وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی17


حنا که در راباز کرد، اصلا نشناختمش...!!.. چاق تر از قبل شده و از آن لاغری بی اندازه درآمده بود.... این اولین نکته ای بود که به چشمم آمد... موهایش های لایت خوشرنگی داشت.. گونه های همیشه تپلش رو به سرخی بود... چشم های عسلی اش درشت تر از همیشه به نظر می رسید و وقتی بغلش کردم.....، حس کردم بارزترین تغییرش، در آغوش منست.... آغوشی که وقتی بغلش کردم، به وضوح حس کردم که از دخترانگی درآمده.... زنیت گرفته... و لحظاتی بعد، وقتی صدای ماما ، ماما گفتن پسر بچه ی تپل و سفیدی از پشت سرش بلند شد، تمامی احساساتم را تصحیح کردم.... حنا، به شدت مادر شده بود.........!...
اشک توی چشم های حنا بود و توی چشم های من، نه... دوباره بوسیدم و تعارفم کرد تو.... با هیجان به ظاهر جدیدم زل زده بود و هی لبخند می زد...! دلم... غش رفت برای بچه کوچولوی خواستنی اش... نشستم روی زمین و به میل عجیبی که برای به آغوش کشیدنش داشتم، مبارزه نکردم.... پسرک را سفت توی بغلم فشردم.... بو کشیدمش... بوسیدمش... بوی خود حنا را می داد.. بوی پاکی آن روزهامان را...... و وقتی شروع به نق زدن کرد و خواست ازم جدا بشود، جریان سریعی از برق، از ذهنم.. و تمام بدنم گذشت.... صدای جیغ های بی اکسیژن مانده ی صورتی پوش بی گناه، در سرم پیچید..... بزاق دهانم خشک شد.... چشم هایم.. فکم رو به سختی رفت.... و فشارم به طرز غریبی افتاد! حنا بود که بی هوا دستم را گرفت تا از روی زمین بلندم کند و با لمس دست های به ناگهان یخ بسته ی من، جیغ خفه ای کشید... نشاندم توی پذیرایی کوچک و جمع و جورش و دوید تا برایم شربت قند درست کند.... و دقایقی بعد، خاکشیر خنک و پر قند که از گلویم پایین م یرفت..، رنگ نگاهم برگشته بود... دوران سرم آرام گرفته بود و فکر اینکه من به قولم و گرفتن آن گردبند عمل نکردم، جایش را به دل ضعفه ای عمیق برای مک زدم پستونک پسر حنا و تاتی تاتی راه رفتن و سنکدری خوردنش، داد......
رو به حنا چرخیدم.... مادری.... خانومی... از سر و رویش می بارید.... خودش نهار دعوتم گرفته بود و بوی میرزا قاسمی ولایت اجداد مادری اش، خانه ی گرمش را پر کرده بود..... انگشتش را به شوخی به بینی ام زد: خیلی عوض شدی! اینم بردی زیر تیغ، مامانی شدی!!
خنده ام گرفت! مامانی!! بلند خندیدم....
- اما تو اصلا عوض نشدی....
چشمهای درتش را، گرد کرد: عالم و آدم منو میبینن باور نمی کنن خودمم!
- عــــــالم و آدم و بی خیال! تو همونی... همون حنانه ای...، فقط انگار یه دوره ی پیشرفته ی دگردیسی داشتی!!
ضربه ی آرامی به بازویم زد و پر صدا خندید... صدای پسرش که حالا می دانستم اسمش علیرضاست، بلند شد.. حنا رت بغلش کرد و شیشه شیرش را بهش داد.... مات و متبسم.... نگاهشان می کردم.. و دست خودم نبود.......
- چند وقتشه؟!
- دو سال و شیش ماه!
چند سالش بود....؟!.. ذهنم را منحرف کردم..... دستی روی شکمش کشید: یکی دیگه م تو راه دارم!
و لبخند عمیق و مادرانه ای زد..... چشم هایم گرد شد: واو... نگو...!!... چه خبره؟؟ می ذاشتی این یکی یکم بزرگ شه...
گونه هایش گل انداخت: پیش اومد.. بعدم، با هم بزرگ می شن.... من راحت ترم در آینده....
گونه هایش گل انداخته بود.. دست کشیدم به گونه هایم... گونه های من، خیلی وقت بود که گل نمی انداخت......
ادامه داد: محمد خیلی کمکمه... نمیذاره دست تنها بمونم.....
پیش دستی برداشت و برایم میوه پوست گرفت: تو چه خبرا؟؟ چیکارا می کنی خـــــانوم؟!
و من، برایش گفتم... از همه ی چیزهایی که گاه روی دلم سنگینی می کرد.. از خوشی ها.. از تغییرات... دردها را گذاشتم یک گوشه جا خشک کنند و تنها از اتفاقات مثبت حرف زدم... مشکلات من برای خودم بود و دلیلی نداشت باعث کدورت خاطر حنانه بشوم. از کیانی که گفتم، چشم هایش چهار تا شده بود و هی می گفت: بگو جون علــــــــی...!!!!...
نهار در آرامش خاصی که مربوط به خود حنا بود صرف شد.... هر سه گرسنه بودیم و با شیرین زبانی علیرضا، بیشتر سر میز ماندیم.... ظرف ها را من شستم.. حنا نمی گذاشت اما بعد بی خیالم شد... هنوز همان آدم سابق بود.. ساده و خونگرم...، و انگار که این همه سال دوری، از گرمای روابطمان، نکاسته بود........
تمام عصر صرف حرف زدن و خندیدن و چرت و پرت گفتن شد!.. حنا می گفت شادی رفته امریکا... از گلی که حرف زدم، صورتش درهم شد و گفت که خبری ندارد... اما بعد با خنده افزوده بود: اما از اون پسره سامان!! از اون خبر دارم..!! پارسال دیدمش تو خیابون. البته اون منو نشناخت.... خیلی خوش تیپ شده بود. من فکر کردم این شادی آتیش پاره قاپشو دزدیده!! ولی با یه دختر دیگه بود...
ساعت از شش گذشته بود که زنگ آپارتمان کوچک و دوست داشتنی حنا بلند شد... شوهرش بود... مردی محترم و خوش برخورد، که به محض دیدنش، یاد احمد پسر بهجت خانوم افتادم.. همانی که وقتی آمد، علی سرش قشقرق به پا کرده بود.... و به این فکر کردم، که آیا من می توانستم با همان احمد ازدواج کنم و اینطور از زندگیم، راضی باشم...؟!.. نه... قاطعانه ترین جوابی که داشتم!! حالا به هر دلیلی که مجال فکر کردن بهش نبود، من نمی توانستم امثال احمد را بپذیرم........ گرچه، گاهی فکر می کردم که شاید با احمد، خیلی خوشبخت تر از حالای خودم بودم..........
شوهر حنا پسرشان را بغل گرفته بود.. باهاش بازی می کرد... حنا چای آورد و ازش پذیرایی کرد... با محبت توی چشم های حنا زل زد و ازش تشکر کرد.... داشتم با شیشه شیر علیرضا بازی می کردم و با تبسمی کمرنگ، تمام حواسم، به خانواده ی پیش چشمم بود..... از دلم گذشت... حنا چقدر خوشبخت بود... حنا خانواده داشت... بچه داشت... شوهرش هم رده و هم توقع خودش بود.... و گرما، به وضوح از در و دیوار خانه شان تراوش می کرد..... کلمه ی خانواده، در سرم تکرار شد.... خانواده... خانواده... خانواده.... من هم می توانستم جای حنا باشم... می شد که من هم احساس خلا نکنم.... و می شد، چهار تا دیوار و چند تا قلب همخون و چشمهایی مهربان داشته باشم، که بهشان بگویم ، خانواده....!..
علیرضا تاتی تاتی کنان، برای گرفتن شیشه شیرش آمد سمتم... به خنده و به هوای شیشه، بغلش کردم و بوسیدمش و بوییدمش... و از ورای شانه ی کوچک و سپیدش، چشمم به حنا و شوهرش افتاد که در آشپزخانه آهسته حرف می زدند و باز....، گونه های حنا، گل انداخته بود..... دست کشیدم به گونه هایم.... من هم می توانستم زن باشم....؟!.. من هم می توانستم زنیت داشته باشم....، و زن بودن و دور انداخته نشدن را، امتحان کنم؟!... خیره و ساکت، موهای علیرضا را بوسیدم.... من هم می توانستم تمام حواس زنانه ام را به کار بیندازم و .. خانواده داشته باشم... و احساس خوشبختی کنم........؟!


از پیش حنانه که می آمدم، ساعت از شش گذشته بود و عمه داشت یکریز پای تلفن غر می زد که قرار بود من را ببری شاه عبد العظیم.... هی توی گوشی قربان صدقه اش رفتم و تا برسم، باهاش حرف زدم... دلم بدجوری تنگ بود.. تنگ چیزی که نمی دانستم چیست و فقط و فقط بسته به دیدار حنانه می دانستمش.... کلید انداختم توی در.. همه جا تاریک بود.. یادم رفته بود چراغ آشپزخانه را روشن بگذارم... دستم را به دنبال کلید روی دیوار کشیدم که موبایلم زنگ خورد و اسم « همکلاسی » روی اسکرینش نقش بست. گوشی را چسباندم به گوشم و برای اینکه آدم تیز پشت خط، دلتنگی توی صدایم را نفهمد، سعی کردم لبخند بزنم: سلام!
با صدایی پر انرژی سلام کرد: علیک! کجایی؟!
کلید را زدم... روشن نشد.. مثل اینکه برق نداشتیم..!
- خونه. همین الان رسیدم.
- خوش گذشت؟!
- جای شما خالی...
با صدا خندید: یک درصد فکر کن که جای من پیش دوست بدتر از خودت خالی بوده باشه!
نخندیدم.... ناراحت نشدم اما لبم به خنده کش نمی آمد.... در را با پشت پا بستم و به دنبال کبریت به آشپزخانه رفتم....
حالا صدایش آرام تر به نظر می رسید: خوب بود دوستت؟!
- بد نبود... یه بچه دو سه ساله داره... بزرگ شده بود!
جمله اخرم با حس عجیبی ادا شده بود.. انگاری که یک دنیا شگفتی داشت، یک دنیا تعجب... کمرم را راست کردم و کبریت زدم و گاز روشن شد..... نشستم کف اشپزخانه...
متوجه مکث نسبتا طولانی اش شدم.....
- همه بزرگ می شن... توقع نداشتی که همونجوری ببینیش؟!
- واقعا همه بزرگ می شن؟!
- خوبی سرشار؟! نه! همونجوری می مونن..!! چت شده تو؟؟
چقدر از این « چت شده » ، بدم می آمد... تمام وقت هایی که دلم می خواست مردَم، ناراحتی ام را، ذره ذره و با ملایمت از زبانم بیرون بکشد، با این جمله ی سرد و کوبنده مواجه شده بودم......سردم شد.. خیلی سرد... سرمایی که از آن جمله و روزهای سرد می آمد و به جان دی ماه می رفت و مرا بهم می پیچید.... دلخور جواب دادم: هیچیم نیست! می خوام بخوابم! کاری نداری؟!
منتظر جوابش نماندم: خداحافظ!!
گوشی را قفل کردم و گوشه ای انداختم....
پاهایم را توی شکم جمع کردم... چه مرگم شده بود؟! چرا به این بیچاره گیر دادم؟؟... باز صورت خندان و بشاش حنا در ذهنم جان گرفت.. صورت علیرضای کوچکش.... و نگاه حمایتگر محمد، شوهرش.... سردم بود.. سردم شده بود و توان این را نداشتم که بلند شوم و لباسی عوض کنم... سردم بود و انگاری که مغزم هم، یخ بسته بود!!! تلفن خانه زنگ خورد... جان نداشتم بلند شوم... رفت روی انسرینگ.. صدای نیاز پیچید... آزاد بهش زنگ زده بود.... مطمئن بودم... دیده اخلاق من گند شده، خودش هم که محال ممکن بود به کسی دوبار پشت هم زنگ بزند، خصوصا اگر بی ادبی مثل من فوری قطع می کرد!!! گفته نیاز زنگ بزنم شاید با او حرف زدم! وگرنه من که همین نیم ساعت پیش با نیاز صحبت کرده بودم......
دراز کشیدم کف آشپزخانه... بازویم را زیر گونه ام گذاشتم و دست کشیدم به زمین سرد و سعی کردم مسیر گرم لوله کشی را پیدا کنم.... که چشمم خورد به کشوی پایینی کابینت و ... جرقه ای ذهنم را روشن کرد.... جرقه ای که دلم نمی خواست اسمش را بیاورم و علنی اش کنم، اما... حس می کردم بهش احتیاج دارم... احتیاج دارم تا کمی.. حداقل کمی.. آرام بگیرم.... میان تاریکی و ظلمات، چشم هایم را هم بستم و... دست کشیدم کف کشو.... قایمش کرده بودم زیرِ زیر... حسش کردم.. جعبه ی مکعب مستطیلی شکل... زرورق هم داشت هنوز... لبخند کم جانی روی لبم نشست و صورت شاد حنا را، خط خطی کرد...! کشو را با یک حرکت پا بستم و با همان پلک های بسته، جعبه را باز کردم و پیکر لاغر و سفید رنگ سیگار را، بیرون کشیدم.... ESSE مشکی بود اگر درست یادم مانده باشد... شبنم گذاشته بودشان لای لباس هایی که چند ماه پیش برایم فرستاده بود و آریا آورد.. دو سه بسته بود انگاری.... پیکر لاغرش را با شعله ی گاز روشن کردم و گرفتمش جلوی چشم هایم و مردمک هایم را گشاد کردم و بهش خیره ماندم.....
چند سال از آخرین پک هایم.. می گذشت........؟!
صدای بلند خنده های حنا در گوشم بود....
سیگار را لای انگشتانم چرخاندم....
چطور دلم آمده بود بچسبانمش به تنم.........؟!
چطور با خودم این کار را کرده بودم....؟!...
چطور دلم آمده بود آنطور فشارش بدهم و گوشت و پوستم را باهاش.. بسوزانم.......؟!...
بغضم گرفت.. ای ساره.. ای ای ای... نفس عمیقی کشیدم و سیگار را به لب هایم چسباندم.... نفسم را کشیدم تو و... دود را باهاش..... نگه داشتم.... یک ثانیه.. دو ثانیه.... خیلی وقت بود که به سرفه نمی افتادم.... هـــه.. چه افتخاری!! چه سعادتی!! خنده ام گرفت.... بـــــی خیال ساره.... چکار به کار خنده ها و خوشبختی حنا داری؟!... بچسب به زندگی خودت...!! به این فکر کن که همین روز هاست که نیاز عروسی بگیرد.... همین روزهاست که شبنم یکسر بیاید تهران.. خودش گفته شاید، اما تو امید داشته باش..... به این فکر کن که همین فردا پس فردا بساط کرسی عمه جور می شود و با هم می خزید زیر لحاف و چای دارچینی می خورید و می خندید و...... می خندیم...؟! با عمه می خندیم.....؟!... خب... بعدش چه...؟!.. دیگر کسی توی زندگیم نیست که باهاش بخندم.....؟! کسی که نیست که مال این یکی دو روز نباشد؟ رفتنی نباشد؟ چشم ندوزی به روزها، یا لحظاتی بعد که باز برای مدتی از دستشان خواهی داد.... پک ملایمی به سیگار زدم.... اسکرین گوشی روشن و خاموش شد.... اسم همکلاسی بار دیگر روی صفحه نشست... خب، مقبول به نظر می رسید...! نیم ساعتی گذشته و دوباره تماس گرفته بود!! بله ام این بار، میان خلسه ی دود، آرام بود.... همان طور که در صدای او، خبری از رنجش نبود....
- حـــــالت خوبه؟!
حالت را کشید.... حــــالم...؟!
- معلومه که خوبه... چیزی شده؟ کاری داشتی؟
طعنه زد: حالا نه که خیلی هم مهمه که من کاری داشته باشم یا نداشته باشم!!
سیگار بعدی را گرفتم کنار شعله ی آتش... « حالا هر چی... » و کشیدمش به لبم....
- حتما باید کاری داشته باشم که زنگ بزنم بهت؟! نمی تونم باهات صحبت کنم؟! حوصله نداری یا کلا تو لیست ممنوعیاتتم؟؟!!
ای بابا... دلخور شده بود که.... فیلتر سیگار را با انگشت اشاره تکاندم: لیست کدومه؟؟ بی خیال تورو خدا... اصلا حوصله کشمکش ندارم....
و در اثر پک بدی که زدم، دود به گلویم پرید و به سرفه افتادم....
مکث کوتاهی کرد: داری چیکار می کنی؟!
سرفه کردم: هیچی! برق نداریم، نشستم برقا بیاد پاشم یه چیزی درست کنم!
لحنش کشدار شد: آها!
افزود: اوکی... می خوای بیام دنبالت بریم یه چیزی بخوریم؟!
می خواستم...؟!.. نه .. نمی خواستم... نه با آزاد... نه شام... نه تکان خوردن از همین یک متر جایی که اشغالش کرده بودم!! انگار چسبیده بودم به این زمین یخ بسته و یک نخ سیگار...! دهان باز کردم بگویم نــــه...، که خودش گفت: به نظرم خوب نمیای! باید ببینمت!
پوزخند زدم... حالا مثلا میدید، می خواست چکار کند؟! چه فرقی به حالش داشت!!؟؟
امتناع کردم، جوری که ناراحت نشود: خیلی خسته م. باشه یه وقت دیگه. سرم به شدت درد می کنه.
حوصله اش سر رفت!
- اَه...! بس کن دیگه! چت شده در عرض چند ساعت شدی مث پیرزانی غرغرو و سبزی پاک کن؟؟!!! حالمو بهم نزن دیگه ساره....
عادت داشتم...!
به همین سادگی!
به گاهی وقت ها، اینجوری حرف زدن آزاد، مردانه و خشن و بی رحــــم، عادت داشتم!
بدم نمی آمد... ناراحت نمی شدم... حس نمی کردم نباید با من، با یک زن، این طور صحبت کند.... شاید چون وقتی با آزاد بودم، وقتی حرف می زدیم یا جایی می رفتم، احساس زن بودن، اخرین حسی بود که در من می نشست و بهش فکر می کردم...! با آزاد زنی بودم که زنانه رفتار می کرد، حرف می زد، می پوشید، اما حس زنانگی نداشت...!
دقیق تر که می شدم، با همه ی مردهای دور و برم این طور بودم. بیرون و شرکت و کلاس زبان.. بی هیچ حسی از زنانگی خودم و مردانگی آنها... و شاید این حس در ارتباط با آزاد، کمی قوی تر هم می شد... که حالا نمی دانم از بی تفاوتی خودش نشات می گرفت یا مانع درونی خودم....
- باشه، حالتو بهم نمی زنم! مث پیرزنا هم غرغر نمی کنم! ولی بیرون هم نمیام!
خندید.. کشـــــدار....
- خیــــــلی خوب...!حالا اگه خودت دلت می خواد دعوتم کنی و به یه غذای خونگی مهمونم کنی، اون یه چیز دیگه ست!
من کی دعوتش کرده بودم که بار دومم باشد!!؟؟ پای آزاد از آن طرف در حیاط، یک قدم هم این طرف تر نیامده بود!!!
پک بعدی ام، سطحی تر بود: بهتره ده دقیقه دیگه بیای دنبالم!
قهقهه زد... بلند...! گوشی را از گوشم فاصله دادم و با خودم زمزمه کردم: نخراشیده !
ده دقیقه ی من، شد نیم ساعت آزاد کیانی! نیم ساعتی که همان جور چسبیدم کف آشپزخانه و سیگار، پشت سیگار.... سرم هنوز درد می کرد... اما حالم، بهتر شده بود... سرم گیج می رفت اما فکر و خیال دست از سرم برداشته بود!.. صدای بوق ممتد ix55 آزاد که امد، با رخوت از جایم کنده شدم.... زیر سیگاریِ پر از ته سیگار رژ لب خورده را همان جا رها کردم و کت کوتاه و گرمِ قرمز رنگ با آستر Burburriکِرِم را روی لباس های سر تا پا تیره ام پوشیدم و آدامس اکالیپتوس تندی را مزه ی دهانم کردم... حالم از طعمش بهم می خورد اما بوی دهانم هیچ جوره از بین نمی رفت....
نشسته بودم توی رستوران « ریحونِ » پیشنهادی من و خیره به دیزاین سنتی و تنور نانی که دیده می شد، به مچ گیری همکلاسی، درست دقایقی قبل در ماشین فکر می کردم....
باورم نمی شد تا زانو برف نشسته باشد و اینقدر سرما توی هوا بدود...! پریده بودم توی ماشین، دست هایم را بهم مالیده و ها کرده بودم... آزاد خیابان اصلی را دور زد و ملاصدرا را تا انتها رفت.. گیج می زد و خیابان ها را عوضی می پیچید.... نیم نگاهی به من انداخت و همان طور که نمی دانستم برای چی از وقتی سوار شده ام، اخم هایش را در هم کشیده، گفت: نیاز گفت تلفنشو جواب ندادی. می خواست برات کارت بیاره!
کارت! تو گفتی و من هم باور کردم!! زل زدم به خیابان: آخر شب باهاش حرف می زنم..
من با حال خوب و تلقین به خوبی سوار ماشینش شده بودم و او به محض اولین جمله و سلام من، ابرو در هم کشیده و خشن شده بود! تغییر خلق ناگهانی اش را درک نمی کردم و آنقدری هم سردرد داشتم که حوصله ی زهرمار شدن شبم را، نداشته باشم!
از فکر زهرمار شدن، خنده ام گرفت! یاد اولین باری افتادم که دعوتم کرد شام... سر جمع ده بار هم با هم غذا نخورده بودیم که نصفش را نیاز و کوروش هم شریک بودند... باقی اش عصرانه بود خانه نیاز و از این قبیل... اما از همه زهرماری تر و در عین حال خنده دار تر، همان بار اولی بود!
« درست یک هفته بعد از کنسرت! پیاده و سلانه سلانه از شرکت برمی گشتم... و آنقدر فکری بودم که نفهمیدم ماشینی که ده دقیقه پشت سرم بوق می زندو پا به پایم می آید، رییس بد اخلاق شرکت خودمان است! بماند که وقتی برگشتم و سوار شدم، چقدر داد و بیداد کرد و اخم و تخم که « فردا نمیای سرکار، برات مرخصی رد می کنم، به جاش یه وقت میگیری از متخصص شنوایی!!!! » من خندیده بودم.... ناخواسته... و او، به طرز بدی چشـــم غره رفته بود..........! آن موقع بود که صاف سر جایم نشستم و فهمیدم که کیانیِ توی آن لحظه، به هیچ وجه شوخی ندارد و شوخی بردار نیست!!! صورتش را جمع کرده و با حالت چندشی گفته بود: دختره ی گیج!!!
سر انتخاب غذا مکافات داشتیم! نظر من را پرسید، گفتم سوخاری! لب و لوچه در هم کشید و گفت یک جای دیگر انتخاب کنم.... من و نیاز پای ثابت سوخاری بودیم و آزاد هیچ جوره باهاش کنار نمی آمد! هی گفت یک جای دیگر... اصرار کردم... نظر من را پرسیده بود!! مثلا!!!
چه بساطی داشتیم آن شب... یک ساعت در خیابان چرخیدیم و آخر... رضایت دادم به هر جا که می خواهد برود... موذیانه سر کیف آمد و گازش را گرفت! آن لحظه به کل دلم می خواست، سر به تنش نباشد!!!
رفتیم و نشستیم و سفارش دادیم... من پایم را حرصی تکان می دادم... او هی بی مزه!! می خندید و تلاش می کرد بحثی پیش بکشد... غذا آمد... قاشق دوم را نخورده، موی کوچکی که شاید اصلا جای بحث هم نداشت، از لای پیتزایم بیرون کشیدم.... و چنــــان... چنــــان بشقابم را پس زدم که محکم خورد به بشقاب آزاد و چشم های گرد شده اش را تا من، بالا آورد! دست به سینه شدم و با خشونت، به غذا اشاره کردم: حالا هی بگو یه چیز دیگه انتخاب کن!!!
بماند که چقدر صاحب رستوران عذرخواهی کرد.. بماند که غذا را عوض کردندو من با لجبازی تمام، در عین گرسنگی، لب نزدم... و بماند که آزاد، چقدر سعی کرد حرص خوردنش را پشت لبخندی زورکی، پنهان کند!
و بماند، که آن شب را چطور زهرمارش کردم و تا هفته ها...، و ماهها، گهگاه با بدجنسی تمام، به رویش می زدم....... »
صدای بداخلاق آزاد، از خلسه بیرونم کشید: به چی می خندی؟؟!
دست بردم طرف پخش ماشین که روشنش کنم: چی شدی تو؟! بد اخلاق!!
پوزخند زد....
رویم را با ناراحتی گرفتم...
دست هایم را به بغلم زدم و به خیابان پوشیده از برف چشم دوختم....
- از کِی می کشی؟!
گردنم آنقدر با شتاب چرخید که سایش مهره هایش را حس کردم...!
- چی؟!!!
باز پوزخند زد و همان طور که بخاری را کم می کرد، سربالایی جردن را در پیش گرفت: پرسیدم از کی می کشی!
اخم هایم ناخواسته، درهم رفت: اصلا معلوم هست چی میگی و چت شده؟؟!!
دستم را عصبی توی هوا تکان دادم و دلخور، رو برگرداندم...
- تا قبل از اینکه در ماشینو باز کنی و بوی گند سیگارو با خودت بیاری تو، هیچی! کاملا خوب بودم!!!
لب گزیدم... خاک بر سرت ساره!!... ناخنم را کف دستم فشار دادم... محکم...!!.. حسی که همیشه در برابر رفتار های آزاد در من تحریک می شد، باز سر به شورش برآورد! لجبازی!
کلامم پر از کنایه بود: نه که شما پسر پیــــــغمبری!!! یه جوری گفتی فکر کردم از ده فرسخی دود و بوی گنــــد!! سیگار هم رد نمی شی!!
گند! را حرصی ادا کرده بودم...
پوف محکمی کرد و با بداخلاقی گفت: من با تو فرق می کنم! چرا نمی فهمی؟! تو زنی!!! نباید دهنت بوی سیگار بده!
تو زنی...
حس کردم... چیزی توی گوش هایم.. شکست... قلبم سوزن سوزن شد.. و حسی شبیه به ریزش آب..، در دلم.. شُرشُر.. ریز..ریز....
با چه وضوحی گفته بود.. اینقدر حرف داشت زن بودن من؟؟!!... اینقدر دور بود که حالا با یک جمله، هزار جور حس بیگانه دَرَم ریخته بود.....؟!
نگاهش کردم... پس آن همه آدامسی که خوردم، فایده نداشت...؟! نه... انگاری که برای شامه ی کیانی که عمری با سیگار دست و پنجه نرم کرده بود، نداشت....
بغض کردم....
صورتش سخت و انعطاف ناپذیر شده بود...
اصلا دلم نمی خواست ببینمش! اصلا دلم نمی خواست یک لحظه ی دیگر هم، آن ماشین شاسی بلند و سفید را تحمل کنم!! داشتم خفه می شدم!! خفه!! خفه شدنی که دست بوی آدامس و سیگار نبود! دست زن بودن من بود!! زن بودنِ.. من...!
بغض کردم...
آنقدر غیر ارادی..
آنقدر یکهو....
برای فرار از هر عکس العمل نسنجیده و بچگانه، رویم را گرفتم و به پنجره دادم و رنجیده، زمزمه کردم: دهنمو می بندم، که حالتو بهم نزنم!
نفسش را محکم پرت کرد بیرون.... چنگ زد لای موهایش و کلافه صدایم زد: ساره..!
جوابش را ندادم... شاید بیش از حدواکنش نشان داده بودم اما، دست خودم نبود... همان یک جمله کافی بود تا باز صورت حنا بیاید پیش چشم هایم و اثر آن همه دودِ ESSE بپرد و کلافه ام کند و باعث شود به دم دست ترین مردی که اطرافم است، بپرم!!! داخل کوچه ی رو به روی رستوران پارک کرد و چرخید طرفم: ساره..، یه دقیقه گوش کن به حرفم...
کیفم را برداشتم و همان طور که پیاده می شدم، پریدم وسط حرفش: کار من به خودم مربوطه، تو هم حرفاتو برای خودت نگه دار!
و بی توجه به او، راه افتادم به طرف رستوران... نشسته بود و جُنب نمی خورد!! میزی انتخاب کردم و نشستم... تا همین حالا... دلخور، که بیاید و زهرمار دوممان را هم، سپری کنیم!!!
بالاخره بعد از ده دقیقه ،همان طور که دست های شسته شده اش را با دستمال کاغذی خشک می کرد، پیدایش شد... خودم را سرگرم منو کردم... سفارش داد و طبق معمول مثل طلبکارها، تکیه داد به صندلی اش و زل زد به من!
اخمم را غلیظ تر کردم... خودش را جلو کشید: به سلامتی قراره زهر نوش جان کنیم؟!
خنده ام را از حالتش خوردم: تا شـــــــما چی میل داشته باشین!
با تاسف نگاهم کرد: آخه دختر جون...! من اگه حرفی می زنم، به خاطر خودته! چرا نمی فهمی؟!
فکم را سخت کردم و زل زدم به صورتش: لطفا دیگه به خاطر خودم، حرفی نزن!
سری به نشانه ی تاسف تکان داد.... چند لحظه نگاهم کرد....
- ندیده بودم تو این مدتی که می شناسمت، از این خلافا بکنی!
خنده ام گرفت! جدی بود اما منعطف تر! سعی کردم فراموش کنم چی راجع به زنانگی ام گفته..... بی تفاوت شانه بالا کشیدم: دلیلی نداشت ببینی...!
بعددر حالیکه سعی می کردم موذی و مریض و بدجنس به نظر برسم، اضافه کردم: چیه؟! بهم نمیاد خلاف کنم؟
خیره نگاهم کرد... جوابی نداد.... فقط نگاه ممتدش را حفظ کرد.... چشمم را گرفتم و به ظرف سبزی تازه ی روی میز دوختم.... زمزمه کردم: چرا اینجوری نگام می کنی...؟!
همان طور خیره... آهسته تر از من زمزمه کرد: دارم به این فکر می کنم که، خیلی کارای دیگه هم از تو برمیاد.....!
مستقیم نگاهش کردم! نفهمیدم چه گفته! اما حس بدی به جمله اش داشتم!
- یعنی چی؟!
عاقل اندر سفیه، و یکجور دیگری که نمی دانم چجوری بود، نگاهم کرد: هر آدمی، بسته به زن یا مرد بودنش، هزار تا زن یا مرد تو خودش داره، که گهگاه به واسطه بعضی موقعیت ها، یه شمه ای از هر کدومو نشون می ده!
اشاره ای با ابرو به من انداخت: تا حالا چند تاشونو به مننشون دادی! اولیش زن عاصی ت بود! وقتی اومد تو اتاقم و برام خط و نشون کشیدی که آتیش یه پا می کنی! یادته؟!
خوب یادم بود.....
خیلی خوب...
- باقیش؟
تکه ای از نان داغ روی میز، به دهان گذاشت: باقیشو بعدا بهت میگم! الان پررو می شی!!
چشم هایم را گرد کردم و اخم بدی تحویلش دادم... اصلا به حساب نیاورد و گفت: حالا عین بچه ی آدم بگو، از کی می کشی؟!!
کف دست هایم را چسباندم روی میز.. ناخن های مانیکور شده با لاک کمرنگ صدفی... معده ام از ضعف و گرسنگی سوخت....
- از خیلی وقت پیش...
- اینو که می دونم! از یه پاکت کشیدنت مشخصه!
فوری گفتم: یه پاکت نبود!
پیشخدمت مشغول چیدن دیس غذا روی میز شد... بی حوصله گفتم: اصلا چه اهمیتی داره از کی و برای چی.. بذار غذامونو بخوریم...
دست بردم به چنگالم و فرو بردمش در خیارشور کنار غذا.... هیمن جوری داشت نگاهم می کرد... و دست به غذایش نمی زد... بی خیال مشغول شدم... همان طور که نگاهم پایین بود، آرام گفتم: آزاد می شه لطفا غذاتو بخوری؟! وانمود هم نکنی که پسر پیغمبری و یه مرد سنتی که این چیزا براش اخ و جیزه! من بعد چند سال یه غلطی کردم، خواستم یکم آروم شم... اگه می دونستم قراره اینجوری بازخواست بشم و آرامشو بگیری، طرفش نمی رفتم! حالام لطفا غذاتو بخور.....
لیوان دلسترش را به دهان برد و همان طور که مزه مزه اش می کرد، آرام پرسید: چت شده بود که می خواستی آروم شی؟!
به سرعت سر تکان دادم... دلم نمی خواست آزاد دستم را بخواند.. به هیچ عنوان! اگر یک کلمه ی دیگر می پرسید، تا ته خط را می خواند....!!.. دلم نمی خواست... دلــــم............
- هیچی..!..
- هیچی؟! به من نگاه کن ساره...!
- دارم غذا می خورم!
- اگه سی ثانیه به من نگاه کنی، اون دیسو از جلوت جمع نمی کنن!! منو نگاه کن لطفا!
بی نهایت خشک و جدی بود..! با تردید نگاهش کردم... زمزمه کرد: چی شده؟!
حس کردم بی دلیل و با دلیل، یک لحظه، چشم هایم سوخت.... صدایم ضعیف بود وقتی دست بردم به لیوان ابم: فقط دلم برای حنا تنگ شد....
کف دستش را چسباند یک طرف صورتش و به من خیره شد... سعی کردم جو را عوض کنم: راستی! عروسی افتاد کی؟! نگفته بود نیاز...
جوابش را نمی شنیدم.. از کبابم خوردم و بی هوا و تند و پشت سر هم ادامه دادم: این همه دیروز باهاش حرف زدم، یک کلام نگفت می خواد برام کارت بیاره! عاشقه..، حواس پرت شده...راستی آزاد! کوروش می گفت....
صدایش آهسته بود، اما نه آنقدری که نشننوم.. وقتی پرید وسط حرفم و زمزمه کرد: دلت برای خودت تنگ شده بود؟!
ساکت و صامت، زل زدم به غذایم... چرا بس نمی کنی آزاد؟!!... میز را عقب زدم و برخاستم. سرم را بالا گرفتم: من سیر شدم.. بریم...
امشب خیلی ممتد نگاهم می کرد و چشمش را نمی گرفت.. داشتم اذیت می شدم...!
تقریبا..، التماس کردم: داری اذیتم می کنی آزاد....
نفسش را فوت کرد و دستی به صورتش کشید: خیلی خوب.. بشین غذاتو تموم کن، بعد می ریم!
همانطور سر پا جواب دادم: می رم دستامو بشورم...
و راه دستشویی را در پیش گرفتم... آبی به صورتم زدم و کمی به آینه زل زدم و برگشتم سر میز... یک سوم غذایش را هم نخورده بود... با دیدن من از جایش بلند شد: بریم....
کنارش راه افتادم و از ریحون خارج شدیم... برف هنوز می بارید.. ریز ریز و نرم نرمک.... دست هایم را زیر بغلم جمع کردم و با حالت عذرخواهانه ای گفتم: اصلا چیزی نخوردی..
لبخند کمرنگ و کجی زد و جوابی نداد.. فکری بود و من ترجیح می دادم مزاحمش نشوم... همراهم آمد و در را باز کرد و ایستاد تا سوار شوم... خودش هم سلانه سلانه ماشین را دور زد و.. نشست... پنجره ام پایین بود و سوز می آمد تو و صورتم را رد و کمی قرمز کرده بود.. پخش را روشن کردم و صدایش را پایین کشیدم... چند لحظه ای نشست... برگشت طرفم: سیر شدی؟!
لبخند زدم: آره ولی فکر کنم تو زهرمارت شد!
لبخند محوی زد و نگاهش را دور تا دور صورتم چرخاند... بی هوا دستش را دراز کرد و گونه ام را کشید: دختر خوب! اگه چیزی بهت گفتم، فقط برای این بود که بدونی مردا از زنی که دهنش بوی دود بده، خوششون نمیاد! وگرنه من که پایه ی خلافتم..، تا تهـــــــش....!!!
چشم های گرد شده ام را به دستش دوختم.. اخم کردم... باز ادایم را درآورد.. ادای وقت هایی که رگ مذهبی ام بالا می زد....! کفری نفسم را فوت کردم بیرون: من بهت بگم، که بدونی، بعضی زنا از اینکه مردی دستش هرز بپره، خوششون نمیاد!!!!
ابروهایش را بالا فرستاد و با لودگی گفت: اِ.....؟! تا اون جایی که من تجربه دارم و می دونم.... همـــــــه شون خوششون میاد!! باقیش ناز و اداست!
چشمکی زد و افزود: تو باور نکن!!
پوزخند زدم : تو رو خــــدا؟؟ ضعف نکنی یه وقت! محض اطلاعت ، اینم بگم بدونی... همون زنایی که گفتم خوششون نمیاد، اگه یه بار دیگه تکرار کنی و دیگه پا رو دمشون بذاری، چنـــــــان جفت دست و پاتو قلم کنن، که خودت حظ کنی!!
لبخند دندان نما و مسخره و گل گشادی زدم: فقط گفتم که بدونی!!!
مکثی کرد و بعد بلند زد زیر خنده.....
زیر لب « مرضی» گفتم و حواسم را دادم به ترافیک رو به رو.... کمی که گذشت، از صندلی عقب کتش را برداشت و از توی جیبش پاکت سیگاری بیرون کشید... نگاهی به من انداخت و نیشخندی زد: آتیش داری؟!
« زهــــــرمــــــــــار» بلندم قهقهه اش را به هوا برد.... سیگارش را روشن کرد و میان خنده گفت: ولی بی خیال زن بودن و خوش بویی که بشیم،
چشمکی کشــــدار زد: من از این زن خلافکارت خوشم میاد!
خنده ام گرفت.... چقـــدر هم که زن خلافکار بودن، به من می آمد.... یکوقت ها فکر می کردم، شاید آزاد و نیاز زیادی فکر می کنند من طیب و طاهرم... دلم نمی خواست خیال کنند خیلی پاستوریزه ام .... نه که بخواهم بگویم من هم آره..، نه... فغقط این که پیش وجدان خودم.... سعی کردم فراموش کنم... کسی از خلوت من خبر نداشت و نخواهد داشت... بگذار همینجوری فکر کنند.. کسی که نه چیزی پرسیده، نه من دروغی تحویل داده ام....
- می کشی..؟!
ابروهایم را بالا فرستادم: نگو که همین الان پسر عمه ی من بود که اون روضه ها رو می خوند!!
خندید: نه! ولی همون پسر عمه ت بعدش گفت که پایه ی خلافته!!
خندیدم... دست تعارفش را رد کردم و گفتم: اول اینکه من بعد عمری یه غلطی کردم... تموم شد رفت پی کارش...!.. خلاف خلاف هم به من نبند! فکر کردی با یه پوکر باز قهار که صبح تا شب یه پیک مشروب دم دستش و یه سیگار برگ گوشه لبشه ، طرفی؟! هرگز هم منو با خودت مقایسه نکن! بعدشم.... هیچ وقت فکر نکن جلوی تو حاضر می شم یه پک به اون سیگار لعنتی بزنم! تمــــــام!!
لبخند روز لبش جا خشک کرده بود.... فیلتر سیگارش را از پنجره بیرون تکاند.... و چیزی نگفت....
کمی متمایل شد به طرفم و با تبسمی پر از ژست و مهربانی، پرسید: خـــــب..، خانوم خلافکار..! بریم یه قهوه بزنیم؟!
ساعتم را چک کردم: ده شده!
شانه بالا انداخت: خب شده باشه! کسی خونه منتظرته یا مامان جونتون گفتن این وقت شب با یه مرد غریبه بیرون نمونی؟!!
همینجوری نگاهش کردم.... دست خودم نبود.... دست خودم نبود که یکهو آنجوری و با بغض نگاهش کردم.... قصد جان مرا کرده بود امشب!.. کسی خونه منتظرته؟!.... نه... که هیچ کس منتظرم نبود.... چی می گفت امشب آزاد......
دستش را بالا، جلوی صورتم گرفت و انگار که فهمیده باشد چه گفته و من چه مرگم شده، تند و پشت هم گفت: باشه باشه! غلط کردم! عین بچه آدم می رسونمت خونه و دیگه هم حرف اضافه نمی زنم! باشه سرشار؟!! باشه؟؟
لب هایم را بهم فشار دادم و دستم را گرفتم بیرون.. زیر دانه های ریز و درشت برف.....
بغضم را خوردم و آهسته گفتم: ولی من قهوه می خوام.... از اون قهوه ها که بعدش هیشکی منتظرت نیست....!....
حرفی نزد... عوضش صدای پخش را بالا برد و با سرعت بیشتری، ترافیک را پشت سر گذاشت.... فضای ماشین آرام بود.... سکوت بود.. من هم، آرام بودم... این آزاد امشب هی کبریتی به من می زد و می رفت...... به فردا فکر کردم... به کارهایم که مانده بود... به اینکه باید می رفتم دنبال عمه و چند روزی می آوردمش پیش خودم...
- ساره...!
- هوم..
- می گم... به نظرت کووش به درد نیاز می خوره؟!
داشت بحث را عوض می کرد..... باشد.. من هم هستم...!.. نفسم را فوت کردم بیرون و کلافه بهش چشم غره رفتم: باز به این بیچاره گیر دادی؟! بابا جان بذار زندگیشونو بکنن...
سیگار دومش را از پنجره پرت کرد بیرون: جدی حرف می زنم... اگه یکی یک درصد بهم اطمینان بده که به درد هم نمی خورن، بهمش می زنم!
- قلدر شدی؟؟!!
- نه! برادر شدم.....
و از ماشین کناری سبقت گرفت....
- از تو می پرسم، چون خیلی به نیاز شبیهی...
شانه بالا انداختم و حروف، بی فکر، انگار با زمینه ای قبلی، با یادآوری روزهایی که خانه ی حاج خانوم بودم، روی زبانم جاری شدند: مگه یه زن چی می خواد....؟! مگه نیاز چی می خواد.... یه زندگی آروم و بی دردسر... که به نظر میاد کوروش می تونه فراهمش کنه... بی تنش و اختلاف.... نیاز همینارو می خواد دیگه... یه دوست داشتن ساده......!
مستقیم نگاهم کرد و ماشین را نزدیک کافه ای نگه داشت: همین...!؟ به حرفایی که می زنی اعتقاد داری؟؟ یه دوست داشتن ساده؟!
سر تکان دادم... که آره، اما یک درصد هم اعتقاد نداشتم................! اعتقاد نداشتم چون زن نبودم.. چون ساره ی قدیم نبودم... به چی اعتقاد داشتم و چی می خواستم را نمی دانستم، اما هیمن قدر می فهمیدم که همه ی خواسته های یک زن این است، نه ساره ی امروز.........
- فکر می کنی دوست داشتن، ساده ست؟!
ترجیح می دادم درباره این معقوله، اصلا فکر نکنم.....!!!... به کافه اشاره کردم: تُرک باشه لطفا!
و لبخند از سر باز کنی زدم... چند لحظه مکث کرد و بعد.. پیاده شد.....
یک ربع بعد که برگشت.... چشم هایم را بسته بودم و با موسیقی و برف و خنکی... به معنای واقعی کلمه... حـــــــال می کردم...... نشست و سرما را با خودش آورد.... بخاری را روشن کرد.... فنجانم را از دستش گرفتم و به لب بردم... همان طور که از اسپرسوی همیشگی خودش می خورد، خیره به من گفت: ساره می دونستی بر خلاف این همه مدرنیته ای که به ظاهر ازش دم می زنی، درونت یک زن به شدت ستنی هست...؟!
گنگ نگاهش کردم.... فنجانش را تا ته سر کشید و من را منتظر نگه داشت... بعد گذاشتش توی سینی پاکتی کوچک و با حالتی استفهامی..، ازم پرسید: مگه یه زن از زندگیش چی می خواد؟!
و آنقدر نگاهم کرد تا برایم جا بیفتد.... ماشین را روشن کرد.... زن سنتی...؟!... فنجان خالی را از دستم گرفت و همان طور که می برد بگذاردشان داخل سطل مکانیزه ی شهرداری، گفت: بعدا درباره ش باهات حرف می زنم.....
نزدیک خانه شدیم.... هنوز داشتم به حرفی که زده بود فکر می کردم.... هنــــوز.... جلوی خانه، زد روی ترمز و با لبخند برگشت طرفم: شب خوبی بود...!
گیج نگاهش کردم... زن سنتی...؟!... نگاهم را خواند... در سمت من را باز کرد: زود برو تو، ببین اگه برقات هنوز نیومده بود تماس بگیرم اداره برق... بعدا درباره ش حرف می زنیم.. اوکی؟!
از ماشین پایین پریدم...
صدایش توی سرم بود....
صدای آزاد و بحث هایمان از سر شب و دود سیگار و حنانه ای که تمام ظهر و عصر، مهمانش بودم....
و هزار جور فکر و خیال....
نمی دانم خداحافظی کردم یا نه.... فقط وقتی وارد خانه شدم و دیدم برق آمده و شعله ی گاز هنوز روشن ست، گوشی ام را برداشتم زنگ بزنم که همان لحظه مسیج رسید: دیدم چراغت روشن شد. شب بخیر.
لباس هایم را وسط هال کندم.... گنگ و گیج.. راه افتادم توی اتاقم... در کمد رو به روی تختم، باز بود.... نشستم لبه ی تخت.... چادر ساده ی سیاه رنگ، چشمم را می زد..... خیره ماندم بهش... پاکت سیگار و زن سنتی و حنانه ی خوشبخت، چشم و دلم را، می زد....!
از خودم پرسیدم.. برای چی درش آوردم...؟!.. کسی در من جواب داد... دیگه دوستش نداشتی.... مشتم را گره کردم... چانه ام رو به بغضی شدن می رفت... نه.. دوستش داشتم... لیاقتش را نداشتم... نه... این هم دلیل کاملی نبود.. پس چی دلیل بود ساره؟! پس چی دلیل است؟!... دست لرزانم را، مردد، کشیدم سر چادر و.. با احتیاط.. لمسش کردم.... سر خورد توی دستم.... افتاد پایین.... توی هوا گرفتمش... چسباندمش به خودم.. بی اراده.... وقتی چمدانم را باز می کردم و لباس هایم را میچیدم، این یکی را بی آنکه رویش مکث کنمف بی آنکه به دلم اجازه ی هوایی شدن بدهمف گذاشته بود انتهای کمد...!.. چسباندمش به خودم.. بینی ام را فرو کردم میان پارچه ی کرپ سبک و سیاهش.... نفس کشیدم.... ازت دلچرکین شده بودم..، خــــوب من.....!.. ازت دلچرکین شده بودم و... حس می کردم... طرفت بیایم، ضربه می خورم.. حس می کردم دوست ندارم لمست کنم.. بندازمت سرم.... دوست ندارم شبیه به آن بچه ای باشم که با سماجت تو را نگه می داشت و حرف توی سرش نمی رفت و... به خاک سیاه نشست.. می دانم.. با ربط و بی ربط، همه چیز را، تمام اشتباهات خودم را، به تو ربط داده ام.... متاسفم عزیزدلم.... متاسفم مأمن اشک های من... دلم ازت گرفته بود و.... تمام اعتقادم را بهت از دست داده بودم..... از خودم می پرسیدم این همه که به حکم تو و اعتقادات پشتت، ضربه خوردم ام، کی بهت خدشه ای رسانده ام....؟!.. از خودم می پرسیدم.... همان ده روز لعنتی... همان ده روز نفرین شده... که لایعقل بودم... که قدرت فهم و درک درَم مرده بود...!... ازت بدم می آمد.... دوستت نداشتم، خــــوب من...... دوستت..، نداشتم..........
حالا چی....؟!
این را انگاری... همان پوشش همیشه به آرامشم، ازم پرسید.... نگاهش کردم... بینی ام را کشیدم به پارچه ی لطیفش و هی.. نفس بلند و عمیق کشیدم... چند قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت.. اشک هایی، از سر دلتنگی.. از سر.. ندامت و... پشیمانی..... بوسیدمش.... تو ســـاره ی منی...! تو طفلکی منی... ساره ی پاک و معصوم آن روز ها...، هر چقدر پر از خطا و دوست نداشتنی.... تو... بند دل منی... من را یاد روزهای بی دغدغگی ام می اندازی.. یاد تمام وقت هایی که فقط دختر خانه ی پدرم بودم....!.. تمام وقت هایی که فکر و خیال نداشتم، قید و بند نداشتم، کابوس نداشتم، زخـــــــــم....، نداشتم................ رها شدم روی تخت.. پاهایم را توی شکمم جمع کردم... چشم هایم را بستم و چادر را به صورتم فشردم.... حالا... هر چی که بودم، پاک و معصوم، نبودم... ساره ای نبودم که با حنا می رفت دعای کمیل.... من، هیچ شباهتی به حنانه ی امروز، هیچ شباهتی به آن همه پاکی و خوشبختی...، نداشتم..... حالا هر چی که بودم، یک بار لغزش در پرونده ام نوشته شده بود... ضعیف بودم.. پیشانی سیاه بودم... لغزیده بودم! لغزشی که منتهی شد به توبه.. منتهی شد به ببر پشت کتف... منتهی شد به... هزاران درس و عبرت.... چادر ساده و سیاهم را...، بوییدم و... بوسیدم.... تو ساره ی پاک درون منی...، که حالا.. شاید مُــــرده باشد..... که حالا شاید توی تاریکی وجودم... دست و پا می زند و.... گم شده.....! دوستت دارم..، ساره ی من... ساره ی خوب من.... ساره ی پر از حماقت و خطای من....! دوستت دارم.... ای تمام آرامش من.....




بدری جون یکی دو روزی می شد که آمده بود پیش من و به قول خودش ییلاق...! من پشت میز طراحی ام، توی اتاق کار می نشستم و عمه هی به بهانه ی چای و شیرینی، به کارم سرک می کشید.... هی لابه لای پارچه ها و کاغذهایم می گشت و جمله ی پرسشی یا خبری کوتاهی بر لب می راند... از آن مدل حرف زدن ها که هم می خواهی طرفت نفهمد چقدر مشتاقی، هم می خواهی حواسش به تو جمع شود!! آخر سر هم طاقت نیاورد و حرف دلش را زد: اگه من دوره زمونه ی خودم کسی رو داشتم، حالا صد تای تورو میگذاشتم تو جیبم!!!
عینکم را از چشمم برداشتم و همانجوری که نمی توانستم هیچ جوره لبخندم را پنهان کنم، دست انداختم دور گردنش و چند ماچ ابدار زا صورت گرد و تپلش گرفتم: تو جای من... اصلا هرچی که من دارم، مال تو..! راضی می شی؟!
عمه نشست روی صندلی و با ذوق گفت: از پسرای محل کارت بگو مادر.. چطورین؟؟ خوبن؟ مقبولن؟!
اوففف غلیظ و محکمی گفتم و باز عینکم را گذاشتم سر چشمم: چی می گی عمه....
و مدادم را روی کاغذ چرخاندم... عمه با همان شور و اشتیاق و با همان لحن پر ولع همیشگی اش نسبت به پسر ها، گفت: اِ !!!؟؟ خب مگه چیه عمه؟؟ ایرادش کجاست؟ تو که نمی تونی تا آخر عمرت تک و تنها و مجرد بمونی... میگم ساره جان... مادر! بیا بذار اگه کسی هست، پا پیش بذاره! اصلا تعریف کن ببینم چجورین؟ خونواده دارن؟!! از کسی خوشت نیومده؟؟
اینبار، با حوصله... عینک را روی مز گذاشتم، چرخیدم سمت عمه، و شمرده شمرده گفتم: عمه جان...! نه من از کسی خوشم اومده، نه فکر می کنم کسی از من خوشش بیاد...!! بهتره دیگه درباره ش حرف نزنیم عمه... چون نه من دیگه آدم زندگی مشترکم، نه کسی میاد یه زن مطلقه رو که قبلا یکی تفش کرده، بگیره!!!
و رو برگرداندم و حس کردم بقدری جمله هایم تلخ بوده، که زبانم تلـــخ شده و... نمی بینم دارم چکار می کنم..... صدای نفس های آرام عمه آمد.. بعد از جایش برخاست... سلانه سلانه راه افتاد طرف در... و من، شنیـــــدم که با خودش می گفت: مطلقه... مطلقه.. این دختره چی میگه؟؟؟
شام در سکوت صرف شد و تا من ظرف ها را بشورم، عمه رفت و یک طرف تخت دو نفره ی من، جا گرفت.... از غروب و حرف هایمان در اتاق،سر جمع دو جمله هم باهام حرف نزده بود!! دست های خیسم را می تکاندم و با حوله دستی کوچک آویخته به در خشک می کردم و نگاهم به عمه بود که چشم هایش را بسته و ابروهایش به حالتی نالان، در هم گره خورده بود....
- خوابیدی عمه؟؟
نزدیک شدم... درز چشم هایش را باز کرد.... چراغ را خاموش کردم و گوشه ی لحاف را کنار زدم....
- عمه؟! خوبی؟؟
لبخند زد ... سر جایم چرخیدم که آباژور کوچک را روشن کنم که دست عمه روی کتف چپم قرار گرفت.... نفس در سینه ام حبس شد.... انگشت پیر و چروکیده ی عمه با ببر سیاه و کوچک، بازی می کرد.... و من... لرزش انگشتانش را... به وضــــوح، حس می کردم......! سعی کردم با صدای شوخی برگردم طرفش: عمه ی خوشگل مَــــ....
چشم های عمه خیس بود.... چانه ی گرد و کوچکش می لرزید و انگشتش توی هوا، مانده بود..... دلم فشرده شد.... لب هایش بهم خورد: آخه مادر.... این چی بود کَندی رو تنت؟؟!!... این چکاری بود کردی ساره جانم...........
نتوانستم.. طاقت نیاوردم.... خزیدم زیر لحاف و سرم را فرو کردم توی بغل عمه.... هر چی که شده بودم، قلبم هر چقدر سفت، هنوز طاقت اشک های عزیزترین را، نداشتم......
هی گفتم: هیش... عمه.. عمه جان... بدری جونم... هی... اینکارا چیه می کنی؟؟؟ بدری خانوم؟؟ بی خیال بدری جـــــون!! ی کاری کرده م دیگه.... خواستم همیشه یادم باشه.... تو که می دونی.... خواستم همیشه جلو چشمم باشه.... عمه؟؟
خودم را کشیدم عقب تا صورتش را ببینم... اخمی تصنعی کردم و به شوخی گفتم: از پسرای شرکتمون بگم حله؟؟!!!
اما بر خلاف تصورم، اشکش که بند نیامد هیچ... چانه اش بیشتر لرزید و با بغض، هیهــــــات کرد که: آخه گناه تو چیه بچه م...؟!... گناه تو چیه که این حرفارو می رنی مادر؟؟ دیگه زنی این حرفا رو ها مادر... باشه؟! باشه ساره جانم؟! دیگه اون دری وری ها رو به خودت نچسبونی ها....
لبخند تلخی زدم: مگه دروغه عمه جونم...؟!
سرم را این بار، محــــکم گرفت توی بغلش و فشار داد: دیگه نشنوم ازت.... مگه می شه آدم بی سر و همسر بمونه؟ منو ندیدی این همه سال؟؟ زن احتیاج داره عزیزکم... جون من... این حرفا چیه که می زنی.... تو ماهی... به کس کسونش نمی دم...!!... باشه جون عمه؟! باشه ساره م؟!... ای خدا... کی بشه من عروسی این بچه مو ببینم که من باعث بدبدختیش شدم.......
و تمام وقت حرف های عمه، صورت خندان حنا و علیرضا ومحمد پیش چشمم بود.... سرم توی بغل عذاب وجدان دار عمه بود و فکرم پیش زندگی ساده ای که می توانستم داشته باشم...

***

صبح پنج شنبه ی روز بعد، تمام و کمال، روز عمه بود!
از صبح که بیدار شدیم، هی این پا و آن پا می کردم... عمه دم در ایستاده بود وغر می زد: پس چرا نمیای؟؟ چیکار داری می کنی؟؟؟
و من.... که رو به روی در باز کمدم نشسته بودم و.... زل زده بودم به چادر سیاه رنگی که صاف و اتو کشیده، یک گوشه تا شده بود....
برای سر کردنش، دل دل می زدم...
دل دل....
دستم را جلو بردم و بهش کشیدم.... وای.. مگر می شد زیارت بروی و این خوب را نپوشی؟! مگر می شد دلت تنگ باشد و پا بگذاری روی دلتنگی ات و لگدمالش کنی....؟!.. تمام کن ساره... این همه دلت را لگد مال کردی، چی شد؟!.. برش دار! معطل نکن!
حالا، جلوی آینه ایستاده بودم و به تصویر زنی در آینه زل زده بودم، که در عین غریبی..، آشنایی اش، در پوست ورگ من جاری بود....
صدای عمه نزدیک تر شد: ساره؟؟ پس چرا نمیا....
صدا ، ساکت شد. از گوشه ی اینه دیدمش. همان جوری خیره و مــــسخ...، زل زده بهش.... گونه هایش بالا رفت... چشم هایش برق زد.... نه که عمه من را این جوری دوست نداشته باشد...، نه که اصلا پی چادر پوشیدن و نپوشیدم من باشد...، نه...! عمه ی قرتی من، همیشه توی گوشم خوانده بود هر طور که دلت می خواهی بپوش.. هر طور که دلت می کشد باش.... فقط به هر چی که هستی، یقین داشته باش!
نمی دانم چرا بی اختیار خجالت کشیدم....
مثل دخترهای هفده ساله...
شرم زیر پوستم دوید....
سرم را انداختم پایین و با سرعت از کنار عمه رد شدم: بیا دیگه عمه... دیر می شه ها...
و تا دم در، پا تند کردم......
که من کار بدی نکرد بودم... که این سرخی و خجالت..، از... دلتنگی بود..... از اصل..... از دلتنگی برای بازگشتن به اصـــل.....!
تا برسیم عمه بلند بلند می خندید.. جوک می گفت و هی به شانه ام می زد و سر به سرم می گذاشت!.. هر ده دقیقه هم می گفت کاش پسرم علی هم بود.....!.. و من... تا برسیم.... تا پا بگذارم توی حرم و چشمم بیفتد به گنبد و دلم پر بکشد و بعد از چند ســـال بروم زیارت کسی.. تا بچسبم به ضریح و صورتم رابهش بکشم و چشم هایم را ببندم و غرق لذت شوم و این خوشی را زیر پوست و توی رگ هایم هُل بدهم.......، لحظه ی سر کردن چادر دوست داشتنی ای را که حس می کردم بهم تقدس می بخشد...، ذره ذره به دور خود کشیدنش را.، و تمام راه ، همراه بودنش را.....، زیر دندان مزه مزه می کردم........
با عمه خندیدیم.. توی ماشین رقصیدیم و ادا درآوردیم... و من، که نه تنها در خودم، که در چشم های عمه هم برق آشتی با از دست رفته ها و دلتنگی ها را...، حس می کردم.....
پایش آنقدر درد می کرد که نیم ساعت آخر رسیدنمان به خانه، زیر لب نالید و غر زد... برف به شدت می بارید و هوا بدجوری سرد بود و...برف هم مزید بر علت شد و عمه می گفت « آدم مگه تو این هوا می ره زیارت؟!! » و چشم های من، که گرد می شد.... دلم هوای کرسی داشت و برای آخر هفته ای دلچسب، برنامه ریزی می کرد....! ماشین را که نزدیک بود روی برف سر بخورد، کشیدم جلوی پارکینگ و پیاده شدم تا عصای عمه را بدهم و کمکش کنم پیاده شود. در سمت عمه را باز کردم. خم شدم و کمک کردم پایش را بگذارد بیرون که کسی زد به شیشه ی راننده... از پشت برف پیدا نبود... خودم را عقب کشیدم و سرم را بالا گرفتم و چشم دوختم به آزاد که اولش با دهان نیمه باز و بعد خیره خیره... به چادرم زل زده بود.....!
هول شدم..! شاید هم در عین سبزه بودنم، کمی هم قرمز... نمی دانم از چی و برای چی.... درست همان حسی را داشتم که صبح در برابر عمه....! چیزی شبیه به خجالت.....! به سرعت نگاهم را گرفتم و در جواب عمه که با یک پای بیرون مانده، با صدای بلند می پرسید« کیه؟! ساره چیکار می کنی؟؟» ، دولا شدم و لب گزیدم و چشم غره ام را پرت کردم به چشم های گشاد شده ی عمه که: هیـــــس!!
با صدایی بلندتر افزودم: همکارم هستن عمه..! می تونی پیاده شی؟؟
برق چشم های عمه...، انکار نکردنی بود!
لبم را از واکنش تابلویی که البته آزاد نمی دید، محکم تر گزیدم و نفهمیدم چطور عمه با آن پای آرتروزی اش، در چشم بر هم زدنی از ماشین پیاده شد! با مهربانی سلام کرد: سلام پسرم....
آزاد.. چشمش را از من گرفت و از گنگی درآمد و با خوشرویی رو کرد به عمه: سلام حاج خانوم... حال شما خوبه؟
عمه دستم را محکم فشار داد و ابروهایش را هـُـــــــل داد سمت آزاد: ساره جان، معرفی نمیکنی؟؟
بارش برف تند شده بود... نیم نگاهی هنوز گریزان...، به آزاد انداختم... برف نشسته بود روی شانه هایش... روی موهایش... آهسته جواب دادم: آقای کیانی، مدیرعامل شرکت هستن عمه جون...
و چطـــور.... ذوقِ توی صدا و.... فشار دست هایش عمه به دست من، صد برابر شد.... !!
احوالپرسی کردند... خودم را مشغول بیرون کشیدن وسایل از ماشین نشان دادم... نمی دانم چرا ولی، دلم می خواست آزاد زودتر برود.... دلم نمی خواست بیش تر از این به چادر روی سرم، خیره بماند.
صدایش، که بر خلاف تصورم، آرام بود، بیرون کشیدم: خانوم سرشار..! می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟!
عمه مهــــــلت نداد!!!!
- چرا نمی شه پسرم؟؟!! ساره، مادر؟!!
این یعنی چـــــی عمه؟؟!! یعنی چی؟؟!! این جور مادر مادر گفتنت، این جور چشم گرداندن و تحریک حس مهمان نوازی ام، یعنی چــــی بدری جون؟؟!!! خشکم زد!! هر جور را نگاهش می کردم، خودش را به کوچه ی علی چپ می زد!!! برگشتم: حتما. طوری شده؟!
لبخند بی حواسی روی لبش بود، وقتی نگاهش را که میان من و عمه می گشت، می گرفت و کاملا به من می بخشید: نه... برات کارت آوردم و.. یه کار کوچیکی باهات داشتم....
و نگاه مستاصلی به عمه انداخت... لب زدم: البته!
باز عمه پرید وسط!!
- این جا؟! تو این برف و سرما؟؟؟!! ساره جان تعارف نمی کنی بیان تو؟!
ای خـــدا لعنتت نکند عمه!! پای چه کسی را هم به خانه ام باز می کنی!!! یک سال و خرده ای ست که می شناسمش، یکبار نه خودش پا از این در کوفتی فراتر گذاشته، نه من تعارفش زده ام، نه حتی محض کنجکاوی، همراه نیاز سرک کشیده تو!! هول به آزاد نگاه کردم و آمدم لب باز کنم که انگار بی میلی ام را فهمید، که رو کرد به عمه و لبخند زنان، به پشت سرش اشاره زد: ماشین هست حاج خانوم! زیاد طول نمی کشه!
عمه نمایشی، به گونه اش زد و لب گزید: اوا این چه حرفیه پسرم؟! تشریف بیارید تو... یه چای در خدمتتون باشیم...
آزاد کیانی به من نگاه کرد... ناچار، ادامه ی حرف عمه را که به هیـــچ صراطی مستقیم نبود و هنوز من را بچه فرض می کرد، گرفتم: بفرمایید...
عمه هن و هن کنان، راه افتاد.... کلید انداخت و در را باز کرد.... برگشتم رو به آزاد که دستش را گذاشته بود روی سقف ماشین و مثل من، مسیر رفتن عمه نگاه می کرد.... در را با شدت بستم که از جا پرید و به من نگاه کرد! خودم هم نفهمیدم چرا آنقدر محکم کوبیدم!! از واکنشش خنده ام گرفت!! ابروهایش را فرستاد بالا و... با سر به ماشینش اشاره کرد: بیا تو ماشین بهت می گم... نمیام تو..
کلافه نگاهم را گرفتم و راه افتادم تا سوار شوم و پارک کنم: ناراحت می شه...
میانه ی راه دستش را گذاشت روی در نیمه باز من و مکث کرد... سرم را بالا گرفتم و چشم دوختم به صورتش... چند لحظه روی صورتم چرخید و بعد به ساختمان اشاره کرد: من میارمش تو... سُره...
برای فرار از نگاه ممتد و موشکافانه اش، یک قدم رفتم عقب: یه ساعت دیگه باید برم داروهاشو بگیرم... همین بیرون بذارش... لطفا...!
همان طور که می نشست داخل ماشین، صدایش آمد: خودم می رم برات میگیرم.. ریموتو بزن..!
از دیدنش پشت دویست و شش دوست داشتنی ام، خنده ام می گرفت! اصلا بهش نمی آمد پشت رل همچین ماشینی بنشیند...!! خنده ام را خوردم و ریموت را زدم و تقریبا دویدم تو! با عجله چند تکه لباسی که روی مبل ها افتاده بود را برداشتم... پایم گیر کرد به روفرشی و نزدیک بود با مغز زمین بخورم.... اگر دستم به عمه می رسید..... صدای آزاد می آمد.. انگاری داشت با موبایلش حرف می زد.. لباس های خاک بر سرم زیر بغل بود وقتی عین احمق ها لبخند می زدم و تعارفش می کردم تو... نگاهش حین حرف زدن، باز سر خورد روی چادرم.... چنگم را داخل لباس ها فرو بردم.... باز می خواست مسخره ام کند؟! زبانش می رفت که آلوده به حقارت بشود؟؟!!... سوییچ را به حالتی آویزان توی هوا گرفت.. دستم را جلو بردم... رهایش کرد و به شخص پشت خط گفت: آخر شب باهات تماس می گیرم، فعلا!
تعارفش کردم... عمه نشسته بود روی مبل و دعوتش می کرد... دویدم توی آشپزخانه و چای ساز اهدایی آریا را زدم به برق... برگشتم.. آزاد نشسته بود... لبخندی هول هولکی بهش زدم و دویدم توی اتاق خوابم.. لباس ها را شوت کردم روی تخت و نفسم را پرت کردم بیرون! چادرم را از سرم کشیدم و چند لحظه آرامش و نفس گرفتم.... الکی الکی هول شده بودم... هر کی به جای آزاد بود، آن هم آزادی که من را با این سر و وضع میدید، هرگز اینطور نمی شدم.! دستی به شال آلبالویی روی سرم کشیدم... عطر ملایمی زدم و وارد هال شدم.. چای ریختم و کنارش توت و قند گذاشتم و به هال بردم.... آزاد از حرف زدن با عمه دست کشید و به من نگاه کرد... اولین بار بود به جز نامزدی نیاز، من را اینطوری می دید.... با این بلوز و شلوار مشکی و لَخت.... تازه یادم افتاد که هنوز می توانم خودم را به دلخوری بزنم و به جای گریز، بابت حرف زدن آن شبش و قضیه ی سیگاری که کاملا حل شده بود!! کمی هم، طلبکار باشم...!
عمه با ذوق حرف می زد: خب پسرم... خوش اومدی... ساره جان خیلی تعریف شما رو می کنه...!
چشم هایم دو تا نعلبکی شد!! من کی تعریف آزاد را کرده بودم؟؟ اصلا من کی ازش حرف زده بودم؟؟ آن هم این طور با آب و تاب...!! آزاد پاکت نباتی رنگ کارت را از جیب پالتویش بیرون کشیدو روی عسلی مقابلش گذاشت... شعف در قلبم ریخت و در چشم هایم.. کارت را با ولع باز کردم و خواندم... لبخندم پهــــن بود: وای آزاد.. خیلی خوشحالم!
و حواسم نبود... که نگاه متفکر و پر خنده ی عمه، چطور روی صورت آزاد می گردد..... آزاد گفت: خودش می خواست برات بیاره، کاری براش پیش اومد، داد دست من...
عمه داشت می گفت: نمی دونم شبنم تاج بشناسید یا نه... والا یه مدتی ساره...
و با آزاد مشغول حرف زدن شد.. از من.. شبنم.. طراحی و دوخت... نگاهم سر خورد روی چای آزاد... سرد شده بود انگاری.... برخاستم: می رم چاییتو عوض کنم.. سرد شده...
حین حرف زدن با عمه، سری تکان داد.... ایستادم جلوی چایساز و زل زدم بهش تا به جوش بیفتد.... ایمان داشتم که هزار فکر در سرش چرخ می خورد... لابد حالا که داشت با عمه صحبت می کرد، حواسش به چادرم بود... می خواست حرفی بزند؟! حتما می زد.... حتما به وقتش می گفت.. می پرسید... اگر هم دلش می خواست...، مسخره می کرد....! گوشه ی لبم را گاز گرفتم.. کاش دلش نخواهد....
صدایش از هال آمد: ساره جان....؟! تو بساطت سیگار داری؟!
صدای قل قل چایساز بلند شد... ابروهایم را فرستادم بالا و نگاهش کردم.... بهش نرسیده بود، داشت از دست می رفت یا کلا جلوی عمه مرض داشت؟!!!.. چشم غره ی غلیظی رفتم: نخیــــــر جناب کیانی!
کتری را بلند کردم... صدای زنگ تلفن آمد.. عمه برداشت... دولا شدم و از کشوی پایینی بسته ی سیگار را بیرون کشیدم و داخل سینی گذاشتم... کتری را خم کردم داخل فنجان... عجب خری بود آزاد!!! از صفتی که بهش داده بودم خنده ام گرفت که صدایی از پشت سرم گفت: به چی می خندی؟!
هیــــــنِ خفه ای کشیدم و با ترس از جا پرسیدم! پشت سرم ایستاده و خم شده بود.... دستم را گذاشتم روی قلبم... بیشتر خم شد و به فنجان توی دستم نگاهی انداخت و با بی خیالی گفت: یه نخ نداری؟! کلافه م.....
برگشتم و چند ثانیه، عاقل اندر سفیــــه نگاهش کردم...!! بعد... پاکت ESSE توی دستم را تخت سینه اش کوبیدم! نیشش باز شد!! و با حالت بامزه ای گفت: مخلصیـــــــم !
سینی را برداشتم و راه افتادم به طرف هال.. آزاد همان طور که پشت سرم می آمد، آرام گفت: برگشتی به دوران جاهلیت؟!
چرخیدم... رو به رویش... ابروهایم بالا پرید... استفهامی... نیشخند زد: شبیه خانوم معلم ها شده بودی!!
مسخره می کرد...؟! نه مسخره نمی کرد...! جور دیگری بود.. لحنش فرق داشت.. حداقلش من نمی توانستم مفهومش را بفهمم...! بی هوا زمزمه کردم: ازم بدت اومد....؟!
پکی به سیگار توی دستش زد... نگاهم سر خورد روی سیگار.. کی روشنش کرده بود....؟!... به آزاد که نه...، حالا و آن لحظه، به کیانیِ همکلاسی نگاه کردم... چشم هایش را تنگ کرد... از ذهنم گذشت، درست شبیه روزی شده که برای اولین بار در اروس دیدمش...... خیره ، نگاهش را نگرفت.... مکثی کوتاه در من نشست... روی پاشنه چرخیدم و راهم را گرفتم و رفتم.....
نیم ساعت بعد که بلند می شد.... نیم ساعت بعد که هنوز آن نگاه متفکر و مرموز و... بی حواس! را داشت.... عمه لب به دعوت گشود: فردا شب حتما برای شام تشریف بیار پسرم...
چشمم روی لب عمه خشک شد... برگشتم به آزاد نگاه کردم که کتش را می پوشید.... معمولا آخر هفته برنامه های خودش را داشت... کمتر دیده بودم حتی با نیاز باشد...!.. با بی میلی نگاهش کردم.... کاملا بی میل! نگاهم را خواند! محال بود که نفهمد! تقریبا مطمئن بودم که رد می کند.... مطمئن بودم برنامه های مجردی خودش را دارد... که در عین ناباوری، موزیانه نگاه از من گرفت و رو به عمه لبخند زد: اگر مزاحم نباشم....

***

نهار را پیش آقاجون و حاج خانوم مانده بودم. آقاجون می گفت آخر هفته می رود دیدن عمه و حاج خانوم هم لبخندی تقریبا راضی بر لب داشت... بوسیدمش و در دلم فکر کردم که چی می شد، اگر کمی زودتر این کار را می کردید؟!... هیچی... هیچ اتفاقی نمی افتاد جز اینکه، این زمان از دست رفته را جبران می کردید.... این زمانی که به پلک زدنی از دست می رفت و.... هیچ جوره، به دست بازنمی گشت....!..
کیسه های سنگین خرید را گذاشتم روی کانتر و در جواب عمه که حال برادرش را می پرسید، به گفتنِ « خوب بودن » اکتفا کردم... از دیشب تا حالا باهاش سرسنگین بودم و خودش هم فهمیده بود اما... طبق معمول با قربان صدقه و شیرین زبانی، می خواست از یادم ببرد.... تا عصر حال خیلی مساعدی نداشتم.. دلشوره داشتم و دست و پایم یخ زده بود. زنگی به علی زدم و حالش را پرسیدم.. از ثریا که پرسیدم، او هم جوابی را داد که من به عمه داده بودم... اکتفا کرد... اما خودش به نظر بهتر می رسید... یاد روزی افتادم که آمد اروس... شاید شش هفت ماه پیش بود... آمدو یکراست رفت دیدن کیانی... دیداری نیم ساعته که وقتی تمام شد، من تازه فهمیدم.... هیچ وقت هم بهم نگفت چی گفته و چی شنیده....
دم غروب، نمازم را که خواندم، آرایش مختصری کردم و کمی به کارهای شرکت سر و سامان دادم که نیاز آمد.. قرار نبود بیاید... در را که باز کردم، حجم عظیمی از سرما را با خودش آورد تو و همان طور که سر پا بند نبود، با ذوق گفت: ساره بیا اینو ببین، نمیام تو!
و ساک کوچک دستش را باز کرد و تاج عروسی اش را، نشانم داد...... نیاز با ذوق و هیجان زده.. بالا و پایین می پرید و جیغ های کوتاه و پر از شادی می زد... از جیغ های نیاز، من هم به خنده افتاده و سر ذوق آمده بودم... محکم بوسیدمش و از ته دل تبریکش گفتم! تعارفش کردم تو که گفت کوروش دم در منتظر است و رفت.... پنج دقیقه از رفتنش نگذشته بود که باز صدای آیفون بلند شد... گوشی را برداشتم و با حرص به نیشخند آزار دهنده ی آزاد غریدم: آزاااااد !!!
جوری که یعنی.... از هفت دولت آزاد... از هزار فکر و خیال آزاد... از چیزی به اسم مغز، آزاد.....!!! صدای خنده اش را شنیدم و گوشی را گذاشتم.... شال مشکی ام را روی سرم مرتب کردم و با فکر اینکه اخر نفهمیدم دیروز برای چی آمده بود دم خانه و چکارم داشت..، و آخر هم یادش رفت برایم داروهای عمه را بگیرد و من هم یادش ننداختم، منتظر ایستادم... عمه داشت با ذوق نگاهم می کرد... تا کی قرار بود از دست عمه حرص بخورم، خدا می دانست!!! به صدای قدم های آزاد توی راهرو، برگشتم... آمد... با نگاهی متفکر و هجم عظیمی از اضطرابی ناگهانی! دلم می خواست مسکن بخورم... یا.. یا شاید.. سیگار بکشم...! احتیاج مبرمی به آرام بخش داشتم....! یا شاید، چیزی شبیه به آرام بخش!
سبد جمع و جور لیلوم ها را بالا گرفت و لبخند زد: شب بخیر بانو!
بانو!! زبان باز متملق!!! دست هایم را برای گرفتن گلها جلو بردم که فوری دستش را کشید: آ آ ! نیستن بدری خانومِ مهربون؟!
اسم عمه را از کی فهمیده بود؟!! صدای عمه بلند شد و متعاقبش، اندام فربه ای که با درد از آرتروز، به سختی تا جلوی در می کشیدش: سلام پسرم... خوش اومدی مادر... بیا تو...
دست های من میان زمین وهوا مانده بود وقتی آزاد، سبد گلها را به عمه می داد....... و من، که آن لحظه حقیقتا دلم می خواست سر به تنش نباشد!!! عمه تشکر کرد و با صمیمت دعوتش کرد داخل.... حس خوبی به این گلها... به این جمع سه نفره... به این صمیمیت ها.. ، نداشتم..... تا مشغول احوالپرسی بودند، گلها را روی عسلی کنار آباژور گذاشتم و برای بردن چای به آشپزخانه رفتم.... صدایشان می آمد... و من داشتم به این فکر می کردم که اصلا ادب را رعایت نکرده و نپرسیده بودم چی میل دارد....! سینی کوچک و چوبی چای را برداشتم... ظرف شیرینی لبنانی های کوچک و خوشمزه را کنارش گذاشتم و به هال رفتم.... سینی را گرفتم جلوی آزاد وخم شدم.... خودش را جلو کشید و زیر لبی پرسید: احوال خانوم بداخلاق؟!
همین جوری، بِر و بِر نگاهش کردم....! روی پاشنه های سبکم چرخیدم و خودم را رها کردم رو یمبل رو به روی LCD ... حالا زاویه ام با عمه و آزاد، نود درجه بود... عمه تعارفش کرد... از روزی که گذرانده بود پرسید.... جواب های آزاد، تماما، کامل و با خوشرویی بود... حتی وقتی داشت می گفت از صبح دنبال یک سری کار شخصی بوده و من فکر کردم کار شخصی یعنی خانوم های خوش بر و رو...! بعد توی دلم خودم را بابت غیبتم، ملامت کردم.... نگاه ساکت و صامتم به صفحه ی سیاه LCD بود.... حس خوبی نداشتم... هیچی.... صدای اخطار دهنده ی عمه، از میان افکار مخرب، بیرون کشیدم: ساره جان، شما چرا ساکتی؟!
نگاهشان کردم.... با فاصله ی کمی از هم نشسته بودند... صمیمی.... بلا فاصله از ذهنم گذشت که عمه، یک پسر باز قهار است!!!
لبم را از خنده ی احتمالی جمع کردم و دستم را ناخواسته روی شکمم گذاشتم و به خیال اینکه دلشوره ام کاملا بی معنی ست، لبخندی زورکی زدم: من...
آزاد لبخند زد و نمی دانم چرا لحنش تسلی دهنده به گوشم رسید: احتمالا از حضور من راضی نیست....
احـــمق! این چه حرفی بود جلوی عمه ی پسر پرست من؟!؟!
چشم هایم را گرد کردم: این چه حرفیه!!
عمه به بهانه ی سر زدن به غذا با چشم غره ای به من، از جا بلند شد... آزاد با چشم بدرقه اش کرد و بعد... آهسته پرسید: خوبی؟!
چقدر مسخره بود اگر می گفتم نه... اگر می گفتم اضطراب و دلشوره ای که نمی دانم از سر چیشت، دارد خفـــه ام می کند آزاد! چقدر زشت واحمقانه و.. بچگانه بود.... از قالب بدخلقی درآمدم: خوبم...
به صورتم اشاره کرد: خیلی بی رنگ و رویی.. چته؟! مریضی؟!
کفری شدم!!
- انقدر به من نگو چته!!! نـــع!!
و تلویزیون را روشن کردم....
- سرشار!
روی یکی از کانال ها نگه داشتم.. صدای سنتور در خانه پیچید....
- بله...
- به من نگاه کن...
دل و روده ام بهم می پیچید....! عاصی، با فشاری سقوط کرده، چشم هایم را بهش دادم.... لبخند کمرنگی زد: می خوای من برم؟!
چرا مهربان شده بود؟!!.. چرا اینجوری شرمنده ام می کرد؟!!.. خاک بر سرت ساره! چقدر بد شده ای که این طور رسم مهمان نوازی را به جا می آوری....... بلند شدم.. باید می رفتم دستشویی....
تلاشم برای لبخند زدن، بیهوده بود: الان میام....
و بی آنکه منتظر بمانم، قدم هایم را به سمت دستشویی داخل حمام پشت سر آزاد، تند کردم.... صورتم را با آب شستم.. نباید به فکرهای خرابم اجازه ی بال و پر می دادم.. نباید حتی علنی شان می کردم... نمی گذاشتم... اجازه نیم دادم.... بیچاره آزاد که تقصیری نداشت!... باز مشتی آب به رویم پاشیدم... کمی ایستادم... و از حمام بیرون رفتم....
عمه مشغول سرو غذا ها بود و آزاد داشت با موبایلش حرف می زد.... گوشم قربان صدقه هایش را شنید... البته که آزاد هرگز از روابط شخصی اش با من حرف نمی زد.. هرگز! هر جی که بود، اگر می خواست، به نیاز می گفت.. عمه را مجبور کردم بنشیند پشت میز کوچک و چهار نفره ی جلوی آشپزخانه و سریال محبوبش را ببیند تا من همه چیز را اماده کنم... همان طور که سرم گرم بود، با صدای تقریبا بلند گفتم: شما که داشتی نماز می خوندی، نیاز اومده بود تاجشو نشونم بده...
برگشتم پی عمه که آزاد همان طور که موبایلش را قطع می کرد، نزدیکم شد و لبخند زد: نمی دونستم...
با استرس به عمه نگاه کردم... محو تماشای سریال، هیچی نمی شنید انگار...! نیم نگاهی به آزاد که کنارم بود، انداختم: آره... قبل از شما اومد...
و روی پنجه ایستادم تا لیوان های دهان گشاد آبی را از کابینت بالایی بیرون بکشم....
- چطور بود؟!
و یکی از لیوان ها را بدستم داد.... حالا درست از پشت سر حایلم شده بود و در حالیکه حرف می زدیم، یکی یکی لیوان ها را بدستم می داد....
- خیلی خوشگل بود....
- خوشت اومد؟
- اوهوم...
آخرین لیوان را از دستش گرفتم و چرخیدم... کمرم را به کابینت ها چسباندم تا حداکثر فاصله را حفظ کنم...
- آزاد...!
منتظر، فقط نگاهم کرد... باز دلشوره جانم چنگ زد... پشیمان از بدرفتاری ام، زل زدم به یقه ی پلیور نازک و طوسی تیره اش: من اصلا منظوری نداشتم که...
سه تا لیوان را با هم برداشت و راه افتاد به طرف میز: اینارو کجا بذارم؟
مستاصل، نالیدم: آزاد!
برگشت... دست های خالی اش را توی هوا بالا گرفت: واقعا مهم نیست ساره! خودتو درگیر نکن! من ناراحت نشدم!..
چشم هایم را تنگ کردم... خب خدا را شکر که بهش برنخورده بود.. که اگر می خورد، یقیننا یک ثانیه هم نمی ماند! لب زدم: تو چرا انقدر مهربون شدی امشب؟!
بعد لب هایم را با بی میلی جمع کردم: نباش! اصلا بهت نمیاد!!
آهسته خندید و نگاهش میان من و عمه پیچید....
عمه و آزاد رو به روی هم نشستند و من بینشان... برای خودم سالاد ریختم و عمه برای آزاد غذا کشید... آزاد تشکر کرد و با خوشرویی مشغول تعریف از دستپخت عمه شد..... دلم چنگ می خورد.... آزاد جواب عمه که تاریخ عروسی نیاز را می پرسید ، داد و عمه با مهربانی گفتد: ان شالا عروسی شما پسرم...
باز دلم بهم خورد....
چنگالم را داخل کاهوی سس خورده فرو بردم و به دهان کشیدم....
عمه بود که داشت می گفت: به خدا من همیشه به همه جوونا می گم... تنهایی فقط برازنده ی خداست! آدمیزاد باید جفت داشته باشه!
فشارم به طرزی عجیــــــب و ناگهانی، سقوط کرد کف سالن.....
مات زل زدم به دهان عمه .....
آزاد در جواب تبسم کرد: خب همه که جفتشونو پیدا نمی کنن بدری خانوم! بعضی ها تنها بمونن براشون بهتره!
عمه که انگاری بحث مورد علاقه ای را پیدا کرده بود، لب هایش رابا زبان تر کرد: این چه حرفیه می زنی پسر جان! من همیشه به ساره می گم! تنها فقط خدا! شما هنوز جوونید... هزار جور سودا تو سرتونه... سر پیری باید یکی باشه دستتونو بگیره...! این برادر زاده ی من گوش نمی کنه! لج می کنه آقای کیانی.... شما بهش بگو.... زن که نمی تونه از پس یه زندگی، یه تنه بربیاد! آخرش می شه یکی مث من.... سر پیری.... این دختر، لـــج می کنه آزاد جان! الآن مدتیه یه خواستگار خوب داره.....
غذا، درسته توی گلویم گیر کرد....!
سرم گیج رفت....
زل زدم به عمه....
چی داشت می گفت....
من که اصلا خواستگار نداشتم!!! عمه داشت از کی حرف می زد؟؟ خدای من.... چشم هایم سیاهی رفت.... فشارم با سرعتی هزار برابر سرعت نور.... کف سالن پرت شد..... دست عمه را....، خــــــــوانده بودم................!....
نفسم تنگ شد.... چشم های گشاده ام را به عمه دوختم.... دلشوره ام برای همین بود.. دلشوره ام.... از این جمع گند گرفته ی سه نفره!! از همه ی جمع هایی که به عمه و نقشه هایش منتهی می شد.... « خانه ی عمه بودیم.... سبزی خوردن ها را من چیده بودم.... کامران داشت می گفت: دختر مردم صاحاب داره عمه خانوم.........»....
صدای آزاد را می شنیدم و نمی شنیدم: والا من چی بگم....
و عمه... که تیر های آخرش را پرتاب می کرد: این بچه داره خودشو تباه می کنه... شما که دوستشی...، شما بهش بگو.... بهش می گم سر کاری که هستی، دور و برت...
با لقمه ی توی گلویم گیر کرده... با بغض.. با درد.... برگشتم سمت عمه و تقریبا داد زدم: عمـــــــه !
چنگالم را پرت کردم... بشقابم را برداشتم و قدم های لرزانم را، به طرف آشپزخانه، تند کردم.....
صدای عمه پیچید: اِوا ساره جان....
نشستم کف آشپزخانه... تکیه زدم به کابینت ها... انگشت هایم را توی هم قلاب کردم و هی.. بهم پیچیدمشان..... عمه.. عمه ... عمه.. خدا لعنتت نکند عمه...... نقشه کشیده ای من را بیندازی به آزاد؟! عمه داری من را چوب حراج می زنی؟! عمه داری به بهانه ی تنها نماندنم سر پیری، آواره ی خانه ای کنی که خشت خشتش به قلبم فشار می آورد....؟؟!!.. داری خرابم می کنی عمه.... داری خرابم می کنی... کـــــــاش بفهمی........
کسی نشست رو به رویم.. سر بلند نکردم... عوضش.. دست هایم را که به وضوح می لرزیدند، در هم گره زدم....
- ساره؟!
کاش برود گورش را گم کند....
کاش عمه را هم ببرد....
خدایا... خجالت بکشم یا متنفر باشم...؟!..
- پاشو زشته جلوی عمه ت....
سرم را بالا گرفتم و عصبی نگاهش کردم: به تو ربطی نداره!!
همان جوری.. فقط بهم خیره ماند.... نگاهم را گرفتم... بوی گند اونتوس توی سرم پیچیده بود....
صدای عمه آمد: بیا پسرم.. اینو بگیر...
صدایش.. شرمنده بود....؟! آزاد چیزی روی شانه هایم انداخت و زمزمه کرد: پاشو یه دقیقه با من بیا تو حیاط.... پاشو...
عصبی بودم... پرخاش داشتم.. بغض داشتم.... داد داشتم.....!..
دستی را که نمی دانم چطور آنقدر احمقانه به سویم دراز کرده بود ، پس زدم و از جایم بلند شدم.... کاپشنم از سر شانه ام افتاد....راه افتادم.. عمه به دنبالم پا زد....
- ساره.. عمه جونم...
در راباز کردم.. حجم عظیمی از سرما.. زبانه کشید.....
لرزم گرفت... دلم بهم پیچید....
در را بهم کوبیدم و راهی حیاط پوشیده از برف شدم.... باید با این جماعت چه می کردم؟!... خدایا... عمه بسش نبود...؟! عمه.. به قول خودش همان یکبار هولم داد و ذوق زده شد، بسم نبود؟!! چطور همچین فکری درباره کسی مثل آزاد!! به ذهنش خطور کرد؟؟!!!.. نشستم لبه ی باغچه که پنجاه شست سانتی با زمین فاصله داشت.... صدای قدم هایی روی برف دست نخورده ی به شب نشسته، در گوشم نشست..... خودم را سرزنش کردم.. نباید بیرون می زدم.. نباید سر عمه خالی می کردم.. نباید صدایم را رویش، جلوی میهمانی که به گمان عمه هیچی نمی داشست، بلند می کردم.... خدا لعنتم کند... خدایا.. چقدر کارم زشت بود!..
کاپشنم باز، دورم پیچیده شد.... گوشه چشمی به آزاد نگاه کردم.. کنارم نشست.... لبه های کاپشن را میان دو انگشتم، محکم گرفتم.... صدای آتش زدن سیگارش، تنها صدایی بود که حیاط را پر کرد....
- تو خیلی بد با این پیرزن رفتار می کنی ساره...
نگاه تندی بهش انداختم: تو هیچی نمی دونی!
از پشت دود، چشم هایش را تنگ کرد: بگو تا بدونم!
دستم را به علامت « برو بابا » تکان دادم.... ناگهان مچ دستم را محکم در هوا گرفت وفشار داد: احمق! من که بچه نیستم نفهمم هرچی میگه منظوری نداره و از سر دلسوزیه!!
همان جور که مچم را.. دردناک تر فشار می داد.... صورتش را نزدیکم گرفت و با هر کلمه اش، دود را توی صورتم پرتاب کرد: تو چرا بچه بازی درمیاری؟!! نمی فهمی نباید دلشو بشکنی؟!! هر چیم که بگه، من که خر نیستم بذارمش پای خورد کردن تو!! پس دهن ِ کله ی پوکتو ببند و انقد همه رو محکوم نکن!!!
دستم را محکم رها کرد و رویش را برگرداند ...
مچ دردناکم را با دست دیگرم مالیدم.. بی شعور...! اگر حق با او نبود، مسلما بلندتر می گفتم!!!
سکوتش طولانی شد.... تا من حرف نمی زدم، حرف نمی زد... حتی اگر تا صبح می نشست.. این اخلاق هایش دیگر دستم آمده بود.... بوی اونتوس.. بوی خانه ی عمه... هنوز در سرم بود وقتی آهسته... و با بغض... زمزمه می کردم: تو نمی دونی....
سیگارش را انداخت میان برف های زیر پایش و صدایش کمی بالا رفت: هیشکی نمیدونه ساره! چون این زندگی توئه و خودت هم باید یه تنه جورشو بکشی!! مـــی فهمی؟؟!! یه تنه!! به هیچ کس ربطی نداره که تورو درک کنه... یا دائم نگران ناراحت نشدن تو باشه....! اگرم اون پیرزن بیچاره دو جمله از سر دلسوزی گفت، بازم وظیفه ش نبوده که بگه! درست یا غلط، وظیفه ش نبوده!! اینو بفــــــهم!!
با دهانی نیمه باز و چشم هایی اشکی... زل زدم بهش....
چقدر من را می کوبید....
و از نو.. می ساخت......
لب هایم بهم خورد....
چشم هایش حالا، زیر نور کم جان چراغ حیاط، خسته به نظر می رسید.....
دلم فشرده شد....
لب هایم بهم خورد... اما... نتوانستم حرفی بزنم....
کلافه چنگ زد میان موهایش... سرش را به اطراف چرخاند... چند لحظه بعد برگشت سمت منی که هنوز زل زده بودم بهش و... دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم.......
به سرفه افتادم... دود را با دستم پس زدم.. لبخند مهربانی زد.... دماغم را بالا کشیدم... سردم بود.. خیلی....
- آزاد...
- ساره میدونی که نباید انقد زود واکنش نشون بدی... نمی دونی ؟!
لب هایم را بهم فشردم... چقدر که من افتضاح بودم......!... سعی کردم... همه ی تلخی های خانه ی عمه را... همه ی کور شدن ها و دل بستن ها را.. فراموش کنم و..... لبخند کجی بزنم: من خیلی افتضاحم..... نه..؟!
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با تک خنده ای، کلاه کاپشنم را تا صورتم پایین کشید: یه چیزی اونور تر!
پاهایم را بهم چسباندم و دست هایم را در بغلم جمع کردم و زل زدم به برفی که دوباره باریدن گرفته بود.....
- من دلسوزی نمی خوام... محبت نمی خوام.. دل نگرانی نمی خوام.....
- خودتم می دونی که اختیار دل دیگرانو نداری...!
- کلافه می شم.... کلافه می شم از این حرفها... من... آزاد من .... من یه بار با طناب عمه م رفتم تو چاه...! یه بار دیگه، محــــاله ممکنه!!
- خودتو گول نزن! اختیارت کجا رفته ؟! شعورت کجا بود؟!
چانه ام را تا حد ممکن.. چسباندم به سینه ام.....
- یه طناب، هر چقدرم پوسیده که البته من بعید می دونم، همون قدری که می تونه تو رو بندازه تو چاه، می تونه درِتم بیاره..! اختیارش تو دست خودته! می خوای بندازی گردن این و اون؟؟
- نمی ندازم اما... تو زن نیستی! نمی فهمی!
پوزخند زد... بلند.. آزار دهنده...!
- چقدر احمقانه!
راست می گفت... چقدر احمقانه....
- یه بار افروز با شوهرش دعواش شده بود... اومد خونه مامان... قهر! من نمی دونستم اونجاست... وقتی رفتم و دیدمش، با هم دعوامون شد... انتخاب حمیدو انداخت گردن من! گفت تو و مامان انتخابش کردید... و یکسری مزخرفات دیگه....
برگشت نگاهم کرد: چنان خوابوندم تو گوشش.... که تا دو سال باهام حرف نمی زد!
فقط نگاهش کردم.....
انگشت اشاره اش را بالا گرفت: تا یادش باشه اشتباهات خودشو، کوتاهی های خودشو، گردن دیگران نندازه!
زیپوی طلایی رنگش را از کتش بیرون کشید.... سیگار بعدی را آتش زد....
زل زدم به سیگارش.... اشتباه از من بود... من بلد نبودم.. من.... من خرابش کردم... صاحب اونتوس را...، من خراب کردم......... آره.. می دانستم... و این دانستن، چقــــدر بها برده بود........ سردم بود.. خیلی سرد..... چقدر احتیاج به آرام بخش داشتم... که بگیرم بخوابم و...... نگاه خیره ام به پاکت سیگار آزاد بود.. بی اراده و معصومانه گفتم: یه دونه هم به من می دی...؟!
از پشت دود، تنگ نگاهم کرد... با خجالتی که نمی دانم از کجا آمده بود، اضافه کردم: البته اگه از بوی گند دهنم...
اجازه نداد ادامه بدهم.... پاکت را به طرفم گرفت.... یکی برداشتم... فندکش را آتش زد و جلو گرفت... برف می بارید.... سیگار را... که خجالت نمی کشیدم... که اصلا خیال نمی کردم جلوی آزاد زشت باشد... که اصلا آزاد کسی باشد که بخواهی جلویش خجالت بکشی...، به لب کشیدم......
رویم را برگرداندم به برف های نشسته بر زمین.... به برف هایی که یکی یکی و دانه دانه... از آسمان فرود می آمدند....
صدایم... خش داشت....
صدایم.... آرام بود اما...،
درد داشت.....
- هیچکس به من یاد نداد... حتی.. حتی خودشم... یه بار نگفت درستش چیه.. یه بار توجیهم نکرد.... فقط یه بار.... من.. من خیلی ضعیف بودم.... خیلی بچه بودم... هیچی بلد نبودم.... زندگی رو نمی دونستم... حتی.. حتی اونو نمی شناختم....! من... من فقط عشقو می شناختم.... و اونقدر احـــمقانه و ناباورانه توش غرق شدم که..... هیشکی دست و پا زدنمو ندید..... هیشکی...........
بغضم را خوردم و.... پک محکم تری به سیگار توی دستم زدم....
- بیا.. تو گوش منم بزن اما... ،
برگشتم به آزاد که به سیگارش پک می زد نگاه کردم: من یه تو دهنی، بدترشو خوردم!...
فکش سخت شد... رویش را گرفت.... ادامه دادم: من کور بودم... من کور شدم... عمه چرا ندید؟! عمه چرا دل و دینش رفت؟!.. پدر و مادرم چرا کور شدن؟!.. آزاد.... هیچکس ندید!! همه گفتن خوبه! همه هولم دادن! بعد... یه دفعه... رهــــام کردن.....!... حتی اونایی که دم از تا پای جون بودن می زدن....
بد کام گرفتم و دودش به گلویم پرید... به سرفه افتادم.... خانه ی عمه در ذهنم جان گرفت... من یاد گرفته بودم.. یاد گرفته بودم خودم را کنترل و گذشته ها را، گذشته تلقی کنم.......! عیب های خودم را به مدد خودم و این و آنی که شامل آزاد و نیاز می شد، می دیدم و بهتر خودم را کشف می کردم.... من، که خیلی وقت بود دلم نمی خواست به پشت سرم نگاه کنم..... و حالا، یکهو بی طاقت شده بودم! لب گزیدم... خیلی بد شد... خیلی.... من...، که خیلی وقت بود یاد گرفته بودم که همه چیز را، به دست های باد بسپارم...... بغضی را که همیشه از خودم می پرسیدم « چطور می شود قورتش داد؟!» ، قورت دادم : یه لحظه بچه شدم... و اینکه، فکر کردم... تو.. ممکنه که تو...
حرفم را برید: ساره گل یخ دیدی...؟!
دماغم را که از سرما قرمز شده بود، بالا کشیدم: نه...
داشت به باغچه نگاه می کرد... ابروهایش را بالا فرستاد و نگاهم کرد: جدا؟! حیاط خونه ی ما پر از گل یخه..... یه بار می برم نشونت می دم....
نفهمیدم چرا از گل یخ حرف زد... باهاش همراه شدم: چه رنگیه؟!
سیگارش را توی برف انداخت... تکه ی برف جلوی پایش آب شد و زمین را سوراخ کرد.... لبخند زد: گلبرگای بیرونیش لیمویی هستن..، داخلش هم تقریبا بنفشه....
ته مانده ی دلشوره و ناراحتی ام را هم همراه بازدمم بیرون فرستادم: خوش بوئن؟
نفس بلند و عمیقی کشید....! خیره نگاهم کرد و سر تکان داد: خیلی...
از جایم بلند شدم... زیرم برف بود و جفت پاهایم رو به منجمد شدن می رفت: من لاله دوست دارم..! لاله ی قرمز...!
با مکثی نسبتا طولانی.. از جا برخاست.... سرش پایین بود... رو به رویم ایستاد و وقتی سرش را بالا گرفت، تمام دسترسی ام به ته مانده ی نور چراغ حیاط، از بین رفته بود.....
- ساره...
نفسش.. بخار شد و پرت شد توی هوا....
منتظر ماندم...
جوری صدایم زده بود... جوری که برایم غریب بود و اصلا درکش نمی کردم.... یاد دیروز افتادم... بی هوا....
و نمی دانم چرا... دلم خواست بپرسم: دیروز...، بازم دلت می خواست تحقیر و مسخره م کنی...؟!
همین جوری.. فقط زل زد بهم...
همین جوری... فقط زل زدم بهش....!
آهسته گفت: من کی تورو تحقیر کردم...
جوری گفت... انگار بخواهد طفره برود... انگار بخواهد بگوید از چی حرف می زنی؟ من که یادم نیست..! یادش نمی آمد؟!... ایرادی نداشت... اگر یادش نمی آمد، اگر می خواست فراموش کند، من هم به یادش نمی آوردم.....
دست هایش را توی جیب های شلوارش فرو برد و لبخندی کاملا تصنعی زد: می خوای برگردی به دوران جاهلیتت؟؟!
خنده ام گرفت.... او چه می خواست؟!
خنده ام را نخوردم... رهایش کردم در فضای بینمان.....
- برای تو مهمه؟! اگه برگردم بهش، دیگه دوستم نیستی؟!
- سوالمو با سوال جواب می دی؟!
شانه بالا انداختم: نه.. اما می خوام تو اول بگی.
و شمرده شمرده.... تکرار کردم: منفور می شم؟! بهم پوزخندای نیش دار می زنی؟؟ تورو یاد همه ی کسایی می ندازم که ازشون بدت میاد؟؟ یا شایدم... اُمــــل و غیر قابل تحمل؟! هوم....؟! دیگه منو تو شرکتت راه نمی دی؟ نمی ذاری برات کار کنم؟؟
اخم کرد....
بیشتر.....
پررنگ تر......
با غضب گفت: چرند نگو!
خودم را از سرما، جمع کردم: من کاملا جدی پرسیدم همکلاسی....
نگاهش را چند ثانیه دور حیاط گرداند و بعد معطوفش کرد پشت سرم... نفس بلندی کشید و به انتظارم پایان داد: نمی دونم...!
لبخند زدم....
نمی دانم برای چی اما...، لبخند زدم.....
شاید از سر اینکه آزاد..، هنوز همان آدم بود... تنها کمی منعطف تر.... شاید برای اینکه راستش را می گفت...! برای اینکه... آزاد، تنها مرد راست گویی بود که دور و برم سراغ داشتم....! طی این یکسال و خرده ای عوض نشده بود.. و من، نه که نتوانتسه باشم، نخواسته بودم ... سعی نکرده بودم برای تغییر باورهای آوار شده اش.. من خودم بودم، و اجازه می دادم که خودش، به باور برسد....... آزادی که حتی یکبار هم بابت تحقیر ها و توهین هایش، هنوز هم از من عذرخواهی نکرده بود.... حتی یکبار.... آزادی که سعی نمی کرد هیچ کس را با دروغ بپیچاند... رک و راست حرفش را می زد.... علی نبود که به خودش و گلی و ثریا...، برای رهایی و به بهانه ی خوشبختی شان، دروغ بگوید.. یا حتی نه، کمتر، حداقلش راستش را نگوید!.. لبخند زدم.. شاید برای اینکه آزاد هنــــــوز...، و همیــــــشه....، راستش را می گفت...........
- راستشو گفتی؟!
پلک هایش را باز و بسته کرد: راستشو گفتم....
برف قطع شده بود... سوز بیشتری می پیچید.... آمدم بگویم برویم داخل، که پرسید: حالا تو بگو... می خوای برگردی؟!
می خواستم برگردم.....؟!
- نمیدونم....
یک تای ابرویش را، با تردیدی که نمی دانم چرا در چشم هایش افتاده بود، بالا برد: راستشو گفتی؟!
لبخند زدم....
- راستشو گفتم.....
با نوک کفشش، برف های جلوی پایش را کوبید... به پشت سرم اشاره کردم: بریم تو؟ من دارم یخ می زنم....
به ساعتش نگاه کرد : باید برم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد