متعجب و خیره، نگاهش کردم... مگر ساعت چند بود؟! مگر به عمه قول شام نداده بود؟؟...
- کجا بری؟؟
این پا و آن پا کرد... می توانستم بی قراری را به وضــــوح از چشمهایش بخوانم.....
چنگ زد میان موهایش: باید برم خونه... میام از عمه ت خداحافظی می کنم و می رم...
و بی آنکه منتظر من باشد، راهی ساختمان شد... همان طور مات، به مسیر رفتنش خیره شدم...... چش شده بود.....؟!
نیم ساعت بعد، سرم روی پای عمه بود و... زل زده بودم به کارت عروسی نباتی رنگ نیاز ملک..... بهش مسیج زده بودم: « یه زنگ به آزاد می زنی؟! نمی دونم چش شد یه دفعه رفت! »... صدای گوشی بلند شد... نیاز بود... « جوابمو نداد...! درددسترس نیست!» .. نگران شدم.... چه مرگش شده بود یک دفعه؟؟... « از بی تا می پرسی؟! ».... و فکر کردم..... یادم نمی آمد... هر چی فکر می کردم، یادم نمی آمد توی این یکسال و خرده ای، آزاد را اینطوری دیده باشم.... من حرفی زده بودم؟؟ عمه دست به موهایم کشید و یادآوری کرد که فردا شب حاج خانوم و آقاجون و علی و ثریا را دعوت کنم..... اسم ثریا که می آمد، دلم تیره می شد... نمی خواست.... اما به عمه گفتم باشد.... و از تصور نگاههای زیر و رو کِشِ حاج خانوم به گوشه گوشه ی خانه ام، خنده ام گرفت..... همه ی این مدت بیشتر از دو بار نیامده بود اینجا.... باور اول همه جا را زیر و رو کرد... من سکوت کرده بودم تا خیالش راحت شود.... به جز این، همه اش یا من سر زده بودم، یا گهگاه علی و آقاجون..... صدای مسیج آیفون سفید رنگ بلند شد.... نیاز نوشته بود: « از تهران زده بیرون، نمی دونم کجا..... ».. توی این برف؟! با این زمین یخ بسته؟!... زل زدم به اسکرین گوشی.... همین نیاز؟!.. همین؟!... چرا تهش ننوشته بود « نگران نباش؟! »... چرا مثل همیشه، که حس می کرد نگرانم، و این را برایم می نوشت، این بار....... نیاز؟!
آن شب دیر وقت بود که خوابیدم... خیلی دیر... آنقدری که همانجور خیمه زده روی لپ تاپ ، خوابم برد.... صدای زنگ مسیج هشیارم کرد... خوابم سبک نبود اما آنقدر سبک و سطحی خوابیده بودم که تکان بخورم.... درز پلک هایم را باز کردم و خودم را کشیدم عقب تا در نیمه باز لپ تاپ را ببندم.... به اسکرین گوشی زل زدم... حوالی سه بود.... و اسم آزاد روی صفحه خودنمایی می کرد...! احساس سرما کردم.... پتو را تا گردنم بالا کشیدم و مسیج را باز کردم....
« Aslan delam nemikhast saret dad bezanam Banoo….!»
زل زدم به اسکرین روشن گوشی....
زل زدم...
زل زدنم، پلک زدن نداشت....!
انگشت هایم..، روی صفحه ی تاچ گوشی، چرخید:
« kojaee??»
و وقتی که فرستادمش، فکر کردم که بی احساس تر از من هم هست؟؟ خودم را ملامت کردم... کاش نگرانی ام را، واضح تر بیان می کردم.....
صدای دینگ مسیج بلند شد...
«Bekhab sarshar! Kheili harf mizani!!!»
و شکلک لبخندی ساده.....
ساده....
ساده.........
*****
تمام روز بعد خبری از آزاد نداشتم.. یکبار با موبایلش تماس گرفتم و باز...، در دسترس نبود.... شنبه رسید... شنبه ای که از دم اذان صبح با برف های درشت و پنبه ای شروع شدو بارشش تا خود غروب ادامه داشت....! روز عجیبی بود... خواب خوبی دیده بودم... کابوس نبود.. تلخ نبود.. یادم هم نبود! اما هر چی که بود خوب بود و این حس را به من داد که پالتوی شیری رنگی بپوشم و شال همرنگی هم بیندازم سرم و راهی اروس بشوم....! سفید بودم.... حس هایم سفید بودند... و از این که توی سفیدی برف گم می شدم، لذت می بردم....! تا بعداز ظهر با مهتاب سر و کله زدیم... حالا دیگر باهاش می خندیدم و آنقدرها هم که گمان می کردم، روی اعصابم نبود...! هنوز هم گاهی نگاه خیره اش به ردی... یا اسمی از کیانی را می دیدم و... خنده ام را می خوردم....
اضافه کاری ماندم و تا از شرکت بیرون بزنم، حول و حوش هفت شده بود. بس که خیابان و پارکینگ شلوغ بود، ماشین را سر خیابان اصلی پارک کرده بودم.. قدم هایم را کنترل می کردم، مبادا که زمین بخورم..... همین طور که آهسته آهسته گام برمی داشتم ..، صدای موتور روشن ماشینی را از پشت سرم حس کردم.... گوش هایم تیز شد! به روی خودم نیاوردم و به راهم ادامه دادم که نیاز زنگ زد... صدای پر شر و شورش، که این بعد را از بعد نامزدی با کوروش به خودش اضافه کرده بود، حلزونی گوشم را پر کرد: چطوری خــــانوم؟! بی سر صدا میری.. میای...
خندیدم: تو چطوری؟ من دارم برمی گردم... امروز ندیدمت!!؟
صدای خنده و شوخی از آن طرف خط می آمد.... صدها را تشخیص نمی دادم....
- نیومده بودم... اینارو ول کن.... چیکاره ای امشب؟!
- دارم می رم خونه...
صدایش را پایین کشید: برسونمـــــت؟!
و شروع کرد با صدایی آهسته، چرت و پرت گفتن وخنداندن من.... ، که صدای دو تا تک بوق، از جا پراندم! کاملا چرخیدم و با دیدن ix آزاد و همراه بودنش با نیاز و کوروش، با لبخندی عریض و طویـــل، تماس را قطع کردم.... نیاز خم شدو در عقب را باز کرد... حین سلام کردن، پریدم بالا و به آزاد که پشت رل نشسته بود هم، سلام کردم. سلامی که جوابش...، خیلی کوتاه بود.... خیلی...... کوروش برگشت و حالم را پرسید.... نیاز شلوغ کاری می کرد.... کوروش پیشنهاد داد: شام بریم بیرون؟
با تردید پرسیدم: مزاحم نباشم من؟!
نیاز چشم غره رفت.... و « خُلی ها... » یی زیر لب نثارم کرد..... کوروش هم استقبال کرد اما آزاد هیچ واکنشی نشان نداد!! آزاد....! آزادی که همیشه هوای من را داشت..... چش شده بود.......؟!.... صدایش آمد که از آینه به نیاز نگاه می کرد: یه تماس با بی تا بگیر بگو آماده شه بریم دنبالش.. تنهاست.
چشم هایم به موبایلش بود که به طرف نیاز رو به عقب گرفته بود. نیاز شماره ی بی تای آزاد را گرفت.... با خوشرویی حالش را پرسید و حرف آزاد را انتقال داد... نمی دانم بی تا چی گفت که نیاز زد روی اسپیکر: یه بار دیگه میگید بی تا جون؟ متوجه نشدم!
صدای زنانه و جذاب بی تا، در ماشین پیچید: بدویید بیاید خونه، براتون یه شام خوشمزه درست کردم! آزاد؟! بیرون چیزی نخورید ها...! من منتظرم!
تماس قطع شد و آزاد دستش را در هوا تکان داد: امر، امر بی تا ست!
و پر گاز...، به طرف خانه ی کیانی ها، حرکت کرد..... صدای موزیک را بالا برد... و حتی اجازه نداد بپرسم که، آیا برای من هم در خانه ی بی تا، جایی... راهی... هست.....؟!
با عمه تماس گرفتم و گفتم شامش را بخورد و بخوابد.. گفتم دیر می رسم.. پرسید کجا و با کی هستی؟ جواب داده بودم با رییسم... با شوقی خنده دار!! قطع کرده بود: به سلااامت مادر!! خوش بگذره ساره جان! خوش بگذره مادر!!
چسبیده بودم به نیاز... آهسته حرف می زدیم... نیاز داشت از کوروش می گفت.... کوروش با آزاد شوخی و بحث می کرد.... چقدر از واکنش های ضد و نقیض آزاد نسبت به کوروش بیچاره خنده ام می گرفت! اما خب، البته که نسبت به اوایل، خیلی بهتر شده بود.... سر خیابان که پیچید، خاطره ی شب گم شدن بی تا، در ذهنم جان گرفت.... و برای چند لحظه، چقـــدر دلتنگ زنی شدم که تمام آن شب، خیابان های شهر را به دنبالش گشته بودیم....... ریموت را زد و ماشین رابا شتاب روی برف ها کشید و وسط حیاط سفیدپوش، نگه داشت..! از ماشین که پایین می پریدم، نگاه ذوق زده ام به این خانه بود... و مدام این حس عجیب در من رفت و آمد می کرد که...، چقــــدر این خانه را، دوست دارم....!! گلوله ی برفی محکمی که به صورتم خورد، از جا پراندم! نیاز بود که با صدای پر شر و شور... صدایی که تنها و تنها مدیون حضور کوروش می دانستمش، جیغ زد: یالا ساره!
خنده ام گرفت... صورت برفی ام را پاک کردم و گلوله ی درشتی به طرفش انداختم.. جاخالی داد...! صدای خنده های بلند نیاز در حیاط پیچید.... آزاد از ماشین پایین پرید... کوروش برف بعدی را به پهلوی نیاز کوبید! نیاز جیغ زد: نامرد!!! من زنتـــم!!!!
کوروش غش غش خندید.... نیاز برفی ام کرد... گلوله ی بعدی من، درست به چشم چپش خورد! حواسم بود که آزاد در جمعمان نیست! چشم چرخاندم... داشت آهسته آهسته، به طرف ساختمان می رفت... دست هایش در جیب پالتو و سرش پایین.... حاضر بودم قسم بخورم که آنجا، میان ما، و حیاط برفی، نیست...!! صدای خنده های ضعف آور نیاز پیچید.... نگاه کردم.... خدا خفه ات نکند نیاز!!خیمه زدن کوروش روی نیاز و غش غش خنده های ریز و مدفون شده شان میان برف ها، روی سرد بودن هوا و نشستن گلوله ی برفی روی صورتم را کم کرد و....، دمای بدنم را چهل درجه بالا برد!!! خجالت زده، برافروخته ، قرمز و بی حواس، عقب عقب قدم هایم را تند کردم و با شتاب برگشتم که رخ به رخ کیانی درآمدم!!!! از خودم پرسیدم.. کیانی؟!.. و خودم.. به خودم جواب دادم که حالا.. و این لحظه، توی این خانه و خیابان، دقیقا حس می کنم که...، کیانی......!!! نفس های تندم در هوا حلقه می شد... آزاد.. چند لحظه، فقط نگاهم کرد.... سرم را انداختم پایین.. خدا لعنتت نکند نیاز..! آزاد دستش را به طرف ساختمان گرفت که برویم.... حتما دیده و شنیده بودشان.... منتهی آنقدری برایش اهمیت نداشت... هر چی اهمیت و خجالت بود، ماند برای من!! دو قدم مانده به خانه، نیاز و کوروش با هیاهو به ما رسیدند... بی تا میان چارچوب در قهوه ای سوخته، پذیرای هجوم حجمی از هوای سرد و برفی ما چهار نفر شد.... بی تا گرم بغلم کرد! بوسیدم! چقدر صورتش مهربان و صمیمی بود! چقدر گونه هایش گرمای مطبوع مادرانه داشتند وقتی گونه ی یخم را بهشان می چسباندم..! با بوسه ی محکمی ازش جدا شدم.. بوسه ای که به هیچ وجه، دست خودم نبود....! صدای بی تا جلوی در .. میان سرمای بیرون و گرمای خانه، میان چهار نفرمان، می پیچید: شماها که یخ کردین.. بیاین تو.. بیاین کنار شومینه بچه ها... خوش اومدین... بیاین تو دخترا....
و من بودم که همراه بقیه، هجوم بردیم سمت شومینه ای که سمت چپ سالن قرار داشت...! شومینه ی گرم و روشن با شعله های زبانه کش...! دست هایمان را جلوی دهانمان گرفته و « ها » می کردیم... گونه های سفید نیاز گل انداخته بود... احتمالا که گونه های من هم.... با خنده و شوخی.... با صدای بلند قهقهه های نیاز که تا به حال.. نشنیده بودم....! صدای بی تا آمد... و بهترین چیزی که آن لحظه می چسبید! پیاله های کوچک و لاجوردی رنگ شیربرنج و ذرات دارچین قهوه ای رنگ رویشان... نیاز پرید و بی تا را بوسید! و من... که تنها بهش لبخند زدم... و ته دلم، خدا را شکر کردم که بی تا خوب ست... که حواس بی تا سرجایش بود.. که.... بی تا گم نمی شد.... و من مجبور نبودم آزاد را آنقدر درمانده و بریده ببینم.....! برگشتم سمت آزاد... بغل من نشسته بود.... کم حرف.... آنقدر مکث کردم که سنگینی نگاهم را حس کند و سرش را بالا بگیرد. لبخند پررنگی بهش زدم...! لبخندی که ان شب، و آن لحظه، بهمعنای تمام حس های خوبی بود که از خانه شان می گرفتم....! از سلامتی نسبی بی تا... از گرمای شومینه و سرمای برف... از ..... لبخند کمرنگی زد و از پیاله ی شیربرنجش خورد... نیاز بو کشید: هوممم... چی درست کردی بی تا جـــــون؟؟؟
بی تا با مهری عمیق دست کشید روی موهای نیاز: غذاهای خوشمزه عروس خانوم! اما یکی دو ساعت دیگه آماده می شه!
رو کرد به آزاد: مهرداد زنگ زد... گفتم نیستی...
آزاد دستش را بی حوصله تکان داد: خوب کردی! الان می خواستن یه بریزن اینجا! اصلا حوصله ندارم...!!
بی تا اخم قشنگی کرد: یعنی چه حوصله ندارم پسر؟؟
دست هایش را بهم زد: پاشید... پاشید لباساتونو عوض کنید، دور همی خوش بگذرونید...! پاشید بچه ها...!
لباس هایم به هیچ وجه مناسب نبود.. نیاز دستم را کشید... بی تا هدایتم کرد توی اتاق خوابش.... اولین چیزی که به چشمم خورد، تخت خواب سلطنتی و دونفره ای بود که انگار مدت ها بود.....، یک طرفش اشغال می شد..... حواسم به تخت بود... که بلوز پشمی و نازک سرخابی رنگی جلوی صورتم آمد: اینم مال شما خانوم خوشگل!
لبخند پهنی به بی تا زدم و بلوز را از دستش گرفتم... نیاز دستی میان موهای بلندش کشیدو جلوی آینه مرتبشان کرد.... بی تا پرسید: خوبه؟ نوئه نوئه عزیزدلم....
لب گزیدم: این چه حرفیه بی تا جون...!
بلوز سرخابی، با آن رنگ جیغش، با آستین های بلند و یقه ی بسته...! خدای من! بی تا فکر همه جایش را کرده بود! خم شدم ، با محبت و طولانی... گونه اش را بوسیدم! ذوق زده شانه هایم را مالید: خــــانوم....!
و حس خوبی که قطعا در من، خیلی بیشتر بود....
صدای زنگ آیفون آمد... بی تا آهسته خنددی و رو به من و نیاز گفت: الان آزاد همه شونو بیرون می کنه!!
و صدای همهمه ی دختر و پسرهایی که به دقیقه نکشیده، به خانه سرازیر شد....! نیاز دستم را کشید بیرون... اضطرابم، کمرنگ بود...! خیلی کمرنگ! بین جمع سه نفره ی جدید، تنها مهرداد را می شناختم! پسر بی نهایت خوض صورت و مودبی بود...! چشمم خورد به آزاد که با بی میلی به جمع نگاه می کرد... مهرداد محکم به کمرش کوبید و از جا پراندش! زیر گوشش چیزی گفت و با خنده ای بلند ازش فاصله گرفت که داد آزاد بلند شد: مرتیکه...!!
نیاز حواسم را به معرفی گرفت. دوست دختر مهرداد، سایه و پسر دیگری به اسم آرش.... و من تا آمدم به خودم بیایم، نشسته بودم کنار نیاز در جمع 7 نفره ی جلوی شومینه و کارت های ورق، در دستم بود...! بی تا می رفت و می آمد، خوراکی های خوشمزه می آورد... نوشیدنی... آجیل.... سایه با صدای بلند و خنده پرسید: بی تا جون سوپر مارکت دارید؟؟!
مهرداد چرت و پرت می گفت... آرش تقریبا کم حرف و تابع بود.... سایه سر به سر آزاد می گذاشت... نیاز و کوروش، دست هایشان با ورق و سرهایشان، با هم گرم بود...!!! و من..، داشتم به این جمع خوشبخت نگاه می کردم... کارت ها میان دست هایم بودند... نگاهم وسط جمع هفت نفره... که هفت، عدد مقدسی بود...! و گوشه ای از ذهنم، با یادآوری خاطرات مشابهی که با علی و شب های اینچنینی در خانه ی عمه داشتیم، روشن می شد....! صدای داد بلند آزاد، از خیال بیرون کشاندم و برگی از کارت ها که از میان انگشتانم، بیرون کشیده شد: اَاا...! حواست کجاست سرشار!!!
مات نگاهش کردم... سرشار..؟! عصبی نبود، دادش از بازی بود.... شلیک خنده ی مهرداد و آرش به هوا رفت... انگشت اشاره ی مهرداد به سوی من بود: خیلی بامزه شدی به خدا...!
خنده ام گرفت... گوشه ی لبم را گاز گرفتم و با حالتی عذرخواهانه به آزاد چشم دوختم... ابرو درهم کشیده و بی حوصله بود. و در عین حال، حس می کردم میان مهربانی و اخم، دست و پا می زند...!! موهایش را کشیدو لبخند نصفه نیمه ای، همراه با اخم به لبش نشست: خب دختر جون تو هی تو فضا سیر می کنی، من باید از جیب پیاده شم!!!
خنده ام گرفت...
می دانستم که همه ی پول ها آخر سر برمی گردد... می دانستم گیجم... می دانستم قیافه ام خنده دار شده.. اما نمی دانستم چرا آن لحظه صورت آزاد به نظرم پسر بچه و مظلومانه شده بود...! بازی شلوغ شد... صدای خنده ها و شوخی ها بیش تر شد... من بودم.. من همراه بودم.... اما میان همه ی این شلوغ بازی ها، میان سیگار کشیدن های آرش و آزاد..، میان شعله های شومینه ی گرم..، حواسم بود......
حواسم....
بود که مهرداد رفت انتهای سالن.. سمت آشپزخانه... و با صدای آهسته با بی تا مشغول گفت و گو شد... حواسم بود که به شیشه ی بلندو پلمپ شده ی توی پاکتی که وقتی آمد، به دست آزاد سپردش، اشاره کرد و..... حواسم بود.... که بی تا... بهش لبخند زد.. دست کشید به شانه اش... نیم نگاهی به من انداخت ... و چیزی گفت که من نشنیدم، اما مهرداد را... مایوس، راهی جمع هفت نفره کرد..... و من... که دلم می خواست دست بی تا را... صورت بـــی تا را.... ببوسم..... صورت بی تا را، که خانه اش برای من، حرمت داشت....! بی تایی که اجازه ی باز کردن بطری را به مهرداد نداد...! بی تایی که.... حواسش بود... حواسش بود که شاید کسی در این خانه، نخواهد....! کاری نداشتم اعتقاد خودش چیست.. به من ربطی نداشت... خیلی وقت بود که این چیز ها به من ربطی نداشت..! اما... حواسش که به من ربط داشت.....!!؟ خانه اش که... حرمت خانه ی مقدسش که، به من ربط داشت..... بی تا... ممنون بی تا بودم.... برای همیشه.... شاید اگر بطری باز می شد هم، در من تاثیری شبیه به تاثیر بیست سالگی نداشت اما...، قطعا این بار، کاری را نمی کردم که در میهمانی اروس کردم.... چیزی شبیه به تقیه..، شبیه به اجبار...، نمی کردم...! این بار، کمی می نشستم، و بعد.... قطعا با لبخند از جمع هفت نفره ای که هنوز مقدس بود اما، من نمی توانستم ازش لذت ببرم، خداحافظی می کردم....بی تا.. بی تا.. بی تا.... چشم هایم از اشکی شُکرانه وار، برق زد....! بی تایی که به حــــــــق، بی تا بود....!
کارت هایم را سپردم دست سایه و از جا بلند شدم.. صدای اعتراض آمد.. به آشپزخانه اشاره کردم: بی تا جون تنهان!! می رم کمکشون...!
آزاد غرغر کرد: ضرراتو زدی، بعد رفتی!!
برنگشتم نگاهش کنم.. خنده ام را توی هوای مطبوع سالنی با نور کم و هالوژن های یکی در میان روشن، که بوی چوب و سیگار و عطر می داد رها کردم و به کمک بی تا شتافتم... از همان اول که آمدیم، گفت صدیقه خانوم نیست و همه ی غذاهای امشب را خودش درست کرده.... آزاد بوسیده بودش... قربان صدقه اش رفته بود.... و من.. باز دلم برای علی خانه ی پدری، تنگ شد......!...
- بی تا جون؟! من چیکار کنم؟؟
بی تا با تبسمی که انگاری همیشه ی خدا گوشه ی لبش جا خشک کرده بود، ظرف های مربعی شکل و سفید را بیرون کشید: خـــانومم شما برو بشین پیش بچه ها... خودم از پسش برمیام...
خم شدم و ظرف های سنگین را ازش گرفتم: امکان نداره...
صدای بلند آزاد آمد: ساره؟ بیا بشین سر جات، الان نیاز میاد!
مثل خودش، صدای من هم بلند بود: چیه، هوس کردی ببازی؟!! نیاز بشین من هستم...
مهرداد بود که این بار پرید وسط: بیا ساره خانوم! شما مهمونی پدر من!!
به حرف زدن مهرداد خندیدم..... ظرف های سفید رنگ را که حقیقتا سنگین بودند برداشتم و راه افتادم از آشپزخانه بیرون بروم که آزاد آمد تو: بده به من...
و بی آنکه منتظر جوابم باشد... یا حتی بی آنکه نگاهم کند، ظرف ها را گرفت و برد.... گرفت و برد و دیگر نیامد...! به جایش سایه از بازی استعفا داد و به کمک ما شتافت... بوی خوش و اشتها برانگیز غذاهای بی تا... زیر دماغمان می پیچید و شامه مان را نوازش می داد.... سایه که رفت از بوفه ی سالن لیوان بردارد، بی تا مشغول کشیدن مرغ های برشته، ازم پرسید: ازدواج کردی خانوم خوشگل؟!
شاید خیلی وقت بود که این سوال ها... خاطرم را مکدر نمی کرد... شاید خیلی وقت بود که یاد گرفته بودم سنسور های دوست نداشتنی و آزار دهنده ام را از کار بیندازم....! عوضش..، خنده ام گرفت.. از طرز صدا کردن بی تا! از خوشگل گفتنش..! جوری که باورم می شد !! توهم خنده دارم را کنار گذاشتم، انگشت اشاره ام را به نشانه ی « اجازه » بالا گرفتم و همراه با چاشنی لحنی لوس..، چشمکی شوخ به صورت گرم و چشم های درشت و کشیده اش زدم: فقط یه بار بی تا جون...!!
و بی تا.. که غش کرد از خنده......! آهسته زد پشتم.... ابروهای کشیده و فندوقی اش از هم فاصله گرفتند: اصلا بهت نمیاد... ماشاء الله خانوم خوشگل.... افتخار می کنم بهت...
لبخند خجلی زدم.... افتخار.... شاید اگر خیلی چیز ها را می دانست، افتخار نمی کرد... شاید بی تا... هم..!!.. محکومم می کرد... درست مثل همه.. درست مثل خودم...!.. شاید....
صدای بالای موزیکی که از سالن می آمد، متوجه مان کرد... ورق ها رها شدند روی زمین.... نیاز و کوروش ایستادند.. دست های نیاز دور گردن کوروش حلقه شد.... و طولی نکشید، که سایه و مهرداد هم به جمعشان پیوستند... پیچ و تاب و رقصشان میان نور کم جان سالن، پیدا بود.... و از آزاد، تنها نور ضعیف فیلتر سیگار مشخص بود... به برفی که ریز ریز. از پشت پنجره ی سرتاسری و بزرگ آشپزخانه می بارید، نگاه کردم.... صدای موزیک بالا بود.... دست کشیدم به جام آب خنک توی دستم... چقدر این صحنه ها آشنا بود... چقدر این صدا ها.. خنده ها.... جام خنک را بالا کشیدم و به گونه ی داغم چسباندم.... اگر عاصی نشده بودم.. اگر فرار نمی کردم توی اتاق خواب... اگر آنقدر گریه نمی کردم که اشک هام بریزد و ریمل هایم صورتم را سیاه کند.... اگر.... چی اشتباه بود ساره...؟! چی توی ذهنت بود که قدرت تفکر را ازت گرفت... بهت حق می دهم ساره اما... از دنیای محدودی که داشتی، لجـــم می گیرد!!! حالا حالم چطور است....؟!... حالا.. می پذیرم.... حالا..، به من ربطی ندارد... حالا... به شیوه ی خودم همراهی شان می کنم.... حالا.. بزرگ شده ام.. بزرگ....... نفس عمیقی کشیدم.... چرخیدم... پست به برف ها... می رقصیدند.... بالبخند نگاهشان کردم... عشق داشتند، آرامش داشتند، و دنیایشان، مال خودشان بود!.. سنگینی نگاهی را از پشت فیلتر سیگار، حس کردم.. چشم چرخاندم... یک لحظه... و فقط یک لحظه، با آزاد چشم تو چشم شدم.... و یک لحظه و فقط یک لحظه، حس کردم که قلــــبم....، میان حجم عظیمی از تاریکی و نور های کم جان و دود و موزیک...، سوزن سوزن شد.......!.. کسی به قلبم.. سوزن زده بود.... با شتابی عجیب.. غریـــب...، رویم را گرفتم و کلمات از دهانم بیرون ریختند: بی تا جون من می تونم دستور این کوکتل خوشمزه رو ازتون بگیرم؟!!
بی تا با مهربانی سینی پایه داری را بدستم داد و به یکی از لیوان های بلند و بزرگ با مایعی پرتقالی رنگ اشاره کرد: این واسه آزاده.. قاطی نشه....
به بی تا نگاه کردم... به لیوانی که برای آزاد بود.... بی تا... که به مهرداد گفت نه، از پس آزاد برنمی آمد...، نه....؟!
شانه بالا کشیدم.... چرخیدم.... من داشتم چی را سرو می کردم....؟!... من...؟! که از همین ها فرار کردم و رفتم توی اتاق خواب و بنای اشک گذاشتم... حالا.. من.... پایم را از آشپزخانه بیرون نگذاشته، سینه به سینه ی کیانی درآمدم..!.. از پلیور نازک آبی طوسی تنش شناختمش...! سرم را بالا گرفتم... نمی دانم چرا اما..، با خشونت دست هایش را به دو طرف سینی توی دستم، بند کرد:تو نمی خواد کاری کنی! برو بشین!
تند تند پلک زدم... چه مرگش بود؟؟!!!! چرا یک لحظه کیانی می شد... مدیریت غیرقابل تحمل اروس می شد...، و یک لحظه، مهربان... و یک لحظه.. شاید... کمی.. غمگین...! ابرو در هم کشیدم! تحمل این رفتارهای ضد و نقیض را، نداشتم!! حداقل از.. از.. این آدم....!
- یعنی چی؟؟!!
همان لحظه بی تا پیدایش شد...داشت بلند بلند ازم چیزی می پرسید.... دست های آزاد، هنوز لبه ی سینی، سفت بود..!بی تا پشتش به ما بود و داشت حرف می زد... و من، که نه می توانستم آزاد را درک کنم، و نه حس خودم را می فهمیدم، با عصبانیتی ناشی از ناتوانی ام از این ادراک، زیر لب غریدم: معلوم هست داری چیکار می کنی؟!!
برق خشمی غیر قابل توصیف را، در کسری از ثانیه، در چشم های آزاد دیدم!! مات و حیران... به طرز عجیبی احساس استیصـــال داشتم.... کلافه از این رفتارها...، زیر لب... شاید غریدم.. شاید هم.. نالیدم... : می شه بس کنی آزاد؟!
و قدم های درمانده ام را به سوی میز نهار خوری استیل، تند کردم.....
کلافه بودم.... دلم می خواست با نیاز حرف بزنم.. باید با کسی حرف می زدم.. باید... امـــا...، با کی؟!.. من... تمام عمرم، با کی درست و حسابی حرف زده بودم؟!!
پوزخند پررنگی به صدای دلم زدم و کنار بی تا نشستم. آزاد هنوز نیامده بود سر میز شام... خودم را کج کردم و آهسته از نیاز پرسیدم: آزاد کجاست؟
نیم نگاهی به در نیمه باز اتاق خواب بی تا انداخت و پچ پچ کرد: تو ایوونه اتاق بی تا ست... داره سیگار می کشه...
مات به دهان کوچک و خوش فرم و نیمه باز نیاز زل زدم... یعنی چی؟؟ چرا اینقدر راحت حرف می زد؟؟ چرا نگرانی اش، مثل همیشه نبود...؟!
- نیاز چیزی شده که من ازش بی خبرم؟! چرا مث همیشه.. نمی ری باهاش حرف بزنی نیاز؟؟!!
نفس بلند و عمیقی کشید.... نگاهش به نقطه ی دور و.. کوری بود... چند لحظه بعد، به من چشم دوخت... و آهسته گفت: اینجا یه جاییه..، که دیگه نمیتونم مث همیشه کمکش کنم.......
سر میز شام حواسم به آزاد بود... یکی دوبار حس کردم که نگاهش روی صورتم.. یا شاید هم.. روی روسری ام می چرخد... تصور داشت برمی گردم به به قول خودش دوران جاهلیت؟! بهش فکر می کرد؟! اصلا برای چی باید بهش فکر می کرد؟!! وقتی که مـــن..، جاهل و.... عاقل...، دوستش بودم.....!
بی تا که کنارم نشسته بود، برایم غذا کشید... میل نداشتم.. تمام اشتهایم، کـــور شده بود! و همه اش را با بی قیدی گردن آزاد می انداختم!! بحث سر لباس عروس نیاز شد.... لباس را من از یکی از طراحی های شبنم الهام رفته بودم. با نیاز درمیانش گذاشتم.. سپردش به یکی از طراح های خوب خانوم و..... کار بی نظیری ازش درآمد... نگاهم سر خورد روی لیوان بلند و پرتقالی رنگی که کنار دست آزاد قرار داشت... هنوز ازش نخورده بود.. هنوز... می توانستم امیدوار باشم که نخورد.....؟! خدای من..! به لحن بی نهایت معصومانه ای که این سوال را از خودم پرسیده بودم، خندیدم...!... برای من چه اهمیت داشت.... خواستم چشم های بیلبوردم به لیوان را بگیرم که متوجه سنگینی نگاهش شدم... امشب چرا اینجوری نگاه می کرد؟؟! مثل خودش، چشم برنداشتم... یک ثانیه... دو ثانیه... چهار.. پنج... دستش... سُر خورد روی لیوان بلند و دهان گشاد.... انگشتانم به دور قاشق و چنگال توی دستم، چنگ شد...! لیوان پرتقالی رنگ، از میز فاصله گرفت.... چشم هام را داده بودم به چشم هایش.... و هر حرکت لیوان را، گویی که با تک تک سلول های بدنم..، حس می کردم........! لعنتی... این آزاد لعنتی... حتی پلک هم نمی زد....! حس بدی در دلم پیچید.. حس بدی از انتظار... انگاری که هیجان داشته باشی برای تمام فوتبال های رئال... برای اسبدوانی... برای المپیک...!!! لیوان به لبش رسید... و انگشت های من به دور تنه ی قاشق و چنگال، محکم تر... آزاد نخور... نخور.... خواهش می کنم...، نخـــور...! ضربان قلبم تند شد... صدای بلند خنده های سایه و نیاز می پیچید... لیوان کج شد... و مایع پرتقالی را به دهانش، سرازیر کرد...............................
پلک زدم....
دست هایم دو طرف بشقابم، شل شد....
که من... نه طرفدار بایرن مونیخ بودم.. نه آرسنال می شناختم.. نه رئــــال.....!...
من... تنها طرفدار خانه ی بی تایی بودم که برایم حرمت به میان کشیده بود.... بی تایی که به من بلوزی هر چند سرخابی خوشرنگ، اما به رسم خودم بخشیده بود..... من... طرفدار دوستی مان بودم... آزاد...! هرگز به من ربطی نداشته! هرگز از من نخواسته ای.. نپرسیده ای... مسخره ام کرده ای، دستم انداخته ای، که توضیح نداده باشی.... اما... امشب... به طرز عجیبی.. دلم می خواست که طرفدار تو و بی تای تو..، باقی بمانم..... آزاد.... دلـــــــــم می خواست............................
با دلم چکار کردی...؟!
لیوان آب یخ کنار دست نیاز را برداشتم و یک ســــره...، سر کشیدم....!
چشم هایم را بستم و سر کشیدم...
برایم مهم بود؟! چی مهم بود ساره؟ اینکه ببینی توانسته ای روی دوستی.. تاثیربگذاری؟! نه... من به عمرم امر به معروف و نهی از منکر نکرده بودم... من... این همه خطاکار و گناهکار...، مگر چکاره بودم؟! ساره....؟! پس چرا....؟!.... و من.. که چقــــــــدر...، از جواب دادن به این سوال، عاجز بودم.......
چشم هایم را باز کردم.... و با پایین آوردن لیوان خالی از آبم، چشمم روی لیوان پرتقالی آزاد سر خورد... هنوز پر بود... شاید نصفه نیمه اما.. هنوز... خنده دار بود، اینطور دلداری دادن خودم.... خنده دار بود.......
آرش با تماسی فوری، مجبور به رفتن شد.. همان طور که ما برای جمع کردن میز بلند شدیم، او هم خداحافظی کرد و رفت.... مشغول جمع کردن میز شدیم و من چقدر شرمنده ی بی تا بودم که نتوانستم چیزی از مزه ی حقیقی دست پخت خوبش بفهمم... باید بهش می گفتم پسرش را، به قول استاد سال های دورمان، افرش، فلک کند!!
سایه و مهرداد به شومینه پناه بردند.. من ونیاز در رفت و آمد جمع کردن میز... کوروش کشغول صحبت با موبایل.. و آزاد..، که هنوز نشسته بود سر میز و... سیگار، پشت سیگار.....!
فکری بودم... فکریِ حرف های نیاز... چکاری بود که نیازِ همیشه دوست و همیشه خواهر، نمی توانست کمک کند؟!.. چی بود نیاز؟! به من نمی گویی؟؟!! تنها بودم وقتی برای بردن دیس غذا سر میز برگشتم... نیم نگاهی به آزاد انداختم... چه مرگش بود؟؟ خـــدای من!! چقدر دلم می خواست این سوال را با صدای بلــــند بپرسم!!! نزدیکش شدم... سیگار را ناگهانی از میان انگشت هایش کشیدم و در ظرف مقابلش، خاموش کردم: خودتو خفه کردی!!!
ابروهایش درهم گره ی کوری خورد... ماندن کنار این بداخلاقِ حقیقتا اعصاب خورد کن را، جایز ندانستم! برگشتم بروم که مچ دستم را محکم گرفت! نفسم حبس شد...! گردنم را چرخاندم و خیره.. اول به دست او و مچ خودم، و بعد به صورتش، نگاه کردم.... مستقیم.... آزاد مصمم به نظر می رسید...! نفس هایش کوتاه و تند به نظر می رسید! عصبی! ناگهان نگاهش غمگین شد... رنگی از تاسف گرفت و یکهو دستم را با پیزی شبیه به شرمندگی، ول کرد: ببخشید.....
و بلند شد و میز را ترک کرد....
شوکه شدم....
پاهایم انگار، به کف زمین چسبیده بودند!!
به چای دستش روی مچم نگاه کردم...
به جای دستش...
چکار کرده بود....؟!
خدای من.....
داشت چکار می کرد........
مچ قرمزم از فشار دستش.. از فشار نشات گرفته از خشونتش.....
صدای بی تا می آمد که برای نوشیدن چای میوه ای می خواندمان.... میز را رها کردم.... سرم داشت از درد می ترکید.... سرم.......
به دستشویی پناه بردم.. صورتم را آب زدم... آزاد داشت این شب را بر من، حــــرام می کرد...!!! داشت مثل خوره من را... فکرم را... می خورد.... کاش حرف می زد.. کاش....
نشستم روی یکی از مبل ها... مهرداد با صدای بلند، خاطره تعریف می کرد.... نیاز از دور اشاره داد که من را می رسانند... ماشینم هنوز در خیابان شرکت پارک بود و من بی حواس...!.. چایم را نصفه نیمه خوردم... جواب بی تا را که از پدر و مادرم می پرسید، با خوشرویی دادم... با حـــالی که فقط خودم می دانستم تا چه حد، متزلزل است....!
امشب تمام نمی شد....؟!
سایه خمیازه ی خواب آلودی کشید... ساعت از دوازده می گذشت... دیر نبود اما، من دلم نمی خواست بیشتر بمانم.... به نیاز اشاره زدم که کم کم برویم... پلک زد که باشد.... حس کردم شالم عقب رفته.... چشم های سوزان از خوابم را دو سه بار بهم فشردم و دست بردم شالم را درست کنم....، که از ساعدم بوی عطر به مشامم خورد.... همان جوری که جفت دست هایم بالا بود، ساعدم را نزدیک صورتم گرفتم و... بـــــو کشیدم........
و من....
که اصلا حواسم نبود....
کسی مثل آزاد... رو به رویم نشسته و....
تمام حواسش...، به بی حواسی منست.......!
یکهو...
ناگهان....
حس کردم عطری که از ساعدم می آید و حواس بویایی ام را نشانه می گیرد، خیلی خاص ست...
و ناگهان..
و یکهـــــو....!
چیزی در دلم...، ریــــخت..........!
و به سرعت.. و با شتابی برابر با شتاب زمین... چیزی شبیه به دلشوره، به تمام تنم هجوم آورد....!
سرم را بالا گرفتم...
نگاهم.. افتاد توی چشم های آزاد که پا روی پا انداخته و درست رو به رویم، کنار شومینه نشسته بود...
یک لحظه...
چیزی... حسی.... مثل برق شهری... سیصد و شصت یا دویست و بیست..... فشار قوی!!... از بدنم عبــــور کرد........!!
برقی..، که در فاصله ی میان چشم هایمان، اتصالی کرد.....
و تمام وجود و... دل و جــــــان مرا....، بهم پیچید....!
دلم.. بهم پیچید.... حالت تهوعی عجیب و ناگهانی، بیخ گلویم را... و پیچشی شدید، دلم را در بر گرفت...
داشتم به آزاد نگاه می کردم....
و توی ذهنم.... با حالتی که شاید معصوم بود.... شاید.. ملتمس! بود... با حالتی... سرشــــــار از همه ی استیصــــال های دنیــــــا....، ازش پرسیدم... « آزاد...؟! ما فقط دوستیم....، نه؟!
دست هایم.. به طرزی عجیب و باورنکردنی، خالی از جـــان وانرژی شدند و دو سرف صورتم، پایین افتادند!
حس می کردم که انرژیم، درست مثل همان روزی که توی دفترش به آتشم بسته بود، تحلیل رفته... و نگاه گنگ و نا باورم، هنــــوز به اوست....! صدای نیاز می آمد... برای لباس پوشیدن و رفتن صدایم می زد... دستم را به جایی بند کردم... باید خودم را جمع می کردم.. باید خودم را جمع می کردم... باید...!!! دستم را گرفتم به مبل و بی توجه به آن همه ادم، از جایم بلند شدم و از بی تا که برای دادن لباس هایمان جلوتر می رفت، گیج و برای بار دوم، راه دستشویی را پرسیدم.... چند ثانیه بهم زل زد.. بعد دستش را گذاشت پشتم و همان طور که راهنمایی ام یم کرد، زیر گوشم گفت: اتفاقی افتاده؟!
و من...
که در دستشویی را بستم و شیر آب را تا انتها باز کردم....
بی آنکه حتی جواب بی تا را بدهم!
زل زدم به آینه با قاب گلبهی رنگ....
دستم را گرفتم زیر شیر آب....
چه مرگم شده بود...
چه مرگش!! شده بود!!!
خـــدای من!
داشت چه اتفاقی می افتاد؟!
لب هایم را بهم زدم..... میل عجیـــــبی... برای گریستن داشتم... گریستنی که این بار، نه از سر درد بود... نه از سر دلتنگی.... گریستنی که این بار، همه اش.. از سرِ تــــرس بود...!
محکم پلک زدم و کف دست چپم را کشیده وار، به گونه ام کشدم.... نه... این همه سرخابی، تاثیری در رنگ پریدگی بی حد و حصرم نداشت! دست هایم را پر از آب سرد کردم و.... محکــــــم.. به صورتم پاشیدم! هـــوه! حدای من! مشت دوم را با شتاب تر به صورتم ریختم... مژه های ریمل خورده ام بهم چسبید... صورتم را گرفتم زیر آب سرد.... کسی به در می زد.... کسی شبیه بی تا.. انگاری که دهانش را چسبانده باشد به در... صدایم می زد... و من... که دلم نمــــی خواست بشنوم!!!
آب را بستم....
رول دستمال کاغذی را بی نهایت بار چرخاندم و دستمال های جدا شده را به صورت خیسم چسباندم... عضلات صورتم منقبش شده بود!... و عضلات قلــــبم.....!... صورتم را خشک کردم.... این بار نیاز بود که صدایم می زد.... دستشویی را .. با بغضی که دشات خفه ام می کرد، جـــا گذاشتم و.... بیرون زدم...
با مهرداد و سایه خداحافظی کردم.. بی تا را بوسیدم... اما نمی دانم چرا هر چه کردم، نه چشمهایم تا نگاه کردن به آزاد بالا آمد، و نه لب هایم به کلامی.. گشوده شد..... فرار کردم.. به دنبال نیاز و کوروش فرار کردم و کنار نیاز عقب آژانس چپیدم و تمام بغضم را خانه ی کیانی ها... جا گذاشتم....
و روز بعدم با شنیدن خبر ناگهانی رفتن آزاد به ترکیه، به کل بهم ریخت!!
***
عصبی و بی قرار نشسته بودم روی صندلی گردانم و به طرح زیر دستم زل زده بودم. نه می توانستم خطوط را ببینم و از هم تمیز بدهم، و نه می توانستم بی خیال کاری بشوم که همیشه ی خدا معینی مستقیما رویش نظارت داشت!! اتودم را عصبی روی میز پرت کردم و در جواب مهتاب که می پرسید « کجا؟ » دستم را کاملا عصبی در هوا تکان دادم و راهی پله ها شدم... قدم هایم را سرعت بخشیده بودم و حتی نمی دانستم دارم چکار می کنم....!! سر پنجمین پله ی منتهی به طبقه ی ششم ایستادم! داشتم چکار می کردم؟ کجا می رفتم!؟؟ خدای من....!..
نشستم روی آخرین پله و صورتم را با دست هایم پوشاندم... هر لحظه امکان رفت و آمد پرسنل بود... حالا این طبقه کمتر.. و من به همین امید، هنوز نشسته بودم... کاش نیاز بود.. کاش بود و می توانستم باهاش حرف بزنم.. کلافه و سردرگم انگشت هایم را زیر شالم لغزاندم و موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم... نه مسیجی داشتم، نه تماس دریافت نشده ای!! زل زدم به اسکرین گوشی... حالم داشت از خودم و این همه کلافگی... از خودم و این همه اهمیت!!... از خودم و این همه فرار!!!.. بهم می خورد! وارد اینباکسم شدم.. آخرین پیامی که داشتم.. از آزاد... درست 5 صبح همان شبی که خانه شان بودیم و به رفتن ناگهانی و بی خبرش به ترکیه منتهی شد! نه که من از تمام کارها و سفر ها و قرار هایش خبر داشته باشم! نه!! اصلا این طور نبود! اما این یکی.... بدجوری به دلشوره ام می انداخت.... و این دلشوره، داشت دیوانه ام می کرد!
مسیج را باز کردم....
« به نسیمی همه ی راه بهم می ریزد...........! »
5 صبح فرستاده بودش... خواب بودم و.... خواب نبودم.....!.. می خواستم بخوابم، از ترس! و به همان اندازه نمی خواستم بخوابم، باز هم از... تــــرس...!!
زل زده بودم به اسکرین آیفون سفید رنگ...!
یا قوه ی ادراک من از کار افتاده بود....، یا آزاد.. یک چیزیش شده بود و.... اینطـــور عجیب و غریب می نمود....!... چیزی که آن شب.... برقی که آن شب.. از دیدنش در چشم های آدمی که یکسال و نیم.. یا شاید هم بیشتر، چند سال و نیم! به چشم دوست... برادر... بهش نگاه کرده بودم.... نه.. شاید آزاد برای من حتی شبیه به علی هم نبود! آزاد بردارم نبود. دوستم بود! اما دیشب.. اوه.. خدای من....!
برای بار دهم مصرع کوتاهی را که نوشته بود، خوانده بودم.... کلمه به کلمه.... و توی تاریکی و خنکای دلچسب اتاقم، که تنها نور موبایل روشنش کرده بود، از خودم پرسیده بودم..... آزاد....؟!
به اسمش روی گوشی خیره ماندم.... ترس.. بارزترین احساسی بود که داشتم! ترس! اولین و آخرین حس من، نسبت به آزاد !
انگشت اشاره ام را روی اسمش کشیدم و با... با... چیزی شبیه به بغض.. بغضی که بـــاز هم از سر ترس بود! نالیدم: آزاد.....!
دستی روی شانه ام قرار گرفت.. هول و هراسان سر بلند کردم و به افروز نگاه کردم که با لبخندی کمرنگ و دوستانه، درست مثل روز اولی که اینجا دیده بودمش، نگاهم می کرد!
- چیزی شده؟!
و کنارم روی پله.. نشست..
بوی عطری که از جانبش می آمد، اشنا و دل بهم زن بود...
گوشی را قفل کردم و توی جیبم انداختم و سر تکان دادم: نه!
لبخندش عمیق تر شد... و نگاه معنی دارش از گوشی داخل جیبم به صورتم گردش کرد!
- اینجا کاری داشتی؟!
به پشت سرش اشاره کرد: اومدی دنبال آزاد؟
سعی کردم آرامش و خودداریم را، حفظ کنم: نه... فقط یه لحظه سرم گیج رفت، مجبور شدم اینجا بشینم!
و از دروغم.. احساس شـــرم کردم.....
به جرات، تمام عمرم دروغ به این بزرگی که هیچ! دروغ کوچک هم نگفته بودم.... تمام چیزی که آقاجون یک عمر سعی کرد به ما یاد بدهد!
دست افروز با آن چشم های خوشرنگ، هنوز روی شانه ام بود: چیزی شده ساره؟! دوست داری یکم حرف بزنیم؟
وای خدای من! نه!! معلوم بود که دوست نداشتم!!!
دستم را گذاشتم روی دستش: باور کنید چیزی نشده افروز جون... یکم... حالم خوش نیست... فکر می کنم فشارم زیادی پایینه.. اومده بودم...
و جمله ام را برای پیدا کردن ادامه اش، نصفه کاره رها کردم! لب های افروز از هم فاصله گرفتند: آزاد صبح رفت استامبول. صبح زود!
فقط نگاهش کردم... افروز جزو آن دسته زن هایی بود که برایش احترام بی نهایتی قائل بودم... دست هایش را درهم قلاب کرد. چشمم روی حلقه ی پهن و پر نگینش جا ماند....
- آزاد خیلی غیر قابل پیش بینیه! و من به شدت نگرانشم!
زل زد وسط مردمک های من!
وحشت در رگ هایم ریخت...!
اوه.. افروز! با این چشم های روشن و شفاف... اصلا نمی توانستم پیش بینی کنم جمله ی بعدیش، چیست!
لبخند کمرنگی زد: مواظب هستی؟!
ابروهایم... از چشم هایم.. و از تمام صورتم فاصله گرفتند... فقط نگاهش کردم.... چی داشت می گفت..... چی داشت می گفت.... افروز.....
از جایش بلند شد و نگاه گذرایی به ساعت مچی امگای دستش انداخت: می دونم که مواظبی..!
شاید فشارم پایین بود... شاید احساس ترس و ضعف شدیدم در هم پیچیده و اجازه نمیداد رو یپا بایستم.. اما! این بار باید می ایستادم، و در چشم های افروز... رخ به رخ... قد به قد....! تمــــــام قد...! خیره می شدم! و آن وقت، شاید جوابی هم برای عرضه کردن پیدا می کردم...!
دستش را جلو آورد که دست بدهد: مواظب هستی! می دونم سرشار!
داشت تاکید می کرد... یا داشت.. تهدید می کرد؟! خنده ام گرفت... تهدید؟؟ بابت چــــی؟؟ خنده ی توی دلم.. شدید تر شد! من چه تهدیدی برای افروز و خانواده اش داشتم.. اصلا آدمی مثل من... با این همه تفاوت... اوه خدای من ! این دیگر آخرش بود!!
دستش را فشردم و ترجیح دادم رک بازی کنم: اما من کاملا قابل پیش بینی ام خانوم کیانی!
و کیانی را.. چه با غیــــظ گفته بودم....
خندید.. کوتاه اما بلند....
خنده اش که بند آمد، دستم هنوز توی دستش بود: بعضی چیزا دست خود آدم نیست خانوم سرشار...
فشار خفیف و دوستانه ای به دستش دادم: قطع به یقین، اختیار خودم و زندگیم، تنها چیزیه که دست خودمه!
نگاهم کرد.... چند ثانیه.... آرام پلک زد.. حالا، به بی تا شبیه تر به نظر می رسید.... آهسته گفت: می شناسمش...!
دل و روده ام، بهم پیچید!
حالت تهوع گریبان گیرم شد و این توهم که همین حالا و در همین طبقه و درست رو به روی افروز، از شدت فشار عصبی این چند روز بالا خواهم آورد، وحشت زده ام کرد! لب هایش را بهم زد: ساره... تو خیلی دختر خوبی هستی... من خیلی دوستت دارم. اینو هم آزاد می دونه، هم نیاز.. هم حمید... اینو همه می دونن که من از همون رو زاول از تو و کارکتر مجهولت خوشم می اومد! اما امروز... اینجا....
دستم را از دستش کشیدم...
موبایلم زنگ می خورد.....
زنگش، روی اعصابم اسکی می کرد!!!
- من تمام جمعه باهاش حرف زدم ساره!
موبایل را از جیبم بیرون کشیدم و با خشونت خفه اش کردم. اصلا افروز کی با آزاد حرف می زد! یکبار هم نشنیده بودم! یکبار هم ندیده بودم! افروز کی مثل نیاز بود برای آزاد!! افروز کی خواهرِ دلیِ آزاد بود که حالا داشت این طور سینه چاک می داد....! پاهایم تحت اراده ام نبود وقتی راهِ پله ها را در پیش می گرفتم... میل شدیدی به خشونت.. به سرکشی.. به نماندن و نایستادن و تماشا نکردن همه ی اراجیفی که افروز می گفت و من یکسال و نیم تمام برای جور دیگر ساختن و به نظر رسیدنش تلاش کرده بودم، در من سر به طغیان برداشته بود!
افروز به دنبالم دوید: ساره! صبر کن! اون خودشم دقیقا نمی دونه داره چه غلطی می کنه!
پله ی بعدی به نظرم تار می رسید....
- من تمام جمعه رو باهاش حرف زدم! نم پس نمی ده!! تو باهاش چیکار کردی ساره؟!!!
من.. من باهاش چیکار کرده بودم... من.... خـــــــــداااا....
- دیشب بی خبر رفته... مهرداد هم یه چیزایی می گه! من حتی نمی دونم چجوری بلیت گیر آورده!! اون داره فرار می کنه ساره!! اینو تو هم می دونی!!!
صدای پای افروز روی پله ها متوقف شد...
و من، که دو پله را یکی کردم و آسیمه سر و خراب.... روی آخرین پله ی طبقه ی پنجم، پرت شدم......
- ساره!
زیر بغلم را گرفت.. از بوی گند ایفوریایی که به خودش زده بود ، عقم گرفت.... بازویم را از دستش بیرون کشیدم.. من کی تا حالا با افروز همکلام شده بودم که بار دومم باشد.... این بار هم به خاطر برادرش بود که سراغم می آمد.... بازویم را با خشونت از دستش کشیدم و بلند شدم... کمرم و لگنم تیر کشید.... به سختی دستم را به نرده ها بند کردم و با صدایی که رگه دار و خشک به گوش می رسید، زمزمه کردم: آزاد غلط می کنه با مهرداد!!
و با نفرت.. ادامه دادم که: اینو به خودشم بگو...!
***
سوار ماشین شدم.. اهمیتی نداشت بابت این همه مرخصی و نافرمانی، بابت این همه سرکشی و پریدن به افروز و بی خبر رفتن، اخراج بشوم! حالا و آن لحظه، دیگر هیــــچ چیز اهمیت نداشت!!!
دستم را گذاشتم روی بوق و آنقدر فشار دادم تا بی ام و کروک و پرادویی که راه را با رد و بدل کردن شماره سد کرده بودند، حرکت کنند!! دخترک از داخل پرادو شروع کرد به بد و بیراه گفتن! حالا، حتی این هم اهمیت نداشت!! میدان تجریش را دور زدم.... یک بار.. دو بار.. خــــداااا....!!! افروز چی می گفت؟!!! مشتم را با حرص روی فرمان کوبیدم! پیش کی بروم.. با کی حرف بزنم.. عمه.. اصلا!! همین مانده! عمه!! حاج خانوم؟ آقاجون؟ علــــی؟؟ کی را داشتم که پیشش بروم و دو خط راه حل.. دو جمله دلداری منطقی و عاقلانه بخواهم؟!.. این همه آدم دور و برم بود و.... انگــــار که.. نبود !
ترافیک ولیعصر به سمت پل پارک وی.. محشر کبری بود! زدم روی ترمز و زل زدم به ترافیک. شماره ی آزاد را گرفتم. نه یکبار، که ده بار! مشترک مورد نظر هر قبرستانی که بود، خاموش بود!!! گوشی بیچاره را جوری پرت کردم رو یداشبورد که.... شیشه را تا انتها بیرون کشیدم و سرم را بیرون گرفتم.... همزمان با بیرون گرفتن سرم، کاغذ لوله شده ای به سمتم دراز شد! چشم های گردم را به دست متصل به کاغذ و در انتها به پسر پشت زانتیا انداختم! دستش تقریبا داخل ماشین من بود و ماشینش وسط آن ترافیک، با من مماس!! لبخند جذابی زد: چطوری؟
دندان هایم را بهم فشردم...
آن روز.. و آن لحظه، زمین و زمان را می دریدم!!!
- روتو کم کن!
نیشخند زد: ترسیدم! بداخلاق! حالا اینو بگیر!!
معلوم نبود چند تا از این کاغذ های لوله شده توی جیب و ماشینش دارد! پوزخند به لبم نشست... احمق! مردک احمق! همه ی مرد ها احمق بودند!! آخ خدا که همه شان.....!!!
دستم را گذاشتم روی دکمه ی بالابر شیشه..... و لبخند کجی به پسر زدم... دستش با شیشه بالا می رفت... پررو بود... شیشه که رو به چفت شدن می رفت، فوری دستش را کشید! همزمان راه باز شد و من پر گاز از زانیتا و چرت و پرت های پسر... دور شدم.... پخش ماشین را زدم.... دست کشیدم به صورتم.... کاش این لعنتی جواب می داد.... کاش خاموش نبود و من هر چه دلم می خواست بهش می گفتم... کاش این آزاد لعنتی.....
مشتم را کوبیدم روی فرمان...
یادآوری حرف های به ظاهر دوستانه اما... عذاب آور افروز، باز دگرگونم کرد....
آزاد...؟!
گذاشتی همه بهفمند....؟!
آن وقت.. من.. آخر از همه... آن هم شب گذشته و وسط میهمانی ای که می توانست بهترین خاطره ها را برایم رقم بزند.....؟!
چانه ام از بغض... لرزید....
آزاد.....؟!
زدم روی فرمان....
خدایا... چی شده بود.. چطور شد که همه ی دو دو تا چهار تاهای من...، این طور پنج تا شده بود..؟؟!!!
من.. من چکار کرده بودم.. منِ خــــر.. من احــــمق...!! چطور خیال کرده بودم که آزاد نیاز می شود؟ که آزاد گلی می شود؟ شده بود!! به خدا قسم که شده بود! اما... فکر اینجا را نکرده بودم که من... نیاز نمی شوم.. که من... هزار تا دوست ساده ی دیگر، نمی شوم! لب هایم را گزیدم..... آزاد.. آزاد.. آزاد...!!! چه غلطی کردی؟!!! یک شبه، چه غــــلطی کردی!!!!؟؟
زدم روی فرمان.... زدم به گونه ام.. زدم به صورتم.... زدم.. زدم.. زدم.... پارک وی را پشت سر گذاشتم، شیشه را پایین کشیدم، سرم را بیرون پنجره گرفتم و با تمام درد و ترسی که احساس می کردم....، جیـــــــغ کشیدم........
***
سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی ماشین... بخاری روشن بود.. دست هایم به بغلم... و پارک کرده بودم داخل حیاط بزرگ امامزاده.... و چشم های خیسم..... چشم هایی که... دلشان کوری می خواست.... به گنبد آجری امامزاده دوخته شده بود....
پیچ ضبط را زیاد کردم....
دلم گرفته بود....
دلم به قدر همه ی روز های زندگیم... گرفته بود.... و آنقدر از دست خدا و بازی هایش دلشکسته بودم که.... پناه آورده بودم به جایی که سرنوشتم را رقم زد! سرنوشتی که شاید می توانستم، می توانستیم، عوضش کنیم و..... نشد... نکردیم!
نور سبز گنبد روشن شد و صدای اذان... در غروب برفی... به من و حیاط خالی امامزاده، پیچید.......
دلم برای اینجا تنگ شده بود...؟! نمی دانستم....
دلم از این جا.. گرفته بود؟ پر بود؟ آره.. پر بود... گرفته بود.... که شاید، نه از اینجا.. که از خودم... و تمام حماقت هایم... چطور ندیدم.. چطور غرق شدم و.. دست و پا زدم.. و حالا.....
خــــــدای من...!
بغض گلویم را گرفت!
حالا یک آدم دیگر.. همانجوری.... خدای من!!!
دماغم را بالا کشیدم و نگذاشتم همان دو قطره اشک لعنت شده هم، بریزد!
صدای آزاد توی سرم بود....« تو و امثال تو... همیشه مایه ی زیر سوال رفتن باورهای آدمین! » سرم را کوبیدم به پشتی.... دلم می خواست بمیرم! دلم می خواست بمیـــــرم!!!!
دوباره از تو نوشتن.... دوباره واژه ی تردید...
دوباره بـــوی خیـــانت...! کسی از من تورو دزدید!
آآآآی..... دوباره درد تو پیچید......
قلبم.. فشرده شد..... آزاد... داری چیکار می کنی.....
کامران..... چکار کردی................؟!
دوباره عطر نفس هات.. شعله ی تند هوس هات...!
سایه ی یه مرد دیگه.. زیر سایه بون دستات!
از کجا شروع شد؟ از کنسرت؟ نه.. نه... نمی دانم.. نمی دانم.... برای من از هیچ جا شروع نشده بود! برای من به هیچ جا ختم نمی شد!! سردم شد... بیشتر در خودم مچاله شدم.. من کجــــای راه را غلط رفته بودم....؟!... صدایی در سرم گفت: بی منطق نباش ساره! این اتفاق برای هر کسی ممکن بود پیش بیاد!
سر تکان دادم: برای من نباید پیش بیاد... اونم حالا که اینقدر احساس خلا می کنم... برای من نباید انقدر تکرار بشه! تکرار!
آآآآی.... دوباره درد تو پیچید... درد تو پیچید.........
چشم هایم را از امامزاده گرفتم و سرم را روی فرمان گذاشتم.... بار سوم بود که نیاز زنگ می زد و ریجکتش می کردم... حتما می دانست... حتما.. می فهمید....
دوباره از تو نوشتن.... سایه ی یه زن دیگه ...!
دوباره...
دوباره......
دوباره.......!
آآآآی...... دوباره درد تو پیچید.................
درد را برای هزارمین بار قورت دادم و دستی به صورتم داخل اینه کشیدم.... اجازه نمی دادم! این بار، اجازه نمی دادم! این بار اجازه بدبختی خودم و یک نفر دیگر را صادر نمی کردم!! ما دوست بودیم! ما دوست بودیم و آزاد غلط می کرد فکر دیگری بکند! استارت زدم. حتی دیگر بهش زنگ هم نمی زدم. بگذار هر وقت خواست برگردد... شماره ی نیاز را گرفتم تا خیالش را راحت کنم... راه افتادم و سراشیبی امامزاده را طی کردم.... صدای اذان پشت سرم بود.... اجازه نمی دادم!
آزاااااد!!!!
جیغ کشیده بودم!! بلند خندید: خب مگه چی گفتم؟!! بده می خوام سبب خیر بشم؟!
پامو رو زمین کوبیدم: دری وری نگووو!!! داری دیوونه م می کنی!!
دست هایش را به نشانه ی آرامش بالا گرفت و خنده اش را خورد: خیلی خب.. خیلی خب! آروم بگیر دو دقیقه ببینم چی می گی!!
شمرده شمرده، اما کاملا عصبی، حلاجی کردم: من.. می گم... تو غلــــــط می کنی با مهندس ، بــــا هــــــم !!
از جایش بلند شد و به طرفم آمد: چی می گی تو! دِ آخه حرف حسابت چیه زن حسابی؟!!
ابروهایم را در هم کشیدم: حرف حسابمو گفتم!
و با چندش اضافه کردم: مرد حسابی!!!
نیشخند کجی زد و و ابروهایش را بالا فرستاد!
- آررره...؟!
چشم هایم را تنگ کردم.... چی می گفت برای خودش...؟! از وقتی از استامبول برگشته ، چت زده بود!!!
و من، به جای حرف زدن های همیشگی و محترمانه رد کردن پیشنهاد که نه، دستورش!، بنای ناسازگاری و شلوغ بازی گذاشته بودم....
زیر لب غریدم: زهرمــــار !!!
خنده اش به هوا رفت... مهم نبود که من بی تربیت شده بودم! آزاد و رفتار هایش هر آدمی!! را بی تربیت و دیوانه می کرد!! مهم این بود که امروز چرا این قدر بی خود و بی جهت می خندید!!!
- چقد بی ادب شدی خــــانوم سرشار!
- تو یکی لازم نکرده به من آداب یاد بدی! حرفی داری بزن، وگرنه برو رد کارت!
- لاتم که شدی.....! همه ش دو رو زبالا سرت نبودمـــا....!
پوزخند زدم و بی اختیار گفتم: دو روز نه و یک هفته!
یک تای ابرویش بالا رفت.... نزدیکم شد.... آهسته گفت: یه هفته....؟! نشستی ثانیه هاشم شمردی؟!
با خط کشی که وقتی احضارم کرد از پایین با خودم آورده بودم، به شانه اش زدم: برو بابا تو هم منو گیر آوردی!!
برگشتم بروم که لبه ی شالم را با دو انگشت کشید.... دستم را به شالم بند کردم: اوی اوی... چیکار می کنی!!؟
همان جور که هنوز دستش به لبه ی شال مشکی ام بود، گفت: تا اجازه ندادم، نمی تونی بری! اینو که یادت نرفته؟!
ابرو هایم را در هم کشیدم و دست آزادم را در هوا تکان دادم: حس ریاست گرفته تت؟!! ولم کن می خوام برم کلی کار دارم!!
اخم هایش بدجوری درهم گره خورد! یک لحظه.. فقط یک لحظه از جدیت و ژست رئیس مابانه اش، احساس سرما کردم....
شالم را ول کرد و به سمت میزش رفت: برو به همون کلی کارت برس!
تمام این مدتی که در اروس کار می کردم و با آزاد رابطه ی دوستانه ای پیدا کرده بودم، به حد ممکن از این برخورد ها در شرکت دوری می کردم. او هم هر چی حرف و بیرون رفتن بود را موکول می کرد به خارج از شرکت. حالا امروز، درست دو روز بعد از برگشتنش از استامبول، یه کاره احضارم کرده بود بالا و برای من حرف از ازدواج می زد!!!!
درکش نمی کردم... هیچ جوره درکش نمی کردم و این من را می کشت...!
نه به رفتنش.. نه به بی سر و صدا برگتنش.... آن هم جوری که انگار.. نه من سرخابی پوشیده ام، و نه او برق دویست و بیست ولتی وصل کرده! و من.... گیج و در عین حال، خوشحال از اینکه مقاوت هایم، و تصمیماتی که در رابطه با این بساط تازه به راه افتاده گرفته بودم، با همکاری خودش پیش می رود، آمده بودم بالا ببینم چکارم دارد....
احساس کردم ناراحت شده.. دو قدم راه رفته را برگشتم و به میزش تکیه دادم: جناب کیانی...؟!
سرش پایین بود و مشغول رسیدگی به پروژه ی بهاره! گره ی ابروهایش سخت تر شد و صدایش در عین آرامی، جدی و خشک به گوشم رسید: آدم به میز رییسش تکیه نمی ده خانوم سرشار! فکر می کنم بارها این مساله رو به شما گوشزد کرده باشم!
لب و لوچه ام جمع شد... نا امید از یافتن راهی برای آشتی، مثل بچه ها لب برچیدم و زمزمه کردم: خب تقصیر خودته.... یکاره از ترکیه بلند شدی اومدی اینجا، واسه من شوهر پیدا کردی!
نمی دانم تاثیر حالتم بود... یا کلمه ی « شوهر »... که سرش را بالا گرفت و از پشت عینکی که این روز ها مهمان چشم های او هم بود، به من خیره شد.... آرام بود... شاید کمی هم دلخور... و من داشتم فکر می کردم... و من داشتم برای اولین بار فکر می کردم... چقدر این عینک کائوچویی با فریم مشکی، بهش می آید......
قلبم، محکم به دیواره ی سینه ام کوبید !
من.. برای اولین بار چه فکری کرده بودم؟!!!
لپم را از تو گاز گرفتم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم....
صدایش... آرام به گوشم رسید: حالا چرا مث بچه ها می زنی زیر گریه؟!
سرم را بالا گرفتم... چشمش به لب هایم بود.... خون با سرعت در رگ هایم دوید..! لب هایم را فوری جمع کردم و صدای خش دارم را به گوشش رساندم: گریه نمی کنم!
لبخند محوی زد: خیلی خب! گریه نمی کنی! به نظرت یه بار دیدنش، ضرری داشته باشه؟!
باز حرصی ام کرد! پا به زمین کوفتم: آزااد!! من تا حالا ده بار تو شرکت دیدمش!!
- عزیز من! این دیدن با اون دیدن فرق داره!
- می گم نمی خوام، یعنی نمی خوام! می تونی بفهمی؟!!
عینکش را از چشمش برداشت و پرت کرد روی میز و به صندلی ریاستش تکیه داد: دلت نمی خواد مث آدمیزاد زندگی کنی؟!! مثل یه خانوم؟!
جدی به نظر می رسید... و این جدی به نظر رسیدن، برای من هیچ خوب به نظر نمی رسید!
فکم منقبض شد وقتی با تمسخر می گفتم: کی بود که در جواب عمه می گفت برای بعضی ها بهتره مجرد بمونن؟!!
پوزخند معنی داری زدم: شایدم باید بگیم واسه بعضیا..، به صرفـــه تره....!!
دست هایش را به بغلش زد و از آن نگاه های زیر و رو کِش نثارم کرد!
- بهتره بری باهاش حرف بزنی، چون من بهش قول دادم!
دندان به دندان ساییدم و با خشم روی میزش خم شدم: تو.. تو...
درست مثل من، خم شد: خـــب...؟!
- تو... اوه! تو غلط کردی بهش قول دادی!!!!
ابروهایش را تا دم در ورودی اتاقش، کشاند: راه خروجو که بلدی....
جیغ خفه ای کشیدم!!!
لبش را گزید، که احتمالا نخندد!!
- آزاد!!! تو یه روانی به تمام معنا هستی!!!
- اوکی! متوجه شدم! حالا بیرون!
- آزاااد!!!
- سرشار!!
نیشخند بامزه ای زد و باز ابروهایش را به سمت در هل داد: بیـــــرووون !
بیشتر به سمتش خم شدم: این جا رو می ذارم رو سرمــــــا....!!
نمیدانم چی توی نگاهش بود.... عزم جزم شده... کنایه... تفریح... جدیت... یا حرف دو پهلو! وقتی زمزمه می کرد: منم می زنم لهت می کنمـــــا !
نفهمیدم چی شد!
اصلا نفهمیدم چی شد که شتاب زده خودم را عقب کشیدم!
ضربان قلبم تند شده بود!
تند تند پلک زدم: من نمی رم!
- نمی رم!!
- سرشار! از اروس میندازمت بیروناااا!!!
جیغ خفه ای کشیدم و لگد محکمی نثار میزش کردم!! قهقهه اش بلند شد!!
از میزش فاصله گرفتم تا بروم که با تفریح گفت: امشب ساعت هشت، رستوران یاس!
آخخخخ که این آزاد من را می کشت!!!
تا برسم دم در، جیغ جیغ کردم: کی می شه تو برگردی ترکیه من راحت شم!!!!
و صدای خنده ای که.... خفه شد..... ساکت..... خیلی ساکت..... و بعد.. صدای فندک زدنی که تا در را ببندم و لبخند محجوبانه ای تحویل خانوم سلیمی بدهم، در اتاق مدیرعامل اروس، طنین انداخت...!
جلوی مهندس ایلیا که می نشستم، حاضر بودم قسم بخورم آن مهندس سی و خرده ای ساله ای نیست که بار ها و بارها در شرکت دیده بودمش! بقدری شوخ طبع و خوش صحبت بود که توی دلم آزاد را دعا کردم و یواشکی از زیر میز برایش sms زدم که : « khoda biamorze pedare har chi adame KHAYERE!!! »
و صفحه را پر کردم از شکلک های خنده ی از ته دل.....
منی، که همین یک ساعت پیشش، آرایش مختصری کرده بودم... اصلا حوصله نداشتم اما به خودم هشدار می دادم که خیلی وقت ها ساره و حــــالش، در درجه ی دوم قرار می گیرند.... من.. که هرگز در باورم نمی گنجید به چنین دیدار احمقانه و دور از ذهنی راضی بشوم. پس چرا راضی شده بودم؟! این را بارها از خودم پرسیدم.... تمام وقتی که جلوی کنسولم نشسته بودم و زل زده بودم به تصویر مات زنی که در عین نیاز، دست یاری همه ی مردها را، پــــس می زد...! خط چشم پررنگی کشیده بودم... علی رغم همیشه که آرایشم در رژ لبی ساده و مدادی توی چشم ها خلاصه می شد... داشتم لج می کردم؟! مثل کاری که در دفتر آزاد کردم؟! این را هم از خودم پرسیدم! و هر بار، جوابم نه ی گنده ای بود...! تمام ادا و اطوار های نادرم در دفتر آزاد، از سر کس دیگری شدن بود... از سر روشی پیش گرفتن؛ برای آدمی که آن طور با جدیت نگاهم می کرد و می گفت: من به مهندس قول دادم! فقط می خوام بری و ببینی ش!
و من... که نمی دانستم چرا تمام معادلاتم بهم ریخته بود...... این آزاد بی شک، هیچ شباهتی به آدمی نداشت که راهی استامبول شد! این آدم هر قدر متظاهر به خونسردی، یک جای کارش، می لنگید! و من.... که قســــــم خورده بودم این برق کور کننده را در نطفه خفه کنم!!! حتی به خودم.. و به افکارم.. و به لب هایم! اجازه ی علنی کردن چیزی را ندادم! من.. تنها حس کرده بودم.. در هاله ای از ایهام و ابهام و گنگی و گیجی... و میل شدیدی داشتم که بر این ناباوری، پافشاری کنم! توی دفتر آزاد، بچگانه، که نه مثل همیشه با دو جمله ی محکم و کوتاه، ناراحتی ام را ابراز کرده بودم... آن لحظه.. بر خلاف تمامی وقت هایی که مثل دو تا آدم بالغ با هم حرف می زدیم و من قطع به یقین! یا راضی می شدم یا راضی اش می کردم، حس می کردم که... نه من توان این عاقلانه حرف زدن را دارم.... نه آزاد گوشی برای شنیدن.. و نه این رابطه و در و دیوار این اتاق، تحمل کشمکشی دوباره....! احساسم می گفت اگر بخواهم باهاش جدی و صادقانه حرف بزنم، شاید.. احتمالش کم بود اما شاید، بحث رو به سمتی می رفت که از کنترل من خارج می شد و آن وقت بود که......
درست از همان لحظه ای که آزاد را دیده بودم، از در شوخی وارد شده بود! صورتش را اصلاح کرده بود و وقتی پا گذاشته بودم داخل، لبخندش اول کمرنگ و بعد به تیکه و کنایه باز شده بود! و من.. که حس کرده بودم شده همان همکلاسی قدیمی و حاضر بودم قســــم بخورم که حتی بابت هر چیز بیخودی، به سخره ام هم بگیرد!
ده دقیقه دیرتر وارد رستوران شدم و همه ی ده دقیقه را به رفتن و نرفتن فکر می کردم! آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که نه آبروی آزاد را ببرم، نه.... به خوش باوری اش مهلت بیشتری بدهم! حالا.. اینطوری، شاید جدی تر می گرفت که هرگز به او فکر نخواهم کرد! و حتی بعد تر از این، وقتی جواب منفی ام را می شنید، متوجه می شد که هرگز به هیــــچ مردی فکر نخواهم کرد !
نگاه مهندس روی بشقاب نیمه پرم چرخ خورد: شما که چیزی نخوردید. دوست نداشتید؟!
نگاهم سر خورد روی بند پارچه ای نازک و سبزی که دور مچم بسته بودم.. عمه از کربلا آورده بودش.. خیلی سال پیش... بسته بودم به مچم تا یادم باشد.. مـــن...، قســــم خورده بودم........
لبخند زدم: اتفاقا خیلی خوشمزه س.. من یکم بد غذام !
مسیج آزاد به سرعت نور رسید!
از خیلی قبل تر از اینکه پاکت را باز کنم، خنده ام شروع شده بود!! خنده ای که با دیدن جمله ی جدی آزاد، رو به خشکی رفت!!
« shame romanticetoon ke tamoom shod , paien montazeram! »
مهندس پرسید: چیزی شده خانوم سرشار؟!
نگاهی به مهندس خوش مشربمان انداختم و لبخندی الکی زدم: نه! هیچی!
نیم ساعت بعدی به حرف زدن درباره ی شرکت و کار گذشت... و به استرسی که ناخواسته از پیام آزاد دریافت کرده بودم! استرسی که انگار ایلیا متوجهش شد، چرا که با لبخندی بحث را جمع و جور کرد و به شب حقیقتا خوبمان، پایان داد ! شبی که بر خلاف تصورم، بر خلاف آنجور گارد گرفتنم برای رفتن و عنق بازی درآوردنم، به راستی خوش و راحت گذشته بود! شبی که نه به حرف زدن در رابطه با خواستگاری گذشت، نه این قبیل مسایل.... دیداری دوستانه که به کوری چشم آزاد زورگو!! کلی هم به خنده و مفرح گذشت!
پله ها را تا ورودی رستوران طی کردیم و مهندس ایلیا در را باز کرد و منتظر خروج من شد. به سرعت خیابان را تحت نظر گرفتم و BMW کروک سیاه رنگ آزاد را کمی بالاتر از رستوران، تشخیص دادم! ایلیا به ماشینش اشاره کرد. گفتم که ماشین دارم. از شب خوبی که گذرانده بودیم تشکر کردم و او از همراهی من... درست بود که همه ی مدت سر میز، ته دلم دلشوره ی جور دیگری نگاه کردن به این دعوت و دلیل اصلی اش را داشتم اما، نمی دانم چرا ایلیا بحث را اصلا به آن سمت و سو نبرد.... حال من هم بد، نشد..!
ایلیا تا دم ماشین همراهی ام کرد. منتظر مانده بود تا بروم. لعنتی! دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و پدال گاز را فشار دادم و به ثانیه نکشیده، موبایلم زنگ خورد! حتی از پشت موسیقی تماسش هم می توانستم تشخیص بدهم که چقدر عجله دارد ! زدم روی اسپیکر: بله؟!
- مگه نگفتم منتظرتم؟!!
لحنش طلبکار بود !
- مگه ندیدی وایستاده بود تا برم؟!
- بزن کنار ببینم!
راهنما زدم و کشیدم کنار. فقط برای اینکه نه اعصاب تنش داشتم، نه آدم خوش اخلاق و کل کل کن صبح بودم، نه... دلم می خواست حرفی بزنم و بزند که بعده ها.....
دو تا بوق پشت سر هم، مثل همیشه! شیشه ام را تا انتها پایین کشیدم. نه خبری از برف بود، نه باران! خشک خشک و.. سرد...!
- بیا بشین اینور، کارت دارم!
اخم غلیظی داشت!
ابرو هایم را بالا فرستادم و به ساعتم اشاره زدم: دیر وقته! باید برم خونه!
و برای جلوگیری از طعنه ی احتمالی لبخند مسخره ای گوشه ی لب هایش که می رفت تا به نیشخند تبدیل بشود، اضافه کردم: نه کسی منتظرمه، نه من منتظر کسی هستم! فقط می خوام بخوابم که امیدوارم اینو درک کنی!
و انگـــار... که من، هرگـــز.. ساره ی صبح نبوده ام........
کوتاه نگاهم کرد: چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!
ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. خودش خم شد و از داخل در را باز کرد. نشستم. ساکت! به رو به رو خیره شد و بعد از مکثی کوتاه گفت: خوش گذشت؟!
عادی بودم: بد نبود. جای شما خالی.
- جدا؟!
- اوهوم!
پوزخند مسخره ای زد: دوستان به جای ما!
شانه بالا انداختم: حالا هر چی!
نگاهش سر تا پایم چرخید. نگاه من، مستقیم و به خیابان! اصلا توقع این برخورد های متناقضش را نداشتم!
پوزخند بلندش، اعصابم را بهم ریخت!
- فکر کنم این من بودم که واسه نیومدن، اونقدر لگد پرونی کردم!!! سر کار خــــانوم که ماشالا خودشونو از بی میلی خفه کردن!!!
برگشتم منظورش را بفهمم که نگاه مستقیمش روی خط چشم تقریبا پهنی که کشیده بودم، ساکتم کرد! بر پدر ومادر آدم باهوش و تیز، صلوات!!!!!
جوابی نداشتم بهش بدهم! خودم هم.. خودی را که از امامزاده برگشته بود، نمی شناختم......
- حالا خوشت اومد؟!
- .....
- با شما هستم خانوم ساره سرشار!!!
- به تو باید جواب بدم؟!
- من واسطه م!
به مسخره، خندیدم: هه!! خدا رو شکر دیگه دوره زمونه ای نیست که این حرف ها دوزار ارزش داشته باشه! منم آدم بالغیم!
سر تکان داد و سرش را به طرف خیابان پر رفت و آمد کنار دستش، کج کرد: شک دارم.....
حوصله ی این موش و گربه بازی را نداشتم! حوصله ی این رفتار های چندگانه و بی معنی را!! من یکبار یک غلط زیادی کرده بودم، دوباره مرتکبش نمی شدم! حالا با هرکسی!! دست بردم در ماشین را باز کنم که صدایش در ازدحام بوق و موسیقی ماشین ها، پیچید: بالاخره جواب منو ندادی!!
رک و تلـــخ پرسیدم: دیگه برای من از ای لقمه ها نگیر، لطفا!!!
عصبی شد: من هر کاری بخوام می کنم!
دادم بلند شد: تو خودتم نمی فهمی داری چیکار می کنی!! آزاد! آقـــای کیانی!
دهانم را با شتاب، بستم! نه! این قرار ما نبود! این قرار من با خودم نبود! نباید بحث را به اینجا می کشاندم! نباید.... پرده ای روی گوش ها و چشم هایم کشیدم و....برگشتم : چرا انقدر زورگو شدی؟!!!
خودش را نزدیک کشید: تو چرا انقدر عوض شدی؟!!
مردد نگاهش کردم: منظورت چیه؟!
چنگ زد لای موهایش....
و سکــــوت....
از روی کت اسپرت و مشکی اش، آستینش را کشیدم.. کاملا بی اختیار: آزاد! با توام!
نگاهش سر خورد روی دست من و ... تا نگاهم کش آمد... دستم را انداختم و لحن ناراحتم را کنترل کردم: آدم خوبی بود...
تک خنده ای نامفهوم کرد و.. خم شد به سمتم: چی؟! آااادم خوبی بود؟!!
خودم را به در چسباندم و فکر کردم که هیچ دلم نمی خواهد ماشین گشت از اینجا عبور کند!
ادامه ی حرفش را گرفت: آدم خوبی بود یا مرد خوبی بود؟!
گیج نگاهش کردم....
دستش را با خنده ای.. تاسف آور..! روی فرمان زد و سر تکان داد: خـــدای من...! آآآدم خوبی بود!
خیز برداشت طرفم!
- ساره معلوم هست تو داری با خودت و زندگیت چه غلطی می کنی؟!!!
هول کردم! گره افتاد میان ابروانم... می دانستم! می فهمیدم! اما شده بودم.. درست مثل روز های آخر... روز هایی که می دیدم، می شنیدم، اما درک نمی کردم! قوه ی ادراکم را به عمد از دست داده بودم و همه ی نشانه ها را، نادیده می گرفتم!!!! کور و کر و ... گنگ!!!
در را باز کردم.. ماشینی پر گاز با بوقی بلند از کنارمان زد شد.... محکم بودم و... ســـرد....!
- من یه بار یه غلطی کردم، دوباره مرتکبش نمی شم! بهتره اینو تو گوشای خودت و عمه و ایلیا و هر احـــــمق دیگه ای که می شناسی، فرو کنی !
و در ماشین را با تمام قدرت بهم کوبیدم و.... سوار دویست و شش شدم و.. علی رغم تمام توهینی که کرده بودم.. علی رغم تمام حس ناشناخته ای که به این ساره ی جدید داشتم، پا روی پدال گاز فشردم.........
***
دست نیاز روی بند سبز رنگ دور مچم، لغزید... صدایش بی نهایت آرام بود و من نمی دانستم این آرامش از حال مساعد پروین خانوم نشات می گرفت یا چیزی دیگر...
- ساره...؟
- هوم؟
و کوکتل های سرخ شده را کنار سیب زمینی های طلایی گذاشتم.
- یه دقیقه میای بشینیم؟
- مگه الان کوروش نمیاد دنبالت؟
- چرا. مهم نیست! منتظر می مونه!
- گناه داره بنده خدا! بگو بیاد تو یه شام مختصری می خوریم دور همی.
و یکی از سیب زمینی ها را به لب بردم. دستش را گذاشت روی دستم. لحنش، بی اندازه تاثیر گذار بود: نمی خوای با من حرف بزنی؟!
نگاهش کردم....
شاید سرد...
شاید...، تاثیر گذار....
- تو پاتو کشیدی کنار!
سرش را به طرفین تکان داد و موهای های لایت شده اش، توی صورتش ریخت: نه به جون مامان پروینم قسم!
دستم را آرام از زیر دستش کشیدم و مشغول سرخ کردن باقی کوکتل ها شدم: این جا، همون جاییه که به تو ربطی نداره و کاری از دست تو برنمیاد! اینو خودت بار ها گفتی نیاز!
ماهیتابه را رها کردم و بطری نوشابه را از یخچال بیرون کشیدم. به دنبالم بود. هر قدمی که جا به جا می شدم!
- حقیقتو گفتم ساره!
زل زدم وسط مردمک های گشاد شده اش: پس حرفی نمی مونه!
و لیوانم را گرفتم زیر مخزن یخ ساز یخچال...
موبالش زنگ ورد. جواب داد: پنج دقیقه دیگه میام!
و به من نگاه کرد: غریبه م؟!
دلم جمع شد... چرخیدم... مهربان ترین لبخندی را که می توانستم، زدم: اگه یه آشنا باشه، اون تویی!
کلافه دست کشید به موهای بهم ریخته اش: پس چی؟!
آرام تر به نظر می رسیدم.. حداقل بعد از دیدن ایلیا و بحثی که کمی بعدش، دو شب گذشته با آزاد داشتم....
- کمترین توقعم این بود که مثل همیشه، خواهری و درایت نشون بدی !
لب هایش را بهم فشار داد.... ناراحت و عصبی بود... لبخند تلخی زدم: همه چیز رو به راهه نیاز...! نگران چی هستی؟!
پستش را به من کرد و به طرف لباس هایش رفت: چرت می گی ساره! کمتر از یک ماهه دیگه به عروسیم مونده و هیچی رو به راه نیست!
به دنبالش راه افتادم.. روسری اش را شُل، سر کرد... دستم را جلو بردم.. زمزمه کرد: تو چی می خوای ساره...؟!
و با دلخوری دست داد... فشار خفیفی به انگشتانش دادم: می خوام که مختومه ش کنی! فقط همینو می خوام نیازِ ملــک...!
لبخندم.. تلخ تر و... پررنگ تر شد: به کوروش سلام برسون!
.
.
.
این روز ها.. روزهای سردی بودند... روز هایی که در حس بیش از اندازه ی من به تنهایی و.... سرمای غریبی که در کلام و وجودم حس می کردم، خلاصه می شد.....
روز هایی که حتی... گرمای حضور عمه و خانواده ام... و شوق و تکاپوی خرید عروسی نیاز، کفایتش نمی کرد....
روزهایی که، من بودم و خانه ای که نه خانه ی من بود، نه خانه ی مــــا....!
.
.
.
بعد از برخوردی که داشتیم، دیگر افروز را ندیده بودم. نیاز می گفت با حمید و بچه شان رفته اند شمال و من خیالم، راحت بود! نیاز سرگرم کارهای خودش شده. می آید شرکت و می رود. و من.... که این روزها بیش از هر چیزی به دوستی ساده ام با آزاد نیاز دارم، در کشاکش فرستادن پیامی کوتاه... تماسی کوتاهتر.. و یا حتی... سلــــامی سبک تر، با خودم و دوستی ساده ام، مــــی جنگم....!
و حالا و این رووزها که این همه به این دوستی ساده و بی خط و نشان احتیاج دارم، آزاد.. خودش را کنار کشیده....
مثل همیشه...، تلنگرم زده، جرقه ام زده، و بعد.... رهـــــایم کرده........!
پتو را کشیدم سرم و بغضم را خوردم: خیلی باید نامرد باشه که......
من به با هم بودنمان، به بحث کردن و به نتیجه رسیدنمان، و به خندیدنمان مثل گذشته ها، احتیاج داشتم......
حس بدی دارم.
اولنش حس ترس است و آخریش هم همان حس ترس!
حسی که منجر به فرار کردنم می شود.. منجر به فکر نکردنم... انگـــاری که باید.. فکرهایم را برای زمان دیگری بگذارم..... زمانی که نمی دانم یک می رسد اما، پقین دارم که یکهو چنان وسط روزمرگی ها خِرم را می گیرد که....، از همه چیز خواهم برید و...... زمین خواهم نشست و.... کاسه ی چه کنم چه کنم، به دست خواهم گرفت.......
و این را....
خواب هایم نیز، تایید می کرد....!
خواب هایی که همه شان پر بود از فرار.... پر بود از ترس های درک نکردنی.. از.... تنــــــهایی..........
.
.
.
« _ از روز اول به توی لعنتی گفتم از جانماز آب کشیدن خوشم نمیاد!!! از روز اول تو اون پارک کذایی بهت گفتم از چادر آشغالیت خوشم نمیاد!!!
فریاد کشید: گفتم یا نگفتم؟؟!!!!!!!
رگ گردنش باد کرد: از همون روز اول....!! از همون ثانیه ی اول!! به تو!! به توی فتوحی!!! به توی لعنتی!!!! گفتم منو قاطی خاله بازیات نکن!!!! گفتم یا نگفتم؟؟؟!!!!!
- گفتم می رم سفر.... لال شدی!! بردمت فرودگاه... دیدی کیا دور و برمن...خفه شدی!!!!
کف دستش را کوبید به پیشانیش: چرا کور شدم؟؟؟ چرا!!؟؟؟؟؟؟؟
- چرا صبح تا شب تو خیابون باید همه ی زنا رو با زن خودم مقایسه کنم؟!! چرا نمی تونم وقتی دارم همکارامو می بینم تو جلو چشمام نباشی!!!؟؟؟؟؟ تو که معمولی ای!! تو که منو راضی نمی کنی!! من که تو رو درک نمی کنم!!! چرا من کورم.....؟!
صدایش خفه و زجه مانند شد: چرا تو کوری.........!!؟ »
صورتم را به بالش سپیدم فشردم....
اشک های داغم بالشم را، خیس می کرد....
چرا من کور شده بودم.....؟!.. چرا ندیدم آن همه زن و دختر خوشگل و جذاب دور و برش می چرخند...؟! چطور شد که من را درک نکرد؟! چطـــور شد که راضی اش، نکردم؟!
صورتم را از بالشم فاصله دادم.. برف ریز ریزی می بارید و این از پشت پرده ی نازک اتاقم، پیدا بود....
حالا چی...؟!
حالا...
مثلا می توانستم با کسی مثل ایلیا، کور نشوم؟! می توانستم درک کنم و درک بشوم و... راضی کنم...........؟!
خــــدایا... من چقدر اشتباه کرده بودم....
خدایا من چقدر بچه بودم.. و چقدر کسی نبود که هشیارم کند! من عاطفه را نمی خواستم! من تمام شب های برنامه ریزی شده ای را که خیلی وقت ها هم خوب از پسش برنمی آمدم، همه ی شب هایی که به هوای جواب دادن توصیه های عاطفه، به صبح می رساندمش.....، و به هیــــــچ ختم می شد............!
شب هایی که من....
می چپیدم گوشه ی تختم و هق هقم را توی بالشم خفه می کردم و.... او... کمی بعد از من.. از اتاق بیرون می زد و..... صدای ام بی سی ها را تا ته، بالا می برد و.... گهگاه هم سر صبح گیلاس شسته شده اش را توی سینک ظرفشویی پیدا می کردم....
من بلد نبودم....
من، هیــــچی از رابطه ای عــــاقلانه و تواما عــــاشقانه، بلد نبودم!
و شریک زندگیم هم.... صبوری نکرد.... صبوری نکرد ، هم پایم نشد و یادم نداد و...انگاری که فقط منتظر بهانه باشد.....!... سرش را تا خرخره توی برف فرو برد و من را.... ول کرد وسط دنیایی که نه دخترانگی ام از پس سوال های بی شمارش برمی آمد، و نه زنانگی ای که حتی خودم هم به خوبی.. نمی شناختمش......
پیش خودم دل بستمو... بهش نگفتم حرفمو....
حتی نگاه عاشقش، باز نشکست طلسممو....
خواستم بگم هر چی که هست...! بغض سکـــوتم نشکست !
بغضی گلومو باز گرفت.. من کم شدم... اون، نِنشست...............
دست کشیدم زیر بالشم و موبایلم را پیدا کردم. شماره ی نیاز را گرفتم و بعد از خوردن تک بوقی کوتاه، به سرعت قطع کردم.... نباید بیدارش می کردم.... به صدای خرخر های عمه، درست آن طر تخت گوش سپردم.. از سر شب آمده بود.. علی آورده بودش.. عمه می گفت خواب بد دیده! می گفت نگران منست !
و من.... چطـــور بهش م یگفتم که...: نگران ، نبــــاش !
پتو را تا روی سرم کشیدم و به اسامی کانتکتم خیره شدم... از کوروش و گلی قدیمی و علی رد شدم... نگاهم سر خورد روی اسم حنانه.... و باز... حس عمیـــقی از خلأ ، در وجودم پیچید !
راستش زبونم بند اومد ! بختک رو واژه سایه کرد...
رفت و خلأ منو گرفت.. من موندم و سکوتِ درد.....
هر چی تو فکرم بود ، نبود ! خالی شدم از کلمـــــه.......
خواستم که راحتم کنه... خسته شدم.. یه عــــالمه.......!
« - ما اشتباه کردیم ساره!!
دست هایم را قاب کرده بودم دو طرف صورتش: کامران! کامران جونم! قول می دم! تو جون منی! نفس منی! اصلا.. عیسی به دین خود، موســــی به دین خود!! باشه کامی؟! باشه کامی جونم؟؟!!..... »
دست کشیدم پشت پلک هایی که اشک هایش، شاید مرهی بود برای درد هایم.. برای زخم هایم.. و برای خالکوبی ای که.... حکش کرده بودم تا عمر دارم، فراموش نکنم که.......
صدای عمه آمد.. ریز ریز داشت با خودش حرف می زد... انگشت شستم روی اسم ها به راه افتاد و روی همکلاسی... سُر خورد.....
چقدر بد بودی آزاد...!
چقـــدر بد بودی که ولم می کردی!
انگشتم روی صفحه ی تاچ، لغزید... دلم می خواست برایش بنویسم.... بنویسم که چقدر بد شده ای... بنویسم که چقــــدر بی معرفت شده ای همکلاسی! انگشتم یاری نمی کرد.... حروف ، از هم می گسیختند....!
تنها نوشتم : « بدی... خیـــلی...، بـــد.....! »
فرستادمش.....
صورتم را فرو بردم توی بالش سفیدم....
هیچ آینده ای برای خودم تصور نمی کردم. من حالا با چشمان باز اشتباهات و کوتاهی های مربوط به خودم را می دیدم اما....، این همه حس بد... این همه سردی! این همـــه بی اعتمادی....! در اینده ی من، نه برای ایلیا، که برای هیــــچ مرد دیگری، جایی وجود نداشت.......
صورتم را فرو بردم توی بالش...
حتی اگر همکلاسی بدم، لقمه گرفته باشدش!....
شاید یه لحظه ای دیگه...، فرصت عاشقی بشه!
دوباره یک شانس دیگه...، شانس شقایقی بشه!
شاید یه جــــایی.. فرصتی...! لحظه مجـــالمون بده...!
گفـــتنی رو باید بگم...! گریه اگه امـــون بده....
نمی دانم برای بار چندم بود که به صفحه ی خاموش گوشی ام نگاه می کردم تا پیامی از دست رفته.. تماسی از دست رفته ببینم.. نمی یافتم! و برای چندمین بار بود که رنجیده رهایش می کردم و به کارم مشغول می شدم...
بعد.. یکهو وسط همه ی کارها، حواسم جمع می شد و چشمم به دوربین های مدار بسه می افتاد. آن وقت ها .. همان اوایل برای گاهی اوقات زیر نظرم داشتن، بهانه داشت. دلیل داشت. باید از کارم سر در می آورد. حالا چی... حالا.. هیچ بهانه ای نبود... نگاه مغمومم را از یکی از دوربین ها گرفتم! هر وقت دلش می خواست همه ی زندگی آدم را زیر نظر می گرفت، بعد سر هیچ و پوچ پیش دستی می کرد، جواب اس ام اس نمی داد و خودش را جوری توی شرکت گم و گور می کرد که انگار از ازل تا حالا کسی به اسم کیانی، رییسش نبوده!! وسایل پخش و پلای روی میز نور را کنار زدم و رفتم که برای خودم نسکافه بریزم....!.. حداقل مهتاب با همه ی پر حرفی هایش، هنوز بود!!
آه کشیدم....