وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی20


قلبم.. به کوبش افتاد... دلم بهم خورد... دلم.... باید بالا می آوردم.. بــــاید.... به چشم هایم خیره شد... چشم هایی که... خیس بودند.....

و من... نمی دانم چی توی چشم هایم دید که... دست هایش از دو طرفم افتاد... که شانه هایش... افتـــــاد....عقب عقب رفت.... و ازم دور شد....

لب هایم بهم خورد تا اسمش را صدا کنم....

تا.. بهش بگویم.... داری از چشمم...

اما صدا نداشتم....

هیچ کدام از حواس پنجگانه ام را، نداشتم.....

گریه، پشت پلک هایم بود...

دستم را گذاشتم بیخ گلویم. داشتم خفه می شدم. داشتم خفــــه....

دستم را گرفتم بیخ گلویم و.. نفس های خشدار و.. هستریک کشیدم... کامران، تمام قد! روشنک، تمـــام قد! تمام دوستی ها و عشق ها، تمــــام قـــد...! پیش چشمم بود!! صدای جیغ بچه ی صورتی پوش روشنک، که به خاطرش تمام هستی ام بر باد رفت، توی سرم دوران می کرد!! داشتم خفه می شدم... داشتم خفــــه می شدم....!!!

دستم را به سمت در گرفتم و.... با تمام بدنم... با تمام سلول های تنم.... جیـــــغ کشیدم: برو بیـــــرووووون !!!!

صدای ترسناک ترکیدن لامپ لوستر وسط سالن، با جیغم قاطی شد! فشارم به طرز وحشتناکی افت کرد و تمام تنم، یخ بست...!

فیوز پرید و برق رفت و خانه در تاریکی کامل فرو رفت!

سردم بود....

ترسیده بودم....

گریه، تا پشت پلک هایم آمده بود....

داشت خفه می شدم....

صدایی آمد: ساره...؟!.. کجایی....؟!

خودم را توی تاریکی، کشیدم کنار... دستم به گلویم بود... دست دیگرم را چسباندم به دیوار.. باید مسیر هوا و روشنی را، پیدا می کردم.... کامران داشت داد می زد.... کامران از من بدش می آمد... من دوست داشتنی نبودم.. حالا یکی آمده بود ، چی می گفت...؟؟!... حالا یکی حرف از اعتماد می زد.... سینه ام سوخت.... صدا آمد: ساره جان...؟! جواب بده..! کجایی؟

و صدای راه رفتنی.. پاورچین پاورچین....

- آخ!

خورده شیشه رفت توی پایش انگاری....

سینه ام سوخت....

نه.. اینکه کامران نیست....

اینکه مرد نیست... اینکه عشق نیست...!

خوره، به جان روحم افتاد: چرا.. مگه نشنیدی...؟ خودش گفت.... هم مردِ، هم....

کمرم تا شد....

کمرم چسبید به دیوار و.... تا شد...

جان در پاهایم نبود...

سُر خوردم گوشه ی دیوار و همان جا، کنار بخاری ای که نمیدانم کی شعله اش را از دست داد، افتادم.....

عصبی بود: فیوز پریده! صبر کن من درستش می کنم! ساره؟؟ من اصلا نمی بینمت!!

جواب داشتم..؟ جواب نداشتم.. باهاش حرفی داشتم...؟ نداشتم....

چشم هایم باز بود و.... قرمز بود و پر از سوزش.... باید گریه می کردم و آرام می کردم و آرام می شدم.. باید گذشته را رها می کردم و... آرام می شدم.....

صدای پایش آمد... نزدیک بود..... بویش را، حـــس می کردم.....

تِق... فندک زد...!

نور تویصورتش افتاد...

کنار پایم نشست....

حتی نمی توانستم خودم را کنار بکشم.....

با چشم هایی متورم، نگاهش کردم...

تمام صورتش، پریشان بود... تمام صورتش.... ناراحت بود..

اهمیتی نداشت....

زمزمه کرد: عزیزم....؟!

بغضم از عزیزمش، شکســــت...!

اشک بی تابی کرد و عزیزمش... جوری دلم را سوزاند.... که قطره های درشت اشکم..، سر ریز شدند....

دیگر داشتم خفه نمی شدم.. حالا که اشک هام می ریخت.. حالا که کسی، اینقدر نزدیکم بود و من حس می کردم همانی که زخمم زده، حمایتم هم می کند.... همینی که داشتم انکارش می کردم....

حالا چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود و بهتر می دیدمش.. خودش را جلو کشید... بی نهایت، ملایم و... حمایت گرانه....

- عزیزدلم... گریه نکن....!

اشک هایم... صدایم... بغضم.... گریه کردم.... با سوز جگر، گریه کردم.... نمک به زخمم پاشیده بود.... و من ضعیف.. و من، فراری.... با گونه هایی آنطور آتش گرفته... با لب هایی آنقدر داغ و اشک هایی که خیسشان می کرد.. با تنی، آنقــــدر محتاج آغوش و حمایت.....

دستش را انداخت دور کمرم.... آرام و با احتیاط ... در آغوشم گرفت....

بوی چوب می داد....

و در من، به این نامحرمی، اعتراضی نبود....

گو اینکه هیچ حسی در من... و در صدایم ....

زمزمه کردم: ازت متنفرم...!

مکث کرد. دست هایش دو طرفم سفت شد و ناگهان من را توی بغلش بالا کشید. دست هایش را محکم چسباند دو طرف گونه های داغم و... لب هایش را به لبم چسباند و... بوسیدم...

****

برای خودم...


تمام حواس پنجگانه ام ، از دست رفتند.....

احساس می کردم زمان ایستاده....

و تمـــــام بــــاورهایم توی این یکسال و نیم، برهــــنه شده !

و تمام نفس نفس زدن هایم.. تلاش هایم... برای فرار.. از این مرد... از مردها... از.. خــــودم....

داشت می بوسیدم....

و چیزی در دل من... شُر شُر... ریز.. ریز... می ریخت.....

و انگاری که من.... جوانه ی سبز دانه ای سالهـــــا به خاک نشسته را، در عمق تاریکی دلم.. دیدم....

مغزم فرمان نمی داد.... حتی نمی دانستم باید چکار کنم...! دست و پایم.. و تمام عضلاتم، کِرِخ شده بود..... و من، احساس بیماری را داشتم، که به طرز غریبی...، پرستار می خواهد.......

کسی توی سرم فریاد زد: داری چیکار می کنی؟؟!!!

و مغزم، هشیار شد!

دست هایم را به بازوهای آزاد بند کردم و هلش دادم....

نفس نفسی که می زدم، از باز شدن دریچه ای از نور بود، به سمت تاریکی قفسم....

شوکه بودم... بهت زده ! با صورتی که ازش حرارت بلند می شد... و دست هایی که دیگر، سرد نبود....! به آزاد نگاه کردم.... وحشت زده، نگاهش کردم! چشم هایش... پر از پریشانی... پر از محبت.... پر از... چیزی شبیه به خواستن !

چیزی که تا به حال ندیده بودم!

حالا... داشتم می دیدم.... خدایا.... انگار که من، اصحاب کهف باشم! خـــدایا...! انگار که صد ســـــــال ، کور بوده باشم...!!

اشک توی چشمم، برق زد....

خودش را جلو کشید و زمزمه کرد: ساره....

می خواست عذرخواهی کند..؟ یا می خواست دوباره....؟..

و من، بهت زده، مثل جوجه رنگی هایی که با روشنک توی جعبه نگهشان می داشتیم و از سر بچگی ما، زیر باران، گوشه ی حیاط، بی پناه می شدند، خودم را عقب کشیدم و در خودم جمع شدم.. چشم هایم توی چشم هایش بود... چقدر چشم هایش، عمیق و سیاه بودند... یک قطره اشک درشت، از چشمم پایین چکید....

دست هایش را برای گرفتنم، جلو آورد.. دست هایش را با شدت، با دست های لرزانم، پس زدم! و در درگیری دست هایمان، به نفس نفس افتادم....

از جایش بلند شد.... لای موهایش، چنگ زد.... نگاهم کرد.... لب هایش بهم خورد اما هیچ آوایی ازش شنیده نشد.... چشم هایش شفاف تر از هر لحظه ای، به نظر می رسیدند..... لب هایش را بهم فشرد، لای موهایش چنگ زد..،

و رفت.....




هنوز روزای بارونی به یادت ابر می چینم... با رویای تو درگیرم... چشــاتو خواب می بینم....

هنوز این لحظه ی بی تو.. به بدحالی گرفتارم.. نمی بینی که از عکست، چشـــامو بر نمی دارم....؟!

نمی فهمم چرا از من.. داری رویاتو می دزدی... تو قاب عکستم حتی.. ازم چشمـــاتو می دزدی...!..

****



تو از من دوری اما من.... دچار عطر دستاتم...


محــــاله خیس بارون شم... که زیر چتر دستاتم....


صدای بهم خورد در حیاط، تکانم داد..

زل زده بودم.. به دیوار سفید رو به رو....

پنج دقیقه....

ده دقیقه........

لرزم گرفت....

ناگهان و بی اراده، برخاستم و وسط هال ایستادم.. در خانه، نیمه باز بود.... کسی اینجا بوده.....؟! پاهایم را تا در، کشیدم... پاهایم، که روی زمین نبود... و تمام یاخته هایم، که از شدت نور...، از شدت ادراک...، عاری از هر حجاب و پوششی به نظر می رسید.... فیوز را از آشپزخانه زدم.... برق، برگشت... اما نور، از چند لحظه ی پیش، آمده بود.....! دوباره به هال برگشتم. دست هایم را دورم حلقه کردم و بازوهایم را مالیدم... زل زدم به خورده شیشه های لامپ روی زمین.... به لوستر کوچکم نگاه کردم.... بعد، آهسته آهسته.... نگاه کردم.. به جایی که آزاد نشسته بود.... سرانشگتان لرزان و یخ بسته ام را به صورتم کشیدم.... و آرام آرام.. لب هایم را لمس کردم..... گونه هایم را.... انگار که پرده ها کنار رفته بودند، انگاری که پوشش ها ریخته بودند، به هر چیزی که نگا می کردم.... و انگــــاری که نـــــور ، درک ، آگــــاهی ، با سرعت و شدت سرسام آوری، به من هجوم آورده و اِدراکم شده بود !! چه حسی بود.... چرا نمی ترسیدم....چرا آنقــــدر آرام بودم.....؟! چرا دلم این همـــه بیهوشی می خواست.... چرا، این همه احساس گناه دارم..؟!.... و نــــدارم....................!

دویدم توی اتاق خوابم.. پالتویم را پوشیدم. شالم هنوز روی سرم بود..! در خانه را نیمه باز رها کردم و تا دم در رفتم... توی حیاط، بــــرف نشسته بود..... برفی که تا مچ پاهایم می آمد.... چیزی توی سرم می کوبید.... کسی دم در نبود.... راه رفته را برگشتم.... وسط حیاط پوشیده از برف ایستادم..... و زل زدم، به رد پای جا مانده، روی برف ها.... « نیم بوت های مشکی شو پوشیده بود؟! »

دویـــــــدم !!

پالتویم را جلوی در کندم.....

لباس هایم را درآوردم و شالم را از سرم کشیدم و دویدم.....

تنه ام را کوبیدم به در حمام......

شیر آب سرد را باز کردم... سرم را گرفتم زیر آب یــــــخ ....! هــــــوه! دوش را باز کردم.... نفسم بند آمد! هــــــوه ! خــدای من.... شیر را لمس کردم و تا ته پیچاندمش! آب سرد! آب یخ، روی تنم بود! روی سرم بود! روی مغزم !روی لب هایم...... تمــام هیــــــــکلم را کشیدم زیر دوش آب یخ! وسط سرمای بهمن ماهی! وسط برفی که آمده بود! وسط برفی که رد کفش هایش، رویشان جا مانده بود.......! لرزم گرفت.. پوستم، گزگز شد.... گردنم را عقب کشیدم....... چانه ام را بالا گرفتم..... قطرات ریز و درشت و پرهیاهوی آب ســـــرد ، صورتم را نشانه گرفت.... مغزم را.... مغز داغ کرده ام را... قلـــــبم را.....! خدای من! هـــــوه !! که من، طاقت این همه آگاهی را، نداشتم........

میگفت از من بدش می آید ... ما هیچ وقت با هم خوب نبودیم ! همیشه در نگاهش تحقیر بود ! ... همیـشه ؟!

نه ... نه ... خُب .. خیلی وقت بود که نــه !وقتی به میزش لگد میزدم ، میخندید !!

آزاد به هیــــشکی نمی خندید ! .............

سیگار که میکشیدم گفت تا تهش با منست ! گفت دهان زن ! گفت ........ توی حیاط نشسته بودیم که من برایش از لاله ها گفتم و او از گل های یخ خانه بی تا ...

ازم پرسیده بود برمیگردی به دوران جاهلیت ؟!

اشکهایم ریخت پایین ...

من که میــخواستم همه چیز را در نطفه خفه کنم .. من که قول داده بودم اجازه ندهم ... دست کشیدم به لبم ... ایــــن همه آرامش از کجا آمده بود ؟!!

آزاد ... ؟!

نه...

نــــه !!

آزاد!!! آزاد نفهم!! آزاد بیشعــــور !!!

دست هایم را چسباندم دو طرف گونه هایم....

چرا زیر این همه سرما، گرم بودند.....؟!

گونه هایم را به طرف داخل فشار دادم.....

آزادِ خــــوب....!

لب هایم را گاز گرفتم.....

پلک هایم را محکم فشار دادم....

قلـــبم ، دیوانه وار به قفسه ی سینه ام می کوفت!

خــــــــداااااا.....

با کف دست های کرخ و یخ زده ام، کوبیدم به صورتم....

چنگ زدم به موهایم و کشیدمشان....

ناخن کشیدم به بازوهایم....

سرم گیج می رفت... نشستم کف حمام... زانوانم را توی بغلم جمع کردم. دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.... و از ته دلـــــم ، جیـــــغ کشیدم......

و ثانیه ای بعد، که گریه هایم.. با آب سرد حمام، قاطی شد...



شانه هایم لرزیدن گرفت و اشک هایم... زیر دوش حمام، چکه کرد....

حس کردم دارم سنگ کوپ می کنم.. با چشم های بسته ای که رو به خواب می رفتند، قدری آب گرم را باز کردم.....

گوشه ی حمام مچاله شدم و.....

مچاله شدم....

صدای زنگ تلفن می آمد....

چه اهمیتی داشت.....

نور بود.. بصیرت بود...، درد هــــم ، بود.....!

پلک هایم سنگین بود... و من، نمی دانم چند بار زیر دوش آب، خوابم برد و...پریدم..... و نمی دانم چنـــد ساعت..، خوابم برد و... پریدم.....

و باز.. صدای زنگ تلفن.....

صدای کوبیده شدن چیزی به در.....

صدای داد...

صدایی که اسمم را هزااار بار در ساختمان، جار می زد....

چشم هایم را بستم و باز، خوابیدم.....

***

کسی بی محابا، به در می کوبید.

کسی می کوبید و صدای صدا زدن اسمم، صدای کوبش ها، هزار بار در ثانیه زیر دوش باز حمام، پژواک داشت....

درز پلک هایم را باز کردم. برخورد آب با صورت و بدنم، پوستم را سوزن سوزن می کرد.....

با رخوت وسستی.. با سنگینی که انگار عمری کارم جا به جا کردن کوهها بوده، برخاستم....

شیر آب را که حالا گرم شده بود بستم... حوله ام را به دورم پیچیدم..... در حمام را باز کردم... صدای همکلاسی بود...؟ نه نه.... صدای کیانی بود... همان که خیلی اذیتت می کرد هــــا.....! مشت کوبید به در و داد کشید: ساره به ولای علی می شکنم این درو !!!

چشم چرخاندن دور تا دور خانه....

خورده شیشه های لامپ، هنوز روی فرش دستبافم ریخته بود....

و جای خالی کنار بخاری... که تا همین دیشب، پُـــر بود.....!

چشم هایم باز و بسته شد....

چقدر خوابم می آمد....

مشت کوبید و اسمم را صدا زد....

کمر حوله ام را گره زدم و موهای خیسم، روی شانه هایم ریخته و به گردنم چسبیده بود.... داشتم بیهوش می شدم.... به در کوبید.... قدم هایم را روی زمین کشیدم.... پلک هایم از فشار و سر درد و گریه، سنگین بود..... شقیقه ام تیر کشید.... حالا، پشت در رسیده بودم... دستم را گذاشتم روی دستگیره..... کسی توی سرم منعم می کرد.... اما دستم، هرگز به اختیار سرم نبوده که حالا.. ودلم، به اختیارش نبوده که حالا..... چشم هایم سیاهی رفت.....زنجیر قفل بالایی، بسته بود. دستگیره را کشیدم پایین......

اولین چیزی که چشمم بهش خورد....

آزاد..، افتضاح !


چشم هایش قرمز و خمار و شفاف.... و شانه هایش، انچنــــان، فرو افتاده....!...

قفسه ی سینه ام، ســــوخت.....

و من انگار که برای اولین بار بود که می دیدمش...!

چقدر فرق داشت.... چقدر می دیدمش... چقدر رنگ توی صورت و نگاهش می دیدم، که تا به حال ندیده بودم...!

چی توی من بود که داشت آنجوری نگاهم می کرد.... خنده ام گرفت... حتما خیلی اسف بار و ترحم برانگیز شده بودم، که اینطور شوکه نگاهممی کرد... با آن حوله ی سبز تیره و موهای پخش و پلایی که آب از سرشان می چکید.... با چشم هایی که یقین داشتم به خون نشسته.... و لب هایی که به سفیدی می زد.....

شقیقهام تیر کشید....

نبض در گیجگاهم، کوبید !

ناباورانه، لب زد: ســــاره....

دیدی به تو نمی گوید سارا....؟! حالا، هر چقدر هم که خواستنی نشده باشی.....

نگاه نگران و به درد نشسته اش، روی موهای خیسم، روی قطرات آبی که از صورتم می چکید، چرخید....

دستش را شاید برای کشیدن کلاه حوله ، روی سرم، جلو آورد...

چقدر شفاف و... خـــوب به نظر می رسید....

مغزم به سرعت فرمان داد: درو ببند!

در را هل دادم که آزاد محکم تنه اش را بهش کوبید! از لای در، نگاهش کردم.. ســــرد.... تلـــــخ...... چشم هایش، تلاطم گرفت.... شاید هم، نَم دار شد.... بد کردی آزاد.... خوب کردی اما، بــــد کردی....!....

- چیکار کردی با خودت....!؟...

صبرم سر ریز شد و در را با یک فشار، بستم... کمرم را چسباندم به در. کمرم تیر می کشید. شقیقه ام نبض می زد. دلم، دل می زد....!

لب هایش را چسباند به در... چرا صدایش خش داشت..؟

- ساره... باز کن درو عزیزم.... باز کن ساره....

عجــــز توی صدایش، رگ و پی ام را کشید....

چشمه ی اشک در چشم های داغم جوشید..

کمرم، تا شد...

و سر خوردم پشت در و....

نشستم و....

خودم را مچاله کردم....

صدای کشیده شدن چیزی به در آمد.... و وقتی صدایش راشنیدم، یقین داشتم که او هم.. سُر خورده و... پشت به پشت من، نشسته....

- ساره....؟!

دلم برای صدایش تنگ شده بود...؟!

مشت هایم را محکم کشیدم پشت پلک هایم، تا اشک هایم، نریزد....

آره.. دلم، یک شبه، برای صدایش... تنگ شده بود....

لب هایش را چسبانده بود به در.. و انگاری که بیخ گوش من، حرف می زد....

- عزیزم.. باز نمی کنی درو...؟! باز کن درباره ش حرف می زنیم.... اصلا...

دستم را گذاشتم روی دهانم تا صدای هق هقم، بیرون نرود..

- اصلا من غلط کردم... فقط بذار ببینمت... بذار باهات حرف بزنم.. ساره... خوشگلم... بذار صورتتو ببینم، بعد می رم هر قبرستونی که تو بگی!.

خوشگلم...؟!

چانه ام جمع شد و لرزید....

سینه ام سوخت....

خوابم می آمد....

که من حتی توی خواب هم، خوشگل کسی نبودم....

صدایش، بغض داشت. من صدایش را، هر جوری که می شد، می شناختم...!

صدایش را می شناختم، جوشش اشک هم توی چشمم بود، پس چرا قلبم این قدر احساس سرما می کرد.....؟!

مشتش را، کم جان، به در کوبیده و صدای گرمش... صدایی که حالا، و برای اولین بار، به گوشم گرم و.... مردانه و.. دوست داشتنی بود...، از چوب فندقی رنگ در گذشت و .... در گوش هایم.... در خون تنم... در جـــــانم.... طنین انداخته بود.....

سُر که خورده بودم.. سُر که خورده بود.. مشت که زده بود.. عزیز، جانم که گفته بود... چشم هایش که قرمز بودند...، نور ضعیفی، از انتهای جریان گرفته بود.... حرکت کرده و در خانه ی تاریکم، به راه افتاده بود.... در اشپزخانه و اتاق خواب پیچید و به چشم های تاریکم رسید..... روشنایی... تا چشم هایم بالا آمد...

جریان ضعیفی از گرما، به قلبم سرازیر شد....

بطن چپم، برای از دست ندادن گرمایی را که پس از سالها سرمای کهنه شده، به دست آورده بود، خون را در رگ هایم پمپاژ کرد....

خون، با سرعت در رگ هایم دوید.....

حرف به حرفِ خواستنِ صامتش، اجزای غریبی که همه ی این سالها از همه فاصله گرفته بودند، در هوا پراکنده شد.... گرما میان حروف پیچید..... گرما، دور تنم پیچید و حروف را بهم چسباند... چقدر طلایی به نظر می رسیدند! بدنم را حس غریبی، توام از لرز و گرما، پوشاند.... در خودم بیشتر مچاله شدم... بغض گلویم را گرفت... اشک داغ، از گوشه ی چشمم، سرازیر شد....

دستم را گذاشتم روی سینه ام....

انگار وسط این همه بی خوابی و فشار و سردرد و سوزش سینه، قند را قطره قطره، به بدنم تزریق میکردند.... حس خوبی از شیرینی.... از... هستی... و موجودیت...!

نفس های بلند کشیدم.... منقطع، اما بلند....

و صدای نفس هایش را شنیدم، که هنوز پشت در بود....

که حاضر بودم قسم بخورم، تا قیام قیــــامت هم پشت در می ماند، تا من خوب بشوم....!

زبانم را توی دهانم چرخاندم....

پوستم دچار حال غریبی بود... تمام حواسم سرجایشان بودند اما دهانم، ... مثل اولین باری که عاشق شدم، شیرین نبود...!

گــس بود ..

مثل خرمالوی نارس !

یا شاید هم ... بادام تلخ ...

تلخ ...

تلــــــخ .... !


****


**من برای نوشتن یه پست ( منظورم پست شکستن لامپ بود:) ) باید باید هم از مهندس برق کمک بگیرم، هم از پزشک، هم از روانشناس، هم از آیت الله!!!!خخخخ

*لطفا وقتی خصوصی می فرستید مضمونش رو با عنوانش مشخص کنید.

ببینید.. من تمام نیتم از آوردن شخصی مثل کامران و شاید بدتر ازاون برای ساره تو داستان این بود که نشون بدم می شه این دو نفر با هم کنار بیان، منتها به شرطها و شروطها.... واقعیت اینه که احتمالش خیلی کمه... اینکه دو نفر اینجوری... و من تمام این مدت خوندم، بحث کردم و پرسیدم.... لازمه ش انعطافه... برای رسیدن به این تعادل. و من خواستم این تعادلو نشون بدم. خواستم بگم اگه کامران فرار کرد، آزاد اهل فرار نیست! ازاد می ایسته و به دنبال راه حل می گرده.... و یک سری مسایل دیگه که ترجیح می دم تو خود قصه بیانشون کنم.

این یک...

دوم...

رمان بلنده... این رو از اول هم گفتم. من نمی تونم سلیقه ی 500 ، 600 نفر رو باهم راضی نگه دارم. پس راه خودم رو می رم.... اما.... خواهش م یکنم از طولانی شدنش نگید. از این قسمت ها به بعد، هرچی که می نویسم، بـــاید نوشته بشه! هیچ چیز اضافه ای وجود نداره. تمام حرف هام با برنامه ریزیه... و قابلیت حذف نداره!... اما من در پایان داستان باید از ابتدای فاز دوم تا شروع این حس ها بین ساره و آزاد که می شه از دی ماهی که یکسال از دوستی شون گذشته رو، ادیت کنم و حجمش رو خیلی کم کنم. یه جاهایی باید باهم همزمان بشن، یه اتفاق هایی باید جا به جا بشن، و کوتاه تر.... پس از اطنابش جلوگیری می شه. اما بازم نه حالا....



پرتوی نور که از میان پرده ها تابید و به چشم هایم رسید، با احساس رخوتی عمیق و میلی بی اندازه برای امتداد بیهوشی و بی خبری، تکان خوردم... درز پلک هایم را آهسته و به سختی باز کردم... چقدر سنگین بودم.. چقدر گلویم می سوخت.. و چقدر تمام بدنــــم ، متورم بود....! سرفه ای سخت و درد آور گلویم را نوازش داد و ریه هایم را سوزاند..پاهایی که هنوز در شکمم جمع بود و موهای خیسس و چشم های خیس و....

چشمم افتاد به بخاری گوشه ی هال... اشکی داغ، تا پشت پلک هایم سفر کرد..... احساس مریضی را داشتم، که حس می کند هرگز خوب نخواهد شد....

سرم را چسباندم به در.... هنوز این پشت بود؟! چقـــدر دلم می خواست کف دستم را بچسبانم به چوب تیره ی در و حرارتش را... نبضش را... همه ی این هایی که کنار هم جمع می شوند و می گویند من « هســــتم ! » را، حس کنم...... و چقدر دلم.. هیچی نمی خواست.....

اشک هایی به غایت داغ، روی گونه هایم ریخت....

چقدر دلم می خواست باز هم بخوابم....

چقدر خوب می شد که تاوان خوابیدن تا ابـــــد ، این همه کبیره نبود...!

سرفه کردم... محکم و پر شتاب..

همین جوری بود دیگر. یک روز از خواب بلند می شوی و حس می کنی که دیگر هیچ چیز برایت اهمیت ندارد.....

که بود و نبود، هست و نیست، روشنایی و تاریکی، هیچ تاثیری بر امواج مغزی و قلبی ات، ندارد !... میل به خوردن نداری.. میل به دیدن و حرف زدن و خندیدن نداری.. حتی میل به گریه کردن هم نداری ! اما خب... نمی توانی سَد بگذاری پشت پلک هایت.... میل نداری اما توان مانع شدن هم، در تو نیست.... تو روی آینه می ایستی، و هر کاری می کنی، گوشه های فرو افتاده ی لب هایت، بالا نمی روند.... می دانی...؟! همین طوری است دیگر...! یک روز از خواب بلند می شوی، و از خودت می پرسی: برای چی زنده ام؟!

احساس بی احساس افسردگی و یاسی عمیق در روحم پیچید....

باید بلند می شدم... باید می رفتم شرکت... امروز کلی کار داشتیم.. امروز باید طرح هایم را تحویل می دادم... اما دلم، نمی خواست...

با سستی و بی تفاوتی تلخی که بر وجودم چنگ انداخته بود، از جا بلند شدم.... جان، در بدنم نبود.... سرفه کردم.. ریه ام، آتش گرفت...! حتی گوشم را نچسبانده بودم به در.. چشمم را به چشمی، که ببینم کسی... هست؟!... خودم را کشیدم تا دستشویی... به صورتم آب زدم اما، تو ی آینه حتی نگاه هم نکردم.... لباس پوشیدم... و همه اش مشکی...

بی آنکه موبایلم را حتی نگاه کنم و بردارم، کیف و سوییچم را زیر بغلم زدم و سر راه، چشمم افتاد به گلدان لاله ی روی کانتر.... پر از یاس بودم اما، اشک هنوز بود.... که اشک، همیشه بود.... و هنوز آرام و بی صدا....، روی گونه هایم رد می گرفت.....

و من، چقــــدر بدبخت بودم که حتی هیچ حســــی نداشتم وقتی در را باز می کردم.....

نبود....

هیچ کس پشت در نبود....

همانی که یک شب تا چهار صبح اینجا نشسته بود هم، نبود!

تمام راه ساکت بودم... تمام راه، حتی یک بوق هم نزدم... تمام راه، نه دعای عهد هر صبحم را گوش دادم، نه آهنگ های عربی و گاه فرانسوی اول صبحم را..... توی دلم، حتی دعا هم، نبود....

با نگهبانی سلام علیک نکردم. به هیچ کس نگاه نکردم. در جواب معینی هم، سرم را بلند نکردم! نشستم پشت میزم و... حس کردم دارم خه می شوم..... چشمم افتاد به دوربین ها و.... حس کردم که هیچ جای اروس، هوا برای نفس کشیدن نیست! و همه جا.. پر شده از مونوکسید کربنی که دارد ریه های من را به وَل وَل و سوختن می اندازد... تا ساعت نه و نیم، پشت میزم، دســــت و پــــا زدم..... تا خود نه و نیم ، پشت میزم، جـــان کندم !!

یک تکه کاغذ از تقویم رومیزی ام برداشتم و برای نیاز نوشتم: « نمی دونم کِی برگردم..... » و دادمش به آقای جمالی که ببرد بالا....

وسایلم را جمع کردم و بی خداحافظی با کسی، یا حتی با مداد و گلدان کوچک روی میزم، قدم هایم را به سوی قصدی نامعلوم، کشــــاندم.....

صدای مهتاب و « کجا کجایش » ، پشت سرم دوران می کرد.....

.

.

.

بی هدف در خیابان ها چرخیدم... تا تجریش رفتم.. امامزاده صالح را رد کردم... سر از گیشا درآوردم.. باز رفتم.. باز گاز دادم.... و یک جایی رسید که حس کردم دیگر نمی کشم. ماشین را کشیدم یک گوشه.... من را بوسیده بود....! من را بوسیده بود و تمام ِ « مــــن » مقاومت شده بود!! من را بوسیده بود و من مقاوم، من متلاشی، منی که نمــــی خواست بپذیرد، جوانه ی سبزی را که انگار هر لحظه ، رشدی ثانیه به ثانیه داشت، با شدیدترین قدرتی که در خود سراغ داشت، سرکوب می کرد!!

دیر آمده بود کلاس و همیشه آدیداس می پوشید...! حنانه زده بود به پهلویم که لباس زیر مارکدارش را ببین...! بعد..، چشم هایش را هل داده بود سمت خودکار مشکی ام و با طلبکاری خودش و حماقت حنا، ازم گرفته بودش..! خودکار مشکی ام را گرفته بود و هرگز پسم نداده بود...! با تمام دخترهای توی راهرو دست می داد.... با همه شان لاس می زد!!! هنگامه را هم که توی پارتی و وسط کشیدنی و دود کردنی گرفته بودند!!! به من هم که می رسید، می شدم چادرچاقچولی امل و فناتیکی که کوه نمی رود! که زندگی نمی کند! که آدم ، نیست!! سوار ماشین کامران هم که می شدم، با تحقیر و سردی نگاهم کرده بود....

رفته بودم اروس...

برگشته بودم ایران...!

از میان دود و عطر و سیگار، نگاهم کرده بود....

چشم هایش تنگ بود و با تمسخر می گفت: خانوم سرشـــــار !

مسخره بود، مسخره می کرد، پوزخند می زد، اما، طرح های چادر من را، پذیرفت!

به بهار و تغییر فصل حساسیت داشت ، لودگی می کرد و همیشه خــــدا هم دیر می رسید اما، پای هنگامه و ت وی پارتی گرفتنش و پیچیدن آوازه ی مواد کشیدنش در دانشکده، می ایستاد !

در جواب معینی که می پرسید مگر می شود با دو سال کلاس آزاد و آن هم دانشجوی انصرافی بودن، به صرف تجربه حتی زیر دست شبنم تاج، طراح موفقی شد، کنار می ایستاد و سکوت می کرد تا خودم جواب بدهم....

من را کبریت می زد و راهی خانه ی پدری ام می کرد...من را کبریت می زد و به فکر گذشته ها می انداخت.... من را کبریت می زد و به فکر خـــودش می انداخت!!

گلویم سوخت.... چشم هایم...، سوخت.....

دست کشیدم به پیشانی ام....

تب داشتم...

تب...

بی تا گم شده بود....

به در و دیوار می کوبید و بی تا را، دوست داشت !

حالش خراب بود و با درماندگی رانندگی می کرد.... لایی می کشید و عربده می کشید و از خدا طلبکار بود و به آینه ی ماشینش هم، و ان یکاد آویزان بود......

همه ی باور هایش بهم ریخته بود اما دوستی داشت مثل حسین که شرافتش را برایش می داد! از امثال من متنفر بود اما با من می رفت هتل و تا سپیده بزند می نشست و سیگار می کشید و حرف می زد....

بی تا را دوست داشت... بغلش می کرد... احترامش می کرد.... امابه بطری هایی که آن همه پول بالایشان رفته بود و توی دستشویی خالی می شد، کاری نداشت !

تر و خشک را با هم سوزانده بود ، کلی هم دوست دختر داشت اما، من را می برد شام و لپم را می کشید و برایم قهوه ی داغ می خرید! پا به پایم توی پاساژ قدم می زد و گوشواره ها را حساب می کرد و روسری قرمزی را که نمی خواستم، می خرید..! یکبار هم یواشکی و با کلی لودگی و مسخره بازی گفته بود از وقتی دماغتو عمل کردی، خیلی قابل تحمل تر شدی!! دور و بر من توی آشپزخانه می پلکید، بهم نزدیک می شد و می گفت که مامان خوبی می شوم... بهم نزدیک می شد و می گفت که مامانی هستی ساره! قلبم سوخت.... پلک هایم، داغ شد.... رگ خواب عمه را دستش می گرفت و دل به دلش می داد و کفر من را در می آورد و هنـــوز که هنـــوز، با دیدن شال سرم توی مهمانی و کناره گیری ام، می گفت جمع کن بابا!!

سرم را گذاشتم روی فرمان....

می گفت جمع کن بابا اما.... ماهها بود... ماهها بود که تحقیر نمی کرد، که احترام می گذاشت... که من..، شبیه جوانی های بی تا بودم.....

دیر می آمد سر کلاس و نماز نمی خواند... دیر می آمد سر کلاس و مشروب می خورد!!.. دیر می آمد سر کلاس و به اندازه ی موهای سرش دوست دختر و روابط آزاد داشت!!

بغض کردم...

چانه ی کوچکم جمع شد....

دیر می آمد سر کلاس اما..، همیــــشه... راستش را می گفت.....

اشک از گوشه ی چشمم، غلتید....

انگشت کشیدم به لبم....

من را بوسیده بود اما...،

هیچ حس بدی بهم نداده بود.....

سینه ام سوخت و سرفه کردم و باز... سینه ام سوخت.....

ماشین را روشن کردم و....

راه افتادم....

.

.

.

به خودم که آمدم، وسط جاده ی بهشت زهرا بودم! اصلا نمی دانستم کجا می روم و برای چه می روم!! در اصلی را پیچیدم تو... بین مقبره ها سرگردان شدم.. راستی..، ساعت چند بود..؟! مدام توی سرم ردیف و شماره ی قطعه ای تکرار می شد... حواسم که جمع شد و از خلأ درآمدم، مقابل قبری ایستاده بودم با گرانیت سیاه، که رویش نوشته شده بود: سیده روشنک فتوحی.. طلوع: 1361.. غروب...

صدای خنده های همیشه شاد و شر و شورش، در گوش هایم پیچید...

زانوانم تا شد و نشستم کنار قبر...

به دست هایم نگاه کردم، که خالی بودند... نه گل آورده بودم، نه گلاب....

دستم را کشیدم روی سنگ قبر یخ بسته ... انگار، خیلی وقت بود که کسی بهش سر نزده بود..... خبر داشتم که حاج خانوم و آقاجون هر دو سه ماه می آیند و سر می زنند اما حالا... انگشتم را لغزاندم میان حروف اسمش و.... آرام پرسیدم: روشی...؟!

هیچ صدایی نیامد..!

انگشتم روی اسمش ثابت ماند و چانه ام لرزید: حالت خوبه...؟!

باد سردی وزیدن گرفت.... ایستاده بود میان برف های نشسته بر مقبره ها و سفید تنش بود.. شب به شب می آمد به خواب من و، سفید تنش بود! صدای جیغ هایش را می شنیدم... گریه می کرد... ترسیده بود ! همه اش به من می چسبید.. می گفت آمده.. می گفت دارد می بیندش.... می گفت..، می ترسد....

با بچه ی توی شکمش قهر بود. با خودش قهر بود. با من قهر بود! هیچ کس بهمان سر نمی زد. علی با کل دنیـــا قهر بود! من لال شده بودم. من با بچه ی توی شکمش قهر بودم! کامران...، گــــم شده بود...!!

پسر بچه ای با دو سه تا بطری گلاب، جلوی چشمم سبز شد! چند تا دو تومانی بهش دادم و دو تا بطری گلاب خریدم.... سرد بود. یخ بندان بود اما من...، حس نمی کردم...... روشی من که بهت گفته بودم... روشی تو که می دانستی چقدر دوستش دارم. خوشبخت نبوده ام شاید اما، دوستش داشتم... حالا. نمی دانم باید از کدامتان دلگیر باشم.... حالا... حتی می ترسم که بهتان فکر کنم.... روشی...؟! یادت هست آن همه خنده های دونفره و دخترانه مان، شب هایی که از شیراز برمی گشتی...؟ یادت هست قلدری هایت را.... سر علی داد زدن و فیلم بازی کردن و زور گفتن هایت به من را...؟! من که کاری نداشتم.. من که از ازل تو سری خور و لال بوده ام!! چکار داشتم به تو و عشق و حالت و دانشگاه شیراز و مکانیک و کوفت و زهرمارت؟؟... چکار داشتم به آفتاب گرفتنی که بابتش بهم تذکر داده شده بود! چکار داشتم به تی تی به لالا گذاشتن های حاج خانوم که... قلبش مریض است... گلاب را ریختم روی سنگ و سوز زد.... حالا... یکی آمده، که می گوید من را دوست دارد... از تکرار دوست داشتن، از واژه ی غریب خواستن، مــــی ترسم روشنک....! می ترسم..! و نمی دانم... دل به دل کدام راه بدهم... گیجم.. در تلاطمم... و آنقـــدر کشمکش در من هست...، که همه اش دارم زخم می خورم... که همه اش دارم به خودم ضربه می زنم... که توی دلم، رخت می شورند و جان می سابند و.... درد می ریزند....... گلاب ریختم روی قبر سیاه... اشک هایم پایین ریخت... که توی دلم، جنگ جهــــانی به راه افتاده ......!.. قبرش را با دست هایی که از شدت سرما رو به قرمزی و کرخی می رفت، شستم.... روشنک...؟!.. قرار نبود روشنک... قرار، نبود....! قرار نبود اینجور بروی و دلــــم را بسوزانی! قرار نبود با شوهرم روی هم بریزی و این جور تمام جگــــرم را بسوزانی!! دست های آغشته به گلابم را به صورتم کشیدم و اشک های یخ بسته ام را، نوازش دادم..... قرار نبود داغ به دل همه مان بگذاری روشنک.... حالا.. همه چیز گردن من و انتخاب اشتباه من افتاده.. که حاضرم قسم بخورم هنوز که هنوزست، حاج خانوم دلش برایت ضعف می رود و خیال می کند که نه من شوهرداری بلد بوده ام، نه طایفه ی کامران، بویی از آدمیت برده اند!! تنها، تو خوب بوده ای روشنک... تنها، تو به گناه دیگران افتاده ای روشنک... می بینی...؟!

هوا تاریک شده بود وقتی هنوز نصف گلایه هایم را هم با روشنک نگفته بودم... هوا تاریک بود و سرد تر از صبحی که آمده بودم... برف گرفته بود و پالتوی نازک من، جواب گوی این همه سرمای درونی و بیرونی، این همه سرما که هیچ دستی.. که هیچ دلــــی... گرمش نمی کند، نبود....

از بهشت زهرا بیرون زدم و فکر کردم دیگر از شب های قبرستان، نمی ترسم....

باز یاد آزاد در دلم پیچید و علی رغم تمام بی تفاوتی، دلم را مالش داد.... با آزاد آمده بودم اینجا.. پی گم شدن بی تا... با آزادی که وسط همین جاده، من را تا دم مرگ برد! با آزاد که کنارش هرگز احساس نا امنی نکرده بودم.. که هرگز دلم نخواست نباشد.. که حتی وقتی دعوا می کرد و بداخلاق بود، می خواستم که باشد! که وقتی مسخره بازی در می آورد و لپم را می کشید و سر به سرم می گذاشت، باز هم دلم می خواست، باشد! با آزاد آمده بودم، که وقتی نبود هم، انگار که همیـــــشه ، یکی پشتت بود....!

هشت و نیم رسیدم تهران. ترافیک بدی بود و تا برسم استخوان هایم خورد شده بود. از داروخانه قرص سرماخوردگی گرفتم و به حرف دکتر داروساز که با چشم های گرد شده نگاهم کرده بود که « بــــاید بری بری آمپول بزنی! پدرت درمیاد، دو هفته می افتی اینجوری! » ، اهمیتی نداده بودم.... دلم دکتر نمی خواست... دلم پرستار می خواست... دلم.... مرده شوی دل من را ببرند......

جلوی مسجد محله ی قدیمی پدری پارک کردم و شبم را به صبح رساندم... ترس نداشتم.. دلشوره نداشتم.. هیچی نداشتم! فقط قفل ها را زدم و خودم را مچاله کردم روی صندلی های عقب و .... تا خود صبح... تا خود اذان... چشم روی هم نگذاشتم..... اذان که دادند، پلک هایم از شدت مریضی و ضعف روی هم افتاد و.. بیهوش شدم....

.

.

.

سلام روشی....

من باز هم آمدم.....

آمدم تا با هم حرف بزنیم. از زیر خروار ها خاک. روشنک.. می دانم که هرگز نمی توانی جوابم را بدهی... می دانم که دستت کوتاه ست و من هر چی که باشد و باشی، حقیقتا.... دلم نمی خواهد آزارت بدهم... فقط.. فکر می کنم این روزها، هی دلم می خواهد حرف بزنم.... هی دلم می خواهد دردم را با یکی قسمت کنم.... هی می خواهم یکی گوش کند و سنگ صبور باشد... دیدی؟! یک وقت هایی هست که دلت می خواهد به زمین و زمان شکایت کنی، راه و بیراه بگویی، اما کسی ازت نپرسد چرا.... دلت می خواهد گلایه کنی... بریزی و بپاشی و بکوبی، و کسی جلویت را نگیرد....! حالا.. من، این منِ مریض و خسته که گاه فکر می کنم چقدر تا بزرگ شدن راه دارم، به همین حال افتاده ام.... می بینی؟! کسی را بی زبان تر از تو گیر نیاورده ام که برایش حرف بزنم و چیزی نگوید.... کسی را گیر نیاوردم که باهاش به نوعی ارتباطی هر چند به باریکی نخ، نداشته باشد و من بتوانم راحـــت، عقده گشایی کنم.... روشی... تمام دیشب تا خود اذان فکر کردم... فکر کردم چی شد که ما سه تا، اینقدر با هم تفاوت داشتیم؟! فکر کردم..، چی شد که علی دچار ثریا شد و.. من دچار کامران و... و دچارِ دچــــار من....! هر راهی که می روم، اختیار و جبر را هم که بی خیال می شوم، ته تهش به حاج خانوم و آقاجون می رسم..... می دانی؟! به بنیان و بنیاد می رسم..! بعد... از خودم شاکی می شوم.... از خودت شاکی می شوم... که آدم اینقدر بی اختیار؟!

پوف... روشنک.... امروز گل آورده ام، گلاب هم...! می بینی چه برف سپیدی آمده؟! برف من را یاد تو می اندازد... یاد زمستان هایی که حاج خانوم آمدنت به حیاط و برف بازی و آدم برفی درست کردن و گلوله زدن و گلوله خوردن را، ممنوع می کرد! روشی...؟! نگو که هیچ بهــــاری به یاد من.. نیفتادی......

من بودم...!

تمام بهار هایی که به زمستان نشست....

تمام تابستان هایی که پاییز شد...

راستی..، کدام فصل بود اولین رابطه؟!

یادم نیست.. این روز ها هی عقب جلو می کنم گذشته را و.. یادم نیست...! هر چی می روم و برمی گردم، به هر در بسته ای می کوبم، به آزاد می رسم...... انگار.. آزاد.. وسط همه ی گیر و دار ها و تفاوت هایی به اندازه ی زمین و زمــــان، باریکه ای از نور به تاریکی من می پاشد.....

هی هی هی.... روشنک.... اصلا نمی دانم چرا دارم این ها را برای تو می گویم.... اصلا، نمی دانم چرا از خانه ام فراری شده ام و زده ام به بهشتی، که نه به زهرا... که به تو می رسد...! تنها دلم می خواهد از همه چیز و همه کس و از هر اسم و نگاه آشنایی فرار کنم و.... فرار کنم.... می دانی... گاه خیال می کنم من هم رگه هایی از خودخواهی تو را، رگه هایی از خودخواهی حاج خانوم را، دارم.... خودخواهم که این چند سال نیامدم و بهت سر نزدم... یا حتی میان خواب هایم هم، سکوت کردم.... بگذارم پای خودخواهی یا... ضعف؟!

نمی دانم روشنک....

این روز ها هر وری می گردم، دلم می خواهد تقصیر ها را بیندازدم گردن کسی...!

هی روشنک....

هی....

بهت گفته بودم چقدر چشم های سبزت را دوست داشته ام؟! بهت گفته بودم چشم های دخترت، اصلا به تو نرفته بود؟! گفتم هیچی صورتش به تو نرفته بود؟! نگفتم..... نگفتم روشنک..... نگفتم چون خودم هم انگار نمی دیدم. انگار یادم نبود. انگار قوه ی ادراکم، تا همین پریشب، خاموش شده بود!! می دانی.. انگاری که همه ی آن روزها تا امروز، میان خواب دست و پا زده ام..... یکبار آزاد گفت باید بروی تراپی، چنــــان توی شکمش درآمدم که......

آزاد راست می گفت روشنک؟!

برف شدیدی باریدن گرفت.... سرفه کردم... از دیروز تا حالا خودم را با ساندویچ های بی مزه نگه داشته بودم. میل به هیچی نداشتم و همین چند لقمه هم محض سر پا نگه داشتن خودم و رانندگی کردن بود.... باز سرفه های گوش خراش کردم... ضعف بدنم را گرفته بود.. چشم هایم سیاهی و سرم گیج می رفت.... کاش یکی از من پرستاری کند روشنک... کاش یکی تو را آرام کند روشنک....

رو به بیهوشی بودم که خانومی زیر بغلم را گرفت و تا ماشین بردم. نمی توانستم رانندگی کنم. داشتم مــــی مردم از استخوان درد و مریضی و تب... ازم اجازه گرفت تا تهران پشت فرمان بنشیند. اصلا نمی فهمیدم باید چکار کنم فقط گفتم باشد و چشم هایم را بستم.... رساندم جلوی مسجدی که خودم گفته بودم و با پسرش که با ماشین خودش آمده بود، رفت.

حالا انگار اصلا مهم نبود که زنی تنها توی ماشین، جلوی مسجد، امنیت دارد، یا ندارد.....

خوابیدم...

.

.

.

سلام روشی... امروز برف نمی آید. امروز آفتاب کم جانی زده و من، کم جان تر از آفتـــاب، به دیدار تو آمده ام.....

امروز از خودم دلگیرم.

امروز، از سفت شدن قلبم، تنهها به خاطر نبخشیدن تو... ، عصبانی ام!

فکر می کنم در این میان، از تنها کسی که می توانم به حــــق شاکی باشم، تو باشی! اما.. این شاکی بودن و فراموش نکردن و نبخشیدن، دارد قلبم را.. ذره ذره... غلیظ می کند....

نفس پله پله ای کشیدم....

روشنک...

بخشیدن، سخت ست!

خیلی سخت....

دست کشیدم روی سنگ قبرش.... امروز نمی شود اما...،اما می دانم... یک روز می آیم و آرام صدایت می زنم و.... بدنم می لرزید و آنفولانزا داشت من را می کشت! چشم هایم گرم می شد و پلک هایم روی هم می افتاد.....

و نفهمیدم کی خوابم برد.....

دستی تکانم می داد....

درز چشم هایم ر باز کردم...

پیرمردی از کار افتاده با صورتی به غایت مهربان بود! خودم ر از روی قبر کنار کشیدم و چشم هایم را مالیدم... باید می رفتم.... بیش تر از این نمی توانستم تحمل کنم. باید یکی پرستاری ام یم کرد... باید می رفتم دکتر... آخ خدا سرم.... پولی کف دست پیرمرد گذاشتم و گفتم برای کسی که این زیر خوابیده، قرآن بخواند....

عقب عقب رفتم....

چشم های آبدار از مریضی ام را به قبر دادم... چرا باید آن همه زیبایی و استعداد، زیر خروار خروار خاک بخوابد.....؟!...

پشتم را کردم و پاهایم را تا ماشین، کشــــاندم....

توی ماشین که نشستم، بوی آزاد، بوی چوبی که آن شب می داد، با شدت و غلظتی باور نکردنی، به دماغم خورد!

دلم هُری پایین ریخت!

آنقدر که فوری برگشتم و عقب ماشین را چک کردم. نه.. کسی نبود....

باز سینه ام سوخت....

احساس دلتنگی عمیقی.... احساسی که بعد از سه روز بی احساسی، با قامتی برافراشته خودش را به رخ من می کشید.... دلم جمع شد....

باید بروم خانه....

چرا احساس گناه دارم و... ندارم...؟!

استارت زدم و راه افتادم....

هیچ کس منتظر من نیست....

از در اصلی بهشت زهرا بیرون زدم....

آب از چشم و بینی ام، سرازیر بود....

اگر پلییس راهنمایی رانندگی می گفت بزن کنار....

من را بوسیده بود....!

دستم را محکم کوبیدم به دهانم!

هیـــــــن !

سرم گیج رفت....

باید یکی به من برسد....

دارم می میرم...

باید بروم دکتر....

باید.....


ساعتا رو به عقب برگردون.... اگه فرصتی هنـــوزم مونده..!


بگو تو گذشته چـــی می بینی... که از آینده تورو ترسونده !


ساعتا رو به عقب برگردون... اون همه خاطره رو پیدا کن..


پشت این همه شب تکراری.... یه جهـــان تازه رو من وا کن!


من هنـــوز زخمی خاطره ام.... جز تو هیــــچ کس رو دلم مرهم نیست....


اسمتو صدا زدم وقتی که.......


حتی اسم خودمم یادم نیست !


همه ی امیدمی این روزا.... که نجـــاتم بدی از این زندون..!


تو فقط اگه بخوای می تونی....


ساعتارو.. به عقـــــب برگردون !



عمه با گریه و چشمای اشکی ، با صدایی بلند و پر استرس گفت: عمه... مادر جون.. سیدی؟! درست..! آتیشت تنده؟! درست!... عصبانیت که بشه، همه جا رو جهنم میگیره؟! درست!!! اما به خـــــــدا این پسره گناه داره!! از صبح اومده بست نشسته تو خونه که تو پیدات بشه!! سه روزه این بچه خواب و خوراک نداره!! ساره.. مادر... به علی قسم که درست نیست! تو بیا دو دقیقه ببینش، دو کلوم باهاش حرف بزن، مـــیره!! به خدا که می ره!!!

قلبم داشت آتش می گرفت....

تمام صورتم می لرزید....

اشک، به طرز وحشتناکی وجودم.. و چشمهام را گرفته بود و من، برای نریختنشان، بهای خشم می پرداختم.... طوفان شدم.. خاکستر کردم.. تاختم.. غریدم... فریاد کشیدم: بس کن عمه!!! بس کن که تمام زندگی منو با همین حرفات به باد دادی!!!! بس کن عمه که یه عمر همین پسرم پسرم گفتنات فاتحه ی من و زندگیمو خوند!!! چــــــــــرا انقد دلت واسه پسرای مردم می سوزه؟؟؟؟

تمام تنم در تب می سوخت و هیچ آب یخی، جگر آتش گرفته ام را خنک نمی کرد!


« ظهر رسیده بودم.... یک گذشته بود به گمانم.... تمام راه تا برسم.. تمام قدم ها... هر نفس... ضربان قلبم، از حسی غریب، بالا و پایین می شد.... مریض بودم و دلم یم خواست فقط یکی ازم پرستاری کند.... فقط یکی ازم پرستاری کند و محبت بریزد به رگ هایم و هیچی نگوید و من... بخــــوابم....

کلید انداخته بودم...

صدای آهسته ی تلویزیون می آمد... صدای حرف زدنی آهسته.. و چراغ هایی که، روشن بودند!

دستم روی کلید و در نیمه باز، خشک شد!

چشم های آبدار از مریضی ام روی اندام تپل عمه چرخید... رو به رویم ایستاده بود و با چشم های درشت شده و وحشت زده از ظاهرم می گفت: ســـــاره؟؟؟؟

و آزاد....

و آزاد.....

و آزاد..........

که در کسری از ثانیه، با سر و وضعی آنقدر نامرتب که تا به حال ازش ندیده بودم... یا موهایی بهم ریخته... با ته ریش... با چشم هایی ســـرخ!...

دستم از دستگیره شل شد و...

افتاد...

عمه دوید سمتم: ساره؟؟؟ کج بودی تو دختر؟؟؟؟ نگفتی یه خبری بدم اینا دق مرگ نشن؟؟ چرا موبایلتو نبردی؟؟ می دونی تا مرگ رفتم و برگشتم؟؟ مـــی دونی ساره؟؟!!!

و اشک هایش ... که همیشه پشت پلک هایش، منتظر بودند....

لب هایم را بهم زدم....

باید چیزی می گفتم....

باید تا چیزی می گفتم تا از شوک دیدن کسی که این همه حس را در من زنده کرده بود، بیرون می آمدم.... کسی که حالا.. اینقدر آشفته ، اینجا ایستاده و تمام نور و روشنایی خانه ام را، به خـــودش اختصاص داه بود!

خانه ام..؟! کی گفته بودم خانه ام.. همیشه گفته بودم خانه... حالا که اسم آزاد و دل می آمد، می شد خانه ام؟!

چه مرگم شده بود؟؟!!

با صدایی بس خشک و بی روح...، که با تمامی احساساتم در تناقض بود، که به گوش خودم هم عجیب آمد، گفتم: کــی این آقا رو راه داده تو خونه ی من؟!


عمه با وحشت و بهت، به گونه اش کوبید!


آزاد قدمی به جلو برداشت.... گلویم می سوخت و هر لحظه امکان سقوطم بود...!

هیچش انگاشتم و صاف زل زدم به عمه: با شمام عمه!! صدامو نشنیدید؟؟ کی اینو راه داده تو خونه ی مـــــــن؟؟!!!

عمه با گریه از من به آزاد و برعکس نگاه کرد: ساره جان... آزاد، پسرم... خـــداا...

تشنج همه ی خانه را پر کرده بود.

پر از اضطراب و ضعف بودم.

پر از.. خشمی بی دلیل....!

آزاد جلو آمد و با صدایی که از شنیدنش... از خستگی و.... خراش و... دردش.... حیرت زده شدم، زمزمه کرد: ناراحت نباشید حاج خانوم... من می رم....

خونم به جوش آمد... خونم از مردانگی اش! از هر چه مردی و شعور و انسانیت! از هر چه خــــواستن! خونم از بدبختی و بی لیاقتی خودم! از دلتنگی و دل ضعفه ام برای کسی که پیش رویم ایستاده بود! خـــونم از دست و پا زدن میان درست و غلط...، به جــــوش آمد!!

صدای گرفته و خراشیده ام را توی سرم انداختم و عــــربده کشیدم: معلومه که باید بری!!! چی فکر کردی؟؟ اصلا پا شدی اومدی اینجا که چی؟؟ از خونه ی من برو بیرون و کثافت کاریاتم با خودت ببر!!!!!

کسی به قلبم چنگ انداخت!

دهان آزاد نیمه باز ماند!

نگاه در گردش عمه میان ما....

هیــــن !!!

نباید می گفتم!!!

خدا مرا مــــرگ بدهد!!!!!

خدا مرا که حتی ذره ای نسبت به لمسش.. نسبت به بوسیدنش.. به خواستنش... احساس هوس و کثافت کاری نداشتم و اینطور بی رحم زخمش می زدم، مـــرگ بدهد!!

اخم غلیظی میان دو ابرویش نشست...!

لب هایش را بهم فشرد و خش دار و گرفته و عصبی، گفت: کثافت کاری...؟! من فقط نگرانت بودم! عمه ت نگرانت بود.. یه خونواده نگران تو و بچه بازی هات بودن!! می تونستم تو ماشینم منتظرت بمونم! می تونستم پشت همین در لعنتی منتظرت بمونم!! می تونستم پـــامو اینجا نذارم! اما این زن بیچاره داشت از دست می رفت! اینو که می تونی بفهمی؟؟

نزدیک شد. قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید. هر لحظه امکان گریه بود و من برای رو نشدن دستم، به خشم پناه می بردم.....!

پوزخند حرص درآری زدم: چیه..؟ نگرانم شدی؟!!

دندان هایش را بهم سایید و فکش منقبض شد.... صورتش را نزدیکم گرفت و نفسش... فشارم را پایین انداخت.......

از میان دندان هایش، پر فشار، غرید: خودخواه!

دستم نمی دانم برای چی بالا آمد..

من را بوسیده بود! دلم ریخت...!

به لب هایش نگاه کردم... بغض داشت خفه ام می کرد.. خدا.. من چقدر دلتنگش بودم..... دستم جایی نزدیکی صورتش ایستاد....

چشم هایش را.. بست.....

عمه هین بلندی کشید!..

به چشم های بسته اش نگاه کردم....

کاش بمیـــرم...!

ناخن هایم را توی گوشتم فرو بردم... دستم را چنگ کردم..... لعنت به من... لعنت به تــــو !

عمه با صدای بلند گریه می کرد و... گلایه می کرد.... « آخه تو نمی گی یه عمه ی پیری داری که همه ی دلخوشیش تویی...؟ آخه چی شد یه دفعه...؟ می دونی آقات....»... چشمم به آزاد بود.... اشک داشت خفــــه ام می کرد...!!! با چشم های بسته، لب هایش را بهم زد: همه ش دنبالت بودم... چرا همیشه باید در به در کوچه و خیابون باشم....

اشک مقاومتش را از دست داد و... روی گونه ام رد گرفت....

آرام تر، لب زد: دل تنگت شدم بی معرفت... نگرانت شدم رفیق نیمه راه.....

داشتم می شکستم.. داشتم تمام مقاوتم را از دست می دادم و همین حالا بود که غش کنم! رو کردم به عمه که هنوز ترس داشت و با صدایی بی نهایت بی رحم و.... زخمی و..... نــــامرد...، گفتم: پس این چرا از خونه ی من نمـــــــی ره بیرون عمــــه؟!

و دیدم....

که پلک های بسته ی آزاد، فشرده شد...

که لبش فشرده شد..

که صورتش قرمز و رگ پیشانی اش، متورم و برجسته.....

عمه جلو آمد! میان من و او حایل ایستاد و با حالتی که خودش هم نمی دانست عصبانی باشد یا نگران یا مهربان، گفت: چی داری می گی دختر؟؟ معلوم هست؟؟ تو چرا اینجوری شدی؟؟!! سرت به کجا خورده؟؟؟ اصلا کجا بودی که حالا برگشتی و داری این حرفارو می زنی؟؟ مستقلی، رو پای خودتی و اختیارت دست خودته، درست! نباید یه خبر بدی؟ بی خبر می ری و با این وضع میای؟ کجا بودی که اینجوری داغون شدی؟؟ مریض شدی!! حالا اومدی... داری حق خوبی ها و مهربونیای این پسرو اینجوری می ذاری کف دستش؟؟ نمی گی گناهه؟ نمی گی خدارو خوش نمیاد؟! پدر و مادرت اینجوری تربیتت کردن؟! چت شده از راه نرسیده، توضیح نداده، می پری بهش؟!!

رفت سمت آزاد و بازویش را از روی پیراهنش گرفت و کشید: بیا اینجا مادر.. بیا تو هم حالت خوب نیست، این دختر نمی فهمه. دو دقه اینجا بشین براتون آب بیارم! بیا پسرم.. بیا عزیزم.. بیا بشین آروم بگیری....

نگاهم را گرفتم....

خسته بودم...

از این حرف های عمه....

از این حرف های....

دستم را گرفتم به دیوار که نیفتم...

تکیه اش را داده بود به دیوار و چشم هایش را.. بسته بود....

تلخ شدم و کلماتم را توی صورتش، پرتاب کردم: همه تون عین همید! اسم خودتونو گذاشتید مرد و از مردی فقط اسمشو یدک می کشید! من نه به تو احتیاج دارم، نه هر بی سر و پایی که واسه تنها نموندن من علمش می کنی!! هیـــچ احتیاجی به تو و محبتت ندارم!

چانه ام لرزید و بی اختیار داد کشیدم: آخه یه بار چشماتو باز کردی ببینی من کی ام..، تو کی هستی؟!! چـــرا داری تیشه به ریشه م می زنی؟ هر چی از دهنت دراومد گفتی! فاتحه ی چند سال دوستی رو خوندی! من لایق خیانت! من فناتیک! من خاک بر سر بی دست و پا! مـــــن لایق دردبدری!!! حداقل تــــو بس کن! تو که خوبی، تو که سرت می شه! پاتو از زندگی من بکش کنار آقــــــای کیانی!! بذار زندگیمو بکنم.... انقدر آرامش منو بهم نریز....!

مشت های گره شده ام را پشت گونه های خیسم کشیدم....

چقـــدر مثل بچه ها شده بودم....

تشنج زده و لرزان داد زدم: چشماتو بـــاز کن عمه ی پسر پرست من! تو که سینه چاک می دی واسه هر چی مرده! همه مردا خوبن، بیان دختر رو دستتون مونده رو زیر سایه شون بگیرن! من مرد نمی خوام! من عشق نمی خوام! که من بیـــــــزارم از عشق....! که من بیـــزارم از مردا....!! بفهم عمه!! بفهــــــم!!!

وعمه... که با گریه و چشمای اشکی ، با صدایی بلند و پر استرس جلو آمده بود: عمه... مادر جون.. سیدی؟! درست..! آتیشت تنده؟! درست!... عصبانیت که بشه، همه جا رو جهنم میگیره؟! درست!!! اما به خـــــــدا این پسره گناه داره!! از صبح اومده بست نشسته تو خونه که تو پیدات بشه!! سه روزه این بچه خواب و خوراک نداره!! ساره.. مادر... به علی قسم که درست نیست! تو بیا دو دقیقه ببینش، دو کلوم باهاش حرف بزن، مـــیره!! به خدا که می ره!!! »


حالم بد بود....

حالم، خیلی بد بود...!

که من طاقت جنگ دوباره.. که من طاقت این همه تفاوت دوباره... که من طاقت مرد دوباره!... عشق دوباره...!

نداشتم.........

اشک هام.... قلپ قلپ... درشت درشت... پایین می ریخت....


چقدر بی پناه و..... درمانده به نظر می رسیدم.....

زدم تخت سینه ام....

- عمه با همین حرفات زندگیمو سوزوندی...!! با همین حرفاته که الان من.. تو این سن... با این حال و روز، به جای اون دختر چشم و گوش بسته ای که میومد خونه ت به بهونه ی خندیدن و درس خوندن، حـــــالا...، یه زن مطلقه وایستاده!!!!!! اینارو می تونی بفهمی عمه؟! یا بازم دلت واسه اون بنده ی خدا می سوزه...؟؟

کوبیدم تخت سینه ام و..... جگر آتش گرفته ام را.... فریاد کشیدم: منو ببین! ببین منو عمه!!؟؟؟ شباهتی دارم به ساره ای که زن اون اشغال شد؟؟؟ شباهتی دارم عمه؟؟؟ آخ که امون از شماها.... آخ که امون از دلسوزی و نگرانیتون واسه بیوه نموندن من...... وایِ من عمه..... وایِ من از شما قوم الظالمین....!... دارید با زندگی من چیکار می کنید؟؟ به خیال خوشتون.. اینجوری خوشبخت می شم؟؟ برم به یکی بچسبم ، عین اونی که منو تف کرد؟؟؟ برم به یکی بدتر از اون بچسبم؟؟ دین و ایمون نداری عمه؟؟؟ پس فردا.. این یکی هم تفم کرد.... این یکی هم اَخَم کرد..، تو میای منو جمع کنی؟؟؟؟!!! بگـــــو عمه! بگو...!! تو میای منو جمع کنی؟ حاجی میاد؟؟ یا حاج خانوم که پیر و زمین گیر شده؟؟؟ کی میاد منو جمع کنه عمه؟؟ کــــــی میاد دستمو بگیره؟!!... ای خـــــدا.... اینا چرا نمی فهمن من چی می گم؟؟!!!....

هر روز پاییزه... هر لحظه پاییزه.. هر مــــاه پاییزه.. هر ســـال... پاییزه...!

زار زدم....

اشکهام... ریخت پایین....

قلبم می کوبید... نفسم کوتاه و بریده بریده....

اشک هام.....

چقدر دلم برای خودم...، مـــــی سوخت........................

- چرا دلتون واسه اون می سوزه؟! یادته دلت واسه کامران سوخت؟؟ یادته عمه؟؟ تو حیاط خونه ت بودیم!!!تو حیاط خونه ت بودیم که گفتی برگرد سر خونه زندگیت عمه! یادته؟ یادت نیست...؟؟... تو حیاط بود و به من تهمت فاحشگی زده بودن!! برگه ی آزمایش تو دستم بود عمـــه !! برگه ای که می گفت.. من از هیچ پدرسگی حامله نبودم....!! گفتم بذار چند روز بمونم پیشت... نــــذاشتم هیـــچ کدومتون بفهمید! ریختم تو دل خودمو نذاشتم کسی بفهمه... گفتم ناحق کرده در حقم.. گفتم بدی کرده عمه.... به دردش نمی خوردم؟! باشه! اما تو باید درستش می کردی عمه.. تو که درک و شعور داری.. تو که مصیبت زده ای.... بدری خانوم.. کجاست اون زنی که می گفت نمی خوام مث من باشی؟؟ حالا چی شد؟؟ یادت میاد؟؟ یادت میاد گفتی برگرد سر زندگیت؟؟... آخ که اشتباه کردی عمه.... آخ که باید نگهم می داشتی و حکم می شدی و یادم می دادی..... حالا چی عمه....؟!.. حالام دلت واسه اون پسره می سوزه؟! واسه یکی بدتر از اون که هیچ سنخیتی با من نداره؟؟ اصلا من غلط.. اون خوب.. آقا.. که به خدا هم هست....!!.. منو سَ نَ نَ؟؟!!... منو چی به اون عمه؟ می خوای دو تا زندگیدیگه هم نابود شه که سنگشو ب سینه می زنی؟؟ بفـــــهم عمه.......!! بفــــــــهم....!!!!! وایِ من عمه... از شماها... که نمی ذارید به درد خودم بمیرم..... وای من عمه......... وای من..........

سر خوردم.. گوشه ی دیوار....

نشستم کف زمین....

من کاسه ی صبرم...

این کاسه لبریـــزه......!

سایه ی مردی، تکیه داده بر دیوار، به چشمم آمد.... و می توانستم میان تاریک و روشنی، صورت آزاد را تشخیص بدهم که چطور... لب هایش را روی هم می فشارد... چشم هایش قرمز شده.. و ته ریشی که به من می گوید: ببین سه روز ست تورا ندیده ام......؟!

دلم فشرده شد.. از خودم.. از آزاد.. از عمه.. از تمام عـــالم.....

دماغم را بالا کشیدم و صورت بهم ریخته از مریضی و اشکم را با پشت دست پاک کردم.... نگاهی مملو از خشم و درد به آزاد انداختم و به اتاقم رفتم. چند قدم رفت و آمد کردم... چنگ زدم به سر و صورتم.. به موهایم... نفسم را پرت کردم بیرون.... باید تمامش می کردم.. با کور سویی از امید تا اینجا رانده بودم.. سه روز مریضی و بدحالی را با همین روزنه ی امید تحمل کرده و خودم را تا اینجا کشانده بودم... من پرستار می خواستم.. دل من پرستار می خواست اما...، مرده شور دل را! بــــاید تمامش می کردم.....!

اشکهایم را پاک کردم. سعی کردم خونسرد باشم. نفس عمیقی کشیدم. قســــم خورده بودم اجازه ندهم.... قســـم خورده بودم...!

از اتاق بیرون آمدم. نگاه سردی به آزاد انداختم و.... پا گذاشتم روی دلم و... و دستم را گرفتم سمت در: بیرون!!

عمه چنگ زد به گونه ش: خاک به سرم!!! ساره؟؟!!! چیکار می کنی؟؟؟؟

آزاد هیچی نگفت.... سرش را انداخت پایین....

رفتم جلویش... با بغض.. با داد: مگه بهت نگفتم فقط دوستیم؟ مگه نگفتی فقط دوستیم؟؟ پس چی شد؟؟ چی شد ازاد؟؟؟ تو چیــــــکار کردی؟؟!!!

عمه جیغ زد.. صورتش را کند.... و او.. که درمانده.. و او.. که دلگیــر.. و او، که با مهربانی تلخی...، نگاهم می کرد....

پلک زد و....

قطره ی اشکی...

آرام...

از چشمش پایین ریخت.....

هق هقم، بی اراده بود...

دستم را گذاشتم روی دهانم....

نکن آزاد.. نکن من طاقتش را ندارم... نکن این کار را با من.. نکن داری قلبم را پاره پاره می کنی.... پسر خوبی باش.. مثل همیشه باش.. لودگی کن. اصلا فحشم بده، تحقیرم کن، اما اینجوری نباش...! این رطوبت چشم هایت من را به جنون می کشاند آزاد...! نکن اینجوری... پسر خوبی باش.. ماه باش...اصلا بد باش، آزارم بده اما.. نکن.....

سلاح خودش را ، تحقیر را، به دست گرفتم و برای کور کردن خودم و... زخم زدن به او به بهای ندیدن این همه غم و رطوبت، انگشت اشاره ام را به سوی خودم گرفتم و با تلخی و سردی، لباس تنم را کشیدم: منو می خوای؟؟؟ من بقچه پیچو؟ من بی دست و پا و تو سری خور؟؟ دِ آخه تو من چادر چاقچولی متعفن حقیرِ مطلقه رو!!! می خوای چیکار؟؟...

نفسم را حبس کردم. پشتم را بهش کردم و دستم را گرفتم سمت در: بیـــــــرووون!!!

عمه پرید جلو... گریه داشت... خودش را حایل کرد که.. ساره این پسر مهمونته! که دوستت داره!!

جیــــغ کشیدم: به من نگو دوستت داره!!!!!!!! من از دوست داشتن بیییزااارم!!!!

ازاد جلو آمد.. آرام گفت: ناراحتش نکیند عمه.. من می رم....

سوییچش را از روی میز برداشت... چشم های قرمزش را به عمه دوخت و لبخند مهربانی زد: مواظبش باشید...

بوی عطرش مرا بهم پیچید...

دَمم را حبس کردم تا عطرش از مشامم پر نکشد.....

از کنارم رد شد...

و حتی نگاهم، نکرد...!

درِ باز را بهم زد و....

رفت!

وسط راهروی کوچک جلوی در ورودی ایستاده بودم...

به عمه نگاه کردم....

به دست های خالی ام..

به درِ بسته....

پشت همین در، یک شب تا صبح را با من گذرانده بود...!...

دست کشیدم به در....

رفت....؟!

احساس ضعف و خفگی و سقوط، وجودم را گرفت....

دستم را گرفتم به دیوار و...

سر خوردم پشت در....

عمه دوید.... بغلم گرفت....

صدای هق هق پر دردم بلند شد....



دست های عمه را از دور گردنم باز کردم... نمی دانم چقدر توی بغلش زجه زده بودم.. چقدر فغان کرده بودم و حالا.. نه جانی در تن من مانده بود، نه عمه حرفی می زد.... احساس خفگی داشتم.. گلویم به ول ول افتاده بود و فقط دلم می خواست چشم هایم را ببندم و یک قــــرن بخوابم...! خودم را روی زمین کشیدم... عمه بلند شد.. چقدر صدایش خلع سلاح و.. آرام بود: حالت خوب نیست... برو رو تختت دراز بکش برات قرص بیارم. نگاش کن... خدا خودش کمک کنه...

و با ناراحتی پشت دستش زد و به آشپزخانه زد...

دستم را به صندلی پشت کانتر بند کردم و به سختی روی پا ایستادم... فشارم بالا و پایین شد و سرگیجه امانم را برید... پلک هایم را محکم بهم فشار دادم... بوی عطر آزاد، تمام ریه هایم را پر کرده بود... قلبم به درد آمد.... لبم را گزیدم.. باز قطره ی اشکم، سر خورد... صدای زنگ آیفون بلند شد... عمه پرسشگر دوید: کیه یعنی... سرم گیج رفت... بوی عطر آزاد به رگ و پی ام پیچید....دولا شدم... عمه دکمه ی آیفون را زد: میگه دکتره !! .... دستم را گرفتم به لبه ی کانتر و سقــــوط کردم......


***



پلک های متورم و تبدارم را به سختی از هم فاصله دادم...

درد در استخوان هایم پیچید...

سرفه ی وحشتناکی بیخ گلویم چسبید و بدن آزرده ام را بیش از پیش رنجاند...

صدای نوازشگری کنار گوشم گفت: بیدار شدی عمه؟!

هیچی به جز تاریکی نمی دیدم.. هیچ نوری نبود... پلک های ناتوانم روی هم افتادند.....

دستم را گرفت: مامانم...؟ عمه جانم..؟ دختر نازم... چشماتو باز می کنی عمه ببیندت؟

آب خشک دهانم را قورت دادم و با بیچارگی گوشه ی پلکم را باز کردم. صورتش به اشک نشسته بود اما به محض دیدن چشم باز من، خودش را کنترل کرد و لبخند زد: الهی عمه قربونت بره. الهی فدای اون صورت عین ماهت بشم.. ببین چه کردی با خودت عمه...

دسته ی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و صورت خیسش را پاک کرد: نمی گی یه عمه ی پیری دارم که نفسش به نفسم بسته ست...؟! نمی گی قربونت بره عمه...؟!

دست دردناکم را بالا آوردم تا روی دستش بگذارم. خودش فهمید و فوری دستم را گرفت... بشکند این دست که آزاد را بیرون کرد... ببُرد این زبان که.... آه از سینه ام رها شد... نگاهم را از چسب و پنبه ی روی ساعدم گرفتم و چشم هایم را بستم...عمه پشت دستم را بوسید و زمزمه کرد: برات دکتر فرستاده بود... همون موقع که از هوش رفتی. اومد بهت سرم زد، فشارتو گرفت. برات تقویتی و دارو تزریق کرد. موند تا سرمت تموم بشه، بعد رفت.

برای من دکتر فرستاده بود....

اشک از گوشه ی چشمم رد گرفت...

قلبم فشرده شد...

دست عمه را فشار دادم... دستم را بوسید.. حالم را، خوب می فهمید.... پتو را تا چانه ام بالا کشید و بلند شد: می رم برات سوپ بیارم. از جات بلند نشی..

ساعدم را گذاشتم روی پیشانی ام و.. پتو را به دندان گرفتم.... برای من دکتر فرستاده بود.. برای من، که پرستار می خواستم.... پتو را گاز گرفتم و .... پتو را گاز گرفتم..... صدای پا عمه آمد... به زحمت توانستم به حالت خمیده به تاج تخت تکیه بدهم... پنجره کیپ تا کیپ بسته شده بود و اتاق هیچ نوری نداشت.... حتی نمی دانستم چند ساعت گذشته.... حتی توان گرفتن قاشق را هم نداشتم. خود عزیزترینم.. خود عمه ای که آن همه بهش حرف زده بودم، قاشق قاشق سوپ در دهانم گذاشت... چرا حتی دست های عمه هم، بوی چوب می داد....؟!.. بغض کردم... سوپ از گوشه ی لبم راه گرفت... چقدر فلج و بیچاره بودم من.... عمه با لرزش لبش را کنترل کرد و دستمال را کشید به لب و چانه ام... و آهسته زمزمه کرد: عیب نداره عمه... عیب نداره....

با عجــــز...، دستش را پس زدم و پتو را کشیدم سرم....

خدا مرا بکش و راحتم کن....!!

عمه هیچی نگفت... از اتاق رفت بیرون و... هیچ حرفی نزد.. انگار که عمه هم، تسلیـــــم شده بود....

صدای تق کوتاهی که خبر از رسیدن مسیج داشت، از کمی دور تر به گوشم رسید... دستم را کشیدم روی تخت و بالاخره موبایلم را پیدا کردم.. اسکرینش خاموش شده بود.. نوار سبز را کشیدم و چشمم روی missed call ها و sms های باز نشده، خشک شد..... همه اش آزاد.. همه اش آزاد... همه اش...!! چند تایی هم از شرکت آقاجون و عمه و نیاز بود....

اشک هایم روی اسکرین ریخت...

آزاد...

Sms ها راباز کردم... اولینش مربوط می شد به پنج و نیم صبح....

« حال بی تا خوب نیست. باید بهش سر بزنم. خواهش می کنم جایی نرو تا بیام. ساعت ده جلسه دارم.... ساره..؟! جایی نرو تا بیام... »

حتما خواب بوده ام آن وقت.... مسیج بعدی را باز کردم... « تو راهم... خواهش می کنم جواب بده این گوشی لامصبتو!! »

لبخند غمگینی کنج لبم نشست...

بد....

بغض کردم...

سرفه کردم...

آزاد بد...!

و تمام sms های بعدی ... کجایی... باز کن درو... به خاک پدرم قسم می شکنم این درو ساره!! باز کن !!!....

صدای پچ پچ عمه با تلفن می آمد.. قلبم رو به ایست بود... قلبم.... پتو را کنار زدم و سعی کردم بایستم... چشم هایم سیاهی رفت.... تخت را گرفتم و صبر کردم تا آرام شوم.... پاهایم را کشیدم و رو به روی آینه ایستادم.... از دیدن خودم، درد در دلم پیچید... کی اینقدر قابل ترحم و مریض شده بودم....؟!.. بلوز و شلوار سفید خواب تنم بود و رنگم را بیشتر پریده نشان می داد... حتی توان دست کشیدن به موهای آشفته ام را هم، نداشتم.... به تصویر خودم در آینه زل زدم... که من شبیه بی تا بودم.. که من، شبیه عـــاطفه بودم...! آهسته آهسته از اتاق بیرون رفتم.. صدای عمه قطع شده بود.. به محض دیدنم از جا پرید: چرا بلند شدی مادر؟؟

با صدایی خشدار که به زحمت شنیده می شد، گفتم: خوبم...

و نمی دانم چی توی نگاهم دید، که سکوت کرد و سر جایش نشست....

چشمم کشیده شد به لوستر... به لامپ شکسته... چشم هایم داغ شد... کی خورده شیشه ها را جمع کرده بود....

دستم را گذاشتم روی گلویم و فشار دادم...

و شایسته این نیست ..

که باران ببارد...،

و در پیشوازش، دل من نباشد....

« چشم هاش سیاه بودن... وقتی منو می بوسید، هیچ نوری نبود... اما همه جا روشن شد..! چشم هاش سیاه بودن و من.. آروم بودم.... اشکم ریخت پایین.. چشم هاش خیلی سیاه بودن.....»

قدم های بی جانم را تا بخاری کشیدم.. هنوز همان جا بود.. نشستم زمین.. کف دستم را کشیدم روی فرش... جایی که نشسته بودیم... جایی که... قلبم توی دهانم بود.... خدا هر چه از دهانم درآمد بهش گفتم.. خدا من از خانه ام بیرونش کردم... خــــدااا.... اشک هایم ریخت روی زمین....

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

عمه خواست بیاید جلو.. دستم را بالا گرفتم که نزدیکم نشود.... بلند شدم... راه افتادم سمت آشپزخانه... نگاهم روی در بسته، ثابت ماند... از همین در برای من لاله ی قرمز آورده بود.... چانه ام سخت شد... تنم داغ و دست هایم سرد.... دست کشیدم پشت گونه های خیسم.... « برام لاله خریده بود... می دونست من لاله دوست دارم.. می دونست من هر چیز قرمزی رو دوست دارم! می دونست و برام روسری قرمز خرید!! آخ.. روسریم! وای.. گوشواره هام!! »

نگاهم روی چراغ انسرینگ تلفن روی کانتر که خاموش و روشن می شد، ثابت ماند....

پاورچین پاورچین رفتم سمت تلفن.... دکمه را فشار دادم و.... چشم هایم از صدای مردانه و به شدت عصبانی ای که در خانه پیچید، سوخت.....

« ساره؟! باز کن این در بی صاحابو تا نزدم بشکنمش!!! ســــاره!!!! احــــمق !!! داری چه غلطی می کنی؟؟!!! »

پیام قبل تر، با صدایی آرام تر....

« ساره جان.. عزیزدلم... من دارم میام.. بمون تا برسم بهت... خواهش می کنم فقط یک کلمه حرف بزن من بفهمم حالت خوبه...! ساره....؟! »

عمه داشت ریز ریز.. اشک می ریخت.... نگاهم را ازش گرفتم...

وقتی ازش سیگار خواسته بودم.. گفته بود تا ته خلافم با منست.. توی همین حیاط گفته بود.. برایم کاپشن آورده بود و دعوایم کرده و خندیده بود...!

جلوی کابینت ها ایستادم... دستم به لیوان ها نمی رسید... قدش از من بلند تر بود... لیوان ها را یکی یکی... به دستم داده بود... در کابینت را باز کردم و یکی از لیوان های دهان گشاد آبی را بیرون کشیدم... اشک هایم ریخت توی لیوان...

« صورتش خشونت خاصی داشت.. یه وقتایی انقدر پر محبت می شد که باور نمی کردم. و یک وقت ها انقدر بداخلاق که... تیغه ی بینیش صاف بود و این اواخر عینک می زد... از پشت عینک، خیلی مهربون تر به نظر می رسید و من... همیشه ساعتشو دست چپش می بست... بعضی وقتام که سر درد داشت نباید پرت به پرش می گرفت... اون قدر غیر قابل تحمل می شد که...!! دست چپ هم بود...! هیچ وقت خدا هم تو جیبش خودنویس نداشت! سر من داد می زد.. بهم می گفت احمق! قرار نیست واسه شوهرت لباس بدوزی!! بعد بهم دستمال کاغذی می داد و می بردم کنسرت... هتل کالیفرنیا گوش می داد، قهوه به جونش بسته بود، سیگارم از خودش جدا نمی کرد! یه رگ نامشخص هم رو پیشونیش داشت که هر وقت عصبانی می شد، برجسته می شد...

هر دو مون تنها بودیم.. و شاید این پررنگ ترین وجه مشترکمون بود...! هر دومونم از خوردن قهوه تو برف لذت می بردیم.... من بابت هر چیزی به خودم بند می بستم و اون آزاد بود...! اون آزاد بود و من خلخال داشتم.. اون آزاد بود و من بند متبرک سبز داشتم.. اون آزاد بود و من...، درد داشتم.......!

همین جوری منو ... ذره ذره ی منو.. به خودش عادت داد.... به خودش.. به حضورش... به بداخلاقی و خوش اخلاقیش... ذره ذره ی منو.. به تمــــام خودش...! بی اونکه خودم بفهمم.... به خودش عادت داد....

آخ....

حالا چیکار کنم.....

حالا که نیستی چیکار کنم...

حالا که بیرونت کردم، روندمت.... حالا که این همه درد دارم.....!

تو چجور دردی هستی آزاد....؟!

تو چجور دردی هستی.....

هیچ وقت نشد با من از دوست دختراش حرف بزنه! هیچ وقت اسم یه کدومشونو جلوی من نیاورد! یه دوست دخترم داشت که قدش از خودش بلند تر بود!! خندیدم.... دختره خیلی خوشگل بود... خیلی هم آزادو دوست داشت.. خندیدم.....

بهش گفته بودم کبریت بی خطر...؟ خدااا.. چقد من احمق بودم.. چقد من نادون بودم.. چقدر که من.... گرمم شده بود.. وقتی از نزدیکم می شد... همین آخریا بود دیگه... ضربان قلبم تند می شد.. هی می خواستم همه چیزو خفه کنم و سیگنالا قوی تر می شد!! من چیکار کرده بودم....

تو چیکار کردی.....

خندیدم....

چقدر روش زیاد بود وقتی از حامله شدنم می پرسید...!

حتما باید بهش بگم که روش خیلی زیاده...!!

چونه م جمع شد...

بهش بگم...؟!

مگه بازم می بینمش....؟!

آخرین تصویری که ازش دارمو... نمـــی خوام...

من این تصویرو نمی خوام..

این تصویر دردم میاره....

نابودم می کنه....

می خوام مث همیشه باشه....

می خوام منو یادش بره و مث همیشه خوش بو و مرتب و اصلاح کرده باشه....

می خوام که منو نخواد....

من اینو می خوام....؟!

اشکم ریخت....

یه بار نشد نامرتب و بهم ریخته ببینمش... همیشه هم دلش می خواست حرصمو دربیاره و کاری کنه که دهن به دهنش بذارم...!! مریض... آزاد مریض.. آزاد دیوونه.... چی منو می خواستی... الآن کجایی... الان کجاست...؟ چشماش هنوز قرمزه...؟ سردرد داره؟ شام خورده...؟ »

اشکم ریخت توی لیوان دهان گشاد آبی.... دست هایش را گذاشته بود دو طرفم و پرسیده بود، من چجور مامانی می شوم....؟!... توانم تحلیل رفت و لیوان از دستم افتاد و با صدای بدی شکست... عمه دوید جلو.. پشتم را کردم بهش... اینجا بوده.. منتظر من بوده... خــــدااا.... دستم را روی گلویم فشار دادم.... جیغ داشتم... هق داشتم... زجه داشتم..... تا شدم... شکستم و روی زمین، تـــا شدم....! عمه دوید جلو... بغلم گرفت.. چنگ زدم به سینه اش....

چطور توانستم توی چشم هایش نگاه کنم و اشکش را ببینم....؟!

چطور توانستی ساره...؟

چطور توانستم خــــدا...؟!!


ببخشای ای عشق..

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو ،

به چشمم نیامد....

هق زدم.. با درد.. با.. زهـــر....

- عمـــــه.....

- جونم.. جون عمه.. چی به روز خودت داری میاری عمه...


ببخشای بر من که هرگز ندیدم....

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم...

و از باور ریشه ی مهربانی برویم...


- عمه دوسش نــــــدارم....

اشکش ریخته بود پایین... چشم هایش سیاه بودند و اشکش ریخته بود پایین.... آزاد بد.. آزاد خیلی بد..!

دهانم را میان سینه اش خفه کردم.....

- من بیرونش کردم عمه... اذیتش کردم.... به خاطر من اومده بود... عمه به خاطر مــــــن گریه کرد..!!!

ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد