوباره... قاطی کرد... تا سر خیابون با لباس تو خونه رفته بود نصفه شبی. صدیقه متوجهش شده بود...

نفسش را فوت کرد بیرون: یه عوضی سر خیابون گیرش میندازه ، گردنبندشو از گردنش می کشه.. پرتش میکنه زمین. پاش ضرب دیده. خودش که درست و حسابی یادش نبود... دو سه روز بیمارستان نگهش داشتم تا بهتر شه...

شوکه شدم. چطور نیاز چیزی به من نگفته بود؟!

هرچی نگرانی و دلسوزی بود، در چشم هایم ریخت.

- الآن خوبن؟

- بهتره... اما از اون شب یه بند واسه اون گردنبند گریه می کنه... یادگاری پدرم بود...

زمزمه کردم: متاسفم...

فکر بی تا را زد کنار و دلخور نگاهم کرد: دو هفته س دارم مث سگ می دوم! یه زنگ به من نزدی...!

دلم سوخت...

نمی دانستم حق را به چه کسی بدهم....

به ساره ای که از افروز و آبروریزی به راه افتاده ، از پگاه و آن وضعیت، غصه دار بود.. یا به آزادی که این روزها مشکل داشت.. شرکتش بی اندازه شلوغ بود.. با خواهرش هم بحثش شده بود.. مادرش باز بیمار می شد، و از من توقع تلفن زدن داشت....

دلگیر نگاهش کردم. دلم می خواست همه چیز را از نگاهم بخواند. دلم نمی خواست از واژه ها استفاده کنم، وقتی احساسات شکسته شده و بی اعتمادم، آنقدر به وضوح، تحت تصرف چشم هایم بودند....

جدی بود و من رگه های دعوت به آرامش و خواهش را در صدایش حس می کردم: خبری نبود ساره!

آستینم را نرم کشیدم : آره فقط من یکم دیر رسیدم...

رو به رویم ایستاد. قدش برای یک مرد متوسط بود اما باز من کنارش، کوتاه تر بودم.

- تو فقط سه دقیقه بعد از اون رسیدی. من داشتم باهاش حرف می زدم که...

سرم را بالا گرفتم. همه چیز از همین حرف زدن شروع می شد...، بعد به جایی می رسید که شوهرم خط لباس زیرِ تنِ آفتاب گرفته ی خواهرم را هم تشخیص می داد..... آرام گفتم: من درک می کنم...

گوشه ی شالم را گرفت و وادارم کرد که نگاهش کنم.. مکث کرد: متأسفم...

بغضم گرفت. او نمی دید، اما حال من خراب بود. چرا اینجوری می شد؟!

نشستم روی مبل. با فاصله، کنارم نشست. می توانستم خیلی منطقی ازش توضیح بخواهم. اما آنقدر از این بخش ضربه خورده بودم که... و از طرفی.. حتی خودم را آنقدری مُحق نمی دانستم که بازخواستش کنم و چیزی بپرسم! دست هایش را در هم قلاب کرد و آهسته گفت: من با پگاه کات کردم. خیلی وقته.

به دست هایش نگاه کردم... شک نداشتم. راست می گفت. آزاد، همیشه راستش را می گفت.... اما قلب من، مجروح بود...

آرام گفتم: مجبور نیستی بهم توضیح بدی...

دستش را انداخت به پشتی مبل و خم شد: دوست دارم که بدونی...

با تردید نگاهش کردم. نگاهم لرزش و لغزش داشت... دل شکسته، لب زدم: برای چی اومده بود؟!

- مهم نیست...

- می خوام بدونم.

نگاهش سر خورد روی چشمانم: فکر می کنه این کات شدن جدی نیست... دوستم داره....

چند ثانیه طول کشید تا معنای دوست داشتن را هضم کنم.. و باز احساس خطر... شبیه سرمای زمستان های سخت، بر پیکره ام بنشیند... انگار از به کار بردن جمله ی آخری، راضی به نظر نمی رسید...انگشت هایش را بلاتکلیف، لای موهایش لغزاند.. و لبخند مضحکی زد!! از آن لبخند ها که کل صورتت جمع می شود و کاملا داری ادا درمی آوری، برای پرت کردن حواس طرفت!!

به تی شرت طوسی تنش نگاه کردم.. کاش می شد برای کسی از تکه ی سی و هفت ساله ی حاج خانوم، حرف بزنم....

- تو اینجوری فکر نمی کنی؟!

نگاهش سخت شد: یادم نمیاد در آن واحد با دو نفر بوده باشم..!

راه نفسم باز شد...

یادش نمی آمد.. چقدر خوب بود که یادش نمی آمد..!

چند بار پلک زدم... بوی چوب نمی داد.. بی تا راست می گفت... پگاه ترسیده بود.. من، احساس خطر کرده بودم..!

نگاهم روی مردمک هایش لغزید... جدی بود.. راستش را می گفت... آرام گفتم: از خیانت متنفرم...

چند ثانیه پلک هایش را روی هم فشار داد. ضربان قلبم کند بود.. از خیانت متنفر بودم.. از همه ی پشت در نشستن ها... از همه ی دست های مردانه ای که، بوی عطر زنانه می دادند...... لب هایش را بهم فشرد و کمی خودش را جلو کشید: من هیچ وقت این کارو با تو نمی کنم...

فقط نگاهش کردم.. می دانستم دروغ نمی گوید اما نمی دانستم آیا در آینده هم پای حرفش می ایستد...؟ نمی دانستم که آیا مردی پیدا می شود که خیانت نکند...؟ جز آقاجون به کسی ایمان نداشتم.. حتی علی را هم.... تکه ی زن مرده ی حاج خانوم چطور؟!

معده ام سوخت...

- همه ی آدم ها ذاتا خیانت کار به دنیا نمیان ساره...!

لب هایش را با اطمینان.. بهم زد: نترس..

لبخند کمرنگی زدم. لبخندی که خودم هم نمی دانستم چجوری ست و چه مفهومی دارد...

- همه همینو می گن...

- گناه یه نفرو پای همه ننویس!

- مردا همه شون..

- زنا خیانت نمی کنن؟! چی باعث میشه که یک مرد خیانت کنه؟! چی باعث می شه که بخواد خوشبختیش رو، اگر هست، خراب کنه؟

انگشت اشاره اش را، به سرفم نشانه گرفت: تــــو چیکار می کنی که یک مرد خیانت کنه؟!

به انگشت اتهامش خیره ماندم...

تو چیکار می کنی...

معده ام تیر کشید...

خودش را نزدیک تر کشید. عقب رفتم و به مبل تکیه دادم. گفت: این مدت خیلی فکر کردم...

آرام گفتم: سه هفته طول کشید....

صدایم شکست: سه هفــــته ؟!

ناراحت نگاهم کرد: ما باید جدی با هم حرف بزنیم ساره...

می خواست تمام کند؟ من که از خیلی قبل تر گفته بودم. می خواست جدی حرف بزند؟ اگر حاج خانوم آزاد را می دید، چه می گفت؟

چشم هایم را مالیدم. آخر یک روز این بی خوابی ها از پا درم می آورد. گفتم: آزاد.. من درکت می کنم. به خدا قسم.. درباره ی اون روزم.. من... متاسفم که اومدم تو اتاقت. این اجازه رو نداشتم. معذرت می خوام...

سکوت کرد.

چند ثانیه طول کشید تا به حرف بیاید. آن هم، در عین ناباوری، تند و سرزنشگر و اخم آلود: چرا تمومش نمی کنی ساره؟! چرا بس نمی کنی؟؟ مگه بچه ای که هر بار بهت می گم حرف بزنیم، فرار می کنی؟! تو چند سالته؟!

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد: پوف... ساره! داری منو یاد اونی میندازی که نبــــاید..!

روزه ی سکوتم، شکسته نمی شد...

ابروهای پهنش حالت ناراحتی گرفت و با لحن ملایم تری ادامه داد: این همه ترست..، گاهی واقعا منو می ترسونه....

نگاهم بی اختیار، مملو از شرمندگی شد...

صدایش را پایین آورد و با نیم نگاهی به آشپزخانه ، آرام گفت: من انقدر ترسناکم؟ حرف زدن با من انقدر وحشتناکه...؟! من می خوام با هم حرف بزنیم و تو به من بگی چـــــرا نه...!

دهان بازکردم حرفی بزنم که اجازه نداد: می دونم... ماه هاست که دارم به همه ی اون چیزایی که باعث می شه تو بگی نه، فکر می کنم. اما... ساره من می خوام از زبون خودت بشنوم. من می خوام به من بگی چرا نه. بگی چی رو نمی تونی تحمل کنی و چی آزارت می ده. من تا اندازه ی زیادی می فهممت، اما تا اندازه ای می تونم درک کنم، و تا اندازه ای می تونم باهات راه بیام...

نفسش را رها کرد و سرش را آرام و سرزنشگر تکان داد: اما تو به من راه نمی دی ساره...

سکوت کردم. صدای نیاز آمد: دارم بستنی میارم. موقعیت خودتونو حفظ کنید، برم برم راه نندازید، اعصاب منو هم بهم نریزید!

آزاد به نیاز لبخند زد.

بستنی.. بوسه... عشق...

به امتداد نگاه آزاد، لبخند زدم...

چقدر خوب بود که آزاد اینجا بود... چقدر خوب بود که می توانستم همه ی درد خانه ی پدری را..، همه ی درد این دو روز را، با چشم هایش قسمت کنم...

- چرا تلفنتو جواب ندادی؟!

لحنش توبیخ کننده بود.

فقط نگاهش کردم.

لب هایش را جمع کرد و من برای اولین بار، به فرم لب هایش دقت کردم...

- انقد بدم میاد وقتی شبیه اون دختره ی بقچه پیچ بی دست و پای دوران دانشگاه می شی!!!!

مات شدم. اخم کرد. خنده ام گرفت. خنده ام را خوردم... صادق بود... و من از این صداقتش، از بقچه پیچ بودن و بد آمدنش از خودم حتی همین حالا، ناراحت نمی شدم... این تنها چیزی بود که به من می باوراند، این آزاد است... خود کیانی ست... نه کسی که با من عاشقانه حرف می زند...

خودش بود..

آزاد بود...

اخم کرد. دستش هنوز به پشتی مبل بود. چشم هایش را تنگ کرد: چی شده؟

قلبم درد می کرد..

اصلا وقتی این قدر نزدیک بود و وقتی اینطور نگاهم می کرد، همه ی تنم درد می گرفت...!

- یه چیزی شده.. می دونم.. نمی خوای بگی؟ سرشار..؟!

چشم هایم سوخت...

تـــو چیکار می کنی که...

لبخند ملایمی زد: چرا حـــال چشمات اینجوریه...؟!

من نمی خواستم ازدواج کنم... می ترسیدم.. خسته بودم... زنش مرده بود.. .و پگاه صورت آزاد را لمس می کرد...

دلم نمی خواست کسی لمسش کند....

پنجه های دست و ماهیچه های صورتم، منقبض شد!

دلم می خواست برای اولین بار در تمام عمـــرم... سرم را روی سینه ی کسی بگذارم و... تمــــامَم را نشانش دهم و... گریه کنم.....

آزاد اینجا بود.. این همه نزدیک... و من، این همه تنها.. و محتاج گریستنی سخت و طولانی...

به سینه ی پهنش نگاه کردم و چشمم سوخت...

کاش می شد که این سینه ی پهن، مال من بود......

آرام پلک زد: دلم برات...

از جا پریدم: نیاز من باید برم..

صدای پرت شدن نفسش را از پشت سرم شنیدم... نیاز را بوسیدم. از این تصور که با دست پس می زنم و با پا پیش می کشم، متنفر بودم! از این به بعد انگار... فقط باید پس می زدم....

چرخیدم و از روی مبل کیفم را برداشتم. چشمم به چشمش افتاد. اخمو و شاکی نگاهم می کرد....

همه ی آدم ها ذاتا خیانت کار نیستند....

به دست های از هم باز شده اش نگاه کردم. به آغوش بازش.... عضلاتم منقبض شد..

نگاهم را از سینه ی پهنش گرفتم...

و با شتاب، از خانه ی نیاز بیرون زدم...

نم باران به صورتم خورد.. سرم را گرفتم بالا... و به آسمان تاریک و بی ستاره چشم دوختم.. شب سختی پیش رو داشتم... می دانستم... یک قطره ی ریز باران روی صورتم چکید.. من زن هیچ کس نمی شدم... بینی ام چین خورد... من نمی خواستم عاقل باشم، و به حاج خانوم بگویم باشد... نمی خواستم تکه ی زن مرده اش را ببینم... زن مرده بودنش درد داشت؟! تو که خودت مطلقه هستی..! نه... نه فقط.. نمی خواستم هیچ تکه ای را ببینم... من زن هیچ کس نمی شدم.. من استقلال و خانه و تختم را، با هیچ کس شریک نمی شدم..، اما دلم برای آزاد تنگ می شد....

کنار ماشین ایستادم... لرزم گرفته بود.. به خانه ی نیاز چشم دوختم... او آنجا بود... و آن خانه را گرم می کرد.. چشم های من را گرم می کرد.. دست های من را... من زن هیچ کس نمی شدم اما معده درد لعنتی ام ، با دیدن چشم هایش.. با نگاه کردن به شانه های پهنش.. به آن همه حس آمیخته به آرامش و امنیت...، حالا هر چقدر که پگاه باشد و بیاید و....، آرام می شد...

او آنجا بود و من تنها رانندگی می کردم... او آنجا بود و من از تنهایی رانندگی کردن، خسته می شدم.... او آنجا بود و من دلم برای قهوه خوردن های دوتایی، تنگ می شد...

در قلبم..، احساس درد عجیبی کردم...

در ماشین را باز کردم...

باید فراموشش می کردم... ؟!

به چراغ روشن خانه ی نیاز نگاه کردم... بغضم گرفت.. دلم برایش تنگ می شد.... بینی ام چین خورد...اشک تا پشت چشم های ناباورم آمد...

من اورا دوست داشتم...!

کسی صدایم زد: خانوم سرشار..

قلبم پر از تلاطم بود.. پر از هیاهو... برگشتم. نیمی از صورت سفید پگاه زیر نور کم چراغ برق کوچه، برق می زد.


می تونیم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟!

جلو آمد و نگاه نه چندان دلچسبی به من انداخت. هنوز طعم گس اعتراف در دهانم بود.. و با اضطراب ناشی از حضور پگاه، میپیچید.. نگاهی به موهای هایلایت شده ی خوشرنگ و یکدستش انداختم: بله..

به پشت سرش اشاره کرد: من ماشین همراهمه. بریم یه جا بشینیم.

سر تکان دادم: نه. حرفی هست، همین جا می شنوم.

نیم نگاهی به بارانی که تقریبا بند آمده بود انداخت. بعد سرش را کج کرد سمت خانه ی نیاز و چراغ های روشنش. فکش را سخت بهم فشرد و خیره به آنجا، گفت: رابطه تون در چه حدیه؟!

دست هایم را به بغلم زدم. آنقدر نگاهش کردم تا مجبور شد برگردد و به چشمانم زل بزند. گفتم: فکر نمی کنم باید برای شما توضیح بدم!

سعی می کرد آرام باشد. کاملا مشخص بود: باشه! می تونم از خودش بپرسم!

چشم هایم رنگی از پوزخند گرفت: پس چرا این کارو نمی کنی؟!

دستش را به سقف ماشین زد: ببین خانوم...

در ماشین را باز کردم: متاسفم من نمی تونم بیشتر از این به حرفاتون گوش کنم.

آستینم را با خشونت کشید. شوکه شدم! صورتش قرمز بود . از میان دندان هایش غرید: برای من ادای زنای نجیب و متشخصو درنیار! فکر کردی خبر ندارم بینتون چی میگذره؟؟ همین جوری بیاد خونه ت و بره و...

با حقارت سرتاپایم را برانداز کرد: منو چی فرض کردی؟! بقیه رو چی فرض کردی؟! حــــالم بهم می خوره از کسایی که ادای نجابتو درمیارن و با آب زیر کاهی تمام...!

عصبی بود و .. غصه دار: فقط کارمندشی؟!! فقط هم دانشکده ایشی؟؟ میاد خونه ت، میشینید همو نگاه می کنید؟!!

باز حقارت.. لابه لای کلامش خزید: تــــو، فقط از دور می شینی باهاش حرف می زنی؟؟ آزاد.. اون.. فقط می شینه از دور تماشات می کنه؟! ساعت ها...؟!

حتی اجازه نداد حرف بزنم. مسلسل وار و خشمگین، کلمات را به صورتم پرت کرد: چی پیش خودت فکر کردی؟؟ مو به مو آمارتو دارم... تو... با زیرکی تمام آزادو کشیدی طرف خودت.. نمی دونم تو گوشش چی خوندی... آزاد لیاقتش خیلی بیشتر از ایناست! من نمی ذارم بدبختش کنی! نمی ذارم خودشو پای آدمی که به بدترین شکل ممکن تفش کردن و با هزار ناز و ادا و مظلوم بازی خودشو تو دل کیانی ها جا کرده، حروم کنه!!

داشت می جنگید...

برای چیزی که می خواست.. کسی که می خواست...

کاری که من هرگــــز، نکرده بودم...

نه در گذشته.. و نه حالا....

ناگهان یک قطره از چشمش پایین چکید. نمی دانم شاید نباید اما.. دلم برایش لرزید... دلم برایش، سوخت...

صدایش شکست و با غصه گفت: من دوستش دارم...

نوک انگشتش را کشید زیر چشمش: هیچ وقت از کسی چیزی نخواستم...

هق زد: اصلا ازت خوشم نمیاد! ولی... خواهش می کنم پاتو بکش بیرون..!

کیفم از سر شانه ام سر خورد و به پنجه ی دستم حلقه شد...

چند ثانیه نگاهش کردم..

هیچ وقت کسی از من نخواسته بود کنار بکشم تا عشقش را حفظ کند.. همیشه این من بودم که التماس کرده بودم، برای نگه داشتن عشقم.. زندگیم...

آرام لب هایم را بهم زدم: من فقط دوستشم...

تا خواست نفس راحتش را رها کند، من جمله ی بعدی را گفته بودم: اما فکر می کنم اگه قرار باشه تغییری به وجود بیاد و اتفاقی بیفته...، هر کسی خودش برای زندگیش تصمیم می گیره...

با خشم نگاهم کرد. صدای آزاد در گوشم زنگ می زد.. آغوش بازش پیش چشمم بود... و صورت پر خشم و چشم های اشکی پگاه... آرام تر از قبل گفتم: من نمی دونم چی بین شما بوده. نمی خوامم بدونم! شما حق نداری به من توهین کنی وآزاد هم بچه ی دو ساله نیست که من بخوام با هر!! ترفندی که شما بلدی و من بلد نیستم!! فریبش بدم...

چشم هایش سرد شد و... خطرناک شد و... عاشقِ به هـــر قیمتی شد و...

با حقیر ترین حربه ها، و با پست ترین کلام ها...،

زخمم زد...

- فکر کردی آزاد از تو خوشش میاد؟! از چی تـــــو باید خوشش بیاد؟ خوشگلی، تحصیلات عالیه داری، خونواده ی فرهیخته و متمولی داری... تو چــــی داری؟!!!

سرش را جلو کشید و با چشم هایی که از اشک برق می زد، با واژه های آلوده به دردش..، باورهایم را.. امید هایم را.. تمام طعم گس لذت بخش آن دقایق آخر را...، از وسط.. جِــــر داد....

- می دونی من چند تا شبو کنارش صبح کردم.؟؟!! می دونی من چند ماه باهاش بودم.. چند شب تو بغلش بودم و چقدر دوستش دارم؟!

آخرین ضربه...

آخرین تیر..

خلاص...

- می تونی بفهمی دوست داشتن یعنی چی..؟!

و با عجز... و نفرت... ادامه داد: اون مال تو نیــــــست..!

قلبم داشت می ترکید. کیفم را چنگ زدم و همان طور که در ماشین می نشستم و در را بهم می کوبیدم، با صدای خشدار و بلندی گفتم: برو اینارو به خودش بگو..! دیگه هم مزاحم من نـــــشو...!

نمی توانستم درست به رو به رویم نگاه کنم... تنها با قدرت تمام پایم را روی پدال گاز می فشردم و تمنا می کردم که هیچ جنبنده ای در خیابان نباشد تا چشم های کور من، اصابتش نکند...!

تو چیکار می کنی که خیانت می کنند..؟ تو چیکار کردی...؟

پسره سی و هفت سالشه... زنش تو تصادف مرده.. مومن و پولداره...

دو کوچه بالاتر زدم کنار و...

می دونی چند شبو باهاش صبح کردم؟

باران بارید و....

می تونی بفهمی دوست داشتن یعنی چــــی؟!!

کوبیدم روی فرمان و با گریه... داد کشیدم: نه... نه... نـــــــه....!!

و هـــای هــــای... گریستم......

پگاه می جنگید.. با تمام نیرویش برای آنچه که می خواست می جنگید.. آزاد رها می کرد... و به تماشای پرواز کردن ِ آنچه که دوست داشت، می نشست.... و من.. من همیشه به بند کشیده بودم... همیشه به هر ترفندی که بود، به بند کشیده بودم... کامران را به بند کشیده بودم... گوش های خودم را گرفته بودم و دست گذاشته بودم روی دهان او... حرف می گذاشتم توی دهانش که بسه... که ادامه بدهیم... که من از کندن از او، از بریدن و برگشتن به نقطه ی پُر اسارت خانه ی پدری، از حرف و حدیث ها و لیچار شنیدن ها...، از گم کردن همه ی آنچه که بودن با او به من می داد...، از از دست دادن او.... وحشت داشتم....

قلبم داشت می ترکید .... راه افتادم.. هِن و هِن کنان... و به معنای واقعی کلام..، خودم را تا خانه.. کشیدم.... حتی نمی دانم در را بستم یا نه..! خیس از باران.. لباس هایم را کندم و وسط هال ایستادم... « من نمی ذارم بدبختش کنی... من نمی ذارم .. اون مال تو نیـــــست...!! »

- اَاَاَه...

کریستال روی کانتر را با یک ضربه پرت کردم..

صدای خورد شدنش در هال کوچک خانه ام منعکس شد...

چرا بلد نیستی از خودت محافظت کنی؟؟ چرا در برابر این همه حرف ناحق ، خــــفه می شوی؟؟!!! می خواهند شوهرت بدهند؟؟ لـــالی؟؟!!! ساره لـــالی؟؟!!!! گلدان کوچک لاله ی خشک شده را برداشتم... از خودم متنفر بودم.. از خودم بیــــزار بودم... از خودی که کاری می کرد تا کسی خیانت کند..! از خودی که ممکن بود باز هم این کار را انجام بدهد!!... گلدان را پرت کردم توی دیوار...

خورد شد...

و خاک تیره رنگ روی سنگ روشن زمین ریخت...

سرم را رو به سقف گرفتم.. پس تو کجـــایی خدا...؟! پس تو کجا نشسته ای که مرا نمیبینی...؟! خوابت برده؟؟ خوابت برده یا درد های من برایت جاذبه ای ندارد...؟!

لرزیدم...

یادگاری آزاد.. خورد شده بود... آزاد را دوست داشتم... و هر کســــی از راه می رسید، ادعا داشت که لیاقتش را ندارم...! از خودی که این همه خالی از عزت نفس بود.. از خودی که حتی در ذهنش روی حرف های دیگران صِحه می گذاشت، متنفر بودم....

با هق هقی که بند نمی آمد...، به اتاق خوابم خزیدم... تو کجـــایی خدایی که هیچ وقتِ خـــدا نیستی... تو کجـــایی... این اتاق خواب خالی، که تنها نقطه ی اَمن من بود... اولین چیزی که میان آن همه تاریکی و روشنای متاثر از نور کم جان کوچه به چشمم خورد، قرآن قدیمی ام بود...

با دست هایی لرزان برداشتمش...

جلد چرمی قهوه ای رنگش، کهنه شده بود... مال عمه بود و من سال های تازه تکلیف شده، به یغما برده بودمش...

قرآن را به سینه فشردم و در نهایت استیصــــال... بازش کردم...

وسط تخت سفیدم نشستم... ملافه ای به دورم پیچیدم و اشک هام، خیسش کرد....

انگشتم را روی خطوطی کشیدم که از در میان آن همه تاریکی، از هر نوری، پر نور تر و روشن تر بودند....

لرزیدم... چی داشت به من می گفت... چشم هایم را چند بار بهم زدم ... لرزم گرفت... دردم گرفت... شرمم گرفت... ناتوانی ام آمد... به خودم پیچیدم... حتی نمی توانستم اسمش را صدا بزنم....

« وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ یَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِیُّ الْحَمیدُ (28)

کمی پایین تر...

وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ (30) سوره ی مبارکه ی شوری

و اوست خدایی که باران را پس از نومیدی میفرستد.. و رحمت خود را فراوان می گرداند.. و اوست خداوند محبوب الذات ستوده صفات.. و آنچه از رنج و مصائب به شما می رسد، همه از دست خود شماست... در صورتی که خدا بسیاری از اعمال بد را عفو می کند... »

هق زدم..

من می دیدم... من این آیه ها را.. میان حجم عظیمی از تاریکی.. مـــی دیدم....

هق زدم...

به آیه نگاه کردم...

هق زدم...

قفسه ی سینه ام از درد سوخت و روی قرآن، تا شدم...

به آینه نگاه کردم...

و هق زدم...

از خودم بیزارم...

از خودی که این همه... « تو» را ندارد....

با چشم هایی اشکی و ناباور.. با چشم هایی که انگار قدرت تفکیک و تحلیل هیچ چیز را نداشتند..، به آینه زل زدم...

و دیدم...

دختر بچه ای را دیدم که پاهایش را در شکمش جمع کرده و گوشه ی اتاق کز کرده بود...

لب هایم را بهم فشردم...

قرآن را به آغوش بی قرار و ملتهبم چسباندم... پلک هایم را بهم زدم.. اشکم ریخت پایین ... و زنی را دیدم، که با دستمالی سیاه و ضخیم ، چشم هایش را بسته بود... چشم های بی قرارم را بستم... داشت چه اتفاقی می افتاد... انگار تمام این سالها، درست شبیه به نوار فیلم های قدیمی، از جلوی چشم های بسته ام رد شد... وقتی که او را دیدم و کور شدم.. وقتی چشمم را روی آیه های تو بستم.. تویی که بهترین راهنمای من بوده ای.. تویی که می گفتی این برای تو بهترست.. تعقل کن.. ببین..! وقتی که آنقدر دهان پُر کن بود که خودم با سکوتم، تمام دهان های باز نشده را، بســـتم..!.. وقتی که دیدم و خواستم که نبینم.... وقتی که از من دور می شد و من از کسی نمی پرسیدم.. مشاوره نمی گرفتم.. کتابی نمی خواندم... وقتی که از من دور می شد و من حتی برای کشاندنش به طرف خودم، تلاش هم نکرده بودم! وقتی که از من دور می شد و من به جز نگه داشتن همه چیز با چنگ و دندانی احـــمقانه..، با التماس کردن و بستن دهانی که می خواست باز شود...، کاری نکرده بودم.... وقتی که همه چیز را.. تمام اتفاقات و پیش لرزه ها را از قبل حس کرده بودم و باز لب می بستم... وقتی که روشنک با شکم برجسته آمد.. وقتی ماندم.. وقتی صبر کردم.. وقتی صدای گریه ی آن بچه ی مریض را شنیدم و قلبم.. سیاه بود... قلبم تمام این سال ها سیاه بود... قلبی که حتی سعی می کرد به صدای گریه های ضعیف بچه ای که چند ماه برای به دنیا آمدنش صبر کرد، بی تفاوت باشد... وقتی که همه چیزم را گذاشتم و رفتم...، اشکم پایین ریخت و هق زدم...، باز « تـــو » پشتم بودی....! وقتی به خانه ی دوستی پناه بردم که می توانست مرا تا آخرین لبه های پرتگاه بکشاند.. ده روز..! همه اش ده روز طول کشید..! تمام بریدنم از تو..، ده روز طول کشید...! تا لبه ی پرتگاه بردی ام.. دست هایت از پشت سر حلقه شده بود به دورم و من نمی دیدم... مرا تا آخرین نفسِ سقوط بردی و... رهایم نــــکردی...!

وقتی داغ گذاشتم روی دل ودست و پوستم... از دخترک خواستم چیزی روی تنم ببندد، جـــوری داغم کند..، که تا ابد یادم بماند...، از تو بریدن و آن طور احمقانه دل بستنم را....

وقتی « تو » بــودی.. در کشوری غریب.. در شهری غریب تر..! کنارم قدم می زدی و من حست نمی کردم... وقتی که می شد هزاران هزار بار بد تر از آن ده روز ببُرَم و بزنم به دری که رو به تاریکی باز شود...، باز هم تو بودی....

وقتی آدم هایی را سر راهم قرار دادی که کمکم باشند... وقتی برگشتم و ایده های تازه ام را برای کسی رو کردم، که از من بیزار بود و حالا.....

اشکم چکید...

وقتی تمام این سال ها می توانستم بلغزم و نلغزیدم..! وقتی تمام روز های تنهایی ام در این خانه، به همین تخت خالی و میز طراحی و فنجانی قهوه ی تلخ می رسید.... تمام سال هایی که می توانستم چشم هایم را روی همه ی آنچه که برایش ایستادگی کردم، ببندم و .. سقوط کنم... و « تو » بودی... به من لطف داشتی... و نگذاشتی شبیه کسی بشوم که با خواهرم... سر راه من نیاز را آوردی.. بی تا را با بهترین و مادرانه ترین نصیحت ها آوردی...

چانه ام لرزید...

او را آوردی..

اویی که به من یاد می داد در آتش و خاکسترم بسوزم تا... برگردم...

و من گوش نداده بودم...

دست هایم را به دستمال ضخیم و سیاه کشیدم...

همه ی فرصت های عمرم را..، از دست داده بودم.....

پلک زدم و اشکم روی قرآن ریخت... چه اتفاقی افتاده بود.... اشکم آیه ها را خیس کرد... من که هیچیم نبود... من که وسط این همه بی دردی..، وسط این همه خوشبختی.. برای خودم درد می تراشیدم... من که نمی دیدم... من که ناسپاس بودم... من که ناشکر بودم... من که کور بودم... من که میان این همه بی دردی، اینطور زجه می زدم و احساس بی پناهی می کردم.... صدای دعای کمیل هر پنجشنبه با حاج خانوم و حنا در سرم پیچید... صدای تمام وقت هایی که صدایت زده بودم و تو...، دیـــــده بودی...! صدای تمام اَباصالح گفتن های هم نوایم با زجه ی سوازنی که از موبایل حنا پخش می شد..، وسط جمکران... سرم را بالا گرفتم... این آینه از کِی اینقدر رخ به رخ من نشسته بود...؟.. نمی توانستم ببینم... تو می خواستی ببینم و من نمی توانستم... دلم پر می کشید برای مسجد جمکران... دلم پر می کشید برای تمام وقت هایی که دختر بودم و.. طلبکار نبودم....! انگشت های لرزانم را روی پلک هایم کشیدم... آن دستمال ضخیم را، حس می کردم...! حتی نمی توانم صدایت بزنم.. حتی رویم نمی شود اسمت را ببرم... تقصیر خودم بود..؟! از من بود...؟! دست هایم را پشت سرم گره کردم.. دستمال ضخیم و چندش آور را... لمس کردم.. تو بودی.. همه جا تو بودی.. از رگ گردن به من نزدیک تر.. از سیاهی و سفیدی چشم به من نزدیک تر... همیشه بودی و تنها به زبان آوردمت و ندیدمت... تو بودی.. همه جا.... خـــــدا.... دستمال را با یک حرکت، کشیدم...

بازدم آسوده ام.. از سینه رها شد...

قرآن را رها کردم.. دستم را بردم به بند سبز دور مچم... با دست و دندان، بازش کردم.. بوسیدمش.. و گذاشتمش لای قرآنم... چشمم به خلخال دور مچم افتاد.. قلبم تیر کشید... چشم هایم آن قدر پر آب بود که درست نمی توانستم ببینم... دست های لرزانم را نزدیک بردم و... صدای گریه ی بچه ی مریض و بی مادر روشنک در اتاقم پیچید و... تمام تعلقاتم.. تمام بند هایم.. تمام به بند کشیدن هـــایم... خلخال را با شدت و خشونت..، کشیدم...

پایم سوخت...

مرطوب شد...

دست کشیدم بهش... زخم و قرمز شده بود و رد پاره شدن خلخال.. رد پاره شدن تعلقات... رد پاره شدن بَــند ها....

نفسم را رها کردم...

سرم را آرام عقب گذاشتم و روی تخت.. دراز کشیدم... قرآنم را بغلم گرفتم...

همه جا.. تــو بودی...

چشم هایم را بستم. .....






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد